421
احاس س آ به قلم شنا کیاصری مژگان نودهشتیا کتابخانه در ایران کتابخانه مجازی اولین نودهشتیا1 نام کتاب:ا آشنااس ن احسCreated in Master PDF Editor - Demo Version Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

  • Upload
    others

  • View
    3

  • Download
    0

Embed Size (px)

Citation preview

Page 1: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن 1

احساس نا آشنا نام کتاب:

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 2: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

2

کاربرانجمن نودهشتیا mozhgan :نویسنده

عاطفی، درام، اجتماعی موضوع :

: خالصه رمان

شیطون و بازیگوش, در برابر نامالیمتی های این داستان جذاب و واقعی رو از دست ندید. دختری از جنس آب و آتش,

زندگی.لجبازی اون با خودش باعث یه ازدواج ناموفق و گیر افتادن تو گروهی میشه که تا مرز جنون پیش میره،

خانوادش با کمک یه استاد سعی می کنن تا نجاتش بدن. حس می کنه پسر خالش حسی بهش داره ولی آیا این حس

.شر مشکالتش خالص بشه؟ خودتون بخونید واقعیه؟ آیا میتونه از

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 3: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

3

جلوی پنجره وایسادم و به رفت و آمد مردم تو کوچه زل زدم! همش با خودم فکر میکنم, اینا کجا میرن؟ چنتاشون مثل

منن؟ به این که هرکدوم یه قصه و داستانی دارن و رازی تو دلشونه. می رسم به خودم و زندگیم, که واقعا می خوام

.؟ از تصمیمی که گرفتم مطمئنم؟ همینطور که با خودم فکر می کنم صدای در میادچیکار کنم

بله؟ _

بیام تو؟ _

داداشمه که مثل همیشه حواسش بهم هست و اومده دنبالم. ما یه خانواده ی چهار نفره ایم از اون خانواده هایی که

ودیم فوت شده و حاال داداش بزرگم علیرضا یه بابا وقتی ما خیلی کوچیک ب .جونشون واسه هم درمیاد و البته سنتی

جورایی نقش بابا رو برامون بازی می کنه, شغلش آزاده و مجرده. بعد از اون منم, زلزله ی خونه, که بهم میگن دردسر,

آخه خیلی بال سر خودم و اطرافیا میارم. دست خودم که نیست, تو ذاتمه. ته تغاری ام آبجی کوچیکه, فرشته شیش سال

.ز من کوچیکتره. مامان گلم که تاج سر ماس و بعد بابا با آرایشگری بزرگمون کردها

.بیا تو _

نه میترسم منو بخوری؟ _

داداااش؟ _

:درو باز میکنه و با شوخی میگه

.دختر تو که هنوز آماده نشدی, بدو دیگه االن مهمونا میان , دختر ترشیده که انقد افاده نداره _

.شم, وقت زیادهحاال آماده می _

دو ساعت دیگه میان, ببینن دیر اومدی میرن اونوقت تا آخرعمر میمونی بیخ ریشمون _

منتظر نگارم _

ندا؟ _

جان؟ _

مطمئنی تصمیمت درسته؟ ببین هر تصمیمی بگیری من پشتتم, فقط بدونم راضی هستی؟ _

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 4: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

4

گاری, هر لحظه دارم از خودم میپرسم جوابشم این چیزی بود که از وقتی قرار شده خانواده ی میرزایی بیان خواست

آره راضی ام, هادی دایه ی خوبیه و میتونه _نمیدونم ولی واسه اینکه بیشتر نگرانش نکنم میخندم و با شوخی میگم:

.بزرگم کنه

.آره البته همینم خدا زده پس کلش و اومده تو رو بگیره غنیمته, وگرنه باید برات به فکر دبه ترشی بودیم _

داداااش؟ _با اعتراض میگم:

.ندا شما خیلی برام عزیزین, نمیخوام ذره ای ناراحت باشین _سرمو بغل میکنه و میگه:

.نترس داداش خوشبخت میشم _

پا میشه و از اتاق میره بیرون ولی میدونم خیلی نگرانمه. با بی حوصلگی از رو تخت بلند شدم و رفتم سراغ کمد,

.باسا میگشتم که در باز شد و نگار دختر خالم اومد توهمینجوری بی هدف بین ل

دختر به تو یاد ندادن در بزنی؟ _

سالم عروس خانم آینده _نگار

علیک سالم, کی اومدی؟ _

.همین االن, خاله گفت هنگ کردی نمیتونی آماده بشی اومدم کمک _نگار

بقیه کجان؟ _

.منتظر بابا بودن, خودشونو میرسونن _نگار

پرهامم میاد؟ _

.نه شهرستانه, ولی واسه عقد گفته میاد. حاال بیا کمی آرایشت کنم که بیچاره ها نترسن از ریختت _نگار

مگه چمه؟ سادگی از همه چی بهتره _

آره سادگی خوبه ولی ممکنه تورو با عزیز اشتباه بگیرن و پشیمون بشن _نگار

.بهتر, انگار قحطی اومده _

بحث کردیم تا اینکه صدای زنگ اومد, نگار گفت:وای ندا زود باش لباساتو بپوش زود بیا پایین که تاشب همینطور با هم

یه بوس برام فرستاد و رفت بیرون. نمیدونم چرا برعکس بقیه دخترا که شب .مامانینا اومدن, االن اونام میان

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 5: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

5

م. اما واسه حفظ آبروی خانواده و کالس خواستگاریشون شوق و ذوق دارن, من ریلکس بودم و برام مهم نبود چی بپوش

خودمم که شده کت و دامن کرم قهوه ای که تازه خریده بودمو از کمد درآوردم, با کفشای قهوه ای ده سانتی و شال

خاله تا منو دید شروع کرد کل .بعد پوشیدن لباسام کمی کرم زدم که رنگ پریدگیم مشخص نباشه و رفتم پایین .کرم

ام بهم تبریک گفتن. رفتم تو آشپزخونه که به مامان کمک کنم که باز صدای زنگ اومد. داداش درو باز کشیدن و بقیه

ندا بدو چای بیار, بعد انگار :کرد و من از همون جا صدای احوالپرسیشونو شنیدم. کمی که گذشت نگار اومد تو و گفت

.ر مشکل داره هاچیزی یادش بیاد برگشت سمت پذیرایی و گفت: ندا میگم پسره انگا

.چی میگی واسه خودت؟ داداشم از همه لحاظ تاییدش کرده _

.نگار: آخه چشمش چپه, با بابا حرف میزنه اما چشمش سمت آشپزخونس

.یکی زدم تو سرش و گفتم: من نمیدونم اون علی دلش به چیه تو خوشه؟ اینم زنه گرفته؟ بذارببینمش

با صدای مامان چاییارو برداشتمو رفتیم بیرون. اول از همه به آقا و خانوم میرزایی تعارف کردم, بعد به خاله و شوهر

خالم آقا رضا, نوبت که به شازده داماد رسید ناخود آگاه دستم لرزید. اصال نمیتونستم بهش نگاه کنم, چایی روکه

نار مامان نشستم. آقای میرزایی شروع کرد به حرف زدن. اصال حواسم برداشت و تشکر کرد به بقیه ام تعارف کردم و ک

به جمع نبود و تو خیال خودم سیر میکردم که داداشم ازم خواست برم واسه صحبت، همراه داماد که اسمش هادی هست

شستیم و تو این رفتم تو اتاق. شانس آوردم قبلش کل لباسارو جمع کردم وگرنه آبروم میرفت. با فاصله از هم رو تخت ن

.فکرا بودم که شروع کرد حرف زدن

اتاق قشنگی داری؟ _هادی

ممنون _

خب من منتظرم, اگه حرفی یا شرطی هست میشنوم. البته اول بذار از خودم بگم, من شغلم آزاده, مغازه دارم و _هادی

قط میخوام اهل خونه زندگی باشه و در آمدم بد نیست. خونه و ماشینم دارم, توقع باالیی ام ندارم از همسر آیندم, ف

واه واه چه از خود راضی, جون من تعارف " .راستگو و به خانوادم احترام بذاره. از دختر شلخته و غر غرو خوشم نمیاد

خب همین, حاال شما. گفتم: من خواسته زیادی ندارم فقط اینکه میخوام "نکن اگه چیز دیگه ای مونده مدیونی نگی

...و این که درسمو ادامه بدم

چیه؟ خجالت نکش بگو _هادی

.من نمیخوام مراسم عروسی مفصل بگیریم _

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 6: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

6

چشماش چاهارتا شد, کمی با تعجب نگام کرد و گفت: مطمئنی؟ خانوادت چی؟

.اونا با من, نمیخوام تو مدرسه بفهمن چون برام دردسر میشه _

باشه من حرفی ندارم. بریم؟ _هادی

.بریم _

ن. طبق پیش بینیم همه از این تصمیم تعجب کردن اما در نهایت قبول کردن و قرار بله برون واسه آخر با هم رفتیم پایی

همین هفته گذاشته شد و قرار شد منو هادی صب بریم آزمایش بدیم. مهمونا که رفتن مامانم گفت: ندا این چه شرطی

بود گذاشتی؟ فامیال چی میگن؟

مامان دوس ندارم خب چیکار کنم؟ _

حداقل یه جشن خودمونی که میگیریم, ده دوازده تا خانواده؟ _اداشد

.اذیتش نکنید دخترمو دیگه, اینجوری راحته. اتفاقا خوبه که هزینه اضافی ندارن و واسه خودشون خرج میکنن _خاله

.واقعا که _مامان

اما می دونستم خوابم نمیبره. بعد از تعویض با گفتن شب بخیر رفتم تو اتاقم که مثال بخوابم و واسه صب سرحال باشم

لباس دفتر خاطراتمو برداشتمو اتفاقای امشبم مثل بقیه روزا نوشتم. وقتی کارم تموم شد صفحه هاشو ورق زدم و با

خوندن هر صفحش اشکام بیشتر می ریختن. وای پویا تو چیکار کردی باهام؟ امشب میشد بهترین شب زندگیم باشه

.نمیذارم تو برنده بشی و به ریشم بخندی. نمیذارم منو بسوزونی. همین که دفترمو بستم مامان صدام کردولی حیف. اما

.ندا اگه هنوز نخوابیدی تلفن باالرو بردار پرهام زنگ زده _مامان

و چهارتا دایی پرهام پسرخالم بود. البته خاله مامانم اما مام از بچگی بهشون میگیم پسر خاله. من خودم چهارتا خاله دارم

که خداروشکر رفت و آمدامون باهم خیلی خوبه. اما با خانواده ی این خاله خیلی صمیمی هستیم. مخصوصا پرهام که

.خیلی شوخ و مهربونه و با منم خیلی مچه. همیشه پایه ی کارامه. با هیجان گوشی رو برداشتم و با خنده سالم دادم

سالم بر داداش پرهام گلم _

الم جغجغه، خوبی عروس کوچولو؟س _پرهام

بد نیستم, کجایی تو؟ چرا نیومدی پس؟ _

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 7: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

7

شرمنده کار داشتم ولی فردا میام حتما. ببینم بی وفا مگه قرار نبود عروس خودم بشی؟ _پرهام

.نه بابابزرگ تو تا زن بگیری و بچه دار بشی که من پوسیدم _

واالپرهام: ای بی حیای زبون دراز, عروسم عروسای قدیم

حاال اونو بیخیال سوغاتی چی میاری؟ _

.کوفت میارم, بچه پررو تو دیگه شوهر داری از اون بگیر _پرهام

پرهام جونم اون که شهرستان نیس. بعدشم زشته نرسیده میگه چه مفت خور _

.باشه جوجه حاال چون اصرار میکنی برات دونه میارم _پرهام

نمیخوام اصال, خسیس _

ن حاال کادوت پیش من محفوظهقهر نک _پرهام

میدونستم خیلی مهربونی _

.حاال برو بخواب کم زبون بریز, بیچاره اونی که میخواد تورو تحمل کنه, دلم براش میسوزه _پرهام

خیلی ام دلش بخواد, کاری نداری؟ _

نه برو شب بخیر _پرهام

شب بخیر بابابزرگ _

ش کردنش و شستن دست و صورتم رفتم پایین, همه سر سفره بودن, صب با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم و بعد خامو

به همشون سالم دادم و مشغول صبحونه خوردن بودم که مامان گفت: ندا پاشو برو حاضر شو هادی زنگ زده داره میاد

.دنبالت

اه چه زود االن اصال جایی بازه؟ _

.تا شب بخواب پاشو غر نزن زشته, امروز که مدرسه رو پیچوندی دیگه _داداش

فرشته ام همون لحظه گفت: مامان من کی شوهر میکنم؟

.همه زدیم زیر خنده که گفتم: عجله نکن بابا, باز من یه قیافه و اخالق دارم تو که حتما میترشی

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 8: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

8

.زشته خجالت بکشید, پاشو برو دیگه _مامان

تیم خونه و قرار شد دو روز بعد بریم خرید و هادی اومد دنبالم و باهم رفتیم آزمایش دادیم و بعد خوردن نهار برگش

بعدشم عقد بگیریم. صب لباسای مدرسمو پوشیدم و از خونه زدم بیرون, هنوز به سر کوچه نرسیده بودم که پویارو

انگار منتظرم بود چون با دیدنم اومد طرفم. نمی خواستم ببینمش واسه همین سرمو انداختم پایین و قدمامو تند .دیدم

.لی بهم رسید و صدام کرد, توجه نکردم و به مسیرم ادامه دادم که جلومو گرفتکردم و

وایسا ببینم کجا فرار میکنی؟ _پویا

!برو اونور دیرم شده _

مهسا گفت داری ازدواج میکنی آره؟ _پویا

بله چطور؟ مشکلی هست؟ _

.ندا واسه لجبازی کردن و حال منو گرفتن خودتو بدبخت نکن _پویا

کی گفته دارم لجبازی میکنم؟ تو کی هستی که بخوام حالتو بگیرم؟ _

پس چطور یهویی؟ _پویا

.ببخشید یادم نبود زنگ بزنم ازت اجازه بگیرم _

دوسش نداری چجوری میخوای باهاش زندگی کنی؟ _پویا

.برو کنارگفتم, پسر خوبیه و دوسش دارم, در ضمن نامرد نیست _

.من شرط بسته بودم توام بسته بودی, تواین مورد برابریم تیکه ننداز ندا, اگه _پویا

.با دست کنارش زدم و گفتم: برو به جهنم

.اونروز هیچی از کالس و درس نفهمیدم, چند روزم به خرید و تدارک مراسم گذشت و روز عقد رسید

ا بیشتر میشدن. آخرش بی از سر و صدای بیرون کالفه بودم. هر چقدر که سرمو بیشتر تو بالش فرو میکردم, صداه

ای بابا,مکافات داریم انگار, آخه "خیال خواب شدم و از جام بلند شدم. وقتی ساعتو نگاه کردم, بیشتر حرصم گرفت.

همینطور که با خودم حرف میزدم رفتم بیرون. به به, خونه نگو, "روز جمعه ای این چه بساطیه درست کردین واسمون؟

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 9: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن 9

رف مشغول بود. یکی گردگیری, یکی جارو, یکی تدارک غذا میدید. مامان تا منو دید گفت: بگو بازار شام. هرکس یه ط

عه سالم بیدار شدی؟

"نه پس خواب گردی دارم, تو خواب راه افتادم. حرفایی میزنیا مادر "

.بله به لطف شما. صب بخیر _

.ریبیا صبحونتو بخور و برو یه دوش بگیر, ساعت دو وقت آرایشگاه دا _مامان

واسه چی!؟ _

.مثال امروز عقدته ها _مامان

.وای مامان چقد بزرگش میکنی؟ عقده, عروسی که نیس _

.نشه برو تا شب بخواب, بعدشم همون شکلی بیا بشین سر سفره عقد _مامان

.باشه بابا, حاال حرص نخور _

و اتاقم. همش با خودم فکر میکنم یعنی جدی هیچ میلی به صبحونه نداشتم, چنتا شیرینی و یه لیوان شیر خوردم و رفتم ت

جدی دارم ازدواج می کنم؟ چجوری میخوام از پسش بر بیام؟ واسه در اومدن از فکر و خیال کتاب رمان جدیدی که

گرفتم رو برداشتم و مشغول خوندن شدم نمیدونم چقدر گذشته بود که با حس درد گردن, سرمو بلند کردم که دیدم

ختر داییام رو به روم وایسادن. نگار گفت: علیک سالم, حاال زود بود, میذاشتی چند ساعت بعد سرتو دختر خاله ها و د

.بلند میکردی

سالم, شما اینجا چیکار میکنید؟ کی اومدین؟ _

سارا دختر داییم گفت: خیلی وقته اومدیم, انقد تو کتاب غرق شدی اصال نفهمیدی. چقد ریلکسی تو؟

ساعت چنده؟ _

اعت یازده, االن مامانت میاد باال. گفت ببینید رفته حموم یا نه؟س _نگار

وای یادم رفت. االن میرم. راستی کی با من میاد آرایشگاه؟ _

.سحرگفت: من میام. فقط باید مهمونم کنی واال تو مدرسه میگم عقد کردی

.فرصت طلب _

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 10: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن 10

بدون توجه به بقیه ی حرفاشون رفتم حموم. بعد از بیرون اومدن یکم نهار خوردم و رفتم باال که آماده بشم. وسط

پذیرایی بودم که صدای هادی رو شنیدم که اومد داخل و سالم کرد, پشت سرش چشمم خورد به پرهام که داشت با

ادی رفتم سمتش و باهاش دست دادم و گفتم: چقد دیر خنده نگام میکرد. انقد از دیدنش ذوق کردم که بی توجه به ه

اومدی؟

.سالم مرسی خوبم _پرهام

با چشم به هادی اشاره کرد که یعنی اول ایشون. به هادی ام سالم کردم و گفتم ببخشید دیر شد, االن آماده میشم تا

.چایی بخوری

تهیه کنم؟ سالم اشکال نداره وقت هست حاال. اومدم ببینم چیزی کم نیست _هادی

.پرهام گفت: بیا هادی خان, اینارو باید از خاله بپرسی, این دختر خاله ی ما تو باغ نیست

"دسته یا سنگ؟"با اعتراض مشتمو کوبیدم به بازوش که بیشتر دست خودم درد گرفت.

د, میتونی بلند کارمون تو آرایشگاه کمی طول کشیده بود و دیگه داشتم کالفه میشدم که خانم سپهری گفت: تموم ش

.شی

"ای خدا خیرت بده, کمرم خشک شد "

انگار فکرمو بلند گفتم که خندید و گفت: معلومه شیطونیا, زیاد طول نکشید که خسته شدی؟ تا آخر شب چطور میخوای

تحمل کنی؟

مده بودن. چقدر وای راس میگه, من اصال نمیتونم یه جا بند بشم. با رسیدن هادی. رفتیم بیرون. نگار و علی آقام او

.دلشون خوشه اینا. سوار ماشین که شدم هادی گفت: خوشگل شدی

.بودم _

.اون که بله. فقط اگه کمی شنلتو بکشی جلو خوشگلتر میشی _هادی

با تعجب نگاهش کردم اما چیزی نگفتم و کمی شنلمو مرتب کردم. ماشین علی آقا پشت سرمون بوق میزد و نگار یه

بود و دست میزد. جلو خونه پیاده شدیم و بعد از دود کردن اسفند رفتیم تو. کلی مهمون اومده بود متر از شیشه آویزون

و مامان بر خالف درخواستم کسی رو از قلم ننداخته بود. فقط شمسی خانوم سر کوچه رو دعوت نکرده. بعد از خوش

فقط هادی مونده بود. یکم که گذشت عاقد آمد گویی به مهمونا تو جایگاهمون نشستیم و مجلس زنونه و مردونه شد.

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 11: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن 11

همراه بابابزرگ و شوهر خاله ی من و بابا و داداش علی اومدن تو زنونه. وقتی عاقد شروع کرد خطبه رو خوندن ناخود

آگاه ته دلم خالی شد. من داشتم چیکار میکردم؟ یه جورایی پشیمون شده بودم اما جای برگشت نبود. کاریه که شده.

د بار سوم خطبه خوند و بعد گرفتن زیر لفظی با استرس و بغض به خدا توکل کردم و گفتم بله. صدای دست و وقتی عاق

سوت و جیغ تو اون لحظه بدترین صدایی بود که میشد شنید. کاش میشد داد بزنم و بگم بسه! بعد بله گرفتن از هادی و

تونستم اون شنل مزاحم رو دربیارم و خالص بشم. موقع امضا کردن دفتر, مردا رفتن و همه ریختن وسط. منم باالخره

انداختن حلقه ها, وقتی واسه اولین بار دستمو گرفت اصال حس خوبی نداشتم. بعد کلی مراسم مسخره و خسته کننده

ومدن مهمونا رضایت دادن که برن. غیر از دو تا از خاله ها و عمه و عمو کوچیکه و خانواده ی دایی بزرگم. وقتی مردا ا

.پایین, هادی تو گوشم گفت: شنلتو کمی بکش جلو

.دیگه از این جلوتر جا نداره ها _

.به خاطر خودت میگم, نامحرم داره میاد _هادی

دلم خیلی گرفت ولی سعی کردم خودمو .یه لحظه که سرمو بلند کردم, چشمم به پویا خورد که داشت نگامون میکرد

.ا هادی خوش و بش میکرد باعث شد برگردم طرفشکنترل کنم. صدای پرهام که داشت ب

.خب اینم از این, جغجغه ام شوهر کرد _پرهام

لحنمو غمگین کردمو گفتم: آره دیگه کی رو داری اذیتش کنی؟

.مگه قراره دیگه همو نبینیم؟ هستم حاال. البته اگه آقا هادی بدش نیاد _پرهام

.اشیم. فقط گفته باشم کسی حق نداره خانوممو اذیت کنهاین چه حرفیه؟ خوشحال میشیم در خدمت ب _هادی

.ما مخلص شماییم _پرهام

چی میگید دو ساعته شما؟ مظلوم گیر آوردید؟ _علیرضا

!االن تو به ندا گفتی مظلوم؟ این که همه ی مارو حریفه _پرهام

.خواهر منه دیگه _علیرضا

.پرهام رو به هادی گفت: هادی جان از االن برات از خدا طلب صبر میکنم, زندگی با این خانواده صبر ایوب میخواد

خوشبخت بشید, هادی مواظب این دختر :پرهام ازما جدا شد و داداش دستامو گرفت و گذاشت تو دست هادی و گفت

.ما باش. ببینم اذیتش کنی با من طرفی

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 12: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

12

.شم حتماهادی گفت: ممنون. چ

داداش منو بغل کرد و گفت: ندا هر کاری داشتی به خودم بگو باشه؟

.دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم و گریه کردم

.کاش بابا بود _

.هست. زشته گریه نکن, االن میگن پس اول زندگی دعواتون شده _داداش

بعد از اون نوبت بقیه بود از جمله خانواده ی عمه. وقتی پویا روبه روم قرار گرفت, تنها فکرم این بود که چیزی از دلم

.نفهمه. آره هیچوقت نمیذارم ضعفمو ببینی

اونشب باالخره تموم شد و من خسته تر از همیشه به اتاقم پناه بردم.لباسامو عوض کردم و موهامو باز کردم. حوصله ی

حموم نداشتم و فقط صورتمو شستم. وقتی جلو آینه چشمم به خودمو حلقه ی تو دستم افتاد, بغضم گرفت, مثل همه ی

.این سه ماه لعنتی که از روزی شروع شد که خبر نامزدیه پویا و پریسارو شنیدم

(سه ماه قبل)

یکردم. مامان از در اومد تو و بعد از در آوردن تو پذیرایی نشسته بودم و کاناالی تلویزیونو با بی حوصلگی باال پایین م

سالم مامان, کجا بودی؟ _چادرش کنارم نشست...

.یه سر رفتم خونه خاله لیال. انگار دیشب امید مریض شده بود, رفتم حالشو بپرسم _

چش بود؟ _

.هیچی, سرما خورده _

کی بود خونشون؟ _

.یسا خواستگار اومدهخودشون بودن. عمه شهالتم بود. میگفت واسه پر _

خب؟ قبول کردن یا نه؟ کی هست حاال؟ _

.همسایتون, میشناسیش... مهتاب خانوم _

عه! واسه میثم؟ _

.نه اون که دختر خالشو میخواد, واسه پسر کوچیکش, پویا. خانواده ی خوبی ان _

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 13: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

13

...میه لحظه احساس کردم سرم گیج میره. به گوشام شک کردم واسه همین دوباره پرسید

پویا!!؟ _

.آره, عمت میگفت تو عروسی مهسا, مامانش دیده و همونجا سر حرفو باز کرده _

االن یعنی چی؟ به همین راحتی؟ پس چرا پویا چیزی نگفت؟؟ دیگه هیچی از حرفای مامان نمیشنیدم. بلند شدم و رفتم

و منتظر موندم ... صدای پریسا تو گوشی سمت تلفن, باید خودم با پریسا حرف بزنم. شماره ی خونه ی عمه رو گرفتم

... پیچید

الو؟ _

سالم, خوبی؟ _

سالم ندا, مرسی, تو خوبی؟ چه عجب؟ _

.مرسی خوبم, زنگ زدم تبریک بگم! شنیدم داری نامزد میکنی, مامان االن گفت _

ومده بودن. مامان آره دیشب ا .دلم میخواست بگه نه, بگه اشتباه شده, ولی گفت: زحمت کشیدی, مرسی عزیزم

.میخواست زنگ بزنه واسه آخر هفته صداتون کنه بله برون

دیگه نمیتونستم سر پا وایسم. کنار تلفن رو زمین نشستم و به زحمت گفتم: مبارکه, اسمش پویاست آره؟؟ چه کارست؟

.آره, تو مغازه ی باباشه, لوازم یدکی ماشین دارن _

.نمیشم, به بقیه سالم برسونباشه, دیگه مزاحم _

توام به همه سالم برسون, خدافظ _

بدون جواب گوشی رو قطع کردم و رفتم تو اتاق. اصال باورم نمیشد که پویا داره ازدواج میکنه, اونم با دختر عمه ی من.

فردا هرجور شده با حرص چنتا مشت کوبیدم تو بالش و گریه کردم. چقد احمق بودم که فکر میکردم شرطو بردم. باید

پویا رو ببینم و از خودش بپرسم که چرا این کارو کرد!!؟ اون شب واسه خوردن شام از اتاق بیرون نرفتم و خودمو زدم

تا .به خواب. صب بعد از پوشیدن لباسامو برداشتن کیفم رفتم پایین. بی اشتها یه لقمه واسه خودم گرفتمو رفتم بیرون

میدونستم هرروز این ساعت سر خیابونه, اما .راه میرفتم, حتی امروز منتظر شیوا نموندمسر کوچه با حرص و تند تند

نبایدم بیاد, هرروز واسه دیدن من میومد, االن واسه چی باید بیاد؟سر کالس ...هر چقدر نگاه کردم خبری ازش نبود

شیوا ام که امروز شده مفتش, همش اصال حواسم به درس نبود و منتظر زنگ آخر بودم تا شاید بعد مدرسه ببینمش.

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 14: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

14

سوال پیچ میکنه که چی شده؟ با پویا دعوات شده؟ زنگ آخر دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم و گریه کردم. چنتا از

بچه ها دورم جمع شدن که شیوا همشونو دور کرد و غیر از گروه خودمون کسی نموند.شیوا بغلم کرد و گفت: آجی چی

شده؟

!!میگیره پویا داره زن _

واسه چند لحظه همشون هنگ کردن تا این که سپیده گفت: الکی نگو, با کی؟

.باحرص گفتم: دختر عمم

پس چرا با تو دوست شد؟ _شیوا

.چمیدونم, مرض داشت _

حاال میخوای چیکار کنی؟ _نیلوفر

.میخوام زودتر زنگ بخوره و برم ببینمش, حالشو میگیرم _

تا زنگ خورد سریع کیفمو برداشتمو رفتم .ه حرفامون موند واسه بعد و هر کس رفت سر جاشبا اومدن دبیر ادبیات بقی

بیرون. سپیده و شیوا دنبالم دویدن و میخواستن باهام بیام که نذاشتم و رفتم سمت خیابون. از دور دیدمش که جلو

وت بود و اونجا حرف میزدیم. قدمامو مغازه وایساده بود, تا منو دید آروم رفت سمت کوچه ی بغل مغازه که همیشه خل

وقتی رسیدم کنارش آروم سالم کرد, بند کوله پشتیمو تو دستم فشار میدادم .بلندتر برمیداشتم که زودتر برسم بهش

... که حرصمو خالی کنم

خیلی بی شعوری پویا, چرا سرکارم گذاشتی؟؟_

.سر کار چیه؟ ما از اولم قرارمون دوستی بود _

دلم میخواست یه کشیده بذارم دم گوشش. دوس نداشتم جلوش ضعف نشون بدم. تو چشاش زل زدم و گفتم: فکر نکن

.دوست دارم, لیاقت نداری

از حرصت اینو میگی, حاال که چیزی نشده!! میترسی کسی نیاد خواستگاریت؟ _

هه, اگه پریسا بدونه با دختر داییش دوست بودی که جواب رد میده؟؟؟ _

تو بچه ای ندا, فکر کردی نمیدونم با دوستات شرط بستی مخ منو میزنی؟؟؟ _

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 15: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

15

آره, االن از لجت داری زن میگیری؟ _

.نه, اون روز خونه ی سعید که بوسم کردی بهت گفتم که قصدم عشق و عاشقی نبود. منم با دوستام سر تو شرط بستم _

و من احمق باور کردم که دوسم داره.سرمو بلند کردم و گفتم: دیگه داشتم منفجر میشدم, باورم نمیشد همش بازی بود

واست متاسفم پویا, داری خودتو بدبخت میکنی, ولی من مثل تو نیستم, هنوز غرورمو دارم. مطمئن باش. نمیشینم به

.خاطر تو گریه کنم

.من گفتم گریه کن؟؟ برو به درست برس _

.خیلی پستی _

ونه. با اینکه خیلی ناراحت و عصبی بودم اما وقتی رسیدم خونه لباسامو عوض کردم. و به بدون خدافظی برگشتم و رفتم خ

سر نهار مامان ازم پرسید چرا چشمات قرمزه؟؟ گفتم تو مدرسه با بچه ها دعوام .خودم قول دادم از ذهنم دورش کنم

ز کنم و چند بار از کالس بیرون شدم. شده. اون روز گذشت و تا چند روز پویارو ندیدم. اصال نمیتونستم رو درس تمرک

روز عقدشون با هزار زور و زحمت تالش کردم که چیزی بروز ندم, نمیخواستم فکر کنه میخوام جلب توجه کنم اما

همونجا به خودم قول دادم اولین کسی که بیاد خواستگاری جواب مثبت بدم. دیگه نه حوصله ی درسو داشتم و نه کشش

از خودم ناراحت بودم و میخواستم تالفی کنم ... همون شب عکس پویا و هرچی که بهم داده بود و تمرکز. یه جورایی

ریختم دور و باز شدم همون ندای یه دنده ای که به پسرا محل نمیداد. فقط گاهی یه بغض لجباز میومد سراغم که

طی بود که با خودم بستم. هیچکس لیاقت نمیذاشتم تبدیل به گریه بشه. هیچوقت به خاطر یه مرد گریه نمیکنم, این شر

نداره که بخوام به خاطرش از خودم بگذرم. بعد از اون روز دیگه تو مدرسه ام بچه ها حرفی از پویا و رابطمون نپرسیدن,

انگار اونام فهمیده بودن حرف زدن در موردش فایده ای نداره. زمستون شده بود و هوا خیلی سرد بود اما ما هر وقت

دور هم بودیم و تو سر و کله ی هم میزدیم و تو کوچه کنار هم میشستیم. اما انگار هیچ کدوم اون آدم ,میشدیم بیکار

سابق نبودیم. تا اینکه امروز از مامان شنیدم که قراره برام خواستگار بیاد. داداش میگه نه, ولی من میدونم که از قبلم

داره. فقط میخوام با تحصیلم موافق باشه. چون واقعا نمیتونم تو خونه بیکار جوابم مثبته. هرکس میخواد باشه, برام فرقی ن

.بمونم

(.میبینی!؟ چه سکوتیست, انگار کسی در دنیا نیست. یا شاید هم من در دنیای کسی نیستم)

د آیندمو سری واسه خودم تو آینه تکون دادم که فکر گذشته از سرم بپره. هرچی که بود دیگه تموم شد, حاال دیگه بای

بسازم. پتو رو کنار زدم و دراز کشیدم, صب باید برم مدرسه. ساعت کنار دستم داشت خودشو میکشت, بیدار شدم و

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 16: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن 16

دکمشو زدم. یه خمیازه کشیدم و کش و قوسی به بدنم دادم. رفتم سمت دستشویی ولی درش قفل بود. در زدم و گفتم:

.کیه اون تو؟ زود باش کلیه هام درد گرفت

.ز شد و داداشم اومد بیرون. یه نگاهی بهم انداخت و گفت: علیک سالم, صبح شمام بخیردر با

.آی, سالم, میای کنار؟ بعدا حرف بزنیم _

نوچی کرد و از سر راهم رفت کنار و همینطور که میرفت سمت آشپزخونه زیر لبی میگفت آخه بچه االن وقت شوهر

کردنت بود تو؟

بعد از انجام دادن کارام, لباسامو پوشیدم و رفتم تو آشپزخونه که مامان داشت صبحونه آماده میکرد. داداشم پشت به

من نشسته بود, یه سالم بلند دادم و از پشت دستامو دور گردن داداش حلقه کردم. صورتشو بوسیدم و گفتم: شنیدما

مگه دروغ گفتم؟؟ _چی گفتی!!

.ا, مسخرم میکنهیوقت جلو هادی نگی _

نه نمیگم فقط تو اون حلقه رو از انگشتت دربیار. با این میخوای بری مدرسه؟ تازه چشمم به دستم افتاد و دیدم راست _

میگه. انگشترو آوردم و دادم به مامان و بوسش کردم و رفتم سراغ کفشای خوشگلم. هرچی عاشق کفش و کیفم بودم

انگار پیش دبستانیم. واال اصال ,دم. آخه اینم رنگه انتخاب کردن؟ آبی روشنبرعکسش از یونیفورمامون متنفر بو

مسئولین رسیدگی نمیکنن. از در حیاط که بیرون رفتم دیدم هادی وایساده تو کوچه و تکیه داده به درخت. از دیدنش

.تعجب کردم ولی به روی خودم نیاوردم, رفتم جلو و سالم دادم

.سالم خانوم, صب بخیر _

صب توام بخیر, اینجا چیکار میکنی؟ _

اومدم دنبال تو. مگه نمیری مدرسه؟ _

.چرا ولی خودم میتونم برم! یه خیابون اونورتره _

!!خب از این به بعد خودم میام دنبالت, دوس ندارم تنها بری _

.تنها نمیرم, با شیوا دوستم میرم _

:بعد قیافمو کمی مظلوم کردم و گفتم

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 17: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن 17

.مدرسه بفهمن نامزد کردم دیگه نمیذارن برم. خب شب بیا خونمون همدیگرو ببینیمهادی اگه تو _

اگه کسی مزاحمت بشه چی؟ _

.نمیشه, چند ساله من میرم و میام. از اولم تو این محل بودیم همه میشناسنمون. کسی گیر نمیده _

ندا!!؟؟ تا سر کوچه باهام اومد و بعد از اومدن شیوا رفت. شیوا گفت: چقد غیرتیه

.بیخیال تازه اولشه, فعال بدو که دیر شد _

دستشو گرفتم و با عجله رفتیم سمت مدرسه. از اون روز یه هفته میگذره و تا حاال همه چیز خوب بوده. امروز جمعس و

هنوز از صب مثل مرغ سر کنده اینور و اونور رفتم و االن که ساعت سه شده, .مادر شوهرم واسه پاگشا دعوتمون کرده

هیچ کاری نکردم. میخوام امشب خیلی خوب باشم, چون اولین باره میرم خونشونو چنتا از آشناهاشونم هستن. قراره

ساعت پنج هادی بیاد دنبالم و بقیه یکی دو ساعت بعدش بیان.هرچی تو کمدم لباس دارم ریختم رو زمین و نمیدونستم

.مامانه گفتم: بیا تو مامان چی بپوشم!!!؟ تقه ای به در خورد, با خیال اینکه

!!!در باز و بسته شد, بدون اینکه سرمو بلند کنم گفتم: وای مامان کمک, نمیدونم چی بپوشم

نفس کسی رو درست کنار گوشم حس کردم و با ترس چرخیدم سمتش. هادی با لبخند داشت نگام میکرد. دستامو زدم

:به کمرم و گفتم

ار نبود ساعت پنج بیای؟تو اینجا چیکار میکنی؟ مگه قر _

خب حاال زودتر اومدم. ناراحتی برم؟ _

.هان, نه فقط کالفه شدم, نمیتونم انتخاب کنم _

.بهم نزدیک شد و دستشو دور کمرم حلقه کرد. سرشو آورد کنار گوشمو گفت: لباس فعال ول کن, بیا بشین کارت دارم

ا یه چیز بگم؟منو با خودش کشوند سمت تخت. همین که نشستیم گفت: ند

بگو؟ _

امشب میخوای چی بپوشی؟ یعنی لباست پوشیدست؟ _

هادی داری میبینی که فعال انتخاب نکردم, چطور؟ _

.خب آخه امشب تو مهمونی پسر دایی و پسر عمه هام هستن _

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 18: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

18

خب باشن, من به اونا چیکار دارم؟ _

میشه چادر سر کنی؟ _کالفه دستی به موهاش کشید و گفت:

.چی؟ حرفشم نزن. من اصال بلد نیستم چادرو جمع کنم _

.دستمو تو دستش گرفت و گفت: به خاطر من

واسه این که امشبمون خراب نشه قبول کردم که ای کاش این کارو نمیکردم.ما زودتر راه افتادیم و تو راه یه دسته گل

خونه ی پدری هادی چنتا خیابون با ما فاصله داشت. باباش تو کار خرید و فروش ملک خریدیم که بدیم به مامان جون.

بود و هادی ام بعد سربازی کنار باباش مشغول شده بود. خونشون سیصد متره که نصفش حیاطه و بقیشو سه طبقه

سوم خالیه و قراره ما توش طبقه ی دوم برادرهادی با زن و بچه, طبقه ی ,ساختن. طبقه اول بابا و مامان زندگی میکنن

باهم رفتیم تو خونه. از دیدن اون .ساکن باشیم. همینطور تو فکر بودم که با فشار دست هادی رو کمرم به خودم اومدم

همه کفش تو راه پله ها یکم ترسیدم. یه مهمونی کوچیک که انقد آدم نیاز نداره, اصال خجالتی نیستم ولی اولین بار تنها

هانیه درو برامون باز کرد. خدایا خودمو ,غریبه شدن کمی ترس داره دیگه؟ نداره؟؟ خواهر کوچیک هادیوارد یه جمع

به خودت میسپرم, چقد آدم ... همه به پامون بلند شدن و من تک تک با خانومای مجلس روبوسی کردم. همیشه از این

ت, دوس ندارم بگن دختره افاده ایه. با دایی و قسمت مهمونیا بدم میاد, صورتم جوش میزنه. اما دیگه چاره ای نیس

شوهر عمه و پسر عمه های هادی ام سالم و علیک کردم و واسه عوض کردن لباس با هانیه رفتیم تو اتاق هادی. همین

که درو بستم گفتم: اوففف, چقد مامان مهمون دعوت کرده؟؟

.هانیه خندید و گفت: زن داداش تو که به شلوغی عادت داری

.آره خداروشکر, وگرنه نمیدونم تا آخر شب چطور باید تحمل میکردم. خب فعال نمیشناسمشون _

.بریم بیرون خودم همشونو معرفی میکنم _

.باشه پس روتو کن اونور من لباسمو بپوشم _

.بیرون هانیه واسه اینکه من راحت باشم از اتاق رفت بیرون و منم بعد از عوض کردن لباسم و سر کردن چادر رفتم

با هر سختی که بود چادرو جمع کردم و روی یکی از مبال نشستم. عمه ی هادی درست مبل کناریم نشسته بود, یه خانوم

تقریبا چهل ساله, قدش متوسطه و یه کمی چاقه. چهره ی دلنشینی داشت که همون روز عقدم به دلم نشست. کنارش زن

هم سنه من خیلی جوون به نظر میرسه. تو نخ فامیالی تازه بودم که بابا گفت: دایی بزرگه بود, با داشتن دوتا بچه تقریبا

خب! عروس گلم چطوره؟

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 19: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

19

چرخیدم طرفش که چنتا مبل اونورتر و دست چپم نشسته بود و گفتم: مرسی بابا خوبم. شما خوبین؟

.خوبم شکر, االن که تو رو دیدم بهترم شدم _

!!!وس تازه آوردی منو یادت رفته هاهانیه کنار باباش نشست و گفت: بابا عر

آقایی که کنار هانیه بود و من شب عقد ندیده بودمش و تازه فهمیدم که شوهر عمه عفته با خنده گفت: از قدیم گفتن )

(نو که اومد به بازار, کهنه میشه دل آزار

ید رابطه ی من و زن داداشمو هانیه اخم ساختگی کرد و اومد رو مبل کنار دست من نشست و گفت: فکر نکنید میتون

خراب کنید. دستشو انداخت دور گردنم و یواشکی کنار گوشم گفت: بیا بریم آشپزخونه کارت دارم. با هم بلند شدیم و

رفتیم آشپزخونه. مامان و جاری بزرگم مشغول پخت و پز بودن. سالم کردم و گفتم خسته نباشید, کمک نمیخواید؟؟

و شیش سال از من بزرگتر, یه دختر سبزه, با چشمای مشکی و قدشم هم اندازه من میشد جاریم که اسمش رعنا بود

ولی پرتر, کال دختر خوبیه, مثل من زود ازدواج کرده و یه پسر سه ساله داره. گفت: نه عزیز, کاری نمونده. مامان در

... ر بکشیمحالی که داشت برنج آبکش میکرد خندید و گفت: نترس حاال انقد وقت هست ازت کا

چشم منو دور دیدین و زنمو اذیت میکنید دیگه آره؟ _

صدای هادی بود که تازه وارد آشپزخونه شده بود. در حین ناخونک زدن به غذا گفت: بابا زشته مهمونارو تنها گذاشتید و

.اینجا جلسه برگزارکردید

.هانیه گفت: اومدیم تا زیبا یکم نفس بکشه. خیلی چپ چپ نگاه میکرد

اینو از بس خانوم دکتر گفتن فهمیدم. یه .زیبا دختر داییه هادی میشه, از من یه سال بزرگتره و داره تجربی میخونه

دختر بور و قد بلند. اما چرا من با این همه کنجکاویم متوجه نگاهش نشدم؟؟؟؟ شگفتا واقعا. هادی دستمو گرفت و

بت میکنه. با هم اومدیم بیرون و رفتیم پیش مهمونا. از شانس اینبار گفت بیا بریم این هانیه رو ولش کنی تا فردا غی

درس میخونی؟ :درست کنار زیبا نشستم. یکم که گذشت گفت

.آره, امسال انتخاب رشته میکنم _

پس سال اولی, چی میخوای بزنی؟ _

.فعال نمیدونم. شاید انسانی _

پس میخوای وکیل بشی!!؟؟ _

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 20: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

20

.خوبه اگه بتونم آره, حفظیاتم _

با یه حالت بدی گفت: زود نبود واسه شوهر کردن؟؟ درستو راحت میخوندی دیگه.احساس کردم حسودیش شده,

شایدم میخواسته زن هادی بشه. هرچی که هست اصال به دلم ننشست و ازش خوشم نیومد, برعکس مامانش خیلی

م, دخترای فامیل ما همه زود شوهر میکنن. مغروره. من که کم نمیارم هرگز, با لبخند حرص درآری گفتم: نه عزیز

بعدشم کی گفته من قراره درسمو نخونم؟

من که تا بیست و پنج سالگی شوهر ,اصال خوب نیست :کامال معلوم بود از حاضر جوابیم خوشش نیومده چون گفت

.نمیکنم. آدم مجبوره از تفریح و آزادیش بگذره

رای ما انقد که خوب و خوشگلن که رو هوا میبرنشون. این چیزام بستگی به اوهوع چه حرفا!!؟؟؟ گفتم: آخه میدونی دخت

.خودت داره, از اول هرجور عادت بدی شوهرتو, تا آخرش همونجوریه

فکر میکنی بتونی درستو بخونی؟ _

.آره میخونم, هادی ام مخالفتی نداره _

.همه اولش اینو میگن ولی بعدش نمیذارن _

دیگه داشت حوصلمو سر میبرد, به بهونه ی جمع کردن فنجونای چای با یه ببخشید از کنارش بلند شدم. وقتی با سینی

فنجونا رفتم تو آشپزخونه اول از همه مامان گفت: چرا زحمت کشیدی دختر؟

.زحمتی نیست, راستش حوصلم سر رفت _

.ی آره؟ خیلی حرف میزنههانیه گفت: از اینجا حواسم بود, از دست زیبا کالفه شد

.مامان گفت: زشته هانیه, سفره رو ببر بنداز

همون موقع صدای زنگ اومد و داداش هادی, یوسف درو باز کرد. مامانینا که اومدن انگار بال درآوردم از خوشحالی,

ای "ه تو دلم غر میزدم حاال دیگه تنها نیستم. موقع چیدن سفره با هزارتا مکافات چادرو رو سرم نگه داشته بودم. یکسر

این پسر عمه های هادی ام انگار .خدا آخه این چه وضعشه؟ منو چه به چادر سر کردن؟ سرشو میگیرم, تهش در میره

سر سفره کنار هادی نشستم و زیبا رو به روی ما. "آدم ندیدن که همش نگاه میکنن. اگه من دفه ی بعد اینو سرم کنم!!!

از شام, زیاد تو جمع کردن کمک نکردم. عوضش واسه شستن ظرفا جلوتر از همه پای واقعا بد نگاه میکنه. بعد

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 21: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

21

همیشه ظرف شستنو دوس دارم, کال هر کاری با آب باشه رو .ظرفشویی وایسادم. هرچقدرم اصرار کردن قبول نکردم

(دوس دارم. در ضمن میخواستم جلو فامیل شوهر آبروداری کنم.) دقت کردین چقد زرنگم عایا؟

اون شب غیر از نگاه و متلکای زیبا در کل شب خوبی بود و کلی اطالعات در مورد فامیالی هادی به دست آوردم و

فهمیدم تا حدی مذهبی ان و کمی با ماها فرق دارن. یه دستبند خیلی خوشگلم به عنوان پاگشا هدیه گرفتم. وقتی رسیدم

.خوابم برد خونه انقدر خسته بودم که تا سرمو رو بالش گذاشتم

!!ندا؟ ندا؟ پاشو دیرت شده _

ساعت هفت و نیمو نشون میداد. با یه ,مامان داشت صدام میکرد. تو جام کمی چرخیدم و یکی از چشمامو بازکردم

حرکت ناگهانی از جام بلند شدم که قشنگ صدای مهره های کمرمو شنیدم. آخخخ, آی ننه کمرم. مثل جت پریدم رو

.. اصال وقتی واسه خوردن صبحونه نداشتم, مامانم همش میگفت عجله نکنلباسامو پوشیدمشون

حتما باز دیشب نشستی رمان خوندی آره؟ _

:همونجوری که یه لنگ پا داشتم کفشامو میپوشیدم گفتم

.نه به خدا مامان, دیشب خیلی خسته بودم, یادم رفت ساعت کوک کنم _

:لقمه ای که برام درست کرده بود داد دستم و گفت

.حاال عجله نکن, همینجوری کلی بال سر خودت میاری, االن میزنی دست و پاتو میشکنی _

.لقمه رو ازش گرفتم و یه گاز ازش زدم, همین که میخواستم برم بیرون پهلوم خورد به در. خیلی دردم اومد و داد زدم

.آیییی, ای تو روحت شیوا _

وقتی رسیدم هیچکس تو حیاط نبود. با ,حاال تقصیر شیوای بیچاره این وسط چیه نمیدونم. تا مدرسه بدون مکث دویدم

عجله رفتم سمت کالس, صدای خانم فرجی رو شنیدم که داشت درس میداد. وای حاال چیکار کنم؟؟؟ از اون معلماست

.و قلبم و چنتا نفس عمیق کشیدم تا حالم کمی جا بیادکه تو آینه به تصویر خودشم میگه شما؟ دستمو گذاشتم ر

کیان!؟ اینجا چیکار میکنی؟ _

.خانوم سمیعی, ناظم مدرسمون بود

.سالم, خواب موندم ببخشید _

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 22: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

22

:خندید و گفت

.میگم امروز دالتونا آروم بودن!! نگو سر دستشون نبوده _

ه از بس شلوغ میکردیم اسممونو گذاشته بودن دالتونا. هه! ما چهارتا دختر شیطون بودیم, منو شیوا و سپیده و مهسا ک

البته ما هم به خانوم مدیرمون میگفتیم لوک خوش شانس, چون دقیقا مثل اون قد بلند و الغر بود و همیشه ام گیر میداد

.به ما

قول میدم هر مستحقی خدایا, قربونت برم, این بارم در حق این بنده ی حقیرت خدایی کن, جلو بچه ها ضایعم نکنه. "

".اومد جلو درمون کمکش کنم

در زدم و خانوم فرجی گفت: بله؟

:انگار داره سر عقد جواب میده, گوشه ی درو باز کردم و گفتم

خانوم میشه بیام تو؟ _

.چرا انقد دیر کردی؟ گفته بودم بعد از من هرکس بیاد راش نمیدم_

.مدرسه رو میدیدیم, فکر کردیم واقعیه. واسه همین خواب موندیمخانوم اجازه؟ صب خواب _

:معلوم بود خندش گرفته ولی خودشو کنترل کرد و گفت

.بیا تو ولی آخرین بارت باشه _

:سریع رفتم سرجام که نیمکت چهارم بود و کنار شیوا نشستم, با آرنجش یکی کوبید تو پهلوم و آروم گفت

حالت شده که خواب موندی آره؟انگار دیشب خیلی خوش به _

جون آجی نه, فقط خسته شدم. تو چرا نیومدی دنبالم؟ _

.گفتم شاید با هادی جونت بیای _

.هیششش, چه خبره اونجا؟ ناصری بیا پای تخته _خانوم فرجی

.وای ننه! من دیشب وقت نکردم عربی بخونم اصال. مجبوری رفتم پای تخته

.ار بود از فصل چهار کنفرانس بگیرمخب شروع کن, قر _خانوم فرجی

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 23: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

23

.عین چی زل زدم به سپیده تا شاید بهم برسونه, که خودش بدتر از من تو هنگ بود

.برعکس زبان عربیم که افتضاح بود, رقصشو خوب بلدم. کاش میشد عملی نشون داد

خانوم ما اصال تمرین نکردیم, میشه چند خط قرآن بخونیم؟ _

.برو بیرون _

چرا ناراحت شد؟ مگه قرآن عربی نیست؟ چه فرقی میکنه آخه؟ التماس بی فایدست و اصال اهلشم نبودم که این االن

واسه نمره التماس معلما کنم. از کالس رفتم بیرون و منتظر موندم تا زنگ بخوره. بچه ها تا زنگ خورد ریختن سرم و

:اشون تعریف کردم که یهو سپیده گفتمیخواستن از مهمونی دیشب سر دربیارن. منم کمی خالصه وار بر

ندا شنیدی پویا دعوا کرده؟؟ _

نه با کی؟ _

.با یکی از مشتریاشون. بابام میگفت دستشو شیشه بریده _

:با بی خیالی گفتم

خب به من چه؟ مگه نگفتم نمیخوام چیزی ازش بشنوم؟ _

.مهسا گفت: بخوای و نخوای میشنوی. ناسالمتی داماد عمته ها

.بعد فوت بابا خیلی رفت و آمد نداریم, گاهی یه عیدی یا مراسمی باشه. دیگه ام حرفشو نزن ما _

بعد از تعطیلیه مدرسه, با شیوا تو پیاده رو راه افتادیم که چشمم خورد به مغازشون, برخالف این مدت که ندیده بودمش

شمم رفت سمت دستش, یکم دلم سوخت اما به روی تا مارو دید با سر سالم داد, چ .اینبار جلو در مغازه وایساده بود

خودم نیاوردم. من به خودم قول دادم که بهش فکر نکنم. وقتی رسیدم خونه مامان داشت با تلفن حرف میزد, سالم دادم

!!!و از کنارش رد شدم که گفت: هادی خودش اومد, گوشی دستت

.هتلفنو گرفت طرفم و گفت: بیا, هادی میخواد با تو حرف بزن

.گوشی رو ازش گرفتم و مامان رفت تو آشپزخونه تا نهارو داغ کنه

الو ... سالم هادی, خوبی؟ _

!سالم کوچولو, خسته نباشی _

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 24: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

24

.مرسی, واقعا خسته ام _

چه خبر؟ مامان گفت صب خواب مونده بودی؟ _

.آره, دیشبم نتونستم درس بخونم, امروز از کالس بیرون شدم _

بیرون؟بیام دنبالت بریم _

.نه نمیتونم بیام, فردا امتحان زبان دارم _

.کی این درس تو تموم میشه ما خالص بشیم؟ زنگ زدم بگم واسه پس فردا قرار محضر گذاشتیما _

... وای هادی, یهو بگو بیخیال درس خوندن شو دیگه, نمیشه که هر روز تعطیل کنم _

:احساس کردم کمی ناراحت شد, چند لحظه ساکت بود و بعد گفت

.کارای عقد تموم بشه, هفته ای یه بار میام میبینمت _

.لوس نشو دیگه, تو اصال هرروز بیا, فقط میگم غیبتام زیاد نشه _

باشه فهمیدم, کاری نداری؟ _

.نه سالم برسون _

رفتم واسه نهارگوشی رو قطع کردم و همونجا لباسامو در آوردم و

سر نهار به مامان گفتم که واسه پس فردا قرار محضر گذاشتن و مامانم قراره بعداز محضر هادی و خانوادشو واسه شام

صدا کنه. بعد از خوردن نهار, ظرفارو شستم و رفتم تو اتاقم که به درسام برسم. فردا فیزیک داریم و من هیچی بلد

جون خودمم که اصال اهل تقلب "درس نمیخونم چرا همیشه نمره هام خوب میشه؟؟؟ نیستم. فقط موندم با اینکه اصال

."نیستم

اون دوروز گذشت و هادی نه زنگ زد و نه اومد خونمون. پوففف, فکر کنم قهر کرده. فقط امروز زنگ زد و گفت که

سرم کردم و کیف و کفش مشکی که شلوار لی و مانتوی سبزمو با یه شال سبز .ساعت ده میاد دنبالمون که بریم محضر

قبل عقد خریدیم هم گذاشتم رو تخت و کمی کرم و ریمل زدم و نگاهی تو آینه به خودم انداختم. چهره ی معمولی

دارم, یه صورت بیضی با چشمای عسلی که خیلی دوسشون دارم و بعضی وقتا سبز میشه, بینی استخونی و لبای نازک.

"مو یاد نقاشیای مینیاتوری میندازهچهرت آد ":پویا همیشه میگفت

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 25: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

25

.اهههه! نباید بهش فکر کنم, االن میدونم همه کاراش فقط یه بازی بوده, بازیگر خوبیه, باید بهش جایزه داد

.ندا؟ بیا پایین بریم دیگه _

م دادم و داداش صدام میکرد. کیف و کفشمو برداشتم و رفتم پایین. هادی اومده بود و با داداش حرف میزد, بهش سال

گفتم: کی اومدی؟

تازه رسیدم, اگه دیگه کاری نداری بریم؟ _

.نه کاری ندارم _

کتشو برداشت و با هم راه افتادیم. قرار بود من و هادی با هم بریم و مامان و داداش با ماشین دایی بیان. محضری که

هادی وارد شناسنامم نشه, اونجا رو انتخاب قرار بود بریم دور بود اما چون من درس میخوندم و قرار بود فعال اسم

:کردن که آشنا باشه. کمی از راه تو سکوت گذشت و دیگه داشت حوصلم سر میرفت. برگشتم سمت هادی و گفتم

باهام قهری؟ _

نگام کرد و چیزی نگفت. ) ای بابا! انقد بدم میاد از قهر کردن, االن باید ناز بکشم؟ کار دنیا برعکس شده ها.( کمی

:صدامو لوس کردم و گفتم

االن زیر لفظی میخوای عروس خانوم؟ _

.......... _

:نخیر, انگاری خیلی بهش بر خورده. دستمو بردم جلو و گردنشو قلقلک دادم. سرشو کج کرد و گفت

.نکن ندا, تصادف میکنیم _

خب حرف نمیزنی مجبور میشم دیگه. از دست من ناراحتی؟ _

!بعدا حرف میزنیم _

.نخیر, نمیخوام اونجام قیافه بگیری _

من قیافه نگرفتم, مگه حتما باید بخندم؟ _

!!بله, باید بخندی! مثال دامادی ها _

:بعد مثل بچه ها لبامو آویزون کردم و زل زدم بهش. چندبار زیر چشمی نگام کرد ولی آخرش خندید و گفت

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 26: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

26

.امون از دست تو. درست کن قیافتو, شالتم بکش جلو _

.شاعر شدیا _

خانواده ی من و دایی و بابابزرگ. تو .وقتی رسیدیم محضر, همه اونجا بودن. خانواده ی هادی و عموی بزرگش

جایگاهمون نشستیم و خطبه خونده شد. بعد از تموم شدن کارای دفتری, مادر هادی که دیگه بهش میگم مامان جون, یه

بعدش باباجون هم بغلمون .مونو بوسید و آرزوی خوشبختی کردسرویس طالی ظریف و خوشگل بهم هدیه داد و هردو

کرد و تبریک گفت. همه همینطور به نوبت باهامون روبوسی کردن و مامان بهمون یه پالک و زنجیر و النگو کادو داد.

شم و موقع خوردن عسل از قصد انگشت هادی رو گاز گرفتم, طفلی جلو بقیه نتونست چیزی بگه اما سرشو آورد دم گو

:آروم گفت

.تالفی میکنم صبر کن _

بعد از عکس انداختن از محضر رفتیم که نهارو بیرون بخوریم.همونجا مامان همه رو واسه شام دعوت کرد.همه بعد از

.خداخافظی رفتن خونه که غروب بیان, فقط هادی همون موقع با ما اومد

مو ببینه )دقت کردین این مامان من همش تو آشپزخونست؟( وقتی رسیدیم خونه, مامان رفت تو آشپزخونه تا تدارک شا

داداشم با دایی رفت که ماشینشو از تعمیرگاه تحویل بگیره. هادی تو پذیرایی نشست و من واسه عوض کردن لباسام

:رفتم. تازه مانتومو از تنم درآورده بودم که هادی اومد تو اتاق, اومد طرفمو بغلم کرد و آروم زیر گوشم گفت

خب؟ کی بود دست منو گاز گرفت؟ _

نمیدونم! کی بود؟ _

.االن یادت میندازم _

:چون اولین باری بود که باهاش تنها بودم کمی استرس داشتم, کمی ازش فاصله گرفتم و گفتم

.هادی نکن یکی میاد, زشته _

.خونه نیست, مامان رفت بیرونکاریت ندارم که, فقط بابت هر امضایی که زدم, یه بوس بهم بدهکاری. بعدشم کسی _

.باشه پس برو بیرون منم لباس عوض کنم و بیام _

.خیلی زرنگی!! میخوای از زیرش در بری؟ من همینجا میشینم, تو عوض کن _

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 27: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن 27

!اذیت نکن دیگه.پاشو _

.اذیت چیه؟ زنمی, میخوام نگاه کنم اصال _

.داشتم و رفتم نشستم کنارشفقط بلوزمو با یه تیشرت عوض کردم و از یخچال کمی میوه بر

:روی تخت دراز کشید و گفت

.خب؟ بیا اینجا بدهیتو بده تا به زور نگرفتم _

:کنارش دراز کشیدم و گفتم

!هادی؟ من بدهیمو میدم ولی توام یه قولی بده _

چه قولی؟ _

من امشب چادر سرم نمیکنم باشه؟ _

.فعال بیا بغلم تا فکرامو کنم _

نمیدونم کی خوابم برده بود که با صدای زنگ از خواب پریدم. هادی کنارم خواب بود, واسه اینکه بیدار نشه آروم از

کنارش بلند شدم و رفتم بیرون. صدای مامان از جلو در میومد که داشت با کسی احوالپرسی میکرد. خونواده ی خاله

.اتاق و شالمو سر کردم و رفتم بیرون پری بودن. با دختراو پرهام اومده بودن, برگشتم تو

.سالم بر همگی _

:به جز خاله بقیه بلند شدن و باهم روبوسی کردیم, با پرهامم دست دادم و گفتم

از اینورا توریست بزرگ؟ _

تو شوهر کردی ام آدم نشدی؟ _پرهام

.دلم نمیاد تنهات بذارم _

زشته ندا, ببین چند سال ازت بزرگ تره؟ _مامان

.اینا که تا پیر بشن همینن, خجالتم نمیکشن _نگار

.وایسید برم محافظمو بیدار کنم االن میام معلوم میشه _

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 28: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

28

.اوه بچه ها قلندر اینجاست, مودب باشید _پرهام

.اگه اون قلندره, توام غضنفری _

.رفتم تو اتاق و آروم صداش کردم

.هادی؟ هادی؟ پاشو ببینم _

هوووم؟ _

خوابی؟ مهمون اومده, االن بقیه ام میان.چشماشو باز کرد و گفت: کیه؟پاشو دیگه چقدمی _

.خاله پری اینا. من میرم چای بریزم, پاشو بیا _

رفتم چایی ریختم وبردم تو پذیرایی, هادی ام اومد و با همه احوالپرسی کرد. داداش. و خانواده ی دایی علی ام اومدن و

:نبود, هادی کنارم نشست و گفتجمع یه کمی شلوغ شد. وقتی کسی حواسش

ندا میشه بری لباستو عوض کنی؟ _

چرا؟ چشه!؟ _

.بلوزت کوتاهه, دامنم که نپوشیدی _

.من نمیتونم دامن بپوشم هادی _

.باشه نپوش, الاقل یا بلوز بلند بپوش, یا چادر سر کن, االنا بابا اینام میان _

رگشتم تو پذیرایی که خانواده ی هادی وبرادرش هم رسیدن. هادی با اخم کردم و رفتم اتاق. یه سارافون پوشیدم و ب

.دیدنم لبخند زد ولی پرهام یجور مشکوک نگام میکرد . با دخترا واسه درست کردن ساالد رفتیم تو آشپزخونه

ندا؟ از نامزدت راضی هستی؟ _الهام

آره, نباید راضی باشم؟ _

انگار زیادی غیرتیه, مگه نه؟ _الهام

.همه رو ناموسشون غیرت دارن دیگه _

چی بهت گفت که ناراحت شدی؟ _

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 29: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

29

.هیچی _

.الهام چیکار داری آخه؟ خودشون می دونن _نگار

:هانیه وزن داداش هادی, رعنا اومدن تو آشپزخونه که رعنا گفت

کمک نمیخواید؟ _رعنا

!ن سر میرهنه زن داداش مرسی, دیگه کاری نمونده. بیایدبشینید اینجا اگه حوصلتو _

.خوب شد اومدید, بیاید یکم از خاطرات قدیممون تعریف کنیم تا بدونید چه عتیقه ای عروستون شده _الهام

.بله میدونیم. یه چشمه واسه دختر داییمون اومده _هانیه

:داداش گفت کمی با هم حرف زدیم تا وقت شام. بعد از خوردن شام, مهمونی جدا شد, بزرگترا طبقه پایین و جوونا باال.

بچه ها کی با قلیون موافقه؟ _

.به جز پرهام و هادی و داداش یوسف, کسی دستشو بلند نکرد

.من میگم عوض حرف زدن بیاید یه بازی کنیم _

.هادی باید بچه بزرگ کنه دیگه _پرهام

.همه که مثل تو نیستن بابا بزرگ _

نگار یه تیم و پرهام و هادی یه تیم. داداش یوسف و رعنا زودتر بعد از کلی بحث, قرار شد نوبتی ورق بازی کنیم. من و

.رفتن چون پسرشون اذیت میکرد

چرا جرزنی میکنی پرهام؟ _

من کی جر زدم؟ _

!االن, یه بار دیگه تکرار کنی وای به حالته _

.حاال چرا میزنی رو دستم آخه؟ هادی جان این زنت دست بزن داره ها _

.خوب کردم, درست بازی کن _

.ول کنید بابا اون بازی رو, بیاید تو جمع خانواده _داداش

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 30: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن 30

.نه بذار هنرای شکوفا نشده آبجیتو رو کنم جلو نامزدش _پرهام

.ندا خانوم کل کل نکن _هادی

.آخه فکر میکنه زرنگه _

.تمکمی بعد هادی و خانوادش خدافظی کردن و من واسه بدرقه ی هادی تا دم در رف

.ندا بیا تو ماشین کارت دارم _هادی

:با هم تو ماشین نشستیم که گفت

ندا میشه ازت خواهش کنم کمتر سر به سر بقیه بذاری؟ _

منظورت پرهامه؟ _

.آره, تو دیگه متاهلی, باید کمی رفتارتو عوض کنی _

.ما فقط با هم شوخی میکنیم, تو خیلی حساسی _

:عصبی شد و گفت

.حساسیت نیست, غیرته. دوس ندارم زنم خیلی به نامحرم نزدیک بشه و صمیمی باشه _

.ولی ما از بچگی با هم بزرگ شدیم, مثل داداشمه _

واسه اونم تو مثل خواهر هستی؟ کال رابطت با پسرا بهتر از دختراست آره؟ _

:دیگه عصبی شده بودم. حرفش خیلی بهم برخورد, با بغض گفتم

.ه؟ مشکل از خود تو, تو بد دلیمیدونی چی _

از ماشین پیاده شدم و رفتم تو. نمیخواستم کسی بااین حال منو ببینه واسه همین رو پله ها نشستم و سرمو با دستام فشار

:دادم. کسی پشت سرم نشست, قبل از این که برگردم, صدای پرهامو شنیدم که گفت

!چرا اینجا نشستی؟ سرده, بیاتو _

.امتو برو می _

دعواتون شد؟ _

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 31: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

31

..... خیلی بهم گیر میده, شالتو بکش جلو, چادر بپوش, چرا با فالنی خندیدی؟ _

.خب حق داره, مرده, غیرت داره _

.ولی من اذیت میشم _

.شوهر کردن الکی نیست .اون موقع که جواب مثبت دادی باید به این چیزا فکر میکردی _

.حوصله ی نصیحت ندارم _

.از این به بعد بهتره رعایت کنی. االنم پاشو بریم تو تا یخ نزدی ندا خانوم _

با هم رفتیم خونه وبعد از جمع کردن پذیرایی و تقسیم شدن خوابیدیم. یه هفته از روز مهمونی گذشت و تو این مدت

ش قدم نشده بازم قهر کرده بود ولی این بار تصمیم گرفته بودم تا خودش پی .جز یه بار, خبری از هادی نداشتم

سراغشو نگیرم. باید یاد میگرفت قهر کردن کار بچه هاست. بعد از یه هفته امروز زنگ زد که شب میاد دنبالم که بریم

:خونه ی داییش.اوووف, خیلی حوصله دارم امشبم باید حرفای دختر داییشو تحمل کنم.سر نهار بودیم که به مامان گفتم

ت میشد؟مامان؟ نامزد بودی با بابا دعوا _

آره, همه زن و شوهرا اوایل با هم مشکل پیدا میکنن. چطور؟ _

.هادی خیلی بهم گیر میده _

.اونا طرز زندگیشون با ما فرق داره ندا, سعی کن خودتو عادت بدی _

چرا همه میخوان من عوض بشم؟ اون نمیدید من چجوری ام؟ _

.شوهر با خانواده فرق میکنه _

.چقد سخته شوهر کردن _

.نه فقط باید با هم دوست باشید, خیلی ام راحت میشه _

بعد از نهار رفتم تو اتاقم تا آماده بشم, میخواستم امشب خیلی بهتر از دفعه ی قبل باشم. کت و دامن آبی نفتی رو

موهای بلندمو سشوار کشیدم. موهامو خیلی دوس دارم پر و مشکی, تا انتخاب کردم با شال سفید. یه دوش گرفتم و

باالی سرم جمعشون کردم و ."ای کاش کچل بشی, کاش موهای تو واسه من بود "روی کمرم که شیوا همیشه میگه:

که دوباره با لباسامو پوشیدم و کرم پودر و رژ دخترونمو زدم, چون مژه هام پره خیلی ریمل نمیزنم, اما امروز واسه این

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 32: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن 32

مانتومو پوشیدم و رفتم پایین. بر .هادی بحث نکنم سعی کردم زیاد تو چشم نباشه. کارم که تموم شد هادی اومد دنبالم

سوارماشین شدم وبا صدای آرومی سالم دادم, اونم آروم تر جوابمو داد. بعد از نگاهی .خالف همیشه, این بار نیومد باال

وقتی پیچید .و راه افتاد. فقط صدای پخش ماشین میومد و هیچ کدوم از ما حرفی نمی زدیم به لباسام ماشینو روشن کرد

:تو کوچه ی دایی مهرداد, گفت

اونجام میخوای اینجوری قیافه بگیری؟ _

.نه, انقد عقلم میرسه که شب بقیه رو خراب نکنم _

!باز خوبه _

.اهی نکردماگه منتظری ازت معذرت خواهی کنم, باید بگم من اشتب _

.آره تقصیر من بود, باید تو جمع بهت میگفتم که بقیه ام حساب کار دستشون بیاد _

بازم شروع نکن! چرا انقد با پرهام بدی؟ _

.من با اون مشکلی ندارم. قبالگفتم بهتره رو رفتارت با نامحرم کمی دقت کنی _

واسه این که بیشتر اعصابم خورد نشه چیزی نگفتم و ساکت موندم. از ماشین پیاده شدیم و هادی زنگ زد و در باز شد.

.یه حیاط کوچیک بود با یه باغچه ی قشنگ. همینطور که حواسم به حیاط بود, زن دایی و سینا پسرش جلو در بودن

.باهاشون احوالپرسی کردیم رفتیم تو

.ا جان خیلی خوش اومدی گلم!بشینید تا من چای بیارم. سهرابم االناست که بیادخوب ند _زن دایی

زیبا خونه نیست؟ _هادی

.نه رفته کتابخونه, نیم ساعت دیگه میاد _سینا

:زن دایی با چای اومد و بعد تعارف کردن گفت

.ندا جان پاشو مانتوتو در بیار, راحت باش اینجام خونه ی خودته _

.مرسی, چشم _

بعد از خوردن چایی رفتم و تو یکی از اتاقا مانتومودر آوردم و برگشتم تو پذیرایی. کنار هادی نشستم و مشغول صحبت

شدیم. دایی و زیبا نیم ساعت بعد اومدن. اون شب تاوقت شام با زیبا و سینا و دایی بیشتر آشنا شدم. غیر از زیبا, بقیه

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 33: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

33

من خوشش نمیاد واز هر فرصتی استفاده میکنه که طعنه بزنه؟ آخر شب خیلی خونگرم بودن. نمیدونم چرا زیبا از

ازشون خدافظی کردیم و برگشتیم خونه. *** یه ماه گذشت و نزدیکای عیده. تو این یه ماه تمام هفته مدرسه بودم و با

م و یا میرفتیم خونه ی بچه ها تو سر وکله ی هم میزدیم و چند بارم توبیخ شدیم. آخر هفته هام با هادی یا بیرون بودی

فامیال و مادر هادی. چندباری ام خونواده ی خاله رو دیدیم که سعی میکردم کمتر سر به سر پرهام بذارم و هادی

ناراحت نشه, اونم دیگه جریان اون شبو فراموش کرد. امشب, شب عیده ولی نمیدونم چرا دلم خیلی گرفته؟ مثل وقتایی

تو دفتر خاطراتم حرف دلمو مینویسم. چیزایی که به هیچ کس نمیتونم بگم. پارسال تو که ناراحتم تو اتاقم نشستم و

... همچین روزایی بود که با پویا آشنا شدم اما االن

مرا از یاد برد آخر, ولی من

بجز او, عالمی را بردم از یاد

له, آخه یعنی چی کی یه ماه قبل عید تعطیالت عید به دید و بازدید گذشت و این کسل کننده ترین اتفاق تکراریه هرسا

میوفتیم به جون خونه و د بساب؟ لباسای نو میخریم و سیزده روز هر دیقه خونه ی یکی, وقتی همون آدمارو هر روز

میبینیم. نه اتفاق جدیدی و نه هیجانی. ای فلک, هر سال این موقع, خونواده ی خاله اینجا بودن و با پرهام و داداش کلی

روندیم. کارای جدید میکردیم, شیطونی میکردیم. اما امسال هم خاله اینا رفتن مسافرت و هم من خیر سرم خوش میگذ

نامزد کردم و باید سنگین و رنگین باشم. چقد دلم واسه گروه دالتونا و مدرسه تنگ شده! کاش این سه روزم تموم بشه

!و برگردم سر کالس

.ندا بیا کمک, امشب مهمون داریم _مامان

اااه, دو دیقه نمیشه تنها باشم. با حالت کالفه و ژولیدم رفتم بیرون که دیدم بعله, اینجور که بوش میاد امشبم مهمون

داریم.مامان با یه عالمه خرید نشسته وسط پذیرایی و با تلفن حرف میزنه. اینجور که فهمیدم داره با مامان بزرگم

:م و گفتصحبت میکنه. گوشی رو که قطع کرد برگشت طرف

!ندا زنگ بزن هادی امشب بیاد شام _

چه خبره مامان؟ کی قراره بیاد؟ ما که مهمونامون تموم شدن؟ _

.خاله پری اینا دارن میان, داداشتم زنگ زد گفت واسه سیزده بدر قراره بریم باغ یکی از دوستاش _

خاله اینام میان؟ _

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 34: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

34

م هستن.از خوشحالی دلم میخواست پرواز کنم. خریدارو بردم تو آره دیگه, کی ماتنها رفتیم سیزده؟ همه داییا _

آشپزخونه و جا به جاشون کردم. مامان واسه پختن شام اومد و من رفتم که به هادی زنگ بزنم. بعد از چنتا بوق گوشی

.رو برداشت

سالم عشقم, چطوری؟ _

سالم, خوبم, کجایی؟ _

سرکار, چه خبره صدات خیلی خوشحاله؟ _

.زنگ زدم امشب بیای اینجا شام, خونواده ی خاله پری و خاله نسرین و داییامم هستن _

.اوووه, پس حسابی شلوغه. باشه کارم تموم شد میرم خونه و آماده میشم _

هادی؟ _

جان؟ _

شکالت تخته ای میخری؟ _

!ای شکمو, ندا انقد کاکائو میخوری کم خونی میگیریا _

نه نترس, میخری؟ _

ه دیگه نخرم چیکار کنم؟باش _

مرسی. فعال _

.میبینمت _

گوشی رو سرجاش گذاشتم و واسه کمک به مامان رفتم. ساعت نزدیکای پنج بود که سر وکله ی مهمونا پیدا شد. قبل از

این که منو ببینن رفتم اتاقم تا لباس عوض کنم. این روزا یجور خاصی تابع قوانین هادی شدم, بلوز و شلوار سبزمو

پوشیدم و بعد از سر کردن. شال و چادر, که طبق معمول نمیتونستم جمعش کنم برگشتم تو پذیرایی و با مهمونا

.احوالپرسی کردم

به به ندا خانوم, میبینم که ما نبودیم تغییر کردی؟ _نگار

.بله دیگه آقامون دستور دادن _

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 35: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

35

آقاتون تونسته جلو کنجکاویتم بگیره یانه؟ _پرهام

.گه نه, این یکی تو ذاتمهاونو دی _

آقایون با هم مشغول صحبت شدن و خانوما هم واسه تدارک شام رفتیم تو آشپزخونه. مشغول خورد کردن خیار ساالد

.بودم که چاقو دستمو برید

آییی, مامااان؟ _

چیه؟ باز زدی خودتو زخمی کردی؟ _مامان

همش زنا باید کار کنن؟آخه این چه کاریه؟ حاال ساالد نباشه نمیشه؟اصالچرا _

:همون موقع پرهام وارد آشپزخونه شدو گفت

منم صبا که میرم سر کار همین حسو دارم اما مثل تو غر نمیزنم. چقد لوسی؟ _

.کی با تو بود حاال؟ زن تو رو هم خواهیم دید _

:همونجور که لبخند اعصاب خورد کنی رو لبش بود یه خیار برداشت و گاز زد و گفت

. پاشو دستتو بشور, همه جارو خونی کردیحاال _

رفتم سمت سینک و دستمو گرفتم زیر شیر آب. خیلی میسوخت و داشت اشکمو در میاورد. نمیدونم چرا بقیه ام تو این

:اوضاع میخندن. داداشم اومد تو و گفت

چی شده؟ _

.هیچی نداتیر خورده _پرهام

.این حرفا برو چسب زخم بگیرزیاد بریده خب, عوض _

.نبینم آبجی منو اذیت کنیدا, بیا برو بیرون هادی اومده _داداش

از خدا خواسته رفتم بیرون و کنار هادی نشستم. مردا داشتن درمورد این که واسه فردا و سیزده بدر چی الزم دارن

:حرف میزدن. هادی سرشو آورد نزدیک تر و گفت

!ای سیزده بدرندا تو امسال با ما می _

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 36: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

36

:با تعجب سرمو برگردوندم سمتشوگفتم

.ولی ما هر سال همه با هم میریم _

.هر سال فرق میکرد, امسال تو نامزد داری _

!خب تو بیا با ما بریم _

.نمیشه, ما با هم میریم. دیگه بحث نکن _

کردم. اصال نمیتونستم تصور کنم که از کنارش بلند شدم و با حرص رفتم تو اتاقم. خودمو پرت کردم رو تخت و گریه

.سیزده بدر تو جمع خانواده نباشم

در باز شد و هادی اومد تو. سرمو بلند نکردم اما حرکاتشو زیر نظر گرفته بودم. کمی تو اتاق راه رفت و بعد روی تخت

.نشست

این چه کاریه ندا؟ چرا بچه بازی در میاری؟ _

.نمیشداون لحظه دلم میخواست داد بزنم اما

.آره من بچه ام! برو بیرون _

االن مشکلت چیه؟ _

_ ...

ندا؟ _

.تو همش میخوای منو از خانوادم دور کنی _

:کنارم دراز کشید و گفت

دیوونه این چه فکریه که میکنی؟ چرا باید این کارو بکنم؟ _

پس چرا نمیذاری باهاشون برم؟ _

بری؟ ندا مگه من نامزدت نیستم؟ تنها بری؟ _

.نه خب توام بیا _

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 37: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

37

همونقدی که تو دوس داری کنار خانوادت باشی, منم میخوام کنارم باشی. این اولین سال بعد عقدمه که تنهانیستم. _

اونوقت تو میخوای نیای؟

.تو مشکلت فقط پرهامه _

.نه عزیزم, فقط تعداد شما خیلی زیاده, من معذب میشم _

.ه زیبا ام همش میخواد تحقیرم کنهخب منم اگه بیام اونجا معذبم. تاز _

.تو زود خودتو با هر جمعی وفق میدی. بعدشم کسی حق نداره عشق منو اذیت کنه _

بهش نگاه کردم, نمیدونم چرا دلم میخواست بیشتر حرف بزنیم؟

.تو شیطونی ندا, یه جا بند نمیشی, من میخوام بیشتر کنارم باشی _

... ولی _

:دستشو گذاشت رو لبم و گفت

.هیششش, اصالمن دقیقا به خاطر زیبا میخوام باهام بیای. بذار ببینه چقد خانومی _

هادی؟ _

ببین ندا, من میدونم تو پرهامو مثل داداشت میدونی اما بهم حق بده حسودیم بشه. من دوست دارم. اصال میخوام پز _

.زنمو تو فامیل بدم

:گرفت. اونم خندید و گفت از طرز حرف زدنش خندم

یه پیشنهاد! فردا با فامیالی تو میریم, سیزده میریم پیش مامانینا. خوبه؟ _

.از پیشنهادش خیلی خوشم اومد

.باشه, ولی باید باهامون والیبال بازی کنی _

.دیگه چیکارت کنم؟ اینم چشم _

:از خوشحالی پریدم بغلش. اونم محکم به خودش فشارم داد و گفت

.میگم بچه ای بدت میاد. ببین چه ذوقی ام کرد, پاشو صورتتو پاک کن بریم پیش بقیه _

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 38: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

38

:با هم رفتیم تو پذیرایی. الهام کنارم نشست و گفت

.خوب خلوت میکنیدا _

فضولی؟ _

:واسه چیدن سفره رفتم کمک بقیه دخترا که تو آشپزخونه بودن, مامان کنار گوشم گفت

چی شده؟ گریه کردی؟ _

.نه مامان چیزی نیست _

.خونواده ی هادی ام با ما میان سیزده _

با تعجب به مامان نگاه کردم. چرا هادی چیزی نگفت؟بعد از چیدن سفره, همه کنار هم نشستن, من و هادی ام کنار هم

:نشستیم که بهش گفتم

چرا نگفتی مامانتینا با ما میان؟ _

:خندید و گفت

.همش میزنی زیر گریهمگه تو فرصت دادی؟ _

.بعدا به حسابت میرسم _

!من از خدامه. تازه یه خبرم دارم _

داداش روبه رومون بود و با چشم اشاره کرد که یعنی غذاتونو بخورید. دیگه چیزی نپرسیدم و مشغول شدم بعد از شام

فقط خاله پری و بچه ها موندن. شب موقع خواب نگار کلی درمورد آداب و کمی دور همی همه رفتن خونه خودشونو

.شوهرداری برام نطق کرد

***

امروز خیلی روز قشنگیه, دیشب رسیدیم باغ دوست داداش که امروز تو ترافیک نمونیم. یه باغ بزرگه با کلی درخت

پزخونست, باال سرویس بهداشتی و اتاقا. طبقه ی پایین پذیرایی و آش .سیب و وسطش یه ساختمون ویالیی دو طبقه

مجموعا چهارتا اتاق داره که دخترا تو یکیشون و خانوما تو اتاق دیگه. یه اتاقم واسه بابا و مامان هادی, اتاق چهارمم

رسید به آقایون, پسرا پایین تو پذیرایی خوابیدن. از صب هرکی مشغول یه کاره. مردا تدارک کباب نهارو میبینن,

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 39: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

39

پسرا فوتبال بازی میکنن و ما ,ا طبق معمول از رنگ بند کیف شمسی خانوم بگیر تا اخبار جهان تبادل نظر میکننخانوم

.دخترام وسطی

بعد از کمی بازی کردن, از دخترا جدا شدم و نشستم کنار زمین بازیشون تموم بشه. پسرا بدون خستگی همچنان بازی

ردارم و فرار کنم تا مجبور بشن ما دخترارم بازی بدن.تو همین فکرا بودم که میکردن. یه لحظه به ذهنم رسید توپشونو ب

:بقیه ام اومدن نشستن.گفتم

بچه ها پاشید بریم بازیشونو به هم بزنیم, بعد زنا یه گروه و مردا یه گروه بازی کنیم. اکثریت راضی بودن و قبول _

ید اونور, توپ میخوره بهتون. همون موقع توپ اومد سمتمون کردن. رفتیم کنار زمین بازی وایسادیم که داییم گفت بر

که بی معطلی برش داشتیم و فرار کردیم, داداش و داییا افتادن دنبالمون, آخرم توپو گرفتن.دوباره مشغول بازی شدن

مجبور آخر .و منم همش مثل پیام بازرگانی از وسط زمین رد می شدم. بقیه دخترا ام هرکدوم یه جور اذیت میکردن

.شدن بازیمون بدن

.باشه بابا بیاید تو. زنا یه تیم و مردا یه تیم _داداش

.من که تو تیم خانوما بازی میکنم _هادی

.ای زن ذلیل. یه کم ابهت داشته باش _یوسف

:هادی دستمو کشید و با یه لحن کوچه بازاری گفت

میده زن جماعت کارای مردونه کنه؟ بیا بریم ضعیفه! خوش ندارم فوتبال بازی کنی. اصال چه معنی _

:همه با تعجب نگاش میکردن که خودمو پشت داداش قایم کردم و با یه صدای نازک گفتم

.وای آقا غلط کردم, نذارید منو ببره خونه, پام برسه خونه منو میکشه _

.اصال راه نداره. یاال بیوفت جلو _هادی

:روبه روش وایسادم و گفتم

.هتی؟ ترسیدم ازتاوه اوه چه اب _

:داداش گفت

.بیا بابا هادی جان این خواهر من روش کم نمیشه که, خودتو خسته نکن _

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 40: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

40

.بیا بریم عزیزم _هادی

.نچ نچ, برات متاسفم. مردم, مردای قدیم _یوسف

ا که اگه یجوری فوتبال بازی میکردیم ما زن .دو تا تیم شدیم که هادی و دایی رضا با ما بودن و بقیه مردا یه تیم

فوتبالیستا میدیدن دسته جمعی خودکشی میکردن. یکی فقط جیغ میزد, یکی باال پایین میپرید, یکی انگار داره تو لندن

قدم میزنه, زن دایی بزرگم که مردارو میگرفت نگه میداشت تا ما توپو ازشون بگیریم. وسطای بازی بودیم و توپ دست

گیریم رفتم سمتشو از پشت دستامو دورش حلقه کردم و داد میزدم که بیاید توپو پرهام بود, واسه این که بتونیم ازش ب

:بگیرید. یه لحظه سرشو چرخوند سمتم و گفت

.ندا ول کن هادی بدجور نگاه میکنه _

چرخیدم سمتی که هادی بود نگاه کنم که یه توپ محکم خورد تو صورتم. چند لحظه هیچی نفهمیدم و فقط سیاهی بود.

.باز کردم که سرم شدید گیج میرفت. همه دورم جمع شده بودن که هر کس یه چیزی می گفتچشمامو

ندا خوبی؟ _هادی

... _

میتونی پاشی یا نه؟ _وای یوسف دماغش داره خون میاد.داداش _رعنا

.آره خوبم, چیزی نیست _

از زمین بلندم کرد. با هم رفتیم تو خواستم بلند شم که سرم گیج رفت. هادی چنتا دستمال کاغذی گذاشت رو صورتم و

.ساختمون و من صورتمو شستم و دراز کشیدم

.سرتو بگیر باال خونش بند بیاد _

.صورتم زخمی شده؟ طرف راستش میسوزه _

.ندا چقد باید بگم تا رعایت کنی؟ این کارایی که تو میکنی واسه بچه های ده سالست _

.کوبوندم تو صورت خودم؟ اتفاق بودمگه خودم توپو _

!ولی اصرار کردی که منم فوتبال بازی میکنم _

باز شروع شد. من هر کاری بکنم تو یه ایرادی میگیری. خب اومدیم بازی کنیم دیگه, مثل مجسمه بشینم یه جا خوبه؟ _

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 41: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

41

.خواست چیزی بگه که در باز شد و مامان و مادر هادی اومدن تو

رت گیج میره؟چی شده؟ س _مامان

.نه مامان خوبم. کمی بخوابم خوب میشم _

میخوای برید دکتر سرم وصل کنی؟ _مامان جون

.نه خوبم _

مامان یه آب قند برام آورد و رفتن بیرون. منم چشمامو بستم که شاید کمی از سر دردم بهتر بشه. یه ساعتی میشد دراز

ده بود واسه همین پاشدم و رفتم بیرون. مردا مشغول قلیون بودن و سردردم کمی بهترش ,کشیده بودم اما خوابم نمیبرد

:خانوما تو باغ میچرخیدن. کنار داداش نشستم که پرسید خوبم؟ منم مطمئنش کردم. بابا به شوخی به داییم گفت

عروس نیست که زلزلست. من نمیدونم این هیچی نمیخوره, این همه انرژی رو از کجا میاره؟ _

.رشید, فتوسنتز میکنهاز خو _پرهام

:بعد آروم کنار گوشم گفت

.ببخشید, تقصیر من بود _

.نه بازیه دیگه. پیش میاد _

.میای بریم پیش بچه ها؟ دارن وسطی بازی نمیکنن _

با هم رفتیم کنار بقیه. از دور دیدم که هادی وسط بود و وقتی بل گرفت زیبا دویید طرفش و دستاشونو زدن به هم.

:گفتم

.بیا, خودش با دختر داییش گرم میگیره و بعد به من گیر میده _

.قبال بهت گفتم که مردا رو ناموسشون غیرت دارن. بعدشم اون مرده و فرق داره. نمیتونی خودتو با اون مقایسه کنی _

نامحرم, نامحرمه. چون مرده باید زور بگه؟ _

ندا یه چیزی بپرسم راستشو میگی؟ _

!آره بپرس _

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 42: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

42

ش داری یا نه؟دوس _

.نمیدونستم چی بگم؟ پرهام راحت می فهمه که حرفت درسته یا نه. تصمیم گرفتم راستشو بهش بگم

... من ... من از رو لج _

.نمیخواد ادامه بدی. حدس میزدم _

:تعجب کردم. کنار زمین بازی بچه ها نشست و گفت

.بعدا حرف میزنیم _

بعد از تموم شدن بازی همگی رفتیم که نهار بخوریم. هیچ میلی به غذا نداشتم واسه همین نشستم کنار. مامان با اصرار

کمی جوجه به خوردم داد ولی هادی مثل قبل غذا باهام حرف نمیزد. بعد از ظهر همه کمی استراحت کردن و من که

:. هادی اومد طرفم وکمی هلم داد. یکم بعد گفتخوابم نمیومد رو تابی که بسته بودن به درختا نشستم

.به محض تموم شدن امتحانات میریم سر زندگی خودمون _

!ولی ما قرارمون دو سال نامزدی بود؟ من باید درسمو تموم کنم _

.منم نمیگم نخون, میتونی اونجام ادامه بدی _

:از رو تاب بلند شدم و با حرص گفتم

.میگیری همیشه خودت تنهایی تصمیم _

تا غروب یه گوشه کز کردم و همه فکر میکردم به خاطر سردردمه. هادی ام بدون توجه بهم با زیبا و بقیه گرم گرفته

بود. این وسط فقط نگاهای خاص پرهام بود که درکش نمیکردم. من هنوز آمادگی زندگی مشترک ندارم, چطور میخوام

ر بود خانواده ی هادی برن خونه ی خودشون, هادی ام با ماشین از پسش بر بیام خدایا؟ موقع برگشتن چون قرا

خودشون رفت و منم تو ماشین پرهام نشستم. تو راه همش نگار پرسید چته؟ که هربار سر دردو بهونه کردم. وقتی

و دایی رسیدیم خونه, مامان هر چقدر اصرار کرد خاله پری اینا نموندن و رفتن خونه خودشون. خونواده ی مامان بزرگ

ها بعد از خوردن شام رفتن و منم رفتم که بخوابم. صب با سردرد شدیدی بیدار شدم و رفتم تو آشپزخونه که قرص

وقتی دوباره .بخورم. خوبه امروز جمعست و تعطیله وگرنه نمیتونستم برم مدرسه. قرصمو خوردم و دوباره رفتم خوابیدم

دوبار بهم سر زد و خواست برم دکتر که نرفتم. صبحونه ام نخوردم و دلم بیدار شدم از ظهرم گذشته بود. مامان از صب

.حسابی ضعف می رفت. دست و صورتمو که شستم حالم بهتر شد, رفتم تو آشپزخونه و به مامان سالم کردم

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 43: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن 43

سالم خوبی؟ بهتر نشدی بریم دکتر؟ _

.نه خوبم. گرسنمه _

.سر میرم خونه خاله ریحان و میام بیا بشین غذاتو بخور, صبونه ام نخوردی. من یه _

.مامان رفت و منم مشغول خوردن شدم که تلفن زنگ خورد. با ظرف غذام رفتم سمت تلفن و برش داشتم

الو؟ _

سالم خوبی؟ مامانت خونست؟ _خاله ریحان

.سالم, مرسی. همین االن اومد خونه ی شما _

.آهان باشه پس فعال خدافظ _

دوباره "اه اگه گذاشتن دو لقمه غذا بخوریم, انگار مخابراته"ین قاشقو که خوردم باز زنگ زد. گوشی رو قطع کردم و اول

.گوشی رو برداشتم

الو؟ _

سالم ندا جان خوبی؟ _مامان نسرین

سالم مامان, مرسی شما خوبین؟ هانیه و بابا چطورن؟ _

همه خوبن دخترم, سالم دارن. مامان نیست؟ _

.یروننه نیست, تازه رفت ب _

.اومد میگی یه تماس بگیره با ما؟ کارش دارم _

.چشم حتما _

چشمت بی بال.سالم برسون, خدافظ _

خدافظ _

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 44: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

44

گوشی رو قطع کردم و ادامه ی غذامو خوردم.یعنی چیکار داره با مامان؟ دو ساعت بعد مامان اومد و بهش گفتم زنگ

یکار داره. تمام حرفاشون به احوالپرسی گذشت و مامان گفت بزنه خونه مادر شوهرم. خودمم نشستم کنارش تا ببینم چ

.قدمتون رو چشم. خونه ی خودتونه و قطع کرد

مامان چی میگفت؟ _

.گفت بعد از شام میان اینجا _

واسه چی؟ _

.میخوان شیربها رو بیارن. احتماال اول تابستون میخوان عروسی بگیرن _

:با حرص گفتم

.دیگه؟ قرارمون دو سال بودتو ام قبول کردی _

.چیکار کنم؟ بگم نیاید؟ اختیار دست خودشونه و میخوان زودتر برید سر خونه زندگیتون _

.چرا هیشکی نظر منو نمیپرسه آخه؟ من آدم نیستم مگه؟ میخوام درس بخونم _

خب بخون, کسی میگه نخون؟ _

پیش میرن, بعید نیست بگن بشین تو خونه واسمون نوه بیار.اهاینجور که اینا دارن _

رفتم تو اتاق و تا شب بیرون نیومدم. حتی حوصله نداشتم به خودم برسم. بعد از شام مهمونا اومدن. رفتم تو آشپزخونه

:که چای بریزم. داداش اومد پیشم و گفت

ی ادامه تحصیلتو نگیرن خوبه؟ندا چرا ناراحتی؟ من همین امشب باهاشون طی میکنم که جلو _

.مهم نیست. هر کار دلتون میخواد بکنید. تعهد شفاهی که اعتباری نداره _

.تو غصه نخور, من درستش میکنم _

پیشونیمو بوسید و رفت بیرون. همه بدون این که نظر منو بپرسن قراراشونو گذاشتن. داداش از هادی قول گرفت که

اونم قبول کرد.قرار شدیه جشن کوچیک بگیریم. وقت رفتن تو حیاط هادی کنارم وایساد و بذاره تا دیپلم ادامه بدم و

:گفت

.دیگه داره صبرم تموم میشه, کاش این دو ماه زود بگذره _

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 45: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

45

از حرفش هیچ حس خاصی نداشتم. واسه همین چیزی نگفتم. برگشتم تو اتاق و آماده ی خواب شدم. فقط خوشحال

.وستامو میبینمبودم که بعد بیست روز د

با ورودم به مدرسه انگار از یه شهر غریب برگشتم به شهر خودم. با ذوق چشم چرخوندم و گروه دالتونا رو گوشه ی

حیاط دیدم. شیوا تا منو دید با داد و جیغ اومد طرفم و منم دقیقا همونطور دویدم سمتش. مثل دیوونه ها چهارتایی

پایین می پریدیم. هر کی می دید فکر می کرد که چند ساله همو ندیدیم. هر کدوم همدیگه رو بغل کرده بودیم و باال و

آخر همینجور تو سر و کله ی هم میزدیم, که آخرین زنگ که .از تعطیالتمون تعریف می کردیم تا زنگ خورد. تا زن

:بی کاری داشتیم. برعکس همیشه تو کالس موندیم تا بیشتر حرف بزنیم. مهسا گفت

!ا میخوام یه چیزی بگمبچه ه _

بگو عشقم؟ _شیوا

.راستش ... من ... دارم ازدواج می کنم _مهسا

تا چند لحظه همه ساکت بودیم تا این که فهمیدیم قضیه چیه و ریختیم سرش و زدیمش, که چرا دیر گفته به ما؟ مهسا

یکی از میزا وایسادم و با یه سرفه گلومو قرار بود با پسر عموش ازدواج کنه. بعد از کلی شوخی و مسخره بازی, رفتن رو

:صاف کردم و گفتم

توجه, توجه, دوست جونیا از همین تریبون اعالم می کنم که بنده هم پس از امتحانات, به اعضای محترم مرغ ها می _

.پیوندم

:همشون برام دست زدن که گفتم

.بدی که نداشتم ولی هر خوبی که کردم حاللتون باشه _

ه زد زیر گریه. همدیگه رو بغل کردیم و دلداریش دادم که بعد از ازدواجم همدیگه رو می بینیم و همینجور یهو سپید

دوست می مونیم. ولی خودمم به حرفی که زدم مطمئن نبودم. زنگ که خورد با بچه ها خدافظی کردیم و همراه شیوا به

:براش تعریف کردم که گفتسمت خونه راه افتادیم. تو راه بعضی کارا و حرفای هادی رو

ندا مطمئنی می تونی باهاش زندگی کنی؟ _

.نمی دونم چی میشه شیوا, اما سعی می کنم باهاش راه بیام _

.اینجوری که نمیشه, همش تو باید کوتاه بیای _

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 46: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

46

"زن و شوهرا بعد یه مدت شبیه هم میشن "چاره ای نیست. مامان می گه _

***

... از اون روز یه ماه گذشته و تو این مدت, مامان همش دنبال خرید جهازه و من و هادی دنبال کارای خوونه خرید و

امروز سر کالس اصال نمی فهمیدم معلم چی می گه. مثل .نزدیک امتحانای پایان ترمه و من اصال نمی تونم تمرکز کنم

به سر خیابون یکی از پشت صدام کرد, سر جام خشک شدم, تو این همه هر روز با شیوا راه افتادیم سمت خونه. نرسیده

.مشکل فقط همین کم بود. بدون توجه به راهم ادامه دادم که نزدیکمون شد

!وایسا ندا کارت دارم _پویا

.من با تو کاری ندارم _

.زیاد طول نمی کشه, یه لحظه بیا تو این کوچه کناری _

.گفتم نه _

.و راه افتادم که جلومونو گرفت دست شیوارو گرفتم

.خواهش می کنم. زیاد طول نمی کشه. بذار دوستت بره _

.نمیدونم چرا قبول کردم اما نذاشتم شیوا بره. باهم رفتیم تو کوچه ی خلوتی که اکثرا اونجا حرف می زدیم

خب بگو چی می خوای؟ _

:کالفه به دیوار تکیه داد و گفت

ره؟شنیدم ماه بعد عروسیته آ _

بله, سوالت همین بود؟ _

... نه, می خواستم بگم _

:مکثش کمی طوالنی شد و کالفه داشتم بر می گشتم که گفت

!این عقدو به هم بزن _

.شیوا بدون اختیار جیغ زد و خود منم واقعا هنگ کرده بودم. با حرص چرخیدم سمتش

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 47: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

47

تو حالیته که چی میگی؟ حالت خوبه؟ _

.هم بزن. شما مناسب هم نیستید آره خوبم. می گم به _

.اینش به تو ربطی نداره _

.لجبازی نکن ندا, هادی بد دله _

.برو بابا. انگار آبرومو از سر راه آوردم. دیگه سر رام نمیای ها, وگرنه به عمه می گم _

چیزی نمی گفت. تا با بیشترین سرعتی که سراغ داشتم راه می رفتم. دیوونه شده؟ انگار مسخره بازیه. شیوا از ترس

رسیدم خونه خودمو رسوندم به اتاق و بعد از عوض کردن لباسام خودمو زدم به خواب. واقعا حوصله ی هیچ کسو

از اون روز به بعد همه چیز سریع پیش می رفت. هم ذهنم مشغول بود و هم خستگی نمیذاشت درست درس .نداشتم

هرجور بود سعی کردم نمره ی قبولی بگیرم که بتونم سال بعد ادامه بخونم و می دونستم نمرات خوبی نمی گیرم, فقط

بدم. هنوز سه تا از امتحانام مونده بود و اون روز قرار بود با مامان بریم خونه ی مامان بزرگ ولی درسم زیاد بود و از

:تممامان خواستم تنها بره. یه ساعت از رفتنش می گذشت که زنگ درو زدن. آیفونو برداشتم و گف

کیه؟ _

سالم دختر خاله, مهمون نمی خواید؟ _

.بیا تو لوس نشو _

.دکمه ی آیفونو زدم و خودم رفتم لباس بپوشم. وقتی برگشتم پرهام تنها تو پذیرایی نشسته بود

سالم, خوش اومدی. بقیه کجان؟ _

علیک سالم, همون جایی که مامانت رفته. تو چرا نرفتی؟ _

.شلوغی ام ندارمدرس دارم. حوصله ی _

از آخرین روزای حضور تو خونه ی پدری لذت می بری؟ _

:با این حرفش دلم گرفت. یعنی واقعا دارم از این خونه می رم؟ فکر کنم حالمو فهمید که گفت

ناراحتت کردم؟ _

.نه, برم چای دم کنم میام االن _

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 48: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

48

.برگشتم تو پذیراییرفتم آشپزخونه و زیر سماورو روشن کردم. کمی بعد با ظرف میوه

همه ی کاراتون تموم شده؟ _

یکم دیگه مونده. میاید دیگه؟ _

.اگه شهرستان نباشم حتما. ندا یه مدته میخوام حرف بزنیم و فرصتش نشده _

در مورد چی؟ _

.در مورد خودت و هادی, روز سیزده بدر گفتی انتخابت از رو لج بوده _

.ماون روز عصبانی بودم. مزخرف گفت _

:پاشو رو پای دیگش انداخت و گفت

.ندا اصال به بعدش فکر کردی؟با لجبازی نمیشه زندگی کرد. نگار می گفت چندبار تا حاال دیده که گریه می کنی _

.همه اولش مشکل دارن, تا همدیگه رو بشناسیم طول می کشه _

فکر کردی نفهمیدیم از وقتی نامزد شدی تو خودتی؟ _

سته بودم به روی خودم نیارم اما دیگه نمی شد. همه چیزو گفتم. پرهام فقط ساکت گوش داد و آخرش شاید تا االن تون

:گفت

پشیمونی؟ از این که جواب مثبت دادی؟ _

.نمی دونم. فقط می دونم دوس ندارم کسی به جام تصمیم بگیره _

کرد. مامان و خانواده ی خاله که اومدن شاید حرفاش کمکی بهم نکرد اما این خوبی رو داشت که عقده ی این مدتو کم

دیگه حرفی نزدیم. بعد از شام خانواده ی دایی وحید بهمون اضافه شدن. دایی وحید فوق العاده شوخ و شیطونه. لیوانی

:که دستش بود گرفت سمتمو گفت

.ندا بیا برو برام چای بریز _

:از جام تکون نخوردم. دوباره گفت منم که هم زیاد باهاش شوخی داشتم و هم اصال حوصله نداشتم

.پاشو برو بریز. عروسی کنی بری یادت میاد واسه داییم چای نریختم, گریت می گیره ها _

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 49: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

49

.من که دلم پر بود ومنتظر تلنگر بودم گریه کردم

***

بردار وارد آرایشگاه شد, با هم دستددادیمو با صدای آرایشگر که گفت داماد اومده از فکر اومدم بیرون. هادی با فیلم

به گفته ی فیلم بردار پیشونیمو بوسید. بعد از انجام تشریفات هادی شنلمو تنم کرد و رفتیم بیرون و سوار ماشین شدیم.

وقتی رسیدیم خونه کلی مهمون اومده بود. بعد از کمی نشستن هرکس که اونجابود برای تبریک اومدن, بعد از کمی

داداش و بابابزرگ و چند نفر دیگه پشت سرمون وایسادن و برامون دعای خیر کردن. هر چند دقیقه مادرجون و رقص

هانیه بهم تذکر می دادن که گریه نکنم و آرایشم خراب نشه. زیر اون کاله بزرگ داشتم خفه می شدم. هیچ کسو نمی

:روم به هادی گفتمدیدم, ولی از صداها میشد فهمید که همه دارن گریه می کنن. آ

.دارم خفه میشم ازگرما, کالهمو بکش عقب تر _

.نمیشه که روبه رو پر مرده _

:مامانو صدا کرد و بهش گفت

مامان میشه به اون دو نفری که دوربین دستشونه بگی فیلم نگیرن؟ _

.مامان واسه انجام کاری که گفته بود رفت

.ت و کالهمم تا رو گردنم کشیدم پایینچیکارشون داری هادی؟ من که لباسم پوشیدس _

.خوشم نمیاد عکس و فیلم زنم دست مردم باشه _

.مردم چیه؟ عمومه _

هرکی که هست. می خواد چیکار فیلم می گیره؟ _

د با اومدن بابا حرفامون نصفه موند. بابا منو بوسید و پولی رو بهم کادو داد و بقیه ام همینطور. وقتی مامان روبه روم وایسا

دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم و زدم زیر گریه.مامان بغلم کرد و چنتا سفارش به هر دومون کرد و رفت.دیگه وقت

رفتن بود. یه دستم تو دست بابا بزرگ بود و یه دستم تو دست هادی. سه دور با هم دور سجاده و آینه شمعدون و

.ور بابابزرگ قرآنو باالتر آورد تا بتونم بوس کنمقرآنی که درست جلوی پامون پهن بود چرخیدیم و آخرین د

ناخودآگاه دلم گرفت و کالهمو کمی باال کشیدم و یه دور, دور خودم چرخیدم و همه جای خونه رو نگاه کردم. اشکام

ا همون موقع چشمم خورد به پویا که جلوی در وایساده بود. از اون خونه ب .بند نمیومدن, خیلی دلم بابارو می خواست

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 50: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

50

همه ی خاطراتش دل کندم و پیش به سوی زندگی جدید. خونه ی پدری هادی به اندازه ی کافی بزرگ بود و خواسته

بودیم مراسم تو خونه باشه. هادی کمی بعد از نشستن رفت تو مردونه و دالتونا ریختن سرم.وای که چقد دلم براشون

.تنگ شده بود

وای ندا جونم چه خوشگل شدی؟ _سپیده

.کوفتش بشه هادی _شیوا

.بچه ها یواش تر بعضیا گوشاشونو تیز کردن _مهسا

.با اشاره ی سرش همه به اون سمت چرخیدیم که دیدم بله, زیبا خانوم مثل چی زل زده بهمون

.االن داره تو ذهنش نقشه ی قتلتو می کشه _شیوا _

.بچه ها بسه دیگه سرم رفت _

.چشم بقیه دربیاد, بغ کردی چته تو؟ عوض این که بخندی تا _سپیده

.چشمام می سوزه. از صبم چیزی نخوردم گرسنمه _

وا مگه برات ناهار نیاوردن؟ _شیوا

چرا ولی من آرایشم تکمیل بود نتونستم بخورم. تازه داداش یوسف آورد. نمی دونم هادی چرا نیومد؟ _

.بس که بی ذوقه. صدبار گفتم بیا زن خودم شو.گوش نکردی _مهسا

:با اومدن رعنا از کنارم بلند شدن و رفتن وسط واسه رقص. رعنا کنارم نشست و گفت

بی حالی ندا جان؟ _

.گرسنمه زن داداش. چشمام می سوزه _

.االن می رم برات چیزی میارم بخوری _

.مرسی. در ضمن خیلی خوشگل شدیا _

:اخت دور گردنم و گفتهانیه دستشو اند ,خندید و رفت. کمی بعد زیبا و هانیه سر رسیدن

.وای زن داداش ماه شدی. لباستم خیلی قشنگه _

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 51: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

51

ولی خیلی سادست عزیزم. کفشاتو چرا پاشنه بلند برنداشتی؟ _زیبا

.هادی اینجوری دوس داشت. اگه پاشنه بلند می پوشیدم قدم از پسر عمت می زد باالتر و بد می شد _

خخخ, آره نمی دونم خدا قد دادنی داداش هادی کجا بوده؟ _هانیه

.مهم اخالقه _زیبا

و من تو دلم گفتم آخه اونم نداره که. دو ساعت بعد دوباره هادی اومد و با هم رقصیدیم. دیگه از دست دستوراته فیلم

بعد .خوردن شام میاد و من تنها نخورمبردار خسته شده بودم و از هادی خواستم بشینیم.هادی ازم جدا شد و گفت واسه

:از رفتن هادی, شیوا کنارم نشست و گفت

.پاشو بریم وسط _

.خسته ام شیوا. بیخیال شو _

.وا به ما رسید خسته شدی؟ منم دل دارم خب. تازه بیا بریم تا چشم این زیبای افاده ای در بیاد _

حالت خوب نیستا, به اون چیکاردارم؟ _

.من دارم می رم خونه دیگه, دیر وقتهباشه نیا. _

.لوس نشو دیگه. باشه میام باهات, پاشو بریم _

محکم بوسم کرد و با هم رفتیم وسط وهمه ی دخترای جوون دورم حلقه زدن. بعد از خوردن شام مهمونا کم کم

یم. همزمان مردا وارد خونه خدافظی کردن و رفتن. شنلمو پوشیدم و آماده رفتن بودم که یه سر و صدایی از بیرون شنید

شدن و جوونا ریختن وسط. هادی رو با خودشون همراه کردن و کمی بعد داداش دست منم گرفت و برد وسط. دیدم که

هادی بد نگاه کرد و رنگش پرید ولی نمی خواستم چیزی تو دلم بمونه. کمی بعد از همه خدافظی کردیم و رفتیم باال.

رد شدن بشقاب یا نعلبکی زیر پامون می شکوندیم, واسه رفع بال.تو راهرو منتظر بودیم که رسم بود که باید قبل از وا

:هادی گفت

.نبینم دیگه سر خود کاری کنی ندا _

مگه من کاری کردم؟ _

.گفتم که حواست باشه _

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 52: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

52

ه ای به اما ازحرص چنان ضرب .می دونستم از چی حرف می زنه ولی واسه این که شبمون خراب نشه چیزی نگفتم

نعلبکی زدم که بار اول خورد شد. آخرین کسایی که از خونه رفتن مامان وداداش و خواهرم بودن و باز اشک من که بند

از درد پام کفشامو جلو در پرت کردم یه گوشه و یه چرخ تو خونه زدم. همه چیز به سلیقه ی مامان بود چون .نمی یومد

ا کوچیکتر از پایین بود و دو خوابه. تمام لوازم خونه رنگ روشن بود و بوی من وقت نداشتم واسه خرید برم. واحد م

چوب میومد.بعد از دید زدن اتاق نوبت آشپزخونه بود, سمت راست پذیرایی و اوپن, با وسایل سفید و لیمویی. همینجور

:که همه چیزو نگاه می کردم دستای هادی دورم حلقه شد و صداش کنار گوشم که گفت

.واسه دید زدن زیاده فدات شم, بیا بریم لباستوعوض کنوقت _

.چرخیدم سمتش چیزی بگم که احساس کردم بین زمین و هوام

.منو بذار زمین هادی خودم میام _

.نچ, تورو ول کنن تا صب می خوای فضولی کنی. منم خوابم میاد _

.خب بگیر بخواب _

:اخم الکی کرد و گفت

ی گرفتم؟تنهایی؟ پس تو رو واسه چ _

چشمم که به اتاق افتاد شاخ در آوردم. یه تخت دو نفره رنگ بقیه وسایل چوب با رو تختی بنفش و کلی گل قرمز که پر

پر شده بودن و دونه های مروارید. رو به روش یه میز کنسول به همون رنگ که روش کلی شمع روشن بود. سمت

سی که همخونی قشنگی با رنگ دیوارا و رو تختی داشت. دوباره راست یه کمد بود و کنارش یه پنجره با پرده ی یا

.صدای هادی باعث شد دست از دید زدن اتاق بردارم. رو تخت نشسته بود ونگام می کرد

تموم شد؟ _

.کنارش نشستم و تور و تاجمو از سرم در آوردم

.پشتتو کن کمکت کنم, کلی سنجاق تو موهاته _

.سرم االن کنده می شهاحساس می کنم پوست _

.دستشو دراز کرد و دونه دونه گیره ها رو در آورد و کمی پوست سرمو ماساژ داد

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 53: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

53

.آخیش, چیه آخه اون همه از صب اینارو تحمل کن که عروسی _

.ببینم لباست اذیتت نمی کنه؟ سنگینه ها _

.اینو خودم در میارم, باید حموم کنم _

:سرشو بهم نزدیک کرد و گفت

.بذار واسه بعد _

تو چشماش زل زدم و به این فکر می کردم که راهی نیست و باید قبول کنم که فاصله ی بینمونو تموم کرد.تمام تنم یخ

.زد

صبح با صدای زنگ در از خواب بیدار شدم, هادی کنارم خواب بود. با نگاهی به اطراف تازه فهمیدم کجا هستم. با صدای

:دم بیرون و به سمت آیفون رفتم. با همون صدای خوابالو گفتمدوباره ی زنگ, از تخت اوم

کیه؟ _

.ماییم ندا جان باز کن _

با شنیدن صدای خاله درو باز کردم و دویدم سمت اتاق و با داد و بیداد هادی رو بیدار کردم و خودم مشغول عوض

.کردن لباس شدم

.هادی؟ هادی؟بیدار شو مهمون اومده _

هوووم؟ چیه خونه رو گذاشتی رو سرت؟ _

.پاشو میگم آبرومون رفت _

کیه اول صبی؟ _

.خاله مینا و زن دایی اومدن. پاشو دیگه _

:غلطی زد و گفت

.باشه بابا بیدار شدم دیگه داد نزن _

.از اتاق رفتم بیرون و درو باز کردم که خاله و زن دایی اومدن تو و باهام روبوسی کردن

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 54: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

54

م خانوم, خوبی؟سال _خاله

.سالم, مرسی _

.مبارکه عزیزم. براتون صبحونه آوردیم _زن دایی

.چرا زحمت کشیدین؟ تو یخچال همه چی هست _

.این فرق می کنه, سفارش مامانته _خاله

.تعارف کردم سمت پذیرایی که هادی ام اومد بیرون و سالم داد

.یسالم آقا هادی. ببخشید مزاحم شدیم اول صبح _خاله

.نه این چه حرفیه , خوش اومدین _هادی

:دوباره صدای در اومد و هادی با گفتن ببخشید برای باز کردن در رفت. زن دایی نزدیکم شد و گفت

ندا مشکلی که نداری؟ _

وا, زن دایی چه مشکلی اولین روز؟ _

.منظورم زندگی نبود که, بابت دیشب پرسیدم _

تازه منظورشو فهمیدم و گفتم نه. مامان و رعنا جون همراه هادی بهمون اضافه شدن با یه سینی پر از خوردنی. مامان

:جون بعد از احوالپرسی با زن دایی و خاله, باهام روبوسی کرد و گفت

.مبارکه عروسم.به پای هم پیر بشید عزیزم _

مرسی مامان. چرا زحمت کشیدید؟ _

.روبوسی کرد و تبریک گفترعنا ام باهام

.ندا جان اگه مشکلی داشتی به خودم بگو عزیزم _رعنا

.چشم حتما _

:تعارفمون برای موندنو قبول نکردن و به سمت در رفتن که جلوی در خاله به هادی گفت

.آقا هادی آبجیم سفارش کرده که همه ی صبحونه رو تا آخر به خوردش بدین _

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 55: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

55

.ونیدچشم حتما, سالم برس _هادی

:بعد از رفتن مهمونا با هادی به سمت آشپزخونه رفتیم. پشت میز نشستیم که هادی گفت

.به به چه کرده مادر زن جان, شروع کن که اگه نخوری خودم همشو می خورم _

.گرسنم نیست _

.نشنیده می گیرم ازت, شنیدی که خالت چی گفت؟ باید بخوری _

.پس بذار پاشم چای دم کنم _

.زو زدم به برق و برگشتم سرمیزچای سا

قراره هر روز بقیه برامون غذا بیارن؟ _

نخیر خانوم, امروز شما عروسی و باید استراحت کنی. از فردا از این خبرا نیست. ببینم غذا بلدی درست کنی یا نه؟ _

بله که بلدم. فکر کردی بچه ام _

:لقمه ای رو به سمت گرفت و گفت

.ید لقمه بگیرم برات. اونم از طرز بیدار کردنتبچه که هستی, من با _

.لقمه رو از دستش گرفتم و با یادآوری صب خندم گرفت

.وای ببخشید, خب هول کردم دیگه. تو خوابت خیلی سنگینه _

.خسته بودم دیگه. حاال ولش کن صبونتو بخور _

یه لحظه با یادآوری این که قراره چند روز .یمبعد از خوردن و جمع کردن میز با هم رفتیم تو پذیرایی و روی مبل نشست

:هادی که متوجه حالم شد بغلم کرد و سرمو نوازش کرد و گفت .یه بار خانوادمو ببینم بغضم گرفت

.چته فدات شم؟ نبینم گریه کنی _

.هنوز هیچی نشده دلم واسه مامانینا تنگ شده _

.دور نیستن که, هر وقت خواستی می برمت خونشون _

میشه هر روز برم؟ _

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 56: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

56

.هر روز که نمیشه, پس من چی؟ بعدشم با هم می ریم. دوس ندارم تنها بری بیرون _

.من که بچه نیستم گم بشم _

.منم نگفتم گم میشی, دوس دارم همه جا با خودم بری _

:به حالت ناراحتی لبامو جمع کردم که خندش گرفت و گفت

قط ممکنه واسه خودت دردسر بشه. بعدشم امشب باید بریم خونه ی مامانت اینجوری نکن که اصال دلم نمی سوزه, ف _

.واسه مادر زن سالم

:از شادی دستامو به هم کوبیدم و گفتم

.آخ جون, پس میرم آماده بشم _

:با تعجب نگام کرد و گفت

.ندا می دونی تا شب چقد مونده؟ تازه صبه _

.دوباره سر جام نشستم و دستامو بغل کردم

!س من حوصلم سر میره آخه تا شبپ _

بعضی وقتا فکرمی کنم پنج سالته ندا, واقعا نمی تونی یه کم آروم یه جا بشینی؟ _

.نه نمی تونم, دست خودم نیست که _

.باشه حاال پاشو یه سر بریم پایین, بعد از ناهار میریم یه کادو می خریم و میریم خونشون _

روب بعد از خرید دسته گل و کادو به سمت خونه ی مامان رفتیم. همه با دیدنمون کلی تا بعد از ظهر دل تو دلم نبود. غ

خوشحال شدن. هادی و داداش با هم مشغول حرف زدن شدن و من و مامان و فرشته با هم رفتیم که تدارک شام

:ببینیم.وقتی تنها شدیم مامان گفت

ندا همه چی خوبه؟ خونواده ی هادی چی؟ _

.مشون خوبن. اصال انگار منم دختر خودشونمآره مامان ه _

.خداروشکر _

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 57: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

57

بعد از شام خانواده ی دایی وحید و مامان بزرگ اومدن و با همه خانوما رفتیم طبقه ی باال تا فیلم عروسی رو نگاه کنیم.

تمو بنویسم, آخر شب از همه خدافظی کردیم و اومدیم بیرون و باز مثل دیشب دلم گرفت. باید وقتی بیکار شدم خاطرا

.خیلی وقته سراغ دفترم نرفتم

***

االن تا حد زیادی با خصوصیات هادی آشنا .امروز دو ماه از ازدواجمون گذشته و هر روز به تجربه ی من اضافه شده

شدم. چند باری پویا رو دیدم که هر بار غیر از چند کلمه حرفی نزدیم. اگه هادی از گذشتمون بدونه حتما نمی ذاره با

عمه ام رفت و آمد کنم.چند بارم دالتونا رو دیدم و کلی تو سر و کله ی هم زدیم. همشون دارن واسه سال تحصیلی جدید

.آماده میشن. امشب باید در این مورد با هادی حرف بزنم. . فعال باید آماده بشم واسه مهمونیه خاله پری

ندا خانوم دیره ها, نمی خوای آماده بشی؟ _

:اعث شد از فکر بیام بیرون. دفترمو بستم و تو جای همیشگی مخفیش کردم و از همون جا گفتمصدای هادی ب

.االن آماده میشم _

بلوز آبی نفتی و شلوار مشکیمو پوشیدم و مانتوی سبز و شال سبزمو سرم کردم و کمی آرایش کردم. از تو آینه دیدم که

بلوز آبی همراه با کت سرمه ای پوشیده بود. از تو آینه بهم چشمک زد و هادی پشت سرم وایساده. شلوار مشکی و

:گفت

چطور شدم؟ _

.خیلی بهت میاد, سلیقه ی من حرف نداره _

.وقت کردی خودتو تحویل بگیر _

حقیقته عزیزم. یه انتخابم تویی, مگه بده؟ _

:سرشو به شونم تکیه داد و گفت

.تو این مورد باهات موافقم _

:ر که به سمت در یرفت گفتهمینطو

.پایین منتظرتم _

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 58: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

58

و من خیره بودم بهش و فکر می کردم چه چیزی باعث شد عالوه بر لجبازی انتخابش کنم؟ ییهپسر با صورت گرد و

چشم و ابروی مشکی, بینی متوسط و لبای کشیده و نازک. قدش از خودم هفت سانت بلندتره و هیکل پر. در کل تو نگاه

یشینه. کیف و کفشمو برداشتم و بعد از قفل کردن در از خونه رفتم بیرون. خونه ی خاله پری دور بود و یه اول به دل م

.ساعتی با ما فاصله داشت و من برای این که حوصلمون سر نره تو راه کلی سر به سر هادی گذاشتم

و خودشو دو تا عروسش زندگی می جلوی خونه ی خاله پری پیاده شدیم و با هم رفتیم تو. خونه ی خاله سه طبقست

کنن. خاله و عروسا و پرهام جلو در وایساده بودن, با همه احوالپرسی کردیم و رفتیم تو. مامانینا و خونواده ی بابا بزرگ

.قبل از ما رسیده بودن. بعد از کمی نشستن برای تعویض لباس رفتم تو اتاق و الهامم باهام اومد

ی گذره؟ زندگی متاهلی خوش م _الهام

.تا اینجا که خوب بوده, بقیه شو نمی دونم _

.ان شااهلل تا آخر همینطور باشید _الهام

.چی میگید دو ساعته؟ بیاید بریم دیگه _نگار

.می خوام کمی دراز بکشم, کمرم درد می کنه _

پاشو لوس نشو. چند ساعت اینجایی, اونم میخوای بخوابی؟ _نگار

رفشو گوش می کردم. قبل از نشستن یه سر به آشپزخونه زدم وبعد کنار هادی نشستم. طبق چاره ای نبود دیگه باید ح

بود که اصال خوشم نمی یاد. واسه این که حوصلم سر نره نوه ی خالمو گرفتم ...معمول بحث در مورد کار و ماشین و

.که ازش گرفتمبغلم و باهاش بازی کردم. کمی بعد نگار کمی غذا آورد و می خواست به بچش بده

.بده من بهش میدم _

.نه نگار ندیا, بلد نیست بچه داری کنه که, خفش می کنه _پرهام

.یییی, بی مزه, از تو بهتر بلدم _

.بذار یاد بگیره, الزمش میشه _نگار

.کارت در اومد ندا, این نگار تعارف نداره, تا آخر شب همه کارای بچش افتاد گردنت _پرهام

:سارینا رو بغل کردم و گفتم

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 59: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن 59

.اشکال نداره این نفس منه, نوکرشم هستم _

کمی دورتر از جمع رو زمین نشستم و مشغول غذا دادن به سارینا شدم. بد قلقی می کرد, واسه همین از روش خودم

و پا و کله و هرچی که استفاده کردم. یه زیر انداز انداختم و غذارو گذاشتم جلو خودش. از این کارم ذوق کرد و با دست

می تونست رفت تو غذا. هرازگاهی چنتا دونه برنجم به من می داد. مامان که تازه از آشپزخونه اومد بیرون و منو دید

:گفت

ندا این چه کاریه؟ بچه از زمین غذا بر می داره مریض میشه _

.عیبی نداره مامان _

ااا, مریض بشه تو نگهش می داری؟ _نگار

.سوسول بار نیارش بابا, بذار خاکی باشه. یه ذره میکروب واسه بدن الزمه, بذار بدنش مقاوم بشه _

.من که گفتم ندید دستش, این باقیمانده ی ناندرتاالست _پرهام

نمی دونم چرا هادی بر عکس همیشه این بار اخم نداشت و با خنده نگاه می کرد. کمی بعد شام خوردیم و بعدش

هاد داد همه جوونا بریم طبقه باال و بازی کنیم. وقتی رفتیم باال هر کدوم از پسرا یه طرف دراز کشیدن و در داداش پیشن

مورد بازی بحث می کردن. داداش می گفت شطرنج ولی بقیه راضی نبودن. پسرخاله پیام پیشنهاد داد که یه بازی هوشی

رو چنتا برگه یه سری اسم شهر و کشور و ... نوشته می شد و هر انجام بدیم تا همه بتونن بازی کنن. تو این بازی باید

.کس یکیشو بر می داشت و می گفت چیه. نوبتمن که شد برگه رو چسبوندن رو پیشونیم و شروع کردم

خوردنیه؟ _

!اگه تویی که می خوریش _پرهام

شهره؟ _

.نه آدمه _هادی

.قبول نیست این تقلبه _نگار

بازیگره؟ _

!وقتت داره تموم میشه نه, _الهام

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 60: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن 60

:پرهام یه صدای وز وز از خودش درآورد که گفتم

.صدای تو مخیتو قطع کن _

.یهو یه چشمک زد که منظورشو فهمیدم و سریع گفتم شماعی زاده

از کجا فهمیدی؟ _نگار

.خخخ من خیلی با هوشم _

:می زد, وقتی نتونست پرسیدم بقیه ام همینجور بازی کردن که رسید به الهام و باید اسم یه شهرو حدس

حاال کجا هست این؟ _

.سر جاشه _پرهام

.لوس. عین نخود می مونی _

:هم زمان صدای گریه ی سارینا اومد که پرهام گفت

.آخ آخ بیدار شد. جانم دایی االن دایه خانوم میاد عزیزم و با چشم به من اشاره کرد _

:ار ماشین شدیم. کمی از راه سکوت بود که هادی گفتبعد از نیم ساعت با همه خدافظی کردیم و سو

ندا؟ بچه دوس داری؟ _

:متوجه منظورش نشدم و سریع گفتم

.وای آره بچه خیلی جیگره _

.مامان بودنم بهت میاد _

:تازه متوجه منظورش شدم و با داد گفتم

.هادی؟ فکرشم نکن _

چرا آخه؟ _

.بچه ام, دوما تا دیپلم نگیرم اصال بهش فکر نکناوال من خودم هنوز _

مگه می خوای باز درس بخونی؟ _

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 61: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

61

.با تعجب نگاش کردم

!قراره نخونم؟ تو قول دادی هادی _

گفتم شاید بعد ازدواج خودت نخوای, بخونی که چی بشه آخه؟ _

.من درسمو ادامه میدم, هر جور شده _

.من اجازه ندم نمی تونی _

از ماشین پیاده شدم و درو محکم کوبیدم. وقتی درو باز کردم و وارد خونه شدم هادی پشت سرم اومد و جلوی آپارتمان

.از پشت دستمو کشید

وایسا ببینم این چه کاریه؟ _

.خیلی دروغ گویی هادی. تو قول داده بودی _

کنی؟ درست حرف بزن. اصال حاال کهاینجوریه انمیذارم درس بخونی, ببینم میخوای چیکار _

!یه کاری نکن بذارم برم _

.تو غلط می کنی, هی کوتاه میام بدتر میشی _

.بدون توجه بهش به سمت اتاق رفتم که باز دستمو محکم کشید

.آخ, ول کن دستم شکست _

.اگه زبون درازی کنی بدتر از این می کنم _

.خوب داری خودتو نشون میدی _

.همین که هست _

دستمو به زور از تو دستش درآوردم و رفتم تو اتاق و درو بستم. باید با داداش در موردش حرف بزنم, من باید درسمو

.بخونم. بدون در آوردن لباسامخوابم برد. صب با حس نوازش کسی از خواب بیدار شدم, هادی باالی سرم نشسته بود

فی از جام بلند شدم و به سمت دستشویی رفتم. از اونجا که هنوز بابت دیشب ازش ناراحت بودم واسه همین بدون حر

بیرون اومدم هادی پشت در وایساده بود, به سمت آشپزخونه رفتم و اونم پشت سرم اومد مثل جوجه ای که پشت سر

:مادرش راه میوفته. میزو چیدم و چای سازو به برق زدم. مشغول خوردن شدم کهدیگه طاقت نیاورد و گفت

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 62: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

62

ی؟ندا قهر _

.... _

.ببخشید من خیلی تند رفتم _

.... _

ندا با تو حرف می زنما!؟ _

.صبونتو بخور دیرت میشه _

بخشیدی؟ _

.منو سر راه بذار خونه مامان _

چرا اینجوری می کنی تو؟ ندا یعنی درس خوندنت از من برات مهم تره؟ _

:تو چشماش زل زدم و گفتم

حسودی؟ چرا همه چیزو ربط میدی به عالقه و اهمیت دادن؟ من آدم نیستم مگه؟ نباید واسه هادی تو چرا انقد _

زندگیم تصمیم بگیرم؟

من گفتم تصمیم نگیر؟ _

.من زندانی نیستم هادی _

هر کالسی بخوای می ذارم بری ولی بیخیال درس بشو, میشه؟ _

ر بود دو سال نامزد باشیم و به نصف سالم نرسید, قرار بود نخیر نمیشه. مشکل من اینه که تو سر حرفت نمی مونی. قرا _

.جشن نداشته باشیم و همه کار کردی, ولی این دفه کوتاه نمیام

.باشه تو راس میگی, می دونی تو هر وقت خانواده ی خالتو می بینی اینجوری میشی _

گفتی که یهو روزه ی سکوت گرفت؟اتفاقا این تویی که عوض میشی, فکر می کنی نفهمیدم دیشب به پرهام چی _

شرطشم اینه که دور خانواده ی خالت یه ,باشه حاال که اینجوریه همین فردامی برم ثبت نامت می کنم اما شرط داره _

.خط قرمز می کشی و خودمم می برم و میارمت

:لقمه ای دستم بود روی میز انداختم و گفتم

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 63: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن 63

.تو دیوونه ای _

.انتخاب با خودته _

ز دو هفته از اون روز می گذره و باالخره تصمیم خودمو گرفتم. با شناختی که از هادی پیدا کردم, باالخره یه بهونه امرو

پیدا می کنه که نذاره من با خانواده ی خاله رفت و آمد کنم, پس بهتره از درسم نگذرم. واسه ثبت نام رفتیم که گفتن

.ساالننمیشه تو مدارس عادی بخونم و باید برم بزرگ

***

از صب که هادی رفته افتادم به جون خونه ,بوی قرمه سبزی همه ی خونه رو بر داشته و تمام خونه از تمیزی برق می زنه

صدای در رشته ی افکارمو پاره کرد. همونجور "خخخ خودشیفتگی می چکه ازم "بایدم برق بزنه, وای من چقد کدبانو ام.

.رو باز کردم و رعنا و هانیه اومدن توکه قربون صدقه ی خودم می رفتم, د

.سالم علیکم, خوش اومدین _

.خوب کبکت خروس می خونه ها _رعنا

.بله دیگه تولد شوهرمه. همه چیزم ردیفه _

زن داداش کیکی که خواسته بودی گرفتم, پایینه برم بیارم؟ _هانیه

.آره عزیزم, مرسی _

:هانیه که رفت رعنا گفت

فتی, این چیه دیگه؟تو که صب کیکو گر _

.این رازه _

باز چه آتیشی می خوای بسوزونی؟ _

.حاال بیا بشین خسته نشی, شب می فهمی _

بعد از نشستن رعنا, هانیه کیک دوم یا بهتره بگم بمب خوشمزه رو آوردو تو یخچال جا داد. با کمک هم خونه رو تزیین

شکی که تازه خریده بودم, یه پیراهن آستین سه ربع و تا روی لباس سفید و م .کردیم و من رفتم حموم و آماده شدم

زانوم بود که با جوراب شلواریه کلفت پوشیدم و کفشای پاشنه بلند مشکی که سنگای ریز مشکی داشت پوشیدم و

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 64: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن 64

موهامو فر کردم و باز و بسته درست کردم. بر خالف سایر اوقات وقتی دور همی خانوادگی داشتیم, هادی به لباسم

جلوی بابا و داداش یوسف گیر نمی داد و می تونستم موهامو باز بذارم. آرایش کامل کردم و در آخر رژ کالباسیمو زدم و

بعد از خالی کردن شیشه عطر رو خودم رفتم بیرون که داداش یوسف و بابا اومده بودن و باهاشون دست دادم. کمی بعد

سه حضور هادی آماده بود. تو آشپزخونه مشغول ریختن چای بودم که مامان و داداش و آبجی ام اومدن و همه چیز وا

:مامان اومد و گفت

ندا, هادی دیر نکرده؟ _

.نه مامان میاد االنا _

ندا خالت گالیه می کرد ازت, چرا اون روز زنگ زدم نیومدی؟ _

.مامان درس دارم, باید خوب بخونم که بتونم وکالت بردارم دیگه _

باشه ولی هرچی بشه بهم میگی دیگه مگه نه؟ _

.آره مامان, چیزی نیست. برو پیش بقیه زشته _

با هم رفتیم بیرون که همون موقع هادی اومد. همه با دیدنش از جا بلند شدن و دست زدن. قیافه ی هادی اما به نظر

اس رفت و منم دنبالش رفتم, در اتاقو کالفه میومد. بعد از احوالپرسی با همه و خوش آمد گویی واسه عوض کردن لب

.بستم و تکیه دادم بهش

چیزی شده هادی؟ _

نه چطور مگه؟ _

!کالفه به نظر میای _

.شده بحثم نه کمی خسته ام, با یه مشتری ام _

.رفتم سمتش و دستامو انداختم گردنش

.هرچی ام شده باشه نباید اخم کنی امشب تولدته, بخند _

.دستاشو دورم حلقه کرد و پیشونیمو بوسید

.من که اخم نکردم عشقم, برو بیرون تا منم بیام, زشته جلو بقیه _

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 65: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن 65

رفتم بیرون و با کمک رعنا و هانیه تدارک شامو دیدیم و بعد از خوردن غذا و جمع و جور کردن, همه تو پذیرایی جمع

:پنج تا شمع بردم و روی میز گذاشتم که امیر رضا گفت شدیم و من کیکی که هانیه خریده بود به همراه بیست و

عمو هادی می دونی زمنو بالت بمب خلیده؟ _

:همه با حرفش و لهجش خندیدیم که هادی گفت

.زن عموت خودش اندازه ی ده تابمبه, نیاز به زحمت نبود _

هااادی؟ _

از این نبود بگیری؟ این به کی می رسه؟ داداش گفت حاال شمعارو فوت کن تا نریخته رو کیک. ندا کیک بزرگتر

.به همه میرسه داداش نگران نباش _

و چشمکی به هانیه زدم. هادی روی کیک خم شد تا شمعارو فوت کنه که از پشت با هانیه و داداش یوسف سرشو هول

خونه منفجر شد. دادیم به جلو و با صورت رفت تو کیک. چند لحظه همه ساکت بودن که وقتی هادی سرشو آورد باال

تمام صورتش کیکی شده بود و امیر رضا از پشت خم شده بود روش و کیکارو با انگشتش بر می داشت و می خورد. کلی

با همون قیافه عکس گرفتیم و هادی رفت تا صورتشو بشوره و منم رفتم و کیکاصل کاری رو آوردم.ون شب چند بار

بعد ,طع می کرد و می گفت همون مشتری که باهاش بحث کرده. آخر شبگوشی هادی زنگ خورد که هر بار با عجله ق

رفتن مهمونا هادی کلی بابت امشب ازم تشکر کرد و تو کارای جمع و جور کردن بهم کمک کرد و من فکر می کردم که

چی میشه همیشه همینطور بمونه و عصبی نشه؟

ده بودن. با همه احوالپرسی کردیم و بعد از عوض کردن مامان و داداش و آبجیم و خانواده ی بابا بزرگ زودتر رسی

.لباس کنار نگار و الهام نشستم

زندگی متاهلی خوش می گذره؟ -نگار

فعال که خوبه، شما چه خبر با الیسا کوچولو؟ خوابه؟ -

.آره خوابه، ما که هیچی دیگه وقتمون با الیسا پر شده -

:خوش و بش با همه، رو به من و هادی گفت همون موقع در باز شد و پرهام اومد. بعد از

.خب، خوب هستین؟ ببخشید من تو جشنتون نبودم -

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 66: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

66

.ممنون، اختیار دارین، مشکالت کاریه دیگه -هادی

.ولی باید جبران کنی -

.حتما، تو اولین فرصت -پرهام

.نگار با صدای گریه ی الیسا از جاش بلند شد و رفت اتاق و کمی بعد بچه بغل برگشت

.ای جان عزیز دلم، بده بغلم ببینم این بالرو -

.ندا باز جفتشو دید، یعنی زلزلست عین خودت -پرهام

:الیسارو بغل گرفتم و گفتم

.چطور دلت میاد داییش؟ بعدم دختر باید شیطون باشه -

.گرسنشه، بده ببرم غذاشو بدم -نگار

.بیار من میدم بهش -

:رو بیاره که الهام گفتنگار از کنارمون رفت تا غذای الیسا

.خوشم میاد این خواهرم اصال تعارف نمی کنه، دیگه تاآخر شب باید نگهش داری -

.نگهش می دارم و قربونشم میرم فسقلو -

نگار با غذا برگشت و من مشغول غذا دادن به الیسا شدم. کمی بدقلقی می کرد که یه زیر انداز انداختم زیرمونو و غذاشو

الیسا با دست و سر و پا رفت توش و کلی کیف می کرد. مامان و خاله از آشپزخونه اومدن بیرون و گذاشتم جلوش و

:مامان تا منو دید گفت

.ندا این چه کاریه؟ بچه مریض میشه آخه از زمین غذا می خوره _

.مقاوم بشهمامان ببین چه کیفی می کنه، مریض نمیشه که یه کوچولو باکتری واسه بدن الزمه، بذار بدنش _

.اینو بیخیال شو خاله خانم، می خواد الیسارم مثل خودش جنگلی بار بیاره _پرهام

.جنگلی چیه؟ آدم باید جوری زندگی کنه که تو شرایط سخت بتونه دووم بیاره، می خوام سوسول نشه دیگه _

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 67: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن 67

گیری رو هوا و دادو هوار می آهان اونوقت شما سوسول نیستی که یه کوچولو دستت سوزن میره یه ساعت می _پرهام

کنی؟

.چه ربطی داره؟ من جونمو دوس دارم خب _

بعد از بازی با الیسا و غذا دادنش که همراه با بحث با پرهام و نگار بود رفتم تا دستامو بشورم. هادی با داداش مشغول

وقتی برگشتم و کنارش نشستم شطرنج بازی بود و بر خالف همیشه این بار اخم نداشت و با خنده نگاهمون می کرد.

:گفت

یاد دوران کودکیت افتادی؟ _

.آره، شیطنت خونم کم شده بود _

.این که اصال بزرگ نشده که یاد بچگیاش بیوفته. هنوز هنراشو ندیدی شما _داداش

مرسی واقعا داداش، االن شما کدوم طرفی هستی؟ _

.طرف حق، نمی دونه چی گیرش اومده آخه _داداش

.یکه جواهریه ت _

از اون بدلیا دیگه؟ _پرهام

.نخیر _

بعد از خوردن شام پسر خاله محسن از همه جوونا خواست که بریم طبقه ی باال. هادی می خواست زودتر برگردیم اما با

:اصرار بقیه قبول کرد که کمی بیشتر بمونیم. همه که اومدن داداش گفت

کی میاد ورق بازی؟ _

.من می گم یه چیزی باشه که همه بتونن بازی کنن _محسن

همه تو نظر سنجی شرکت کردن و قرار شد هوشی بازی کنیم. هر کس باید اسمی که رو پیشونیش می چسبوندن حدس

:می زد. نوبت من که رسید گفتم

آدمه؟ _

بله _داداش

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 68: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

68

بازیگره؟ _

نه خوانندست _هادی

.ونیقبول نیست شما تقلب می رس _الهام

.پرهام که سرپا وایساده بود گفت: عمو بیا تو دم در بده

:یهو گفتم

.جیبسی کینگ _

از کجا فهمیدی؟ _نگار

.ما اینیم دیگه، آی کیو هزار _

.بله به کمک امدادهای غیبی البته _الهام

.خاله از پایین صدا زد که الیسا بیدار شده و گریه می کنه

.یادبله مامان االن دایش م _پرهام

.بعد به من اشاره کرد

.نه خودم میرم _نگار

هادی ازم خواست آماده بشم تا برگردیم خونه. از همه خدافظی کردیم و سوار ماشین شدیم. کمی از راه سکوت بود که

:هادی گفت

ندا بچه دوس داری؟ _

:با هیجان دستامو به هم زدم و گفتم

.وای آره، مخصوصا مثل الیسا توپولو باشه _

.اتفاقا مامان شدنم خیلی بهت میاد _

... من اگه _

.تازه معنیه حرفشو درک کردم

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 69: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن 69

.اصال فکرشم نکن. کلی برنامه دارم فعال _

.بچه که جلو برنامه هاتو نمی گیره _

.چرا می گیره، من می خوام درس بخونم _

.چیزی نمیشه که. تازه بچه باشه انگیزت بیشتر میشه واسه فعالیت و تالشحاال سال بعد بخون، _

:به خونه رسیدیم و جلو پارکینگ ماشینو نگه داشت. چرخیدم سمتشو گفتم

.همین که گفتم، فکرشو نکن. اینجوری نمی تونی به هدفت برسی _

.نه شدم دستم از پشت کشیده شداز ماشین پیاده شدم و درو به هم کوبیدم و رفتم باال. همین که وارد خو

وایسا ببینم، چه هدفی؟ درو چرا اونجوری کوبیدی؟ _

ولم کن هادی، تو داری زور میگی. اولش قرار بود دو سال نامزد باشیم که به نصف سال نکشید، قرار بود جشن _

.نگیریم و تو هر کار خواستی کردی و چیزی نگفتم، اما این بار کوتاه نمیام

.به حرفم گوش بدی، همیشه تو باید _

بایدی در کار نیست، مگه من آدم نیستم واسه خودم تصمیم بگیرم؟ _

.می دونی چیه؟ تو هر بار خانواده ی خالتو میبینی اخالقت عوض میشه _

.تو دیوونه ای هادی، این تویی که هربار حرصتو روی من خالی می کنی. تو زورگویی _

.ه دستم با شدت بیشتری کشیده شدبرگشتم و خواستم برم که دوبار

.ولم کن دستمو شکستی _

اگه زبونتو کوتاه نکنی بدتر میشه، باشه حاال که می خوای درس بخونی من مخالفتی ندارم ولی شرط داره، باید دور _

.خانواده ی خالتو خط بکشی و با خودم میری و با خودم میای

:دستمو از تو دستش بیرون کشیدم و گفتم _

.و باید بری پیش روان پزشک، تو شکاک و حسودیت _

.رفتم تو اتاقو درو بستم و همونطور با لباس بیرون خوابیدم تا کمتر اعصابم به هم بریزه

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 70: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن 70

با صدای زنگ ساعت از خواب پریدم و از تخت پایین اومدم. بعد از شستن دست و صورت، صبحونه رو آماده کردم و

.کنم. همونجور که لباس عوض می کردم صداش کردمرفتم تو اتاق تا هادی رو بیدار

!هادی؟ هادی جان پاشو _

کمی تکون خورد اما بیدار نشد، چندبار دیگه ام صداش کردم و وقتی دیدم فایده ای نداره، کنارش نشستم و با انگشتم

.آروم نوازشش کردم

.جناب میرزایی؟ پاشو دیگه من دیرم میشه ها _

.بود، دستمو کشید و افتادم تو بغلش همون طور که چشماش بسته

.بیا اینجا ببینم _

.هادی پاشو دیر شد دیگه _

میگم بیا بیخیال شو، دلت میاد از بغلم بری؟ _

.از رو تخت بلند شدم و دستاشو گرفتم و کشیدم

.پاشو تنبل، من که فرار نمی کنم _

.از جا بلند شد و همونجور که غر میزد رفت بیرون

:سر میز هادی گفت

ساعت چند بیام دنبالت؟ _

.خودم میام دیگه نیاز نیست _

.شرطمون یادت رفته؟ خودم میام _

.باشه ساعت یازده اونجا باش _

.آفرین دختر خوب، پاشو بریم _

لپرسی منو جلوی دبیرستان پیاده کرد و رفت. از دور شادی رو دیدم که به طرفم میومد، به سمتش رفتم و با هم احوا

کردیم و رفتیم داخل. اون روز کالسامون زودتر تموم شد و همه ی بچه ها بعد از خدافظی رفتن و من و شادی ام جلو در

.دبیرستان وایسادیم

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 71: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن 71

.ندا میگم بیا تا یه جایی با هم بریم دیگه _

.نه عزیز مرسی، هادی میاد دنبالم _

خب آخه یه ساعت مونده، می خوای همین جا وایسی؟ _

.چاره ای نیست دیگه _

نادر، نامزد شادی رسید و از هم خدافظی کردیم و رفت. یه ربعی میشد جلو در بودم که دو تا پسری که اونور خیابون

.بودن اومدن سمتم

سالم خانومی، چرا تنهایی؟ _

زدن. از دبیرستان کیفمو محکم چسبیدم و ازشون فاصله گرفتم، اما مثل سیریش دنبالم راه افتادن و حرفای رکیک می

دور شده بودم و از ترس این که یه وقت هادی بیاد و منو پیدا نکنه از سمت دیگه ی خیابون برگشتم برم که جلوم ظاهر

.شدن

چرا فرار می کنی جوجه؟ _

.گمشو کنار عوضی _

.کاریت ندارم که عزیزم، می خوام برسونمت خونتون _

ون، اما انگار نمی خواستن کوتاه بیان. هنوز به دبیرستان نرسیده بودم که ماشین تندتر راه رفتم تا شاید برن دنبال کارش

هادی رو از دور دیدم. اگه اون دو تا پسرو میدید که دیگه فاتحم خونده بود. سعی کردم ازشون فاصله بگیرم تا وقتی

ل این که برسه مزاحما رو رسید سریع سوار ماشین بشم، ولی نمی دونستم که چشماش قوی تر از این حرفاست و قب

دیده. با سرعت اومد و جلومون ترمز زد، جوری که رد الستیکا روی آسفالت خیابون موند. همین که از ماشین پیاده شد

.به طرف یکی از پسرا رفت و یقشو گرفت و چسبوند به دیوار

چه غلطی می کردی عوضی؟ هان؟ _هادی

یقه رو ول کن وحشی، به تو چه؟ _پسر اول

تو رو سنه نه؟ چکاره ای؟ _سر دومپ

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 72: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

72

اگه کاری نمی کردم با این حرصی .تو همون حال مشت محکمی روونه ی صورت پسر دومی کرد و با هم گالویز شدن

.که داشت، ممکن بود کار دستمون بده. رفتم سمتشون و از پشت لباسشو کشیدم

.بسه هادی، ولشون کن _

:چرخید سمتم و داد کشید

.ینبرو تو ماش _

مردم کم کم دورشون جمع شدن و سعی .یکی از پسرا مشت زد تو صورتش که افتاد زمین و دوباره با هم درگیر شدن

می کردن جداشون کنن.با این که ترسیده بودم، اما جرات نداشتم چیزی بگم چون باز داد می کشید. کمی بعد مردم

افتادیم. زیر چشمی نگاهش کردم، بلوزش پاره شده بود و از تونستن از هم جداشون کنن و سوار ماشین کردنمون و راه

بینی و دهنش خون میومد. دستمالی رو از کیفم در آوردم و گرفتم سمتش. نیم نگاهی بهم انداخت و بدون گرفتن

و دستمال به سرعتش اضافه کرد. وقتی به خونه رسیدیم، ماشینو همون جلوی در پارک کرد و پیاده شد. ماشینو دور زد

در سمت منو باز کرد و دستمو محکم کشید. با این که خیلی دردم اومد ولی چیزی نگفتم، چون میدونستم کوچکترین

حرفی منفجرش می کنه. از پله ها باال رفتیم و همونجور منو پشت سر خودش می کشید. تا در خونه رو باز کرد سریع

برگشت سمتم و با صدایی که همه ی خونه رو می لرزوند داد رفتیم داخل و پرتم کرد روی مبل. چند قدم دور شد اما

:کشید

اونجا چه غلطی می کردی ندا؟ _

از بلندیه صداش چند لحظه دستامو گذاشتم رو گوشام، وقتی صدایی نشنید اومد طرفم و بلندم کرد. انقدری بازوهامو

:چند بار تکونم داد و باز داد زدمحکم گرفته بود که می دونستم کبود میشه.

.مگه کری؟ جواب بده _

من ... کاری نکردم ... فقط _

دستامو ول کرد و رفت سمت آشپزخونه و تو یه حرکت هرچی که روی اوپن بود ریخت زمین و تمامشون با صدای بدی

خواستم بلند بشم از موهام گرفت شکستن. ناخودآگاه جیغ کشیدم که اومد طرفم و هلم داد، افتادم زمین و همین که می

:و بلندم کرد. از درد سرم باز داد کشیدم

ولم کن موهامو کندی، میگم زود تموم کردیم دیگه چرا نمی فهمی؟ _

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 73: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

73

بیرون چه غلطی می کردی؟ اصال چرا از اون ور میومدی؟ اصال تو مدرسه بودی؟ _

هادی موهامو ول کرد و رفت و درو باز کرد. .م در می زدناز صدای داد و فریادای ما مامان و رعنا اومدن باال و محک

:مامان هراسون اومد سمتم و گفت

_

.هیچی مامان، یکم پررو شده و نیاز به ادب کردن داره _

:حاج خانوم تا صورت خونیه هادی رو دید زد تو صورتش و گفت

ن شکلیه؟چی شده؟ صورتت چرا ای _

:رعنا کمکم کرد رو مبل بشینم. هادی دوباره داد زد

نمی تونستی خبر بدی زودتر بیام؟ _

:از ترس تو خودم جمع شدم و با هق هق گفتم

... من ... چجوری باید ... می گفتم ... تلفن _

:رعنا برام آب آورد و مامان گفت

.براش موبایل بخر تا از این به بعد خبر بدهحاال مگه چی شده؟ _

... هیچی فقط با دو تا پسر راه افتاده تو خیابون _هادی

:نذاشتم ادامه بده و داد زدم

.من تقصیری ندارم، حتی باهاشون حرف نزدم _

ادی رو اومد سمتم و محکم زد زیر گوشم، صورتم سوخت و باز اشکام جاری شد.مامان برای آروم کردن جو خونه، ه

بیرون کرد. رعنا کنارم نشست و کمی با هم صحبت کردیم. چند ساعتی می شد که تو خونه تنها بودم و روی مبل نشسته

.بودم و زانوهامو بغل گرفته بودم و اشک می ریختم. زنگ خونه به صدا در اومد، رفتم سمت آیفون و گوشی رو برداشتم

کیه؟ _

.منم ندا جان، باز کن _

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 74: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

74

عیت همینو کم داشتم، نگار جلو در بود، اما چرا االن؟ یعنی چیکار داره؟تو این وض

.باز کن دیگه، خشک شدم _

با صدای نگار به خودم اومدم و درو باز کردم. خودم رفتم تو اتاق تا هم لباس عوض کنم و هم کمی کرم به صورتم بزنم

جمع کرده بود وگرنه آبروریزی می شد. درو باز تا جای دست هادی مشخص نباشه. خوبه که رعنا همه ی شکستنیارو

.کردم و نگار اومد تو ولی همین که می خواستم درو ببندم پرهامو دیدم که از پله ی آخر پیچید

سالم، خوش اومدین، از این ورا؟ _

.سالم، مرسی، دیدیم بعضیا بی معرفت شدن، گفتیم ما بیایم دیدنش _نگار

سالم خانوم وکیل، هنوز وکیل نشده خودتو گرفتی؟ _پرهام

این حرفا چیه؟ سرم شلوغ بود. حاال کو تا وکیل شدن؟ _

رو مبل نشستن و من برای پذیرایی به آشپزخونه رفتم و همش دعا می کردم فعال هادی پیداش نشه، وگرنه با دیدن

.پرهام اینجا، نمی دونم چه رفتاری نشون میده

.کردن چای، میوه هارو برداشتمدو رفتم بیرون و کنار نگار نشستم بعد از دم

خب؟ خیلی خوش اومدین، چه خبرا؟ _

.راستش واسه کاری اومده بودیم اینورا، گفتیم هم بیایم تو رو ببینیم و هم کارت دعوتتونو بیاریم _نگار

کارت دعوت؟ _

.هتو که اصال تو باغ نیستی، آخر این هفته عقد مریم _پرهام

.چه خوب، خوشبخت بشن، کال یادم رفته بود _

میای دیگه؟ _نگار

... اگه _

:پرهام نذاشت حرفمو بزنم و گفت

.اگه نیای بد میشه ها _

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 75: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن 75

.حاال تا آخر هفته خیلی مونده _

:نگار از جا بلند شد و گفت

.من برم دستشویی و بیام تا بریم _

کجا به این زودی؟ _

.اذیت کنه مامانو، باشه یه وقت دیگهالیسا خونست، می ترسم _

:بعد از رفتن نگار، پرهام گفت

ندا؟ _

بله؟_

چیزی شده؟ _

نه چطور مگه؟ _

پس چرا دیگه نمیاید اونورا؟ چند بارم اومدیم خونه مامانت و باز نیومدی؟ _

.گفتم که درس دارم _

.اومد و کنارم رو مبل نشست و زل زد به صورتم

!سرتو بیار باالبه من نگاه کن! _

.خودمو مشغول کنترل تلویزیون کردم _

دعواتون شده؟ دست روت بلند کرده؟ _

.نه پرهام، همه چی خوبه _

انقد ازش می ترسی؟ _

.ول کن پرهام، نمی خوام اعصابم الکی به هم بریزه _

چرا؟ چی شده؟ _

خیلی حساسه، نمیدونم چیکار کنم؟ _

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 76: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

76

.کنه به علیرضا بگواگه خیلی اذیتت می _

:چشمام پر از اشک شد و سرمو انداختم پایین. با صدایی که خودمم به زور شنیدم گفتم

.نمی تونم، بهش قول دادم خوشبخت بشم _

:نگار که تازه اومد و کنارم نشست، گفت

ندا چی شده؟ _

.شک نمیشه زندگی کردمن نمی خوام زندگیت خراب بشه، اما نباید بذاری بهت زور بگه. با _پرهام

.درست میشه _

.آخر هفته بیای ها _

کمی بعد از رفتن نگار و پرهام، هادی اومد.تو اتاق داشتم درس می خوندم که در باز شد و اومد تو، انقد دلم از دستش

:پر بود که زبونم حتی به سالم دادن نمی چرخید. رو صندلی نشست و بسته ای رو گذاشت رو میز و گفت

ش دار، اینم گوشی. ببینم ازاین به بعد بهونت چیه؟ در ضمن پرسیدم از چند نفر که گفتن میتونی تو خونه ام درستو بر _

.بخونی. فردا میریم کاراشو می کنیم

تموم شد، همون چند ساعتی که هفته ای چند روز از محیط خونه دور بودم دیگه ندارم. امتحانات ترم اولو که دادم، ترم

احدی کردن تا غیر حضوری بخونم. عقد دختر خالم با هزار زور راضی شد که بریم و یه ساعت بیشتر طول بعدی رو و

نکشید که برگشتیم. امروز سه ماه از اون روز دعوا میگذره و کمتر از یه ماه مونده به عید. به لطف آشناهای هادی، سال

یلی سخته و بهم فشار میاد اما باید تمومش کنم. تو تمام دومو پاس کردم و واحدای سال سومو شروع کردم. با این که خ

این مدت، چند باری هادی بعد از تماس یه نفر از خونه زده بیرون و هر چقد که پرسیدم کیه؟ چیکار داره؟ جوابی

:نداده.امشب مامان جون دعوتمون کرده شام و با هم مشغول پختن غذا بودیم که پرسید

.زن به هادی ببین کی میاد؟ همه گرسنه انندا جان، مادر یه زنگ ب _

.جواب نمیده مامان، چند بار زنگ زدم _

ساعت نه شبه، کجا مونده پس؟ _

.تازگیا اینجوری شده، به منم هیچی نمیگه _

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 77: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

77

بذار بیاد من باهاش حرف می زنم.مگه مجرده که تا االن بیرون مونده؟ _

.رو باز کردصدای در نذاشت بیشتر حرف بزنیم، داداش یوسف د

.به به ستاره ی سهیل، کجایی پس مردیم از گرسنگی _

.شرمنده کار داشتم _

رفتم تو پذیرایی و با هم احوالپرسی کردیم و برگشتم تا با کمک رعنا جون و هانیه سفره رو پهن کنیم. بعد از غذا و

:شستیم. بابا گفتشستن ظرفا، ظرف میوه رو برداشتم و هانیه ام بشقابارو آورد و کنار هادی ن

بچه ها امسال عید بریم شهرستان؟ _

.خوب میشه واال، آب و هوامون عوض میشه _یوسف

حاال کجا می خوایم بریم؟ _مامان

.بابا بریم شیراز؟ خیلی وقته قول دادی _هانیه

.اگه بخوایم بریم باید از سوم عید به بعد بریم دیگه _هادی

همون جور ساکت به حرفاشون گوش می دادم که گوشیم زنگ خورد. شماره نا آشنا بود، واسه همین جواب ندادم و بی

صداش کردم، اما این کارم از چشم هادی دور نموند. کمی بعد که صحبتا تموم شد و قرار گذاشتن که سوم عید راه

م باال.جلوی تلویزیون نشستم و کتابای روی میزو جمع می بیوفتیم و اول بریم همدان و بعد شیراز، بلند شدیم و رفتی

.کردم، هادی کنارم نشست و دستشو انداخت گردنم

کی بود پایین زنگ زد؟ _

.نمی دونم، شماره نا آشنا بود _

.جواب می دادی خب _

اگه کار داشته باشه باز زنگ می زنه، چرا انقد دیر کردی امشب؟ _

تم، یه کمم تو ترافیک موندم. پاشو بریم بخوابیم، هفته ی بعد یه روز زود میام با هم بریم با یکی از رفیقام کار داش _

.خرید

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 78: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

78

سر سفره ی هفت سین نشستیم و هر کس مشغول دعا کردنه. امسال چون اولین سال عید بعد از ازدواجمونه، ترجیح

و چشمام جمع میشه و دلم واسه بابا تنگ دادیم همه خونه ی بابا و مامان جمع بشیم. تو این لحظه ها همیشه اشک ت

میشه، امسال بیشتر از هر سال. صدای گوینده ی تلویزیون که آغاز سال جدیدو تبریک می گفت باعث شد به خودم

بیام. با مامان و هانیه و رعنا روبوسی کردم و به هم تبریک گفتیم و بعد با بابا روبوسی کردم و بهم عیدی داد. به داداشم

گفتم و امیر رضارو بغل کردم و عیدیشو دادم. هادی پیشونیمو بوسید و عیدیمو داد که یه زنجیر و پالک ظریف تبریک

بود. کمی بعد آماده شدم و با هادی رفتیم خونه ی مامان و تو راه براشون دسته گل خریدیم. قرار بود امشب شام اونجا

ری و روز بعد آماده ی مسافرت شدیم. این اولین باری بود که باشیم. روز بعد خونه بقیه ی فامیل، همین طور خاله پ

.بدون خانوادم مسافرت می رفتم

.ندا من این چمدونارو بردم، درارو قفل کن بیا پایین _

کیف و کفشامو برداشتمو نگاه کلی به خونه انداختم. همین که جلوی در رسیدم زیبا و سینارو کنار ماشین دیدم. به

الم دادم.سینا به گرمی جواب داد ولی زیبا طبق معمول با غرور جواب داد. خاله و آقا سعید با سمتشون رفتم و س

:ماشینشون از راه رسیدن و بقیه ام اومدن. کنار هادی وایسادم و آروم پذسیدم

نگفته بودی خاله اینام میان؟ _

:سرشو نزدیک کرد و گفت

.یممنم تازه فهمیدم عزیزم. سوار شو تا راه بیوفت _

:همه سوار ماشینا شدیم و راه افتادیم. هادی پخش ماشینو روشن کرد و گفت

.بذار چنتا آهنگ گوش بدیم خوابمون بپره _

هادی؟ _

جون؟ _

چرا زیبا انقد از من بدش میاد؟ _

وای ندا باز شروع کردی؟ کی گفته از تو بدش میاد گلم؟ _

.خیلی خودشو می گیره _

.د، فکر میکنه آسمون سوراخ شده و اون افتاده پاییناز بچگی همینجوری بو _

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 79: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

79

.مسافرتو زهرمارم می کنه می دونم _

.تو کاری بهش نداشته باش. االنم یه بوس بده ببینم _

:سرشو آورد جلوتر که گوشیش زنگ خورد، با یه دست گوشی رو جواب داد. صدای داداش یوسف اومد که گفت

مردم آرزو داره. خانواده پشت سرتونه ها انگاری، رعایت کن. بعدشم بابا گفت جلو جلوتو نگاه کن برادر من، دختر _

.حاجی بابا وایسا صبونه بخوریما رد نشی

چشم چشم، ازت گذشته حسودیت میشه؟ _

راه افتادیم با این تفاوت که این بار زیبا و یه ساعت بعد جلوی رستوران بین راهی وایسادیم و صبحونه خوردیم و دوباره

.سینا اومدن تو ماشین ما تا حوصلشون سر نره. سینا برعکس خواهرش پسر شاد و خونگرمیه و کلی سرگرممون کرد

***

سه روز از سفرمون می گذره و امروز صب رسیدیم شیراز. ولی از همون لحظه ی ورودمون به شهر یه حس دلشوره ی

م افتاده.بعد از ناهار آماده شدیم تا بریم حافظیه، نیم ساعت پیش گوشیم زنگ خورد و باز شماره ی خاصی به جون

حافظیه خیلی جای قشنگیه و خیلی ام شلوغ. دست هادی رو گرفته بودم و با هم قدم می زدیم که گوشیم زنگ .ناشناس

.خورد و شماره ی خونه ی مامان بود

الو سالم مامان، خوبین؟ _

سالم مامان، مرسی. شما خوبین؟ چه خبر؟ _

.ما خوبیم، سالمتی _

خوش می گذره؟ _

.جای شما خالی، بله خیلی خوبه _

.احساس می کردم می خواد چیزی بگه و تردید داره

مامان؟ همه چی خوبه؟ _

ندا کی بر می گردید؟ _

چند روز دیگه؟ چطور؟ _

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 80: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن 80

.هیچی همینجوری پرسیدم. سالم برسون _

.شه شمام سالم برسونبا _

.گوشی رو که قطع کردم هادی با یه کاسه فالوده جلوم وایساده بود، با هم رفتیم سر مزار و فال گرفتیم

در اندرون من خسته دل ندانم کیست

که من خموشم و او در فغان و در غوغاست

ر خودم تصمیم بگیرم.دلم واسه دوستام دقیقا وصف حال من بود، دلم می خواد گاهی داد بزنم و بگم بابا منم آدمم، بذا

.تنگ شده، واسه روزای مجردی، واسه شیطنت کردن و بچگی کردن. چقد سخته دلت پر باشه و نتونی به کسی بگی

.اینجا یه حسنی که داره، اینه که آدم راحت با خودش خلوت می کنه _

.با صدای سینا به خودم اومدم

کنی؟ چی ناراحتت کرده که داری گریه می _

.دستمو کشیدم رو صورتم و تازه فهمیدم که بی اختیار گریه کردم

.هیچی، یاد گذشته ها افتادم _

.داری میگی گذشته، پس ازش بگذر، وگرنه داغونت می کنه _

.تو خیلی با خواهرت فرق داری _

:خنده ی کوتاهی کرد و گفت

.مگه تو با برادرت یه جوری؟ هر کس شخصیت متفاوت داره _

.آخه شما صدو هشتاد درجه با هم فرق دارید، از هر نظر _

.همه می گن، زیبا خیلی خودخواهه، بچه که بود مریض شد، از اون به بعد همه نازشو کشیدن و اونم لوس شد _

زبون تلخی داره، با همه همینجوره یا فقط از من خوشش نمیاد؟ _

.شاید چون عشقشو دزدیدی ازت ناراحته _

.یه سطل آب یخ رو سرم ریختن احساس کردم

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 81: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

81

.از من به تو نصیحت عروس خاله، زندگیتو سفت بچسب و حواستو جمع کن _

هنوز گیج از حرفاش بودم که هادی صدامون کرد و بعد از خوندن فاتحه برگشتیم خونه. روز آخر تو بازار چرخی زدیم

مخالفت کرد و گفت کوتاهه و به درد نمی خوره، و کمی خرید کردیم، تو یه مغازه از یه لباس خوشم اومد ولی هادی

چنتام سوغاتی خریدیم و یه شال محلی خوشگلم برای هانیه خریدم. تو مسیر برگشت هانیه با ما اومد و کلی خوش

.گذروندیم

شته بعد از یه روز کامل استراحت هنوز خستگیه سفر از تنم در نیومده بود، اما دلم حسابی واسه مامان و داداش و فر

.تنگ شده بود. صب از هادی خواستم سر راه منم برسونه اونجا که هم ببینمشون و هم سوغاتیاشونو بدم

.کنار مامان نشستم و سوغاتیارو گذاشتم روی میز

باز کنید ببینم خوشتون میاد؟ _

.چرا زحمت کشیدین؟ مرسی _

.رنگ سبز و سفید بود فرشته با ذوق کادوشو برداشت و باز کرد، یه لباس محلیه خوشگل به

.مرسی آبجی، من میرم بپوشمش _

مامانم سوغاتیشو باز کرد، واسه اونم یه بلوز کار شده ابریشمی خریده بودم و واسه داداشم، یه جفت کفش مردونه

.ورنی. مامان به نظر ناراحت میومد

مامان خوبی؟ چرا حال نداری؟ _

.خوبم فقط کمی سرم درد می کنه _

.تم زنگ زدم هر دفه صدات ناراحت بودتو مسافر _

ندا چیزی هست که بهم نگفته باشی؟ _

چی مثال؟ _

هیچی فقط پرسیدم، راستی وقت کردی یه زنگ به دوستت شیوا بزن، چند روز پیش تو خیابون دیدمش سراغتو _

.گرفت و شمارشو داد که بدم بهت

.وای مرسی، تا اتفاقا دلم براشون تنگ شده بود _

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 82: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

82

.و از مامان گرفتم و زنگ زدم، بعد از چنتا بوق برداشتشمارش

بله؟ _

سالم شیوا جونم، خوبی؟ _

.از جیغی که کشید پرده ی گوشم پاره شد

وای ندا تویی؟ _

.نه من روحشم که احضار شدم _

خفه شو بی معرفت، شوهر ذلیل رفتی حاجی حاجی مکه دیگه؟ _

بودم، از بچه ها چه خبر؟به جون تو درگیر درس _

.خوبن، اینجوری نمیشه، یه وقت بذار همدیگه رو ببینیم _

.باشه حتما، فردا بیا خونمون _

.باشه عزیزم، فعال برم، فردا میبینمت _

.تا فردا، بای بای _

شاید یکی از باز همون شماره ی نا آشنا، تصمیم گرفتم این بار جواب بدم، .تلفنو که قطع کردم دوباره زنگ خورد

.آشناهاست که من شمارشو ندارم

الو؟ _

_ ...

بفرمایید؟ _

.باز صدایی نیومد. دیگه می خواستم قطع کنم که صداش تو گوشم پیچید

.ندا؟ منم پویا _

چقد گیجی خب داماد عمته دیگه، حتما از گوشیه پریسا »واسه چند لحظه گیج بودم. شماره ی منو از کجا آورده؟

.«برداشته

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 83: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

83

نمی خوام مزاحمت بشم، کارت دارم. هستی هنوز؟ _

چی ... چیکار داری؟ _

.باید ببینمت _

.تو دیوونه شدی، حرفشم نزن _

.خیلی مهمه ندا، بحث زندگیه جفتمونه _

.گفتم نمیشه، دیگه ام زنگ نزن _

.االن می تونی حرف بزنی؟ االن میگم بهت _

.حظه صبر کنه و رفتم طبقه ی باالواسه این که از دستش خالص بشم گفتم چند ل

.خب، االن می تونی بگی _

... ندا زنگ زدم بگم پریسا از رابطه ی ما با خبر شده، نمی دونم چجوری اما _

مگه ما رابطه ای داریم؟ _

.منظورم گذشتست، حاال این زیاد مهم نیست، ندا حواست بیشتر به زندگیت باشه _

زنگ زدی مزخرف بگی؟ یعنی چی؟ _

.هادی، داره بهت خیانت می کنه، با یه آدم آشنا _

.کم دروغ بگو _

.دروغ نیست به خدا، حتی اینجور که شنیدم طرف می خواد که تو نباشی دیوونه _

.پویا تمومش کن دیگه _

.باشه، اگه باور نمی کنی یه شب گوشیشو چک کن. البته اگه همه پیاما و تماساشو پاک نکرده باشه _

حرفات تموم شد؟ خدافظ _

.عجوالنه تصمیم نگیر، مثل دفه ی قبل _

«نه، امکان نداره، همش دروغه»گوشی رو قطع کردم و سرمو با دستام فشار دادم.

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 84: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

84

تا آخر شب همش تو فکر بودم و هیچی از مهمونی نفهمیدم. هربار که هادی گوشی رو می گرفت دستش یاد حرفای پویا

. اگه واقعیت داشته باشه چی؟ از سر درد و فکر تا صب خوابم نبرده بود و صب با سردرد از میوفتادم و دلم می لرزید

.خواب بیدار شدم. امروز هادی واسه کاری مغازه می موند و قرار بود شیوا با مهسا و سپیده واسه ناهار بیان اینجا

ساعت ده و نیم بود و باید غذا درست می سرگیجه داشتم و نمی تونستم رو پا وایسم. رفتم آشپزخونه تا قرص بخورم،

کردم، بعد از خوردن قرص مسکن، تصمیم گرفتم ماکارونی درست کنم که شیوا و مهسا دوست داشتن. یه ساعتی

مشغول درست کردن غذا بودم و بعد از تموم شدن کارم کتری رو پر از آب کردم و زیرشو روشن کردم و رفتم تا

.ه اومد، درو باز کردم و سه کله پوک هجوم آوردن به سمتملباسمو عوض کنم. صدای زنگ ک

.دختره ی خرفت نمیگی دلمون برات تنگ میشه؟ گم و گور شدی کال _مهسا

.فکر نمی کردم انقد شوهر ذلیل باشی _سپیده

.عوض منم چنتا مشت و لگد نثارش کنید، دستم بنده _شیوا

آخ، غلط کردم خوبه؟بابا برسید از راه بعدا حمله کنید. آی کمرم، _

.حسابی که از خجالتم دراومدن رو مبال ولو شدن

ببینم شما چجوری اومدید باال؟ _

.در پارکینگ باز بود، مادر شوهرتم جلو در بود _شیوا

:چایی رو دم کردم و تو فنجونا ریختم که سپیده اومد و تکیه داد به اوپن و گفت

.خونه ی قشنگی داری _

.مرسی عزیزم _

.ده من چایی رو می برمب _

.سینی رو دادم دستش و خودم شیرینیایی که آورده بودن چیدم تو ظرف و همراه شکالت بردم و رو به روشون نشستم

.تا وقت ناهار از هر دری حرف زدیم و درمورد درسا و دوران گذشته ام حرف زدیم

.گرسنمه، می گم بقیه حرفا باشه واسه بعد ناهاربچه ها من که حسابی _

:شیوا دستی به شکمش کشید و گفت

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 85: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

85

.آخ آخ راس میگه، منم گرسنمه _

با کمک دخترا سفره رو پهن کردیم و با شوخی و خنده غذامونو خوردیم. انقد کنارشون بهم خوش می گذشت که

برگشتیم سر جای قبلیمونو شیوا واسه خودش میوه سردردمو فراموش کرده بودم. بعد از ناهار و شستن ظرفا، باز

.پوست کند که صدای مهسا در اومد

.چه خبرته دختر؟ می ترکیا _

.عزیزم کاه از خودت نیس، کاهدون که از خودته _سپیده

ل خو شمام بخورید، مگه جلوتونو گرفتن، حسودا. بعدم با این اخالق ندا فکر کنم دیدار بعدیمون رفت واسه سا _شیوا

.بعد، پس می خورم تا حسرت نخورم بعدش

.گوشیم زنگ خورد، شماره ی هادی بود

.هیس بچه ها یواشتر، هادیه، االن فکر می کنه من تو جنگلی جاییم _

.سکوت کردن و گوشی رو جواب دادم

الو؟ _

سالم عزیزم، چطوری؟ _

.سالم، قربونت خوبم _

کجایی؟ _

.خونه. دوستام اومدن _

.باشه. ندا یه ساعت دیگه میام خونه، ساک دستیمو آماده کن، باید برم ساری _

خیره، واسه چی؟ _

.واسه کار، دو روز نیستم، توام آماده شو ببرمت خونه مامانت _

.باشه _

فعال _

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 86: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

86

خدافظ _

:ند شد و گفتبچه ها که تو این مدت تمام حواسشون به حرفای ما بود، دوباره شروع کردن کل کل کردن. شیوا بل

.خب ما دیگه بریم، االن آقاتون تشریف میارن _

.نه وایسید منم می خوام بیام خونه مامان، با هم میریم دیگه _

بعد از کلی ناز کردن آخرش قبول کردن و من رفتم تا ساک هادی رو آماده کنم و خودمم آماده بشم. یه ساعت بعد

م رفت تا دوش بگیره. ظرفای رو میزو جمع کردم و بردم بشورم که چشمم به هادی اومد و بعد از سالم و علیک با دوستا

موبایل هادی افتاد که روی اوپن بود و روشن و خاموش می شد. حس کنجکاوی باعث شد برم سمتش، اسم زیبا رو

حالم شد صفحه خاموش و روشن می شد. حرفای پویا دوباره تو ذهنم رژه می رفت و حالمو بد کرد. سپیده که متوجه

.اومد سمتم

ندا خوبی؟ چی شد؟ رنگت چرا پریده؟ _

.از دوریه شوهرش جلو جلو دلتنگ شده _مهسا

فشارت افتاده؟ _شیوا

.خوبم، چیزی نیست _

ظرفارو شستم و مانتومو پوشیدم، همه با هم رفتیم پایین و کمی بعد هادی اومد و راه افتادیم اما تمام مدت ذهنم درگیر

رو جلوی خونه ی مامان پیاده کرد و بعد از کلی سفارش و خدافظی رفت. شیوا و سپیده رفتن خونشون، اما بود. هادی ما

:مهسا با من اومد باال و به شوخی گفت

.می خوام مواظبت باشم از دوریش خودتو نکشی _

برادر مهسا زنگ زد تا شب کمی از درسای عقب افتادمو مرور کردم و به زور مهسارو نگه داشتم واسه شام. آخر شب

.بیاد دنبالش ولی ازش خواستم امشب پیشم بمونه، چون واقعا نمی تونستم تنها بمونم، حالم خوب نبود

لباسای راحتی پوشیدیم و من مسواک زدم و رختخوابارو وسط اتاق پهن کردم و دراز کشیدیم. برام پیام اومده بود،

.و نگران نباش. جوابشو نوشتم و گوشی رو گذاشتم کنار بازش کردم و هادی بود که نوشته بود من رسیدم

ندا زندگی متاهلی چطوره؟ _مهسا

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 87: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

87

.بد نیست ولی به پای خونه ی بابا نمی رسه _

.کمی بهم نزدیک شد و محکم بغلم کرد

.تو چته دختر؟ از عصره تو خودتی _

... فکرم درگیره، درسا و _

درس انقد بغ نمی کنی، من غریبه ام باهام حرف نمی زنی؟الکی نگو، تو واسه _

.یاد دوران خوب مدرسه بغض سنگینی رو تو گلوم نشوند

.پویا زنگ زده بود _

غلط کرده پسره ی پررو، واسه چی بازم؟ _

.می گفت زنش فهمیده قبال با من دوست بوده، می گفت هادی داره بهم خیانت می کنه با یه آشنا _

تو چیزی دیدی مگه از هادی؟ زر زده. _

.یه مدته گوشیش زنگ می خوره و جلو من قطعش می کنه یا می ذاره رو سایلنت _

ندا؟ هادی اذیتت می کنه؟ _

_ ...

.پس اذیت می کنه _

اذیت که نه به اون صورت، فقط نمی دونم چرا رو پرهام خیلی حساسه. االن شیش ماهه نرفتم خونشون و اونا اینجا _

.ی نذاشته بیامبودن

... خب شما خیلی با هم شوخی می کردید، شاید حسودیش میشه. شایدم _

شاید چی؟ _

.مردا خیلی رو رقیب حساسن، شاید فکر می کنه که پرهامم بهت حسی داره _

.امکان نداره. پرهام عین داداشمه _

.بعدشم واال منم جای شوهرت بودم رو سرت هوو میاوردم دیگهواسه تو اینجوریه. _

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 88: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

88

چرا اونوقت؟ _

.خو عین دختر مدرسه ایا می مونی و به خودت نمی رسی _

.چیکار باید بکنم؟ من از هیچی کم نمی ذارم _

.تونهبابا بیا حاال که نیست یه تغییری تو چهرت بده، شاید همه فکرات توهم باشه اصال. آرایشگاهم نزدیک _

.قبال بهش فکر کردم، اینو هستم _

.تازه مدلم می خواد، مدل عروسش بشو _

.باشه فعال بخواب تا فردا _

صب بعد از بیدار شدن و خوردن صبونه با مهسا رفتیم آرایشگاهی که نزدیک خونه ی مامان بود.مهسا راست می گفت،

است. آرایشگاه تمیز و خوبی بود و به نظر میومد کارش زیادی ساده بودم و هم این که خودمم دلم یه تغییری می خو

.خوب باشه. مشغول دید زدن محیط بودم که خانوم اسدی اومد

.سالم عزیزا، خوش اومدین _اسدی

.سالم، ممنون _

خب گلم چه کاری داری؟ _

.می خواد دلبری کنه واسه شوهرش _مهسا

ای جان، تازه عروسی؟ _اسدی

ژورنالتونو ببینم؟بله، می تونم _

.بله االن میارم برات _اسدی

.بعد از کلی آلبوم ورق زدن و نظر خواستن از خانوم اسدی، خودمو سپردم دستش

تا پایان کار نذاشت خودمو تو آینه ببینم و االن باالخره بعد از سه ساعت کار قراره خودمو ببینم. تو تموم مدت مهسا باال

.و و بقیه تغییرات تعریف می کردسرم وایساده بود و از رنگ م

.خب ندا خانوم، پاشو دیگه _

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 89: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

89

.خدارو شکر دیگه داشت خوابم می برد _

.وای ندا خیلی خوب شده، کوفتش بشه هادی _مهسا

وقتی خودمو تو آینه دیدم اصال باورم نمیشد انقد عوض شده باشم. رنگ موهام از مشکی به بلوند تغییر کرده بود و

ر شده بود، موهامو یه مدل قشنگی کوتاه کرده بود و با سشوار حالت داده بود، کمی از قدش کم شده اما ابروهام نازک ت

.بازم هنوز بلنده. محو تماشای خودم بودم که مهسا از پشت بغلم کرد

.من هنوز رو حرفم هستما، طالق بگیر بیا زن خودم شو _

:هلش دادم عقب و گفتم

.خوبه تو پسر نشدی مهسا _

.مبارکت باشه عزیزم، خوشگل بودی، خوشگل تر شدی _دیاس

.خسته نباشید خانوم اسدی _

منو مینا صدا کن، من دارم دوره ی جدید می بینم، میتونی بیای مدل عروسم بشی؟ _

.بهتون خبر می دم _

.مامان خودش آرایشگره ولی چون می خواست سوپرایزشون کنه بی خبر اومده اینجا _مهسا

ی حرف زدن و حساب کردن پول دستمزد برگشتیم خونه. مامان با دیدنم کلی ذوق کرد و البته کلی ام بعد از کم

.تعریف. تلفن خونه زنگ خورد و رفتم گوشی رو برداشتم

بله؟ _

.سالم ندا، کجایی تو؟ چندبار زنگ زدم به موبایلت _

.م نشونش دادمیکی زدم تو صورتم و به سمت مهسا چرخیدم و دستم به معنیه خاک عال

.عه خب نشنیدم، گوشیم تو کیفم بود _

کجا بودی مگه؟ _

.یه جای خوب، برگشتی می فهمی _

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 90: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

90

ببینم خبریه؟ _

حاال می فهمی، کی میای؟ _

.پس فردا _

.باشه، مواظب خودت باش _

.تو ام مواظب خودت باش. سالم برسون، خدافظ _

.خدافظ عزیزم _

گوشی رو که گذاشتم رفتم از کیفم گوشی رو برداشتم، هفتا تماس بی پاسخ داشتم. شیش تا از هادی و یکی از هانیه. به

اونم زنگ زدم و کمی حرف زدم و برگشتم پیش مامان و مهسا. نیم ساعت بعد مهسا رفت خونشون و واسه ناهار نموند.

کم درس خوندم و خوابیدم. ساعت پنج مامان بیدارم کرد تا آماده شب قرار بود بریم خونه ی مامان بزرگم، تا شب یه

مانتوی خردلی و .بشم، یه دوش گرفتم و کمی آرایش کردم و لباسامو پوشیدم و یه بار دیگه خودمو تو آینه نگاه کردم

.شلوار مشکی با شال مشکی و کیف و کفش قهوه ای، کلی قربون خودم رفتم

ل شلوغ بود، خاله ها و دایی ها با بچه هاشون بودن و خاله پری و پرهام و بهرام و الهام و خونه ی مامان بزرگ طبق معمو

نگار، خالصه که هرج و مرج اساسی. خیلی وقت بود جاهای شلوغ نرفته بودم و یه کم سرم درد گرفت از سر و صدا. همه

گ شده بودم. بعد از شام رفتم تو حیاط تا ی خاله ها و دختر خاله ها از ظاهر جدیدم تعریف کردن و بنده هم ذوق مر

کمی سرم بهتر بشه و یه زنگم به هادی زدم. آخرای صحبتم بود که حس کردم کسی پشت سرم رو پله ها نشست.

.گوشی رو قطع کردم و چرخیدم عقب، پرهام دوتا پله باالتر از من نشسته بود

کی اومدی؟ _

.تازه، نترس حرفاتو نشنیدم _

.چیزی نمی گفتم، می شنیدی ایرادی نداشت _

عوض شدی؟ _

.خوب دقت می کنیا _

.دقت چیه؟ خب تابلوعه _

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 91: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

91

اومدی اینو بگی؟ _

.نه اومدم هواخوری، تو خیلی گرمه _

.پس بشین هوا بخور، من برم تو _

م اما از وقتی ازدواج همین که بلند شدم دستمو گرفت و نشوند سر جام. خیلی تعجب کردم، قبال با هم دست می دادی

.کردم این اولین باری بود که دستمو می گرفت. اصال امشب یه چیزیش بود

.بشین کارت دارم _

.زشته پرهام، یکی میاد می بینه _

.به جهنم، خب داریم حرف می زنیم دیگه _

.باشه دستمو ول کن _

:دستمو ول کرد و گفت

شو باشه؟ندا می خوام یه چیزی بهت بگم. فقط عصبی ن _

درباره ی چی؟ _

.درباره ی هادی _

.بگو _

.می دونم که اذیتت می کنه _

.خب اینو خودم بهت گفتم دیگه _

نه بیشتر از اون چیزی که بهم گفتی. اینم می دونم که چرا؟ _

پرهام میشه زود بگی؟ _

.هادی با دختر خالش در ارتباطه ندا _

مزخرف نگو خب؟ _

.مزخرف نیست، ثابت می کنم _

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 92: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

92

.چرا جدیدا همه دارن تو زندگیه من سرک می کشن؟ این از تو، اونم از پویا _

.به منم پویا گفت _

.غلط کرده عوضی، به چه حقی داره همه جا جار میزنه؟ می خواد آبروی هادی رو ببره _

.وش نکردیفقط به من گفته، گفت نمیتونه به داداشت بگه و به خودتم گفته و گ _

.هنوز یه هفته نیست گفته _

.منم نمیگم هادی مقصره، میگم گوشی دستت باشه. تو اخالق علیرضارو می دونی، اگه بفهمه غاطی می کنه _

.نمی خوام چیزی بشنوم _

... من نمی خوام زندگیت خراب بشه، دیوونه من _

ذیت نشم رفتم تو خونه و تا آخر شب تو خودم بودم. دو با اومدن بابابزرگ حرفش نصفه موند، منم واسه این که بیشتر ا

.روزی که خونه ی مامان بودم فکر و خیال نمی ذاشت رو درسم تمرکز کنم

امروز صب هادی زنگ زد و گفت غروب میرسه و منم ازش خواستم بیاد خونه ی خودمون. بعد از ناهار رفتم خونه و

م شدن کارای خونه و پختن غذا، زیرشو خاموش کردم و رفتم آماده شام پختم و خونه رو گردگیری کردم، بعد تمو

موهامو سشوار زدم و آرایش کردم و برعکس همیشه رژ قرمزمو زدم و لباسی که تازه خریده بودم پوشیدم که یه .شدم

ز آشپزخونه تاپ و دامن کوتاه لیمویی بود. برگشتم تو آشپزخونه و زیر کتری رو روشن کردم که صدای قفل در اومد. ا

رفتم بیرون که هادی اومد تو. اولش سرش پایین بود و صدام کرد، وقتی سرشو آورد باال واسه چند لحظه خشکش زد،

.رفتم سمتش و بوسیدمش که تازه به خودش اومد و دستاشو دورم حلقه کرد

.سالم خانوووم. چی کار کردی تو با خودت؟ اولش فکر کردم اشتباه اومدم _

.ه نیومدی، اون روز گفتم رفتم یه جای خوب دیگه. رفته بودم آرایشگاهنه اشتبا _

.خیلی خوب شدی _

.خوب بودم، بیا بریم شام بخوریم فعال _

.آخه من االن دیگه غذا نمی خوام که _

.آآآ، اول غذا _

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 93: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

93

ذاشتم رو میز خندید با هم رفتیم و نشستیم پشت میز، قیمه غذای مورد عالقه ی هادی بود و هست، همین که خورشتو گ

:و گفت

چه خبره امشب؟ کوالک کردی؟ _

.خبری نیست که، گفتم از راه دور رسیدی غذای مورد عالقتو پختم همین _

نه یه خبری هست، نکنه دارم بابا میشم هان؟ _

.به دلت صابون نزن، تا بعد دیپلم عمرا _

.ولی امشب ممکنه بشما _

.شما بفرما شامتو بخور جناب _

نباید به خاطر یه سری حرف که معلوم نیس .ن شب سعی کردم حرفایی که پرهام و پویا بهم گفته بودن فراموش کنماو

.راسته یا نه خودمو درگیر کنم

و تونستم راضیش کنم که اوقات بیکاریم دو هفته از برگشت هادی میگذره و تا دو روز پیش همه چی آروم و خوب بود

کنار خانوم اسدی باشم، تا هم حوصلم سر نره و هم چیزی یاد بگیرم. چند روز پیش مدلش شدم و بعد از آرایش، لباس

عروس پوشیدم و چنتا عکس گرفتیم. اما از دوروز پیش، اوضاع کمی سخت شده. برادر خانوم اسدی، هربار که میرم و

مت ایجاد میکنه و حسابی فکرمو مشغول کرده. تصمیم گرفتم دیگه کمتر برم آرایشگاه. تلفنای مشکوک میام برام مزاح

.هادی ام باز شروع شده

.همونجور که کتابا رو میز باز بود، تلفنم زنگ خورد. اسم رعنا روش خاموش و روشن میشد، دکمه ی اتصالو زدم

بله؟ _

.م بیای پایینسالم خانوم، خوبی؟ عزیزم زنگ زدم بگ _

چه خبره؟ مهمون هست؟ _

.آره، خاله و زیبا اومدن _

.باشه یکم دیگه میام، چنتا صفحه از درسم مونده _

.زود بیا که ناهار غذای دلخواهته ها _

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 94: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

94

.باشه نیم ساعت دیگه میام _

.فعال _

فتم پایین. زیبا برای اولین بار با گوشی رو که قطع کردم سریع چند صفحه ی باقی مونده رو مرور کردم و آماده شدم و ر

روی خوش باهام رفتار کرد و برعکس همیشه، این بار چیزی از هادی نپرسید. بعد از ناهار کنارم نشست و سر صحبتو

.باز کرد

خب، ندا شنیدم داری درستو تموم میکنی؟ _

.نا باید پیش بخونمتموم که نه، سال دومو پاس کردم، االنم دارم سومو میخونم. حاال بعد امتحا _

مگه میخوای کنکور بدی؟ _

.آره _

چه پشتکاری، هادی میذاره بری دانشگاه؟ اصال میتونی پاس کنی؟ _

.آره میتونم. فکر می کردم نتونم ادامه بدم، اما حاال یه سال جلو میوفتم _

.این از مزایای شوهر پولداره دیگه. هر کسی رو با این روش قبول نمی کنن _

.تعداد دارم و هوش باال، الکی که قبول نکردناس _

پس بچه تو برنامه هاتون نیست فعال؟ _

.نه، از اول شرط کردم که تا دیپلم نگرفتم نمی خوام سرم به بچه گرم بشه _

حاال امتحانات کی هست؟ _

.مثل مدارس عادی دیگه. دو هفته دیگه _

.موفق باشی _

.ممنون _

:عوض شده؟ شایدم فکرای قبلم اشتباه بوده. ولی نمی تونستم بیخیال بشم و پرسیدمنمی دونم چرا امروز انقد

.زیبا جان با هادی کاری داشتی؟ قبل سفرش زنگ زدی، حموم بود، من موبایلشو جواب ندادم _

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 95: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

95

:دست و پاشو گم کرد یا من اینجور برداشت کردم؟ هرچی بود کمی فکر کرد و بعد با لبخند گفت

.آهان اونو میگی؟ قرار بود برم پیش دوستش واسه کار. بابت اون زنگ زدم _

.آهان _

بعد از کمی نشستن و گپ زدن، ازشون خدافظی کردم و برگشتم باال. تا شب خودمو با پختن غذا و موسیقی سرگرم

ز چیدم و منتظر شدم ولی کردم. صدای ماشین هادی رو که شنیدم، زیر غذارو روشن کردم تا گرم بشه. بشقابارو رو می

خبری ازش نشد، چادر سرم کردم و درو باز کردم تا ببینم کجاست و چرا دیر کرده؟ از باالی پله ها پایینو نگاه کردم اما

کسی تو راه پله ها نبود. گفتم شاید رفته پایین تا مامان جونو ببینه، خواستم برم تو که چراغ روشن پشت بوم توجهمو

از پله ها باال رفتم و کنار در وایسادم که صدای نجوای آرومی توجهمو جلب کرد. صدا خیلی آروم بود جلب کرد. آروم

.اما با کمی دقت تونستم صدای هادی رو تشخیص بدم که انگار داشت با کسی حرف می زد

این چه حرفیه که میزنی؟ _

تو نمیدونی تو دل من چه خبره؟ _

آخه داری زور میگی، چجوری بگم؟ _

.چیزی از حرفاش سر در نیاوردم ولی حس کنجکاوی باعث شد سرمو بیشتر به در بچسبونم

نمیشه، چرا نمیفهمی؟ _

.باشه حاال باهاش حرف میزنم دیگه _

.دیگه داری کفرمو در میاری، االن که نمیتونم بیام _

م اکو می شد. با شنیدن صدای با شنیدن این حرفا، حاال مطمعن شدم یه چیزی شده و دوباره حرفای پرهام تو سر

خدافظیش سریع از پله ها پایین اومدم و برگشتم خونه. کمی بعد هادی اومد و جوری وانمود می کرد که انگار تازه

.رسیده

.سالم عشق من _

.سالم، بشین غذارو بکشم _

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 96: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

96

ونجور که مشغول بهم نزدیک شد و گونمو بوسید. غذارو کشیدم و پشت میز نشستم. کمی از خورشت کشید و هم

:خوردن بود گفت

.ندا خانوم حال نداره؟ نبینم بی حوصله باشی _

.چیزی نیست _

.الکی نگو، تو سر هیچی این شکلی نمیشی _

.فکر کنم دارم مریض میشم _

دیگه چیزی نگفت و دوباره با غذاش سرگرم شد. خیلی با اشتها میخورد، درست برعکس من. غذا خوردنمون که تموم

هادی رفت و تو پذیرایی رو مبل لم داد و دوباره با گوشیش مشغول شد. این کارش بیشتر حرصم داد، سریع همه شد،

.چیزو جمع و جور کردم و با سینی چای رفتم و درست کنارش نشستم

.هادی فردا زودتر میای بریم بیرون؟ چنتا کتابه که باید بخرم _

میخوای چی کار؟ _

.واسه درسم خوبه _

وای ندا این درست کی تموم میشه؟ _

.چهار سال دیگه، وای که تو چقد نق میزنی _

چی؟ تو فکر کردی اجازه میدم بری دانشگاه؟ _

منم اجازه نخواستم. این شرط من بود، یادت رفته؟ _

.نه ولی فقط تا دیپلم. دوس ندارم بری تو اون همه مرد _

:با حرص از جام بلند شدم و گفتم

.منم خیلی کارا رو دوس داشتم و تو انجام ندادی _

:روبه رو وایساد و گفت

مثال؟ چی کم گذاشتم برات تا حاال؟ _

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 97: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

97

.مشکل تو همینه که فکر می کنی آدم فقط به پول نیاز داره _

باز داری اون روی منو باال میاریا، باز کی پرت کرده هان؟ _

.خودت و دل خودت برات مهمهمن پرم از رفتارا و دروغای تو. فقط حرف _

:صداشو برد باال و گفت

... اینا همه بهونست، رک بگو از من خسته شدی و می خوای بری دانشگاه با پسرا _

خیلی بی شعوری هادی، آدم به ناموس خودش از این حرفا میزنه؟ اونی که خسته شده تویی که معلوم نیست داری چه _

هت زنگ می زنه؟غلطی می کنی؟ اون کیه که همش ب

.زیاد بهت رو دادم، حاال از این به بعد که نذاشتم پاتو از در خونه بیرون بذاری می فهمی _

من زندانی تو نیستم. تا حاال اگه چیزی نگفتم به خاطر خانوادم بوده که فکر می کنن من خیلی خوشبختم و تو بهترین _

.مرد دنیایی

. چیه دلت واسه پرهام تنگ شده؟آهان اینو بگو، پس تو خوشبخت نیستی _

.خفه شو فقط _

.برگشتم برم سمت اتاق که بلوزمو کشید

تو چی گفتی؟ _

.همون که شنیدی _

نمی دونم چرا انقد عصبی شده بودم؟ ولی هرچی که بود، باعث شد هادی بدجور از کوره در بره. همه امشب خونه ی

ر و صدامون باال نیاد و هادی هر لحظه غیر قابل کنترل تر می شد. عمو پرویز مهمون بودن و همین باعث شد کسی از س

ولی این بار باید یه کاری می کردم. رفتم سمت تلفن تا به داداش زنگ بزنم. باید بهش می گفتم. همین که گوشی رو

.برداشتم، کنارم وایساد و گوشی رو از دستم کشید

.الن نذاری برم، فردا میرمول کن دیوونه، می خوام بگم بیاد منو ببره. ا _

.چنان ضربه ای به سرم زد که یه لحظه همه ی خونه دور سرم چرخید و دیگه چیزی نفهمیدم

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 98: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

98

چشمامو که باز کردم، تو اتاق خواب بودم و هادی رو تخت، کنارم نشسته بود و نگاهم می کرد. نگرانی رو می تونستم تو

.بدی تو سرم پیچید و دوباره دراز کشیدم و با دستم سرمو فشار دادمچشماش ببینم. همین که خواستم بلند بشم درد

.آخخخ، سرم _

:با وحشت روم خم شد و گفت

خیلی درد می کنه؟ می خوای بریم دکتر؟ _

.تلفنمو بده _

.می خوای چیکار؟ معذرت می خوام ندا، عصبی شدم _

.گفتم گوشی رو بده _

.شون نکنبچه بازی در نیار دیگه. بیخودی نگران _

.از شدت سر درد اشکم در اومد و بلند گریه کردم. لیوان آب قندو به طرفم گرفت و کمرمو نوازش کرد

.گفتم که ببخشید، سر هیچی داری الکی خودتو اذیت می کنی _

این کارش خیلی دلمو شکوند. تا چند روز راست می گفت، هنوز که چیزی معلوم نبود و من داشتم قضاوت می کردم، اما

باهاش حرف نمی زدم و فقط جلوی بقیه حفظ ظاهر می کردم تا این که امروز صب وقتی از خواب بیدار شدم، هادی

گوشیش روی میز بود، با ترس و .حموم بود و فکری که خیلی وقت بود تو ذهنم می چرخید و آزارم می داد عملی کردم

فلشو باز کردم. رمزشو قبال که حواسش نبود از پشت سرش دیده بودم. تمام مخاطبین و پیاما و استرس برداشتم و ق

تماساشو چک کردم و هیچ مورد خاصی نبود. فکر کردم حتما من اشتباه فکر می کنم و گوشی رو گذاشتم سر جاش و با

یه بار دیگه بازش کنم. فقط دعا می خوشحالی برگشتم برم آشپزخونه که عالمت پیام باالی صفحه ی گوشیش باعث شد

امروز روز قشنگیه و تو باعث این قشنگی و » کردم چیز خاصی نباشه. یه شماره ی غریبه بود که اسم نداشت و نوشته بود:

.«آرامشی، خوبه که هستی

اطمینان پیدا احساس می کردم تو دلم یه کوه آتشفشانه. دلم می خواست داد بزنم ولی باید خودمو کنترل می کردم تا

کنم و بعد. با صدای در حموم به خودم اومدم و بعد از پاک کردن پیام، گوشی رو سر جاش گذاشتم و رفتم تا صبحونه رو

آماده کنم. شماره رو حفظ کرده بودم و هر لحظه تو ذهنم تکرار می شد. اون روز واسه این که اعصابم آروم بشه و کمتر

خودمو با هر چیزی که می شد سرگرم کردم، اما آروم نمی شدم. داداش زودتر از همیشه فکر کنم، رفتم خونه ی مامان.

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 99: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

99

اومد خونه و مثل همیشه، از موقع رسیدن، سر به سرم گذاشت. اما حالم خراب تر از اونی بود که بخوام شاد باشم و

:لقه کرد و گفتنتونستم حفظ ظاهر کنم. آخرش داداش حالمو فهمید. کنارم نشست و دستشو دور شونم ح

.ندا خوبی؟ چیزی شده؟ حال نداری _

.خوبم داداش، کمی کسلم فقط _

به من دروغ نگو. نمیخوای حرف بزنی، نزن، اما دروغ تحویلم نده. یعنی من خواهرمو نمیشناسم؟ _

.مبغض بدجور بهم فشار میاورد، سرمو انداختم پایین و چیزی نگفتم. با دستش سرمو برد باال و زل زد به

.چته ندا؟ یه مدته دیگه اون دختر پر سر و صدای قبل نیستی _

:مامانم نگاهی بهم کرد و گفت

خیلی ام الغر شده، هادی اذیتت می کنه؟ _

.نه مامان، هیچی نیست. درسام سنگینه _

همین؟ _داداش

هادی با دانشگاه رفتنم مخالفه، تو باهاش حرف میزنی داداش؟ _

ی شده حاال، دوس نداره نرو خب. انقد اون به حرف تو گوش داده، یه بارم تو گوش بده. آسمون ای بابا، فکر کردم چ _

.که به زمین نیومده ماتم گرفتی

.دوس دارم درس بخونم خب _

:محکم تر بغلم کرد و گفت

باز میگم که خونه ی شوهر خیلی با خونه ی بابا فرق داره. تو دیگه اون دختر کوچولوی لوس ما ندا خانوم قبال گفتم، _

.نیستی که عزیزم، االن مدیریت یه زندگی دستته. باید با دل شوهرت راه بیای که اونم دلش گرم باشه دیگه

.این که خواسته ی زیادی نیست _

نی؟ من گفتم همیشه پشتتم، ولی تو این مورد حقو میدم به هادی. آره ولی خب دوس نداره دیگه. می خوای جنگ ک _

.میخواد از ناموسش محافظت کنه

.ای داداش خوش خیال من، نمی دونی که دلم از چی خونه

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 100: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

100

کلی با داداش و مامان حرف زدیم ولی چیزی از اون موضوع نگفتم. هادی غروب اومد و آخر شب با هم برگشتیم خونه.

.هادی، آماده شدم تا برم پیش مینا خانم. سر کوچه ی آرایشگاه بودم که میالد سرراهم سبز شدصب بعد از رفتن

سالم خانومی، حال و احوال؟ _

:تندتر قدم برداشتم تا زودتر برسم و از دستش خالص بشم ولی جلومو گرفت و گفت

با زبون خوشم حرف می زنم فرار می کنی؟ _

.چی می خوای تو هر روز مزاحم میشی؟ این دفه به مینا میگم به خدابرو کنار وگرنه بد می بینی. _

.برو به بزرگ تر از اون بگو. ببین کاری ندارم که فقط میگم بیا بریم یه کم خوش بگذرونیم _

چند بار بگم من شوهر دارم تا بفهمی؟ _

.لومی دونم، ببین شمارتو دارم، عکساتم دارم، باهام راه نیای بد میبینی کوچو _

.برو به جهنم _

از کنارش رد شدم و سریع خودمو به آرایشگاه رسوندم. عصر اون روز هادی اومد دنبالم و با هم چرخی تو خیابونا زدیم

و کمی خرید کردیم و شامو بیرون خوردیم. آخر شب که برگشتیم خونه، هادی رفت تا یه سری پایین بزنه و منم رفتم

کنم.کارامو که انجام دادم، گوشی رو از کیفم در آوردم تا بذارم رو ساعت که صب زود بیدار بشم و تا لباسامو عوض

می دونم حرفمو باور نکردی، حتما میگی عکسای تو دست » درس بخونم.برام پیام اومده بود از یه شماره که نوشته بود

پیش که کامپیوترش خراب شده بود و داشتم من چی کار میکنه؟ مینا عکسارو ریخته بود تو کامپیوتر و چند روز

«درستش می کردم دیدم. حاال دیگه خود دانی

با خوندن پیام فهمیدم از طرف میالده، حتما شمارمو از گوشیه مینا برداشته. یه ترسی همه ی وجودمو گرفت، اگه کاری

.تونه با میالد حرف بزنهباید یه کاری بکنم. باید به مینا بگم، اون می .که میگه رو بکنه بدبخت میشم

صب بعد از رفتن هادی، آماده شدم و رفتم آرایشگاه. امروز مشتری زیاد بود و باید تا خلوت شدن مغازه صبر می کردم.

:بعد از دو ساعت معطلی، باالخره خلوت شد. رو به روی مینا نشستم و گفتم

مینا میشه حرف بزنیم؟ _

.سرکنده شدیآره حتما، تو چته از صب؟ عین مرغ _

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 101: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

101

.میالد مزاحمم میشه مینا _

.بیخیال، محلش ندی میره پی کارش _

نمیره، تا االن همین کارو کردم. دیروز گفت اگه به حرفش گوش ندم عکسمو می ذاره تو اینترنت. شمارمو از کجا _

آورده؟

چی میگی تو؟ عکس کجا بود؟ _

.منو می دونی، اخالق هادی رو میشناسیمیگه از تو کامپیوتر برداشته، مینا تو که شرایط _

.من باهاش حرف می زنم، مشکل داره دیگه هر از گاهی واسه یکی مشکل پیش نیاره. خستم کرده _

شمارمو داره مینا، اگه وقتی هادی خونست زنگ بزنه چی؟ _

.گفتم حرف می زنم دیگه، انقد نگران نباش _

.باشه، من برم دیگه تا هادی نیومده _

باید تمرکزمو بذارم رو درسام. چندروز .از خدافظی، سریع برگشتم خونه و تا چند روز هیچ خبری از مینا نداشتمبعد

.دیگه امتحاناتم شروع میشه

***

امروز نزدیک یه ماه از اون روز که با مینا حرف زدم می گذره و امتحانام تموم شدن. نمی دونم چطوری تمومشون

. تصمیم گرفته بودم امسال درس بخونم و تست بزنم تا سال دیگه بهترین رتبه رو تو رشته کردم؟ اصال تمرکز نداشتم

ای که می خوام بیارم. دو هفته قبل مینا زنگ زد و گفت که با میالد حرف زده و نگران عکسا نباشم. تو این مدت خود

س خوندیم. این روزا بیشتر حواسم به میالدم اصال بهم زنگ نزده. چندباری مهسا و شیوا اومدن خونمون و با هم در

هادی هست و به قول مهسا دارم دلبری می کنم. امروز قراره بریم خونه ی دایی وحید و اکثر خاله ها و داییا هستن،

.همینطور مامان و بابابزرگ

.ندا خانوم بدو دیگه دیره ها _

«اوه اوه دیگه برم که حسابی شاکی شده، دو ساعته معطل گذاشتمش »

.دفترمو بستم و تو جای همیشگی گذاشتم و بعد از نگاه کردن تو آینه رفتم بیرون

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 102: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

102

.چه عجب خانوم؟ رضایت دادی تو. من رفتم کارامو کردم و اومدم، تو هنوز تموم نکردی _

.پوزش عزیزم، بریم دیگه _

:تو راه چرخیدم سمتشو گفتم

هادی؟ _

جان؟ _

امشب همه هستن، میدونی دیگه؟ _

خب؟ بله، _

بدقلقی نکن باشه؟ _

پرهامم هست؟ _

.آره دیگه. جون ندا اخم نکنیا _

.اگه دور و برت نیاد چشم _

هااادی؟ _

:ماشینو کنار خیابون نگه داشت و چرخید سمت من، کمی نگام کرد و گفت

!به یه شرط _

چی؟ _

:دستمال کاغذی رو به سمتم گرفت و گفت

.رژتو پاک کن بعد _

همین؟ _

بله _

.دستمالو گرفتم و رژمو پاک کردم، بعد مظلومانه زل زدم به هادی

در ضمن باید بگم تازگیا خیلی داری عشوه میریزی، چه خبره؟ _

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 103: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

103

خب مگه بده؟ _

.نه اصال، اما یادت باشه که دیگه نمی تونی از زیر مامان شدن در بری _

:با مشت کوبیدم تو دستشو گفتم

.نمیدی، باشه حرف می زنیم حاالتو که هیچ فرصتی رو از دست _

اون شب با شوخیای دایی وحید شب خوبی بود. فقط سردرد و حالت تهوع کمی اذیتم کرد. خودم که به استرس این

.مدت ربطش دادم، اما نگار و مامان زیادی خوشحال بودن

«یکی نیست بگه آخه حال بد من خوشحالی و شادی داره؟ »

فتادم به جون خونه، سالگرد ازدواجمونه و می خوام همه چیز خوب و مرتب باشه، کلی امروز از صب که بیدار شدم ا

برنامه دارم. مهسا و رعنا نزدیک ظهر اومدن تا کمکم کنن. همه چیز تقریبا همونجور شده که می خواستم، اما یه دلشوره

.ی مزاحم دست از سرم بر نمیداره

ندا؟ های ندا؟ _

:ده بود و داد می زد. رفتم طرفش و گفتممهسا وسط پذیرایی وایسا

چیه؟ چته خونه رو گذاشتی رو سرت؟ این چه مدل صدا زدنه؟ _

کجایی دو ساعته؟ بازم حالت به هم خورد؟ _

.نه فقط حالت تهوع دارم _

.بازم؟ خوب برو دکتر دیگه _رعنا

.نیاز نیست، من خودم می دونم چمه. هروقت استرس دارم اینجوری میشم _

:مهسا قیافشو مظلوم کرد و گفت

یعنی هنوز خاله نشدم؟ _

:دستمالی که دستم بود پرت کردم طرفش و گفتم

.بس کن دیگه، کارتو بگو _

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 104: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

104

.هان؟ آهان میگم داداشت زنگ زد گفت داره کیکو میاره _

.باشه خوبه پس دیگه کاری نمونده _

د بزنه، با من کاری نداری من برم پایین؟نه فقط چسبوندن کاغذ رنگیاست که میگم یوسف بیا _رعنا

.نه عزیز، ببخشید زحمتت دادم. میای دیگه با داداش _

.آره میام، برم فعال آماده بشم، کاغذارو نزنیا _

.باشه _

بعد از رفتن رعنا، مامان جون و هانیه از بیرون اومدن، براشون میوه بردم و کنار هم نشستیم. هانیه بسته های خریدو

.دونه باز کرد و نظرمونو درباره ی هر کدوم می پرسید دونه

.هانیه مادر خسته نکن مهمونمونو. انقد هیجان داری انگار اولین باره رفتی خرید _مامان

.نه مامان، ولی امروز فرق داره. زن داداش که نتونست باهام بیاد، می خوام نظرشو بدونم _هانیه

.الشه و بهم نمیگه زن داداشخدا شانس بده، خواهر شوهر من ده س _

.حسودی نکن مهسا خانوم، همه که مثل هانیه ماه نیستن _

:دستمو انداختم دور گردن مهسا و گفتم

.عوضش دوست جون خودمی. عاشقتم _

مامان بلند شد و بعد خدافظی رفت تا برای شب آماده بشه. مامان و داداش و فرشته نیم ساعت بعد اومدن و داداش و آقا

سف کاغذا و بادکنکارو چسبوندن به دیوارا. تا شب هر کس خودشو با یه کاری مشغول کرد و این وسط فقط من حال یو

:خوبی نداشتم. مامان که حواسش بهم بود کنارم نشست و گفت

چرا نمیری آزمایش بدی ندا؟ شاید بارداری؟ _

.حاال میرم مامان، وقت زیاده _

.همیشه پشت گوش میندازی فقط _

می بعد بابا و هادی اومدن و تا آخر شب همه چیز همونجوری پیش رفت که می خواستم. نصفه شب از شدت سردرد از ک

خواب بیدار شدم تا یه قرص بخورم. با نور کم چراغ از پذیرایی رفتم تو آشپزخونه و جعبه ی قرصارو برداشتم و رو

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 105: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

105

کردم و قرصو خوردم و برگشتم تو اتاق. گوشی رو از رو میز اوپن خالی کردم و یه قرص سردرد برداشتم. لیوانو پر آب

عسلی برداشتم تا یه نگاهی به ساعت بندازم که چراغ چشمک زن گوشیه هادی رو دیدم. یه نگاهی به هادی انداختم که

رارم هادی، خیلی بیق» تو خواب عمیقی بود و قفل صفحه رو باز کردم. یه پیام بود از همون شماره ی قبلی که نوشته بود:

.دلم برات تنگ شده. اون چیزایی که بهت گفتم واسه این بود که فکر بد نکنی، من اون آدمی که فکر می کنی نیستم

.«فردا بیا ببینمت

دیگه مطمئن شدم که یه چیزی هست، فردا باید تکلیف این آدم و پیامارو مشخص کنم. تا صب خواب به چشمام نیومد و

.ردمهزار جور فکر و خیال ک

دیشب انقدر خسته بودم و از فکر و خیال نزدیک صب خوابم برد که صب ساعت یازده از خواب بیدار شدم و اصال نمی

دونم هادی ساعت چند رفته سر کار. بعد از خوردن کمی شیر و کیک، گوشیمو برداشتم و با هادی تماس گرفتم، چند

تا بهش بگم که می خوام برم خونه ی مامان. چنتا بوق خورد و بار زنگ زدم و جواب نداد واسه همین زنگ زدم مغازه

.داداش یوسف گوشی رو برداشت

الو؟ _

سالم داداش خوبی؟ _

به به، سالم ندا خانوم، چه عجب یاد ما کردی؟ _

من همیشه یادتونم، هادی هست؟ _

.نه واال، یه ساعت پیش گفت کار داره رفت بیرون _

.گوشی رو بر نمی دارهنگفت کجا؟ زنگ می زنم _

نه نگفت، چیزی شده؟ _

.نه یعنی آره، نمی دونم فعال _

باالخره آره یا نه؟ _

.تصمیم گرفتم به داداش بگم، شاید بتونه کمکم کنه

.راستش داداش، هادی چند وقتیه یجوری شده. تماسا و پیامای مشکوک داره _

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 106: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

106

یعنی چی؟ با کی؟ _

.یه زن _

ی؟امکان نداره، مطمئن _

.از دیشب بله _

آخه چرا؟ یعنی چجوری؟ _

.نمی دونم، حرفی ام می زنم، می زنه به سرش _

.باشه حاال نگران نباش، من باهاش حرف می زنم _

.ممنون. فعال خدافظ _

.خدافظ _

از جام تا عصر با خودم کلنجار رفتم که زنگ بزنم به هادی یا نه، که ساعت پنج اومد خونه. روی مبل نشسته بودم و

:تکون نخوردم. بهم نزدیک شد و گفت

.سالم خانوم، مرسی منم خوبم، اصال خسته نیستم _

:یه نگاه کوتاه بهش انداختم و گفتم

.سالم، کجا بودی از صب؟ ده بار زنگ زدم _

.مشتری داشتیم، سرمون شلوغ بود _

.داداش گفت نیستیهروقت می خوای دروغ بگی قبلش هماهنگ کن با بقیه. زنگ زدم مغازه _

.چنتا جا واسه معامله رفتم _

بسه هادی، من گوشام درازه آره؟ _

چیه باز قاطی کردی؟ _

.همش می خوام هیچی نگم، نمی ذاری دیگه _

:کیفشو گذاشت زمین و بهم نزدیک شد و با حرص گفت

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 107: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

107

.مثال چی می خوای بگی؟ ندا باز شروع نکنا _

.باشه اینبار تمومش می کنم _

دیگه داری کفرمو در میاریا، هیچ معلومه چته؟ از راه نرسیده مثل برج زهر مار شدی واسم؟ _

:از کنارش رد شدم و همونجور که می رفتم سمت اتاق گفتم

.اون که معلوم نیست چشه تویی، قرارتو رفتی و عشق و حالتو کردی، االن داری دست پیش می گیری که پس نیوفتی _

.و رو به روم وایساد باعجله بهم نزدیک شد

وایسا ببینم، چی زر زدی؟ چه قراری؟ _

.چیزی نگفتم و فقط نگاهش کردم. بلندتر از قبل داد زد

با توام، چرا الل شدی پس؟ _

.صداتو بیار پایین، منم داد زدن بلدم _

دوس دارم داد بزنم، میگی یا یه جور دیگه حالیت کنم؟ _

_ ...

.دااون روی منو باال نیار ن _

ماشااهلل تو همیشه اون روت باال هست. مشکلت اینه که آبرو نمی دونی چیه، همه باید بدونن تو خونه ی ما چه خبره؟ _

.از موهام گرفت و کشید و پرتم کرد روی تخت

!چته وحشی موهام کنده شد _

م پاتو از خونه بذاری بیرون تا می دونی تقصیر منه انقد بهت رو دادم که پررو شدی، باید مثل بقیه مردا نمی ذاشت _

.بفهمی

.هه، کاش زندونیم می کردی ولی خیانت نمی کردی _

با این حرفم اومد نزدیکم و محکم زد زیر گوشم. گوشم بدجوری سوت کشید و بلند داد کشیدم و قاب عکسی که روی

ر و صدای ما مامان و داداش و عسلی بود برداشتم و پرت کردم سمتش که خورد تو آینه و با صدای بدی شکست. از س

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 108: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

108

رعنا اومدن باال و محکم می زدن به در. هادی واسه باز کردن در رفت و من که سرم درد گرفته بود و بینیم خون میومد،

:سرمو محکم با دستام گرفتم و گریه می کردم. مامان و رعنا اومدن تو اتاق و مامان تا منو دید، زد تو صورتشو و گفت

ده، چه خبره اینجا؟خدا مرگم ب _

چی شده؟

:با گریه گفتم

.از پسرتون بپرسید که از صب رفته با نمیدونم کی گردش، االن که به من رسیده وحشی شده _

:هادی اومد جلو در اتاق و داد زد

.خفه شو ندا، دستم بهت برسه فقط _

.آرومش کنهداداش جلوی در وایساده بود و نمی ذاشت هادی بیاد تو و سعی می کرد

.داداش شما امروز بیرون از مغازه معامله داشتین؟ خسته شدم دیگه از دروغات _

.چی بگم واال، بیاید بشینیم و آروم حرف بزنیم _داداش

.من نمی خوام حرف بزنم، زنگ بزنید آژانس بیاد من می رم خونه خودمون _

:هادی دوباره اومد جلو و گفت

خود شدی آره؟تو غلط می کنی، سر _

.بهت گفته بودم یه بار دیگه تکرار کنی کاراتو می رم خونه مامانم _

تو مگه بی صاحابی؟ _

.هادی بس کن دیگه، ندا آروم باش ببینیم شاید سو تفاهم شده _داداش

زنگ زده و اصال نمی خوام چیزی بشنوم، شمارشو حفظم، می خوای بهت بدم و زنگ بزنی و ببینی که یه زنه؟ چند بارم _

پیام داده. ازش بپرس که چرا میره باال پشت بوم با تلفن حرف می زنه؟ خودش خواست همه بفهمن، وگرنه که من آروم

.پرسیدم ازش

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 109: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

109

بعد از کلی حرف زدن و کشمکش، داداش پیشنهاد داد که یکی، دو روز برم خونه ی مامان تا اعصابم آروم بشه و بتونم

مامان با دیدنم فهمید اتفاقی افتاده و کلی سوال و جوابم کرد. دیگه نمی خواستم ازشون فکر کنم. خودشم منو رسوند.

.قایم کنم که دفه ی بعد بدتر از این بشه. همه چیزو به مامان گفتم و رفتم تو اتاق و خوابیدم

بود که مهمون هست. وقتی از خواب بیدار شدم، هوا کامال تاریک شده بود. از پذیرایی صدای حرف زدن میومد و معلوم

شالمو سر کردم و رفتم بیرون، مامان و داداش و پرهام کنار هم نشسته بودن و حرف می زدن. سالم دادم و کنارشون

:مامان گفت .نشستم. داداش کمی تو فکر بود و می دونستم که مامان بهش گفته که چی شده

ندا غذا رو گازه، می خوری برات بیارم؟ _

.، اشتها ندارمنه مامان مرسی _

.نمیشه که شام نخوری _

حاال بعدا یه چیز می خورم. هادی زنگ نزده؟ _

.نه نزده. فقط مادر شوهرت زنگ زد حالتو پرسید _

:داداش با یه حالت کالفه گفت

چی شده ندا؟ دقیقا مشکل کجاست؟ _

.هیچی داداش، حتما مامان گفته بهت، یه دعوای کوچیک _

.دعوای کوچیک قهر نمی کنی سر چی؟ تو واسه یه _

.االنم قهر نکردم، فقط اومدم که اعصابم آروم بشه _

:از جاش بلند شد و اومد کنارم نشست و زل زد بهم و دوباره پرسید

ازم قایم نکن ندا، چی شده عزیزم؟ _

:یاد کار هادی بغض تو گلوم نشوند و یه قطره اشک از چشمم چکید و گفتم

.شون میده نیست داداش، اذیتم می کنه، به همه کارم گیر میدههادی اون جوری که ن _

همین؟ _

:سرمو انداختم پایین و گفتم

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 110: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

110

.با یه زن دوسته _

تو مطمعنی؟ _

اگه نبودم نمی گفتم. یه مدته حواسم بهش هست، تلفنای مشکوک و پیامای مختلف، گاهی دیر میاد و میگه سر کار _

.ونهبودم ولی نیست. داداش یوسفم می د

.ندا این چیز کوچیکی نیستا، اگه فقط شک داری باهاش حرف بزن _

... حرف می زنم که یا داد می زنه و یا _

:بقیه ی حرفمو خوردم که پرهام گفت

کتکت زده؟ _

_ ...

.دست روت بلند کرده؟ حرف بزن دیگه _داداش

.نمی خواستم بیشتر کالفش کنم ولی دیگه پنهون کاری فایده ای نداشت. به عالمت مثبت سرمو پایین و باال کردم

:داداش پرسید

چند وقته؟ _

چند ماهی میشه.به خدا اگه پنهون نمی کرد می بخشیدمش، اما هربار خواستم باهاش حرف بزنم داد و بیداد کرد. هر _

.روز بدتر از قبل

:تمامان گف

چرا تا حاال چیزی نگفتی آخه؟ _

.حرفی واسه گفتن نداشتم

:داداش کالفه از جاش بلند شد و کمی راه رفت. تو همین فاصله پرهام آروم گفت

.من که بهت گفتم بهشون بگو _

:فکر نمی کردم داداش شنیده باشه، اما شنید و کنار پرهام نشست و پرسید

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 111: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

111

چی رو بگه؟ تو می دونستی؟ _

:سرشو انداخت پایین و گفتپرهام

... آره، چند ماه پیش که _

:پریدم وسط حرفشو گفتم

.پرهام اون ربطی به االن نداره _

:داداش برگشت سمت منو گفت

خودت که چیزی نمیگی، چرا نمی ذاری پرهام بگه؟ چه خبر بوده که من نمی دونم؟ _

.دوس نداشتم پرهام چیزی از پویا بگه ولی کاری از دستم بر نمیومد، با التماس نگاهش کردم و شروع کرد به گفتن

چند ماه پیش، یکی از رفقام، هادی رو با یه زن دیده بود جایی. به من گفت و منم به ندا گفتم. قرار شد حواسشو بیشتر _

.جمع کنه، همون موقع بهش گفتم که به شما بگه

وقتی حرف پرهام تموم شد، نفس عمیقی کشیدم. خوبه که درکم کرد و چیزی از پویا نگفت. داداش کمی فکر کرد و

:بعد گفت

.تا هر وقت که بیاد سراغت اینجا می مونی، وقتی اومد خودم باهاش حرف می زنم _

تا کارای عقب افتادشو انجام بده. منم مامان سردرد و بهونه کرد و رفت کمی دراز بکشه و داداش از اتاق دفترشو آورد

که حسابی دلم ضعف می رفت، رفتم آشپزخونه و واسه خودم غذا کشیدم و مشغول خوردن شدم. کمی بعد پرهام به

:بهونه ی آب اومد تو آشپزخونه و تکیه داد به کابینت و گفت

این بارم دست روت بلند کرد؟ _

.مهم نیست، نمی خوام حرفشو بزنم _

حاال می خوای چی کار کنی؟ _

.نمی دونم، راستی مرسی که حرفی از پویا نزدی _

:لبخند یوری زد و گفت

.خواهش می کنم، مگه بچه ام تو این گیر و دار یه دردسر دیگه برات بسازم _

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 112: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

112

.نگاه قدرشناسانه ای بهش انداختم و بقیه ی غذامو خوردم

ز هادی نبود، فقط مامان چندبار زنگ زد و حالمو پرسید و هانیه ام پیام چند روز از اومدنم خونه مامان گذشت و خبری ا

.می داد. ساعت سه ظهر بود و حوصلم حسابی سر رفته بود، به سپیده زنگ زدم تا بیاد پیشم

.دختر تو دیوونه ای به خدا، سرتو بنداز پایین و زندگیتو بکن _

.تازه می فهمی چی میگمگفتنش واسه تو آسونه ولی اگه تو شرایط من باشی _

.هرجا که بره آخر بر می گرده پیش تو، زنشی، به همین راحتی که نمی تونه بزنه زیر همه چی _

وای سپیده چقد حرف می زنی تو؟ بگو ببینم از درسا چه خبر؟ _

همیشه لجباز بودی دیگه، هیچی دارم آماده میشم واسه کنکور دیگه. تو چی؟ تصمیمی داری؟ _

ه عین چی هاج و واج موندم، اصال نمی دونم از پسش بر میام یا نه؟فعال ک _

راستی ندا از اون پسره میالد چه خبر؟ شرشو کم کرد دیگه؟ _

.آره خدارو شکر، کلی استرس داد _

یه سایته چت هست که اکثر بچه های اینور توش عضون، موسسش دوست پگاه همکالسیمونه، می شناسیش که؟ _

آره، خب؟ _

.این میالدم هست. اگه کامپیوتر داشتی عضو می شدی _

.صد سال سیاه، خیلی ازش خوشم میاد. بعدشم من متاهلم، این کارا واسه مجرداست _

.خب حاال چرا جوش میاری؟ اعصاب نداریا _

اومدنشون غروب سپیده رفت و منم رفتم کمک مامان که زنگ خونه رو زدن، هادی و مامان و بابا بودن. نیم ساعتی از

گذشته بود که داداش اومد. قبل از صحبت کردن با مهمونا، صدام کرد تو اتاق و گوشزد کرد که فعال چیزی نگم تا

خودش پیگیری کنه و بعد. اونشب هادی بابت بدرفتاری معذرت خواهی کرد و بابا ضامن شد که تکرار نمیشه،

.همراشون برگشتم خونه اما دلم هنوز صاف نشده

یگذشت و من رفتار مشکوکی از هادی ندیده بودم و داشت باورم میشد که رو حرفش مونده، از طرفی خودمو روزا م

مشغول تست زدن می کردم تا بتونم تو کنکور با بهترین رتبه قبول بشم و از طرفی حالم خیلی خوب نبود و گاهی

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 113: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

113

ی کردم. یکی از همون روزا که با مهسا و شیوا احساس تهوع و سرگیجه داشتم ولی از دکتر رفتن و آزمایش دادن فرار م

رفته بودیم خرید، همین طور که دونه دونه مغازه ها رو نگاه می کردیم، نگاهم رو مغازه ی سمت دیگه ی پاساژ

میخکوب موند. باورم نمی شد و اصال به چشمام اعتماد نداشتم، چشمامو محکم رو هم فشار دادم و باز کردم و امیدوار

اشتباه دیده باشم ولی اشتباه نبود. همون لباسا، خدایا چرا من انقد بد شانسم آخه؟ بودم که

ندا؟ ندا؟ مردی؟ _

با تکونای مهسا به خودم اومدم و چشم از روبه روم گرفتم و سریع از پاساژ زدم بیرون و مهسا و شیوا پشت سرم

شین شدم و برگشتم خونه. سردرد مجال هیچ فکری میومدن و صدام می کردن، ولی بدون توجه به حرفاشون سوار یه ما

.رو بهم نمی داد و تا شب با همون لباسا وسط پذیرایی نشسته بودم تا وقتی که هادی اومد خونه

سالم عزیزم، چی شده؟ جایی میری؟ _

.حتی حوصله ی حرف زدن نداشتم و فقط نگاش کردم، کنارم نشست و دستمو گرفت

ندا خوبی؟ _

_ ...

می خوای بریم دکتر؟ _

نه خوبم، چرا دیر اومدی؟ _

.یه چک بود باید تحویل می گرفتم، مجبور شدم بمونم مغازه _

.بهونه ی خوبیه واسه کثافت کاری _

.چی میگی تو؟ باز شروع نکنا _

بسه هادی، تا کی می خوای مثل کبک سرتو بکنی زیر برف؟ اگه زیبا رو می خواستی چرا اومدی سراغ من؟ _

.نمی فهمم چی میگی _

امروز چکو باید از تو پاساژ و همراه زیبا خانوم تحویل می گرفتی؟ _

.رنگش واسه لحظه ای پرید و دستاش سرد شد

.دلیلی نمی بینم توضیح بدم وقتی همه چیزو اون جوری برداشت می کنی که دوس داری _

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 114: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

114

.یه بار مرد باش و راستشو بگو _

.فاتو تمومش کن و کم تو کارای من فضولی کن، یا اگه نمی تونی تحمل کنی به سالمتببین ندا، یا این مزخر _

:بغضی که از صب تو گلوم مونده بود راه خودشو باز کرد و با اشک و صدای خش دار گفتم

خیلی پستی، می دونی داری چیکار می کنی؟ _

.من کاری نکردم که بخوام توضیح بدم _

:عین دیوونه ها دستمو انداختم و از رو میز گوشیمو برداشتم و شماره ی داداشو گرفتم. بعد از چنتا بوق جواب داد

جونم آبجی؟ سالم خوبی؟ _

داداش؟ _

ندا؟ داری گریه می کنی؟ چی شده؟ _

.داداش بیا، حالم بده _

:هادی گوشیو از دستم کشید و خاموشش کرد و با داد گفت

ه چیکار می کنی؟ هیچ معلوم _

.خودت گفتی برو، منم می خوام برم _

تو غلط می کنی، شهر هرته مگه؟ _

.بدون توجه به حرفاش رفتم تو اتاق و درو بستم و از پشت قفلش کردم تا وقتی که داداش بیاد

خسته بودم از نمی دونم چقدر گذشته بود و تمام مدت هادی پشت در اتاق بود و می خواست که حرف بزنیم ولی دیگه

دروغای رنگ و وارنگش. زنگ که صدا داد، از اتاق رفتم بیرون. داداش وسط پذیرایی وایساده بود و همین که منو دید

:گفت

چه خبره؟ چی شده؟ _

.چیزی نیست داداش، یه سو تفاهم پیش اومده _هادی

:با حرص رفتم جلو و گفتم

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 115: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

115

.سو تفاهم؟ هادی بسه دیگه کم دروغ بگو _

.ندا جان یه موضوعه خانوادگیه، حلش می کنیم _هادی

دستت درد نکنه هادی، این بود اون همه قولی که بهم دادی؟ گفتی رو چشمام می ذارمش، این بود مردونگیت؟ _داداش

چی اشتباه شده؟ قرار یواشکیت با دختر خالت؟

.داداش احترامت واجبه، پس لطفا دخالت نکن _هادی

:صبی شده بود چند قدم بهش نزدیک شد و گفتداداش که حسابی ع

.خیلی بی غیرتی. ندا برو آماده شو بریم تا خودم تکلیفتو روشن کنم _

.حق نداری پاتو بذاری بیرون _هادی

.من میرم، دیگه نمیتونی هر کاری دلت می خواد بکنی و منم تماشات کنم _

:چند قدم که رفتم جلوم وایساد و گفت

.دنبالتاگه بری نمیام _

به درک، تو که از خداته؟ _

بازومو جوری کشید که از درد آخم در اومد. داداش بهمون نزدیک شد و با حرص دست هادی رو گرفت و کشید کنار و

:گفت

.زورتو به زن نشون نده _

.بحث بینشون که باال گرفت، داداش یوسف و بابا از پایین اومدن

.مرد گنده صداتونو انداختین تو سرتونچه خبره؟ خجالت بکشید دوتا _بابا

آقای میرزایی دفه ی پیش به خاطر شما و با وساطتتون گذاشتم ندا بیاد خونه، گفتم زن و شوهرن و خودشون با _داداش

.هم راه میان، ولی این که نمیشه خواهر من هر روز اینجا اذیت میشه و اشکشو در میارین

.وم باشید تا تو آرامش حرف بزنیم. این دخترو الکی نترسونیدیه دیقه بشین علیرضا جان، آر _بابا

:داداش یوسف اومد سمتمو گفت

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 116: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

116

بیا بشین ببینیم چی شده؟ _

.قضیه همونیه که بهتون گفتم قبال _

:هادی از الی دندونای قفل شدش غرید

آبروی من نقل و نباته که انداختی تو دهن همه؟ _

:و نشوند رو مبل و گفتبابا دستشو گذاشت رو شونه ی هادی

پسر این همه ساله با آبرو زندگی کردم و کسی چپ نگام نکرده، حاال تو داری آبرومو می بری؟ فکر کردی نمیفهمم _

هر شب جنجال دارین؟

.بابا من کاری نکردم، این عروس شما از اولم سر ناسازگاری داشت _هادی

:بابا چرخید سمت من که گریه می کردم و پرسید

دخترم مشکلت چیه شما؟ _

.به داداش یوسف گفتم، می دونه _

.االن به من بگو، به همون خدا اگه من بدونم پسرم راه خطا میره خودم به حسابش می رسم _

.چرا فیلم بازی می کنی؟ بگو دنبال دلیل می گردم طالق بگیرم و برم زن بعضیا بشم _هادی

:داداش از حرف هادی گر گرفت و یقشو گرفت و بلندش کرد که داداش یوسف جلوشو گرفت و گفت

شیطونو لعنت کنید، مگه بچه شدید شما؟ زن داداش تو مطمعنی از حرفی که زدی؟ _

.تا دیروز نه خیلی، اما امروز آره. خودم با هم دیدمشون _

.یه بار دیگه دروغ بگی دهنتو پر خون می کنم _هادی

:بابا دستشو بلند کرد و کشیده ی محکمی بهش زد و گفت

.هر وقت من مردم هر کار خواستی بکن _

:داداش دستمو گرفت و با خودش کشید سمت در و به بابا گفت

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 117: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

117

حاج آقا به حرمت شما کاری باهاش ندارم اما نمی ذارم خواهرم بیشتر از این اذیت بشه. تکلیفشو خودتون مشخص _

.کنید

و گریه های مامان اثری تو تصمیم داداش نذاشت و با هم برگشتیم و تو راه من همش گریه کردم و داداش التماس

گفت که خودش فهمیده که هادی خطا کرده و با کسی در ارتباطه. هر روز حالم خراب تر از روز قبل میشد، حالت تهوع

بریم دکتر مخالفت می کردم. چند باری مامان و بابا دست از سرم بر نمی داشت و من سر سختانه با مامان که میخواست

هادی خیلی عوض شده بود و البته بی پروا. صب یکی از روزا با صدای .اومدن و با داداش حرف زدن اما فایده ای نداشت

تلفن از خواب پریدم، سرم درد میکرد و تا صب نتونسته بودم بخوابم و تو دلم به شخص پشت خط بد و بیراه گویان

.دنبال تلفنم گشتم و دکمه ی اتصالو زدم و گرفتم کنار گوشم

سالم عزیزم، هنوز خوابی؟ _

.صداش برام آشنا بود و کمی که فکر کردم از ترس سر جام نشستم

چیه تعجب کردی؟ فکر کردی یادم رفته؟ _

تو؟ چرا زنگ زدی؟ _

دستتو گذاشته تو پوست گردو؟ زنگ زدم حالتو بپرسم، شنیدم اومدی خونه ی مامانت، شوهر جونت _

.به تو مربوط نیست، دیگه زنگ نزن وگرنه شمارتو میدم به داداشم _

:خنده ی ترسناکی کرد و با لحن لوسی گفت

.گفتم اگه باهام راه نیای چیکار می کنم که؟ یه چرخی تو اینترنت بزنی عکس خوشگلتو می بینی _

:دم و عین جن زده ها با ترس گفتمیه لحظه خشکم زد، حرفشو پیش خودم تکرار کر

!تو این کارو نمیکنی _

هه، چرا اتفاقا. البته نیتم خیره ها، گفتم چند نفری از اعضای گپمونو بذارم سرکار. عکسی بهتر از عکس تو واسه کاورم _

.پیدا نکردم

چقد که مامان پرسید چی شده بقیه ی حرفاشو نشنیدم و گوشی رو پرت کردم تو دیوار. از ترس بدنم یخ کرده بود، هر

:چیزی نمی گفتم. تا شب گیج بودم، شب مامان صدام کرد و گفت

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 118: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

118

.ندا سپیده کارت داره، از صب چندبار زنگ زد و گفتم خوابی _

.حوصلشو ندارم مامان _

.میگه کار واجب داره باهات _

عضوه. با عجله گوشی رو برداشتم که صدای می خواستم مخالفت کنم که یادم اومد سپیده گفته بود میالد تو یه سایتی

.مضطربش تو گوشم پیچید

الو ندا؟ خوبی؟ _

:با آروم ترین صدایی که می تونستم گفتم

سپیده؟ _

:گریه نذاشت ادامه بدم که خودش گفت

ندا تو، تو اون سایتی که گفتم عضو شدی؟ _

لرزش بند بند سلوالی بدنمو حس می کردم، آروم و با بغض گفتم نه و تو دلم دعا می کردم نگه اون چیزی که تو

.ذهنمه

.من فردا میام اونجا، باید یه چیزی رو بهت بگم _

حتی نمی تونستم بگم خودم می دونم. گوشی رو بدون خدافظی قطع کردم و رفتم تو اتاق. شامی که مامان برام آورده

بود دست نخورده مونده بود و من تا صب از ترس و استرس خوابم نبرد. تازه خوابم برده بود که سر و کله ی سپیده

.پیدا شد، داداش اون روز سر کار نرفته بود و من می ترسیدم که چی قراره پیش بیاد

از شد و سپیده با عجله خودشو بی حوصله روی تخت نشسته بودم و به آینده ی نا معلومم فکر می کردم که در اتاق ب

.انداخت تو

!سالم، ندا داداشت که خونست _

.آره امروز نمیره سرکار _

:بلند شدم و دستشو کشیدم و با خودم نشوندم رو تخت، با استرس نگاش کردم و گفتم

خب؟ چی شده؟ _

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 119: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

119

.وای ندا، قول بده صداتو نبری باال، غش نکنی و گریه ام همینطور _

.و دیگهبس کن، بگ _

گفتی عضو نشدی آره؟ _

:لرزش بدنمو نمی تونستم کنترل کنم، با اضطراب و درموندگی گفتم

.نه _

.سرشو انداخت پایین، تپش قلبم به شدت باال بود و حال خودمو نمی فهمیدم

.بهم زنگ زد، گفت یه سری تو اینترنت بزن _

:و دستم گذاشت و گفتسرشو آورد باال و به وضوح ترسو تو چشماش دیدم. دستشو ر

.به اسم عسل جون وارد شده _

چیزی نمی فهمیدم و فقط اشک بود که راهشو رو صورتم باز کرد. چند ساعتی کنارم موند و سعی می کرد دلداریم بده

ولی آتیش بدی تو دلم به پا بود و حالت تهوعم بدتر شده بود. داداش نگران حالم بود و مدام می پرسید که چی شده و

من جوابی نداشتم که بدم. چی می گفتم؟ می گفتم چون خواستم وفادار بمونم به مردی که وفا نکرده در حقم، آبروتو

بردم؟ نمی دونم اصال باور می کنن که تقصیری ندارم؟ صدای تلفنم رشته ی افکارمو پاره کرد. یه بار دیگه شمارش

.رعشه به جونم انداخت. با ترس تماسو وصل کردم

م خانوووم، خوبی دیگه؟سال _

خیلی پستی، آشغال چه بدی در حقت کردم؟ _

هه، بهت گفتم و باور نکردی، حاالم دیر نشده. نمی خوای که شوهرتم ببینه؟ _

... گوشی از دستم ول شد و بلند داد زدم خفه شو، ازت متنفرم _

ود که فقط داد می زدم و اشک می ریختم. وقتی با صدای من داداش و مامان سراسیمه اومدن تو اتاق، حالم به قدری بد ب

داداش حسابی پیگیر شد، سپیده بهش گفت و من فقط صدای یا ابوالفضل داداش و بدبخت شدیم مامانو شنیدم و سرمو

بین زانوهام پنهون کردم. اون شب من و مامان تا صب اشک ریختیم و داداش راه رفت و فکر کرد. صب با حال بدی از

شدم، همه تو آشپزخونه جمع بودن و صبحونه می خوردن، از سردرد و بی خوابی دیشب نمی تونستم خواب بیدار

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 120: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

120

تعادلمو حفظ کنم، بدون شستن دست و صورت نشستم ولی میلی به خوردن نداشتم. داداش که صبحونشو تموم کرده

:بود گفت

.ندا صبحونتو خوردی بیا باال کارت دارم _

فقط سرمو تکون دادم و داداش بلند شد و رفت.به زور چنتا لقمه ی کوچیک و کمی چای خوردم و بلند شدم، مامان نگاه

نگرانی بهم انداخت و سرشو انداخت پایین. پله هارو آروم آروم رفتم باال و الی در اتاق داداشو باز کردم. نگاهی انداخت

:و گفت

.بیا تو کارت دارم _

:ا فاصله ازش نشستم. فاصلشو باهام کمتر کرد و گفتجلو رفتم و ب

ندا؟ فقط راستشو بگو ببینم، تو که ارتباطی به اون پسر نداری؟ _

:دوباره اشکم جاری شد و آروم گفتم

.نه به خدا داداش، به روح بابا محلش نذاشتم _

:دستشو نوازش وار کشید رو کمرم و گفت

.پس بقیشو بسپر به من _

شد و کت و کیفشو برداشت و رفت بیرون و من همچنان اشک می ریختم. چند روز بعد از اون روز خودمو تو از جا بلند

اتاق حبس کرده بودم و داداش تمام تالششو واسه حل کردن این جریان می کرد، یکی دو بار هادی زنگ زد و هر بار به

.ت فشار بودمجای کم شدن مشکل، یه جر و بحث تازه پیش میومد و از هر طرف تح

دوباره اون شماره ی لعنتی و دوباره تپش دیوونه وار قلبم، دیگه می دونستم هربار که زنگ می زنه یه حادثه قراره اتفاق

بیوفته. خدایا یعنی این دردسرا تمومی نداره؟

چی از جونم می خوای لعنتی؟ _

.نچ نچ نچ، چه دختر بی ادبی، هیچی فقط خواستم حالتو بپرسم _

یلی پستی، هیچ می دونی کارت جرمه و چیکارت می کنن؟خ _

آره خبر دارم داداشت دنبالشه، خیلی غیرتیه، ببینم شوهرتم همینقد غیرتی هست یا نه؟ _

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 121: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

121

.یه آن حس کردم برق فشار قوی از بدنم رد شد و خشک شدم. نه! خدایا این دیگه نه. خدایا کمکم کن

چی شد؟ ساکت شدی؟ _

... ... من نه، بسه دیگه. م _

نفسم به شماره افتاده بود و نمی تونستم حرفمو تموم کنم. صدای بوق مکرر تلفن نشون می داد که قطع کرده. من موندم

و یه ترس و غم بزرگ. مامان و فرشته خونه نبودن و من همونجور به دیوار تکیه داده بودم و فکر می کردم. رد نگاهمو

صفحه ی گوشی که اسم هادی روش، روشن و خاموش میشد دوختم. ترس دوباره تو دلم از دیوار رو به رو گرفتم و به

خونه کرد که یعنی چیزی فهمیده یا نه؟ بعد از چند دقیقه باز زنگ زد و من با دستای لرزون گوشی رو برداشتم ولی نمی

اموش شدن صفحه ی گوشی، تونستم دکمه ی اتصالو بزنم. کف دستم عرق کرده بود و قلبم تیر می کشید، بعد از خ

چراغ چشمک زن خبر رسیدن پیامی رو می داد. قفل صفحه رو باز کردم و صفحه ی پیامو باز کردم، چشمام تار میدید

... ولی همه ی توانمو جمع کردم و

یح و فقط دعا کن دستم بهت نرسه ندا، از ترس دیگه جواب تلفنمو نمیدی؟ بی اعصابی و بد اخالقیت واسه منه و تفر »

«عکس گرفتنت با بقیه؟ ببینم اون داداشت باز بهونه داره که بی غیرت ببنده بهم؟

یه بار دیگه دنیا رو سرم خراب شد، دیگه خون به مغزم نمی رسید. این دیگه نه؟ بلند شدم و تلو تلو خوران رفتم سمت

کم بشه. تکیه دادم به دیوار و سر حموم، شیر آبو باز کردم و وایسادم زیرش تا کمی از سوزش قلبم و گرمای تنم

خوردم و نشستم رو زمین، دیگه اشکامم دست خودم نبود، مثل بقیه ی اتفاقای زندگیم که تقصیر من نبود، یا شایدم بود.

اعتماد بیجا به آدما بزرگترین اشتباهم بود. یه فکر مثل خوره تو سرم جوالن میداد و هر لحظه پررنگ تر می شد. بدون

د شدم و از باکس رو دیوار بسته ی تیغو برداشتم. دست می لرزید و به زور تیغو تو دستم نگه داشته بودم و فکر بلن

اشکام میچکیدن.چشمامو بستم و چهره ی طلبکار و عصبی هادی جون گرفت پشت پلکای بسته شدم، تیغو رو پوست

شمامو محکم تر فشار دادم و چهره ی معصوم و مچم فشار دادم و اولین خراش افتاد رو تن و فکرم، از سوزش و درد چ

... مظلوم داداش این بار باعث شد تیغو یه بار دیگه محکم تر فشار بدم و بعدی و

قلبم دیوونه وار خودشو به قفسه ی سینم می کوبید و من از درد تو خودم جمع شده بودم. دیدن خون همیشه حالمو بد

مدن فشارمو حس میکردم و بی حسیه دستا و تنم. نمی دونم خوابم برد یا بی می کرد، رو زمین دراز کشیدم، پایین او

گوشام صدایی رو نمیشنیدن ولی .هوش بودم که با ضربه هایی که به صورتم می خورد سعی کردم چشمامو باز کنم

یدم چه اشتباه داداشو می دیدم که رنگ صورتش پریده و با ترس صدام می کنه، حتی نای جواب دادن نداشتم، تازه فهم

بزرگی کردم و ترس از مرگ باعث شد همه ی زورمو جمع کنم و صداش بزنم، از رو زمین بلندم کرد و هراسون به

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 122: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

122

و دیگه « داداش تو رو خدا نذار بمیرم» طرف بیرون می دوید و من فقط تونستم قبل از دوباره بسته شدن چشمام بگم

.هیچی نفهمیدم

(دانای کل)

رد و کفشاشو درآورد و از همون جا مامان و خواهراشو صدا کرد و وقتی جوابی نشنید، درو بست و راه در خونه رو باز ک

.آشپزخونه رو در پیش گرفت و همزمان با گوشی، شماره ی مامانو گرفت. از یخچال غذارو برداشت که گرم کنه

الو مامان، سالم کجایید شما؟ _

.دا کار دارمآره تازه رسیدم، زود بیاید خونه، با ن _

نه خونه نیست، مگه با شما نرفته؟ _

همونجور که با تلفن حرف می زد رفت سمت اتاق و در زد. جوابی نشنید و بی اجازه وارد اتاق شد، اما کسی نبود. مادر از

پشت خط صداش می کرد و می خواست بدونه دخترش خونست یا نه؟

.کجاست، خودم بهت زنگ می زنممامان قطع کن ببینم _

.تلفنو که قطع کرد، دوباره زنگ خورد و این بار شماره ی هادی

... الو سالم، ندا _

.صدای داد و بیداد هادی باعث شد حرفش ناتموم بمونه

فقط دستم انقد به من گفتی خیانت کردی و بی غیرتی، االن برو از خواهرت بپرس که کی خیانت کرده؟ بگو _هادی

بهش برسه. دست پیش گرفته بود که پس نیوفته هان؟

.وایسا ببینم، چی میگی تو؟ از هیچی خبر نداری، زود قضاوت نکن _

هه، تو طرفداری نکنی کی کنه؟ _هادی

داد نزن یه دیقه ببینم، ندا خونه نیست، تو ازش خبر داری؟ _

... حتما رفته پیش دو _هادی

قه ی باال رو گرفت و گوشی رو قطع کرد، درو باز کرد و صداش زد. دلش گواه بد می بقیه ی حرفاشو گوش نداد و راه طب

:داد. صدای شیر آب حموم توجهشو جلب کرد. چنتا ضربه به در زد و صدا زد

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 123: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

123

!ندا؟ ندا؟ درو باز کن _

:صدایی نشنید و دوباره محکم تر صدا زد

!آبجی درو باز کن _

و همچنان در میزد و صدا می کرد، ولی هیچ جوابی نمیشنید. صداش تبدیل به تلفنش زنگ خورد اما توجهی بهش نکرد

داد و فریاد شده بود و با پاش به در لگد میزد تا باز بشه. راه دیگه ای جز شکستن در نداشت، ضربه های پشت سر هم و

د و علیرضا باورش نمی شد محکم باالخره در چوبیه رختکنو شکست و در آلمینیومیه ورودی هم با یه هل کوچیک باز ش

صحنه ی رو به روشو. ندا غرق خون کف حموم تو خودش جمع شده بود. با عجله به طرفش رفت و تکونش داد، بدنش

هنوز گرم بود، با داد و فریاد چنتا سیلی به صورتش زد و صداش کرد، پلکاش تکون خوردن و کمی چشماشو باز کرد و

علیرضا حوله ای که دم دستش بود، دور مچ دست ندا محکم کرد و اونو تو بغلش به زور اسم برادر بزرگشو صدا زد.

گرفت و با بیشترین سرعتی که تو خودش سراغ داشت به طرف بیرون دوید. از صدای علیرضا چنتا از همسایه ها تو

راه اشک می کوچه بودن و آقای امیدی در ماشینو واسه علیرضا باز کرد و خودش نشست پشت فرمون. علیرضا تو

تو سرش می چرخید. « داداش تو رو خدا نذار بمیرم» ریخت و خواهرشو صدا می زد و جمله ی آخرش که گفته بود:

تلفنش مدام زنگ میخورد. با توقف ماشین سریع به طرف اورژانس رفت و کمک خواست، چنتا پرستار به کمکش اومدن

.بعد مامان و دایی و مامان بزرگ هراسون از راه رسیدنو ندارو با تخت به سمت اورژانس بردن. چند دقیقه

.نیم ساعتی میشد تو بیمارستان بودن که دکتر از اتاق بیرون اومد و علیرضارو صدا زد

شما برادرش هستین؟ _

بله، حالش چطوره؟ _

.فعال که خطر رفع شده ولی شما باید یه فرم پر کنید، همراه من بیاید _

:اومد و پرسیدمامان با اضطراب جلو

چه فرمی؟ چیزی شده؟ _

دخترتون خون زیادی از دست داده و باید بهش خون تزریق بشه، چنتا آزمایشم هست که باید انجام بشه. دخترتون _

بارداره؟

:تعجب و بهت تو چهره ی همه دیده می شد، علیرضا گفت

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 124: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

124

خطرناکه؟ _

همسرشون بیاد، شاید نیاز به رضایتنامه باشه. احتمال سقط جنین هست. در ضمن با حراست بهتره زنگ بزنید _

.بیمارستانم هماهنگ کنید

همه با بهت به هم نگاه می کردن که دایی وحید زودتر به خودش اومد و شماره ی هادی رو گرفت و رفت که تو حیاط

.حرف بزنه

الو؟ _

!هادی کجایی؟ باید بیای بیمارستان _

چی شده؟ _

.ندا خودکشی کرده، آوردیمش بیمارستان، اینجا تو رو می خوان. زود بیا _

:صدای هادی عصبی بود و با داد گفت

.خب به من چه؟ گندی که زده خودش درست کنه. بهشون بگو ازشون شکایت می کنم _

.حاملست، خونریزی داره. باید بیای رضایتنامه پر کنی واسه سقطچی می گی تو؟ ندا _

.صدای هادی بالتر رفت

.هه، بذار بمیره _

.تلفنو قطع کرد. دایی با حرص پسره ی احمقی زیر لب گفت و برگشت تو سالن. مامان هراسون اومد سمتش

زنگ زدی؟ _

.آروم باش، آره ولی گفت نمیاد _

:شد و گوشیشو از جیبش در آورد و گفتعلیرضا از رو زمین بلند

.غلط کرده، مگه دست خودشه _

شماره ی هادی رو چندبار گرفت و هربار رد تماس شد. شماره ی خونه رو گرفت و منتظر موند، حاج خانوم جواب داد و

ی میرزایی با گریه به حرفای علیرضا گوش داد و گفت که هادی رو راضی می کنه. کمتر از یه ساعت بعد خانواده

.خودشونو به بیمارستان رسوندن

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 125: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

125

حاج خانوم و آقای میرزایی جلوتر وارد سالن شدن و حاج خانوم با گریه به سمت مهناز خانوم رفت. هانیه و رعنا با فاصله

پشت سرشون از راه رسیدن، چشمای هانیه قرمز بود و این نشون می داد که گریه کرده و اونجا به زور خودشو نگه

. آخر از همه یوسف همراه هادی وارد سالن شدن، یوسف سرشو به هادی نزدیک کرده بود و صحبت می کرد و داشته

هادی فقط سرش پایین بود و چیزی نمی گفت، اما از لرزش دستا و برآمدگیه رگ گردنش، میشد فهمید که خیلی

.عصبانیه

ا، نگران از وضعیت خواهرش با دستاش دو طرف آقای میرزایی درمورد این اتفاق با علیرضا حرف می زد و علیرض

.سرشو فشار می داد تا شاید کمی از دردش کم بشه

مردا گوشه ای با هم بحث می کردن، هانیه آروم اشک می ریخت و حاج خانوم و مهناز خانوم هم ذکر می گفتن.

استراحت به بیمارا رو بدن، دایی پرستاری به طرفشون رفت و از همه خواست که سالن بیمارستانو ترک کنن و اجازه ی

.و علیرضا با هم به هادی که به ستون کنار راهرو تکیه داده بود نزدیک شدن

.منتظر چی موندی؟ برو پذیرش و هر فرمی می خوان پر کن _علیرضا

:هادی نگاه غضبناکی به علیرضا انداخت و گفت

.پشت تلفنم گفتم که به من مربوط نیست _

:اکت کرد و گفتوحید هردو رو س

.االن وقت دعوا و لجبازی نیست، هادی تو برو رضایتنامه رو پر کن، هروقت رفتید خونه هر چقد می خواید دعوا کنید _

.داری زود قضاوت می کنی، ندا تقصیری نداره، من با دوستم حرف زدم، قراره پیگیری کنه _علیرضا

د پیگیری کنید و آبروی خودتونو ببرید، من دیگه کاری باهاش من چیزی رو امضا نمی کنم، شما اگه میخوای _هادی

.ندارم و فردا تقاضای طالق میدم

:علیرضا یقه ی هادی رو گرفت و کشید سمت خودش و از الی دندونای قفل شده گفت

می خوای دیگه داری شورشو در میاری، این گندیه که تو زدی و زندگیتو خراب کردی، من با تو کاری ندارم هر غلطی _

.بکن ولی این رضایتنامه رو باید امضا کنی

یوسف و وحید مداخله کردن و هر کدوم یکی رو آروم می کرد. آقای میرزایی از رو صندلی بلند شد و با صدای آروم

:گفت

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 126: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

126

.عوض این که کنار هم باشید دارین میپرید به هم؟ خجالت بکش هادی، اون زنته هنوز _

.اش بابا، الکی طرفداری نکنهه، انقد ساده نب _هادی

:پرستار دوباره اومد و اخطار داد که همه سالنو ترک کنن. مهناز خانوم با گریه به طرف هادی رفت و گفت

و دستت درد نکنه، چند بار دعواتون شد و ثابت شد که کسی تو زندگیته ولی ندا کوتاه اومد؟ چند بار کتک خورد _

نذاشت حتی ما بفهمیم؟ حاال این رفتار تو یعنی چی؟

.رعنا دست مهناز خانوم رو گرفت و نشوند رو صندلی و از بطری که همراهشون بود کمی براش آب ریخت

.آروم باشین شما، درست میشه _

.هادی راه بیرون بیمارستان رو در پیش گرفت که وحید جلوشو گرفت

.، اگه تو جون بچه و زنت برات مهم نیست، ما جون دخترمونو دوس داریمکجا؟ اول امضا کن بعد برو _

:هادی پوزخندی تحویلش داد و با حرص گفت

بچه؟ اصال از کجا معلوم که بچه ی منه؟ _

با این حرف هادی، علیرضا مثل بشکه ای از باروت شد، چند قدم فاصله ی بینشون و پر کرد و مشت محکمی روونه ی

.دصورت هادی کر

میکشمت هادی، حالیت هست چی میگی؟ _

هادی دستشو از رو صورتش برداشت و با دیدن خونی که از بینیش میومد، با علیرضا گالویز شد و یوسف و وحید سعی

.در جدا کردنشون داشتن که حراست بیمارستان به همراه پرستار بخش از راه رسیدن و همه رو از سالن بیرون کردن

هادی و علیرضا انگار تمومی نداشت و این وسط کسی فکر ندا و بچه ی تو شکمش نبود و هرکس سعی دعوای لفظی بین

می کرد آبرو و شخصیت خودش رو حفظ کنه. حراست بیمارستان چنتا سوال از هادی و علیرضا کرد، مثل این که دلیل

.امضا کننخودکشی چی بوده و مشکل بین زن و شوهر و برگه ای رو به هر دو طرف داد که

یه ساعت بعد از دعوا، دکتر همراه آزمایشاتی که تو دست داشت وارد اتاق شد و نبض و فشار خون ندا رو چک کرد و

.توصیه های الزم رو به پرستار داد و بیرون رفت

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 127: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

127

شو به دکتر علیرضا و مهناز خانوم پشت در اتاق وایساده بودن و دایی وحید تو سالن انتظار کنار بقیه بود. علیرضا خود

.رسوند

آقای دکتر چی شد؟ حالش چطوره؟ _

:دکتر نگاه مهربونی به صورت نگران علیرضا انداخت و با خنده گفت

خدارو شکر وضعیتش ثابته، خون تزریق شده و آزمایشا هم خوبن و مشکلی نیست، نیازی به سقط نیست و وضعیت _

.جنین هم نرماله

علیرضا پوفی کرد و خدارو شکری گفت و مهناز خانوم هم به سمت نماز خونه رفت تا نمازشو بخونه. علیرضا حرفای

.دکترو واسه بقیه گفت و همه رو فرستاد خونه و خودش موند بیمارستان تا فردا که ندا مرخص میشه

.تو برو مامان، من میمونم اینجا _

.ونم بمونمنه من بمونم بهتره، تو خونه نمیت _

.فرشته تنها میمونه، شما برو، ما صب میایم دیگه. دکترش گفت اگه وضعش همینجور باشه فردا مرخصه. نگران نباش _

.باشه پس حواست به گوشیت باشه، شب زنگ می زنم _

ی زدن و یا به بعد از سفارشات الزم مهناز خانوم رضایت داد برگرده خونه، تمام فامیل با شنیدن خبر یا به خونه زنگ م

موبایل علیرضا، ولی حال و هوای خونه ی خاله پری فرق داشت.

پرهام وارد خونه شد و کفشا و چتر خیسشو کنار جا کفشی رها کرد و با عجله خودشو رسوند کنار بخاری و تو همون

.مالید و گرفت رو بخاری حال به پری خانوم و نگار که رو مبل کنار تلفن نشسته بودن سالم داد. دستای یخ زدشو به هم

.وااای چقد سرد شده هوا _

:پری خانوم از رو مبل بلند شد و به طرف پسرش رفت و گفت

.کاپشنتو در بیار، من میرم شامو بکشم _

.من سفره رو می چینم، پرهام داداش و زن داداشو صدا کن بیان _نگار

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 128: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

128

همین که چشمش به پرهام افتاد، .ش جلوش دراومدپرهام به طرف در رفت و خواست بازش کنه که زن داداش بزرگ

سالم آرومی داد و از کنارش رد شد. به نظر آشفته میومد، به طرف آشپزخونه رفت و رو به نگار و پری خانوم سالم داد و

:گفت

نگار چند لحظه میای؟ _

:پرهام به رفتار زن داداشش شک کرده بود و پرسید

خیره زن داداش، چی شده؟ _

:سمیه از آشپزخونه فاصله گرفت و جوری که پری خانوم نشنوه گفت

... مامان زنگ زده بود، صداش می لرزید. می گفت ندا _

.با دیدن پری خانوم که جلوی آشپزخونه وایساده بود، حرفشو خورد

:پرهام که با شنیدن اسم ندا نگران شده بود پرسید

ندا چی؟ چیزیش شده؟ _

:درحالی که صداش می لرزید نگاهی به مادر شوهرش انداخت و گفتسمیه با ناراحتی و

.رگشو زده، االنم بیمارستانه _

پری خانوم دو دستی محکم کوبید رو پاهاش و یا قمر بنی هاشمی گفت و به طرف تلفن رفت، نگار اشک تو چشماش

.جمع شد و همون جا رو زمین نشست

.البته خدارو شکر خطر رفع شده _سمیه

م چیزی نمیشنید و مثل مجسمه خشک شده بود و به زمین نگاه می کرد. پری خانوم تلفنی با مهناز خانوم حرف زد پرها

:و بعد از قطع تلفن گفت

دختره ی دیوونه، آدم حامله دست به خودکشی می زنه آخه؟ _

مشت شدش به مادرشو همه از شنیدن حرف پری خانوم شوکه شدن. پرهام سرشو بلند کرد و با چشمای قرمز و دست

:بعد به نگار نگاه کرد. راه خروجی رو در پیش گرفت و در حال پوشیدن کفشاش صدای مادرشو شنید که پرسید

کجا میری؟ _

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 129: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

129

.میرم خونه ی خاله، شایدم بیمارستان، نمی دونم _

وایسا منم بیام دیگه، شام نخوردی که؟

.نمی خورم، زود آماده شو پایین منتظرم _

.می خوایم بریم، وایسید با هم راه بیوفتیم دیگه ما _سمیه

نگار رفت و زیر غذارو خاموش کرد و سریع لباس عوض کرد و دخترشو بغل کرد و قبل مادرش رفت پایین. پرهام کنار

ماشینش وایساده بود، دستاش تو جیبای کاپشنش بود و با پاش رو زمین ضرب می زد. نگار دخترشو گذاشت رو صندلیه

:و رو به پرهام گفت ماشین

یعنی چی شده؟ چرا این کارو کرده؟ _

.پرهام کالفه دستی تو موهاش کرد و سرشو تکون داد

.حاال تو چرا انقد کالفه ای؟ گفتن چیزیش نشده دیگه. یه زنگ بزن و از علیرضا بپرس دقیقا چی شده _نگار

ه. اومدن و همه با هم راه افتادن. بارون هنوز می بارید واسه خودشم سوال بود که چرا انقد بهم ریخته؟ پری خانوم و بقی

و خیابونا خیس بودن و بعضی قسمتا یخ بسته بودن، پرهام سعی می کرد سرعتشو کنترل کنه، هرکس چیزی می گفت و

نظری می داد و سر و صدای ماشین بیشتر اعصابشو به هم می ریخت. نگار تلفنی با علیرضا حرف زد و همه چیرو ازش

رسید، پری خانومم به آقا رضا خبر داد که خونه نیستن. بعد از یه ساعت رسیدن، مهناز خانوم با دیدن پری خانوم و پ

نگار گریش گرفت و بی صدا اشک ریخت. حتی این ساعت از شب خونه خالی نبود و خانواده ی دایی وحید و دایی رضا

دن آرومش کنن. پرهام که از شلوغیه خونه سردرد گرفته بود، و مامان بزرگ همه کنار مهناز خانوم بودن و سعی می کر

خودشو به حیاط رسوند و رو پله های ورودی نشست و چشماشو بست، باید صب زود می رفت بیمارستان، دلش طاقت

موندن تو خونه رو نداشت، خودشم نمی دونست که چرا انقد آشفته و عصبیه؟

( ندا )

اه کردم، تا چند لحظه گیج بودم و سرم درد می کرد. سوزش شدیدی رو تو مچ دست چشمامو باز کردم و به اطراف نگ

چپم حس کردم و سرمو چرخوندم سمت دستم. دور مچم باند سفیدی بسته شده بود و نمی شد دید که چی شده،

تای سفیدی با فاصله چشمامو رو هم فشار دادم و دوباره باز کردم، تو یه اتاق بزرگی بودم که به نظر چهل متر میومد، تخ

ی سه متری از هم که با پرده های سبز جدا شده بودن و کنار هر کدوم دستگاهای پزشکی و ماسک اکسیژن بود و

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 130: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

130

مانیتوری که ضربان قلب و بقیه چیزارو نشون می داد. غیر از من دو نفر دیگه تو اتاق بودن و از نور کم اتاق می شد

.هم به خودم افتاد، دستمو کمی تکون دادم که جای زخم و سوزن سرم همزمان سوختنفهمید که احتماال شبه. دوباره نگا

صورتمو جمع کردم و چشمامو بستم، یادم بود که چه اتفاقی برام افتاده، با یادآوریش اشک تو چشمم جمع شد. نمی

ستاری در ورودی رو باز کرد و به دونستم از این که زنده موندم خوشحال باشم یا بابت اتفاقی که برام افتاده ناراحت؟ پر

.طرفم اومد

سالم خانوم، باالخره به هوش اومدی. چیکار کردی با خودت دختر خوب؟ _

نبض و فشارمو چک کرد و آمپولی رو داخل سرم تزریق کرد. دهنم خشک شده بود و نمی تونستم حرفی بزنم فقط

.زبونمو آروم رو لبم کشیدم و نگاهش کردم

.نترس حال بچتم خوبه _

بچه؟؟؟ یعنی چی؟؟؟ کدوم بچه؟؟؟

.چشمام سنگین بود و نمی تونستم زیاد باز نگهشون دارم و خیلی زود دوباره خوابم برد

دوباره که چشمامو باز کردم تو یه اتاق دیگه بودم که کوچیک تر از اتاق قبلی بود با تجهیزات کمتر. دیوارای کرمی و

.ی صورتی پوشونده شده بود و غیر از من دوتا مریض دیگه هم بودن پنجره ای که با پرده

پرستار چاق و کوتاه قدی با سینی دارو وارد اتاق شد و خودشو رسوند باال سرم و با لبخندی که رو لبش بود حالمو پرسید

.و من فقط نگاش کردم. سرمی که تموم شده بود با یه سرم تازه عوض کرد و رفت سراغ مریض بعدی

همیشه از بیمارستان و بوی الکل بدم میاد. چشمامو بسته بودم که حس کردم کسی سرمو نوازش می کنه، صدای مامانو

.شنیدم و چشمامو باز کردم

خوبی مامان؟ جاییت درد می کنه؟ _

_ ...

ندا خیلی مارو ترسوندی، این چه کاری بود؟ نگفتی بالیی سرت بیاد چی میشه؟ _

مامان؟ داداش کجاست؟ _

.تا صب اینجا بود، وقتی آوردنت بخش من اومدم و اون رفت خونه لباس عوض کنه و بیاد _

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 131: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

131

مامان هادی؟ _

.حاال بعدا حرف می زنیم، االن پاشو نهارتو بخور، علیرضا ساعت سه میاد واسه کارای ترخیصت. اگه قبول کنن _

بالشی رو پشت کمرم گذاشت و به زور چنتا قاشق سوپ به خوردم داد، با کمک مامان رو تخت نیم خیز شدم و مامان

حالت تهوع داشتم و چیزی از گلوم پایین نمیرفت. وقت مالقات نگار و خاله پری و زن دایی و دایی وحید و پرهام و

.مامان و بابا و هانیه و رعنا اومدن، ولی هیچ خبری از هادی نبود

گرفت، احساس می کردم مجرمم و نمی تونستم تو چشمای کسی نگاه کنم. هرکس یه بابا کنار تخت وایساد و دستمو

چیزی می گفت و من نمی تونستم جواب بدم و حس می کردم تنم یخ زده و زبونم خشک شده. داداش کمی بعد اومد و

:داش پرسیدبا دیدنم محکم بغلم کرد و منم که دلم یه حمایت می خواست بغلش کردم و گریه کردم. بابا از دا

چی شد؟ مرخصه؟ _

.باید هادی باشه، امضا کنه همین امروز مرخص میشه _

.من امضا می کنم، میگم شوهرش شهرستانه. ولی بهتره امروزم بمونی بابا _

از بی معرفتیه هادی بدجور دلم شکسته بود، ولی اصال نمی تونستم فضای سنگین بیمارستانو تحمل کنم و خواستم

همه رفتن خونه و پرهام و داداش و نگار واسه بردنم موندن. وقتی اتاق خلوت تر شد نگار کنارم نشست و مرخصم کنن.

:گفت

چی شدی تو یهو؟ اصال فکر بعدشو کردی؟ _

.نگاهم رو پرهام که ساکت کنار پنجره وایساده بود و دستاشو تو بغلش گرفته بود خیره بود

.هیچی واسم مهم نیست، آبروم رفت نگار _

:پرهام به داداش نگاه کرد و پرسید

از پسره شکایت کردین؟ _

.با سیامک حرف زدم، گفت خود ندا باید شکایتنامه تنظیم کنه _

:نگار دستمو گرفت و پرسید

ندا تو نمی دونستی حامله ای دیوونه؟ _

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 132: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

132

.سرمو تکون دادم و چیزی نگفتم، فقط همین کم بود تو این اوضاع

برگه ی ترخیصو که گرفتن، لباسامو با کمک نگار عوض کردم و رفتیم بیرون، پامو که از در سالن بیمارستان گذاشتم

بیرون باد سرد به شدت به صورتم خورد و لرزیدم. اواخر پاییزه و برگای خشک و ریخته شده از درختا همه جارو

دیم و تا رسیدن به خونه کسی چیزی نگفت، شاید همه می پوشونده، داداش ماشینو تا جلوی در ورودی آورد و سوار ش

.دونستن حوصله ی شنیدن چیزی رو ندارم و داغونم

بعد از رسیدن به خونه، سردردو بهونه کردم و رفتم تو اتاق. حوصله ی هیچ چیز و هیچ کس رو نداشتم. درو باز کردم و

اتاقی بود که قبل از ازدواج روزای خوب نوجوونی رو توش وارد اتاق شدم، همه جای اتاقو از نظر گردوندم، این همون

مامان دکور اتاقو عوض کرده ولی هنوزم .گذروندم ولی تو این چند هفته ی اخیر شاهد بدترین روزای زندگیم بوده

و بهترین جاییه که آرومم می کنه، مثل یه سنگر واسه سرباز، البته سربازی که به جای جنگیدن و حفظ منافعش، خودش

.قربونی می کنه

وسط اتاق روی قالیچه ی سرمه ای نشستم و زانوهامو بغل کردم و به دیوار رو به روم زل زدم. تابلوی و ان یکاد و قاب

عکس خونوادگیمون تنها باقیمونده های اتاق از قبله، عکس خونوادگی؟؟؟ هه، کاش هنوز تو همون بچگی بودم، کاش

ون یه لبخند بزرگ داریم. مامان رو کنده ی درخت نشسته و فرشته کنارش هیچوقت بزرگ نمیشدم، تو عکس همم

وایساده و به پفک تو دستش نگاه می کنه، من پشت سر مامان وایسادم و واسه عکاس شکلک در آوردم، داداش کنار

رت شماله، منه و با دستش برام شاخ گذاشته، حتی پرهام و الهام تو عکس هستن. عکس مربوط به دو سال پیش، مساف

هیچوقت اون روزو یادم نمیره که چقد خوش گذشت به همه. انقد پرهام اذیتم کرد که آخر ظرف ماستو رو سرش خالی

کردم و اونم از لجش با همون قیافه اومد تو عکس وایساد. یه قطره اشک از گوشه ی چشمم پایین افتاد، همون موقع در

.باز شد و نگار و مامان اومدن تو

.ینجا نشستی ندا؟ فکر کردم خوابیدی، پاشو یکم غذا بخور و بعدشم یه دوش بگیر و بیا پایین، مهمون اومدهچرا ا _

.حوصله ندارم مامان _

.همه اومدن تورو ببینن _

:خواستم چیزی بگم که نگار زودتر از من گفت

.تو برو پایین، من کمکش میکنم و با هم میایم _

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 133: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

133

گفتم، مامان نگام کرد، نگاهی که به راحتی میشد حس نگرانی و دلسوزی رو توش دید، حوصله ی بحث نداشتم و چیزی ن

.بدون حرف دیگه ای رفت بیرون. نگار کنارم نشست و دستمو گرفت

به چی فکر میکردی؟ _

.با چشمام قاب عکسو نشون دادم که یعنی به اون

یادش بخیر چه روزایی بودن. یادته چقد شلوغ کردیم؟ _

.ستم دو سال دیگه انقد بدبخت میشمنمیدون _

:با صدایی که ناراحتی توش موج می زد تو چشمام نگاه کرد و گفت

.کی گفته بدبختی؟ این همه آدم نگرانتن و ازت حمایت می کنن _

اونی که باید حمایت میکرد تنهام گذاشت. یعنی چی میشه نگار؟ _

.خدا بزرگه، االن پاشو لباس عوض کن بریم پایین _

با کمک نگار لباسامو عوض کردم و بدون حموم کردن فقط دست و صورتمو شستم و رفتیم پایین، بابا بزرگ و عزیز و

داییا با خانواده هاشون تو پذیرایی نشسته بودن. با همه دست دادم و یه گوشه نشستم، همه باهام حرف می زدن و می

.ته تر و بی حال تر از اونی بودم که بخوام توضیح بدمخواستن بدونن که دقیقا چه اتفاقی افتاده؟ ولی من خس

مامان برام بالش و پتو آورد و مجبورم کرد که دراز بکشم. اصال نفهمیدم کی خوابم برد، فقط وقتی چشمامو باز کردم به

سرم و دستشو جز مامان و خاله پری کسی تو پذیرایی نبود. مامان وقتی چشمای بازمو دید از جاش بلند شد و اومد باال

.گذاشت رو پیشونیم و وقتی مطمعن شد که تب ندارم رفت آشپزخونه و با سینی غذا برگشت

.پاشو یکم غذا بخور مامان، ازصب چیزی نخوردی _

.نمیخورم _

باز این افتاد رو دنده ی لج. تو غذا نخوری چی درست میشه؟ _

ن نشست. کمی خودمو جمع و جور کردم و به زور قاشق سوپ و داداش اینو گفت و همراه پرهام و آقا رضا با فاصله از م

.گذاشتم دهنم. هیچی از مزه ی غذا نمی فهمیدم و فقط می خواستم مامان ناراحت نشه

:آقا رضا نگاهی به داداش انداخت و بعد رو به من گفت

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 134: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

134

عمو تصمیم گرفتی که می خوای چیکار کنی؟ _

.عمو و بعد به داداش انداختم دست از خوردن کشیدم و با تعجب نگاهی به

چی رو چیکار کنم؟ _

ببین ندا من با دوستم حرف زدم و گفت که تو خودت باید رو اون پسره شکایت کنی تا بشه رسیدگی کرد، وگرنه _

.نمیشه پیگیری کرد

.دوباره بغض اومد سراغم و بدون حرف سرمو انداختم پایین

.ناراحتی نداره دخترم، درست میشه _

:به داداش نگاهی انداخت و گفت

.ما دیگه باید بریم خونه ولی اگه مشکلی بود بهم خبر بدید _

.مرسی عمو زحمت کشیدید _

عمو و خاله پری و پرهام آخرین کسایی بودن که رفتن. یکی دو ساعتی با داداش و مامان درباره ی کارایی که باید انجام

.با صدای مامان از خواب بیدار شدممی دادیم حرف زدیم و بعد خوابیدیم. صب

.ندا؟ پاشو صبونه بخور، پدر شوهر و مادر شوهرت دارن میان _

چشمام می سوختن و نمی تونستم کامل بازشون کنم و حالت تهوع شدیدی داشتم، به زور از جا بلند شدم و خودمو به

، چشمام از گریه های دیشب قرمز بودن و دستشویی رسوندم. آبی به دست و صورتم زدم و خودمو تو آینه نگاه کردم

زیر چشمام گود رفته بود، مشتمو پر از آب کردم و چندبار پشت سر هم چشمامو شستم و رفتم بیرون. مامان تو

آشپزخونه تدارک صبونه رو می دید و داداش سر کار و فرشته مدرسه بودن. میلی به خوردن نداشتم فقط یه لقمه نون و

.از چای سر کشیدم تا حالت تهوعم کمتر بشه پنیر خوردم و کمی

.صبونتو کامل بخور دیگه، از دیروز فقط یکم سوپ خوردی _

اشتها ندارم مامان، حالم به هم می خوره، واسه چی دارن میان اونا؟ _

.دارن میان تورو ببینن دیگه _

تو ام گفتی بیان دیگه؟ _

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 135: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

135

نم از کار هادی شرمنده ان، تو بیمارستان اگه میدیدی پدر شوهرت پس می خواستی بگم نیان؟ اون بیچاره ها خودشو _

!چجوری با هادی حرف می زد

صدای زنگ خونه اجازه ی اعتراض بیشتر رو نداد و مامان واسه باز کردن در رفت و منم رفتم اتاق و لباس عوض کردم

.جز هادی. بازم نیومدهو برگشتم پایین. از کنار در ورودی تو پذیرایی رو نگاه کردم، همه بودن

:آروم درو باز کردم و رفتم تو و با همه احوالپرسی کردم و کنار مامان نشستم. بابا نگاهی به صورتم انداخت و گفت

خوبی عروس؟ _

نیشخند تلخی گوشه ی لبم نشست و تو دلم گفتم آره خیلی، مخصوصا با بی معرفتیه هادی، ولی به جاش فقط آروم

:گفتم

.بد نیستم _

.مامان به همه میوه تعارف کرد و دوباره کنارم نشست

ندا من از طرف هادی ازت معذرت می خوام، واقعا ما همه شرمنده ایم و اصال نمی دونیم چرا اینجوری می کنه؟ _

من می دونم، شمام اگه از زیبا بپرسید می فهمید چرا؟؟؟ _

گ صورتش و دستاش که تو هم قفل شده بود فهمیدم. داداش احساس کردم با حرفم مامان کمی ناراحت شد، اینو از رن

:یوسف استکان چاییشو گذاشت رو میز و با صدای آرومی گفت

... حاال قضیه از چه قراره؟ هادی که اصال به ما حرفی نمیزنه و فقط میگه _

:ادامه ی حرفشو خورد و زیر چشمی نگاهی به بابا انداخت. مامان رو به داداش یوسف گفت

هادی داره زود قضاوت می کنه آقا یوسف، زندگی بازی نیست که هروقت خسته شد راحت حرف از طالق بزنه! حاال _

.اگه خودشون بودن یه چیزی ولی االن دیگه یه بچه ام هست

.من می دونم همه ی اینارو، به هادی ام گفتم ولی انگار داری با دیوار حرف می زنی _

بعد از رفتن مهمونا تا غروب تو اتاق موندم .د ادامه داشت و البته هیچ نتیجه ای هم نداشتبحث و گفتگو تا یه ساعت بع

و فکر کردم و فکر کردم ولی هرچقد بیشتر فکر می کردم جز سردرد چیز دیگه ای نداشت. غروب سپیده و مهسا و

.شیوا اومدن دیدنم و سپیده از وقتی رسید شروع کرد به گریه کردن

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 136: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

136

.اه بسه سپید سرم درد می کنه _

ندا باید ازش شکایت کنی، اگه همینجوری ول کنی میدونی چی میشه؟ _شیوا

.دارم دیوونه میشم به خدا _

اگه شکایت نکنی همه فکر می کنن واقعا چیزی بوده که می ترسی شکایت کنی، تازه هادی ام از خر شیطون _مهسا

.پایین میاد

.کار خودشو میکنه، انگار منتظر بهونه بودهه، اون که در هر صورت _

مگه الکیه؟ مگه نمیگی حامله ای؟ _سپیده

.فعال که پیام داده باید بندازیش. اصال میگه بچه ی من نیست _

.چقد پست، آخه واسه چی؟ هنوز هیچی معلوم نیست. چقد الکی ازش تعریف می کردیم _

.ر میادهمیشه وقتی از یکی تعریف می کنی گندش د _مهسا

:بغلم کرد و گفت

عیبی نداره آجی، ناراحت نباش، بعدشم حقته یکی بزنم تو سرت که عقل توش نیست، آخه چرا می خواستی خودتو _

بکشی؟

.نمی دونم، یه لحظه خون به مغزم نرسید _

ز یخچال برداشتم و بعد از رفتن بچه ها رفتم پیش مامان و داداش که تازه رسیده بود. کمی آبمیوه و چنتا بیسکویت ا

.برگشتم تو پذیرایی و رو مبل دو نفره کنار داداش نشستم

.سالم خسته نباشی داداش _

اوففف، مرسی، تو خوبی؟ _

خوبم، داداش؟ _

.تیکه سیبی که دستش بود گاز زد و سوالی نگام کرد

میشه فردا بریم از میالد شکایت کنیم؟ _

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 137: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

137

.نظیم می کنیمآره چرا نمیشه، یه دادخواست طالقم ت _

:مامان با چشمای درشت شده از تعجب گفت

علیرضا عوض درست کردن می خوای بدترش کنی؟ _

:داداش با حرص ولی آروم کف دستشو باز کرد و گفت

مامان چی قراره درست بشه؟ نیومد اصال ببینه زنش چی شده؟ چند روزه یه زنگ نزده، چندبار کتکش زده و حواسش _

.جای دیگست، تو روم وایساده میگه بچه ی من نیست و باید سقط بشه

.اون عصبی بود و یه چیزی گفت _

.ظهر بهم پیام داد _

.هردوشون منتظر نگاهم کردن

.گفت فردا بر می گردی خونه وگرنه ازتون شکایت میکنم _

خب؟ تو چی گفتی؟ _

.هیچی، جواب ندادم _

.من احتمال میدم به خاطر باباشهحاال تا فردا خیلی مونده. _

فردای اون روز با داداش رفتم کالنتری و شکایتنامه ای رو علیه میالد تنظیم کردیم و قرار شد حکم جلب که صادر شد

.تو راه برگشت گوشی داداش زنگ خورد .برای پیگیری دوباره مراجعه کنیم

.الو سالم مامان _

کی اومدن؟ _

.یست دیقه دیگهما تو راهیم، تقریبا ب _

:چیزی از حرفاش نفهمیدم و خودمو با بند کیفم مشغول کردم تا حرف زدنش تموم بشه. تلفنو قطع کرد و گفت

.بابای هادی با یکی دو نفر از بزرگترا اومدن _

خودش چی؟ _

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 138: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

138

.خودشم اومده، حتما اومدن تو رو ببرن دیگه _

یعنی باور کرده یا به زور اومده؟ _

.لی به این راحتی نمی ذارم تو رو ببرن که باز مثل دفه ی پیش اذیتت کنهنمی دونم و _

هر از گاهی چشماشو رو هم فشار می داد و نفسای عمیق می کشید و من می دونستم که اینجور مواقع فکرش خیلی

.درگیره. به نیم رخش خیره شدم و فکر کردم چه خوبه که هست و مثل کوه پشتمه

ا هم رفتیم تو خونه، دم در مامان خودشو بهمون رسوند، استرسو می شد از تو صورتش خوند. ماشینو پارک کرد و ب

:داداش از کنار دیوار نگاهی به پذیرایی انداخت و گفت

چی میگن اینا؟ _

فعال که هیچی نگفتن، فقط عموش یه جورایی حرف می زنه، انگار بدون رضایت هادی می خوان ندارو برگردونن _

.خونه

.اینا دیگه نوبرشو آوردن _اشداد

:مامان صداشو پایین تر آورد و گفت

علیرضا فقط باهاشون دهن به دهن نذار باشه؟؟؟ _

داداش سرشو کالفه تکون داد و جلوتر از ما رفت داخل و من و مامان پشت سرش. همه با دیدنمون از جاشون بلند شدن

ین مبل از هادی نشستم و زیر چشمی نگاهش کردم، شلوار مشکی و دوباره بعد از تعارفات معمول نشستن. روی دورتر

و بلوز طوسی با کت سرمه ای که خودم واسه تولدش خریده بودم تنش بود و با قیافه ی پکر و تا حدی اخمو رو مبل لم

نرسید که داده بود و پاشو عصبی تکون می داد. بی اختیار برگشتم به روز خواستگاری، اون روز حتی لحظه ای به ذهنم

قراره این بال سرم بیاد، اون روزم همینجور دور هم بودیم، ولی صحبتای اون موقع کجا و امروز کجا؟؟؟

دستی رو شونم نشست و باعث شد از خیال بیرون بیام و تازه متوجه حرفا یا بهتره بگم بحث بقیه شدم. من چقد تو خیال

:با صدای تقریبا بلند و عصبی گفتبودم که متوجه بحث داداش و هادی نشدم؟؟؟ داداش

اصال میفهمی چی میگی؟؟؟ مگه برده گرفتی؟؟؟ _

.زنمه، فکر کنم این حقو دارم _هادی

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 139: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

139

تو بیمارستان که یه حرف دیگه می زدی؟ _

هنوزم میگم، چرا نمیذاری خودش تصمیم بگیره؟ _

:عمو صابر نگام کرد و گفت

نه، با داد و هوار که چیزی درست نمیشه. عمو نظر خودت چیه؟یه صلوات بفرستید، بذارید خودشم حرف بز _

:اصال نمیدونستم درمورد چی حرف میزنن و هاج و واج فقط نگاه می کردم. داداش دستمو گرفت و گفت

ندا تو با اون آدم رابطه ای داشتی؟ باهاش دوست بودی؟ _

:با تعجب نگاش کردم که دوباره گفت

!نترس، فقط هرچی هست بگو _

:لبامو به زحمت باز کردم و چیزی مثل نه رو زمزمه کردم. داداش به طرف عمو صابر نگاه کرد و گفت

من واسه شما و آقای میرزایی احترام زیادی قایلم اما اگه قرار باشه کسی ببخشه اون نداست که بهش خیانت شده. _

.اونم چندبار

:مادر جون چادرشو جمع و جور کرد و گفت

ن باره که اینو گفتید ولی چیزی ثابت نشده، تهمت نزنید، اگه مرد بخواد میتونه زنشو طالق نده و زن باید این چندمی _

.تمکین کنه

مگه این جریان ثابت شده که محاکمه کردین و مجازات تعیین کردید؟ _

.همین دخالت دیگرون نمی ذاره دیگه _

.ی نمی کنم، این حمایته، نه دخالتاگه منظورتون به منه که باید بگم پشت خواهرمو خال _

ای بابا، عوض درست کردن که دارین بدتر می کنید. خودت بگو ندا، میای یا نه؟ _بابا

.سوالی به داداش نگاه کردم، وقتی نمی دونم اصل قضیه چیه که نمی تونم جواب بدم

فاده از تلفن و بیرون رفتن و درس تعطیل. فقط به خاطر بچه باید برگردی و بعد نه ماه درخواست طالق بدی. دیگه است _

میتونی اینجوری زندگی کنی؟

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 140: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

140

یعنی چی؟؟ رسما زندانی بشم یعنی؟؟ مگه من چیکار کردم آخه؟؟ باید فکر کنم. همینو بلند گفتم. دوباره صحبت باال

م غذا برام آورد و گرفت ولی من باز حواسم پرت شد اما این بار به بانداژ دور مچم. کمی بعد همه رفتن. مامان یک

.داداش کنارم نشست و شروع کرد حرف زدن

.مرتیکه انگار در مورد یه قاتل حرف میزنه، نمیتونم دیگه بهش اعتماد کنم! انگار خودش خیلی پاکه _

:همه ی محبت و حمایتشو تو چشماش ریخت و گفت

مجبور به کاریت کنم اما درست فکر کن. االن فقط بچه براش مهمه و از حرفاش معلوم بود که اصال ببین ندا! نمیخوام _

پشیمون نیست. نه ماه زندانی میشی تو خونت و بعد اون خدافظ شما، همه ی جنبه هاشو در نظر بگیر. منم دوس ندارم

.زندگیت خراب بشه ولی نمیتونم ببینم که اذیت میشی

.اداش، می دونم اگه برم نمیذاره یه روز خوش ببینمخیلی عوض شده د _

خب یعنی نمیری؟ _

.نمیدونم _

دیگه هیچ حرفی نزدیم و رفتم اتاقم و دراز کشیدم، چرا اینجوری شد آخه؟ می دونم همش بهونست و خیلی وقته سرد

قش بست، دستمو به طرفش شده، االن فقط به خاطر بچه می خواد برگردم. گوشیم زنگ خورد و شماره ی پرهام روش ن

.دراز کردم و بعد از برداشتن، دکمه ی اتصالو زدم

الو؟ _

سالم ندا، خواب بودی؟ _

.نه بیدار بودم _

خوبی؟ رفتید کالنتری؟ _

.نه، آره رفتیم و شکایت کردیم _

.صداش تغییر کرد، انگار غم تو صدام رو اونم تاثیر گذاشت

.کمکت می کردم چرا بهم نگفتی ندا؟ اگه می گفتی _

چجوری؟ _

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 141: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

141

هر جوری که میتونستم، االن چی میشه؟ _

زنگ زدنش به موقع بود، دلم می خواست درد و دل کنم و بغضی که تو گلوم مونده بود خالی کنم. باهاش حرف زدم و

.خواسته ی هادی رو گفتم

اگه ضعف نشون بدی یعنی قبول کردی که گناهکاری و باعث میشی زبونشون روت دراز باشه. به تصمیم با خودته ولی _

خاطر هیچی و هیچ کس از خودت نگذر. تو به خودت احترام نذاری، بقیه ام نمی ذارن ندا. گذشت کردن خیلی خوبه ولی

.اگه قدر بدونن. فعال که دارن منت می ذارن

.ب بیدار بودم و فکر کردمبعد از قطع کردن تلفن تا خود ص

تصمیم خودمو گرفته بودم، نباید می ذاشتم دیگران اونجور که می خوان در موردم قضاوت کنن. خوب که فکر می کنم

میبینم هر چیزی رو می تونم تحمل کنم غیر از نگرانی و نگاهای غمگین خانوادمو، به هادی زنگ زدم و گفتم که واسه

.طالق اقدام کنه

* * *

دقیقا یه ماه از اون روز میگذره، میالد بازداشت شد ولی زیر بار نمی رفت، فعال با وثیقه بیرونه تا وقت دادگاه. فردا روز )

هادی هیچ دادگاه طالقه، تو این یه ماه چند بار هادی و خانوادش و بزرگای فامیل اومدن واسه وساطت، البته خود

.اصراری نداره

.حالت تهوع و سر دردم بیشتر از قبل شده، یه موجود دیگه داره تو جسمم رشد می کنه و من هیچ حسی بهش ندارم

(چند روز پیش با مامان رفتم دکتر و پرونده ی بارداری تشکیل دادم، هه،دکتره همش می گفت مامان کوچولو

آبجی؟ _

.شتم و به فرشته نگاه کردمنگاهمو از دفتر خاطراتم بردا

بله؟ _

.مامان میگه بیا پایین، خاله و مامان بزرگ اومدن _

.باشه االن میام _

فرشته رفت و منم دفترو بستم و تو کشو جا دادم. یه دستی به سر و روم کشیدم و رفتم پایین. با خاله و مامان بزرگ

.ه پیچیده بود و حالمو بدتر می کردبوی خورشت قیمه تو خون .روبوسی کردم و کنارشون نشستم

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 142: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

142

چه خبر از این ورا خاله؟ _

.حوصلم تو خونه سر رفت گفتم بیام اینجا، مامانم خونه ما بود با هم اومدیم _

همه خوبن؟ _

آره سالم دارن، تو چی کار می کنی؟ کوچولوت چطوره؟ _

.منم خوبم، خیلی اذیت میشم _

چند وقتشه؟ _

.دو ماه _

:روسریشو درست کرد و پرسید مامان بزرگ

دادگاهتون فرداست؟ _

:مامان جای من جواب داد

.آره، ولی الکی میریم _

چرا؟ _

.مثل این که میگن اگه زن باردار باشه، تا دنیا اومدن بچه حکم سازش میدن _

:خاله زل زد به من و گفت

.نمی خوای کوتاه بیای؟ االن پای یه بچه وسطه ها _

.این جمله رو تو این ماه خیلی شنیدم، سعی کردم حرصمو کنترل کنم

.یعنی فقط به خاطر بچه باید با هم بمونیم؟ دوسم نداره و منم بهش اعتماد ندارم _

.اصال فکر کردی بعد طالق بچه پیش کی می مونه؟ طالق خیلی بده ندا _

.اصال واسم مهم نیست _

نکنه حرفو عوض کردم. تا عصر موندن و بعد رفتن، منم رفتم تو اتاق که به سپیده واسه این که دیگه این بحث کش پیدا

.زنگ بزنم

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 143: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

143

رو تخت نشستم و گوشی رو برداشتم، سه تماس بی پاسخ داشتم از نگار، ترجیح دادم اول با اون حرف بزنم و بعد به

.منتظر موندم. بعد از پنجمین بوق جواب داد سپیده زنگ بزنم. شمارشو گرفتم و

سالم خانوم گرفتار، کجایی چند بار زنگ زدم؟ _

سالم، خاله و مامان بزرگ اومده بودن و منم پایین بودم، گوشیم باال مونده بود، خوبی؟ _

مرسی تو خوبی؟ _

ای بد نیستم، چه خبر؟ _

.همینجوری گفتم زنگ بزنم حالتو بپرسم _

مامانتینا خوبن؟قربونت، _

همه خوبن، سالم دارن. راستی مگه پرهام اونجا نیست؟ _

.مگه اومده اینور، نه نیومده _

آره کار داشت اومد. دادگاه فرداست؟ _

.وای نگار لطفا حرفشو نزن. دیگه مخم نمیکشه _

باشه، آخ آخ وروجک بیدار شد من برم دیگه. کاری نداری؟ _

ش. خدافظنه عزیزم از طرف من ببوس _

.قطع کردم و شماره ی سپیده رو گرفتم

الوووو، سالم خوشگل خودم، چطوری؟ _

سالم فدات، مرسی خوبی؟ _

آره، کجایی دختر انقد زنگ زدم؟ _

.ببخش پایین بودم نشنیدم _

.چه خبر؟ کارت داشتم زنگ زدم _

فعال که درگیرم، چیکار داشتی؟ _

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 144: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

144

نمیزنی اگه بگم؟ _

لوس نشو سپید، درمورد چیه؟ _

کارت به کجا کشید؟ صد در صد میخواید جدا بشید؟ _

.فردا دادگاهه، کارتو بگو، نمیخوام درموردش حرف بزنم _

.باشه بد اخالق، میگم دیروز پویارو دیدم _

خب؟ _

.میگفت باهات کار داره، ولی میترسه بهت زنگ بزنه _

:با کالفگی پوفی کردم و گفتم

.بیخود من باهاش کاری ندارم _

.در مورد هادیه، میخواست یه چیزی بگه بهت _

مثال؟؟؟ _

.نمیدونم دیگه همینو گفت فقط، ولی میگم ندا یوقت احمق نشی به حرف این و اون زندگیتو به باد بدیا _

.هه، کدوم زندگی؟ بدون حرفم رو هواست _

.زن من از اول دلش با یکی دیگه بودسعید می گفت تو مغازه هادی می گفته _

.غلط کرده، خودش که غیر از دلش خودشم جای دیگه بود _

می خوای فردا من از پویا بپرسم چیکار داره؟؟؟ _

.نه بیخیال، پیگیری نکن _

باشه عزیزم. میای پیشم؟ _

.نه نمیتونم حالم خوب نیست _

باشه، باز دیوونه نشی ندا؟؟؟ _

.دیگهنه بابا _

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 145: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

145

من برم دیگه، راستی درست چی میشه؟ _

.حاال بهش فکر نمیکنم، حاال تا تابستون خیلی مونده _

.فقط ولش نکن _

باشه، کاری نداری؟ _

.نه دیگه مواظب خودت باش _

.حتما، خدافظ _

.خدافظ _

کردم تا خوابم برد. صدای داداش باعث شد از فکر نامعلومم گوشی رو قطع کردم و کمی دراز کشیدم و به آینده ی

خواب بیدار بشم، کمرم خیلی درد می کرد و احساس می کردم کسی، با یه جسم سفت بهم ضربه زده. از اتاق رفتم

بیرون، مامان و داداش و فرشته تو پذیرایی نشسته بودن. سالم دادم و رو یکی از مبال نشستم، از درد صورتمو جمع کردم

:ن پرسیدکه ماما

چی شده؟ حالت خوب نیست؟ _

:کمی جا به جا شدم و برای این که بیشتر نگران نشه گفتم

.نه خوبم، یه کم کمرم درد می کنه، فکر کنم بد خوابیدم _

.معلوم بود حرفمو باور نکرده اما به روی خودش نیاورد و پرتغالی که دستش بود پوست کند و داد دستم

.بیا بخور، غذا که درست و حسابی نمیخوری، بعدا فشارت میوفته _

یه پر از پرتغال گذاشتم دهنم و به تلویزیون نگاه کردم که سریال مورد عالقه ی داداشو نشون می داد. داداش نگاهشو

:از تلویزیون گرفت و گفت

.یم دادگاه، یه کم زودتر بریم بهترهمن فردا یه سر میرم به کارگرا می زنم و ساعت نه میام دنبالت که بر _

:سرمو تکون دادم و چیزی نگفتم. دوباره بعد از کمی مکث گفت

فردا منو نمیذارن تو و فقط باید دو تایی برید، اصال نترس و حرفتو بزن خب!؟؟؟ _

.نمیدونم چی باید بگم اصال، از االن استرس دارم _

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 146: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

146

.ت، تو فقط هرچی پرسیدن جواب میدیهمه ی کارا رو وکیل کرده و پرونده هس _

وقتی میگن تا دنیا اومدن بچه حکم نمیدن دیگه چرا میریم اصال؟؟؟؟ _

.باید بریم وگرنه به نفع اونا میشه _

:از رو مبل رو به روم بلند شد و اومد کنارم نشست و یه نگاه کوتاه به مامان انداخت و با من و من پرسید

.لج که نیوفتادی؟؟؟ اگه یه در صد میخوای برگردی بهم بگو ندا فقط یه چیزی، رو _

خودمم نمیدونستم میخوام چیکار کنم و برای همین همه چیزو گذاشته بودم برای بعد از دادگاه اول، نمیدونم آرومی

نمون و تا گفتم و خودمو با پرتغال تو دستم مشغول کردم. بعد از خوردن شام، خونواده ی بابا بزرگ و دایی اومدن خو

آخر شب کلی در مورد زندگی و مشکالتشو این که سعی کنم کوتاه بیام حرف زدن و من فقط گوش دادم و چیزی

نگفتم. ساعت یک بود که آماده ی خواب شدم و با این که سر شب خوابیده بودم باز تا سرمو گذاشتم رو بالش خوابم

.برد

دم، کابوسی که دیشب دیدم باعث شده بود از خواب بپرم و دوباره صب با داغون ترین حالت ممکن از خواب بیدار ش

نزدیکای صب خوابم ببره. خیلی دلم میخواست بازم بخوابم ولی وقت زیادی نداشتم و باید کم کم آماده می شدم، لعنت

احساس نفس به تویی حواله ی روح میالد کردم و از جام بلند شدم، رختخوابو جمع کردم و رفتم سمت دستشویی. چقد

.تنگی می کردم این روزا، چند روز دیگه وقت دکتر دارم و باید این موضوعم بهش بگم

تو آینه ی دستشویی خودمو نگاه کردم، رنگ صورتم به زردی می زد و زیر چشمام سیاه بود، مشتمو پر آب کردم و

ق از سرم پرید، کمتر از نیم ساعت دیگه صورتمو شستم و رفتم بیرون. چشمم که به ساعت دیواری تو پذیرایی افتاد بر

داداش میاد دنبالم و من هنوز هیچ کاری نکردم. تند تند رفتم آشپزخونه، مامان چای دم می کرد و سفره ی صبحونه

.پهن

سالم مامان، کی بیدار شدی؟؟؟ _

.سالم، یه ساعتی میشه. بشین برات چای بریزم _

.دهنم، باید برم آماده بشمنه نمیخورم فقط یه لقمه می ذارم _

.نمیخورم چیه؟ استرس فشارتو میندازه بشین بخور _

.با عجله یه لقمه نون و پنیر گرفتم و از جام بلند شدم

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 147: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

147

.چرا زودتر بیدارم نکردی مامان؟؟ االن داداش میاد _

:مامان که از رفتارم عصبی شده بود سینی چایی رو گذاشت وسط سفره و گفت

.خوای چیکار کنی؟ یه لباسه دیگهمگه می _

.نه وضع قیافم داغونه، میرم یکم به خودم برسم _

کمی از چاییمو سر کشیدم که باعث شد دهنم بسوزه و رفتم تو اتاق تا آماده بشم. کمی کرم پودر زدم و ریمل و رژ قهوه

آبی نفتیمو سر کردم و بعد از برداشتن کیفم و کاپشنم رفتم نشستم تو پذیرایی و ای زدم و مانتو و شلوار مشکی با شال

.منتظر داداش موندم

یه ربع بعد از راه رسید و همین که چشمش بهم افتاد لبخند رضایت رو صورتش نقش بست، این چند روز ازم گله می

(میدونی که همش الکیه و ظاهریکرد که مثل روح شدی و افسرده شدی و به خودت اهمیت نمیدی.) هه، ن

:داداشم لباس عوض کرد و اومد و همینطور که به طرف جا کفشی می رفت گفت

مدارکتو برداشتی؟؟؟ _

.مدارک که دست وکیله ولی شناسنامه و عقد نامه رو برداشتم _

.بیا بریم دیگه دیره _

.زش خواست بمونه خونهمامان کلی اصرار کرد که باهامون بیاد ولی داداش نذاشت و ا

مامان عادت داشت همیشه وقتی سوار ماشین میشه حمد و توحید و بخونه و صلوات بفرسته، امروز من به جاش خوندم و

.راه افتادیم. دلشوره ی دیدن هادی و بحثای احتمالی مجال فکر کردن به دالیل و حرفایی که باید می زدم رو بهم نمیداد

انواده باهام حرف زد و دلداری داد. نزدیک دادگاه وکیل زنگ زد و پرسید کجاییم؟؟ که داداش داداش تا خود دادگاه خ

جوابشو داد و تلفنو قطع کرد. جلوی دادگاه پر از ماشین بود و جای پارک نبود و مجبور بودیم ماشینو خیابون کناری

و فکرشم نمی کردم یه روز خودم مجبور میشم تو بزنیم و پیاده بریم. تا حاال اینجور جاهارو فقط تو فیلما دیده بودم

راهروهاش قدم بزنم. هر طرف که نگاه می کردم دو نفر یا سه نفر با هم حرف می زدن و یا دعوا می کردن. انتهای

سالن هادی و داداش یوسف وایساده بودن و کمی دورتر ازشون آقای صمدی بود که با دیدن ما به طرفمون اومد و با

ول صحبت شد. چشمم به هادی افتاد و بعد به داداش یوسف که مارو نگاه می کردن. داداش یوسف سالم داداش مشغ

.داد و منم جوابشو دادم، داداش به طرف یکی از صندلیای خالی رفت و صدام کرد

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 148: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

148

.ندا بیا بشین اینجا _

:به رو وایساد و گفت نگاه کوتاهی به هادی انداختم و به طرف صندلی رفتم و روش نشستم، داداش رو _

.ندا به احتمال نود درصد فعال پرونده بمونه واسه بعد به دنیا اومدن بچه. داد و هوار راه نندازیا اون تو _

چشم، چقد میگی؟؟؟ _

.آخه یهو از کوره در میری _

.کمی دیگه ام حرف زدیم تا اسممونو صدا زدن و رفتیم تو اتاق قاضی

ود که سمت چپ میز قاضی و منشی بود و رو به روش چنتا صندلی برای مراجعه کننده ها، روی یه اتاق بیست متری ب

صندلی ردیف اول و کنار آقای صمدی نشستم و هادی با فاصله کنارمون ،قاضی پرونده ی رو میز رو خوند و بعد از این

:که چیزی به منشی گفت بهم نگاه کرد و پرسید

رن شما بهشون خیانت کردید، دلیل و مدرکی دال بر اثبات براعتتون دارین؟ خب خانوم همسرتون ادعا دا _

:سرفه ی کوتاهی کردم و گفتم

.این آقا عادت دارن کارای خودشون رو به دیگران نسبت بدن. کسی که خیانت کرده خود ایشونن _

مدرکی برای اثبات حرفاتون دارین؟ _

:آقای صمدی به جای من جواب داد و گفت

جناب قاضی موکل من هیچگونه رفتار سویی که با شعونات اسالمی منافات داشته باشه و زندگی خصوصیشون رو به _

خطر بندازه انجام ندادن، اون اتفاق توسط شخص دیگری و به دالیل حساب شخصی اتفاق افتاده که شرح کامل و مدارک

.ضمیمه ی پرونده هست

.میشه به اون پرونده جای دیگری رسیدگی _

:هادی با رنگ پریده که نشون میداد عصبی شده گفت

من کاری نکردم، آقای قاضی من دادخواست دادم ولی برای نگه داشتن زندگیم خیلی تالش کردم، این خانوم از اول _

.عالقه ای به بنده نداشتن. االنم از خداشونه

:با این که قول داده بودم آروم باشم ولی حرفاش اذیتم می کرد، چرخیدم سمتش و گفتم

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 149: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

149

خیلی پست و دروغگویی، من با دختر خالم پیام رد و بدل می کردم و قرار می ذاشتم؟ _

:آقای صمدی نذاشت ادامه ی حرفامو بزنم و کنار گوشم گفت

.عصبی شدن اصال به نفعت نیست، من درستش میکنم _

دستام از شدت حرص می لرزیدن و دلم می خواست زودتر برم بیرون. حرفای هادی و تهمتایی که می زد بیشتر اذیتم

می کرد ولی سعی می کردم طبق خواسته ی آقای صمدی پیش برم. قاضی بعد از کمی صحبت و شنیدن حرفای هر

:دومون یه چیزایی داخل پرونده نوشت و گفت

به دلیل باردار بودن زوجه و ضمن این که زوج خواهان ادامه ی زندگی میباشد، تا پایان دوره ی بارداری رای به سازش _

.داده شده و زوجه موظف به تمکین از همسر میباشد

و چیز زیادی از حرفش سر در نیاوردم و نگاهی به آقای صمدی انداختم که چشماشو به نشونه ی اطمینان رو هم گذاشت

:به طرف میز منشی رفت. سرمو چرخوندم به طرف هادی که پوزخند رو لبش بود و تا نگاهمو دید گفت

.فکر کردی وکیل بگیری سه سوته طالق می گیری؟ حاال مونده تا از دستم خالص بشی _

... متنفرم ازت هادی _

.داداش سریع خودشو رسوند به مااومدن آقای صمدی نذاشت ادامه بدم، بلند شدم و با هم رفتیم تو سالن،

چی شد؟ _

.هیچی گفتم که حکم سازش میدن _

:هادی آروم آروم به ما نزدیک شد و گفت

.خب کی بر می گردی خونه؟ می خوای بیا با ما بریم _

:با نفرت نگاهش کردم و قبل از این که چیزی بگم آقای صمدی گفت

.ت دردسر درست نکنحواست باشه اینجا دادگاهه، واسه خود _

:با پوزخند گفت

شما کی باشی که نذاری زن من برگرده خونه؟ _

:داداش دستشو گذاشت رو سینه ی هادی و گفت

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 150: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

150

.این آقا فقط وکیله و کارشو می کنه ولی من داداششم، ندا میاد خونه ی خودش تا وقتی تو آدم بشی _

.هخودش اگه می خواد بره ولی بچمو حق نداره ببر _

دیگه نمی تونستم آروم باشم، این روی هادی برام غیر قابل باور بود، مگه میشه آدم انقد عوض بشه؟؟؟ دست داداشو

:گرفتم و گفتم

.بیا بریم داداش، ولش کن _

کجا؟؟ نشنیدی چی گفتم؟؟؟ _

ود و بارداری بیشترش می داداش یوسف و آقای صمدی سعی داشتن اوضاع آروم بمونه ولی واقعا اعصابم بهم ریخته ب

.کرد. ناخود آگاه صدام رفت باال و داد زدم

من با تو قبرستونم نمیام، تا دیروز زنت نبودم چی شد حاال؟؟؟ _

هادی چیز بیشتری نگفت و رفت سراغ .نذاشتم دیگه حرفی بزنه و تند تند به طرف بیرون راه افتادم و بقیه پشت سرم

رفتن. داداش در ماشینو باز کرد و رو صندلی نشستم و بطری آبی که رو داشبورد بود ماشین خودش و با داداش یوسف

.برداشتم و با این که گرم بود کشیدم سرم

چرا عصبی میشی ندا؟ چی بهت گفتم قبلش؟؟؟ _

.میدیدی چیا می گفت از من بدتر عصبی می شدی _

.آقای صمدی از ساختمون بیرون اومد و خودشو بهمون رسوند

چرا داد و هوار می کنی آخه تو؟؟؟ _

چی گفت مگه انقد عصبانی شده؟ _داداش

.حکم تمکین داده قاضی، یعنی اگه اون بخواد ندا خانوم باید برگرده خونه _آقای صمدی

.من بمیرمم نمیرم _

.ما نگفتیم که برگرد، باید مدرک باشه که تو اونجا آرامش و امنیت نداری _آقای صمدی

چجوری؟؟؟ _داداش

.بسپرید به من، فقط شما به هیچ وجه باهاش درگیر نشید تا دادگاه بعدی _آقای صمدی

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 151: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

151

.ازمون خدافظی کرد و رفت، داداشم سوار شد و راه افتادیم که گوشیه داداش زنگ خورد

.شد تموم الو سالم مامان، آره _

.آره داریم میایم، اونم هست دیگه _

.ف می زنیم حاال، پشت فرمونم، فعالمیام خونه حر _

:گوشی رو قطع کرد و گفت

.نبینم خواهریم ناراحت باشه ها _

بغضی که تو گلوم بود بدجور بهم فشار میاورد ولی دوس نداشتم با گریه کردن داداشو ناراحت کنم، رومو کردم سمت

گ غمگین و صدای محمد اصفهانی بغضمو بیرون و چیزی نگفتم. داداش پوفی کرد و پخش ماشینو روشن کرد. آهن

بیشتر کرد ولی دیگه نمیتونستم جلوی خودمو بگیرم، همه ی اتفاقای این مدت جلو چشمم رژه می رفتن و راهو برای

.ریختن اشکام باز می کردن

ستم آسمونت ابری باشه خوا نمی نمی خواستم خورشیدو ازت بگیرم.

باشه صبری بی باشه، گریه تو سهم نمی خواستم که چشات بارونی و سرد.

.اولین قطره ی اشکم از چشمام افتاد و من واسه این که داداش نبینه سرمو چرخوندم به طرف شیشه

باشه ستاره پر سقف یه تو بره آرزوم بوده که آسمون تو شبها.

باشه گهواره برات هم کهکشونا آینه. روی طاقچه ماه برات مثل یه

بیندیش روشنی به فرداها، به تو نازنین من اگه تاریکم غمی نیست.

بیندیش دیدنی و خوب جهانی به همه ی پنجره ها ارزونیه تو.

یشه ولی من می فهمم چقد می تونستم شدت غم و ناراحتیه داداشو حس کنم، وانمود می کنه چیزی نیست و درست م

اذیت میشه و چه باری رو دوششه. زیر چشمی نگاهش کردم، دست راستشو از حرص به فرمون فشار می داد و اینو می

.شد از رگای بیرون زده ی دستش فهمید

بوده تو لبخند افشونیه گل به دخترم، دلخوشیه بابا همیشه.

سروده بهار از تو خاطر بره خودش آشنای پاییزه و اما.

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 152: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

152

با شنیدن این قسمت از آهنگ دیگه نتونستم بی صدا گریه کنم و هق هقم بلند شد، داداش ماشینو کنار خیابون نگه

:ر لحظه بیشتر می شدن، صورتمو با دستش باال آورد و گفتداشت و به سمتم چرخید، سرم پایین بود و اشکام ه

.ندا چی شد؟ نگام کن _

.به صورتش که نگاه کردم برق اشکو می تونستم ببینم

.دلم ... واسه بابا ... تنگ شده _

می خوای بریم پیشش؟ _

:با سرم تایید کردم، دستمال کاغذی رو به طرفم گرفت و گفت

.بگیر صورتتو پاک کن، آرایشت رفته شبیه جنا شدی ازت می ترسم _

همیشه می دونه چجوری جوو عوض کنه، دستمالو گرفتم و صورتمو پاک کردم و داداش ماشینو روشن کرد و راه افتاد.

ی آب سر خاک بیشتر از همیشه دلم گرفت و دوس داشتم یه دل سیر گریه کنم، انگار داداش درکم کرد که به بهونه

آوردن تنهام گذاشت. گالیی که خریده بودم گذاشتم رو قبر و کنارش نشستم، یاد خاطره های بچگیم افتادم، باهاش

.حرف زدم و گریه کردم. نمی دونم چقد گذشت ولی صدای داداشو که شنیدم فهمیدم وقت رفتنه

.پاشو ندا جان سرده سرما می خوری _

.مرسی داداش واقعا سبک شدم _

.خواهش می کنم، قیافشو نگاه کن، هرکس ببینتت فکر می کنه یه کتک حسابی خوردی، برو صورتتو بشور _

با آبی که آورده بود شروع کرد شستن سنگ قبر و .این یعنی این که تنهام بذار، یعنی منم می خوام با بابام خلوت کنم

کمی تنها باشه. حدودا ده دیقه بعد اومد و سوار ماشین منم راه افتاد سمت دستشویی تا هم صورتمو بشورم و هم بذارم

شدیم و برگشتیم خونه. مامان از وقتی رسیدیم شروع کرد سوال و جواب که چی شد و چیکار کردید و چرا انقد دیر

.اومدین و کلی سوال دیگه و داداش همه رو جواب میداد و منم فقط نگاهشون می کردم

رگرده خونشون؟؟ یعنی االن ندا باید ب _مامان

.قاضی که اینطور گفت، هادی ام گفت باید برگردی. ولی آقای صمدی گفت بسپرید به من _داداش

.من بر نمی گردم، میدونم می خواد تالفی کنه _

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 153: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

153

مگه ما مردیم آخه؟؟؟ _

.اس عوض کنمصدای زنگ نذاشت مامان حرفشو بزنه، داداش رفت درو باز کنه و منم بلند شدم و رفتم اتاق تا لب

صدای پرهام که با با مامان احوالپرسی می کرد شنیدم ولی اصال حوصله ی بیرون رفتن نداشتم. کمی تو اتاق موندم و بعد

رفتم بیرون، پرهام و داداش تو پذیرایی نشسته بودن و حرف می زدن. سالم کردم و رو مبل تکی گوشه ی پذیرایی

پرهام لیوان چاییشو تو دستش گرفت و .همه تعارف کرد و کنار داداش نشست نشستم. مامان با سینی چای اومد و به

:گفت

خوبی ندا؟ _

.بی حواس سرمو بلند کردم و جوابشو کوتاه دادم

معلوم نیست؟؟ _

.یه آبی به صورتت می زدی، چشمات قرمزن _داداش

.کنممی خوای اگه حالت خوب نیست برو بخواب واسه شام بیدارت می _مامان

.نه خوبم، خوابم نمیاد _

.به خدا الکی داری غصه می خوری، به فکر بچتم باش _مامان

چند لحظه نگاهم به نگاه پرهام افتاد که خیره نگاهم می کرد. خواستم چیزی بگم که گوشیم زنگ خورد. شماره ی

.هادی بود و من ناخود آگاه لرزی رو تو تنم حس کردم

بدی؟؟ نمی خوای جواب _داداش

.هادیه _

.باشه جواب بده _

.دکمه ی اتصالو زدم و بدون حرف گوشی رو چسبوندم به گوشم

الو ندا؟ _

_ ...

.چرا حرف نمی زنی؟ گوش کن! نزدیکای خونه ایم، با بابا و مامان. آماده باش میایم دنبالت _

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 154: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

154

:نفس کوتاهی کشیدم و گفتم

.نیاید، گفتم که نمیام _

.میای _

:همینو گفت و گوشی رو قطع کرد. به صورت داداش نگاه کردم و آروم گفتم

.دارن میان اینجا، گفت آماده باش _

.خب بیاد، شاید می خواد حرف بزنه؟ چرا می ترسی تو؟ قاتل که نیست _

.از رو مبل بلند شدم و چند قدم دور شدم

.من میرم تو اتاق _

بدون توجه به حرفای مامان که می خواست بمونم، رفتم تو اتاق و رو تخت نشستم و زانوهامو بغل کردم. حدودا یه ربع

بعد صدای زنگ و چند دیقه بعد صدای بابا و حاج خانومو شنیدم. چشمامو بستم و گوشامو تیز تر کردم اما نمیفهمیدم

:مامان نزدیکم شد و گفت چی میگن. در اتاق باز شد و من چشمامو باز کردم،

.پاشو بیا بیرون، می خوان با تو حرف بزنن _

.حالم خوب نیست مامان، حالت تهوع دارم _

.باشه پاشو بریم فعال، خوب نشدی علیرضا میبرتت دکتر _

زدیکم نشستم. چادری رو از تو کمد در آوردم و انداختم سرم و با هم رفتیم بیرون. سالم آرومی دادم و رو اولین مبل ن

:بابا سرفه ی کوتاهی کرد و رو به من گفت

خب عروس خانوم خوبی بابا؟ _

.ممنون _

.خوب حالی از ما نمیگیریا، با شوهرت قهری، با ما که قهر نیستی _

چیزی نگفتم و فقط سرمو انداختم پایین. زیر چشمی به هادی نگاه کردم که به پرهام زل زده بود و از رگ گردنش

علوم بود که دلش می خواد بپره و یه مشت بخوابونه تو صورتش. نگاهشو از پرهام که سرش پایین بود گرفت و رو به م

:من گفت

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 155: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

155

.خب! وسایلتو جمع کردی؟ دیگه مزاحم مامانینا نشیم _

:با حرص نگاهش کردم و گفتم

مگه نگفتم نیا؟ چرا اومدی؟ _

شنیدی که قاضی چی گفت؟ _

ونجام گفتم که من بر نمی گردم، چجوری بهت اعتماد کنم؟؟؟ شنیدم، هم _

.دیگه داری شورشو در میاری، تا دهنمو باز نکردم بلند شو _

داداش جای من جواب داد

.حواست به حرف زدنت باشه، با قلدر بازی نمیتونی حرفتو پیش ببری _

خوای؟ هادی آروم باش بذار حرف بزنیم. دخترم خودت بگو چی می _بابا

.هیچی نمیخوام بابا، قاضی گفته تا دنیا اومدن بچه حکم طالق صادر نمیشه، بره زندگیشو بکنه _

.یعنی حرف آخرت همینه؟ به اون بچه ام فکر کن _

.بله، زندگی که توش اعتماد نباشه به درد نمیخوره _

.نخیر بگو میخوام طالق بگیرم زن یکی دیگه بشم _هادی

:داداش با حرص رفت سمتشو گفت

.حرف دهنتو بفهم، تو بیمارستان تهمت زدی چیزی نگفتم ولی اینجا خونه ی ماست و احترامش واجبه _

حرف حق بهتون بر می خوره آره؟ _

.صلوات بفرستید بابا، با این حرفا که چیزی حل نمیشه _بابا

:پرهام بلند شد و دست داداشو گرفت و نشوند و گفت

.بشین علی جان، هیچی نگو _

.هه، واسم جالبه تو چرا همیشه اینجایی؟ خوب ادای آدمای مظلومو در میاری _هادی

.شما با زنت مشکل داری چرا بقیه رو قاطی می کنی؟ من تازه از شهرستان رسیدم _

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 156: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

156

آرومشون کنن، اعصابم به هم بحث بین هادی و داداش و پرهام هر لحظه باالتر می رفت و بابا و مامان سعی می کردن

ریخته بود و از شدت فشار فقط اشکم می ریخت، یه لحظه احساس کردم دستم کشیده شد. به دستم که تو دست هادی

:بود نگاه کردم و شنیدم که گفت

.من می برمش ببینم کی می خواد جلومو بگیره؟ اگه دیگه دیدینش پشت گوشتونو دیدید _

و منم پشتش کشیده می شدم و مامان و بقیه پشت سرمون، نزدیک در ورودی داداش جلومون به سمت در راه افتاد

:وایساد و گفت

.جلو خودمون داری این حرفارو می زنی، معلوم نیست بعدش قراره چی کار کنی؟ ول کن تا زنگ نزدم صد و ده _

ود که اصال به حرف بابا و مامانم گوش سعی کردم دستمو از دستش بکشم بیرون اما زورم نمیرسید، انقدر عصبی ب

.نمیداد

سرم گیج می رفت و نمیفهمیدم چی میگن، فقط وقتی به خودم اومدم که داداش سیلی محکمی تو گوش هادی زد و با

هم گالویز شدن. پرهام منو کشید عقب و واسه جدا کردنشون رفت. انقدر داد زدم که یه لحظه حس کردم تمام دل و

میریزه بیرون و دویدم سمت دستشویی و مامان زنگ زد به صد و ده. هر چیزی که از صب خورده بودم باال رودم االن

چند نفر از همسایه ها واسه کمک اومدن و از هم جداشون .آوردم و بی حال همونجا جلوی دستشویی رو زمین نشستم

مامان از رو زمین .همراه بابا و مامان رفتن هادی جلسه، صورت نوشتن و کردن و کمی بعد با اومدن مامورای پلیس

بلندم کرد و رو یکی از مبال نشوند و رفت تا برام آب قند درست کنه. نگاهم بین داداش و پرهام چرخید، هر دوشون با

لباسای پاره و صورت خونی رو مبل ولو شده بودن، فرشته از ترس یه گوشه نشسته بود و حال خودم از همه خراب تر

:مامان با لیوان آب قند برگشت و کمی از اونو به زور به خوردم داد و به داداش گفتبود.

.چقد پررو این بشر، چرا آخه باهاش دهن به دهن میذاری؟ پاشو برو صورتتو بشور _

.پررو واسه یه دیقشه، یادش رفته تو بیمارستان چیا می گفت _داداش

.به پرهام نگاه کرد و سرشو تکون داد

.داداش شرمنده، از شانست درست امروز باید اینطور می شد _

نه بابا این چه حرفیه، من موندم چرا انقد با من لجه؟ _

.آدم که دلش خراب باشه و خودش خیانتکار باشه همینه دیگه _

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 157: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

157

.فکر می کنه همه مثل خودشن _مامان

.تی بدبختوتو ام خیلی عصبانی شدنی خطرناک میشیا، نبودم که میکش _پرهام

:دوباره گریم گرفت و داداش بلند شد نشست کنارم و دستشو انداخت دورم و گفت

.من بر می گردم خونه داداش _

:با تعجب نگام کرد و گفت

دیوونه شدی؟ تا چند دیقه پیش می گفتی نمیرم که چی شد حاال؟ _

.نمی خوام هر روز بیاد اینجا دعوا و سر و صدا کنه _

.فقط نگران همینی؟؟ نترس دیگه نمیاد _

.اول و آخر که باید برگردم، دیدی که قاضی حکم داد _

.صمدی ام گفت که بسپرید به من، فردا بهش زنگ میزنم _

چشمامو رو هم گذاشتم و سرمو تکیه دادم به پشتی مبل، مامان رفت آشپزخونه و زیر لب غر می زد، داداشم برای

جنس رفت بیرون و گفت یه ساعت طول می کشه و بر می گرده. چشمامو باز کردم. پرهام کمی خریدن یکی دو تا

دورتر نشسته بود و با گوشیش مشغول بود، پوووف خیلی بد شد جلوش. سرشو بلند کرد و وقتی دید نگاش می کنم

:لبخند زد و گفت

چیه آدم ندیدی؟ _

کری کرده با خودش؟ ببخش باهات بد رفتار کرد، خدا می دونه چه ف _

.مهم نیست، از شانس بدم هروقت نباید باشم هستم _

راستی اصال یادم نبود بپرسم چه عجب از این ورا؟ _

.یه سری کار اداری داشتم اومدم انجام دادم و ساعت پنج باید برم مرکز، واسه همین دیگه نرفتم خونه _

.ر گیج میشی کهخب پس چرا نمیخوابی؟ انقد کم می خوابی سر کا _

.دستت درد نکنه دیگه من گیجم؟ اجازه بدی بعد شام دیگه _

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 158: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

158

.خوشم میاد تعارف نداری اصال _

بودن پرهام همیشه باعث میشه ناراحتیمو فراموش کنم، مثل یه برادر همیشه حمایتم می کنه، مثل روزی که بدون اجازه

م باهاش حرف زد، یا مثل وقتی که سیگار شوهر خاله رو یواشکی رفته بودم قم و داداش کلی عصبانی شده بود ولی پرها

با بچه ها برداشته بودیم و می کشیدیم که مامان سر رسید باز پرهام جای ما تنبیه شد. از یاد آوری گذشته در حال لبخند

.زدن بودن که دستی جلوی صورتم تکون خورد

.بار صدات کردممادمازل هنگ کردی یا جای دیگه سیر می کنی؟ چند _

.یاد گذشته افتادم ببخشید _

گذشته دیگه تموم شده به فکر فردا باش. ولی معلومه خاطره ی خوب بود که می خندیدی آره؟ _

اوهوم، یادته همیشه جای ما تنبیه می شدی؟ _

.جای شما نه، جای تو _

چه فرقی می کنه؟ _

.گه، بقیه بی گناه بودنفرقش تو اینه که همیشه تو سر دسته بودی دی _

.ببینا حاال دو بار جور منو کشیدی چه منتی می ذاری؟ ولی یادش بخیر چه روزایی بودن _

این نیز بگذرد. واقعا تصمیم آخرت چیه؟ _

.هرچی خدا بخواد ولی خب می دونی زندگی که توش اعتماد نباشه به درد نمی خوره _

.اول زندگیتو محکم نچسبیدی. چقد بهت هشدار دادمهادی مقصر نیست، مقصر تویی که از _

.من نمی تونم گیر دادنای الکیشو تحمل کنم، شکاکه _

بچه چی؟ _

.نمی دونم _

مامان اومد و واسه شام صدامون کرد و چند دیقه بعد داداشم اومد، فرشته کلی سر میز حرف زد و خندوند و تقریبا تا

.یکی دو ساعتی کنار هم نشستیم و بعد همه رفتن که بخوابن و منم رفتم تو اتاقمحدی از فکر هادی اومدم بیرون.

***

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 159: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

159

و عید، همه مشغول خونه تکونی و خریدن. دو هفته از روزی که با هادی بحث کردیم می گذره و کم کم نزدیکای بهاره

فقط انگار منم که هیچ ذوقی واسه عید ندارم، دیروز وقت دکتر داشتم و بعد از سونوگرافی و معاینه، دکتر صدای قلب

بچه رو پخش کرد، مامان گریه می کرد ولی من فقط گوش دادم بدون هیچ حسی، سپیده میگه بچه خیلی شیرینه و به

مامان بدی هستم که حسی به بچم ندارم. شاید راس میگه؟ از مطب که بر می گشتیم نگار زنگ زد و شوخی میگه من

کمی با هم حرف زدیم. شیوام پیام داده بود که آخر این هفته میاد دیدنم و با هم بریم خرید، ای بابا کی حوصله داره بره

.بیرون آخه؟ اونم با این شلوغی خیابونا

می کنی؟ آخه واسه چی گریه _

بعد از نیم ساعت تو ترافیک موندن و کالفگی رسیدیم خونه و مستقیم رفتم حموم. یه ساعتی رو اون تو موندم و آخرم با

صدای در سریع دوش گرفتم و اومدم بیرون. طبق پنجشنبه ی هر هفته زنداییا و دو تا از خاله ها اومده بودن، لباسامو

.له و رفتم پیششونعوض کردم و موهامو پیچیدم تو حو

.سالم و علیک بر خاندان خودم _

.همه جوابمو با شوخی دادن، خودمو به زور وسط زندایی فاطمه و خاله ریحان جا دادم که صدای مامان در اومد

.بچه مجبوری مگه؟ این همه جا بیا اینور داری له میشی _

.راحتم ننه غصه نخور _

.بسوزه دلت واسه اون طفلکی تو شیکمت _

این که جاش راحته، خب چه خبر؟ _

هر کس از یه طرف حرف می زد و صداها قاطی هم شده بود، کمی سرم درد گرفت ولی خب می ارزید، واسه چند

ساعت بیخیالی میشد سردردو تحمل کرد. ولی از اونجایی که همیشه باید یه چیزی باشه که وسط شادی حالمو خراب

ز طرف دادگاه اومد برامون. همون شب داداش با آقای صمدی صحبت کرد و قرار گذاشت که کنه، اونروز احضاریه ا

.بریم دفترش. شب زودتر خوابیدم تا فردا زود بیدار بشم و یه سر به مهسا بزنم

سالاام ستاره ی سهیل، چه عجب؟ _

تیکه ننداز مهسا تو که می دونی تو چه وضعیتی هستم؟ _

.ردم، بیا توبله می دونم شوخی ک _

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 160: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

160

رفتیم تو خونه و با خاله شیرین سالم و علیک کردم و همراه مهسا رفتیم تو اتاقش. خودشو پرت کرد رو تختش و منم

.کنارش نشستم

خوبی؟ چه خبرا؟ چه می کنی با درسا؟ _

:کش و قوسی به بدنش داد و گفت

خوبم، خبری نیست، وای نگو بیچارم کرده، تو چه خبر؟ _

.که فعال درگیرم دیگه منم _

.سپیده گفته برام، ببخشید تو این روزا کنارت نیستم _

.نه بابا کاری ام ازت بر نمیاد عزیزم _

ندا سپیده می گفت پویا خیلی گیر داده بهش که با تو حرف بزنه، جریان چیه می دونی؟ _

همینم مونده، اخالق هادی رو که میشناسی. چند وقت پیش اومد دید پرهام خونمونه گرد و نه، تو این شرایط فقط _

.خاک کرد

.واقعا؟ به اون چه؟ البد فکر کرده با هم صنمی دارید دیگه _

.از همون اولم باهاش مشکل داشت دیگه می دونی که، یه مدت نذاشت رفت و آمد کنیم _

حرف حسابش چیه آخه؟ _

:و زدن و مامان مهسا با سینی چای و میوه اومد و رو به من گفتدر اتاق

.من به فکر نباشم که این دختر بلد نیست پذیرایی کنه، به کی کشید نمیدونم _

:خندیدم و گفتم

.چرا زحمت کشیدین؟ این که از اول تنبل بود _

.پاشو بچه دو روز دیگه میری خونه شوهر منو لعنت می کنن _

وا مامان خوب آبرومو می بریا، کی کاراتو می کنه پس؟ _

:خاله چشمکی بهم زد و گفت

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 161: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

161

.خودم، فعال که درسو بهانه کردی _

.مهسا سرشو انداخت پایین و خاله رفت بیرون. یه سیب از ظرف برداشتم و گاز زدم

.مهسا می خوام شروع کنم تست بزنم و درس بخونم تا وقت کنکور _

نم کمکت می کنم هرجا گیر کردی خبر بده، فقط با این وضع سختت نیست؟ عالیه، م _

.یه کاریش می کنم _

راستی نگفتی حرف حساب این آقاتون چیه؟ _

هیچی شکاکه، نیست خودش پاکه، فکر می کنه منم آره. باهاش حرف زدم، میگم عین داداشمه و این چیزا، میگه من _

.جوریه ولی اون نهجنس خودمو میشناسم واسه تو این

شاید راست میگه؟ _

.چشمامو درشت کردم و یکی زدم تو سرش

.مسخره، نشنوم دیگه _

.چه میدونم واال _

گوشیم زنگ خورد، از تو کیف در آوردم و جواب دادم، داداش بود و گفت بعد ناهار میاد بریم پیش وکیل. گوشی رو که

ون لحظه حالت تهوع گرفتم و دویدم طرف دستشویی. مهسا و خاله پشت در قطع کردم یه گاز دیگه به سیب زدم و هم

:منتظر بودن و تا اومدم بیرون خاله گفت

خوبی؟ دلت به هم می خوره؟ _

.بله یه کم _

.مهسا برو براش قرص بیار _

.مامان ندا بارداره، نمیتونه قرص بخوره _

:خاله هاج و واج نگام کرد و گفت

.کلتو گفته بود بهم ولی نمیدونستم بارداریعزیزم، مش _

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 162: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

162

دستمو گرفت و با هم رو مبل نشستیم و برام جوشونده درست کرد و من بعد از خوردن کمی ازش، از مهسا خواستم

زنگ بزنه آژانس و با همه ی اصراری که کردن دیگه نموندم واسه ناهار. خونه که رسیدم مامان کلی دعوام کرد که چرا

.اینو و اونور. و من بی حوصله تر از همیشه رفتم تو اتاق و خوابیدم تنها میرم

سه ساعتی می شد خوابیده بودم که مامان صدام زد تا بریم دفتر وکیل. کمی تو دفتر منتظر موندیم تا آقای صمدی اومد

بعد تعطیالت عید. بعد از و صحبت کردیم. پرونده ی میالد دو هفته بعد رسیدگی می شه و دادگاه بعدیه ما میوفته واسه

هماهنگیای الزم قرار شد آقای صمدی با هادی تماس بگیره و راضیش کنه به توافق. موقع بیرون اومدن از دفتر آقای

:صمدی گفت

.ندا خانوم لطفا به کارایی که گفتم عمل کن، با دعوا چیزی حل نمیشه _

.چشم _

های باقیمونده ی برف رو درختا و زمین نگاه کردم و نا خودآگاه آه موقع برگشتن از شیشه ی ماشین به آخرین ذره

.کشیدم

چیه؟ چرا آه می کشی؟ _

.امسال نه از محرم چیزی فهمیدم و نه از زمستون. برف بازی نکردم _

.با این وضع که نمیتونی، صبر کن تا سال بعد هرچقد می خوای برف بازی کن _

.اوووه کو تا سال بعد _

آخر هفته با شیوا و مهسا رفتیم بیرون و البته قبلشم کلی از زیر ساطور مادر خانومی رد شدم که آروم راه برو، حواست

در کل روز خوبی بود و خوش گذشت و تنها بدیش حالت تهوعی بود که اذیتم ...باشه نخوری زمین، خودتو بپوشون و

.می کرد

***

دادگاه میالد تشکیل شد و با این که اولش زیر بار نرفته بود ولی باالخره اعتراف کرد که هیچ رابطه ای نبوده و عکسو از

ود. تو کامپیوتر خواهرش برداشته، قیافه ی هادی دیدن داشت تو اون لحظه. یکی از بدترین روزا بود و حالم خیلی بد ب

گریه های مامان و نفرینش، خط و نشون داداش، نگاهای شرمنده ی مینا واقعا بد بود، حکم قاضی دو سال حبس بود و

.شست ضربه شالق که آقای صمدی گفت زندانش قابل خریده. از دادگاه که بیرون اومدیم مینا خودشو رسوند به ما

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 163: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

163

.ندا؟ ندا وایسا _

.اش کردم. خودشو بهم رسوندکنار ماشین وایسادم و منتظر نگ

واقعا شرمنده ام، ببخشید، نمی دونم چی بگم؟ _

.تو که کاری نکردی. در ضمن چیزی حل نمیشه _

.راس میگی، خدا از رو زمین برش داره که همیشه دردسر درست می کنه _

فن زنگ می خوره و یا خونه مهمون از هم خدافظی کردیم و برگشتیم خونه. طبق معمول که تا اتفاقی میوفته یا تا شب تل

میاد، اون روزم یکسره تلفن زنگ خورد ولی من اصال حوصله ی جواب دادن نداشتم و تصمیم گرفتم کمی دراز بکشم.

گوشیمو با خودم نبرده بودم و قبل از هر چیزی رفتم سراغش. پنج تا تماس بی پاسخ از نگار و مهسا و سپیده و شیوا و

ا داشتم و یه پیام از یه شماره ی ناشناس. بدون خوندن پاکش کردم چون تجربه ثابت کرده این شماره چنتا پیام از همون

ها خبرای خوبی برام ندارن. عید خیلی کسل کننده تر از چیزی که فکر می کردم از راه رسید، سر سفره ی هفت سین

راه درستو خودش نشونم بده. موقع شلیک توپ موقع دعا فقط از خدا خواستم هر چیز که صالحه برام اتفاق بیوفته و

سال نو احساس کردم چیزی تو شکمم تکون خورد. وقتی به مامان گفتم، خندید و گفت خب طبیعیه دیگه آخرای ماه

سوم کم کم بچه تکون می خوره. چه اتفاق جالبی، این که یه موجود دیگه تو وجودت رشد می کنه. انگار تازه دارم حس

خجالت نمیدونم میشم، حاظر جمع تو کمتر اما من و به می کنم. دید و بازدیدای هر ساله همچنان برقراره مادری رو تجر

چند مثل شدم عصبی منم. عصبی هم و میشه حوصله بی هم بارداری تو آدم میگه که مامان حوصلگیه؟ بی یا کشم می

.درس می خونم تا واسه کنکور آماده بشم و میمونم اتاق تو بیشتر. شد دعوام هیچی سر فرشته با که پیش شب

پنجمین روز عید خاله پری همه رو واسه شام صدا کرده بود، من به خاطر معده درد حالم خوب نبود و نتونستیم بریم و

امروز که یه هفته از عید می گذره قراره ما تازه بریم عید دیدنی. ما با خونواده ی دایی وحید با هم اومدیم، همیشه خاله

پری و خانوادش دو روز قبل از سیزده به در میان کرج، هم واسه عید دیدنی و هم میمونم برای سیزده ولی امسال به

لباسی که با شیوا خریده بودم پوشیدم، یه سارافون جیب دار گلبهی با شلوار مشکی و شال .خاطر مسافرت نتونستن بیان

کدوم از قبلیا دیگه تنم نمیشن و از این به بعد بیشترم تنگ میشن. گلبهی. هوووف باید یه سری لباس جدید بخرم، هیچ

الهام و نگار با شوهراشون اونجا بودن و نرسیده سر شوخی رو باز کردن. تا موقع شام آقایون ورق بازی کردن، مامان و

.دیمخاله و زن دایی با هم حرف می زدن و من و الهام و نگارم با هم از درس و اتفاقای اخیر حرف ز

.میگم بیاید مام بریم یه کم بازی کنیم _

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 164: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

164

.من حوصله ندارم شما میخواید برید _

.پاشو لوس نکن خودتو _الهام

آبجی این سوال آخرو نمیفهمم، میای توضیح بدی؟ _

بودم و همیشه تو جمع و مهمونی وسط بازی تو دلم کلی قربون صدقه ی فرشته رفتم که به موقع رسید، قبال خیلی راحت

مردا بودم، مامانم می گفت ) فکر کنم قرار بوده تو پسر بشی که انقد همیشه به کارای مردونه عالقه داری( ولی االن

.خجالت می کشم. با فرشته رفتم تو پذیرایی و مشغول توضیح دادن سوالی که مشکل داشت شدم

فهمیدی؟ _

.نچ _

سه بار برات توضیح دادم باز یاد نگرفتی؟ مگه خنگی؟ ای بابا _

.سخته خب _

سخت نیست تو حواستو جمع نمیکنی، اصال سال شروع نشده چه امتحانی میگیرن؟ _

.اینو بیا به اون معلممون بگو به من چه _

لند کردم، مردا همچنان کالفه از سر و کله زدن با فرشته انگشت شست و اشاره گوشه ی چشمامو فشار دادم و سرمو ب

اینم امروز یه »بازی می کردن ولی پرهام درست روبه روی ما نشسته بود و با یه نگاه خیره و لبخند نگامون می کرد،

.«چیزیش میشه ها، هر دفه سرمو بلند کردم نگاه می کرد و آدم معذب می شد، خب چته؟

(دانای کل )

از بازی خسته شده بود و واسه استراحت رو مبل تکی گوشه ی پذیرایی نشست و با گوشی مشغول شد، هر از گاهی

سرشو بلند می کرد و نگاهی به دور و بر مینداخت، ندا با فرشته ریاضی کار می کرد و هر چند دیقه یه بار صداشون

ده چند دقیقه ای رو بهشون خیره شد. با خودش فکر می کرد زمان چقدر زود می گذره، میومد که بحث می کردن. بی ارا

انگار همین دیروز بود که با هم سر و کله می زدن و چقد دوس داشت اون همه هیاهو و سر و صدای این دخترو، دختری

عصبی و کم طاقت شده که به که غش می کرد واسه بچه و انقدر به درس عالقه داشت که حد نداشت، اما االن انقدر

خاطر دو بار توضیح یه سوال اینطور از کوره در میره. تو فکر خودش بود که متوجه نگاه مستقیم ندا شد. انگار زیادی زل

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 165: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

165

زده بوده که معذبش کرده و از زیر نگاهش فرار کرد و به آشپزخونه پناه برد. تقریبا یه ربعی با دختر نگار بازی کرد که

.کرد مامان صداش

.پرهام؟ قربون سرت یه کمکی به خواهرات بکن کم کم سفره رو بندازید _

.چشم _

نگار واسه خوابوندن دخترش رفته بود و الهام و ندا تو آشپزخونه بودن، نزدیک آشپزخونه که شد خواست بره تو که

.صدای حرف زدن الهامو شنید

.گریه نکن دیگه منم اشکم در میاد _

.نمی تونم الهام دارم میترکم، خودم به درک، من اعصابم به خاطر مامان و داداش خورده _

درست میشه، یه چیز بپرسم؟ _

.بپرس _

همونجا کنار دیوار وایساد، آدم فضولی نبوده و نیست ولی خودشم نمی دونست چرا انقد کنجکاوه ببینه چی انقد اذیتش

خونه اپن نیست و دیده نمیشه، چندبار قبال خواسته بود بنا بیاره برای برداشتن می کنه؟ خدارو شکر می کرد که آشپز

.دیوار ولی مادرش مانع شده بود، عقیده داشت زن باید تو آشپزخونه راحت باشه

واقعا می خوای چیکار کنی؟ یعنی نمیخوای یه فرصت دیگه بهش بدی؟ _

زندگی که توش اعتماد نباشه به درد نمیخوره. .بدتر شد که بهتر نشدتو نمیدونی الهام، چند بار بهش فرصت دادم ولی _

.االن ما جفتمون به هم بی اعتماد شدیم

ولی جریان تو که مشخص شد؟ _

.صدای گرفته ی ندا رو شنید

با آره ولی چه فایده؟ الهام من حاضرم اصال اون کارشو ندیده بگیرم ولی فقط اون نیست، دلش صاف نیست، زندگی _

.مرد شکاک سخته

باهاش حرف میزدی خب، شاید دلیل داره؟ _

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 166: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

166

هه، همه فکر می کنن دارم لجبازی می کنم یا لوس میشم، حتی به مامانم نگفتم اینو. یه کم آرایش می کردم می گفت _

می خوای شماره جمع کنی؟ آدم مگه به زن خودش این حرفو می زنه؟

.برید پیش مشاور، حتما مشکل داره _

چند بار ازش خواستم ولی میگه دیوونه ها میرن پیش روانشناس. االن فقط فکرم این بچست. چه گناهی داره که از _

اول اینجوری بزرگ بشه؟ من خواستم سقط کنم ولی هادی نذاشت. گفت خیال کردی که بندازیش و بعد راحت بری

کیفتو کنی؟

.یکی میادگریه نکن فدات شم. پاشو صورتتو بشور االن _

وارد آشپزخونه شد، ندا پشت به در نشسته بود و مشخص بود داره صورتشو پاک می کنه. رفت سمت یخچال و بطری

آبو برداشت و با چشم و ابرو از الهام پرسید چی شده و الهامم همونجوری جواب داد هیچی. خبر نداشت که پرهام همه

.ی حرفاشونو شنیده

ا اشاره از الهام خواست بره بیرون. الهام اما همونطور سرجاش نشسته بود و دوس نداشت بره کمی نگاه کرد و دوباره ب

:بیرون ولی چشم غره ای که پرهام کرد کارساز بود، از جا بلند شد و رو به ندا که سرش پایین بود گفت

.من برم ببینم بازیشون تموم شده؟ سفره رو بندازیم _

:که پرهام اول با شوخی گفتکمی از رفتن الهام می گذشت

احوال دختر خاله ی ما چطوره؟ ببینم چنتا بودن؟ _

.ندا گیج سرشو باال آورد و نگاش کرد، متوجه منظور پرهام نشده بود

کشتیاتو میگم. چنتا بودن غرق شدن؟ _

.لوس، فکر کردم چیو میگی _

.آخه دیدم زیادی تو خودتی گفتم البد کشتیات غرق شدن _

دا بی حرف سرشو انداخت پایین، چقدر از این موقعیت بدش میومد، حس یه زندانی رو داشت زیر نگاه بازجویانه ی ن

پرهام. از رو صندلی بلند شد و رفت سر ظرفشویی تا آبی به صورتش بزنه و چشمای قرمزش باعث کنجکاویه بقیه نشن،

.هرچند می دونست هیچ کس به اندازه ی پرهام ریز بین نیست

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 167: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

167

ندا؟ _

.از صدای پرهام که خیلی بهش نزدیک بود از جا پرید

اه چه خبرته ترسیدم؟ _

.من که آروم صدا کردم؟ بیا یه دیقه بشین کارت دارم _

.آبو بست و رو صندلی نشست. پرهام درست رو صندلیه کنارش نشست و شروع به حرف زدن کرد

.هیچی که می دونی باور نمیکنمچته؟ چی شده؟ نگو _

هیچی فکرم پیش دادگاه هفته ی بعده، اگه حکم بدن که برگردم خونه چی؟ _

.همین؟ واسه این انقد غصه می خوری؟ خب این که مشکلی نیست _

.من نمیخوام برگردم _

حاال کی گفته بر می گردی؟ تازه اصال برگردی، مگه قاتله انقد ازش میترسی؟ _

.شما هیچی نمیدونید _

.ببین ندا، این قضیه نباید به اینجا می کشید و مسبب اصلیش خودتی _

.سرزنش و نصیحت نکن که حوصله ندارم _

باید زندگیتو سفت می چسبیدی، اصال کارت از اول اشتباه بود، مگه از رو لجبازی میشه زندگی شروع کرد؟ _

.حاال که شده _

هادی داره یه کارایی می کنه؟ همش پشت گوش انداختی، سرتو کردی تو کتاب و درس. پس چقد بهت گفتم این _

.االن نمیتونی گله کنی

اصال مگه من از تو کمک خواستم که داری اینارو میگی؟ _

نه نه نخواستی، تو همیشه با همین غرورت تصمیم گرفتی. دارم میگم لجبازی نکن، یه این بارو با عقلت تصمیم بگیر _

.دلت. تو ناراحت مامان و داداشتی؟ اشتباهه، اول به خودت و بچت فکر کن

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 168: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

168

فوقش مهریه مو میبخشم و بچه رو می گیرم. از روز دادگاه حتی یه پیام نداده که بابت قضاوت بیجاش معذرت _

.بخواد

این تصمیم آخرته؟ _

.آره _

ی خودم میرم بهش میگم طالقت نده تا آخر عمر، فهمیدی؟ باشه پس از این به بعد ببینم ناراحتی یا گریه کرد _

.ناراحتیه تو بیشتر مامان و داداشتو اذیت می کنه

نگار اومد تو آشپزخونه و حرفاشون ادامه پیدا نکرد. با کمک هم سفره رو انداختن و همه رو دعوت کردن سر سفره.

و تو فکر بود، آخر به بهونه ی بی اشتهایی از سر سفره همه مشغول غذا خوردن بودن و فقط ندا با غذاش بازی می کرد

بلند شد. دو تا چشم اما همچنان حواسشون به کاراش بود. دو تا چشمی که خودشونم نمیدونستن چرا انقد این جریان

بود برای صاحبشون مهمه و چرا بی اختیار دنبال این دختر کشیده میشن؟ از روز مهمونی به بعد رفتار پرهام عوض شده

و اینو همه فهمیده بودن، کم حرف تر شده بود و همش تو فکر بود، بی دلیل عصبی می شد، وقتایی که سرکار بود

حواسش پرت می شد. خودشم نمیدونست چشه، شایدم می دونست و نمیخواست باور کنه. ندا اما منتظر روز دادگاه بود

.دادگاه رسید و نتیجه ای که تکلیفش رو معلوم می کرد. باالخره روز

همراه علیرضا و مادرش تو سالن دادگاه وایساده بودن و منتظر که اسمشون خونده بشه، آقای صمدی زودتر رسیده بود

و االن مشغول رسیدگی و مرور پرونده بود، ولی هنوز خبری از هادی و خانوادش نبود. آقای صمدی بهشون نزدیک

.شد

اگه هادی نیاد چی میشه؟ _علیرضا

.صمدی پرونده ای رو تو کیف چرمیش گذاشت و به انتهای سالن نگاه کرد

.واسه رسیدگی به پرونده هر دو طرف باید باشن. ولی االن چون هادی شاکیه اگه نیاد حکم باطل میشه _

ه طرف ندا از جا بلند شد و کمی راه رفت، باز استرس باعث حالت تهوعش شده بود و برای این که حالش بهتر بشه ب

دستشویی رفت. از دیشب کلی دعا کرده بود که به خیر بگذره. همین که برگشت تو سالن، هادی و برادرش از راه

رسیدن و ده دقیقه بعد اسمشونو صدا زدن. دو شب پیش هادی براش پیام فرستاده بود که حاضر به توافقه و ندا

.اش راست بوده یا نهشرایطشو گفته بود ولی هنوز دلشوره داشت و نمیدونست حرف

***

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 169: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

169

پاشو که از دادگاه بیرون گذاشت انگار از زندان آزاد شده، نفس عمیق کشید و دستشو رو شکمش که حاال دیگه بزرگ

لبخند زد. انگار اونم خیالش راحت شده بود و دست و پاشو دراز کرده شده گذاشت، تکون خوردن بچشو که حس کرد

.بود

.به چی فکر می کنی و میخندی؟ بگو مام بخندیم _

:سرشو به طرف علیرضا چرخوند و با همون لبخند گفت

یعنی واقعا تموم شد؟ دیگه جنگ اعصاب نداریم؟ _

.بچه تموم که نشده، فعال یه توافقه تا به دنیا اومدن _

همینم خوبه، مامان کو؟ _

.رفت آب بخوره االن میاد _

هادی و یوسف بیرون اومدن و بدون حرف از کنارشون گذشتن، هنوز دور نشده بودن که هادی برگشت و با صدای بلند

:گفت

.برو خدارو شکر کن حامله ای وگرنه انقد می بردم و میاوردمت که موهات بشه رنگ دندونات _

واست چیزی بگه که آقای صمدی و علیرضا خواستن ساکت باشه. مامان که اومد از آقای صمدی خدافظی کردن و ندا خ

برگشتن خونه. طبق معمول تلفن تا شب زنگ خورد و همه می خواستن بدونن نتیجه چی بوده. همون شب ندا تصمیم

وایساده پنجره پشت نه. اون سر شهر پرهام گرفت تمام تمرکزشو بذاره پای درس تا بتونه تا کنکور خودشو آماده ک

.کرد نگاش و چرخوند میثم سمت به سرشو نشست، شونش رو دستی که کرد نگاه بیرونو و بود

.چته مشتی؟ از صبه دمغی _

.چیزی نیست، خسته ام _

با منم آره؟ تو که دیروز آف بودی؟ راستشو بگو قضیه دعواس یا عاشقی؟ _

م کجا بود؟ دلت خوشه ها، عشق _

.پس چته؟ عادت ندارم ناراحت ببینمت _

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 170: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

170

می دونست چشه، از دیروز که حرفای مامانش و نگارو شنیده بود حال خوبی نداشت. صب نگار به مامانش گفت که

دیشب با ندا حرف زده و فهمیده که توافق کردن و قرار شده تا دنیا اومدن بچه ندا خونه باباش بمونه و بعد از اون

یشو ببخشه و طالق بگیره. این جریان خوشحالش کرده بود ولی بعد که حرف از ازدواج پرهام شده بود و فهمیده مهر

بود بدون اجازش از دختر یکی از همسایه هاشون خواستگاری کردن به هم ریخته بود و باهاشون بحث کرده بود که چرا

بی به دوست صمیمی و قدیمیش بده؟ چی باید می گفت؟ می بدون اجازه تصمیم می گیرن. حاال اینجا، نمیدونست چه جوا

گفت خودمم نمیدونم چه مرگمه؟ یا می دونم ولی نمیخوام به تو که محرم اسرارمی بگم؟ فکرش که به درازا کشید میثم

:خندید و گفت

نه انگار واقعا عاشق شدی، ببینم بگو طرف کیه خودم برات آستین باال بزنم داداش؟ _

به نظرت آدم اگه از یکی خوشش بیاد باید چیکار کنه؟ میثم؟ _

.خو باید بره خواستگاری دیگه خله _

خب اگه اون آدم بچه داشته باشه چی؟ _

عین آدم میگی چی شده یا نه؟ _

.بیخیال دارم چرت و پرت میگم. بریم پیش بقیه بچه ها _

.ین کالفگیشو بفهمهاون شب تصمیم گرفت به یه بهونه ای بره کرج تا دلیل ا

( ندا )

امروز وقت دکتر داشتم، برام سونوگرافی نوشت و االن تو مطب نشستم و منتظر نوبتم. نمیدونم چرا از وقتی اولین

شه. اگه دختر باشه کلی تکوناشو حس کردم روز به روز حسم قوی تر میشه؟ حاال از ته دلم دوس دارم بچم دختر با

نقشه براش تو ذهنم دارم. نه این که پسر دوس نداشته باشم، اول دعا می کنم سالم باشه ولی بیشتر دلم می خواد دختر

.باشه

.خانوم کیان نوبت شماست _

کتر و دوس نگاهی به مامان انداختم و با هم وارد اتاق دکتر شدیم، یه چشمم به مانیتور بود و چشم دیگم به دهن د

داشتم حرف دلمو به زبون بیاره. بعد از چند دیقه دستگاهو خاموش کرد و چنتا دستمال بهم داد و بلند شد، مامان کمکم

:کرد از جام بلند بشم. با هم رفتیم اتاق کناری و دکتر برگه ی سونو گرافی رو به طرفم گرفت و گفت

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 171: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

171

.فرز و سالم دارید که یه دیقه زیر دستگاه نمیموندبفرمایید، یه کوچولوی _

.برگه رو گرفتم و با تردید پرسیدم

جنسیتش مشخص نشد؟ _

دوس داری چی باشه؟ _

:با عجله گفتم

.اول سالم باشه ولی بعدش دختر باشه _

:خندید و گفت

.دختره مامان کوچولو. مبارکه _

مامان تلفنی به داداش گفته بود و اونم سر .از دکتر تشکر کردیم و با کلی ذوق و شوق سوار ماشین شدیم و رفتیم خونه

راه یه کیک خامه ای که من عاشقشم خریده بود. اون شب بعد از شام هانیه زنگ زد و بعد از غر زدن و کمی گریه

ی خونه نرفته. خیلی وقت بود سراغ دفتر خاطراتم نرفته بودم، کردن گفت هادی و باباش دعواشون شده و دو روزه هاد

از کشوی میز کنسول بر داشتم و اتفاقای این چند وقته رو نوشتم و دوباره گذاشتمش سر جاش. صدای در اتاق منو از تو

.دنیای خودم کشید بیرون

بله؟ _

.زن دایی مریم اومد تو و سریع بغلم کرد

.خیر باشهمبارکه خانوم، قدمش _

سالم، کی اومدید شما؟ _

.تازه اومدیم، خونه مامان بزرگ بودیم و خاله پری و نگارم اونجا بودن، با هم اومدیم _

.االن پایینن؟ وایسا لباسامو عوض کنم با هم بریم _

اله پری واسه دیدن آخر هفته بود و خ .زن دایی تو پذیرایی منتظر موند تا لباسامو عوض کردم و با هم رفتیم پایین

خواهرش اومده بود و نگار و سحر و پرهامم باهاش اومده بودن. همه با هم مشغول حرف زدن بودن و کلی سر و صدا به

.پا شده بود. با خاله و سحر و نگار روبوسی کردم و با بقیه دست دادم و کنار نگار نشستم

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 172: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

172

.خب شنیدم کوچولوت دختره، مبارکه عزیزم _سحر

.دختره، کلی دعا کردم، مرسی خدا پسرتو نگه دارهآره _

هادی میدونه؟ _نگار

.مامان که به حاج خانوم گفته، نمیدونم دیگه بهش گفتن یا نه، فعال که کنتاکه با خانوادش _

حسابی و کمی دیگه با هم حرف زدیم و بعد قرار شد همه با هم دبرنا بازی کنیم. چند دست اول همش می باختم

:م در اومده بود که پرهام گفتحرص

.من دیگه بازی نمی کنم _

.همه اعتراض کردن که باید بازی کنی و بردی و نمیشه بکشی کنار

.همین که هست، خسته ام دیگه، عوضش عددارو می خونم _

.پرهام به خدا خیلی جرزنی _

.بدید به من کیسه رو _

.دیگه بازی نمیکنهمنم بازی نمی کنم، مسخره کردید، برده _

:همه حواسشون به انتخاب کارت بود که آروم گفت

.بازی کن به نفعته _

بعدم یه چشمک زد، همیشه وقتی یه نقشه ای داشت این شکلی میشد و منم که سرم درد می کرد واسه هیجان قبول

هیچکدومو ندارم. دور بعد من دبرنا شدم و کلی سر و صدا کردم. عددارو یکی یکی خوند و منم سرش غر می زدم که

کردم. چند دست دیگه بازی کردیم و دو بار دیگه دبرنا شدم. آخرین دور بازی بود و من و نگار و داداش فقط یه عدد

ی به می خواستیم که دبرنا بشیم، تپش قلب و هیجان همه باال بود، هر یه عددی که می خوند نگاش می کردم، یه نگاه

.بقیه انداخت و اشاره کرد که یعنی چند می خوای؟ منم لب زدم بیست و هفت

.هی حواسم بهتون هستا، تقلب نداریم _نگار

تقلب کجا بود؟ اصال توی کیسه دیده میشه که منم همون شماره رو در بیارم؟ _

.خالصه گفتم که حواست باشه _

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 173: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

173

:پرهام سه تا شماره با هم در آورد و گفت

.بیست و هفت _

از ذوقم جیغ و داد کردم و اون وسط کارت و شماره ها به هم خورد. زندایی کیسه رو برداشت و شماره های باقی مونده

.رو نگاه کرد. یهو شروع کرد داد و بیداد

.وایسید ببینم، پس بقیه شماره ها کو؟ من االن دوازده می خواستم ولی این تو نیست _

:مین چید که نگار گفتشماره هارو رو ز

.شصت و پنج که اینجاست ولی من گذاشتم _

.بعد به پرهام نگاه کرد

الکی می خوندی آره؟ _

:پرهام کمی خودشو کشید عقب و سرشو خاروند و گفت

.هان؟ چیزه، الکی که نه فقط جوری خوندم که ندا دبرنا بشه _

.من تو رو می کشم پرهام _

.که کنارش بود به طرف پرهام پرت کرد و خورد تو سرش لنگه دمپایی الیسا

.حرومه، بیاید از اول _

.چی چیو از اول؟ من که پولو پس نمیدم _

.انصاف داشته باش دیگه نگار، همش تو میبری یه بارم این ببره _پرهام

.هاج و واج نگاشون می کردم و نمی دونستم چی بگم

.فردا برو سیسمونی بخر پاشو ندا، پوالتو بردار ببر، _

.با پنج هزار تومن؟ دلت خوشه ها _

بعد از کمی بحث بین پرهام و نگار و شوخی و خنده دبرنا رو جمع کردیم و رفتیم پیش مامان و خاله. اونام در مورد کار

.پرهام حرف می زدن

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 174: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

174

.چیو باز شروع کردی ننه جون؟ من شغلمو دوس دارم _

:خاله که از این همه ریلکس بودن پرهام حرصش گرفته بود گفت

آخر تو منو دق میدی. این همه شغل مگه چشونه؟ _

.هیچی فقط من اینو دوس دارم _

:خاله به مامان بزرگ نگاه کرد و گفت

.هفته ی پیش رژه داشتن، پاش پیچ خورده بود و نمیتونست راه بره، ولی رو داره دیگه _

:پرهام و داداش و دایی خندیدن و پرهام دستشو انداخت دور گردن خاله و گفت

.رژه چیه مامان؟ مگه من سربازم؟ اون مانوره _

.راس میگه خاله، من که خیلی خوشم میاد از کارشون _

( هن اله سن ده مونون کیمین سفه سن.) آره دیگه تو ام مثل این عقل نداری _

وتره اما چون اهل هیجان و خطره بعد از گرفتن دیپلم تو آزمون و دوره های آمادگی جسمانی آتش رشته ی پرهام کامپی

.خاله ام همیشه با این کار مشکل داشته و داره و غر می زنه .نشانی شرکت کرد و تونست استخدام بشه

.مادره دیگه نگرانه، نه که تا حاال بال مال سرت نیومده، حق داره دیگه _داداش

پرهام یه بار منو می بری ایستگاتونو ببینم؟ _

.اینو، آبجیه منو باش، شانس آوردیم تو پسر نشدیا _داداش

.دوس دارم خب _

.تو حاال به فکر بارت باش _

:دایی گفت

.بچه ها میگم بیاید بریم جاده، االن میچسبه ها _

طبق معمول خاله و مامان بزرگ مخالف بودن ولی از همه دوباره همه جیغ و داد کردن و واسه دایی دست و سوت زدن.

جلوترم رفتن سوار ماشین شدن. لباس عوض کردیم و درو قفل کردیم و رفتیم پایین. مامان زیرانداز و پتو و بقیه ی

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 175: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

175

وسایلو آماده کرد و گذاشت جلو در و داداش همه رو گذاشت صندوق عقب. من با نگار و سحر رفتم تا سوار ماشین

رهام بشیم و خاله و مامان و فرشته با ماشین داداش و زندایی و مامان بزرگ و بچه ها تو ماشین دایی. کنار ماشین پ

:وایساده بودیم، داداش اومد کنارمون و خم شد تو ماشینو نگاه کرد و با خنده به پرهام گفت

.چه خوش بگذره پیش مامانت _

.منم گروگان دارما، حواست باشه _

.و نگا، آروم میری، الیی نمیکشی و خالصه مواظب میشی دیگه، بار شیشه داریمن _

.من که تضمین نمی کنم چون خواهرت خودش بیش فعاله _

:داداش دستمو گرفت کشید و با خنده گفت

.پس من آبجیمو میبرم و بیا ننتو تحویل بگیر، نگا همچینم نشسته تو ماشین انگار هواپیماست _

:و ماشین داد زددایی از ت

.سوار شید بریم دیگه دیره _

.همه تو ماشینا نشستیم و راه افتادیم. تا اول جاده آروم رفتیم و فقط من و نگار با الیسا بازی کردیم

.نمیدونم من اینجوری ام یا خاصیت جاده چالوسه که عین بچه ها ذوق زده میشم و دوس دارم جیغ بزنم _

چه ای ولی همه اینجوری ان، االن فعال جیغ نزن که داداشت بشنوه فکر کنه اذیتت می کنیم بیاد که کال ب تو _پرهام

.حالمونو بگیره

.داداشم خودش اخالق منو میشناسه، تازه ولم کنن میرم میشینم رو در و دادا می زنم _

.اوه اوه چه خطرناک _

مسخره می کنی؟ برم؟ _

.دردسر. بچه ها محکم بشینید دو تا الیی بکشمبشین سر جات بابا _

.پرهام نکن، خطرناکه، وایسا ندارو بدیم دست داداشش بعد _نگار

:از تو آینه به پرهام نگاه کردم و قیافمو ناراحت کردم و گفتم

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 176: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

176

دلت میاد؟ من تنها برم اونجا بعد شما خوش بگذرونید؟ _

.کن که اصال بهت نمیادخب حاال نمیفرستیمت، قیافتو این شکلی ن _

پخش ماشینو روشن کرد و صداشو بلند کرد. ما جلوتر از همه بودیم و برای همین پرهام وایساد تا بقیه ام برسن. صدای

.پخشو کم کرد و از ماشین پیاده شد و رفت طرف یکی از مغازه ها

.کجا رفت پس؟ االن میرسن _

.باید هرجا میره تو ماشینش کلی هله هوله باشهحتما رفت خوراکی بخره، عین بچه ها _نگار

.دایی وحید و داداشم رسیدن و جلوتر از ما وایسادن و رفتن تو مغازه. مامان از ماشین پیاده شد و اومد کنار ما وایساد

.ندا پیاده شو بیا پیش ما، من دلم شور میزنه _

.نه مامان بذار بشینم دیگه، مواظبم _

.مدن بیرون و هر کس سوار ماشین خودش شد. پرهام چنتا از خوراکیارو داد عقب و راه افتادمردا از مغازه او

.اوووه چه خبره؟ همش دو ساعت می خوایم بشینیم و برگردیم دیگه _

.باشه تعدادمونم زیاده، فقط اون لواشکا و آلوچه ها مخصوص خودته اونارو بذار تو کیفت _

ایم پس اینجا؟ دیگه چی؟ ما چه کاره _نگار

.واسه شما چیپس و پفک خریدم _

:بعد آروم گفت

.شاید هوس کنه خب _

.من نشنیدما راحت باش، تازه من اصال ترشیجات نمیخورم _

.ای بابا، بیا خواستم خوبی کنم مثال، اصال بده به خودم همشو _

.تو فعال اون آهنگاتو بزن بره یه آهنگ قشنگ بیاد _

:دستشو برد سمت پخشو گفت

.بفرمایید اینم آهنگ قشنگ. فقط باهاش بخونید _

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 177: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

177

امروز رو باورم کن ، امروز رو باورم کن

اگه یه روز نخواستی ، دوباره پرپرم کن ، دوباره پرپرم کن

وقتی ندای عشقو ، از تو چشات می خوندم

دلم می خواد عزیزم ، به پای تو بیافتم ، به پای تو بیافتم

دلم می خواست بمیرم ، که باورم کنی تو

تو اشک پاک چشمات ، شناورم کنی تو ، شناورم کنی تو

هر جا نگاه می کردم فقط تو رو می دیدم

تو کوچه باغ عشقم ، صداتو می شنیدم ، صداتو می شنیدم

امروز رو باورم کن ، امروز رو باورم کن

اره پرپرم کناگه یه روز نخواستی ، دوباره پرپرم کن ، دوب

وقتی ندای عشقو ، از تو چشات می خوندم

دلم می خواد عزیزم ، به پای تو بیافتم ، به پای تو بیافتم

بگو بگو که راست می گفتی ، بگو بگو که باورم شه

بگو بگو که راست می گفتی ، بگو بگو که باورم شه

عشق تو آرزومه که عشق آخرم شه

ه ریشهاین گل عشق یه روزه بدجوری کرد

امروز رو باورم کن ، امروز رو باورم کن

اگه یه روز نخواستی ، دوباره پرپرم کن ، دوباره پرپرم کن

وقتی ندای عشقو ، از تو چشات می خوندم

دلم می خواد عزیزم ، به پای تو بیافتم ، به پای تو بیافتم

بگو بگو که راست می گفتی ، بگو بگو که باورم شه

ی گفتی ، بگو بگو که باورم شهبگو بگو که راست م

عشق تو آرزومه که عشق آخرم شه

این گل عشق یه روزه بدجوری کرده ریشه

امروز رو باورم کن ، امروز رو باورم کن

اگه یه روز نخواستی ، دوباره پرپرم کن ، دوباره پرپرم کن

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 178: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

178

وقتی ندای عشقو ، از تو چشات می خوندم

یافتم ، به پای تو بیافتم دلم می خواد عزیزم ، به پای تو ب

از شیشه ی ماشین بیرون می کردیم و جیغ می زدیم. همه با هم آهنگو با صدای بلند می خوندیم و هر از گاهی سرمونو

باالخره بعد از سختگیریای داداش و دایی یه باغ تایید شد و ماشینارو پارک کردن و پیاده شدیم. باغ جوری بود که باید

میگذشتیم و بعد از رو یه پل رد میشدیم تا برسیم به محوطه. مردا برای پیدا کردن جا از جلو رفته بودن، از یه سراشیبی

خاله و مامان بزرگ جلوتر راه افتادن و مامان و زندایی پشت سرشون و بقیمون آخر از همه، محو تماشای باغ و رودخونه

.ی کنارش بودم که مامان صدام کرد

.اش وایسا بیام کمکت کنم لیز نخوریندا بیا دیگه، یو _

.میام خودم _

:پرهام که آخرین نفر بود گفت

.شما برو من میارمش _

.کنارم وایساد و با هم آروم راه افتادیم

.چقد خوشگله اینجا _

.آره، کال من حال و هوای چالوسو دوس دارم، هر فصلی که باشه _

تا حاال تو زمستون اومدی؟ _

.آره همه سوراخ و سمبه هاشو بلدم _

.به پل که رسیدیم جلوتر از من رفت و دستشو دراز کرد

.آروم بیا، مامانت کلمو میکنه ها _

دستشو گرفتم و از سرازیری رد شدم و رفتیم پیش بقیه. اون شب خیلی خوش گذشت و جای دو ساعت چهار ساعت

اینبار من تو ماشین خودمون نشستم و تا خونه خوابیدم. از فردای اون موندیم و ساعت سه بود که برگشتیم خونه، ولی

روز صب زود بیدار می شدم و تا خود شب درس و تست و هر مشکلی داشتم از سپیده و شیوا می پرسیدم و چندبارم از

جایی نرسید. خانوم شریفی معلم خصوصیه مهسا کمک گرفتم. تو این مدت چند باری بحثایی با هادی داشتم که تهش به

مامانم تو این مدت هر بار می رفت بیرون یه وسیله می خرید و همه ی فکرش پیش سیسمونی بود. بعضی شبا رو تخت

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 179: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

179

دراز می کشیدم و با دخترم حرف می زدم. اسمشو گذاشتم هستی، چون این بچه قراره همه ی هستیه من باشه. هستی

.که مال خودمه، فقط مال من

همینجور که با خودم حرف می زدم و .ترکه از بس زل زدم به کتابا. این کنکورم واسه من شده غول اوف سرم داره می

غر غر می کردم راه افتادم سمت آشپزخونه تا یه چیزی بخورم، مامان رفته بود مدرسه ی فرشته و یه ساعت دیگه

بعد از کمی گشتن زیر دفتر و .گوشیمو شنیدممیومد، یه لیوان شیر ریختم و با چنتا شیرینی برگشتم تو اتاق که صدای

.، دکمه ی اتصالو زدم و جواب دادم«یا خدا باز چی شده؟» کتابا پیداش کردم و نگاش کردم، شماره ی هادی بود.

الو؟ _

سالم خوبی؟ _

جل الخالق چه عجب یه بار حالمو پرسید؟

مرسی، کاری داری؟ _

.آره باید حرف بزنیم _

.چی؟ ببین هادی من حوصله ی دردسر تازه ندارم درمورد _

میای بیرون؟ _

.نمی تونم کسی خونه نیست _

خب پس گوش بده، ببین ندا بابا گفته تا برنگشتی خونه باهام کاری نداره، تو میخوای برگردی؟ _

.ما قبال حرفامونو زدیم. من بهت اعتماد ندارم و کارا و حرفاتم یادمه _

شتباه کردم اصال از اول مخالفت نکردم، من از همون اول زیبا رو دوس داشتم ولی نمیدونم چرا نتونستم به ببین من ا _

بابا بگم، حاال چی؟ باید یه عمر همدیگه رو اذیت کنیم؟

.نه، هرکاری قانون بگه انجام میدیم، دو ماه دیگه مونده _

.شار بودمببخش زندگیتو خراب کردم ولی دیگه نمیتونستم. تحت ف _

.من باید برم _

... باشه فقط بچه _

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 180: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

180

.اونم قانون مشخص می کنه، بد کردی هادی، حتی ازت متنفرم نیستم _

... هیچوقت نتونستم نگاهای پرهامو ندیده بگیرم، اگه حرفی زدم _

.خدافظ _

کردم، این چش بود؟ فکر کنم سرش به گوشی رو قطع کردم و به مکالمه ی کوتاهی که یه عالمه حرف توش بود فکر

جایی خورده بود. به هر حال دور و بر من نباشه، هر کار می خواد یکنه. اصال چرا انقد مردم زود قضاوت می کنن وقتی از

چیزی خبر ندارن؟ گناهمون چیه؟ فقط چون از بچگی با هم صمیمی بودیم و عین خواهر و برادریم؟ با هم شوخی می

.کس با یکی راحت باشه همین فکرو می کنن؟ ای بابا بیخیال، برم سر درسم کنیم؟ یعنی هر

***

دو ماهم به سختی و پر از استرس گذشت، انقد درس خوندم که همه رو شکل کتاب می دیدم. روز کنکور مامان همراهم

تا تموم شدنش بیرون منتظرم موند. از استرس دل درد گرفته بودم و تمرکزم کمی پایین بود، خیلی سخت نبود اومد و

اما می دونستم با اتفاقات اخیر رشته ی دلخواهم پذیرش نمیشم اما باز به خدا توکل کردم. بعد از کنکور برگشتم خونه و

زنگ زده بود همه ی حرفاشو به داداش گفتم و اونم گفت همون روزی که هادی .تا دو روز فقط استراحت می کردم

بهتره که بدون دعوا پیش بریم. با حاج خانوم و بابا و هانیه گاهی حرف می زدم. خانواده ی خاله پری و نگار و الهامم

کردم. چند باری دیدم و با هم بیرون رفتیم. از ظاهر جدیدم خجالت می کشیدم و زیاد تو مهمونیا و جمعا شرکت نمی

مهسا نامزد کرده و ماه بعد جشن عقدشه و دعوتم کرده. مامان تمام لوازم و وسایل مورد نیاز واسه بچه رو خرید و تو

اتاق باال چید و هر چقد که من گفتم نیاز نیست و چند تیکه لباس کافیه گوش نکرد. امروز از صب حال خوبی ندارم و

ماه آخر طبیعیه. اما انگار اصال طبیعی نیست چون داره بیشتر میشه. خدایا به گاهی دلم درد می گیره که مامان میگه تو

.امید خودت

دفتر خاطراتمو بستم و به عکس سونوگرافی که از تو پرونده برداشتم خیره شدم، منتظرتم دخترم، پس کی میای؟ از رو

رو زمین راحت تر می خوابیدم و تقریبا سه صندلی بلند شدم و بعد از عوض کردن لباسام تو جام دراز کشیدم، تازگیا

هفته می شد رو زمین می خوابیدم. پتو رو تا روی شکمم کشیدم، گوشی رو برداشتم و لیست آهنگامو باز کردم و پلی

کردم. هیچ چیز مثل موسیقی بهم آرامش نمیده و فکر کنم از بس آهنگ گوش کردم دخترمم عادت کرده چون تا

مه، وقتی صدای موزیک میاد انقد تکون می خوره که انگار تو شکمم بوکس کار می کنه. از فکر صدایی نیست اونم آرو

خودم خندم گرفت و به پهلو چرخیدم. این درد لعنتی کم که نمیشه هیچ، داره بیشترم میشه. تا ساعت سه شب پهلو به

.بر کنمپهلو شدم و دریغ از خواب، آخرم طاقتم تموم شد و رفتم بیرون که مامانو خ

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 181: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

181

.کنارش نشستم و چند بار آروم صدا زدم، چشماشو باز کرد و سریع نشست

جان؟ چی شده؟ _

.مامان دلم خیلی درد می کنه. چیکار کنم؟ خوب نمیشه _

:مامان هراسون گفت

دراز بکش ببینم، چجوری درد می کنه؟ _

تو شکمم جمع می کردم. مامان بلند شد و رفت سمت چند دقیقه یه بار درد می گرفت و واسه این که کمتر بشه پاهامو

:اتاق داداش و چند دقیقه بعد برگشت و از تو اتاقم لباسامو آورد و گفت

.پاشو بریم بیمارستان _

.نمیشه صب بریم؟ االن دیر وقته _

.نه پاشو بریم _

مای پف کرده و نیمه خوابالو اومد و سوییچ بعد زیر لب الهی به امید تویی گفت و رفت تا لباساشو بپوشه. داداش با چش

.ماشینو برداشت و مامان اومد و با هم رفتیم بیرون

.مامان پس فرشته چی؟ تنها خطر داره بمونه، یوقت می ترسه _

.زنگ می زنم زنداییت بیاد پیشش _

زد که بیاد بیمارستان، برای دردم هر لحظه بیشتر میشد و چشمامو رو هم فشار می دادم. تو راه داداش به هادی زنگ

پذیرش باید امضا می داد، نیم ساعت بعد از ما رسید و کارای الزم برای بستری رو انجام داد. بیمارستان خلوت بود اما تا

معاینه و تشکیل پرونده دو ساعتی طول کشید. پرونده و کیف لوازمو از پرستار تحویل گرفتیم و رفتیم طبقه ی باال.

:لباسامو که عوض کردم پرستار لبخندی زد و گفت .لن نشسته بودداداش تو سا

.مبارکه عزیزم، قدمش خیر باشه _

از اونجا به بعد دیگه مامانو نمیذاشتن داخل و خودم باید تنها می رفتم و این استرسمو بیشتر می کرد. دست و پام می

.رد، از درد و اضطراب اشک تو چشمم جمع شده بودلرزید و وسط سالن وایساده بودم که مامان اومد طرفم و بغلم ک

.مامان برام دعا کن _

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 182: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

182

.راحت خیالت برو راهن، تو نگران نباش چیزی نیست، حاج خانوم زنگ زده؟ _

آروم آروم رفتم تو و پرستار میانسالی کمکم کرد رو یکی از تختا بخوابم. همه ی فکرم پر شده بود از این که میتونم از

یام یا نه؟ بعد از چند ساعت عذاب آور اما در عین حال شیرین، ساعت ده بچه به دنیا اومد. با این که نیمه پسش بر ب

هوشیار بودم اما با شنیدن صداش انگار همه ی دنیارو بهم دادن. به خاطر آمپولی که بهم تزریق کرده بودن خوابم برده

.بود که با صدای پرستار بیدار شدم

شو، نمیخوای کوچولوتو ببینی؟خانومی بیدار _

.چشمامو باز کردم و کمی گیج بودم

.پاشو که دخترت بیمارستانو گذاشته رو سرش، گرسنشه _

کمکم کرد بشینم و بچه رو داد بغلم. یه دختر کوچولو که به زور شاید سه کیلو می شد. چشماش باز بود و نگاه می کرد،

و جلب کرد، یه صورت گرد سفید با لپای قرمز. پرستار بهم یاد داد که چطور چشمای آبیش اولین چیزی بود که توجهم

باید بغلش کنم و بهش شیر بدم، اصال باورم نمیشد این موجود کوچولو مال منه، کمی بعد دکتر برای تست سالمت نوزاد

ر مورد نحوه ی نگهداری اومد و گوش و چشم و دست و پاشو معاینه کرد و برگه ی سالمتشو امضا کرد و چنتا توصیه د

کنارش دراز کشیده بودم و نگاش می کردم و هر دقیقه خدارو به خاطر سالمتیش شکر می کردم. یکی دو .داد و رفت

ساعتی با هم اتاقیام که یکیشون هم سنم بود در باره ی احساسمون حرف زدیم و از تجربه های نداشتمون حرف زدیم.

ه در بود که مامان اومد تو و پشت سرش حاج خانوم و مامان بزرگ و داداش و ساعت سه وقت مالقات بود، چشمم ب

هادی و بابا بودن. با همه روبوسی کردم و بهم تبریک گفتن و هادی دسته گلی که دستش بود رو میز کنار تخت گذاشت

فتارش بود، شایدم من و کنار تخت نوزاد وایساد، حس می کردم اونم خوشحاله اما یه حس خجالت یا شرمندگی ام تو ر

:اینطور فکر می کردم، هر چی که بود سرشو به سمتم چرخوند و گفت

خودت خوبی؟ _

.سرمو تکون دادم، حاج خانوم کنارم رو لبه ی تخت نشست و دستمو گرفت

قدمش خیره مادر، میدونی کی مرخص میشی؟ _

.نه باید از پذیرش بپرسید _

.من پرسیدم گفتن فردا ولی اگه شوهرش رضایت بده میتونین امروزم ببریدشون خونه _مامان

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 183: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

183

.من امشب اینجا نمیمونم _

فعال که ضعف داری، از صب چیزی خوردی؟ _

.نه اشتها ندارم _

:مامان بزرگ یه کمپوت از کیسه برداشت و درشو باز کرد و گفت

.باید بخوری که ضعف نکنی _

ز کمپوتو به زور خوردم، حاج خانوم جعبه ی شیرینی رو باز کرد و به همه تعارف کرد، بابا و داداش جلوی تخت کمی ا

بچه وایساده بودن و غر می زدن که چرا این بیدار نمیشه و هادی واسه انجام کارای ترخیص رفت پذیرش. با کمک

د از جمع کردن وسایل آماده ی خونه رفتن بودیم که مامان لباسامو عوض کردم و بچه رو حاج خانوم آماده کرد و بع

:حاج خانوم مامانو کشید کنار و چیزی رو آروم بهش گفت، چند لحظه بعد مامان اومد کنارم و گفت

.ندا حاج خانوم میگه اگه میشه چند روز اولو بیا خونه ی خودت _

و از اینقدر بی خیالی حرصم گرفت، جوری که هادی سرش پایین بود و با پاش به زمین ضربه می زد، نگاهش کردم

:بشنوه گفتم

.اینو یکی دیگه باید میخواست، تازه همه ی وسایلم خونه ی مامانه _

نگران نباش همه چی آمادست، فقط چنتا از لوازم ضروریه خودتو بچه کمه که اونم یکی از جلو میتونه بره و _حاج خانوم

.بیاره

.کردم که چشماشو آروم رو هم گذاشت و تایید کردبالتکلیف به داداش نگاه

.باشه _

داداش و مامان با ماشین خودشون رفتن تا از خونه لوازم مورد نیازو بیارن، هر چند اکثر وسایلو مامان موقع مالقات

.شتم خونهآورده بود، من و مامان بزرگم با ماشین هادی رفتیم، تو راه دل تو دلم نبود که بعد از نه ماه برمی گ

.آسمان همه جا همین رنگ است، به دنبال معجزه نباش، معجزه در دست توست

اصال باورم نمیشد تو خونه ی خودمم و این همه تغییرات برام جالب بودن، هادی دکور خونه رو عوض کرده بود و تو

یز کرده بودن و رختخواب من و بچه رو یکی از اتاقا تخت و کمد و وسایل بچه بود، همه صورتی. رعنا و هانیه خونه رو تم

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 184: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

184

یه گوشه پهن کرده بودن. قبل از هر کاری رفتم حموم، هنوز لباسام دست نخورده تو کمد مونده بودن و یه بلوز سفید و

صورتی تا باالی زانو و شلوار سفید انتخاب کردم و بعد از پوشیدنشون با کمک رعنا موهامو خشک کردم و شالمو

.رفتم سر جام دراز کشیدمانداختم سرم و

بقیه کجان؟ _

.یوسف و بابا و هادی رفتن پایین تا تو راحت باشی و خودشونم باال سر قصابن که کارشو تموم کنه _رعنا

.وای زنداداش نمیدونی چقد خوشحالم، هم واسه این که عمه شدم، هم این که برگشتی خونه _هانیه

.عمه شدی وا هانیه تو که قبال یه بار _رعنا

.چیه حسودیت شد؟ شوخی کردم، ولی خب االنم باز خوشحالم دیگه _هانیه

.دخترا باال سر بچه سر و صدا نکنید که بیدار میشه. بلند شید کنار باباشم یکم بشینه پیشش _مامان

اومدن. فرشته هادی قابلمه ی گوشتو گذاشت رو اوپن و اومد کنارمون نشست، همون موقع مامان و داداش و فرشته

.باهام روبوسی کرد و کنار رختخواب بچه نشست و مشغول بازی با دستاش شد

.نکن بیدار میشه _

.خب منم میخوام بیدار بشه دیگه _

راستی ندا اسمشو چی می ذارید؟ _رعنا

هستی... النا گفتیم، اسم تا دو من و هادی همزمان با هم

.شناسنامشو من می گیرم دیگه، میگم النا _هادی

.زحمتش با منه پس منم میگم هستی. من که هستی صداش می کنم _

.منم از هستی بیشتر خوشم میاد _داداش

:مامان با چنتا سیخ جیگر کنارم نشست و گفت

.حاال دعوا نکنید، بیا اینارو بخور _

.م میاداه اه بکش کنار مامان، من از جیگر بد _

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 185: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

185

.بدت میاد من نمیدونم االن باید بخوری _

.به زور چنتا دونه خوردم که صدای هستی بلند شد

.ای جونم عمه گشنشه _هانیه

.اوه اوه چقدم عصبی، به خودت کشیده ها _داداش

ناراحتی جایی به شوخی اخم کردم و هستی رو از جاش برداشتم. واقعا راسته میگن تو خونه ای که بچه باشه کینه و

نداره، هممون فراموش کرده بودیم که چه روزایی رو پشت سر گذاشتیم. کم کم سر و کله ی مهمونا پیدا شد و هرکس

به شیوه ی خودش ابراز خوشحالی می کرد. خونواده ی مامان بزرگ و عمو و عمه ی هادی شام موندن و خونه حسابی

:کرد و اسمشو تو گوشش گفت، بعد بسته ای رو گذاشت تو بغلش و گفتشلوغ بود، بابا کنارم نشست و هستی رو بغل

.مبارکه دخترم، ناقابله دیگه ببخشید _

.ممنون، این حرفا چیه صاحبش قابل داره _

:مریم دختر عموی هادی پرسید

عمو اسمشو چی گذاشتی؟ _

.هستی _

.ای بابا، خوب هوای عروساتو داریا _هانیه

:ز کرد سمتشو گفتبابا دستشو درا

پس چی، هواشونو نداشته باشم که تو اذیتشون کنی خواهر شوهر؟ _

اونشب با خنده و شوخی گذشت و همه رفتن خونه هاشون به غیر از مامان بزرگ و مامان. یه هفته از به دنیا اومدن

تبریک اومده بودن به جز خاله ی هستی میگذشت و تو این مدت مامان خونه ی ما مونده بود، تقریبا اکثر فامیل برای

تو این مدت با رعنا کلی در مورد این نه ماه و اتفاقاش حرف زدیم و گفت که مامان و خاله دعوا کردن و چند .هادی

ماهه رفت و آمد ندارن. روزا هادی سر کار بود و شبا با هستی بازی می کرد. تازه هستی رو حموم کرده بودم و خوابونده

.م زنگ خوردبودم که گوشی

.الو سالم _

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 186: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

186

.سالم خانوم خوبی؟ مبارکه _پرهام

.مرسی خوبم، ان شااهلل واسه تو _

.اوه اوه نه خدا خیرت بده، از این دعاها نکن _

چه عجب؟ گفتم مارو فراموش کردی؟ چرا پس با خالینا نیومدی؟ _

.نه بابا مگه میشه فراموش کنم؟ شیفت بودم _

:بعد صداشو آورد پایین تر و گفت

انگار تو سرت درد می کنه واسه دعوا آره؟ _

چطور؟ _

توقع داشتی پاشم بیام جلو هادی بگم چی؟ _

ای بابا، خودت چطوری؟ _

.خوبم، تبریک میگم آشتی کردی. کادوتم محفوظه ها _

.آشتی که نکردم تا ببینم چی میشه _

.تو دردسر ننداز ندا اگه بهتر شده خودتو _

.صداش گرفته به نظر می رسید

پرهام؟ _

بله؟ _

چرا صدات گرفته؟ _

نه خوبم، چیزی نیست، راستی اسمشو چی گذاشتید؟ شبیه کیه؟ _

.هستی، نمیدونم ولی مامان میگه شبیه منه _

خوبه، کاری نداری؟ _

نه دیگه زحمت کشیدی، خدافظ _

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 187: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

187

خدافظ _

.م و کنار هستی خوابیدمگوشی رو قطع کرد

( دانای کل )

.گوشی رو با حرص رو میز پرت کرد، سرشو به پشتیه مبل تکیه داد و نفس عمیق کشید. آروم با خودش حرف می زد

. «چت شده پسر؟ چرا کالفه ای؟ چرا انقد دلشوره داری و قلبت تند می زنه؟ »

_

از خود درگیری که داشت خالص بشه، سرشو چرخوند و به نگار که سمت چپش نشسته بود و با صدای نگار باعث شد

.الیسا بازی می کرد نگاه کرد

.با ندا _

نمیخوای بس کنی؟ تا کی می خوای به این کارت ادامه بدی؟ _

.کدوم کار؟ زنگ زدم بهش تبریک بگم _

.ل زدالیسارو به حال خودش گذاشت و تو چشمای پرهام ز

.من بچه ام پرهام؟ بگو واسه رفع دلتنگیم زنگ زدم _

.چی میگی واسه خودت؟ حالت خوب نیست _

اونی که حالش خوب نیست تویی، االن تو خیلی خوشحالی آره؟ اصال چرا انقد هر کارش برات مهمه؟ مگه فقط همین _

یه دختر خاله رو داری؟

:پرهام که از حرفای نگار عصبی شده بود بلند شد و چند قدم به طرف در رفت و گفت

.جون میدی واسه شایعه و فضولی _

:نگارم از رو مبل بلند شد و بلند گفت

وایسا دارم باهات حرف می زنم. یعنی می خوای بگی هیچ حسی بهش نداری؟ _

.، عین تو و الهامتو رو خدا بس کن نگار، ندا برام عین خواهره _

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 188: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

188

.نگار از تو کیفش کتابی رو در آورد و انداخت روی میز

.پس اینا چی ان؟ پرهام جون مامان سرتو بنداز پایین زندگیتو بکن _

:خم شد و کتابو از رو میز برداشت و باز کرد، به عکس الی کتاب نگاه کرد و گفت

فتی سر وسایل من؟ اینو از کسی گرفتم که نباید دستش میموند. تو ر _

اون روز که زنگ زدی از تو کشوت شماره کارتتو بخونم دیدمش، پس اون یادداشتای تو دفترت چی؟ اونارو که دیگه _

خودت نوشتی؟

خب که چی؟ _

می دونی دیگه فکر کردن به زنی که شوهر داره گناهه؟ _

تو ام می دونی بدم میاد تو کارام دخالت کنی؟ _

:رو بغل کرد و همونجور که به طرف در می رفت با حرص گفتنگار الیسا

.بیخیال شو پرهام، هواییش نکن. مامان اومد بگو من باالم _

بعد از رفتن نگار رو مبل نشست و به کتاب باز و عکس الی برگه ها خیره شد، اون روزو خوب یادش بود اما ترسید از

برد و چشماشو بست. باالخره دستش پیش یکی رو شد. هر چقدر که فکر مرور دوبارش، کالفه دستشو تو موهاش فرو

می کرد به جایی نمی رسید، خودشم نمیدونست از کی و چجوری این حس تو وجودش ریشه کرده ولی یه چیزو خوب

رد و می دونست و اونم این بود که مرد گناه کردن و فکر کردن به ناموس یکی دیگه نبود. با صدای در چشماشو باز ک

.سریع عکسو از رو میز برداشت و گذاشت تو جیبش

سالم مامان _

علیک سالم پسرم، کی اومدی؟ _

دو ساعت پیش، کجا بودی؟ _

رفته بودم خونه ی عمت. نگار رفت؟ _

.نه باالست، من یه سر می رم بیرون و زود میام _

.باشه زود بیا یکم بخواب _

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 189: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

189

ماشینو برداشت و زد بیرون. آروم و بی هدف تو خیابون می رفت و به حرفای نگار فکر از مامان خدافظی کرد و سوییچ

می کرد، آخر کنار خیابون وایساد، عکسو از جیبش در آورد و بدون نگاه کردن پاره کرد و از شیشه ی ماشین ریخت

.باید این حسو تا جون نگرفته تو خودش میکشت .بیرون

می گذشت و به ظاهر همه چیز آروم بود، ندا چند روزی رو خونه ی مامانش موند و بعد از سه هفته از دنیا اومدن هستی

گذاشتن شرط و شروطی و بیشتر به خاطر بچش برگشت خونه اما خودشم خوب می دونست آبی که ریخته شده به

و همه ی تالششو می ظرف بر نمی گرده و ته دلش یه لکه ی همیشگی میمونه. پرهام خودشو با کار سرگرم کرده بود

کرد که از گذشته و احساسش فاصله بگیره و نگار که از موضوع خبر داشت فکر می کرد یه حس هیجان بوده که

. فروکش کرده و هیچ کس خبر نداشت این آرامش کوتاهه و به زودی تموم

راسون پله هارو تند و تند باال صدای شکستن شیشه و جیغ و داد توجه همه رو جلب کرد و حاج خانوم و آقای میرزایی ه

رفتن و پشت در وایسادن. صدای گریه ی هستی و ندا و حرفای نامفهموم هادی میومد و حاج آقا با عصبانیت بیشعوری

نثار هادی کرد و درو زد. سر و صدای داخل خونه نذاشت صدای درو بشنون، آقای میرزایی محکم تر به در کوبید و

حظه صدا خوابید و انگار کسی به طرف در میومد ولی در باز نشد و دوباره صدای ناله اومد. هادی رو صدا کرد. چند ل

:یوسف و رعنا و هانیه خودشونو رسوندن و یوسف گفت

چی شده؟ چه خبره؟ سر و صدای چیه؟ _

.نمیدونم واال انگار دعواشون شده _حاج خانوم

.ساعت دوازده شبه، زشته تو در و همسایه آخه _

بعد خواست درو بزنه که صدای داد و فریاد و جیغ ندا بلند شد. حاج خانوم و یوسف محکم به در می کوبیدن و صداشون

.می کردن و حاج آقا دستش رو قلبش بود و زیر لب حرفای نامفهوم می زد و هانیه گریه می کرد

.بابا یه کاری کنید، کشت دختر بیچاره رو _رعنا

:دا کردن که باالخره در باز شد. هادی با سر و موی آشفته درو باز کرد و گفتانقدر به در زدن و ص

چیه؟ چه خبره درو شکوندید؟ _

وضع به هم ریخته ی پذیرایی و شیشه .یوسف محکم دستشو زد به سینه ی هادی و اونو زد کنار و همه وارد خونه شدن

.ی شکسته ی ویترین نشون از دعوای شدید داشت

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 190: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

190

چتونه شما؟ ندا کجاست؟ _یرزاییآقای م

رعنا رفت سمت هستی که گریه می کرد و بغلش کرد و حاج خانوم و هانیه رفتن طرف اتاق خواب. در اتاقو که باز کردن

:هانیه جیغ زد و حاج خانوم گفت

خدا مرگم بده، چیکار کردی تو؟ _

سر شکسته کف اتاق افتاده بود، با کمک حاج خانوم و یوسف و حاج آقا ترسون دویدن سمت اتاق، ندا با صورت کبود و

.هانیه بلند شد و رفتن رو یکی از مبال نشستن

تو زنجیر پاره کردی؟ چته؟ _یوسف

.خوب کردم، تا وقتی زبونش دراز باشه همینه _هادی

دستت بشکنه پسر، تو به کی کشیدی؟ _حاج خانوم

شد، دستشو سمت رعنا دراز کرد و رعنا بچه رو داد بغلش. با گریه دستشو برد سمت صورت ندا که صدای آخش بلند

:گفت

.زنگ بزنید خونه ی ما داداشم بیاد، دیگه نمیمونم، این آخرین فرصت بود _

برو به درک، فکر کردی التماستو می کنم؟ _هادی

ت سمت هادی و سیلی محکمی رعنا وسایل پانسمانو آورد و با بتادین روی شکستگیه سرشو تمیز کرد، حاج آقا رف

:خوابوند تو صورتش بعد رو به ندا گفت

چرا دعواتون شده؟ _

.نپرس بابا، فقط زنگ بزنید خونمون _

.تو بگو چی شده؟ من خودم می برمت _

ساکت نگاهشون کرد و چیزی نگفت. خودش بلند شد و با تلفن خونه زنگ زد. کمتر از نیم ساعت بعد علیرضا و مامانش

:ودشونو رسوندن. مامان سراسیمه و تند تند پله هارو باال رفت و با دیدن وضع خونه و ندا به طرفش رفت و گفتخ

چی شده ندا؟ این چه قیافه ایه؟ _

.ندا مادرشو بغل کرد و گریه کرد

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 191: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

191

.مام ... مامان ... منو ببر _

همین که یوسف صداش زد مثل ببر زخمی به طرف علیرضا با دیدن وضع خونه ترسید و همونجا جلو در خشکش زد، اما

.هادی دوید و چنتا مشت و لگد روونه ی سر و صورتش کرد که یوسف جلوشو گرفت

.ولم کن ببینم، مرتیکه تو مثال قول داده بودی، می ذاشتی یه ماه از روش بگذره آخه _

:هادی خون دماغشو با دست پاک کرد و گفت

فکر کردی کی هستی تو؟ صداتو ننداز تو سرت، _

.تا االن دلم برات می سوخت و می گفتم گناه داره ولی دیگه تموم شد، نمیذارم رنگشو ببینی از این به بعد _

.به جهنم _

.علیرضا خواست دوباره بره سمتش که حاج آقا و یوسف مانع شدن

ا حاال دیدی که این کارارو می کنی؟ دستت درد نکنه دیگه هادی، خوب آدمیتتو نشون دادی. چه بدی ت _مامان

.ول کن مامان پاشو لباساشو بیار بریم، نامردم بذارم دیگه برگرده _علیرضا

ندا با مامان و داداشش برگشت و به گریه ها و حرفای حاج خانوم و بقیه توجه نکرد چون می دونست هادی عوض بشو

:نیست. تو راه علیرضا با ناراحتی گفت

ون شد ندا؟ نمیتونستی زودتر زنگ بزنی؟ چرا دعوات _

.نذاشت، حالم ... حالم ازش به هم می خوره _

.باشه دیگه گریه نکن عزیزم، صب میریم پزشکی قانونی، این آدم نمیشه _

.انقد اذیت کرده که حاج خانومم نفرینش می کنه، همش می گفت بمیری هادی _مامان

صب همراه علیرضا رفت پزشکی قانونی و طول درمان و نامه گرفت و همه رو تحویل وکیل داد و ازش خواست زودتر

.کارارو انجام بده. دیگه تحمل این وضع و شوهری که به جای حمایت، سوهان روحش بود از توانش خارج بود

آشفته ی شهر حسابی کالفش کرده بودن. امسال خیلی سال مزخرف و پر استرسی بود، مشکالت خانوادگی و وضعیت

هر لحظه با ترس و استرس از خونه بیرون می رفت، اختالف بین دو گروه از مردم سر انتخاب نماینده و تظاهرات و

هرج و مرج، کشته شدن عده ای از مردم، مخصوصا دختری که هم نامش بود و دیدن همه ی این تصاویر از تلویزیون

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 192: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

192

از قبل عصبی باشه. حتی روز تولدشو فراموش کرده بود و وقتی علیرضا با یه کیک وارد خونه شد باعث شده بود بیشتر

متوجه روز تولدش شد. کاراش زودتر از اونی که فکرشو می کرد پیش رفتن و بعد از بیست روز، امروز، روز دادگاه بود.

وی دادگاه خانواده منتظر بود. کالفه نوک هستی رو به مامانش سپرده بود و همراه علیرضا و آقای صمدی تو راهر

کفششو به زمین فشار داد و به علیرضا نگاه کرد و پیش خودش به داشتن همچین تکیه گاهی افتخار می کرد. قد بلند و

هیکل تو پر و چشمای عسلی و موهای مشکی با بینیه استخونی و لبای متوسط مجموعه ای از خصوصیاتی بودن که یه

شتنی و قوی رو تو نظر ندا حک کرده بود. همینطور که محو تماشای داداشش بود آقای صمدی صداش موجود دوس دا

.کرد

.ندا خانوم بلند شو نوبت ماست _

تازه حواسش جمع دور و بر شد و چشمش به هادی افتاد که کمی دورتر به دیوار تکیه داده و دستاشو بغل کرده بود. از

:پشت سر آقای صمدی بره که یه لحظه وایساد و به علیرضا گفترو صندلی بلند شد و خواست

داداش؟ میشه بیرون منتظر بمونی؟ _

چرا؟ چیزی هست که نگفتی؟ _

.نه فقط اینجوری بهتره، بعدا دلیلشو میگم _

بود فکر باالخره علیرضارو راضی کرد که بیرون منتظر بمونه، نمی خواست داداشش چیزی از حرفاشونو بشنوه و بهتر

کنه که ندا برای کتکی که خورده و جریان زیبا می خواد جدا بشه. می دونست با مدارکی که تو پرونده هست ممکنه

حرفایی زده بشه که اگه علیرضا بشنوه دیگه نمیشه کنترلش کرد و دوس نداشت دوباره داداشش درگیر یه دعوا و زد و

ام این چند هفته ام چیزی در موردشون به کسی نگفت. بعد از یه ساعت خورد بشه. این پیشنهاد آقای صمدی ام بود، تم

جنگ اعصاب و حرف قاضی چند دقیقه نگاهی دوباره به پرونده انداخت و چیزهایی رو تحویل منشی داد و رو به هادی

:گفت

طرفین، رای طالق صادر خب آقای میرزایی، طبق دالیل کافی و بی نتیجه بودن جلسات مشاوره ی خانواده و توافق بین _

و به هر دو طرف دعوی ارجاع داده شده و طبق توافق مهریه از سمت زوجه بخشیده شده و سرپرستی و نگهداری طفل

.تا سن هفت سالگی به مادر واگذار می شود

ه تحمل فضای بعد از این که کارای الزم انجام شد، قرار محضر و تاریخ اعالم شد و از دادگاه بیرون اومدن. علیرضا ک

.شلوغ ساختمانو نداشت کنار پله های ورودی وایساده بود و به محض دیدن ندا و آقای صمدی به طرفشون رفت

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 193: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

193

چی شد؟ _

.تموم شد _

فقط تونست همینو بگه و بغضی که گلوشو گرفته بود اجازه ی حرف زدن بیشترو بهش نمی داد، سرشو انداخت پایین و

علیرضا کمی با آقای صمدی حرف زد و بعد از خدافظی و گذاشتن قرار خودشو به ندا رسوند راه بیرونو در پیش گرفت.

و با هم سوار ماشین شدن. بین راه هیچ کدوم حرفی نمیزدن و سکوت مطلق بود. مامان تو خونه بی تاب و نگران هستی

وی در ورودی رسوند، ندا سریع رو بغل کرده بود و سعی می کرد آرومش کنه، صدای کلید که اومد سریع خودشو جل

کفشاشو در آورد و خودشو به مامان رسوند و بچه رو بغل کرد و رفت تو اتاق تا بهش شیر بده. از رنگ و روی زردش و

چشمای قرمزش تا حدی تونسته بود حدس بزنه ولی منتظر علیرضا بود که براش تعریف کنه. رفت تو آشپزخونه و

.آب کشید، علیرضا آروم وارد آشپزخونه شد و سالم کردسماورو روشن کرد و قوری رو

سالم، خسته نباشید، چیکار کردید؟ چی شد؟ _

.وای مامان اول بذار یه چیزی بخورم بعد، دارم میمیرم از گرسنگی _

از چنتا بیسکویت خورد تا غذا داغ بشه، مامان سفره رو تو پذیرایی انداخت و غذارو کشید و رفت بیرون. علیرضا

.دستشویی اومد بیرون و دست و صورتشو با حوله خشک کرد و سر سفره نشست

.خدا کار هیچ احدی رو به دادگاه نندازه، مغزم ترکید _

.غذاتو بکش من برم ندارو صدا کنم _

فرشته کجاست؟ _

.رفته کالس تقویتی _

.مامان چیزی ازش نپرس، فعال اعصابش خورده _

.در اتاقو باز کرد و رفت تو

.ندا؟ مامان پاشو بیا ناهار _

.نمیخورم، سرم درد می کنه _

.نگاه غمگینی به دخترش انداخت

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 194: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

194

.بیا بریم غذا بخور بعد یه قرص بنداز. هستی ام خوابیده _

.تو برو منم میام یکم دیگه _

شت بلند شد و لباسای بیرونشو با بلوز و شلوار خونگی نمی خواست مامانشو ناراحت کنه و با این که اصال حوصله ندا

.عوض کرد، هستی رو سرجاش گذاشت و بعد از شستن دست و صورتش سر سفره نشست

شما نمی خواید بگید چی شده؟ _

.وای مامان حرفشو ننداز بزار غذامونو بخوریم بعد _

.یعنی چی؟ باالخره که باید بگی، بعدشم میگی خوابم میاد _

علیرضا با سر به ندا که سرش پایین بود و با غذاش بازی می کرد اشاره کرد که یعنی حالش خوب نیست. ندا به علیرضا

:نگاه کرد و گفت

.داداش! آقای صمدی گفت جهازو قبل از محضر می تونید استرداد کنید _

.می کنم و میریم میاریم می دونم، فردا که کار دارم، چند روز دیگه با خود آقای صمدی هماهنگ _

تکلیف هستی چی میشه؟ _مامان

.تا هفت سالگی که به ندا سپردنش، بعدشم دیگه بستگی به توافق خودشون داره _علیرضا

یعنی تو محضر امضا کنیم تمومه؟ بعدش باز اذیت نکنه؟ _

صیغه ی عقد فسخ بشه. نمیتونه، اگرم نه اونجا امضا می کنید و بعدش چنتا پرونده رو با هم میبرن حوزه که _علیرضا

.خواست هستی رو ببینه خودم می برم و میارم

:ندا سرشو انداخت پایین و چیزی نگفت، مامان چشماش پر از اشک شد و آروم گفت

.بمیرم برات، خدا ذلیل کنه باعث و بانیشو، هادی از اول اینجوری نبود که _

.دا اما انگار اصال نشنیدعلیرضا چشم غره ای به مامانش رفت، ن

خبر آخرین دادگاه بین همه پیچیده بود و فقط پرهام بی خبر بود و این به خاطر ماموریتی بود که داشت و یه هفته ای

تهران نبود. چند باری که به خونه زنگ زده بود یا خود نگار جواب داده بود یا از بقیه خواسته بود چیزی بهش نگن، می

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 195: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

195

ال که اینجا نیست ناراحت بشه و حواسش به کارش نباشه و همه ام تایید کرده بودن اما خود نگار می گفت نمیخواد حا

دونست دلیل اصلیش این نیست و دوس نداره برادرش باز هوایی بشه و خیال پردازی کنه. باالخره کارش تو شهرستان

کلیداشو قبل از رفتن جا گذاشته بود برای همین تموم شد و امروز بر می گشت. ماشینو جلوی در پارک کرد و پیاده شد،

دستشو رو زنگ گذاشت و دوبار پشت سر هم زد چند لحظه صبر کرد و سه تا دیگه زد، مدل زنگ زدنش بود و همه

میدونستن که االن پرهام پشت دره. الهام سریع از جا بلند شد و خودشو به آیفون رسوند و درو باز کرد، پرهام پله هارو

یکی باال اومد و کفشاشو جلو در در آورد و با دیدن اون همه کفش جلو در سوتی کشید و رفت تو. از همون جلوی دو تا

!در داد زد

.سالااام بر اهل منزل. کجایید بیاید استقبال؟ ننه بیا پسر گلت اومده _

استقبال و پشت سرش دخترا و سحر و پری خانوم خندید و همونجور که قربون صدقه ی نور چشمیش می رفت، رفت

بچه هاشون. همه دونه به دونه روبوسی کردن. الیسا بدو بدو خودشو تو بغل دایی جا کرد و از گردنش آویزون شد،

.متین پسر الهام با اخم نگاهشون کرد که پرهام دستاشو باز کرد و متین خودشو انداخت تو بغلش

.ستبچه ها بیاید پایین دایی خست _الهام

:پرهام همونطور که می رفت تا رو مبل بشینه گفت

بچه ها کی خستست؟ _

!متین و الیسا با هم داد کشیدن دشمننن

.دایی قهرمانه، خیلی قویه _متین

.اوهو، خوش به حال داییت با این طرفداراش _نگار

آقا رضا یه ساعت بعد از سر کار .همگی تو پذیرایی دور هم نشستن و الهام برای ریختن چایی به آشپزخونه رفت

برگشت و بعد از اون علی و بهنام و سعید اومدن و تا آخر شب همه گفتن و خندیدن و شام خوردن. الهام و سعید زودتر

رفتن، نگار تو آشپزخونه با سحر ظرفای شامو جا به جا می کردن که پرهام برای آب خوردن اومد، لیوانو از کابینت

.رچ کمی آب ریخت و به یخچال تکیه دادبرداشت و از پا

خب چه خبرا؟ _

.سالمتی، خبری نیست، هر چی بود از ظهر گفتیم دیگه _نگار

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 196: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

196

آبو یه نفس سر کشید و منتظر نگاه کرد. نگار می دونست که وقتی داداشش اینطوری میگه چه خبر و زل می زنه منتظر

سر حرفو باز کنه و از شانس خوبش درست همون موقع صدای یه خبر مهم در مورد نداست. دوس نداشت جلوی سحر

.ایلیا، پسر سحر بلند شد و سحر برای آروم کردنش از آشپزخونه بیرون رفت

نگفتی!؟ _

از چی می خوای بشنوی؟ _

.خودت می دونی _

.خبر که همون همیشگیه. فقط اینبار جدی تر _

یعنی چی؟ چی شده؟ _

:وایساد و با حرص گفتنگار رو به روی پرهام

تو مثال قول داده بودی؟ _

کاری ندارم که، فقط می خوام بدونم چی شده!؟ _

:نگار گوشه ی لبشو جوید و آروم، جوری که کسی نشنوه گفت

.حکم طالق صادر شده، فردام میرن جهازو تحویل بگیرن _

ست رو ندا بلند کرده و حسابی شاکی بود ولی اصال پرهام قبل از رفتنش در جریان دعوا بود و می دونست که هادی د

نرفته بود کرج که آتیش بیشتر نشه، فکر می کرد اینبارم بعد از یه مدت بر می گرده خونه. حاال اما چی می شنید؟

باورش نمیشد و ناراحت بود اما ته دلش کمی ام حس آرامش داشت و نمیدونست برای چیه؟ سرشو تکون داد و چند

گار فاصله گرفت، یهو انگار چیزی یادش اومده باشه چرخید و وقتی نگاه منتظر نگارو دید با حالت شیطنت قدم از ن

:گفت

.دیگه قرارمون فسخه _

نگار کمی گیج شد تا این که یهو به معنیه حرف پرهام رسید، با چشمای از حدقه در اومده نگاهش کرد و پرهام ابرو باال

.بود به طرفش پرت کرد اما پرهام جا خالی داد و رفت بیرون انداخت، قاشقی که دم دستش

( ندا )

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 197: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

197

اعصابم به هم ریخته و سردردی که از دیشب داشتم هنوز ادامه داره و قرصایی که خوردم هیچ تاثیری نداشته. تو

خوابش ببره، سرمو بلند کردم و به ساعت نگاه کردم، دو و نیم بعد پذیرایی نشستم و هستی رو روی پام تکون میدم تا

.از ظهرو نشون می داد. مامان با سینی چای اومد و کنارم نشست

.دیگه خوابیده بذارش زمین، عادت کنه نمیشه نگهش داشت _

.بذار خوابش عمیق بشه بعد _

:که تلویزیون نگاه می کرد سرشو از رو بالش بلند کرد و گفت فرشته

آبجی می خوای بذاریش بمونه خونه؟ _

.نه نمیشه، شاید کارمون طول بکشه چند ساعت ببرم خیالم راحته _

.من هستم دیگه، شیشه شیرشو آماده کن برو _

.مان بزرگیکی می خواد تو رو نگه داره، خودت میری خونه ی ما _مامان

.در خونه باز شد و داداش با چنتا کیسه ی خرید وارد خونه شد و سالم داد

.شما که هنوز آماده نیستید! دیر میشه ها _

.خسته نباشی، بیا بشین یه چایی بخور تا آماده بشیم _مامان

وپن و اومد نشست رو زمین، هستی رو از رو پام گذاشتم زمین و بلند شدم. داداش کیسه های خریدو گذاشت رو سنگ ا

.خم شد و آروم صورت هستی رو بوسید

.پاشو برو حاضر شو من حواسم بهش هست _

باشه ای گفتم و رفتم اتاق و یه مانتو و شلوار مشکی پوشیدم و شالمو سر سری انداختم سرم و لباسای هستی برداشتم تا

ی هستی رو با احتیاط پوشوندم و بغلش کردم. موقع بیرون آمادش کنم. وقتی برگشتم همه آماده نشسته بودن، لباسا

:رفتن داداش نگاهی بهدمامان کرد و گفت

لیستو برداشتی؟ _

.آره، سر راه برو خونه مامان تا فرشته رو بذاریم اونجا _

:تسر راه فرشته رو گذاشتیم خونه ی مامان بزرگ و همین که راه افتادیم داداش از آینه نگاهم کرد و گف

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 198: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

198

.ندا االن دارم میگم بهت اونجا گریه و زاری نمیکنی و چیزی ام گفتن جواب نده. مامان با شمام هستم _

باشه، آقای صمدی کی میاد؟ _

.گفت تا یه ساعت دیگه خودشو میرسونه _

اشینو پارک تا رسیدن به خونمون یا همون خونه ی سابق دیگه حرفی نزدیم و هرکس تو فکر خودش بود. جلوی خونه م

.کرد و پیاده شدیم، داداش زنگو زد و چند ثانیه بعد صدای بله گفتن حاج خانوم اومد

حاج خانوم ماییم، میشه باز کنید؟ _داداش

درو باز کرد و اول مامان، بعد منو داداش رفتیم باال. موقع رد شدن از طبقه ی اول حاج خانوم درو باز کرد و با صدای

وابشو دادیم، اومد سمتم و هستی رو بغل کرد، از چشمای قرمزش معلوم بود گریه کرده. کلیدو نبرده گرفته سالم داد. ج

بودم برای همین مجبور بودیم درو بزنیم. هادی با ظاهر نا مرتب درو باز کرد و بدون حرف کنار رفت. از قبل چنتا

د، بالتکلیف وسط خونه وایساده بودم و کارتون پشت ماشین بود که داداش موقع باال اومدن با خودش آورده بو

نمیدونستم باید چیکار کنم! برام سخت بود جمع کردن وسایلی که یه روز با شادی چیده شده بودن و می دونستم برای

مامانم خیلی سخته چون به وضوح رنگ صورتش پریده بود. هر کدوم رفتیم سراغ یکی از اتاقا و مشغول جمع کردن

تو گلوم بود و احساس خفگی می کردم اما نمیتونستم گریه کنم. برای جمع کردن تخت داداش شدیم. بغض سنگینی

کمکم کرد، هر لحظه تصاویر شب اول ازدواجم جلوی چشمام میومد و شقیقه هام از ناراحتی نبض می زدن. کار اتاق که

می خواستم برم تو آشپزخونه که حاج تموم شد رفتم تو پذیرایی. هادی رو یکی از مبال نشسته بود و سرش پایین بود.

:خانوم و هانیه و رعنا اومدن باال و حاج خانوم با گریه اومد سمتم و گفت

.دخترم یه فرصت دیگه به هادی بده، این بارم به خاطر بچتون با هم راه بیاید، گناه داره طفل معصوم _

نشستم. مامان از اتاق اومد بیرون، معلوم بود اونم هستی رو که گریه می کرد بغل کردم و بدون حرف رو یکی از مبال

گریه کرده، هانیه کنار هادی نشست و بغلش کرد و آروم کنار گوشش حرف می زد. چندباری تلفنش زنگ خورد و هر

بار رد تماس کرد. داداش به دیوار تکیه داده بود و حرفی نمیزد، شیر خوردن هستی که تموم شد دادم بغل رعنا و رفتم

تو آشپزخونه، وسایلو دونه دونه تو کارتونا جا می دادم و واسه روزایی که از دست رفتن تو دلم غصه می خوردم که

صدای جر و بحث بیرون باعث شد دست از کار بکشم. هادی و داداش سر موضوعی که نمیدونستم چیه بحث می کردن

.که حاج آقا و داداش یوسف سر رسیدن

ون، دیگه این بحثا واسه چیه؟ با این حرفا این زندگی مثل قبل میشه؟ لعنت بر شیط _حاج آقا

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 199: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

199

.آقای میرزایی تا حاال شما بی احترامی از ما دیدی؟ میگم بذارید بی سر و صدا تموم بشه، اینو از اینجا ببرید _داداش

بعد آقای صمدی همراه یه داداش یوسف دست هادی رو گرفت و برد پایین، صدای زنگ اومد و هانیه درو باز کرد، کمی

:سرباز اومدن و بعد از احوالپرسی و خوندن لیست جهاز رو کرد به حاج خانوم و گفت

.لطفا بگید پسرتون بیاد برگه هایی که نوشتم امضا کنه _

:همه دور تا دور نشسته بودیم تا هادی اومد و آقای صمدی متن تحویل جهازو خوند و از من پرسید

تمام وسایلتونو تحویل گرفتید؟ سالم هستن؟ _

.بله _

:بعد به هادی نگاه کرد و پرسید

شما هم با رضایت تمام جهازو تحویل میدید؟ _

شاهد امضا کردن، آقای صمدی کمی با منو هادی با سر تایید کرد و بعد برگه هارو امضا کردیم و بقیه هم به عنوان

هادی حرف زد و نصیحت کرد و رفت و داداش زنگ زد باربری تا ماشین بفرستن. بعد از اومدن ماشین با کمک کارگرا

:و داداش یوسف همه چیزو بار می زدن و حاج آقا اومد کنارم و گفت

.امنمیدونم چی بگم؟ انقد ناراحتم که اندازه نداره. شرمنده _

.این حرفا چیه؟ دشمنتون شرمنده. قسمت بود دیگه _

.قسمت یه طرف، بی عقلیه هادی یه طرف. بعضی وقتا بیا ببینیمت _

.تا خدا چی بخواد، من که از شما بدی ندیدم _

.من همیشه باباتم _

م نزدیک شدن و همدیگه رو بغل چیزی نگفتم، اسم بابا برام خیلی بزرگ بود و بغضمو بیشتر می کرد. حاج خانوم و رعنا

کردیم، با داداش یوسف خدافظی کردم و رفتم سمت هانیه تا هستی رو ازش بگیرم که دیدم گریه می کنه، هستی رو داد

:بغل مامان و همو بغل کردیم. با بغض گفت

.نمیشه نری؟ بمون ولی با هادی حرف نزن _

.نمیشه که، گریه نکن دیگه _

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 200: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

200

ر از اون نمیتونستم بغضمو نگه دارم و گریم گرفت. داداش صدام زد و گفت کارشون تموم شده و باید خودمم دیگه بیشت

بریم. با همه خدافظی کردیم و رفتم پایین و سوار ماشین شدم و برای آخرین بار سرمو چرخوندم و به خونه نگاه کردم،

سوخت؟ شاید منم مقصر باشم اما اون حاضر نشد چرا اینجوری شد؟ چه بالیی سر هادی اومد که حتی دلش برای بچش ن

از کاراش دست بکشه. مامان طبقه ی باالرو جمع و جور کرده بود تا وسایل جا بشن و اکثرشونو همونجور بسته بندی

شده یه گوشه چیدیم. از اون روز یه هفته گذشت و من اصال حواسم نبود که قراره چند وقت دیگه جواب کنکور بیاد و

.دم افتاد که سپیده زنگ زد و یادآوری کرد. قرار بود امروز با مهسا و شیوا بیان پیشموقتی یا

لباس هستی رو عوض کردم و سپردمش به مامان که برم حموم، هنوز از جا بلند نشده بودم که زنگ خونه رو زدن، به

طرف آیفون رفتم و پرسیدم کیه؟

.خانم خیر از جوونیت ببینی یه کمکی بکن _شیوا

.محتاجیم به کمک مادر جان _

.اینو گفتم و گوشی رو گذاشتم و خندیدم که دوباره صدای زنگ بلند شد، این بار که برداشتم صدای سپیده اومد

.درو باز کن گدا، آذوقه ی خودمونو آوردیم _

.بیاید باال _

و اقسام القاب به ریش بنده وارد خونه شدن که دکمه ی در باز کنو زدم و رفتم جلوی در. با کلی سر و صدا و بستن انواع

دخترا .با دیدن مامان واسه چند لحظه ساکت شدن و سالم و علیک کردن. واسه این که راحت تر باشیم خواستم بریم باال

نشستن و من بعد از ریختن چایی و سفارش کردن هستی به مامان رفتم پیششون. سپیده و شیوا رو زمین ولو شده بودن

.مهسا رو سنگ اوپن نشسته بودو

.چرا مثل میمون از در و دیوار آویزون شدی؟ بیا پایین سنگ شکست گامبو _

ببین کی به کی میگه گامبو، البد عمه ی منه که بیست کیلو اضافه وزن داره؟ _مهسا

من باردار بودم، وایسا ببین اگه تا چند ماه دیگه مثل قبل نشدم!؟ _

ل کنید دیگه، میاری اون چایی رو یا نه؟ ای بابا و _سپیده

.چاییارو رو زمین گذاشتم، بچه ها با خودشون کلی خوراکی آورده بودن، شیوا یکی از چیپسارو باز کرد و دراز کشید

.اصال عاشق این مغز فندقیتم دیگه سپید، این همه خوراکی رو خریدیم مثال واسه هستی _

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 201: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

201

.و فسقلو بیار یه کم بازیش بدیمالکی دیگه، راستی ندا بر _سپیده

:یکی از بالشارو پرت کردم طرفش و با اخم ساختگی گفتم

.مگه اسباب بازیه؟ تازه خوابه _

.مهسا از رو سنگ پرید پایین و نشست کنارمون

بسه بچه ها کمی جدی باشید. ندا چه خبر از کنکور؟ _مهسا

رفته بود جوابش قراره بیاد؟ باورت میشه کال یادم _

به نظرت قبول میشی؟ _

.نمیدونم، خدا کنه قبول بشم، واقعا اعصاب تو خونه موندنو ندارم _

چی زدی حاال؟ با هستی میتونی؟ _سپیده

.الویتم که وکالته ولی روانشناسی و ادبیاتم زدم همینجوری. یکی از دانشگاهای کرج _

.کرجو بزنممنو بگو باید راه تهران _

همینجور که با هم شوخی می کردیم و تو سر و کله ی هم می زدیم گوشیم زنگ خورد، از همونجا که نشسته بودم دراز

.شدم و از رو میز بر داشتمش و به صفحش نگاه کردم، شماره ی پرهام بود

.بچه ها چند دیقه آروم بشینید جواب بدم _

کیه؟ _شیوا

.کردم بدون جواب تماسو وصل

الو؟ _

سالم ندا، خوبی؟ چه خبر؟ _

سالم علیکم برادر، خوبم، خبری نیست. چه عجب یاد من افتادی؟ _

من همیشه یادتم، خونه ای؟ _

آره، خالینا خوبن؟ _

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 202: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

202

.شیوا کنارم نشست و گوششو چسبوند به گوشی، با دست کمی هلش دادم و اشاره کردم شلوغ نکنن

.خوبن، خیلی وقت بود همدیگه رو ندیدیم زنگ زدم نگی بی معرفته _

.این حرفا چیه؟ دیگه هر کس گرفتاری خودشو داره. زحمت کشیدی _

کاری نداری؟ _

.نه دیگه سالم برسون به همه _

تو ام همینطور، خدافظ _

.خدافظ _

بودن و با گوشای تیز شده و چشمای درشت شده تلفنو که قطع کردم تازه حواسم به بچه ها جمع شد، ساکت نشسته

.نگام می کردن

چیه؟ عین جن زده ها نگاه می کنید؟ _

.کی بود هان؟ زود توضیح بده _شیوا

.پرهام بود _

.ببینم این پرهام خان چه شکلیه؟ یکم از خصوصیاتش بگو ببینیم، کنجکاو شدم _

:دستامو به هم قفل کردم و چونمو تکیه دادم بهشون و گفتم

خب یه پسر قد بلند و چهار شونه، ورزشکار، موهای لخت مشکی، چشمای میشی و دماغ خوش فرم و لبای کشیده و _

.مناسب

:مهسا به شوخی دستشو رو قلبش گذاشت و گفت

اخالقش چی؟ چجوریه؟ _

، دیر عصبی میشه و شوخه، آهان راستی کودک درونشم به شدت فعاله. اما وای از اوووم، خب مهربون و خوش اخالقه _

.روزی که عصبی بشه

عکس نداری ازش؟ _شیوا

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 203: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

203

می خوای چیکار؟ _

.کنجکاوم در موردش بدونم _

ر سپیده نشستم. از جام بلند شدم و با گفتن االن میام رفتم تو اتاق و آلبوم عکسارو برداشتم و برگشتم تو پذیرایی و کنا

.مهسا آلبومو از دستم کشید و بازش کرد و دونه دونه عکسارو نگاه کرد

.مهسا بذار وسط مام ببینیم _شیوا

مهسا چشم و دهنشو واسه شیوا کج کرد و آلبومو گذاشت وسط، همه دورش نشستیم و دونه دونه عکسارو نگاه می

رو که نمیشناختن، تا رسید به عکس پرهام که زمستون سه سال کردیم و ورق می زدیم و من معرفی می کردم کسایی

اون روز مثل فیلم اومد جلو چشمم. برف زیادی باریده بود و با پرهام و داداش و فرشته و نگار و زن .پیش انداخته بود

ازم و ام داییا رفتیم پارک سر خیابون برف بازی. کلی برف بازی کردیم و عکس انداختیم، موقع برگشتن پرهام صد

.بندازم ازش تکی عکس یه خواست

خیلی خود شیفته ای پرهام می خوای چیکار؟ _

بیا یه عکس دختر کش ازم بنداز، چیکار داری آخه؟ _

:عکسو ازش گرفتم و گفتم

.ظاهر کردی یکیشو بده به من نشون دوستام بدم شاید یکی حاضر شد تحملت کنه _

.کسی افتخار نمیدماز خداشونم باشه، من به هر _

عکس قشنگی شده بود، تو همین فکرا بودم که یهو پام سوخت. اول یه نگاه به پام انداختم و بعد به شیوا که با لبخند منو

.نگاه می کرد

چته؟ _

.تو چته رفتی تو هپروت؟ میگم عجب پسر خاله ای داریا _

بزن به تخته _

ندا این قصد ازدواج نداره؟ _مهسا

.را داره ولی از خل و چال خوشش نمیادچ _

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 204: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

204

مهسا لب و لوچشو آویزون کرد و به حالت قهر روشو برگردوند. شیوا یه پس گردنی بهم زد که برق از سرم پرید،

:برگشتم سمتشو گفتم

وحشی چرا می زنی؟ _

تو یه همچین پسری دور و برت بود و خودتو اسیر هادی کردی؟ _

ن که دقت می کنم می بینم هادی حق داشته با این پرهام بد باشه ها، احساس خطر می کرده زشته شیوا، اال _سپیده

.دیگه

سپید تو اطمینان داری که هیجده سالته؟ _

آره چطور؟ _

.آخه عقلت اندازه ی یه بچه ی هفت سالست _

.اینو گفتم و آلبوم سریع بستم و به سرعت ازش فاصله گرفتم

.کجا فرار می کنی؟ بیا عکس عشقمو بده بهم _شیوا

بعد دستشو رو قلبش گذاشت و خودشو زد به غش کردن. مامان از پایین صدام کرد که هستی بیدار شده و خواستم برم

.بیرون که بچه ها بلند شدن و آماده ی رفتن شدن

.کجا حاال؟ شما بشینید من برم و زود بیام _

.ونت، دیره ... بریم دیگه ولی باز میایم، تو ام سر بزنی بهمون بد نیستنه دیگه قرب _مهسا

.من که می بینی فعال درگیرم، ولی چشم _

از مامانم خدافظی کردن و رفتن و من رفتم سر وقت هستی. سه روز بدون هیچ اتفاق خاصی گذشت تا باالخره روزی که

سرنوشت ساز ... هستی از صب یه بند گریه می کرد و آروم نشده بود، روز ...قرار بود نتایج کنکورو اعالم کنن رسید

حتی داروهایی که دکتر داده بود تاثیری نداشت. تو بغلم گرفته بودم و طول و عرض خونه رو طی می کردم که تلفن

م و زنگ خورد. مامان جواب داد، از حرفاش فهمیدم که مهسا پشت خطه و نزدیک تر رفتم و گوشی رو ازش گرفت

.هستی رو دادم بغل مامان

الو ... سالم _

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 205: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

205

سالم خانوم گرفتار، خوبی؟ جوابا اومده ها دیدی؟ _

.نه بابا وقت نکردم که، از صبه هستی گریه می کنه و درگیر اونم _

.می خوای کدتو بده ببینم بهت بگم. خیلی بی ذوقی _

.باشه صبر کن برم از اتاق بردارم و بیام _

.گوشی رو رو میز گذاشتم و سریع رفتم تو اتاق و از کشوی میز مطالعه کارتمو برداشتم و برگشتم سر تلفن

الو ... مهسا هستی هنوز؟ _

.آره بگو _

.کدو براش خوندم و منتظر شدم تا وارد سایت بشه

اوووه چه خبره؟ خب ببینم قبول بشی شیرینیه من محفوظه دیگه آره؟ _مهسا

:ر که با استرس پوستای گوشه ی ناخونمو می کندم گفتمهمونجو

.اگه بشم، فکر نمی کنم با اون همه استرس و گرفتاری خوب داده باشم _

.چند دقیقه ای رو منتظر بودم و کالفه شده بودم

مهسا؟ مردی؟ _

.خب خب خب ... تبریک می گم خانوم برعکس تصورت قبول شدی _مهسا

نشنیدم، با هیجان گوشی رو انداختم رو میز و فقط داد می زدم و باال پایین می پریدم. به طرف دیگه بقیه ی حرفاشو

:مامان رفتم و محکم بغلش کردم و هستی رو محکم بوس کردم که دوباره شروع به گریه کرد. مامان با خنده گفت

چیه بچه؟ ترسوندیش آخه _

قبول شدم مامان، وای خدایا شکرت _

.برو گوشی رو درست بذار سرجاش _

به طرف تلفن رفتم، وای اصال مهسا رو کال فراموش کردم. همین که گوشی رو گذاشتم رو تلفن دوباره صدای زنگش

.بلند شد

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 206: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

206

الو ...؟ _

... الو کوفت ... الو مرض ... الو زهر مار _

اووو چه خبره؟ چرا؟ _

کنی و میری؟ خجالت نمیکشی همینجوری گوشی رو ول می _

ببخشید از ذوقم یادم رفت _

زیاد ذوق نکن _

:بعد از چند ثانیه مکث گفت

!گفتم قبول شدی ولی نگفتم که چه رشته ای و کجا _

:وا رفتم، رو صندلی نشستم و با مکث پرسیدم

کجا؟ چه رشته ای؟ _

خانوم دکتر آینده، روانشناسی پیام نور کرج _

.خالی میشه به مامان که منتظر نگاهم می کرد، نگاه کردم مثل بادکنکی که بادش

ندا؟ زنده ای؟ _

.ها؟ آره ... چه بد _

کجاش بده؟ خیلی خوبه که _

.نمی دونم، مرسی مهسا زحمت کشیدی _

ناراحت نباش دیگه، اتفاقا این رشته متقاضی زیاد داره _

باشه _

.شنبه میام بریم واسه ثبت نام _

.ای گفتم و خدافظی کردمباشه

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 207: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

207

ناراحت شدم که رشته ی دلخواهم قبول نشدم ولی خب اینم بد نیست، از هیچی بهتره. تا شب شیوا و سپیده و نگار زنگ

زدن و تبریک گفتن و داداش موقع خونه اومدن کیک گرفته بود تا جشن بگیریم. تازه شیر خوردن هستی تموم شده

ه تا آماده بشم، وارد اتاق شدم و در کمدو باز کردم تا تصمیم بگیرم که چی بپوشم، قرار بود و سپردمش به مامان و فرشت

بود خانواده ی دایی محمد و دایی وحید و مامان بزرگ شام بیان. همینطور که دونه دونه لباسارو برانداز می کردم صدای

دم و به کارم ادامه دادم و آخر سر کت آستین سه پیامک گوشیم بلند شد، به خیال این که حتما پیام تبلیغاتیه بیخیالش ش

ربع لیمویی و شلوار جین مشکیمو برداشتم. دوباره صدای پیام گوشی اومد و پشت سرش تک زنگی که خورد و قطع شد

سالم "به طرف میز دراور رفتم و گوشی رو برداشتم و پیامارو باز کردم، شماره ی آشنا نبود و تو اولی نوشته بود ...

کسایی جز به چون کردم تعجب. "شده برات دلم عزیزم، مبارکه "بود نوشته بود نگرفته جوابی وقتی و "دکتر نوم خا

یه. حموم رفتم و تخت رو کردم پرت رو گوشی دادن جواب بدون. نداره شمارمو کسی کردم، ذخیره شمارشونو که

.به خودم اومدم فرشته صدای با تا رفت در خستگیم حسابی و بودم حموم تو ساعتی

.آبجی چیکار می کنی پس؟ بیا بیرون هستی گریه می کنه، دایینام اومدن _

سریع آبو بستم و با حوله تن پوش از حموم اومدم بیرون، خوبه حاال حموم تو اتاقه و کسی منو نمیبینه. لباسامو پوشیدم و

می آرایش کردم، خیلی وقت بود دست به لوازم موهامو خشک کردم و محکم باالی سرم به اصطالح دم اسبی بستم و ک

آرایشم نزده بودم. رفتم به طرف در اتاق و هنوز کامل خارج نشده بودم که چشمم به خاله پری خورد و بعد صدای

حرف زدن پرهام و بهرامو شنیدم. برگشتم داخل اتاق و شلوارمو با دامن مشکی عوض کردم و شال مشکی و لیمویی رو

.ته نگفت که خاله اینام اومدن. رفتم بیرون و به همه سالم دادمسر کردم، فرش

.به به سالم خانوم مبارکه _زن دایی

مرسی _

با خاله پری و نگار و سحر روبوسی کردم و با پرهام و بهرام دست دادم و کنار زن دایی نشستم. هستی بغل سحر بود و

:باهاش بازی می کرد، رو به نگار گفتم

شما از کجا فهمیدید؟ خبرا چه زود می پیچه؟ _

بله، مگه میشه اینجا یه خبر مهم بیوفته و ما بی خبر بمونیم؟ _

.بعد نگاه کوتاهی به پرهام انداخت

.حاال خبر خیلی مهمی نیست، کنکوره دیگه ... نرفتم فضا که _

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 208: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

208

اونم میری ان شااهلل _خاله پری

.آره حتما با این رشتم _

:پرهام خنده ی خبیثی کرد و گفت

.اون که درس خوندن نمیخواد، بیا خودم یه چیز بهت بدم برو فضا _

خاله چشم غره ای بهش رفت که باعث شد ساکت بشه. صدای زنگ اومد و فرشته رفت درو باز کرد، خانواده ی دایی

شدن. بعد از احوالپرسی و تبریک دایی شیرینی محمد و مامان بزرگ و بابا بزرگ وارد خونه شدن و همه به پاشون بلند

:که خریده بود همونجا باز کرد و به همه تعارف کرد. مامان به ساعت نگاه کرد و گفت

.علیرضا امروز دیر کرده ... ندا پاشو زنگ بزن ببین اگه نزدیکه سفره رو بندازیم _

، گوشی رو سر جاش گذاشتم و همون موقع تلفن دایی به طرف تلفن رفتم و شماره ی داداشو گرفتم که در دسترس نبود

وحید زنگ خورد

الو؟ _

تلفنشو جواب داد و همه ی ما به خیال این که یه مکالمه ی عادیه توجه نکردیم، از کنار تلفن بلند شدم و رفتم سمت

.آشپزخونه که مکالمش باعث شد سر جام میخکوب بشم

چی شده؟ _

_ ...

کجاست االن؟ _

_ ...

رنگ صورت دایی پریده بود و با ترس حرف می زد. مامان و زن دایی به طرفش رفتن و همش می پرسیدن چی شده.

با عجله گوشی رو قطع کرد و سریع به "االن میام"استرس به همه وارد شده بود، دایی از رو مبل بلند شد و با گفتن

:طرف در رفت که بهرام دستشو گرفت و گفت

آخه؟ چرا حرف نمیزنی پس؟ کی بود؟ چی شده _

دایی کفشاشو پوشید، هممون جلوی در جمع شده بودیم و هرکس چیزی می گفت، لحظه ی آخر فقط شنیدیم که دایی

.مامان با دست زد تو صورتش، پرهام و بهرام سریع کفشاشونو پوشیدن . " علیرضا "موقع پایین رفتن از پله ها گفت

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 209: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

209

.موایسا مام بیای _بهرام

.شما برید تو _پرهام

برگشتیم تو خونه و مامان رفت سراغ تلفن و با ... پاهام از ترس می لرزید و اشکم در اومد. حال بقیه ام بدتر از من بود

همه ی حواسمو جمع کردم که ببینم چی شده؟ .گریه شماره ی دایی رو گرفت

الو وحید، چی شده؟ _

_ ...

کجاست؟ تورو خدا راستشو بگو، _

_ ...

یا حسین، کدوم بیمارستان؟ _

بقیه ی مکالمه ی مامانو نشنیدم و شروع کردم بلند گریه کردن، زن دایی به طرف مامان رفت و سعی کرد آرومش کنه و

بابابزرگ صلوات می فرستادن، دایی محمد کنار مامان نشسته بود و بهش نگار شونه های منو میمالید، مامان بزرگ و

دلداری می داد و سحر هستی رو آروم می کرد. اینطور که فهمیدیم داداش سر کار از ساختمون افتاده و االن بیمارستانه

رفتیم که هر بار فقط می ولی نمیدونستیم چه اتفاقی براش افتاده. یه ساعت عذاب آور گذشت و چند بار با دایی تماس گ

گفت نگران نباشید و چیزی نیست. مامان فقط دعا می کرد که خدایا پسرمو از تو می خوام، خاله پری ام می گفت خواب

دیده و خوب بوده و چیزی نیست، باالخره آخرین بار تلفنو برداشتم و شماره ی پرهامو گرفتم، بعد از چنتا بوق جواب

:داد

بله؟ _

.چی شده؟ تو رو خدا راستشو بگوپرهام _

هیچی نشده، خداروشکر خوبه فقط دستش شکسته _

الکی نگو، کجاست االن؟ _

.داریم میایم، دستشو گچ گرفتن _

.گوشی رو بده بهش _

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 210: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

210

بیا باهاش حرف بزن خیالشون راحت بشه، نداست، مامانتینا » چند لحظه سکوت کرد و صداشو می شنیدم که می گفت:

« ننگران

الو؟ _

:صدای داداش باعث شد بیشتر گریه کنم و با صدای گرفته گفتم

داداش؟ الهی فدات شم، چی شدی؟ _

.همه دورم حلقه زده بودن تا خیالشون راحت بشه

.خوبم ندا جان، گریه نکن _

و خدارو شکر کرد. مامان گوشی رو ازم گرفت و صحبت کرد و تلفنو که قطع کرد دستاشو به طرف آسمون بلند کرد

خیالمون تا حدی راحت شد. نیم ساعت بعد رسیدن خونه، با دیدن داداش هر کدوم از یه طرفش آویزون شدیم و بغلش

.کردیم که صدای آخش بلند شد

.بابا ببینم میتونید خفش کنید؟ دیدین که سالمه، حاال برید کنار _دایی وحید

.ش کرد دراز بکشهمامان براش تشک پهن کرد و به زور مجبور

:بابا بزرگ نگاهی به مامان کرد و با خنده گفت

.نمی خواید پس بهمون غذا بدین؟ ساعت ده و نیمه _بابا بزرگ

.با این حرفش تازه یادمون افتاد که شام نخوردیم

.وای اصال یادم رفت، ندا پاشو مامان، کمک کنید سفره رو پهن کنیم _مامان

د و خانوادش و خانواده ی بابابزرگ رفتن. کنار داداش نشستم و به دستی که گچ گرفته بود نگاه بعد از شام دایی محم

کردم، انگار خیلی درد داشت که هر از گاهی چشماشو رو هم فشار می داد و ناله ی ضعیفی می کرد. دایی وحید رو به

:روم نشست و گفت

.چیه ندا؟ گریه نکن هیچی نیست _

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 211: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

211

ود تا بغضی که تو گلوم بود راه خودشو رو صورتم باز کرد، هر ناله ای که داداش می کرد اشک منم همین حرفش کافی ب

رو صورتم می ریخت. دست خودم نبود، طاقت درد کشیدن کسی که مثل کوه پشتم بود نداشتم و دیدنش تو این وضع

.ناراحتم می کرد. آخر صدای داداش در اومد

.گریه می کنی آخه؟ پاشو برو صورتتو بشور شبیه گودزیال شدیای بابا، مگه مردم اینجوری _

خواستم چیزی بگم که صدای گریه ی هستی اومد، دوباره دل درد گرفته بود و بی تابی می کرد. بغل کردمش و بردم تو

.اتاق تا شیرش بدم و آرومش کنم

( دانای کل )

همه سرگرم صحبت با هم بودن و و ندا تو اتاق مشغول آروم کردن دخترش، ثمره ی زندگیش که هنوزم نمیدونست چه

آینده ای در انتظارشه، وقتی از خوابوندن هستی فارغ شد از اتاق رفت بیرون و راه حیاطو در پیش گرفت تا هوایی تازه

مهمونا رفته بودن و فقط خانواده ی پری خانوم مونده بودن. علیرضا به خاطر تاثیر داروهایی که مصرف کرده بود .کنه

تو خواب عمیقی به سر می برد و بهرام هم در حال چرت زدن بود، پرهام از جا بلند شد و به طرف اتاق رفت، کادویی که

.ین که می خواست از اتاق بره بیرون نگار سر راهش سبز شدخریده بود از جیب کتش برداشت و نگاهی انداخت و هم

کجا؟ _نگار

.میرم حیاط، کار دارم _پرهام

.پرهام به خدا اگه بیخیال نشی به مامان میگم _نگار

چیو؟ _پرهام

:نگار نزدیک تر شد و درو پشت سرش بست، صداشو آورد پایین تر و گفت

اون که دستته چه مناسبتی داره؟ _

.خب کادوییه که واسه تولد هستی گرفته بودم، بهش قول دادم _پرهام

نگار: پرهام بس کن دیگه، االن یکی ببینه نمیگه مناسبت این کادو چیه؟ اصال چه دلیلی داره کادوی به این گرونی

بخری؟

کجاش گرونه؟ بعدشم میشه تو کار من دخالت نکنی؟ _پرهام

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 212: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

212

.میدی، پرهام بذار تکلیفش معلوم بشه بعد هر غلطی خواستی بکن، االن درست نیستنه نمیشه، تو اونو بهش ن _نگار

.همه می دونن رابطه ی ما چطوری بوده _پرهام

االن شرایط فرق می کنه، تو قبال حسی نداشتی پس هواییش نکن. نذار حرف مردم بشه. می خوای بگن به خاطر _نگار

تو داره جدا میشه؟

:کرد و با دست نگارو کنار زد و زیر لب گفتپرهام کالفه پوفی

.آدم می خواد آبم بخوره باید مواظب حرف مردم باشه _

.بدون توجه به حرف نگار درو باز کرد و راه حیاطو در پیش گرفت

.ندا رو پله های حیاط نشسته بود و با انگشتر تو دستش بازی می کرد، یه پله باالتر نشست

نی؟ اینجا چی کار می ک _

.دارم فکر می کنم. دیگه داشتم میومدم تو _

.انقد فکر می کنی آخرش نابغه ای، کاشفی، چیزی میشیا _

:لبخند کمرنگی زد و گفت

تو چرا نخوابیدی؟ مگه صب شیفت نیستی؟ _

.چرا، ولی یه کاری دارم که باید انجام بدم _

.بسته ای که تو جیبش بود در آورد و به طرف ندا گرفت

این واسه تو، ببین از سلیقم خوشت میاد؟ _

:ندا با تعجب به بسته ی کوچیک نگاه کرد و از دست پرهام گرفت، در عین حال پرسید

.چی هست؟ به چه مناسبتی؟ چرا زحمت کشیدی؟ ولی باز حشره و سوسک نباشه مثل دفه ی قبل که جیغ می زنما _

:گذاشت و سرشو کمی به جلو خم کرد و آروم گفتپرهام انگشتشو به نشونه ی هیس رو بینیش

.هیسسس، آروم دیگه مردم خوابیدن ... بازش کن خودت می بینی ... مناسبتشم تولد هستی و قبولی دانشگاهته _

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 213: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

213

نگاه قدر شناسانه ای به پرهام انداخت و بسته رو باز کرد، چشمش که به هدیه افتاد چند لحظه مکث کرد و خنده ی رو

رنگ شد، یه جفت گوشواره ی میخی طال که به صورت حرف اچ انگلیسی بود، فکرشم نمی کرد کادوی پرهام لبش کم

.انقد گرون باشه

.دیدی سوسک نبود؟ مبارکت باشه _

.نگاه کوتاهی به پرهام انداخت و در جعبه ی کادو رو بست و کنار پای پرهام گذاشت

.کشیدی ولی ببخشید نمیتونم قبول کنممرسی پرهام، زحمت _

یعنی چی؟ چرا؟ _

.میدونم چقد ذوق داشتی اما فعال نمیتونم، دلیلشم خودت می دونی _

پرهام که کالفه شده بود سعی کرد خودشو آروم نشون بده و نفس عمیقی کشید و یه پله پایین تر از ندا نشست و بهش

.نگاه کرد

.؟ باشه اگه مشکلت اینه فعال به کسی نگوطبق معمول حرف مردم دیگه _

.فعال نه، االن خیلی تحت فشارم _

:پرهام جعبه ی کادو رو برداشت و جلوی صورت ندا نگه داشت و با صدایی که فقط خودشون میشنیدن گفت

ببینم باز بهونه باشه، اگه فقط حرفت اینه که من با خودم میبرمش اما این واسه توعه، یه هفته مونده دیگه، بعدش _

داری یا نه؟

ندا از جا بلند شد و با گفتن شب بخیر از پرهام فاصله گرفت، میدونست پرهام نیت بدی نداره و اوایلم کلی سعی کرد

که ندا زندگیشو نگه داره اما نمیتونست با خودش کنار بیاد، هرچی باشه اون هنوز یه زن متاهل بود و دیگران فکر دیگه

مخصوصا با حرفایی که هادی در مورد پرهام میزد و دیدی که به اون داشت. آخر هفته رو بدون هیچ اتفاق ای می کردن،

خاصی سپری کرد و شنبه برای ثبت نام همراه شیوا رفتن دانشگاه و بعد از انجام کارا و گرفتن پرینت واحداش شیوارو

گشت خونه، اولین باری بود که پا تو دانشگاه گذاشته به یه بستنی دعوت کرد و کلی ام با هم حرف زدن و ساعت یک بر

بود و محیط متفاوت با مدرسه و حال و هوای دیگه ای که داشت براش جذاب بود و تا شب سر حال بود. دوشنبه ی هفته

.ی بعد قرار محضر داشتن و از حاال حال عجیبی داشت

( ندا )

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 214: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

214

ته کالس داشتم، یکشنبه، سه شنبه و پنجشنبه و امروز طبق برنامه از ساعت هشت صب تا دو کالس داشتم. سه روز تو هف

.کارای مربوط به هستی رو انجام دادم و سپردمش دست مامان ... وای اگه مامان نبود واقعا نمیدونستم باید چیکار کنم

دانشگاه نزدیکه و مسیرشم تقریبا سر راسته. وقتی لباسامو پوشیدم و از مامان خدافظی کردم. خوبیش این بود که

رسیدم تمام طول مسیرو با قدمای بلند طی کردم تا زودتر بتونم کالسمو پیدا کنم. بعد از کمی گشتن باالخره پیداش

کردم، قلبم تند می زد و کمرم عرق کرده بود ... از بچگی عادتم بود که وقتی اولین بار می خواستم وارد جایی بشم

اضطراب می گرفتم ولی بعد که یخم آب میشد دیگه کسی نمیتونست از پسم بر بیاد. با یه بسم اهلل زیر لب وارد کالس

شدم و بدون نگاه کردن به اطراف روی اولین صندلیه خالی نشستم. تازه به دور و برم نگاه کردم، غیر از خودم پنج تا

می کردن ... حتما پیش خودشون میگن این دختر بی ادب دیگه کیه! دختر و پسر دیگه ام بودن که همه با تعجب نگام

کم کم بقیه ی دانشجوهام اومدن و بعد از رسیدن استاد کالس شروع شد. ظهر خسته و کوفته برگشتم خونه ... با این که

دانشجوهارو شناختم خسته شده بودم اما در کل روز خوبی بود ... تو وقفه ی بین کالسا حسابی کنجکاوی کردم و چنتا از

.و باهاشون حرف زدم ... جاهای مختلف دانشگاهم دیدم

***

ما یه هفته گذشت و روزی که قرار بود بریم محضر و دفتر طالقو امضا کنیم رسید، با این که تو این مدت اذیت شدم ا

دوس نداشتم کار به اینجا بکشه، همه ی مسیر تا محضرو ساکت به بیرون زل زدم و انگار داداش و مامان و دایی محمدم

همین حالو داشتن که چیزی نمیگفتن و تو خودشون بودن! هادی و خانوادش زودتر از ما رسیده بودن و ماشین بابا

چهره ی تک تک کسایی که اونجا بودن میتونستم ناراحتی و غم جلوی در پارک بود. همه تو سالن نشسته بودن و تو

رو یکی از صندلیا نشستم که محضردار شروع کرد حرف زدن اما من اصال حواسم به چیزایی که می گفت .زیادو ببینم

ت بقیه نبود، به چی فکر می کردم؟ به زندگی که شروع نشده تموم شد؟ یا به بچه ای که ناخواسته فدای لجبازی و مشکال

شد؟ نمیدونم! سنگینیه چیزی رو رو پام حس کردم و از فکر در اومدم، دایی پامو تکون می داد که حواسمو جمع کنم.

:جمله ی آخر محضر دارو شنیدم که گفت

!لطفا بفرمایید واسه امضا _

یه کلمه بی حسی رو تجربه همزمان با هادی بلند شدیم، نمیدونم اون لحظه هادی چه حسی داشت اما من به معنای واقع

اگه بی حس بودم پس چرا پاهام میلرزید و قلبم تند میزد؟ چرا احساس می ...می کردم، شایدم اینطور به خیالم میومد

کردم فشارم افتاده؟ کنار میز وایسادم و سرمو چرخوندم تا عکس العمل بقیه رو ببینم. مامان و حاج خانوم طبق معمول

.ی و بابا و داداش سرشون پایین بود و گرفته به نظر می رسیدنگریه می کردن و دای

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 215: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

215

خانوم نوبت شماست؟ _

بی هوا اول به محضردار و بعد به هادی نگاه کردم، امضا کرد؟ یعنی انقد عجله داشت که از دستم خالص بشه؟ چه خوش

مرد خودکارو به طرفم دراز کرده بود و منتظر نگام می کرد، شاید امید .خیال بودم که فکر می کردم پشیمون میشه

داشت که یکی از پرونده ها به خوبی رقم بخوره و به جدایی ختم نشه. خودکارو ازش گرفتم، نفس عمیق کشیدم و امضا

ده که صدای کردم و آخرین برگ از دفتر زندگیم بسته شد. من توهم زدم یا واقعا هستی حس کرد همه چی تموم ش

گریش بلند شد و هم زمان مامان و حاج خانوم با صدای بلند زاری کردن. انگار به سرم یه وزنه ی دویست کیلویی وصل

بود که نمیتونستم بلندش کنم، با زدن اون امضا به وضوح شکستن چیزی رو تو خودم حس کردم حتی نا نداشتم برم و

عد از رد و بدل کردن حلقه ها از محضر بیرون اومدیم که بابا نفس نفس بچمو بغل کنم و همونجور خشکم زده بود. ب

.زنون خودشو بهمون رسوند

.وایسا ندا کارت دارم _

رو به رومون وایساد و یه بسته ی کاغذی رو به طرفم گرفت، با تعجب نگاش کردم که خودش فهمید سوال دارم و

.جوابشو داد

.همیشه عروس منی، دخترمی، اگه تو ام منو مثل بابات میدونی اینو بگیردرسته از هادی جدا شدی ولی تو _

این چیه؟ _

.تو که مهریتو بخشیدی تا سرپرستیه هستیو بگیری، این کمترین کاریه که میتونم بکنم _

خونه ی هشتاد هستی رو دادم به مامان و پاکتو ازش گرفتم، توشو که نگاه کردم نزدیک بود شاخ در بیارم، قولنامه ی یه

.متری که به اسم من بود

.این چیه دیگه؟ نیازی به این کارا نیست _

هادی خیلی اذیتت کرد شاید اینجوری کمی جبران بشه. بعدا مدارکتو بیار تا سند بزنیم. اصال آینده ی نوه ی خودم _

.تامین میشه

ی کردم که هادی به کی رفته انقد خودخواه و واقعا نمیدونستم چی بگم! این مرد واقعا فرشته بود و من تعجب م

مغروره؟ چاره ای جز قبول کردنش نداشتم، تشکر کردم و بابا پیشونیمو بوسید و این کار ضربه ای بود به سد بغضی که

.تو گلو داشتم تا بشکنه و مثل سیل از چشمام بریزه

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 216: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

216

تمام شد ... بنگر که چگونه آشیان از هم گسست ... خط زندگی ام به آخر رسید ... نقطه، سر خط

دفتر خاطراتم که شاهد همه ی لحظه های خوب و بد زندگیم بوده، امروز شاهد دل شکسته و چشمای گریونمه. صدای

. به صورت کوچیک و چشمای قشنگش گریه ی هستی منو از خلوت جدا کرد، دفترو بستم و رفتم کنارش تا بغلش کنم

نگاه کردم، همه میگن شبیه خودمه فقط خدا کنه سرنوشتش مثل من نباشه. فردا کالس دارم و اصال حوصلش نیست اما

رفتم پایین ... مامان مشغول آشپزی بود و بوی خوش .باید برم، اگه بخوام از االن تنبلی کنم کالم پس معرکست

.بودفسنجون خونه رو پر کرده

.خسته نباشی مامان _

.زنده باشی، انقد بچه رو نگیر بغلت عادت کرده میشه _

اشکال نداره، مهمون داریم؟ _

.آره ولی اینجا نه، قرار گذاشته بودیم آخر هفته هرکس یه غذا درست کنه و همه جمع بشیم خونه ی مامانم _

.اوووه، پس امشب حسابی شلوغه، من نمیام _

:چپ نگام کرد و گفت مامان چپ

.یعنی چی نمیام؟ می خوای تنها بمونی؟ همه میخوایم بریم اونجا _

:همونجور که دست هستی رو نوازش می کردم گفتم

.خب برید، منم با دخترم خلوت می کنم _

.ادا نده، واسه روحیتم خوبه _

.همین که گفتم، حوصله ی شلوغی ندارم _

رایی و تلویزیونو روشن کردم. تا شب هر چقد مامان و فرشته اصرار کردن کوتاه نیومدم و اینو گفتم و رفتم تو پذی

داداشم دیگه بهم گیر نداد ولی گفت فرشته ام پیشم بمونه و خودشونم زود میان. بعد از رفتنشون بالش انداختم وسط

ونجاست، دلم براش سوخت ... چرا باید به پذیرایی و دراز کشیدم. فرشته ام با هستی بازی می کرد اما معلوم بود دلش ا

خاطر من از تفریحش بگذره؟ اصال چرا من انقد خودخواه شدم؟ اما خب کی دلش واسه من می سوزه؟ حق دارم بعد از

.اون همه تنش کمی آرامش بخوام

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 217: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

217

( دانای کل )

ی بزرگ فامیل جمع بودن، دختر و پسر ... عروس و داماد ... نوه های بزرگ و کوچیک ... حتی خانواده ی همه خونه

پری خانوم. همه شاد و بگو و بخند اما یه جفت چشم بین همه ی این آدما دنبال یه نفر می گشت، از لحظه ی ورود منتظر

چرا این مدت بی قراره؟ اما نبود کسی که باید باشه، پای بود تا به خودش ثابت کنه که همه چیز عوض شده، که بفهمه

ثابت همه ی مهمونیا و شیطونیا و یه سر تمام سر و صداها و شوخیا. بحث بین نیومدن ندا باال گرفت و هرکس نظری می

ه همه معتقد بودن اگه اینجوری پیش بره افسرده میشه. دایی وحید زنگ زد خونه و گفت آماده باشن تا بر .داد

دنبالشون اما ندا همچنان سر حرفش بود. پرهام دو دل بود بین گفتن و نگفتن، بعد از کمی کلنجار رفتن با خودش و

:جنگ بین عقل و دل به حرف دل گوش داد و رو به علیرضا گفت

اجازه بدی من برم دنبالشون _

:علیرضا نگاهی به پرهام کرد و با غیظ گفت

.منم اصرار نمیکنم، االن اعصابش ضعیفه نمیاد دختره ی یه دنده، _

.من بلدم راضیش کنم، اگه نیومدم که امتحان کردیم دیگه ضرر که نداره _

.همه با حرف پرهام موافقت کردن، به نظرشون تو رو در وایسی ام شده میاد

شو تکون بده. تو راه سوییچای ماشینو برداشت و با زدن چشمک نامحسوسی به نگار بیرون رفت که باعث شد نگار سر

.به ندا زنگ زد، بعد از چنتا بوق باالخره جواب داد

بله؟ _

.سالم خانوم بی حوصله _

سالم، خوبی؟ از کجا می دونی حوصله ندارم؟ _

.از اونجایی که نیومدی مهمونی، تازه با انرژی ام حرف نمیزنی _

مگه تو ام اونجایی؟ _

.دارم میام خونه ی شمااونجا بودم، االن _

:ندا مکث کوتاهی کرد و با تعجب گفت

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 218: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

218

اینجا واسه چی؟ _

.دارم میام تنبیهت کنم، ندا آماده باشید جلو درتونم _

لوس، سر کار می ذاری؟ _

.پرهام پیچ کوچه رو پیچید و تک بوقی زد

.سر کار کدومه؟ شنیدی صدای بوقو؟ بدو بیا پایین _

سریع رفت پشت پنجره، پرده رو کنار زد و تو تاریکیه کوچه تونست ماشین پرهامو تشخیص بده. تلفنو قطع کرد و

.دوباره به طرف تلفن رفت و شمارشو گرفت

جانم بانو؟ _

من که گفتم نمیام، چرا اومدی؟ _

.میای خوبم میای _

.نمیام _

:لحن پرهام تغییر کرد و با عصبانیت ساختگی گفت

چقد خودخواهی ندا، بقیه چه گناهی کردن که به پای رفتارای بچگونه ی تو بسوزن؟ نمیای نیا ولی فرشته رو بفرست _

.بیاد ... خودتم بشین تو خونه عزا بگیر

و بدون خدافظی گوشی رو قطع کرد. ندا چند لحظه بعد از شنیدن بوق اشغال مات به تلفن نگاه می کرد تا این که با

.به خودش اومد صدای فرشته

آبجی کی بود؟ _

نگاه عمیقی به خواهر ته تغاریش انداخت و با خودش فکر کرد که حق با پرهامه، چرا باید بقیه به پای اون بسوزن؟ به

:طرف اتاق رفت و از همونجا با صدای بلند گفت

.برو آماده شو بریم خونه ی بابا بزرگینا، پرهام پایین منتظره فقط زود باش _

خودش سریع اولین لباسی که دستش اومد پوشید و لباسای هستی رو برداشت و رفت تو پذیرایی تا آمادش کنه. فرشته

ام با ذوق و حاضر و آماده اومد و کمکش کرد تا وسیله های هستی و کیف ندارو برداره. درو قفل کردن و رفتن پایین.

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 219: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

219

می دونست این روش جواب .د کرد و لبخندی از سر رضایت زدصدای در حیاط که اومد پرهام سرشو از رو فرمون بلن

میده ... نقطه ضعف ندا رو بلد بود ... از همون اول رو خانوادش حساس بود و دوس نداشت کسی به خاطر اون از کارای

ز کرد تا مورد عالقش بگذره. فرشته در عقبو باز کرد، بعد از دادن سالم نشست و پرهام دستگیره ی در سمت شاگردو با

:ندا سوار بشه. همین که سر جاش نشست کامل به طرف پرهام چرخید و با اخم گفت

!بار آخرت باشه ها سر من داد زدی _

:پرهام که متوجه مصنوعی بودن اخمش شده بود با خنده گفت

.تو ام آخرین بارت باشه رو حرف بزرگترت حرف می زنی، نا سالمتی پنج سال ازت بزرگترم _

از آینه پشتو نگاه کرد و با گفتن ...ا که می دونست ادامه ی بحث بی فایدست چیزی نگفت، پرهام ماشینو روشن کرد ند

.مخلص فرشته خانومم هستیم حرکت کرد

( ندا )

واسه دو ماه از روز مهمونیه خونه ی مامان بزرگ می گذره، از اون شب به بعد و حرفای پرهام سعی کردم مزاحمتی

کسی نداشته باشم و با سرنوشتم کنار بیام اما هرچی بیشتر تالش می کنم، کمتر نتیجه می گیرم. پیامای ناشناس این

اواخرم زیاد شده بود و بیشتر و بیشتر بهم فشار میاورد ... خطمو عوض کردم تا شاید شرش از سرم باز بشه. اصال از کجا

ت کنه؟؟ دلخوشیای این روزام شدن بازی با هستی و دانشگاه رفتن که الاقل معلوم خود هادی نباشه که می خواد اذی

کمی از بار عصبی که روم هست کم می کنه. چنتا دوست پیدا کردم ... مارال و الهه که یه دختر شهرستانیه و اینجا خونه

د و سر حالی که پر از انرژیه و اجاره کردن و نوید دوست مارال، یه پسر سبزه و چشم و ابرو مشکی ... از اون پسرای شا

هر کسی رو به وجد میاره ولی حتی اونم نمیتونه از فشار عصبی که روم هست کم کنه. اصال نمیدونم چمه که دیگه شور و

شوق گذشته رو ندارم. به زور داداش رفتم مشاوره و تشخیص دادن که احتماال افسردگیه بعد از طالق به اضافه ی

یمانه و چند جور قرص دادن. بعضی شبا با نگار حرف می زنم و گاهی ام که خوابم نمیبره تا نیمه شب افسردگیه بعد از زا

با پرهام اس ام اس بازی می کنیم و کلی حرف می زنیم، از آرزوهامون میگیم ... از آینده ... از دخترای جور و واجوری

اون رو هر کدوم یه ایرادی می ذاره که به قول خودش از که هفته ای یکیشونو واسه ازدواج با پرهام کاندید می کنن و

زیرش فرار کنه. بعضی روزام که هادی نباشه میرم خونشون تا حاج خانوم و هانیه و بابا هستی رو ببینن و چند ساعت

:بعد بر می گردم خونه و این جریان ادامه داره. مارال ضربه ی نسبتا محکمی به پام زد و گفت

کجاست؟ آهای حواست _

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 220: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

220

:با حرص سرمو چرخوندم سمتش و گفتم

چته؟ مگه مرض داری میزنی؟ _

.دو ساعته دارم فک می زنم و خانوم معلوم نیست کجاست بعد میگه چرا میزنی _

.دو دیقه نمیشه با خودم خلوت کنم؟ همش یا خودت مزاحمی و یا اون نوید جونت _

.تقصیر منه پیشنهاد شگفت انگیز میدم که حالت عوض بشه. نیا به جهنمبرو بابا ... اصال _

روشو به طرف دیگه ای چرخوند که مثال قهر کنه اما تا چشمش به نوید افتاد که از ورودیه دانشگاه نگاش می کرد و

:آروم به طرفمون میومد همه چی یادش رفت و دوباره چرخید و با هیجان گفت

.که یادم رفت چی می خواستم بگم، میگم بیا امروز دانشگاهو بپیچونیم و بریم بگردیم انقد اخالقت تنده _

برید با نوید بگردید خوب، به من چیکار داری؟ اصال من واسه چی بیام؟ _

.ضربه ی آرومی به سرم زد

.نویدم بیاد دیوونه به خاطر تو میگم بریم، ما که هر دیقه ور دل همدیگه ایم. تازه قراره پسر عمه ی _

.اصال حرفشو نزن _

چرا؟ می ترسی بیای بیرون؟ _

تو مگه موقعیت منو نمیدونی؟ _

.خب منم واسه همین میگم دیگه، اینجوری پیش بری دیوونه میشی، من میگم یه کم به خودت برس _

:نوید که تقریبا نزدیک بود و حرفای آخر مارالو شنیده بود با خنده گفت

.گه دیگه، دندونات میریزه از بس غصه می خوریا از من گفتن بودراس می _

.اوال علیک سالم، دوما فضولی خوب نیستا _

:با لحن لوس و کشیده ای گفت

.وااا خدا مرگم بده باز سالم یادم رفت، برم خونه خودمو توبیخ می کنم حتما _

.میکنه باهامون بیادنوید تو یه چیزی به این بگو، هر چقد میگم قبول ن _مارال

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 221: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

221

.میاد عزیزم ناراحت نباش، به زور میبریمش _نوید

کال زورگویی تو خونتونه دیگه؟ _

تو اینجوری فکر کن، من کلی واسه امروز برنامه دارم، مگه میتونی نیای؟ _نوید

ه ام باشه، باهاشون برم بعد از کمی بحث قبول کردم که فقط واسه تنوع و عوض شدن حال و هوام تازه به شرطی که اله

.که ای کاش پام می شکست و هرگز باهاشون بیرون نمیرفتم

قرار بود بریم آتشگاه و پسر عمه ی نوید .بعد از اومدن الهه به زور راضیش کردیم و همه با هم سوار ماشین نوید شدیم

د رفتیم باال، هوای تازه و خنک روح هر اونجا منتظرمون بود. بیست دقیقه بعد رسیدیم و همونجور که الهه غر غر می کر

.آدمی رو تازه می کرد

.اه بابا جا قحط بود آخه؟ من سردمه _

.ای وای الهه چقد غر می زنی تو؟ لباس می پوشیدی دیگه _

چه می دونستم که قراره با چنتا دیوونه بیام اینجا؟ _

هیسسس، ببینم آبرومو می برید جلو فرید؟ _نوید

یده؟ خانوادگی از این مدل اسما خوشتون میاد آره؟ اسمش فر _

... آره، تازه کجاشو دیدی؟ اسم پسر داییم سعیده، پسر خالم حمیده و _

.نگاهی پر از تعجب بهش کردم

شوخی می کنی دیگه؟ _

.نه، جدی میگم ... از مارال بپرس _

!فرید اومده، اوناهاش _مارال

به سمتی که مارال دستشو دراز کرده بود نگاه کردم، رو یکی از تختای بیرون محوطه پسر بور و الغری نشسته بود که

سرعتمونو بیشتر کردیم و کنارش وایسادیم. سرشو بلند کرد و با دیدن ما از .سرش پایین بود و نمیشد چهرشو دید

سی کرد ... نوید مارو به هم معرفی کرد و فرید دستشو به طرفم جاش بلند شد و گرم و صمیمی با نوید و مارال احوالپر

.دراز کرد

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 222: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

222

.از آشناییتون خوشحالم خانوما _

:نگاهی به دستش و نگاهی به صورتش کردم و گفتم

(منم همینطور) آره جون خودم _

رد و مشخص بود از این دستشو کشید و همه سر جامون نشستیم. مارال یکسره نگاهای همراه با چشم غره حوالم می ک

که با فرید دست ندادم شاکیه. نوید قلیون و چای و کمی تنقالت سفارش داد ... با شوخیای فرید و خنده های بلند الهه

.یکی دو ساعتی رو گذروندیم

.بچه ها من میرم یه دوری بزنم _الهه

مارال پاشو مام بریم، فرید میاید؟ _نوید

.نه من راحتم، برید _فرید

:وقتی ازمون دور شدن فرید گفت

.قیافت برام آشناست، احساس می کنم قبال جایی دیدمت _

.شونه هامو باال انداختم و نگاش کردم

.نمیدونم _

همیشه انقد کم حرفی؟ _

.نه، حرفی واسه گفتن ندارم _

نوید گفته که تازه جدا شدی، اذیتت می کرد؟ _

:با حالت عصبی گفتم

.بیخود کرده، خوشم نمیاد زندگیه خصوصیمو واسه همه تعریف کنه نوید _

.اوه اوه چه عصبی، گفت چون فکر می کرد بتونم کمکت کنم _

مدافع حقوق بشری یا حامی مستضعفین؟ مگه من کمک خواستم؟ _

.ونم اسمتو بنویسمآروم باش، من یه استادی دارم که یوگا و مدیتیشن یاد میده، کالس داره ... اگه بخوای میت _

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 223: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

223

که چی بشه؟ _

.فکر کنم نیاز داشته باشی، اعصابتو آروم می کنه و فکرتو باز _

.چیزی نگفتم، از تو جیبش یه کارت در آورد و شمارشو روش نوشت و به طرفم گرفت

.بیا این شمارمو داشته باش، اگه دیدی دوس داری شرکت کنی بهم زنگ بزن، فقط خوب فکر کن _

.کارتو گرفتم و نگاه کوتاهی بهش انداختم و گذاشتم تو کیفم

نوید بهت نگفته که من تا حاال سه بار دست به خودکشی زدم؟ _

.نگاهش کردم، به نقطه ی نامعلومی زل زده بود

هم بهش نمیاد، آدم انقد شاد و انقد افسرده؟ به نظرم شخصیتش خیلی جای کنجکاوی داشت. بچه ها که برگشتن از

خدافظی کردیم و برگشتیم. وقتی رسیدم خونه انقد خسته بودم که دلم می خواست تا شب بخوابم ولی کلی کار عقب

افتاده داشتم که باید انجام می شد. از اون روز به بعد مارال شروع کرد به تعریف کردن از فرید و اصرار داشت که بهش

.زنگ بزنم

بم بگی من ... زنگ ... نمی ... زنم، حالیت شد؟ وااای بسه دیگه سرم رفت، تو تا ص _

.یه بار باهاش حرف بزن دیگه، ضرر که نداره _

قحطی دختر که نیست، چرا گیر دادی آخه؟ _

:با حالت عصبی بلند شد و گفت

.به درک زنگ نزن، من شمارتو میدم بهش تا اون زنگ بزنه _

.از همون جا داد زدمروشو تکوند و به طرف ساختمون دانشکده رفت.

.بیخود، وای به حالت اگه این کارو بکنی _

دستشو به معنیه برو بابا رو هوا تکون داد و رفت. منم کالسام تموم شده بود و برگشتم خونه. درس و دانشگاه و

اشتم اما حاال ازش رسیدگی به هستی ذهنمو خسته کرده بود و نیاز به یه استراحت داشتم. با این که میلی به این رشته ند

. "تو نمونه ی بارز یه روانشناس دیوونه ای، اول باید خودتو درمان کنی "خوشم اومده، داداش گاهی به شوخی میگه

راست میگه این روزا واقعا اعصابم به هم ریخته و سر هر چیز کوچیکی داد و بیداد می کنم و حتی سر هستی داد می

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 224: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

224

هی نداره، دلم می خواد ذهنمو از همه چیز خالی کنم و وسوسه میشم به فرید زنگ زنم، دختر کوچولوی من که هیچ گنا

بزنم تا تو کالسا ثبت نامم کنه. فکر کنم داداشم فهمید کالفه ام و برای آخر هفته قرار گذاشته که بریم بیرون. طبق

ش زودتر آخر هفته بشه. هستی معمول همیشه ام حتما همه ی اکیپ همیشه پایه هستن دیگه، خصوصا نگار و پرهام. کا

سالم "رو خوابوندم و خودم آماده ی خوابیدن می شدم که صدای پیام گوشیم اومد ... باز شماره ی ناشناس ... نوشته

"خوبی؟ خوابی؟

رو تخت نشستم و نوشتم: شما؟

دو دقیقه بعد جواب اومد: فریدم

بله خوب هستین؟ _

قت دارین؟ ممنون، راستش مزاحم شدم ببینم و _

برای چه کاری؟ _

"کمی حرف بزنیم با هم، دلم گرفته "چند دقیقه بعد پیام اومد:

از حرف یهوییش تعجب کردم، خسته بودم و خوابم میومد برای همین بهش گفتم وقت ندارم اما سریع نوشت که می

این اولین صحبت پیامکیه ولی جوری رفتار خواد همدیگه رو ببینیم. اصال سر از کارش در نمیاوردم، یه بار همو دیدیم و

می کنه انگار چند ساله منو میشناسه. ای مارال خدا بگم چیکارت کنه ... به نظر پسر بدی نمیومد برای همین قبول کردم

جلوی دانشگاه ببینمش تا حرفشو بزنه. صب زودتر از قبل بیدار شدم تا قبل از شروع کالسام فریدو ببینم، قبل از من

ده بود و تو ماشین مزدای مشکیش منتظر به در دانشگاه نگاه می کرد ... چند ضربه به شیشه ی ماشین زدم تا رسی

حواسش جمع بشه. درو باز کردم رو صندلیه جلو نشستم. مثل دفه ی پیش دستشو دراز کرد و سالم داد و منم مثل

.همون بار قبل توجهی نکردم و فقط به گفتن سالمی بسنده کردم

.ببخش که مزاحمت شدم _

:ای بابا چه زودم خودمونی میشه، خواستم بگم واقعا مزاحمی و زودتر حرفتو بزن اما به جاش گفتم

اختیار دارین، در مورد چی می خواستید حرف بزنین؟؟ _

:دستاشو روی فرمون گذاشت و گفت

.اینجا نمیشه، بریم خیابون پایینی یه کافی شاپ هست، اونجا میگم _

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 225: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

225

نگاهی به اطراف انداختم، راس میگفت اینجا جلوی دانشگاه درست نبود. سرمو تکون دادم و راه افتادیم ... کافی شاپ

اول صب خلوت بود، یه میز دو نفره رو انتخاب کرد و یکی از صندلیارو عقب کشید و تعارف کرد که بشینم و خودش رو

ی کافی شاپ تم مشکی سفید داشت و رو میزا گلدونای سفید با چند صندلیه دیگه نشست. فضای دنج و آرومی بود، همه

شاخه گل نرگس و پرده های کرکره ایه مشکی و قهوه ای سوخته که عکس یه فنجون قهوه روش بود. همینطور که

مشغول دید زدن محیط بودم پسر قد بلندی اومد و سفارش گرفت، من هات چاکلت سفارش دادم. بعد از رفتنش فرید

.وع به حرف زدن کرد و من حواسمو جمع کردم که ببینم چی میگهشر

چون کالس داری خالصه می کنم، ازت خوشم اومده و گفتم بیای که ازت بخوام یه مدت برای آشنایی بیشتر وقت _

بذاریم. نظرت چیه؟

رف بزنم. دستاشو گذاشت رو واقعا جوابی نداشتم، این دیگه کی بود؟ چه راحت ... نمیدونم چرا زبونم نمیچرخید که ح

. " نظرت چیه؟ "میز و دوباره تکرار کرد

.نمیدونم چی بگم واقعا هنگ کردم _

.نیاز نیست االن جواب بدی، برو خونه و فکر کن ... شب زنگ می زنم و می پرسم _

سفارشامون که حاضر شد کمی خوردیم و چیزی نگفتم و فرید شروع کرد از زندگیش گفتن و مشکالتی که داشته،

برگشتیم جلوی دانشگاه. تا شب فکرم درگیر حرفای فرید بود و چیزی از درسا نفهمیدم و برای اینکه جلسه ی بعد

آماده باشم جزوه ی الهه رو گرفتم و برگشتم خونه. فردا قرار بود بریم بیرون و من امروز باید هستی رو می بردم خونه

.ی حاج خانوم

هادی خونه نبود و همین خیالمو بابت هر تنشی راحت می کرد. حاج خانوم با هستی بازی می کرد و من و هانیه و رعنا با

هم حرف می زدیم که در باز شد و هادی اومد تو. اصال دلم نمی خواست باهاش رو به رو بشم اما چاره ای نبود، زیر لب

:رد و گفتسالمی داد و رفت تو اتاق ... هانیه پوفی ک

.با بابا دعواش شده عین برج زهر مار هیچکسو تحویل نمیگیره _

چی شده؟ چرا؟ _

... هیچی سر عنتر خانوم دعوا _

زشته هانیه، اعصاب ندارو دیگه خراب نکن _رعنا

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 226: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

226

خب مگه دروغ میگم؟ _هانیه

:دوس نداشتم خودمو درگیر کنم برای همین کیفمو دستم گرفتم و گفتم

.تره من دیگه برمبه _

.کجا حاال نشستی. هادی ام هنوز هستیو ندیده که _رعنا

.اگه بخواد بچشو ببینه خودش میگه، فعال رفته تو اتاق قایم شده _

:حرفم که تموم شد صدای هادی رو از پشت سرم شنیدم که عصبی گفت

.ه پا نشو بیا اینجاآره اتفاقا منم همینو میگم، اگه بخوام خودم میام میارمش، هر دیق _

.هادی بس کن، چته چند روزه به همه میپری؟ من خواستم بیاد _حاج خانوم

.نمیخواد، هروقت خواستی خودم میارمش. پاتو نذار اینجاها دیگه _هادی

بغض مثل سنگ تو گلوم نشسته بود و من سرسختانه داشتم باهاش می جنگیدم که سیل نشه، آخه چرا این آدم انقد از

:من بدش میاد؟ مگه چیکارش کردم؟ با صدایی که سعی می کردم نلرزه و ضعفمو نشون نده گفتم

.باشه دیگه نمیام اینجا، ولی طبق توافق نامه و حکم دادگاه تا هفت سالگی رنگ بچتو نمیبینی _

.تو نمیتونی مانع بشی بچمو ببینم _هادی

.هه، چقدم بچت برات مهمه _

ستی رو از بغل حاج خانوم گرفتم و خدافظیه سرسری کردم، می خواستم زودتر از اونجا برم بیرون تا کیفمو برداشتم و ه

اشکام نریخته. تا خونه پیاده رفتم و به خاطر خلوت بودن و نیمه تاریکیه هوا راحت بغضی که داشت خفم می کرد خالی

نرفتم و آخر شب وقتی فرید پیام داد ازش خواستم که کردم. دیگه این حجم توهین برام زیاد بود، تا شب از اتاق بیرون

منم تو اون گروه ثبت نام کنه و اونم کلی در مورد مزایا و خوبیاش تعریف کرد ولی من فقط می خواستم با مدیتیشن و

یوگا کمی اعصابمو آروم کنم دریغ از این که چه اتفاقایی در انتظارمه

و من فقط تو دوره ها شرکت کنم و فرمی که روز اول میدن امضا کنم. صب قرار شد فرید کارای ثبت نامو انجام بده

کارای مربوط به خودم و هستی رو انجام دادم و بعد از بیدار شدن بقیه وسایل مورد نیازو جمع زودتر از همه بیدار شدم و

.کردیم. داداش کلید ویالی همکارش تو برقانو گرفته بود و شب اونجا می موندیم

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 227: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

227

.ا بدو دیگه، از همه زودتر بیدار شدی ولی از همه آخر آماده میشیند _

داداش جلوی در وایساده بود و داد میزد ... با عجله دفتر خاطراتمو برداشتم و رفتم پایین. ماشین دایی وحید و پرهام تو

نیمه های مسیر ماشین کوچه پارک بودن و همه منتظر حرکت ما بودن. بلند به همه سالم دادم و سوار ماشین شدم.

پرهام از کنارمون رد شد و کمی جلوتر وایساد، فکر کردیم مشکلی پیدا کرده و پشت سرشون وایسادیم ... نگار از

ماشین پیاده شد و اومد سمتمون ... مامان شیشه ی ماشینو پایین کشید تا با هم حرف بزنن، نگار سرشو از شیشه آورد

:تو و با نگاهی به من گفت

.ندا پیاده شو بیا تو ماشین ما، مامان بیاد اینجا _

چرا چیزی شده؟ _داداش

.نه پرهام ماشینو خوابونده تو دست انداز میوفتیم مامان داد و بیداد می کنه _نگار

:داداش خندید و گفت

.بله دیگه هرچی پیره بندازید بیخ ریش من _

:مامان به شوخی زد رو پای داداش

کجای من پیره بچه؟ _

.شوخی کردم تو دختر هیجده ساله ای فدات شم _

ندا پیاده شو برو خاله بیاد اینجا راه بیوفتیم، هستی هنوز خوابه نبرش ... ماشین باال و پایین میشه حالش به هم _مامان

.می خوره

و آروم رفت تو ماشین ما، همین که سوار شدم پیاده شدم و رفتم کنار ماشین و خاله غر غر کنان درو باز کرد و پیاده شد

.همشون زدن زیر خنده و من با تعجب فقط نگاشون می کردم

.خیلی بازیگرید به خدا _سحر

میشه یکی به منم بگه چه خبره اینجا؟ _

.نمیذاشت صدای آهنگو زیاد کنیم گفتیم بیاد تو ماشین شما _پرهام

.بیوفت داداش رفت اوووه بیچاره داداشم، خب حاال راه _

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 228: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

228

تا خود ویال آهنگ با صدای بلند گوش دادیم و دیگه گوشام بی حس شده بودن، چند باری خاله از ماشین داداش اشاره

کرد که صداشو کم کنید اما پرهام کار خودشو می کرد. یه ساعت بعد رسیدیم ویال ... ماشینارو که پارک کردن پیاده

و ساختمونو از نظر گذروندم، یه ویالی بزرگ بود که حیاطش چنتا باغچه ی کوچیک شدیم و از همون جا همه ی حیاط

داشت و با سنگفرش از هم جدا می شدن ... یه آالچیق گوشه ی راست بود که دورش چراغای رنگی کار شده بود.

چهارتا اتاق داره. ساختمون دو طبقه ی سفید و قرمزی ام انتهای حیاط بود و از پنجره هاش میشد حدس زد که حداقل

مردا تمام وسایلو بردن داخل و ما پشت سرشون رفتیم تو، چنان همهمه ای به پا بود که هرکس میشنید فکر می کرد صد

.نفر آدم تو ویال هستن. هر کس مشغول بازرسیه یه قسمت از خونه بودن

.آقا دارم میگما اتاق بزرگه واسه ماست _

.باالی پله ها تا کمر خم شده بود و می خندید سرمونو بلند کردم، دایی وحید

.هرکی هرجا میخواد بخوابه من که همین وسط بساط می کنم _پرهام

.منم که با نگار و سحر تو یه اتاق می خوابم، آقایون به فکر خودشون باشن _

.یه فکری به حال ناهار کنیمبعد از کمی بحث و شوخی ساکامونو جا به جا کردیم و دور هم جمع شدیم تا

گوجه هایی که بین راه خریده بودیم شستیم تا برای ناهار املت درست کنیم، صدای گریه ی هستی باعث شد از خیر

کمک کردن بگذرم و رفتم تا آرومش کنم. نیم ساعت بعد ناهارو خوردیم و بساط پلی استیشن و قلیون پهن شد. مامان و

م رفتن تو اتاق تا کمی استراحت کنن و من و نگار و سحر لباس پوشیدیم و رفتیم تو حیاط. خاله و مامان بزرگ با ه

تو این فصل از سال باغچه ها خشک شده بودن اما هنوزم مشخص ...قبلش یه سر به هستی زدم تا ببینم بیدار شده یا نه

.بود که تو بهار خیلی خیلی قشنگ و پر از گالی رنگی میشن

.قشنگه اینجا، کاش االن بهار بودوااای چقد _

همه حرف سحرو تایید کردیم، هوا یکم سرد بود و نمیشد زیاد تو حیاط وایساد برای همین زود برگشتیم تو ساختمون

اما قرار گذاشتیم شب بعد از شام بریم بیرون تو آالچیق و آتیش درست کنیم و دورش بشینیم. تا شب با هستی بازی

ودمونو مشغول کردیم، آقایون هم گل یا پوچ و پلی استیشن شرطی بازی کردن و بازنده ها پخت کردیم و با بازی خ

غذای شامو به عهده گرفتن. قبل از تاریک شدن هوا داداش و دایی وحید برای خرید مواد غذایی رفتن شهر و پرهام و

مه لباس گرم پوشیدیم و هستی رو دور پتو پسرخاله بساط آتیشو راه انداختن. بعد از شام همه دور آتیش نشستیم ... ه

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 229: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

229

پیچیدم که سرما نخوره ... مامان بزرگ و خاله که طاقت سرما نداشتن چند دقیقه بعد رفتن داخل ... مامان برای همه

.چای آتیشی ریخت

همینجوری می خواید بشینید همدیگه رو نگاه کنید؟؟ _دایی وحید

:همونجا داد زدپرهام بلند شد و رفت سمت ماشینش و از

.دی جی پرهام تقدیم می کند، فقط ادا در نیارید که هیچ خوشم نمیاد _

پخش ماشینو روشن کرد و با سر به دایی وحید اشاره زد که یعنی بلند شو، خودشم سریع اومد و شروع کرد ادا در

می زدیم. شب خیلی خوبی رو آوردن ... پشت سرش پسر خاله و داداش بلند شدن و کمی رقصیدن و ما براشون دست

آخر شب همه رفتن تو اتاقاشون و خوابیدن و من و نگار و سحر تو اتاق خودمون تا ساعت یک و نیم از هر ...گذروندیم

دری حرف زدیم. همه که خوابیدن شیر هستی رو دادم و تو جام دراز کشیدم اما اصال خوابم نمیبرد، کمی بعد کالفه بلند

آروم آروم از پذیرایی رد شدم .تا کمی تو حیاط چرخ بزنم و هوایی بخورم شاید خواب بیاد سراغم شدم و رفتم بیرون

... پرهام و دایی رضا وسط هال خواب بودن، درو آروم باز کردم و رفتم بیرون، حیاط به خاطر چراغایی که کار گذاشته

کشیدم و زانوهامو بغل کردم. یه ربعی می شد تو شده بودن روشن بود، زیر آالچیق نشستم و کاله گرمکن رو، رو سرم

حیاط بودم و کم کم احساس سرما می کردم ولی اصال دوس نداشتم دل بکنم از هوای پاک و ستاره های آسمون،

.همینطور زل زده بودم به آسمون که صدای پایی رو از پشت سرم شنیدم

.خوب خلوت کردیا، تو آسمونا سیر می کنی _

م و از شونه ی راستم پشت سرمو نگاه کردم، پرهام بهم نزدیک شد و پتویی که دستش بود انداخت رو سرمو چرخوند

.شونم و کنارم نشست

خوابم نمیبره اصال، تو چرا نخوابیدی؟ _

.داشت خوابم می برد که جنابعالی درو باز کردی و نذاشتی بخوابم دیگه _

.حرفی نزدم و دوباره به آسمون خیره شدم

ندا؟ _

هوم؟ _

می دونستی تازگیا خیلی کم حرف و عصبی شدی؟ _

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 230: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

230

.نگاهش کردم، چشماش از سوز هوا پر از اشک بود

.حوصله ندارم اصال، خودم کم گرفتاری دارم که بقیه ام بهم سخت می گیرن _

.کی بهت چی گفته؟ ناراحت میشم وقتی مثل قبل خوشحال نیستی _

.لوشو نگرفتم و گذاشتم راهشو به بیرون باز کنهبغض لعنتی ... این بار ج

.مثل قبل باش، اینجوری پیش بری افسرده میشی _

همش باید نقش آدمای جدی و منطقی رو بازی کنم، تا کمی شیطنت می کنم میگن بچه شدی مگه؟ مگه من چند _

وغ کردیم بعد از رسیدن مامان غر زد که سالمه که بخوام مثل آدمای چهل ساله رفتار کنم؟ همین امروز تو ماشین که شل

.بهتر رفتار کنم

حاال چرا گریه می کنی آخه؟ _

.چون دلم پره، دیگه اون روزا بر نمیگردن _

.دستشو گذاشت زیر چونم و سرمو بلند کرد و زل زد تو چشمام

حرف زدن پیدا می کنن، پس همش به خاطر حرف مردمه، ولی نمیدونن که هر کاری که کنیم مردم یه چیزی واسه _

.واسه خودت زندگی کن ... نذار چیزی تو دلت بمونه. اصال یه پیشنهاد

:منتظر نگاهش کردم که بعد از کمی مکث کردن گفت

.تو باب میلشون رفتار کن، هروقت که دلت دیوونه بازی و بچه بازی خواست زنگ بزن به من _

:با تعجب گفتم

زنگ بزنم که چی بشه؟ _

.خب من میام میریم با هم دیوونه بازی می کنیم دیگه _

تو هر دیقه اون همه راهو پا میشی میای؟ _

آره میام ... قبوله؟ _

:می دونستم اگه قولی بده یا حرفی بزنه پاش وایمیسته پس بدون فکر کردن گفتم قبوله. دستشو رو هوا گرفت و گفت

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 231: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

231

.بهت جایزه بدمبزن قدش، اشکاتم پاک کن که میخوام _

.پام جلوی گذاشت و آورد در رو ای بسته صورتمو پاک کردم و زل زدم بهش که از تو جیبش

.اینم جایزت، دفه پیش بهونه آوردی ولی این بار باید برداری _

لفت کنم و این بار دیگه نمیتونستم مخا ... بسته رو برداشتم و باز کردم، همون گوشواره هایی بود که قبال دیده بودم

.برای همین ازش تشکر کردم

خیلی سرد شده، پاشو بریم تو _

.شبو با آرامش خوابیدم و صب بعد از خوردن صبحونه و جمع کردن لوازممون برگشتیم خونه

تازه رسیده بودم جلوی دانشگاه که ماشینشو .صب با فرید قرار داشتم برای این که با هم بریم و تو کالسا ثبت نام کنیم

براشون دست تکون دادم و جلوی پام ترمز کرد. مارال شیشه ی سمت خودشو پایین ... از دور دیدم، با مارال بود

.کشید

سالم ندا بانو، حال و احوال؟ _

.باهاش دست دادم و به فرید سالم دادم

.بپر باال بریم که دیرمون نشه _فرید

با عجله سوار ماشین شدم و راه افتادیم، از قبل می دونستم که مارالم تو کالسا عضوه و برای همین خیلی تعجب نکردم

که با هم بودن. تقریبا چهل دقیقه طول کشید تا برسیم ... هر چقدر که نزدیک مرکز می شدیم بیشتر تعجب می کردم،

.حد محیط ... جلوی ساختمون دو طبقه ای بانمای آجری وایسادیمخیابونای تو در تو و مسکونی ... خلوتیه بیش از

.پیاده بشید که کلی کار داریم _فرید

.تابلویی که نشون از مرکز یا باشگاهی باشه نبود با تعجب دور و اطرافو نگاه کردم، هیچ

اینجاست؟؟ _

آره دیگه، منتظر هتل کلینتون بودی؟ _مارال

خونست؟ نه ولی آخه اینجا که _

فرید جان توجیهش نکردی؟ _مارال

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 232: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

232

.نه جون تو نشد حاال بعدا _فرید

اصال معلومه چی میگید؟ _

.هیچی عزیزم پیاده شو بعدا میگم بهت _مارال

با هم پیاده شدیم و رفتیم سمت در بزرگ و مشکی رنگی و فرید زنگو زد، چند ثانیه بعد صدای مردی به گوشمون رسید

لیش و یه شماره گفت و در باز شد. حیاط باریکی رو رد کردیم و از پله های مارپیچ انتهای حیاط باال رفتیم ... ... فرید فامی

باالی پله ها از در قهوه ایه بزرگ و چوبی وارد .کنجکاوانه همه جارو نگاه می کردم و پشت سر مارال و فرید می رفتم

دفتر و سرویس بهداشتی بودن، مرد قد بلند و چهارشونه ای بهمون راهروی باریکی شدیم که چنتا در داشت و احتماال

نزدیک شد و خوش آمد گفت و مارو به طرف ورودی راهنمایی کرد. آروم با آرنج به پهلوی مارال زدم و با تن آرومی

:گفتم

اینجا چه خبره؟ مگه باشگاه نیست؟ چرا مرد و زن قاطیه؟ _

.زه قاطی نیست کههیسسس، گفتم بعدا میگم دیگه، تا _

این یارو چرا مثل بادیگارداست؟ _

.چون بادیگارده، چقد سوال می پرسی تو اه _

یه طرف چنتا مبل سلطنتی بود و بقیه ... انتهای راهرو به سالن بزرگ و گردی رسید که کفپوشای قهوه ای رنگی داشت

از بود پر سالنم تمام. بود شده پر داشت ای کنفرانس میز مثل ی سالن با یه میز چوبیه بزرگ و یه سکو که میز بلندی

بهم رو حرفی هیچ ی اجازه محیط و حاکم جو و نشستیم سالن تو رو ای دقیقه چند. غریب و عجیب و بودا های مجسمه

طرفمون به آروم آروم جوونی خانوم... کرد جلب خودش سمت به رو توجهم در شدن بسته و باز صدای داد،، نمی

، قد بلند و چشمای سبزش اولین چیزی بود که توجه هر کسی رو جلب می کرد ... پوست سبزه ای داشت و کت و میومد

دامن آبی فیروزه ای تنش بود، موهای مشکیشو با گیره ای باالی سرش جمع کرده بود. روبه رومون که رسید اول فرید

شدم، خانومی که بعدا فهمیدم اسمش بیتاست با دست اشاره و بعد مارال به پاش بلند شدن و منم به طبعیت از اونا بلند

کرد که بشینیم و سالم داد. فرید بعد از کمی سکوت شروع به معرفیه من کرد و گفت که برای شرکت تو کالسا اومدیم

اه و کالس و بیتا ام چنتا برگه رو گذاشت روی میز و گفت بخونید و امضا کنید، کاراشون هیچ شباهتی به ثبت نام تو باشگ

و موسسه نداشت و همین گیجم کرده بود ... برگه ی اول قوانین و شرایط مرکز بود که یه سری قوانین عجیب داشت و

.باالی برگه ی بعدی دوم نوشته شده بود عهد نامه

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 233: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

233

اینا چی هستن اصال؟ برای چی با انقد تشریفات باید عضو بشم؟ _

.توضیح میدمتو امضا کن من بعدا برات کامل _فرید

.هیچ باشگاه و موسسه ای این چیزارو نداره _

:بیتا خنده ای کرد و گفت

باشگاه؟ _

:هاج و واج نگاش می کردم که مارال گفت

.حاال نمیشه بعدا که جا افتاد اینو امضا کنه؟ خودم براش توضیح می دم _

:د فریدو مخاطب قرار دادبیتا چند دقیقه ای رو تو سکوت نگام کرد و بعد با حالت تردی

قبال گفته بودم که تا واضح توضیح ندادی عضو نگیر، این بار استثناست ولی بار آخره و مسعولیتشم خودت گردن _

.بگیر

.چشم حتما _

:بعد از این که از اون ساختمون بیرون اومدیم و سوار ماشین شدیم مارال شروع کرد به غر زدن

.وای ندا تو چقد خنگ بودی و نمی دونستم، آبروم رفت کال _مارال

.حرف نزنا، این چه وضعشه آخه؟ شما به من گفتید کالس یوگا و مدیتیشنه _

خب هست دیگه _فرید

... پس این کارا چیه؟ قوانین و عهدنامه و _

.اینا جریان داره، خودم همه شو توضیح می دم _فرید

تنها که شدیم فرید کمی در مورد فایده ا حدی برام از نحوه ی کار مرکز گفتن و مارالو رسوندیم خونه، تو راه برگشت ت

.ای که این کالسا دارن حرف زد

.به نظر من بهتره که شرکت کنی، کلی رو ذهنت تاثیر داره _

.ر نکنم خوششون بیاداگه شانس منه که یه مشغله ی دیگه به ذهنم اضافه میشه، غیر از اون خانوادم فک _

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 234: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

234

.خب فعال بهشون نگو، لزومی نداره هر کار می کنی گزارش کنی که _

.اینو تو میگی ولی ما فرق می کنیم، یه سری چیزا یه جورایی تابو محصوب میشه _

.تابو ام خیلی وقتا میشه شکست، تازه بنیان گذارم میشی که _

.مبنیان گذار که شدم وقتی از شوهرم جدا شد _

.حاال چیکار می کنی؟ میای؟ میگم چند جلسه بیا اگه خوشت نیومد دیگه نیا _

.حاال تا بعد، ببینم چی میشه _

.کالسای ظهرمو تموم کردم و خسته و کوفته برگشتم خونه

قدی در سخن نویسنده: بازم ممنون که رمانمو دنبال می کنید، و همچنین نیاز نیست که بگم اگه نظر یا پیشنهاد و ن

موردش داشتید باهام در میون بذارید. چند روزی رو به دلیل سفر پست نذاشته بودم، از فردا به مدت دو هفته روزی

چنتا پست می ذارم تا تو دوره ی یه هفته ای که نیستم عقب نمونم و شما عزیزان هم منتظر نباشید. اما یه گله ی

نن و نقاط منفی رو میبینن، نقد خوبه اما نباید تند رفت. همونطور که تو کوچیکی دارم از برخی دوستان که کم لطفی می ک

.بنر امضام هست، روزای خوشی در راهه و فقط کمی صبر نیاز داره. بازم تشکر و سپاس از همه

نی لباسامو عوض کردم، یه سر به هستی زدم و رفتم تو آشپزخونه تا طبق فرمایشات مادر جان چنتا چایی بریزم. با سی

چای رفتم او پذیرایی، مامان و خاله با هم آروم حرف می زدن و نگار و پرهام هم یه گوشه با هم پچ پچ می کردن و از

چهره ی برافروخته ی نگار و اخمای در هم پرهام می شد فهمید که درباره ی یه موضوعی بحث می کنن. به خاله و مامان

رفشونو قطع کردن، سینی رو جلوی نگار گرفتم و چایشو که برداشت چای تعارف کردم و همین که رفتم سمت نگار ح

.گذاشتم رو میز و کنارش رو مبل نشستم

.منم هستم اگه خدا بخواد _پرهام

.واقعا؟ اصال حواسم نبود. خم شو بردار _

.خیلی پررو شدی، وایسا عوضشو در میام ازت _پرهام

:قیافمو کج و کوله کردم و گفتم

.بی صبرانه منتظرم _

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 235: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

235

.اگه اشکتو در نیاوردم پرهام نیستم _

.بچرخ تا بچرخیم _

:با نگاه چپی که مامان بهم انداخت حرفمو خوردم، پرهام نگاه کوتاهی به مامان انداخت و گفت

.ولش کن دختر خاله، بچه که زدن نداره. ما که رفتیم به حسابش برس _

:بعد رو به من کرد

خودت انتخاب کن، با کمربند یا دمپایی؟ _

.معلومه انقد کتک خوردی تجربه داریا _

مامان دوباره چپ چپ نگام کرد و من ترجیح دادم ادامه ندم. چند ساعتی رو به حرف زدن گذروندیم و با کمک مامان و

شیر دادن سپردمش دست نگار شامو آماده کردیم، هستی از خواب بیدار شد و بعد از عوض کردن لباس و جاش و

داداش و پرهام، بعد از خوردن شام خاله زودتر رفت تو اتاق و خوابید چون باید صب زود بیدار می شد تا برای چکاپ

سالیانه بره بیمارستان. کمی حرف زدیم و پلی استیشن بازی کردیم حاال بماند که چقد سر جرزنی با داداش و پرهام

خوابوندم و برای مسواک زدن رفتم دستشویی و وقتی برگشتم احساس کردم کسی تو بحث کردیم. آخر شب هستی رو

صب با صدای زنگ .اتاقم بوده اما خیلی اهمیت ندادم و تو جام دراز کشیدم و کمی بعد نگار و الیسا اومدن و خوابیدیم

ه پرینت بگیرم، بدون خوردن ساعت از خواب بیدار شدم و سریع آماده شدم تا زودتر برسم دانشگاه و از جزوه ی اله

صبونه سریع کفشامو پوشیدم و با قدمای بلند و عجله ی زیاد به طرف ایستگاه اتوبوس سر خیابون رفتم، هوا خیلی سرد

بود و برف دیشب زمینو حسابی لیز کرده بود، یقه ی پالتومو باالتر کشیدم و شال گردنمو محکم تر دور صورتم پیچیدم.

خلوت بود و هوا از روزای قبل تاریک تر و این خیلی برام عجیب بود، صدای خش خش الستیکای خیابون بیش از حد

ماشینی از پشت سرم اومد و وقتی که نزدیک تر شد بوق زد، به خیال این که مزاحمه محل ندادم و به راهم ادامه دادم اما

امروز خلوت تر بود و جز یه مرد کسی نبود ... ول کن نبود و همونطور با سرعت کم پشت سرم میومد. ایستگاه اتوبوسم

.خیلی ترسیده بودم به خصوص وقتی صدای راننده رو شنیدم بیشتر ترسیدم

.پیس پیس ... خانوم خانوما بیا باال برسونمت هوا سرده _

له می گفت، آخر محلش ندادم، به خاطر لیز بودن خیابون نمی تونستم تندتر برم و راننده همینطور میومد و گاهی یه جم

تصمیم گرفتم وایسم و جوابشو بدم. کنار ماشین وایسادم و خودمو آماده کردم که هرچی از دهنم در میاد نثارش کنم،

.سرمو خم کردم و دهنمو باز کردم حرف بزنم که با قیافه ی خندون پرهام رو به رو شدم

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 236: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

236

.چقد ناز داری تو، بیا باال یخ زدی خنگول _

و رو می کشم، می دونی چقد ترسیدم؟ مگه مرض داری صداتو عوض می کنی واسه من؟ بزنم شیشه ی ماپر ... من ت _

...

اوووه یه نفس بگیر بابا، بده خواستم تو این سرما با اتوبوس نری؟ بعدشم اصال ساعتتو نگاه کردی؟ تازه شیش و نیمه _

چه زود میری؟

چی؟ _

.عتشو نگاه کردم، واقعا شیش و نیم بود، من که برای هفت و نیم کوک کرده بودمگوشیمو از جیب پالتوم درآوردم و سا

همین که به پرهام نگاه کردم دستاشو برد باال و شونه هاشو انداخت و من تازه فهمیدم که کار اون بوده و ساعتمو

.دستکاری کرده. تقریبا جیغ کشیدم

.من تو رو می کشم پرهام. واقعا مرض داری _

.بخشید حاال بیا سوار شو توضیح می دمب _

بدون توجه به حرفش برگشتم و به طرف خونه رفتم، دنده عقب اومد و از تو ماشین همش برای کارش توضیح می داد،

.از ماشین پیاده شد و سریع اومد رو به روم وایساد ...آخر وایساد

.برو کنار برم خونه یخ زدم _

.شیطنت بود فقط، اخم نکن دیگهمن که گفتم ببخشید، یکم _

.بعضی وقتا از حدت می گذری پرهام، برو کنار _

.با دستم هولش دادم اما اصال از جاش تکون نخورد، دستمو گرفت و کشید طرف ماشین

.بیا برسونمت خب، این که دیگه قهر کردن نداره _

:به زور منو سوار ماشین کرد و درو بست، از شیشه سرشو آورد تو

نمی بخشی؟ _

.یکم فکر کردم و یهو یه ایده اومد تو ذهنم، اینجوری هم تنبیه می شد و هم دلم خنک می شد

به یه شرط _

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 237: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

237

.هر چی باشه رو چشمم _

.نگاش کردم، قیافشو مظلوم کرد و منتظر موند

.حاال که زودتر بیدارم کردی باید عوضش ببری کافه سالی با منوی ویژه _

.چه خوش اشتها، باشه چشم _

( دانای کل )

درو بست و ماشینو دور زد و سوار شد، تو دلش خوشحال بود که به هدفش رسیده. دوس داشت قبل از این که بره

دانشگاه یکی دو ساعتی رو باهاش تنها باشه. می خواست یه سری حرفارو بهش بزنه و دیشبم با نگار اتمام حجت کرده

د دقیقه ای رو به سکوت گذشت ... از این وضع راضی نبود و برای همین دستشو به طرف پخش ماشین برد و بود. چن

:روشنش کرد ... چند تراک رد شد و آهنگ مورد عالقشو پلی کرد. نگاه گذرایی به ندا انداخت

.هنوز قهری؟ من که گفتم ببخشید _

.دستت گذاشتم خوب تنبیه میشیقهر واسه بچه هاست، وقتی اول صبی کلی خرج رو _

.فدای سرت، راستش ساعتو برای این کشیدم عقب که کمی با هم باشیم، حرف دارم _

:ندا منتظر نگاهش کرد

چی شده؟ _

.چیزی نیست، راستش می خوام اینور خونه بگیرم، از فردا میرم دنبالش _

واقعا؟ چه بی خبر؟ خبریه؟ _

.سخته همش این همه راه بیام، انتقالی ام که ندادن ... نمیشه که همش مزاحم شما بشم نه چیزی نیست، فقط برام _

.این چه حرفیه، ما که حرفی نزدیم _

.آره ولی اینجوری راحت ترم _

چقد پس انداز داری؟ چجور خونه ای می خوای؟ _

جاشه و راحتیش، می تونی بعضی وقتا باهام بیای واسه دیدن؟ پولش مهم نیست، مهم _

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 238: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

238

من؟؟؟ چرا با نگار نمیری؟ _

.اون که اینجا نیست، بچه کوچیکم داره سختشه، باز تو آشنایی به اینجاها و مامانتم هستی رو نگه می داره _

که تو سرش بود باید از االن زمینه خودشم خوب می دونست که بهونه ی الکی آورده ولی چاره ای نداشت، برای فکرایی

.رو آماده می کرد

.اگه وقت کنم حتما _

جلوی کافه سالی ماشینو پارک کرد و پیاده شدن، با ورود به داخل کافه موجی از گرما و بوی خوش قهوه صورتشونو

جوون و الغری بهشون مرد .نوازش کرد، میز دو نفره ی کنار پنجره رو انتخاب کردن و نشستن تا سفارشاشونو بدن

نزدیک شد و سفارشاشونو گرفت ... ندا بر خالف چیزی که گفته بود فقط یه صبحونه مختصر و قهوه سفارش داد. بعد از

:رفتن گارسون نگاهشو به پنجره دوخت و گفت

ندا؟ یه چیزی بپرسم راستشو میگی؟ _

آره بپرس، تا حاال دروغ شنیدی ازم؟ _

شکل داشت یا چون دوسش نداشتی بدقلقی کردی؟ نه، واقعا هادی م _

ندا با تعجب و گنگ مستقیم نگاهش کرد، انتظار هر سوالی رو داشت جز این. وقتی مکثش طوالنی شد پرهام سرشو

:چرخوند و منتظر نگاش کرد، لبشو با زبون تر کرد و گفت

.وقت گفته نشه، هرچی بود تموم شدمشکل داشت، زیادم داشت. یه حرفایی هست که نمیشه زد و بهتره هیچ _

.نمیخوای بگی؟ برام سواله _

.جز اعصاب خوردی چیزی نداره پرهام _

تو بگو حاال، چند وقته میگم نکنه به خاطر حرفای ما دلسرد شدی؟ _

.نه نه اصال، اون خونه برام جهنم بود _

.با اومدن گارسون هر دو ساکت شدن، صبحونه رو رو میز چید و رفت و ندا شروع به تعریف کرد

با چند نفر دوست بود و فقط زیبا نبود، یه آرایشگر بود که اول خودش باعث شد بهش شک کنم، منو برد _

شانسی از تو وسایلش پیدا کردم و آرایشگاهشو خودشم وایساد جلو در، نگو میخواسته زنه رو ببینه، یه بار یه سیم کارت

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 239: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

239

تمام شماره های توش واسه خانوما بود، از پسر عموش چهارتا شماره سیو کرده بود که فقط یکیش واسه اون بود و بقیه

هیچوقت نمیذاشت به جیب .خانوم بودن، همسایمون دیده بوده که با کسی می گرده و حتی وقتی ما نبودیم اومده خونه

دست بزنم و همینطور به گوشیش، یه بار شانسی یادش رفت جیبشو خالی کنه و رفت مغازه و منم گفتم شلوار و لباساش

ببینم چی داره اون تو که انقد گیره، هه! عکس یه زن بود، همون آرایشگره. وقتی اومد خونه و بهش گفتم گلدون رو

د کردم کوبیدم زمین و گفتم چرا وسایل منو میزو برداشت پرت کرد و شکست، منم از لجم رفتم باند تلویزیونو بلن

گاهی اینجور دعواها بود تا بار آخر که فهمیدم قرص مصرف می کنه، از تو جیبش .میشکونی؟ واسه خودتو بشکون

یواشکی یکی برداشتم و بردم به داروخونه نشون دادم، وقتی فهمیدم چیه تصمیم گرفتم واسه همیشه تمومش کنم که

می خواست از پنجره پرتم کنه پایین که با داد و بیدادم، بابا و !خر پیش اومد، گفت می کشمتاون دعوای شدید آ

.مامانش رسیدن

:پرهام با چشمای بیرون زده و رگ باد کرده زل زده بود به ندا و وقتی حرفاش تموم شد گفت

بعد تو همه ی اینارو پنهون کردی؟ _

.داداش فهمید، دوس نداشتم جار بزنم _

خیلی دیوونه ای ندا، این همه عذاب کشیدی که چی؟ _

.بیخیال حاال که تموم شد، صبونتو بخور _

وقتی ندا برای برداشتن قاشق دستشو دراز کرد، چشم پرهام رو مچ دست چپش خیره موند، رد بخیه هایی که خورده

:بود هنوز مشخص بود بی حواس زیر لب گفت

چطور دلش اومد؟ _

.ل کنی؟ نمیخوام حرفشو بزنممیشه و _

تو چطور دلت اومد قصد جونتو کنی؟ _

ندا دستشو رو زخم کهنش کشید و فقط سرشو تکون داد. صبحونه که تموم شد با هم از کافه بیرون اومدن، برف دوباره

هروقت خونه ای می بارید و پرهام برای این که ندا لیز نخوره دستشو محکم گرفت تا به ماشین برسن. قرار گذاشتن

.پیدا شد و ندا وقت داشت با هم برای دیدنش برن

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 240: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

240

جلوی دانشگاه وایساد، ندا بابت صبونه تشکر کرد و پیاده شد. تک بوقی زد و حرکت کرد.الهه و مارال که تازه رسیده

.بودن خودشونو به ندا رسوندن

اوووه این دیگه کی بود مادمازل؟ _مارال

خالم بود چطور؟ اوال سالم، دوما پسر _

.ندا می گم اگه صاحاب نداره من حاضرم سرپرستیشو به عهده بگیرما _الهه

.فعال که نداره ولی از لوبیا سبزم خوشش نمیاد _

ایول ندا، الهه خانوم خوردی؟ _مارال

.بسه دیگه زشته بیاید بریم تو که کالسمون دیر شد _

ز خدافظی با دوستاش از دانشگاه زد بیرون و آروم راه خونه رو در پیش کالسارو به هر سختی بود تموم کرد و بعد ا

گرفت، بین راه صدای پیام گوشیش اومد، گوشی رو از کیفش بیرون آورد و پیامو باز کرد ... شماره براش آشنا بود اما

بانو، خوبی؟ میشه با هم سالم ندا » هرچقدر فکر کرد یادش نیومد شماره ی کیه، هرکس که بود آشنا بود چون نوشته بود

بدون جواب دادن گوشی رو گذاشت تو کیفش. تصمیم داشت وقتی رسید خونه به شیوا و «. حرف بزنیم؟ بهت نیاز دارم.

بقیه زنگ بزنه، دلش برای گروه دالتونا تنگ شده بود. درو باز کرد و آروم وارد پذیرایی شد، می دونست که این ساعت

خواست بیدارش کنه. مامان تو آشپزخونه بود و برخالف روزای قبل هستی بیدار تو کرییر از روز هستی خوابه و نمی

.دست و پا می زد. سالم داد و رفت سراغ دخترش و بغلش کرد

.سالم مامان جونی، خوبی فسقلم؟ خوب با مامانی خلوت می کنیا شیطون _

.هستی دست و پا می زد و صدا در میاورد

ست؟ مامان فرشته کجا _

.خسته نباشی، رفته خونه دوستش االنا میاد دیگه _

.من و دخترم میریم تا اتاق و بر می گردیم _

.ندا هادی زنگ زده بود، میخواد بیاد بچه رو ببره _

الزم نکرده، چی گفتی بهش؟ _

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 241: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

241

.گفتم خودت اومدی زنگ می زنی، فردا برش می گردونه دیگه، اونم حق داره _

.حرفشم نزن مامان، من شب بدون هستی نمیمونم، یا شب بیاره یا نیاد کال _

.داری زور میگی ندا، اونم باباشه _

.با صدای داداش از جا پرید و دستشو رو قلبش گذاشت

مگه تو خونه بودی داداش؟ _

.علیک سالم، دوس داری برم و دوباره بیام _

.هستی فقط شیش ماهشه داداش، نمیشه که بدون من بره جایینه فکر کردم نیستی، _

:علیرضا صندلی رو عقب کشید و نشست

.چطور میتونه از صب تا شب خونه بمونه بدون تو؟ اونجام سه تا زن هست که نگهش دارن _

به دست و چشماش پر از اشک شد و بدون حرف با هستی رفت تو اتاق. هستی رو رو تخت گذاشت و کنارش نشست و

پا زدنش نگاه کرد، فکر دور بودن ازش اذیتش می کرد، درسته که بعضی روزا صب تا شب بیرون بود ولی می دونست

اما نمی تونست مخالفت کنه و ممکن بود باز کار به شکایت و دادگاه بکشه. تا شب به زور خودشو .که بچش تو خونست

و برد دیگه طاقت نیاورد، به بهونه ی خواب شام نخورده رفت تو اتاقش نگه داشت و بعد از این که هادی اومد و هستی ر

علیرضا خودشو .و یه دل سیر گریه کرد و خبر نداشت که داداشش تو اتاق دیگه گریه می کنه و مادرش تو پذیرایی

ادرش جواب مسبب این وضع می دونست، اون بود که حکم تایید هادی رو امضا کرده بود و ندا به پشتوانه ی حرف بر

مثبت داد. ولی دیگه افسوس و حسرت فایده ای نداشت و همه چی تموم شده بود. گوشی رو برداشت و شماره ی

.شیوارو گرفت، بعد از چنتا بوق صدای شیوا تو گوشش پیچید

الو جانم عشقم؟ _

.سالم شیوا خوبی؟ چه خبر؟ بی معرفت یوقت خبری از دوستت نگیریا _

خدا، درگیر پروژه و این چیزام اصال وقت ندارم ولی همش یادتم، تو چه خبر؟ فسقل خوبه؟ وای شرمنده به _

بد نیستم، اونم خوبه، از بقیه خبر داری؟ _

.سپیده که درگیر زندگیه متاهلیشه، مهسام خوبه _

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 242: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

242

.دلم براتون تنگ شده _

.ندا؟ گریه کردی؟ صدات گرفته _

.آره، هادی اومد هستی رو برد _

وااای واسه همیشه؟ آخه چرا؟ _

.نه، فقط امشب، اولین باره ازم دوره _

.دیوونه فکر کردم واسه همیشه برده، دیگه از این به بعد باید عادت کنی خواهری _

ندا نفس عمیقی کشید و تایید کرد، کمی دیگه حرف زدن و قرار گذاشتن هروقت که همه وقت داشتن دور هم جمع

.بشن

ه ای می گذشت و تو این مدت اتفاقات زیادی افتاده بود، پرهام دنبال پیدا کردن خونه ی مناسب بود و هر از سه هفت

گاهی همراه نگار و ندا برای دیدن یکی از واحدایی که نشون کرده بود می رفتن. پیامایی که از ماه پیش شروع شده بود

مام پیاما از طرف پویاست و این براش عجیب و سنگین بود که چرا همچنان ادامه داشت و بعد از دو هفته ندا فهمید که ت

پویا با داشتن زن چرا براش پیام می فرسته، تو تمام پیاما هم فقط اصرار به درد ودل داشت و ندا دوس نداشت با جواب

که توشون ثبت دادن به پیاماش مشکلی برای دختر عمش پیش بیاد. جدیدا متوجه موضوع عجیبی ام شده بود، کالسایی

نام کرده بود ربطی به یوگا و مدیتیشن نداشت و فقط از این اسم سواستفاده شده بود تا عوام راحت تر عضو بشن و در

اصل فعالیت های دیگه ای دارن ولی با دونستن تمام این چیزا ندا نمیتونست بیاد بیرون و انگار اعتیاد پیدا کرده بود ...

شده بود و هیچ مورد غیر عادی به چشمش نمیومد اما جدیدا متوجه تغییراتی تو بدنش شایدم چون مغزش شست و شو

شده بود، از جمله سردرد و بی حسی دستا و گاهی اوقات تو خواب کابوس می دید. هربار که از مستر سوال می کرد

.بهش می گفتن که این واکنشا عادیه و یه جور بیرون ریزیه

رو باز و بسته می کرد و غر می زد، هر چقد مامانش می پرسید دنبال چی می گردی چیزی با حرص تمام کشوها و کمدا

.نمی گفت. آخر خسته از گشتن و پیدا نکردن رو تخت ولو شد

.آخه تو بگو دنبال چی می گردی؟ شاید من بدونم جاشو _مامان

.دفتر خاطراتم نیست مامان، آخرین بار گذاشتم تو کشوی میزم _

.جای دیگه گذاشتی، خوب فکر کنشاید _

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 243: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

243

از دیشب کلی فکر کرده بود ولی تا جایی که یادش میومد همون جا بود. تلفنش که زنگ خورد بیخیال گشتن شد و

.گوشیشو برداشت، شماره ی فرید بود ... منتظر موند تا مامان از اتاق بره بیرون و بعد جواب داد

الو بله؟ _

.قراره از موسسه بیان برای اعالم پاکسازیسالم ندا خونه ای؟ _

.پاکسازی چیه؟ اصال االن آمادگیشو نداریم _

.آمادگی نمی خواد که، بذار بیان فقط اعالم کنن _

.نمیشه، مامانم خونست و از هیچی خبر نداره _

کی میتونی؟ _

.خودم خبر میدم بعدا _

.اوووف از دست تو، باشه فقط زودتر _

وشی رو قطع کرد و خواست هستی رو بغل کنه که پرهام زنگ زد. دوباره تماسو وصل کرد و با شونه نگه داشت کالفه گ

.و هستی رو بغل کرد که شیر بده

.الو سالم _

سالم زلزله، چطوری؟ _

.دیگه اون دوران گذشت، بد نیستم _

چی شده که خوب نیستی؟ _

.و پیدا نمی کنم، یادم نمیاد کجا گذاشتماز صبه دنبال دفتر خاطراتم می گردم _

ای بابا فکر کردم دنیا به آخر رسیده انقد دمغی، ندا وقت داری؟ _

چطور؟ _

یه خونست نزدیک شما، بریم ببینیم؟ _

.نمیدونم بذار به مامان بگم بعد پیام میدم _

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 244: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

244

.باشه پس زود خبر بده فعال _

.خدافظ _

.صدا کردگوشی رو قطع کرد و مامانو

مامان با پرهام بریم یه خونه این نزدیکیاست ببینیم؟ _

:حمیده خانوم جلوی در وایساد و با اخم گفت

.ندا بهتره کمتر با پرهام بگردی، مردم حرف در میارن _

.وا مامان مگه خالفه؟ ما از بچگی همین بودیم _

.آره ولی االن فرق داره، بزرگ شدید _

.ای بابا، بازم حرف مردم. پیام میدم دیگه نیاد و خودش تنها بره _

.حاال امروز برو ولی سعی کن کمترش کنی _

.چشماشو باز و بسته کرد و هستی رو گذاشت تو تختشو و برای پرهام پیام فرستاد که تا نیم ساعت دیگه آمادست

با هیجان همه جای خونه رو نگاه می کرد، خونه ی بزرگ و دلبازی بود ... از همون خونه هایی که ندا عاشقشون بود،

پنجره های بزرگ و یکسره ی پذیرایی تمام فضا رو روشن کرده بود. سمت راست پذیرایی راهرویی بود که منتهی به

و کابینت شده ای گوشه ی پذیرایی بود و یه طرفش دری رو اتاق خوابا و سرویس بهداشتی می شد، آشپزخونه ی بزرگ

.به تراس داشت

خب چی شد؟ مورد پسنده یا نه؟ _

.وااای خیلی قشنگه پرهام _

پس همین شد دیگه؟ _

تو می خوای بخری به من چه؟ ولی می گم به نظرت اینجا واسه یه نفر بزرگ نیست؟ _

:روهاشو با شیطنت باال انداختدست به سینه به دیوار تکیه داد و اب

نچ، کی گفته من قراره همیشه یه نفر بمونم؟ _

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 245: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

245

آهان، پس می خوای خانوادتو گسترش بدی. حاال کی هست؟ _

بیخیال، آخه کی به من زن میده؟ _

.از خداشونم باشه، پسر به این خوبی _

.راش خوشایند بودپرهام برای چند لحظه ی کوتاه به فکر فرو رفت، شنیدن این حرف ب

.هروقت خواستی زن بگیری باید اول به من بگی کیه _

.قول میدم اول تو بدونی _

.آفرین، می خوام خودم واسه داداشم برم خواستگاری، تو دوستام دختر خوب هستا اگه خواستی بهت معرفی می کنم _

ی فکرا و آرزوهاش مثل حباب ترکیدن و از لبخند پرهام رو لبش خشک شد، توقع شنیدن این جمله رو نداشت. همه

.بین رفتن.چقد متنفر بود از این کلمه ی بیخود که دخترا برای این که کسی رو دست به سر کنن به کار می بردن

پرهام؟ _

:از فکر کردن دست کشید و با بی حوصلگی گفت

.هوم؟ خب پس همین جا خوبه، بیا بریم _

.تی ام ساکت نمیشهچت شد یهو؟ آره بریم هس _

چیزی نیست، می خوای بده به من بیارمش؟ _

ندا سرشو تکون داد و هستی رو به پرهام سپرد، پرهام عاشق بچه بود و حوصله ی زیادی ام داشت و همین خصلتش

ای ندا باعث شده بود هر بچه ای زود بهش خو بگیره، مثل االن هستی که بی دلیل تو بغلش آروم گرفت. پیامایی که بر

میومد کم کم براش تبدیل به معضل شده بودن، همین که سوار ماشین شدن و گوشیشو نگاه کرد دوباره پیام داشت ...

این بار اما یه متن عاشقانه بود. گوشی رو با حرص پرت کرد تو کیف ... پرهام از حرکتش تعجب کرد، هستی رو داد به

:ندا و پرسید

چی شده؟ _

.هیچی _

.ه هیچی سگرمه هات رفت تو هم؟ نمیخوای بگی نگو، اما دروغم نگوواس _

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 246: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

246

.تازگیا یکی مزاحمم میشه، شمارش ناشناسه ولی برام آشناست _

:پرهام کامل به سمت ندا چرخید و با اخم گفت

ببینم شمارشو، از صداش نشناختیش؟ _

ندا گوشی رو دوباره بیرون آورد ... پیامو باز کرد و گوشی رو به طرف پرهام گرفت. این شماره برای پرهامم آشنا بود،

.سریع گوشی رو برداشت و شماره رو ذخیره کرد

.حرف نمیزنه که، فقط پیام میده _

.پیداش می کنم و به حسابش می رسم _

.ندم خودش بیخیال میشهنه، نمی خوام الکی شر بشه، جواب که _

به علیرضا گفتی؟ _

!نه _

.خودم پیگیری می کنم _

ماشینو روشن کرد و راه افتاد، از انگشتایی که روی فرمون ضرب گرفته بود میشد فهمید که فکرش به شدت درگیره.

با ندا در میون می ذاشت بعد از رسوندن ندا برگشت خونه و تا شب فکر کرد ... باید هرطور شده طرز فکر و احساسشو

.اما بهتر می دید که اول با علیرضا صحبت کنه، سخت بود اما باید انجامش می داد ...

باشم جان نیمه شهر منجی خواستم مثل آسمان باشم.

با همین دست ناتوان باشم .تح روح انسان هافا

( دو ماه بعد )

بعد از روزی که پرهام شماره ی ناشناسو ذخیره کرد، دیگه پیاما ادامه پیدا نکردن و ندا از این بابت خیالش راحت بود.

سال نو از راه رسید و تعطیالت عید مثل پرهام خونه ای که با هم دیدن خرید و کم کم مشغول خرید لوازم ضروری بود،

هر سال قرار بود همه ی فامیل دور هم جمع بشن و این بهترین فرصت بود تا پرهام با علیرضا حرف بزنه. به ظاهر همه

چیز خوب بود و فقط ندا حال خوبی نداشت. یه هفته بعد از قرارش با فرید، وقتی که هیچکس خونه نبود چند نفری برای

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 247: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

247

اکسازی وارد خونه شدن و از لحظه ی ورود شروع به گشتن همه جای خونه کردن و هر تابلو یا کتابی که کلمه یا اعالم پ

.آیه ای داشت جمع کردن و هیچ اهمیتی به اعتراضات ندا نمی دادن

این چه وضعشه فرید؟ اینا چیکار می کنن؟ _

:فرید با آرامش رو مبل نشست

.شلوغش می کنی؟ گفتم که پاکسازیههیسسس، چرا انقد _

.چه ربطی به این کتابا و تابلوها داره؟ قرارمون این نبود، مامانم منو میکشه _

.مگه تو نمیخوای از شر انرژی منفی و آلودگیا خالص بشی و اتصال بگیری؟ اینا مانعت میشن _

:دستاشو تو هم قالب کرد و با اخم گفت

.متهمم و اینجا قتلی اتفاق افتاده که اینجوری همه جارو می گردنحس بدی دارم، انگار من _

.هه، سخت نگیر دختر خوب، صبر داشته باش تا بعد اثرشو ببینی _

ندا دید خوبی به این اتفاق نداشت اما ترجیح می داد کمی بیشتر صبر کنه تا به وعده های طالیی که قولشو داده بودن

.برسه

***

یش می رفت و تنها قسمت خوبش برنامه ای بود که برای سیزده بدر گذاشته شده بود. همه ی خاله ها عید کسل کننده پ

و داییا و خانواده ی خاله پری کنار هم بودن و امروز صب پرهام تازه از شهرستان رسیده بود. سر و صدای بازی بچه ها

دن و دورش نشسته بودن و طبق معمول بساط کباب مردا آتیشو روشن کر ...و صحبت کردن بزرگترا باغو پر کرده بود

و قلیون آماده بود. به ظاهر همه چی خوب بود، غیر از ندا که حال خوبی نداشت. یکی دو هفته ای می شد که سردردای

شدیدی می گرفت ... چون اکثرا با حالت تهوع همراه بود فکر می کرد میگرن باشه و اهمیت نمی داد. دوباره سردردش

شده بود و حوصله ی سر و صدا رو نداشت. برای همین هستی رو بغل کرد و رفت داخل چادری که برای راحتی شروع

بیشتر بچه ها زده بودن، از بین همه ی کسایی که حضور داشتن فقط پرهام حواسش به کارا و حرکات ندا بود. مردا

رو برای پختن آماده کنه ... این بهترین فرصت برای آماده ی فوتبال بازی کردن بودن و علیرضا کنار کشید تا جوجه ها

حرف زدن بود برای همین پرهامم به بهونه ی کمک کردن کنار علیرضا موند. بعد از رفتن بقیه با خجالت و استرس زیاد

.حرفایی که قرار بود بزنه تو دلش مرور می کرد

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 248: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

248

.تو ام می رفتی باهاشون، کار زیادی ندارم _

.م حوصله نداشتمنه خودم _پرهام

سفر خوش گذشت؟ _

.جای شما خالی، کاری بود دیگه _پرهام

علیرضا سیخارو از جاش بیرون آورد و در قابلمه ی جوجه هارو باز کرد و شروع به سیخ زدن کردن. پرهام آستینای

.از کجا شروع کنهگرمکنشو تا آرنج باال زد و ذغاالرو جا به جا کرد. مردد به علیرضا نگاه کرد و نمیدونست

پسر تو نمی خوای یه شیرینی به ما بدی؟ _

.سرنخو خود علیرضا دستش داد

اول بزرگترا و بعد من، خودت چرا آستین باال نمی زنی؟ _پرهام

.ای بابا، من که فعال دو تا کار مهم دارم، تکلیف ندا و فرشته معلوم بشه بعد _

اونوقت دیگه پیر پسر میشی که حاجی؟ _پرهام

.قیافه ی علیرضا تو هم رفت

.مهم نیست، فعال که نتونستم وظیفمو درست انجام بدم، ندا رو حرف من ازدواج کرد و اینجوری شد _

دونم اینجوری فکر نکن قسمت بوده، علیرضا راستش می خوام یه موضوعی رو باهات در میون بذارم ولی نمی _پرهام

!چطوری

چجوری نداره که، در مورد چیه؟ _

:پرهام این پا و اون پا کرد و با تردید گفت

.در مورد ندا _

علیرضا سیخی که دستش بود گذاشت زمین و منتظر به پرهام نگاه کرد، پرهام از نگاه مستقیم علیرضا معذب شد و

.سرشو انداخت پایین

... نظرت چیه؟ اگه ... اگه براش خواستگار بیاد _

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 249: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

249

.بستگی داره کی باشه ... اینبار باید خیلی حواسمو جمع کنم، ولی اول نظر خودش مهمه _

.پرهام نفس عمیقی کشید، جو براش سنگین بود، تا حاال با علیرضا انقد رودروایسی نداشت

...من ... تصمیم گرفتم ... خب _

براش خواستگار اومده و من خبر ندارم؟ _

می خوام ببینم نظرش درمورد من چیه؟ نه، _

سرش پایین بود و تند تند این حرفارو زد، حاال تا حدی راحت شده بود. سرشو که باال آورد علیرضا با تعجب و اخم

.نگاهش می کرد، ته دلش خالی شد

.می دونی چی داری میگی؟ حرفت اصال از رو عقل نیست _

.بهش فکر می کنم، همه چیزو تو نظر گرفتم. خوشبختش می کنم قول میدممی دونم، باور کن خیلی وقته دارم _

:علیرضا سرشو تکون داد

.میدونم، تو مشکلی نداری ولی شرایط ندا فرق داره _

.تو اجازه بده من کم کم باهاش حرف می زنم، نمیگم االن جواب بده، تا هروقت بخواد صبر می کنم _

ری، بابا و مامانت می دونن؟ داری احساساتی تصمیم می گی _

.نه فقط نگار می دونه، علیرضا من ... من ... دوسش دارم. تصمیمم جدیه _

علیرضا تو موقعیت بدی گیر افتاده بود، از طرفی پرهامو می شناخت و بهش ایمان داشت و از طرفی به خاطر شرایط

.ندا و به شرط این که خانواده ی پرهامم راضی باشنخواهرش می ترسید نظر بده، ترجیح داد همه چیزو بسپره به خود

( ندا )

سردرد امونمو بریده بود قرصم فایده ای نداشت، سر و صدای بازی و حرف زدن بقیه مثل مته ی دریل مغزمو سوراخ می

مزخرف شده بودم و مامان هربار اصرار داشت برم دکتر و از سرم عکس کرد. مدتی می شد که دچار این سردردای

بندازن تا ببینیم دلیلش چیه. ترجیح می دادم برم خونه و استراحت کنم برای همین از چادر رفتم بیرون و مامانو صدا

.کردم، فکر کنم از رنگ پریده ی صورتم فهمید حالم خوب نیست و سریع خودشو بهم رسوند

.ه؟ رنگت زرد شدهچی شد _

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 250: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

250

.می خوام برم خونه مامان، سرم درد میکنه _

.تنها که نمیشه، صدبار بهت گفتم برو دکترا، وایسا علی رو صدا کنم بیاد بریم با هم _

.نه مامان شما بمونید، منو بذاره خونه برگرده دیگه _

.نمیشه تنها بمونی _

.رو سپرد به پرهام و اومد پیشمونداداش از همون جا صدا زد و داداش بساط غذا

بله؟ _داداش

.علی مامان مارو ببر خونه ندا حالش خوب نیست _

.داداش دستشو گذاشت رو سرم

مریض شدی؟ غذا آمادست دیگه اول بخور بعد می برم، شاید ضعف داری؟ _

اصرار داشت بعد از نهار بریم ولی من نگار و زن دایی خودشونو بهمون رسوندن و هر کس یه چیزی می گفت و داداش

.کیفمو برداشتم و هستی رو بغل کردم .دیگه بیشتر نمی تونستم طاقت بیارم

.اگه نمیاید من برم؟ حوصله ندارم _

:داداش که دید چاره ای نداره سوییچ ماشینو برداشت و گفت

.اگه قراره بریم که هممون میریم _

؟ قرص بنداز فعال، شایدم مسموم شدی؟ ای بابا نهار نخورده _زن دایی

.چشمامو محکم رو هم فشار دادم، حس می کردم یه زنبور تو سرم می چرخه و وزوز می کنه ... حالت گیجی داشتم

.قرص فایده ای نداره _

.باشه بریم _داداش

راب کنم ولی واقعا حالم رو به همه بلند خدافظی کرد و صدای اعتراض همه جوابش بود، دوس نداشتم حال کسی رو خ

مساعد نبود. تو راه فقط هستی رو دادم به مامان و خودم چشمامو بستم و سرمو فشار دادم اما دریغ از ذره ای بهتر

!خودمم کم کم ترس گرفته بود که مبادا مشکلی داشته باشم .شدن

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 251: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

251

روب پرهام و خاله هم برای رسوندن اون تو خونه سرگیجه و تهوعم به سردردم اضافه شد، فرشته تو باغ مونده بود و غ

اومدن و غذایی که نخورده بودیم برامون آوردن. سر و صدای حرف زدنشون از الی در نیمه باز اتاق کالفم کرد و بی

اختیار سرمو تکون می دادم. از رو تخت بلند شدم و تلو تلو خورون درو باز کردم تا برم و آبی به دست و صورتم بزنم

بشم ... احساس گرمای شدید می کردم ... نور پذیرایی که به صورتم خورد سرم دوباره گیج رفت و برای این شاید بهتر

که نیوفتم دستمو به دیوار تکیه دادم و آروم آروم رفتم تو هال. مامان با دیدنم سریع از جاش بلند شد و خودشو بهم

.رسوند

.وا، تو چت شده امروز؟ بیا بشین ببینم _

.و دورم حصار کرد و با هم رفتیم و رو مبل نشستیمدستش

میخوای بریم بیمارستان؟ _داداش

.به جای جواب دادن سرمو تا روی زانوهام خم کردم و با دست فشار دادم

نویسنده: سالم دوستان، به دلیل این که این رمان زندگی واقعی و شخصی رو روایت می کنه و هدف از نگارشش انتقال

شخصی افراد و کاراکترهای رمان هست، از خوانندگان عزیز درخواست می کنم برداشت خودشون در مورد تجربیات

کردار و تصمیمات شخصیت ها رو در تاپیک نقد رمان بیان کنن. مطلب بعدی هم اینه که چون خودم عالقه دارم رمان یا

و با داستان همزادپنداری داشته باشم، از این پست کتاب هایی که میخونم تمام اتفاقات و اپیزودهارو تصور و تجسم کنم

به بعد رو با جزییات بیشتری مثل حاالت چهره یا روحیات و مکان ها رو بیان خواهم کرد. امکان دو جلده شدن رمان هم

.اتفاقات هیجان انگیزی در راهه پس همچنان با الیک و کامنت هاتون حمایت کنید، یک دنیا سپاس .هست

.ختر تو به کی کشیدی آخه انقد لجبازی؟ از صبه میگم بریم دکتر گوش نمیدید _داداش

:بعد از جا بلند شد و به طرف کت و کلیداش که روی جا کفشی بود رفت و از همون جا برگشت و با تحکم گفت

.پاشو آماده شو بریم، پایین منتظرم _

.بعد از بیرون رفتن داداش، مامان دستمو کشید و بلندم کرد

.پاشو بریم حاضر شو، منم هستی رو بردارم _

.اه نه مامان هستی بیدار میشه، بد خواب بشه تا صب گریه می کنه _

.خونه که نمیتونه بمونه _

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 252: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

252

.خودم میرم با داداش، تو خونه بمون _

:ودتر گفتمامان خواست حرفی بزنه که پرهام ز

.منم باهاشون میرم، نگران نباش چیزی نیست _

مامان راضی نبود ولی کمی که پرهام اصرار کرد قبول کرد. حوصله ی لباس عوض کردن نداشتم و فقط مانتوی مشکی و

برم اما شال کرمی رو شل انداختم رو سرم و رفتم بیرون. مامان با نگرانی نگاه کرد ... معلوم بود دلش نمیخواد تنها

چیزی نگفت. کمی از راهو تنها رفتم و پرهام آروم کنارم میومد، پامو که رو پله ی پنجم گذاشتم سرم به شدت تیر

:کشید ... بی هوا رو زمین نشستم و سرمو فشار دادم، اشک بی اراده از چشمم اومد. پرهام کنارم نشست و گفت

!ندا؟ چی شدی آخه تو؟ سرتو بلند کن ببینم _

.مامو محکم فشار دادم و سرمو بلند کردمچش

.آخ، دارم میمیرم، انگار تو سرم آهنگری راه انداختن _

خیله خب حاال گریه نکن. می تونی راه بیای؟ _

سرمو تکون دادم و بلند شدم، یه دستمو به دیوار تکیه دادم و پرهام دست چپمو گرفت و کمکم کرد. تو راه فقط با مشت

سرم. بیمارستان شلوغ نبود و خوشبختانه زود نوبتمون رسید ... دکتر پیرمرد الغری بود که بعد از معاینه و می کوبیدم تو

شنیدن توضیحات دستور سی تی اسکن فوری داد. یه ساعتی رو تو سالن انتظار، منتظر نوبت بودیم. داداش دستشو از

صندلی کنارم نشسته بود و نوک کفششو پشت سر پشت سر گذاشت رو صندلیم و من سرمو بهش تکیه دادم و پرهام

هم به زمین می زد. سر و صدای محیط خیلی اذیتم می کرد و دلم می خواست سر همه داد بزنم و بگم ساکت شید، زورم

:به همه نمیرسید ولی با حالت عصبی چرخیدم سمت پرهام و سرش داد زدم

.اااه، بسه دیگه کم پاتو بکوب رو زمین _

ندا؟ به اون چیکار داری؟ _داداش

.صداش میره رو مخم _

.پرهام ببخشید آرومی گفت و از کنارمون بلند شد

کجا میری؟ _داداش

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 253: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

253

.میرم تو حیاط هوا بخورم، کارتون تموم شد بیاید _پرهام

رای عکس، بعد از رفتن پرهام داداش سرشو تکون داد ولی چیزی نگفت. کمی بعد پرستار اسم منو صدا زد و رفتیم ب

صدای دستگاه برخالف صدای بیرون اعصابمو به هم نمیریخت و این برام عجیب بود. کارم که تموم شد دوباره برای

جواب منتظر موندیم و تو این فرصت کمی سردردم بهتر شده بود ... داداش رو به روم وایساد و با اخم نگام کرد ... می

.و انداختم پاییندونستم دلیل این نگاه چیه برای همین سرم

خودت میدونی دیگه کارت اشتباه بود آره؟ _

... من سرم _

:نذاشت ادامه بدم و با تحکم گفت

.هرچقدم که باشه نباید بی احترامی کنی، پرهام لطف کرد و تا اینجا اومد، حقش نیست سرش داد بزنی _

.ببخشید _

.اینو باید به اون بگی نه من _

آروم آروم به طرف خروجی رفتم و داداش برای گرفتن جواب همون جا موند. تو محوطه رو نگاه کردم ... پرهام رو

.نیمکت تو فضای سبز نشسته بود، سرشو به پشتی نیمکت تکیه داده بود و چشماش بسته بودن، کنارش نشستم

پرهام؟ _

.چشماشو باز نکرد و زیر لب بله ای گفت

از دستم ناراحتی؟ _

.چشماشو باز کرد ... از نگاه کردن بهش خجالت می کشیدم برای همین جای دیگه ای رو نگاه کردم

.ببخشید داد زدم، سرم خیلی درد می کرد _

.مهم نیست، حق داری _

.نه حق نداشتم داد بزنم، داداش خیلی شاکی شد _

من که ناراحت نشدم، جواب چی شد؟ _

.دم، چشماش یه حالت عجیبی داشتن که نمیفهمیدمنگاهش کر

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 254: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

254

بخشیدی؟ _

.چشماشو یه بار باز و بسته کرد و از جیبش گوشیمو در آورد

.بیا مامانت نگرانه، زنگ بزن تا خیالش راحت بشه _

فته ی دکتر گوشی رو گرفتم و از جام بلند شدم تا به مامان زنگ بزنم. مکالمم که تموم شد داداشم اومده بود. طبق گ

چیزی نبود و دلیل این سردردا رو نفهمیدیم. اون شب بعد از برگشتن پرهام رفت خونه ی خودش و من به پیامایی که

.برام اومده بود جواب دادم. فرید پیام داده بود و می خواست همو ببینیم و من براش نوشتم که آخر هفته وقت دارم

هستی برسم، مشغله های این اواخرم زیاد شده بودن و وقت کافی رو برای بهتر می دیدم کمی تو خونه بمونم و به

دخترم نمیذاشتم. جدیدا بعد از شرکت تو کالسای بیتا یه سری تغییرات تو خودم حس می کردم ... بعد از انجام

یه هایی رو تمریناتی که داشتم تنم داغ می شد و سردرد می گرفتم ... گاهی چشمام دودو می زد و حس می کردم سا

میبینم ... تو گوشام صدای وزوز مانندی می پیچید و بدنم کرخت می شد. حاال دیگه این اتفاقات نگرانم می کردن، باید با

.فرید حرف می زدم. گوشیمو برداشتم و بهش زنگ زدم، بعد از چنتا بوق جواب داد

به به ندا خانوم، یادی از فقرا کردی؟ _

.بزنم، همین االن فرید باید باهات حرف _

اوووه چه جدی، چی شده باز؟ _

این چه کالس و تمرینیه که هر روز داره حالم بدتر میشه؟ _

بهتر نشدی؟ _

.نخیر، بدترم شدم، انگار توهم می زنم _

.خوبه که ارتباطت قوی میشه _

:با حرص گفتم

.کشید االن وقت لودگی نیست، بگو چیکار کنم؟ کارم به بیمارستانم _

می خوای خوب بشی؟ _

آره _

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 255: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

255

.خب باید تو دوره ها شرکت کنی تا بتونی از خودت محافظت کنی _

اون دیگه چه کوفتیه؟ _

.هیششش، اعصاب نداریا، اتفاقا آخر همین هفته قراره برم، میخوای باهام بیا _

اینم کلک تازست؟ بیام بدتر بشم پای کیه؟ _

.پیشنهاد دادمهرجور راحتی، فقط _

حاال بهت خبر میدم. فعال خدافظ _

.بای هانی _

اه اه چه لوسه این آدم. گوشی رو قطع کردم و کنار هستی که داشت بازی می کرد دراز کشیدم و دستشو گرفتم، چه

وقتی حس خوبیه چیزی رو داشته باشی که فقط و فقط واسه خودته و بدونی کسی نمیتونه ازت بگیره، کسی باشه که

.نگاهش می کنی دلت گرم بشه به بودنش

***

فرید گفته بود تا همه چیز اوکی نشده چیزی به کسی نگم ولی یه حس عذاب وجدان بدی داشتم به خاطر دروغی که به

مامان گفتم، دوره ای که فرید حرفشو میزد ساعت هفت شب بود و برای این که بتونم برم به مامان گفتم که قراره با

خونه از زد زنگ تک که فرید. بود راحت خیالم اون بابت از و برد صب از یوا یه سر به سپیده بزنم. هادی، هستی رو ش

خوشحال من و میومد باهامون مارالم جلسه اولین دیدم، ماشینشو دور از... رفتم راه عجله با خیابون سر تا و رفتم بیرون

.اشینو باز کردم و رو صندلی عقب نشستمم در. نیستم فرید تحمل به مجبور که بودم

.سالم _

.مارال سرشو به عقب چرخوند

سالم عشقم خوبی؟ _مارال

.آره خوبم فقط زودتر بریم که دوس ندارم کسی ببینه _

.فرید آینه رو تنظیم کرد و از توش نگام کرد

.چه هولم هست _

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 256: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

256

رال اصرار کردم که قبلش بگه این چه جور دوره ایه چیزی نمی گفت ماشینو روشن کرد و راه افتاد. تو راه هرچقدر به ما

تقریبا بیست دقیقه طول کشید تا برسیم، محلی که دوره ها «. خودت باید ببینی، اگه بگم هیجانش میره » و همش میگفت:

.برگزار میشد یه خونه ی قدیمی تو یه محله ی خلوت بود

یشن اینجوریه؟ چرا همه ی محالیی که کالسا برگزار م _

چجوریه مگه؟ _مارال

انقد دور افتاده و خلوت؟ _

هه، ترسیدی؟ _فرید

ترسم داره دیگه، نداره؟ _

.عادت میکنی کوچولو _فرید

:با اخم نگاش کردم و مارال گفت

.اذیتش نکن فرید _

فرق می کرد ... خونه ی کوچیکی بود که بافت از ماشین پیاده شدیم و رفتیم تو، محیط این خونه با جایی که کالسا بودن

قدیمی داشت با کلی راهرو و اتاقای تو در تو. تازه نشسته بودیم که خانوم قد کوتاه و چاقی اومد و رو به رومون نشست،

:آروم از مارال پرسیدم .وقتی شروع به حرف زدن کرد فهمیدم که ایرانی نیست، لهجه ی عجیبی داشت

ایرانی نیست؟ _

.نه، پدرش ارمنی بوده و مادرش روسی، اسمش مادامه _

چطور فارسی حرف میزنه؟ _

.از ده سالگی ایران بزرگ شده _

.فرید صدام کرد

.پاشو بریم االن مراسم شروع میشه _

مارال به طرف یکی از اتاقا رفتیم. در اتاق نمیدونستم منظورش از مراسم چیه ولی بلند شدم و پشت سر مادام و فرید و

.که باز شد بوی عود و تاریکیه اتاق اولین چیزایی بودن که توجهمو جلب کردن

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 257: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

257

تازه متوجه اطراف شدم، مرد میانسالی وسط اتاق نشسته بود و چند نفر زن و مرد چشمم که به تاریکیه فضا عادت کرد

شماشون بسته بود و فکر می کردم در حال ارتباط گرفتن هستن. فرید بهم هم به صورت دایره دورش نشسته بودن ... چ

اشاره کرد و همه با هم کنار بقیه ی کسایی که حضور داشتن نشستیم. مادام مستقیم رفت سمت میز کوچیکی که گوشه

:گفت ی اتاق بود و از روش چیزی رو برداشت ولی چون پشتش به ما بود نفهمیدم چی بود. مارال کنار گوشم

.بهتره کمتر کنجکاوی کنی، حواست به کارت باشه _

دست از کنجکاوی برداشتم و مثل بقیه شروع کردم به انجام کارایی که مرد میانسال می گفت. تمام تنم گرم شده بود و

عرق سردی روی صورتم نشست. مادام کمی بعد حرف زد و چند دقیقه یه بار چیزی رو می خواست و ما انجامش می

دادیم، بهمون گفت بعد از این جلسه تمام دردا و استرس و اضطراب تو وجودمون فروکش می کنه ... هر از گاهی دور

همه می چرخید و چیزی که تو دستش بود و من نمیفهمیدم چیه،باالی سرمون نگه می داشت. حس می کردم دست و پام

اشتم و سخت می تونستم ارتباط بگیرم. از اطراف گاهی خواب رفتن و سوزن سوزن میشن. تمرکز کافی برای تمرین ند

و ترس حس بین صداهای عجیبی شبیه ناله میشنیدم و دلم می خواست چشمامو باز کنم و ببینم اطرافم چه خبره؟؟؟

زیر و کردم باز نیمه تا چشمامو ترس با و آروم. شد میدون ی برنده کنجکاوی حس آخر بودم جنگ در کنجکاوی

و برو نگاه کردم، از چیزی که میدیدم نزدیک بود شاخ در بیارم. بعضی از کسایی که حضور داشتن رفتارای دور چشمی

با... شد برابر ده بود وجودم تو که ترسی... میاوردن در صدا دیگه بعضی عجیب و غریبی از خودشون بروز می دادن و

بود و حس می کردم هیچ جونی تو تنش نیست. مرد سفید صورتش رنگ کنم، پیدا فریدو تا چرخوندم سرمو استرس

میانسال از جا بلند شد و من دوباره چشمامو نیمه باز کردم، چه خوب که اتاق تاریک بود و مشخص نبود چشمام بازه،

مرد میانسال از یه سر شروع کرد با دست کارایی رو انجام دادن و چند دقیقه یه بار می رفت سراغ نفر بعد ... وحشت از

لمس شدن تمام بدنو خشک کرده بود و دلم می خواست از اونجا بیرون برم. کمی بعد رسید باال سرم و همون حرکات

تکرار شدن، کم کم حس بی حالی و لرزش می کردم، کم کم حس رخوت بیشتر و بیشتر شد، لحظه ی آخر صدای جیغ

.گوشخراش دختری رو شنیدم و دیگه چیزی نفهمیدم

***

دا؟ پاشو دختر ندا؟ ن _

چشمامو باز کردم و خودمو تو اتاق دیگه ای دیدم. هنوز سرگیجه داشتم و تنم گرم بود، سرمو کمی بلند کردم و اطرافو

.نگاه کردم ... تازه اتفاقات قبل یادم اومد و با ترس رو تخت نشستم، مارال دستشو رو شونم گذاشت

هیششش، آروم تر _

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 258: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

258

ت؟ کجاس اینجا شدم؟ چی من _

.خونه ی مادام، هیچی فقط از حال رفتی _

.میخوام برم خونه _

.حاال بخواب حالت خوب شد میریم _

:گفتم حرص با و رفتم پایین از روی تخت

.همین االن میخوام برم، قرار بود خوب بشم نه بدتر _

.همون لحظه در باز شد و فرید اومد تو

.تچه خبرته خونه رو گذاشتی رو ی سر _

.تو حرف نزنا _

چرا نگفتی گردنبند داری؟ _

با حالت گیجی نگاش کردم، تازه فهمیدم منظورش گردنبندی بود که مامان برای تولدم خریده بود. دستمو روی گردنم

.کشیدم ... نبود

چی ... چیکارش کردی؟ گردنبندم کو؟ _

.برش داشتن، مانع بود _

.کردم دراز دستمو طرفش و با خشم غیر قابل کنترلی رفتم

.بده گردنبندمو _

.شونه هاشو باال انداخت

.دست من نیست _

.از انقد ریلکسی حرصم گرفت

.گفتم بده به من تا داد نزدم باز _

.دادم بکشی فایده نداره _

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 259: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

259

با عجله رفتم سمت در خروجی و مارال و محکم هلش دادم و درو باز کردم ... سالن خالی بود و خبری از کسی نبود.

.فرید پشت سرم

کجا میری حاال؟؟؟ _مارال

.خونمون _

دیگه حتی گردنبند برام مهم نبود و فقط می خواستم هرچی زودتر از اونجا برم بیرون. از در حیاط بیرون رفتم و راه

خیابونو در پیش گرفتم

بدونم کجام و کجا قراره برم؟؟ صدای مارالو از پشت سر میشنیدم که صدام تند تند تو کوچه راه می رفتم بدون این که

می کرد ولی دلم نمی خواست برگردم و باهاش حرف بزنم. همون طور بی هدف اینور و اونورو نگاه می کردم تا شاید

لحظه هم بیشتر آژانسی پیدا کنم که بشه باهاش برگردم خونه، سرگیجه و حالت تهوع دست از سرم برنمیداشت و هر

می شد. یه لحظه چشمام سیاهی رفت، برای این که نیوفتم زمین خودمو رسوندم به پیاده رو و دستمو به دیوار گرفتم و

آروم رو زمین نشستم. صدای قدمای تندی رو شنیدم ... سرمو بلند کردم ... فرید و مارال باال سرم بودن. مارال کنارم

.نشست و دستمو گرفت

کجا راه افتادی دختر؟ تو مگه اینجاهارو میشناسی آخه؟ _مارال

بی توجه بهش به سختی بلند شدم و دوباره راه افتادم. فرید جلوم وایساد و دست چپشو باال آورد و جلوم تکون داد، تازه

.یاد کیفم افتادم

بدون این میخواستی بری؟ _فرید

.چنگ زدم تا کیفمو بگیرم که دستشو کشید

.جا؟ بچه نشو نداک _فرید

:هیچ کنترلی رو رفتارم نداشتم، با صدای بلند گفتم

.بده به من کیفمو، نمیخوام هیچ کدومتونو ببینم _

.هیسسس، چته تو؟ وایسا برم ماشینو بیارم، خودم میرسونمت _

.الزم نکرده، خودم میرم، دیگه ام سمت من نیاید _

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 260: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

260

ندا جان چرا انقد عصبی شدی آخه؟ همه ی این چیزا به خاطر خودته. اولش همه همینجوری میشن، به مرور _مارال

.درست میشه

.بیخیال مارال حاال بعدا خودش میفهمه اشتباه می کنه و حتی ازمون تشکر می کنه _فرید

ه آورد و سوار شدیم یه حس رخوت خاصی تا حدی آروم تر شدم و ازش خواستم زودتر منو برسونه خونه، ماشینو ک

تمام وجودمو گرفت، سرمو به صندلی تکیه دادم و چشمامو بستم. نمیدونم چقد گذشته بود که احساس کردم تمام دلم

آشوبه، چشمامو باز کردم و با یه دست جلوی دهنمو گرفتم و با دست دیگم به فرید اشاره کردم تا کنار خیابون نگه

ن کامل توقف نکرده بود که درو باز کردم و خودمو به جوب کنار جاده رسوندم و هر چیزی که خورده داره. هنوز ماشی

.بودم باال آوردم. مارال با یه بطری آب و یه دستمال کنارم نشست ... بطری رو ازش گرفتم و کمی از آب خوردم

خوبی؟ _

.شین بشم. فرید از آینه نگام کرد و سرشو تکون دادسرمو به نشونه ی نه تکون دادم، کمکم کرد تا دوباره سوار ما

.تقصیر خودته، اگه قبلش گفته بودی گردنبند پیشته انقد اذیت نمیشدی _فرید

.با اخم نگاش کردم، دوباره یاد گردنبندم افتادم

من گردنبندمو میخوام، کی پسش میدی؟ _

.چندبار بگم دست من نیست؟ جلسه ی بعد خودت بپرس _فرید

.فکرشم نکن که من باز بیام تو این جهنم _

صدای خنده ی هردوشون بلند شد اما چیزی نگفتن. نیم ساعت بعد فرید ماشینو چنتا خیابون پایین تر از خونه نگه

:داشت، موقع پیاده شدن مارال پرسید

میتونی بری یا بیام کمک؟ _مارال

. بارون تازه شروع به باریدن کرده بود و هوا تا حدی سرد بود، حال خوبی نداشتم ولی نه محکمی گفتم و پیاده شدم

شایدم من سردم بود. یواش یواش از تو پیاده رو راه می رفتم، سرم همچنان گیج می رفت ولی باید زودتر خودمو به

جلوی در رسیدم خونه می رسوندم تا شاید بتونم با قرص کمی از سردردمو کم کنم. حتما تا حاال مامان کلی نگرانم شده.

:مامان با عجله خودشو رسوند پایین و با دیدنم گفت .و زنگو زدم ... بالفاصله در باز شد

وای دختر کجایی تو؟ گوشیتو چرا جواب نمیدی؟ _

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 261: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

261

.نای حرف زدن نداشتم، کفشامو یه گوشه پرت کردم و بی جواب از پله ها باال رفتم. روی اولین مبل ولو شدم

ندا؟ با تو حرف میزنما، کجا بودی؟ _

مامان فعال بذار حالم جا بیاد بعد، برام یه قرص سردرد میاری؟ _

.گفتی میرم خونه ی دوستم، چندبار زنگ زدم کسی تلفنو جواب نداد، گوشیتم که معلوم نیست چرا جواب نمیدادی _

.ح دادم کمی قدم بزنممی خواستن برن مهمونی زودتر اومدم ولی چون بارون بود ترجی _

.چپ چپ نگام کرد

نمیگی آدم نگران میشه؟ اون گوشی اسمش همراهه که تو کال نگاش نمیکنی، شاید یکی کار واجب داره؟ _

.وای مامان، خب سایلنت بود نشنیدم دیگه ببخشید _

.هر دفه همینو میگی فقط _

م نفهمیدم این دروغ یهو از کجا به ذهنم رسید ولی شانس غر غر کنان رفت تو آشپزخونه تا برام قرص بیاره، خودم

آوردم که سپیده تلفنو جواب نداده وگرنه باید تا صب سین جیم میشدم. قرصی که مامان آورد خوردم و رفتم تو اتاق و

.لباسامو عوض کردم. رو تخت ولو شدم و نفهمیدم کی خوابم برد

.اتاق رفتم بیرون، مامان هستی رو بغل کرده بود و تکونش می داداز صدای گریه ی هستی چشمامو باز کردم، از

سالم، کی آوردنش؟ _

.صب بخیر، دیشب هادی آورد، خواب بودی دیگه بیدارت نکردم. شیرشو دادم خوابید ولی از صبه بیتابی میکنه _مامان

.بذار صورتمو بشورم میام _

ستم و برگشتم تو پذیرایی، هستی رو از بغل مامان گرفتم و نشستم رفتم آشپزخونه و تو ظرفشویی با عجله صورتمو ش

رو مبل تا بهش شیر بدم. تازه چهار دست و پا راه رفتنو یاد گرفته بود و تا حواسمون بهش نبود همه جا رو به هم می

.ریخت. کمی تو بغلم نگهش داشتم ولی شیر نمیخورد و آروم نمیشد. مامانو صدا کردم

.ان؟ بیا یه دیقهمامان؟ مام _

.مامان سریع از اتاق اومد و کنارم نشست

چیه؟ ساکت نمیشه؟ _

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 262: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

262

نه بابا، چرا اینجوری می کنه آخه؟ معلوم نیست دیشب چیکارش کردن؟ _

.بده من ببینم _

خنده دستشو دراز کرد و من هستی رو گذاشتم تو بغلش، کمی تکونش داد و انگشت اشاره شو کشید تو دهن هستی و با

:گفت

.دخترم داره دندون در میاره، بی قراریشم واسه همینه _

همونجور که هستی رو تو بغلش تکون میداد بلند شد و رفت تو آشپزخونه و منم پشت سرش رفتم. از یخچال شربت

:مسکن برداشت و گفت

چنتا چیز بخرم تا براش دندونک یه کم از این شربت بکش تو قطره چکون و بده بخوره تا دردش کم بشه، منم میرم _

.بپزیم

مامان که رفت کارایی که گفت انجام دادم و هستی آروم تر شد و شیرشو خورد و خوابید، گذاشتمش تو تخت و روشو

کشیدم که گوشیم زنگ خورد، برای این که هستی بیدار نشه سریع سایلنتش کردم و از اتاق بیرون رفتم. شماره ی

.پرهام بود

.سالمالو _

سالم ندا کجایی؟ _پرهام

خونه، خوبی تو؟ _

ببخشید انقد هول بودم یادم رفت حال و احوال کنم، خوبی؟ مامانینا و فسقلی چطورن؟ _پرهام

.من که خوبم، اونام سالم دارن، هستی تازه خوابید از صب گریه می کرد _

چرا؟ حالش خوب نیست؟ _پرهام

.مامان االن رفته خرت و پرت بخره براش دندونک درست کنهداره دندون در میاره، _

.چه خوب، پس منم میام اونجا _پرهام

چی می خواستی بگی؟ _

.همون شب بهت میگم. فعال _پرهام

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 263: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

263

.باشه خدافظی _

:همین که قطع کردم گوشی خونه زنگ خورد. سریع دویدم طرفش و گوشی رو برداشتم، نفس نفس زنون گفتم

.الو؟ بفرمایید _

کوفت بفرمایم، هیچ معلومه تو کجایی دختره ی ورپریده ی بی معرفت؟ _

صدای جیغ جیغ شیوا انقدر بلند بود که گوشی رو از خودم دور کردم تا غر زدن و جیغاش تموم بشن. کمی بعد که

.صداش قطع شد گوشی رو دوباره نزدیک کردم و حرف زدم

.زم، دل منم براتون تنگ شده بودعلیک سالم، منم خوبم عزی _

خوبه خوبه دست پیش میگیری که پس نیوفتی؟ کجایی خبرت؟ _

.خیلی بی ادب و بی احساسی شیوا اصال حاال که اینجور شد من قطع می کنم _

نههه، خب حاال لوس نشو ببینم، چه خبر؟ نیستی یه مدته؟ _

.رف دانشگاهخیلی درگیرم جون تو، از یه طرف هستی، از یه ط _

جون خودت، یه زنگم نمیتونی بزنی؟ _

.اتفاقا تو فکرم بود یه قرار بذاریم همه ی بچه ها همو ببینیم _

.خیلی خوبه فقط اگه پرهامو بیاری منم میام _

.وا، چه ربطی به اون داره؟ این یه قرار دخترونست _

.ید یه وصلتی صورت گرفتمیتونه نباشه، منم داداشمو میارم، خدارو چه دیدی شا _

نخیر اصال، پسرخالم به این ماهی بیوفته دست توی خونخوار؟ _

:دوباره صدای جیغش بلند شد که سریع گوشی رو دور کردم و کمی بعد گفتم

.من هماهنگ می کنم بهت خبر میدم فعال _

... اگه پرهامو نیاری م _

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 264: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

264

دلم ضعف می رفت، رفتم تو آشپزخونه تا یه چیزی بخورم و بشینم سر نذاشتم حرفشو ادامه بده و گوشی رو قطع کردم،

.درس و مرتب کردن جزوه هام

و مامان با کلی خرید برگشت خونه و شروع کرد به پختن دندونک و از منم خواست به خاله ها و داییا زنگ بزنم

صداشون کنم برای شب. انقدر با تلفن حرف زدم که دهنم کف کرده بود. هوا تازه تاریک شده بود و دندونک حاضر

.شد. صدای زنگ خونه اومد، آیفونو برداشتم

کیه؟ _

.باز کن ماییم _

درو باز کردم و سر و صدای زیادی میومد ولی تونستم فقط صدای دایی وحید و خاله رعنا و بچه هاشونو تشخیص بدم.

رفتم برای استقبال. طبق معمول با کلی سر و صدا ریختن تو خونه و همه با هم احوالپرسی کردیم. برای همه چای ریختم

.... هستی از صدای حرف زدنا بیدار شد و بعد از عوض کردن لباساش بردمش تو پذیرایی

.به به بیار اینجا ببینم فسقلی رو _خاله رعنا

.دم به خاله که در باز شد و داداش همراه پرهام و نگار و علی آقا اومدن توهستی رو دا

.ای بابا همه هستن که، انگار دیر اومدم _

.سالم داداش، نه هنوز چنتایی موندن _

.با نگار روبوسی کردم و به پرهام و علی آقا خوشامد گفتم

چه با هم اومدین؟ _

.جلوی در همدیگه رو دیدیم _نگار

همه با هم حرف می زدن و کل خونه رو صداشون پر کرده بود، کمی بعد خاله لیال و دایی رضا و مامان بزرگ اومدن و

دیگه شروع کردیم به پهن کردن سفره. شب خوبی بود و بیشتر از همه خوشحال بودم که سردردم بهتر شده و مثل قبل

داره. بعد از خوردن غذا و جمع و جور کردن آشپزخونه با سینی نیست، انگار فرید راست می گفت و کالسا واقعا تاثیر

.چای رفتم تو پذیرایی، داداش از جاش بلند شد و سینی رو ازم گرفت

نشکنی خواهر؟ _داداش

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 265: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

265

داداش فکر میکنی من بچه ام؟ _

.به نظر من هستی _

.رف زدیمبعد زبونشو بیرون آورد و سینی رو گردوند. کنار نگار نشستم و با هم ح

.دختر خاله الیسا بیدار شده و گریه میکنه _فرشته

.نگار از کنارم بلند شد و رفت سراغ الیسا، پرهام با لیوان چای کنارم نشست

خب ندا خانوم چه خبر؟ _پرهام

خبرا که پیش تو هستن، چی می خواستی بگی که گفتی شب میگم؟ _

.از دوستام میخوایم یه شرکت باز کنیم یادم افتاد راستی، ندا با چند نفر _پرهام

خب؟ این به من چه ربطی داره؟ _

.ربطش اینه که به یه منشی احتیاج داریم، گفتم شاید دوس داشته باشی کار کنی _پرهام

.وای پرهام با این همه کار که سرم ریخته و هستی؟ وقت ندارم اصال _

.کشه تا کاراش ردیف بشهمنم نگفتم االن، حداقل یه سال طول می _پرهام

.حاال بهش فکر میکنم _

.کمی نگام کرد و چیزی نگفت، یهو یاد قرارمون با شیوا افتادم

راستی پرهام این آخر هفته قراره با چنتا از دوستای قدیم دور هم جمع بشیم، تو ام میای؟ _

.با تعجب نگام کرد

من؟ منو میخوای چیکار؟ _پرهام

.همینجوری، گفتم شاید از یکیشون خوشت اومد و از تنهایی در اومدی _

.من قصد ازدواج ندارم _پرهام

.بعد صداشو نازک کرد و ادای دخترا رو در آورد

.میخوام ادامه تحصیل بدم _پرهام

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 266: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

266

:با خنده گفتم

من قول میدم باهاشون حرف بزنم تا مانع درس خوندنت نشن خوبه؟ _

ا بیام؟ واقع _پرهام

مگه من شوخی دارم باهات؟ _

.شما جون بخواه، کیه که بده؟ باشه میام _پرهام

.هماهنگ که شدیم بهت خبر میدم _

سرشو تکون داد و چاییشو که حسابی سرد شده بود سر کشید. آخر شب همه خدافظی کردن و رفتن و نگار و علی آقام

.بعد از خوابوندن هستی سریع خوابم برد رفتن خونه ی پرهام، انقد خسته شده بودم که

تا آخر هفته انقد سرم با دانشگاه و رسیدگی به هستی گرم شده بود که وقت سرخاروندنم نداشتم. فردای روز مهمونی

به سپیده و مهسا و شیوا زنگ زدم و برای آخر هفته قرار گذاشتم. این روزا سر کالسا تمرکز کافی رو نداشتم و چندباری

رف استادا اخطار گرفتم.تو تریای دانشکده نشسته بودم و با انگشتم روی میز خط می کشیدم و تو فکر حرفای الهه از ط

بودم، امروز ساعت اول سر کالس استاد رفیعی جواب پیام فریدو می دادم که فهمید و بهم اخطار داد، ولی کاش فقط

یه محیط مقدس و فرهنگیه و هرکس که هدف مهمی نداره اخطار بود، بعدش شروع کرد به موعظه و ارشاد که اینجا

:بهتره نیاد. بعد از کالس الهه کنارم نشست و گفت

.ناراحت نباش، این استاده اخالقش همینجوری تنده _الهه

.خیلی بد ضایع می کنه، ازش بدم اومد _

.ندا یه چیزی بگم ناراحت نشو، با این مارال دمخور نشو _الهه

.ر بدی نیست کهچرا؟ دخت _

.یه چیزایی دربارش شنیدم، میگم حواست باشه _الهه

چی شنیدی؟ _

.اونو ول کن حاال شاید دروغه ولی کال مواظب باش _الهه

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 267: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

267

بعد از گفتن این حرفا بلند شد و از کالس رفت بیرون و منم اومدم اینجا تا کالس بعدی شروع بشه.تو فکر بودم که

سرمو بلند کردم، نادر یکی از پسرایی بود که چنتا کالس مشترک با هم داشتیم. نگاهمو که دید کسی رو روبه روم دیدم،

.سالم داد

میتونم بشینم؟ _نادر

:کنجکاو بودم که چیکارم داره، برای همین گفتم

.بفرمایید _

:همین که نشست گفت

بابت رفتار و حرفای استاد ناراحت هستین؟ _نادر

مین اومدین؟ برای پرسیدن ه _

.سرشو انداخت پایین

.نه ... نه با خودتون کار داشتم. راستش یه مدته میخواستم باهاتون حرف بزنم _نادر

درمورد چی؟ _

... میخوام بیشتر با هم آشنا بشیم تا _نادر

:فهمیدم منظورش از این حرفا چیه و قبل از این که ادامه بده گفتم

.اگه هدفتون آشنایی برای ازدواج یا هرچیزی هست باید بگم ما مناسب هم نیستیمببینید آقای افشار، _

:همونجور که سرش پایین بود و با استرس دستشو تکون می داد گفت

... شما که هنوز منو نمیشناسین، شاید _نادر

.آقای افشار من نگفتم شما مشکلی دارید فقط من قبال ازدواج کردم و بچه هم دارم _

:ونقدر سریع سرشو بلند کرد که گفتم گردنش شکست. کمی خیره نگاه کرد و پرسیدا

.واقعا؟ ببخشید من نمیدونستم شما متاهل هستید _نادر

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 268: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

268

و اونم از سر میز بلند شد و آروم به طرف بیرون رفت. « خواهش میکنم»بهتر دیدم بیشتر از این چیزی نگم، فقط گفتم

د شدم و رفتم بیرون تا کمی تو محوطه قدم بزنم. یه گوشه از محوطه نوید کنار چنتا دختر منم بعد از خوردن یه کیک بلن

.و پسر دیگه وایساده بودن، از دور دست تکون دادم، از جمع جدا شد و اومدم سمتم

سالم خانوم دکتر آینده، خوبی؟ _نوید

.مسالم دلت خوشه ها، اینجوری که من دارم میخونم به ترم بعد نمیرس _

چرا؟ _نوید

.تازگیا حواسم پرت میشه سر کالس، چندبارم اخطار گرفتم _

من االن باید برم سر کالس، وقت داری بعدش کمی حرف بزنیم؟ _نوید

.نه باید زود برم خونه، هستی خونست _

.باشه پس یه روز دیگه حرف می زنیم. بیا بریم _نوید

بفهمم استاد چی میگه ولی فایده نداشت. مارال قبال گفته بود که میتونم از تمام سعیمو کردم تا حواسمو جمع کنم و

.تمرینایی که یاد گرفتم واسه تمرکز بیشتر استفاده کنم. باید از جلسه ی بعد امتحان کنم

***

من نمیدونم آخه واسه یه گردش چند ساعته این همه وسیله رو میخواید چیکار شما؟ _

.دیگه ندا، حتما الزمه که آوردیم دیگه اوووه گیر نده _شیوا

آره تو راس میگی، چیزایی که تو آوردی حتما الزم میشه، آخه سه تا شال و چتر و کوله ی کوهنوردی به چه دردی _

میخوره؟

.شیوا نیت کرده امروز خودشو عروس خالت کنه _سپیده

:شیوا ضربه ای با آرنج به پهلوی سپیده زد و با حرص گفت

.تو ساکت شو، خودت کنار نامزدت نشستی نبایدم دغدغه داشته باشی _

:بعد رو کرد به من و گفت

ندا پرهام از چه رنگی خوشش میاد؟ _

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 269: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

269

.آبی نیسانی _

.ای کوفت، جدی پرسیدم _شیوا

.خب منم جدی گفتم، بعد از اون از بنفش افسرده خوشش میاد _

مهسا و سپیده زدن زیر خنده که شیوا عصبی تر شد و به حالت قهر روشو کرد سمت شیشه ی ماشین، دستمو انداختم

:دور گردنش و زیر گوشش گفتم

شوخی کردم عزیزم، فقط قبلش بهت بگم که پرهام از دخترای جلف و متظاهر خوشش نمیاد، همین که خودت باشی _

با رخت و لباس میخوای مخ بزنی؟ کافیه، مگه خودت چی کم داری که

.هیچی فقط قیافه نداره _مهسا

.هی هی به خواهر من متلک ننداز، خیلی ام خوشگله _

:مسعود نامزد سپیده از آینه عقبو نگاه کرد و پرسید

من بهش یعنی شیفته ی این کارای دخترام دیگه، سپیده ام اوال هر روز لباسای رنگی میپوشید و انقد آروم بود که _

.توجه کنم که نگو

مسعووود؟ _سپیده

.چیه مگه دروغ میگم؟ االن ولی یه زبون داری سه متر _

.سپیده دستاشو بغل کرد و چیزی نگفت

حاال ببینم میتونید یه کاری کنید از وسط راه برگردیم؟ _

ندا حاال حتما میاد؟ سرکاری نباشه؟ _شیوا

.تما انجامش میدهنخیر نیست، پرهام حرف بزنه ح _

تا رسیدن به مقصد همینجور همه با هم شوخی می کردیم، نیم ساعت بعد رسیدیم و وسیله هارو خالی کردیم، مهسا با

منم برای پرهام پیام .گوشیش به پارسا )برادرش( زنگ زد و آدرسو داد و قرار شد تا یه ساعت بعد خودشو برسونه

م. کمی تو باغ چرخیدیم و کمی برای آتیش چوب جمع کردیم و وقتی برگشتیم از فرستادم که زودتر بیاد و آدرسو داد

.دور ماشین پرهامو دیدم و به سرعت قدمام اضافه کردم. با مسعود حرف می زد که بهشون رسیدیم

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 270: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

270

سالم، کی اومدی؟ _

.سالم خوبی؟ تازه رسیدم _پرهام

رمه ای پوشیده بود و آستیناشو تا آرنج تا زده بود، موهاشم تازه متوجه تیپش شدم، بلوز جذب سفید و شلوار کتان س

:باالیی شونه کرده بود و فکر کنم یه نیم کیلویی ژل خالی کرده بود که حالتش به هم نریزه. سوتی زدم و گفتم

.تیپشو، پرهام پارتی نیومدیا، تا یه ساعت دیگه کال لباسات به فنا میرن _

.س آوردمعیبی نداره لباس زاپا _پرهام

:همگی برگشتیم سمت آالچیق، بین راه شیوا خودشو چسبوند بهم و جوری که فقط خودمون بشنویم گفت

.وای ندا چقد خوشتیپه این مستر، همیشه همینجوریه؟ از عکساش قشنگ تره _

.نه بابا، فکر کنم امروز اومده دلبری _

م آشنا شدن و از همون اول پرهام و مسعود با هم جوری گرم همه با ه .نیشش شل شد و نیم نگاهی به پشت سر انداخت

گرفتن که هرکس نمیدونست فکر می کرد چند ساله همو میشناسن. کمی بعد بساط آتیشم برپا شد و پارسا رسید. قبل

از اومدن کلی سفارش هستی رو به مامان کردم و حتی خواستم بیارمش ولی مامان سرماخوردگی رو بهونه کرد و

ت، گفت اذیتتون می کنه. منم قول دادم زود برگردم. جمعمون یه جمع شاد و خوب بود و همه زود با هم اخت شدن نذاش

فقط این وسط من معنیه نگاهای کوتاه پارسا و پشت سرش نگاه پرهام که رنگ خشم داشت رو نمیفهمیدم. هربار که از

.کرد جمع جدا میشدم پرهام به طور نامحسوسی با نگاه دنبالم می

.ای بابا اومدیم فقط یه جا بشینیم؟ بلند بشید کمی بگردیم _

با اعتراض مهسا، همه حرفشو تایید کردن ولی نظر آقایون این بود که بهتره یه بازی کنیم. از همه رای گیری شد و آخر

سا یه تیم و مهسا داور شد. تصمیم گرفتیم والیبال بازی کنیم. سپیده و مسعود و پرهام یه تیم شدن و من و شیوا و پار

ست اول تیم سپیده اینا بردن، از بس به توپ ضربه زده بودم نوک انگشتام میسوختن ... ست بعدی ما بردیم و آماده ی

:ست سوم بودیم که پرهام اومد سمتمونو گفت

.من و پارسا جامونو عوض کنیم _

چرا؟ میترسی ببازی؟ _مسعود

.نخیر تو خیلی محکم پرتاب میکنی، میترسم دست خانوما بشکنه _پرهام

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 271: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

271

از این حرف پرهام و این که اومد تو تیم ما قند کیلو کیلو تو دل شیوا آب میشد و اینو میشد از لبخند ژکوندی که رو

ت و سرویس محکمی زد لبش بود فهمید. اواخر بازی بود و مسعود و پرهام برای هم کری میخوندن ... مسعود توپو گرف

... همه آماده وایساده بودیم تا ضربه بزنیم، دو سه قدم جلو رفتم که با صدای داد پرهام سرجا خشک شدم ... توپ

مستقیم اومد طرفم و قبل از این که بتونم عکس العملی انجام بدم خورد تو صورتم. یه لحظه جلوی چشمام تار شد و

ی می سوخت ... دستمو گذاشتم رو صورتم و سرمو خم کردم، پرهام کنارم خوردم زمین. سمت راست صورتم خیل

.نشست

!مگه بهت نگفتم نیا جلو؟ دستتو بردار ببینم _

.دستمو از رو صورتم برداشتم

.چیزی نیست _

.همه دورمون جمع شدن، مهسا بطری آبو آورد و کمی ریخت کف دستشو کشید رو صورتم

محکم زدم، چیزی شده؟ بریم دکتر؟ وای ببخشید خیلی _مسعود

.نه هیچی نیست، تقصیر خودم بود _

.از جام بلند شدم و رومو تکوندم. به صورت تک تکشون نگاه کردم ... تو چهره ی همه ناراحتی رو میشد دید، خندیدم

.گفتم که چیزی نیست، بادمجون بم آفت نداره _

بهم نگاه می کرد و معلوم بود تو دلش خط و نشون می کشه. مردا شروع روی زیر انداز نشستیم، پرهام با حالت عصبی

کردن به درست کردن ناهار، حوصلم سر رفت و بلند شدم تا هم یه گشتی تو باغ بزنم و هم صورتمو بشورم. شیوا و

.مهسا پشت سرم اومدن و با هم رفتیم لب رودخونه

شستم تا قرمزی و سوزشش بهتر بشه. مهسا و شیوا کنار هم مشتمو پر از آب کردم و چندبار پشت سر هم صورتمو

.روی تخته سنگی نشستن

میگم ندا، این پسرخالت چرا اصال تو باغ نیست؟ _شیوا

چیکار کنه؟ تو جمع بیاد بغلت کنه؟ _

حاال چرا عصبی میشی؟ _مهسا

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 272: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

272

.عصبی نیستم _

.ولی بدجور عصبانی شدا، یعنی تنها بودید می زد تو گوشت _شیوا

.نه، به نظر خشن میاد اما اینجوری نیست _

پارسا با سبد گوجه ها اومد پیشمون تا هم برای نهار صدامون کنه و هم گوجه ها رو بشوره، کارش که تموم شد همه با

وتر می رفتن و من کمی عقب تر و پارسا پشت سرمون، پارسا هم راه افتادیم سمت آالچیق. بین راه شیوا و مهسا جل

:نگاهی به صورتم کرد و گفت

خیلی قرمز شده، میسوزه؟ _

.یه کم، خوب میشه _

.خیلی محکم خورد، شانس آوردین که بینیتون نشکست _

.صورتمو چرخوندم وگرنه ممکن بود این اتفاق بیوفته _

.نامزدتون خیلی ناراحت شد _

:تعجب نگاش کردم، منظورشو نفهمیدم برای همین با تعجب گفتم با

نامزد؟ _

.بله، پرهام _

از فکرش خندم گرفت، من پرهامو آوردم با شیوا آشنا بشه، حاال این پارسا چه فکری میکنه. وایسادم و چرخیدم

.سمتش

.پرهام پسرخالمه، اون دادشم به خاطر ترسش بود _

نگاه معنی داری کرد و چیزی نگفت، راه افتادیم و رسیدیم به آالچیق، مهسا و شیوا قبل از ما رسیده بودن ... پرهام تا من

و پارسا رو کنار هم دید جوری چپ چپ نگام کرد که گفتم االن چشمامو در میاره. سر سفره دورترین نقطه از پرهام

نم چرا می ترسیدم. بعد از نهار هرکس مشغول کاری شد، سپیده و نشستم که مبادا چیزی بهم بگه، خودمم نمیدو

مسعود شطرنج بازی کردن ... پارسا بساط قلیونو آماده کرد، مهسا تو چادر دراز کشید و من و پرهام بالتکلیف مونده

نگاهش کردم، از بودیم. میخواستم برم کنار رودخونه که صدای پیام گوشیم اومد، پرهام نوشته بود پاشو بریم بچرخیم.

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 273: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

273

جا بلند شد و روشو تکوند. منم کالهمو گذاشتم رو سرمو بلند شدم. تا لب رودخونه کنار هم و تو سکوت قدم زدیم و لب

.آب نشستیم. محو صدای آب بودم، همیشه گوش دادن به صدای آب حالمو خوب میکرد

ندا؟ _

.با صدای پرهام چشممو از آب گرفتم و نگاش کردم

یگفتین با هم؟چی م _

با کی؟ _

با این پسره؟ _

.پسره کیه؟ اگه منظورت پارساست که هیچی، پرسید صورتم چطوره و منم جواب دادم _

.بله پارسا خان، منم ندیدم که با هم میخندیدین _

.تو چشماش زل زدم، نمیشد فهمید چه حس و حالی داره

شده مگه؟ فکر کردی نفهمیدم منو آوردی اینجا که مبادا برم سراغ تو چته پرهام؟ حاال گیرم که خندیدیم، چی _

قلیون؟

.آفرین که فهمیدی. هیچیم نیست، به پای هم پیر بشید _

.خشکم زد

دیوونه شدی؟ االن داداش نیست باید به تو جواب پس بدم؟ _

... میکنی، من ندا، من از کارم زدم اومدم که تو تنها نباشی و امانتی، باید بدونم چیکار _

.با اومدن شیوا حرفش نیمه کاره موند، شیوا سالم داد و کنارم نشست

.کجایی تو دختر؟ دنبالت می گشتم. پاشو یه کم صخره نوردی کنیم _شیوا

.حوصله ندارم شیوا، با پرهام برو _

:شیوا از صراحت بیانم جا خورد، خواست چیزی بگه که پرهام زودتر گفت

.ه، پاشید بریم، شاید اون باال اکسیژن بیشتری به مغزت برسه خوب بشیفکر خوبی _

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 274: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

274

:شیوا با خوشحالی گفت

.پس من برم وسایلمو بیارم و ببینم کسی دیگه نمیاد _

.شیوا که رفت پرهام از جاش بلند شد و روبه روم وایساد

.نمیخواستم ناراحتت کنم _

و ین فکر باعث بشه تا وقت رفتن حالش گرفته باشه، برای همین بلند شدم میفهمیدم که هنوز نگرانه و دوس نداشتم ا

:گفتم بیوفتم راه که این از قبل

.مهم نیست، ناراحت نشدم _

:چند قدم جلو رفتم و دوباره وایسادم، دوس داشتم اذیتش کنم اما دلم نیومد، سرمو چرخوندم عقب و دوباره گفتم

.با هم نامزدیمپارسا فکر میکنه ما _

.بدون هیچ حرف اضافه ای رفتم طرف پل و منتظر بقیه بچه ها موندم

با شنیدن این حرف موجی از آرامش و شادی رو حس کرد، خواست چیزی بگه ولی ندا ازش فاصله گرفته بود و بقیه ام

ودشم حق می داد که به خاطر رسیدن. تو دلش کلی بد و بیراه به خودش گفت که چرا ندونسته قضاوت کرده، اما به خ

احساس عالقه و حسادتی که داشت حساس باشه. باید تو اولین فرصت معذرت خواهی می کرد، سرشو تکون داد و رفت

پیش بقیه که منتظر بودن. همه راه افتادن سمت کوه، هرکس با بغلیش مشغول حرف زدن بود ولی ندا آروم و بی حرف

.قدماشو تند تر کرد و خودشو بهش رسوند راه می رفت، انگار تو فکر بود.

از دستم ناراحتی؟ _

!نه _

پس چرا تو خودتی؟ _

چیکار کنم؟ برقصم این وسط؟ _

.تلخ نشو دیگه، حق بده حساس باشم _

.ندا سرشو چرخوند به سمتش و نگاش کرد

به چه حقی؟ _

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 275: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

275

نمیدونست باید بگه یا نه؟ اگه می گفت خودش خالص میشد از این همه آشوب و از طرفی اگه نمیگفت این فکرو

مینداخت تو سر ندا که داره تو زندگیش دخالت می کنه و ممکن بود نظر ندا درموردش تغییر کنه و ازش فاصله بگیره،

نه از اولم پرهام از خداش بوده که ندا جدا بشه و همه ی ک فکر و کنه تغییر دیدش باز اما ممکن بود بعد از گفتنشم

حرفا و کاراش از رو قصد بوده ... شایدم فکر می کرد پرهام بهش ترحم می کنه و اصال دوس نداشت این ذهنیت ایجاد

بده. با علیرضا بشه و ندا رو بد بین کنه. نمیدونست باید چیکار کنه با این دختر لجباز و مغرور که مبادا دوباره از دستش

حرف زده بود و حرفای اونم شنیده بود، تمام حرف علیرضا این بود که این عالقه اصال به صالح هیچکدومشون نیست و

ممکنه بین خانواده ها تنش ایجاد بشه. راست می گفت، به قول همکارش پرهام هنوز مجرد بود و ندا یه ازدواج ناموفق

احتماال خانوادش مخالفت می کنن اما دست خودش نبود، تنها وقتایی که دلش داشت با یه بچه و خودشم میدونست

آروم بود وقتایی بود که کنار ندا بود و نزدیکش ... خیلی شبا قبل از خواب وقتی برای آینده نقشه می کشید و رویا

نظر اونو میپرسید ... میبافت همیشه ندا جزو اولین رویاهاش بود، حتی وقتی می خواست برای خونه چیزی بخره قبلش

همیشه موقع ناراحتی یا وقتایی که دلش گرفته بود و یه همصحبت می خواست و گوشیشو برمی داشت اولین نفر شماره

ی اونو می گرفت. هر خبری که یه سرش مربوط به اون بود کنجکاوش می کرد. مخصوصا بعد از خوندن دفتر خاطرات

ته های اون وفق بده و همون آدمی باشه که ندا تو دفترش ازش به عنوان مرد ندا سعی کرد خودشو با عالیق و خواس

رویاها و مرد زندگی اسم برده بود. آدمی نبود که بی اجازه تو زندگی و حریم خصوصی دیگران پا بذاره اما خودشم

قتی چشمش به دفترش نمیدونست چرا اون شبی که رفته بودن ویالی دوست علیرضا، بعد از بیرون رفتن ندا از اتاق و

افتاد برداشت و تو ساکش پنهونش کرد تا بلکه از رو نوشته هاش بتونه به اعماق ذهنش پی ببره و بتونه راهی به قلبش

به نگاهی باز کنه ولی مثل این که راهو اشتباه رفته بود. حتی روزی که تو بیمارستان گوشیه ندا دستش بود بدون اجازه

انداخته بود و حاال دلش بی قرار بود تا بفهمه فرید کیه و رابطش با ندا در چه حدیه و کالسایی پیاماش و مخاطبین لیست

فرید تو گفتی حالم خوب میشه ولی دروغ گفتی، دارم بدتر » که تو پیاما ازش حرف زده بودن چیه که ندا نوشته بود

«. د دستشون بهم بخوره، اگه مامان بفهمه کارم زارهمن دلم نمیخوا» یا تو یکی از پیاما نوشته بود« میشم و حس بدی دارم

باید سر در میاورد که از چی حرف می زنن، نمیخواست دوباره اتفاقی برای ندا بیوفته و با ندونم کاری زندگیشو یا شایدم

.جونشو به خطر بندازه. با صدای مسعود از فکر بیرون اومد

.مشداداش کجا سیر می کنی؟ یا خودش میاد یا نا _

نگاهی به دور و برش انداخت، ندا با مهسا و شیوا جلوتر راه می رفت و تازه فهمید که چقد تو فکر بوده و حتی جواب

سوالشم نداده. تندتر راه رفت تا به بقیه برسه. وقتی باالی کوه رسیدن مسعود فالسک چایو که با خودش آورده بود

چای ریخت، زیر چشمی نگاهی به جمع دخترا انداخت ... همه در حال برداشت و برای همه تو لیوانای یه بار مصرف

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 276: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

276

حرف زدن و خندیدن بودن ولی ندا مثل قبل تو خودش بود، سرش پایین بود و با دست گوشه ی چشماشو فشار می داد.

ربوط میدونست این اواخر وقتی ناراحت یا عصبی می شد سردرد می گرفت و طبق گفته ی خودش یه سر این سر دردا م

به همون کالسای مرموز بود. باید یه کاری می کرد ... بلند شد و کمی سرپا اطرافو نگاه کرد و بعد آروم رفت سمت جایی

.که دخترا نشسته بودن

ندا گوشیتو آوردی؟ _

:همه سرشونو به طرفش چرخوندن و نگاه کردن ولی ندا همونجور که سرش پایین بود گفت

.آنتن ندارم _

.ام عکس بگیریم، گوشیم تو ماشین موندهمیخو _

.شیوا و سپیده با خوشحالی گوشیاشونو درآوردن و بلند شدن

.راس میگیدا اصال یادمون نبود، مسعود بیا عکس بندازیم همگی _سپیده

.من دوربین آوردم، بیاید یه جای خوب پیدا کنیم دسته جمعی عکس بندازیم _شیوا

نو روی صخره ی نزدیکشون گذاشت و تنظیمش کرد تا طبق تایمر عکس بندازه و همه تو همه جمع شدن و شیوا دوربی

.عکس باشن

.همه بگید سیب _مهسا

چنتا عکس با گوشی و دوربین ... با هم و جدا جدا انداخت و راه افتادن که برگردن پایین، دیگه دیر بود و باید برمی

.بر کرد و بعد از پشت ندارو صدا کردگشتن خونه. همه که راه افتادن پرهام کمی ص

.ندا وایسا با هم بریم، پایین رفتن خطرناکه _

.ندا برای این که بقیه چیزی از ناراحتیش نفهمن وایساد تا پرهام بهش برسه و پشت سر بقیه راه رفتن

.دلخور نباش دیگه ندا _

.نیستم _

.زلزله ای که من میشناسم فقط وقتایی ساکته که ناراحتهپس چرا حرف نمیزنی؟ _

.میشه بیخیال بشی؟ فکرم پیش هستیه _

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 277: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

277

.نخیر نمیشه، االن از دلت درنیارم تا مدت مدیدی ناراحت میمونی ازم _

.چه خوب منو میشناسی _

بله چی فکر کردی؟ _

.نه و سین جیم بشمپس حتما اینم میدونی که دلم نمیخواد کسی تو کارام دخالت ک _

.یه قدم جلوتر رفت و رو به روش وایساد

.وایسا ببینم، من دخالت نکردم فقط یه کم حساس شدم همین _

منم پرسیدم به چه حقی؟ _

به همون حقی که دفه ی پیش بهت گفتم داری اشتباه می کنی و گوش ندادی، نتیجش چی شد؟ _

دگیم نیست و نخواهد بود، دیگه از مردا خوشم نمیاد فهمیدی؟ من ... االن ... هیچ احدی ... تو زن _

.شنیدن این جمله از زبون ندا براش سخت بود و حس کرد یه پارچ آب یخ ریختن رو سرش

تو ... تو همه رو به یه چشم میبینی؟ از من بدی دیدی؟ _

نمیشد کرد، سردرد لعنتی دوباره پیداش ندا تازه فهمید چی گفته و از حرفش پشیمون شد اما دیگه زده بود و کاریش

.شده بود و گوشاش سوت می کشیدن. دستشو محکم گذاشت رو سرش

.من حالم خوب نیست پرهام، بریم _

بدون حرف پشت سرش راه افتاد، ناراحت بود از خودش که با رفتارش .دوباره طفره، دوباره از جواب دادن فرار کرد

وقع پایین رفتن یه قسمت از راه پر از سنگریزه و سنگای لق بود، مهسا نگاهی به عقب باعث شد این حرفارو بشنوه. م

:انداخت و گفت

.زود بیاید دیگه تنبال _

ندا برای این که خودشو به بقیه برسونه و از زیر نگاه شماتت بار پرهام فرار کنه تندتر قدم برداشت و پاشو گذاشت رو

ر صخره ولی سنگ از زیر پاش سرخورد و محکم خورد زمین ... همراه سنگریزه های یه تیکه سنگ بزرگ که بپره اونو

زیر پاش سرخورد و دستش محکم به سنگ سفت و سختی خورد، درد تو همه ی وجودش پیچید و جیغ کشید. از

.صداش بقیه که پایین تر بودن چرخیدن و باال رو نگاه کردن. پرهام خودشو رسوند و کنارش نشست

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 278: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

278

شدی؟ خوبی؟ چی _

.از شدت درد چشماشو رو هم فشار داد و یه قطره اشک از چشمش افتاد

.دستم خیلی درد میکنه _

پرهام دستشو جلو برد و دکمه های آستینشو باز کرد و تا روی آرنج باال زد، چنتا خراش ریز و یه خراش بزرگ برداشته

.بود و خون میومد

.م وایسا با هم بریمچرا حواستو جمع نمیکنی آخه؟ گفت _

.مسعود و سپیده که نزدیک تر بودن باال سرشون وایسادن، سپیده خم شد و دستشو دراز کرد

.حواست نیستا، دستتو بده من پاشو _

.شما برید، خودم میارمش ممنون _پرهام

.تا بلند بشه سپیده دستمالی از کوله پشتیش درآورد و پرهام روی زخمو بست، بلند شد و به ندا کمک کرد

.به دستت فشار نیار ممکنه در رفته باشه _

و خودشو بیشتر بهش نزدیک کرد تا ندا بتونه سنگینیشو بندازه روش و دستشو تکون نده. ندا تقریبا تو بغلش بود و از

چاره ی دیگه ای نداشت و باید صبر می کرد. به آالچیق که رسیدن هر کس این همه نزدیکی خجالت می کشید ولی

وسایلی که آورده بود جمع کرد و سوار ماشینا شدن، موقع برگشت ندا و شیوا با ماشین پرهام برگشتن. بین راه چندبار

وی خونشون پیاده کردن پرهام پرسید خوبی و ندا گفته بود خوبه ولی پرهام می دونست که خیلی درد داره. شیوا رو جل

.و پرهام دور زد و رفت سمت بیمارستان

.کجا میری؟ گفتم چیزی نیست دیگه، برگرد مامان نگران میشه _

.یه عکس بنداز خیالمون راحت بشه _

.وای پرهام من که بچه نیستم، میگم خوبه _

.اتفاقا بچه ای، بچه ها لجبازی می کنن _

.دلم مونده پیش هستیپرهام جان من برگرد، _

.اه لعنتی، از این قسم نمیتونست بگذره، ماشینو کنار خیابون نگه داشت و کامال به سمت ندا چرخید

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 279: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

279

.باشه نمیرم بیمارستان ولی بریم خونه ی من پانسمانش کنم، اینجوری بری خونه مامانت میترسه _

.باشه فقط زودتر _

دوباره حرکت کرد و رفتن خونه، همین که رسیدن ندا رفت دستشویی و چه عجب یه بار دست از لجبازی برداشت،

دستشو شست و یه آبی به صورتش زد و برگشت رو مبل نشست ... پرهام با بتادین و باند و چسب کنارش نشست و

و آروم شروع کرد زخمشو پانسمان کردن. کارش که تموم شد سرشو بلند کرد. تمام این مدت ندا چشماشو بسته بود

.نگاه نمی کرد

چشماتو باز کن کوچولو تموم شد، عین بچه ها چشماتو چرا بستی؟ _

.خون می بینم فشارم میوفته _

.پرهام لبخند زد و از ظرف روی میز یکی از شکالتارو باز کرد و گرفت طرفش

.بیا اینو بخور فشارت تنظیم میشه فرزندم _

.د میشهمسخره نکن، مگه دست خودمه خب حالم ب _

.آهان فکر کنم االن دیگه ناراحت نیستی که زبونت باز شده _

.نه، بیشتر از حرفی که زدم خجالت کشیدم _

کدوم حرف؟ _پرهام

.گفتم دخالت میکنی، گفتم از همه ی مردا بدم میاد _

دیوونه، من فهمیدم از حرص گفتی. دستت بهتره؟ _پرهام

.آره خوبه، بلوزت خونی شده کال _

.پرهام نگاهی به سر تا پاش انداخت

.عیبی نداره، فدای سرت _

.یواش یواش بریم دیگه _

.پرهام لباساشو عوض کرد و سوار ماشین شدن

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 280: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

280

پرهام؟ _

بله؟ _

نظرت درباره ی شیوا چیه؟ _

.نظری ندارم _

.گفتم بیای باهم آشنا بشید، شاید از ترشیدگی در اومدیوا، مثال من امروز _

خب اشتباه کردی، کی گفته من زن میخوام؟ _

من میگم، میخوای تا کی مجرد بمونی؟ _

.به وقتش، تازه من خودم عشق دارم، خیلی ام دوسش دارم، فقط یه کم بد اخالقه و منو نمیبینه _

.واقعا؟ کیه؟ گفتی اول به من میگیا _

.آره به وقتش میگم. دیگه حرفشو نزن _

.ندا می دونست که اصرار بی فایدست پس چیزی نگفت ولی دوس داشت بدونه اون شخص کیه

***

روزا پشت سر هم می گذشتن و امتحانات ترم دوم شروع شده بود و ندا تمامشونو خراب کرده بود، میدونست نمرات

د تا حداقل نمره ی قبولی بگیره. دو بار دیگه تو کالسای مادام شرکت کرد، هربار خوبی نمیاره و فقط تمام تالششو می کر

با صحنه های بدی مواجه می شد ولی انگار یه نیروی خاصی دوباره به اون سمت سوقش می داد که علیرغم تمام

ن که تمرکز الزم تو مشکالت نمیتونست مخالفت کنه. قدرت اراده و تصمیم گیریش به شدت افت کرده بود ... برای ای

امتحانات داشته باشه هر روز تمریناتی که فرید گفته بود انجام می داد و حتی چندباری از سمت استادا اخطار گرفت و یه

.بار از کالس اخراج شد. این وسط پرهام گاهی به طور نامحسوس تعقیبشون می کرد تا سر از کارش در بیاره

.الهه رو صندلی محوطه نشستن ندا از کالس بیرون اومد و همراه

.نمیخوای گوشیتو جواب بدی؟ خودشو کشت _الهه

.گوشیشو از جیب کنار کوله پشتیش درآورد، شماره ی مارال بود، تماسو وصل کرد و از الهه فاصله گرفت

الو؟ _

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 281: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

281

سالم دختر کجایی چندبار زنگ زدم؟ _

تو کالس بودم، کار داری؟ _

گه تولد دوستمه، گفتم ببینم میای؟ آره، ندا دوروز دی _

تولد دوست تو؟ بیام چیکار؟ _

.همه هستن، چنتا از بچه های کالسم هستن، توام بیا خوش میگذره _

.نمیتونم، امتحانامو گند زدم همه رو، باید حسابی بخونم واسه بعدیا که حداقل قبولی رو بیارم _

.شیه شبه دیگه، خودم باهات کار می کنم بعد _

هه، تو خودت کالسارو یکی در میون اومدی، چطور می خوای به من کمک کنی؟ _

.یه کاریش می کنیم دیگه _

حاال ببینم چی میشه، کاری نداری؟ _

.نه، ولی باید بیای من تنهام، فعال بای _

ن روزا کمتر تو مهمونیای گوشی رو قطع کرد و برگشت پیش الهه، با هم رفتن سمت اتوبوسای دانشگاه و سوار شدن. ای

خانوادگی شرکت می کردتا بیشتر کنار هستی باشه، به خاطر امتحانا کم وقت داشت به دخترش برسه، جدیدا یه سری

اتفاقات عجیب براش میوفتاد و کابوس می دید، جوری که بعد از بیدار شدن نمیفهمید خواب بوده یا تو واقعیت اتفاق

.ل ول کن نبود و زنگ پشت زنگ و آخر سر ندا رو راضی به رفتن کردافتاده؟ تو اون دو روز مارا

***

مامان؟ من باید برم مارال جلو دره، هادی اومد هستی رو بهش میدی؟ _

.مامان جلوی در اتاق وایساد و نگاهی به ندا انداخت

ندا مهمونیشون دخترونست؟ _

.رو آماده کردم دیگه بقیش با توآره مامان جان، هستی _

.باشه فقط دیر نکنیا، زنگ بزن علیرضا بیاد دنبالت _

.باشه _

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 282: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

282

تند تند لباساشو گذاشت تو کیف و هستی رو بغل کرد و رفت بیرون. هستی محکم از گردنش آویزون شده بود و پایین

.ذاشت رو مبل و کمی باهاش بازی کردنمی رفت، یه بسته بیسکویت از کابینت آشپزخونه برداشت و هستی رو گ

.دخترم اذیت نکن دیگه، اینو بخور تا مامان بره دکتر و بیاد _

:هستی کمی به ندا و بعد به بیسکویت نگاه کرد و از دست ندا گرفت. مامان کنار هستی نشست و گفت

.تر براش وقت بذاردیگه بزرگ شده و عقلش میرسه، می خواد پیش تو باشه، امتحانات تموم شد بیش _

.آره، حواسشو پرت کن من برم، مارال پایینه _

.کفشاشو برداشت و آروم رفت بیرون. سوار ماشین که شد مارال غرغر کرد

.کجایی پس؟ علف زیر پام سبز شد _

.هستی چسبیده بود بهم، تا حواسشو پرت کنم طول کشید _

یه ساختمون ویالیی بزرگ بود که نیم ساعت با خونه فاصله داشت، بین راه مارال ماشینو روشن کرد و راه افتاد. جشن تو

مارال کمی درمورد جشن و کسایی که بودن براش توضیح داد. وقتی رسیدن و ماشینو تو حیاط پارک کردن اولین چیزی

.که توجه ندارو جلب کرد پسرایی بودن که تو حیاط قدم می زدن

مارال؟ مگه جشن زنونه نیست؟ _

.مارال با خنده نگاش کرد

.نه، جشن تولد برادر ساراست، تو کالسا دیدیش _

.یعنی مختلطه؟ می گفتی من لباس پوشیده میاوردم، االن باید با مانتو بشینم _

.مارال پوفی کرد و دست ندارو گرفت و کشید

بیا بابا، انقد امل نباش، مگه تا حاال پسر ندیدی؟ _

باال رفتن و درو باز کردن، صدای اعتراض ندا تو صدای گوشخراش موزیکی که در حال پخش بود از پله های ساختمون

گم شد. از جلوی در تمام سالن اصلی پیدا بود ... یه سالن بزرگ که دورتا دورش صندلی چیده شده بود و یه گوشه میز

د که پشت سر هم موزیک پلی می کرد. بزرگ مستطیل شکلی پر بود از وسایل پذیرایی و یه گوشه ی دیگه دی جی بو

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 283: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

283

دختر و پسرای زیادی وسط پیست رقص بودن و بعضیا هم با هم در حال حرف زدن. تا حاال پاشو تو همچین مراسمی

:مارال دستشو کشید و گفت .نذاشته بود و حاال همه چیز به نظرش عجیب و گیج کننده میومد

. وقت واسه دید زدن زیادهچرا خشک شدی؟ بیا بریم لباس عوض کنیم حاال _

پشت سر مارال کشیده شد و از سمت راست وارد راهرویی شدن که چنتا در داشت، مارال یکی از درها رو باز کرد و

.هلش داد تو اتاق

.بدو بدو که دیر شد _

:روی یکی از صندلیا نشست و گفت

.اون لباس بچرخممن لباس عوض نمی کنم، نمیتونم جلوی این همه پسر غریبه با _

.مارال دست از کار کشید و اومد سمتش

.کو؟ ببینم لباستو _

.ندا لباسشو از کیف درآورد و بازش کرد، مارال پوزخندی زد

.همچین گفتی فکر کردم مایو آوردی. این که آستین داره؟ تازه تا زیر زانوته _

.جوراب نیاوردم _

.اه بعضی وقتا میری رو مخم دیگه _

.بعد رفت سمت کیفشو از توش جوراب شلواری مشکیشو درآورد و گرفت طرف ندا

بیا بگیر، ببینم باز بهونه داری؟ _

لباسش پیراهن گلبهی و آستین بلند بود که آستیناش گیپور بود و تو .ندا جورابو گرفت و شروع کرد به تعویض لباس

و پوشید و شالشو انداخت رو سرش و نگاهی تو آینه به خودش لباس. بود زانوهاش تاروی قدش و کمرش نگین کار شده

.انداخت ... مارال مشغول آرایش کردن بود و همین که چشمش به ندا افتاد خشکش زد

این دیگه چیه؟ بنداز زمین شالتو، می خوای آبرومو ببری؟ _

.حرفشم نزن! اصال من نمیام _

به خاطر خودت میگم، دوس داری مسخره کنن؟ _

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 284: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

284

.بدم میاد از این جمله، همه کار می کنید بعد میگید به خاطر خودت میگم _

.بنداز زمین اون شالو _

.شالمو کمی شل تر کردم اما اهمیتی به حرفش ندادم، چشماشو تو حدقه چرخوند

.اوکی، گوش نده، ضرر می کنی _

باال بود و اکثرا در حال رقص. از پله های سالن صدای موزیک همچنان ... لباسامونو تو کمد گذاشتیم و رفتیم بیرون

پایین رفتیم و مارال به سمت چنتا دختر و پسر که گوشه ی سالن جمع بودن و صدای خنده هاشون از همون جام به

.گوش می رسید راهنماییم کرد

.به به ببین کی اینجاست، سرافراز فرمودین _

:رو به من کرد و گفت مارال دستشو دراز کرد و با همه دست داد و

.بچه ها مهمون داریم، ندا خانوم این خل و چال دوستای منن _

بعد چرخید طرف جمع و تک تک دختر و پسرارو بهم معرفی کرد، با دخترا دست دادم و موقع معرفی پسرا که یکیشون

ابرو مشکی و بعدی یه پسر قد بلند و بور که اسمش آراد بود و فرهود بود و پسر سبزه ای با قد متوسط و چشم و

مشخص بود ورزشکاره، خودمو عقب کشیدم تا مجبور به دست دادن نباشم. یکی از دخترا ) یاسمن ( هم قد خودم با

وش مارال چشمای آبی و از رفتارش معلوم بود دختر خاکی و خوبیه اما سمانه با قیافه ی درهم و اخمو نگام کرد، کنار گ

:گفتم

اینا چرا این مدلی لباس پوشیدن؟ _

چه مدلی؟ _

.خیلی باز و بیخیال، مخصوصا سمانه، کم مونده با چشماش منو بخوره _

.هیسسس، میشنوه زشته، اینام االن از تیپ تو تعجب کردن خب _

.فرهود با لبخند حرص دراری نگام کرد

نیومدی درسته؟ فکر کنم تو تا حاال همچین جاهایی _

:به جای من مارال گفت

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 285: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

285

.نه بار اولشه، هم دانشگاهیمه _

.همونه انقد پاستوریزست پس _سمانه

از خنده و طرز بیانش حرصم گرفت، اگه جواب نمیدادم حناق می گرفتم، به فرهود نگاه کردم و بلند، جوری که همه

:بشنون گفتم

.راستش نه، تا حاال باغ وحش نرفته بودم _

چشمای فرهود از تعجب باز شد و مارال با کفشش پامو لگد کرد و من بیخیال به صورت سمانه زل زدم، مشخص بود که

.کامال متوجه منظورم شده. مارال دستمو کشید و به طرف دیگه ی سالن برد

چته دستم کنده شد؟ _

.اون چه حرفی بود زدی؟ رسما توهین کردی _

.مشونه هامو باال انداخت

.می خواست کاری به کارم نداشته باشه _

.دیوونه می دونی این دختره کیه؟ باهاش چپ نیوفت _

.هرکی که هست، بازم حرف مفت بزنه حالشو می گیرم _

از دست تو، میرم واسه خودم نوشیدنی بیارم، تو ام میخوری؟ _

.یه لیوان آب بیار فقط _

ر و بر انداختم و روی یکی از صندلیا نشستم. کمی بعد مارال با لیوان آب و لیوان مارال ازم دور شد و من نگاهی به دو

خودش که مایع قرمز رنگی توش بود کنارم نشست.جشن به اوج خودش رسیده بود و من همچنان بیکار همون جا

.نشسته بودم و یواش یواش حوصلم داشت سر می رفت

.ا برقصیمندا تا کی می خوای یه جا بشینی؟ پاشو بی _

.ول کن مارال، همینم مونده بیوفتم وسط فیلم بدم _

.یعنی استاد ضد حال زدنی، من که رفتم _

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 286: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

286

اینو گفت و ازم دور شد، پیست رقص شلوغ بود و رقص نور مانع میشد تا ببینم کجاست. کسی کنارم نشست ... سرمو

:خنده گفتچرخوندم و نگاش کردم ... آراد بود، سرشو چرخوند سمتم و با

اولش که دیدمت فکر کردم از اون دخترای شهرستانی و خجالتی هستی که حرف زدن بلد نیستن ولی دمت گرم _

.خوب حالشو گرفتی

.فهمیدم منظورش حرفیه که به سمانه زدم

.شهرستانی نیستم، پررو نیستم ولی حوصله ی آدمای افاده ای و فضولو ندارم _

ترم چندی؟ _آراد

.م دوتر _

.ازت خوشم اومد، مثل خودم رک حرف می زنی. فقط مواظب بعضیا باش _آراد

.اولین بار بود اومدم، آخرین بارم میشه _

.سرشو نزدیک تر کرد

میتونم به اسم کوچیک صدات کنم؟ _

.سرمو تکون دادم

.ببین ندا، معلومه دختر خوبی هستی، چنتا نصیحت برات دارم _

.میشنوم _

.تا آخر مهمونی چیزی از کسی نگیر و تا جایی که ممکنه نوشیدنی که میارن لب نزن _

چرا میمیرم؟ _

مسخره نکن، تو اینجور مهمونیا همه جور نوشیدنی سرو میشه و قرصای روان گردانم که نقل و نباته، می فهمی که چی _

میگم؟

د لحظه بهم زل زد و موقع بلند شدن با لحن غمگینی می دونستم منظورش چیه و برای همین سرمو تکون دادم. چن

:گفت

.سعی کن پاک بمونی، حیفه _

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 287: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

287

چند لحظه متعجب به رفتنش نگاه کردم. یاشار برادر سمانه که تولدش بود رو صندلی مخصوص نشست و سمانه با رقص

کم کم به یاشار .نه وسط بودافتزاحی چاقو به دست هنرنمایی کرد، برای چند دقیقه پیست رقص خالی شد و فقط سما

نزدیک شد و بعد از گرفتن انعام و کلی ناز و ادا چاقو رو تحویل یاشار داد و خودش پشت سرش و کنار آراد ایستاد. از

اول مهمونی ام مثل کنه چسبیده بود به آراد و ول کن نبود، موزیک تولد پخش شد و همراه با تشویق بقیه شمعای کیک

.مارال پشت سرم وایسادنفوت شد. یاسمن و

.تو چرا انقد به من حرص میدی؟ بیا بریم کمی برقصیم دیگه _مارال

.حوصله ندارم، میخوام زنگ بزنم داداشم بیاد دنبالم _

.بیخیال تازه اول شبه _مارال

.اذیتش نکن اگه دوس نداره که زوری نیست _یاسمن

دم افتاد که من گفتم مهمونی دخترونست، حاال داداش بیاد انقد پسر ببینه گوشیمو برداشتم تا به داداش زنگ بزنم اما یا

کلی شاکی میشه. گوشیمو ول کردم، رفتم طرف دیگه ی سالن تا بتونم آشپزخونه ای، جایی رو پیدا کنم و ازشون بخوام

برام آژانس بگیرن

دست از پا دراز تر برگشتم تا از خود مارال حدسم درست بود، انتهای راهرو به آشپزخونه می رسید اما کسی توش نبود.

.بخوام منو برسونه، همین که پامو از آشپزخونه گذاشتم بیرون آراد جلوم سبز شد

اینجا چیکار می کنی؟ _

.اومدم ببینم کسی رو پیدا می کنم ازش شماره ی آژانس بگیرم؟ دیر شده باید برم خونه _

.تازه سر شبه که _

.رگردم، حوصلمم سر رفتهقول دادم زود ب _

.اوکی بیا بریم من میرسونمت _

.همینو کم داشتم، فقط مونده بود اهالی محل یا داداش منو با یه مرد غریبه ببینن

.مرسی خودم میرم، من نمی دونستم مهمونی مختلطه، قرار بود داداشم بیاد دنبالم _

.رادر دوستمهمیدونم منظورت چیه، نگران نباش اگه پرسیدن بگو ب _

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 288: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

288

بعد از کمی تعارف قبول کردم، بهتر از این بود که با ماشین بیرون برم. لباسامو عوض کردم و برگشتم تو سالن تا با

مارال خدافظی کنم. یاسمن به گرمی بدرقه کرد و مارال اصرار داشت تا انتهای مهمونی بمونم ولی نمیتونستم. آراد از

نارم وایساد، به جرات میتونم بگم اگه اون موقع با سمانه تنها بودم خفم می کرد و همه خدافظی کرد و کت به دست ک

اینو میشد از نگاه غضبناک و چپ چپی که داشت و عشوه هایی که برای آراد میومد فهمید. بی توجه بهش از خونه اومدم

به ساختمون نگاه کردم، از بیرون جوری به و چرخیدم. بیاره پارکینگ از بیرون و آراد جلوتر از من راه افتاد تا ماشینو

نظر میومد که انگار کسی توش نیست ولی توش ... تو همین فکرا بودم که ماشین آراد جلوم وایساد و در جلو رو باز کرد

.و سوار شدم. آراد سیگاری روشن کرد و بهم تعارف کرد

.من سیگاری نیستم _

حدس می زدم، چطور با مارال آشنا شدی؟ _

.هم دانشگاهیمه، با هم میریم کالس مدیتیشن _

.پوزخند صداداری زد

.مدیتیشن؟ نگو انقد خنگی که تا حاال نفهمیدی اون کالسا چی هستن _

... متاسفانه میدونم اما _

.دستشو به شیشه ی ماشین تکیه داد و نگام کرد

.فهمیدم اهل این حرفا و اینجور جاها نیستی، تا دیر نشده بکش کناراز اول که دیدمت _

.نمیتونم، اگه نرم کالس حالم بد میشه _

یه چیزی بپرسم؟ _

.بپرس _

.ماشینو کنار خیابون نگه داشت و چرخید به طرفم

چه مشکلی تو زندگیت داری که پات به اینجاها باز شده؟ _

کردم؟ تم باید چی بگم؟ اصال چرا باید بهش اعتماد می از سوالش شوکه شدم. نمیدونس

.میدونم به چی فکر می کنی، میتونی بهم اعتماد کنی _

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 289: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

289

مگه تو ام رفتی کالس؟ _

.آره ولی نه واسه آموزش، قصه ی من مفصله _

.یه مدت از نظر روحی تو فشار بودم برای همین رفتم تا آروم بشم که بدتر شد _

.رچقد بد باشن نمی ارزه خودتو درگیر این چیزا کنی، عواقب بدی دارهخانوادت ه _

.اتفاقا خانواده ی من خیلی خوبن، بابت طالقم و چیزای دیگه تو فشار بودم _

.از جیب کتش کارت ویزیتی در آورد و گرفت سمتم

.فکر کنم ما حرفای مشترک زیاد داریم، اگه دوس داشتی تماس بگیر _

.رفتم و اون راه افتاد. دو کوچه مونده به خونه وایساد، ازش تشکر کردم و پیاده شدمکارتو ازش گ

میخوای باهات بیام؟ نمیترسی که؟ _

.نه ممنون، اینجاها تا آخر شب پر از آدمه _

... فقط _

:بین گفتن و نگفتن چیزی که نوک زبونش بود مردد موند ولی بعد از کمی مکث گفت

.طرافیاش فاصله بگیراز مارال و ا _

.قبل از این که بتونم حرفی بزنم سوار ماشین شد و رفت و من با سری پر از فکرای مختلف رفتم خونه

نتیجه ی امتحانا عالی نبود ولی بدم نبود، حداقل مجاز به انتخاب واحد بودم. شنبه برای انتخاب واحد رفتم و بعد از تموم

نی دعوت بودیم و اصال حوصله ی رفتن نداشتم. تا عصر با هستی بازی کردم و کمی شدن کارام رفتم خونه، امشب مهمو

با شیوا حرف زدم ... بعد از اون قراری که با هم رفتیم حرفی از پرهام نزده بود یا اصال نمیخواست بدونه نتیجه چی بوده

داشت که از مارال فاصله بگیرم، و این برام جای سوال داشت. یکی دو باری با آراد صحبت کردم ... هربار تاکید

شخصیتش برام جالب بود، در عین این که تو کالسا شرکت کرده بود اما هیچکدوم از مشکالت منو نداشت ... تو پارتی و

مهمونیای مختلف شرکت می کرد اما از همون مهمونیا بد می گفت. هستی که خوابید وقت کردم برای شب آماده بشم،

وهامو خشک کردم، حوصله ی آرایش نداشتم و فقط کرم نرم کننده زدم و لباسامو پوشیدم. یه سریع دوش گرفتم و م

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 290: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

290

دست لباس برای هستی برداشتم و یه سارافون و شلوار راحت برای خودم. صدای بوق ماشین داداش که اومد یعنی وقت

.رفتن بود، هستی رو بغل کردم و با مامان و فرشته رفتم بیرون

سبت خونه ی جدید دایی وحید و تو خونه ی جدیدشون برگزار می شد، تقریبا همه ی خاله و داییا اومده مهمونی به منا

بودن غیر از خاله لیال که اونم کار داشت و گفته بود نمیاد. هستی رو تو اتاق گذاشتم و برگشتم تو پذیرایی و با همه

ی آروم و دنجی داره با یه حیاط دلباز و قشنگ. طبق معمول احوالپرسی کردم. این خونه بزرگتر از خونه ی قبلیه و محله

همیشه هر چند نفر مشغول کاری بودن ... آقایون سرگرم بازی و قلیون و خانوما مشغول صحبت و غیبت ... زندایی و

ه رفت خاله حمیده ام تدارک شامو میدیدن. در مورد دانشگاه با الهام حرف می زدم که صدای گریه ی هستی اومد. فرشت

دخترکم از دیدن اون همه آدم تعجب زده بود، همه دست به دست می کردنش و هرکس به ...و از اتاق آوردبیرون

:شوهر خاله حمیده با خنده گفت .نوبه ی خودش با بوس و گاز و درآوردن شکلک محبتشو ابراز می کرد

.ندا دخترت به کی رفته انقد بانمکه؟ تو که خودت اینجوری نیستی _

:با اعتراض گفتم

آقا منصور؟ _

:داداش هستی رو بغل کرد و رو به آقا منصور گفت

.با آبجی من کاری نداشته باشیدا، اتفاقا هستی کپی برابر اصل نداست _

.خدا کنه اخالق و خصوصیاتش شبیه ندا نشه که یه فامیلو میریزه به هم _پرهام

سیبی که دستم بود پرت کردم طرفش، هستی دوباره گریه کرد، پرهام از بغل داداش گرفتش و سعی کرد آرومش کنه

که یهو هستی وسط گریه زل زد به صورت پرهام و چندبار پشت سر هم گفت: بابا ... بابا ... بابا

بغل کردم و رفتم اتاق.چند دقیقه بعد چند لحظه همه ساکت شدن و با تعجب نگاه کردن، سریع بلند شدم و هستی رو

الهام و مریم اومدن تو اتاق و کلی این موضوعو سوژه کردن. بعد از شام هستی رو خوابوندم و تو گوشیم عکس میدیدم

سرمو بلند «. فردا صب میام دنبالت، بریم یه جای دیگه حرف بزنیم، کارت دارم» که برام پیام اومد، پرهام نوشته بود:

واجبه، حتما کار » کمی بعد نوشت:«. چیکار داری؟ فردا کار دارم» گاش کردم، سرش پایین بود. براش نوشتم:کردم و ن

تازگیا یه جور عجیبی شده و زیادی تو بعضی کارام دخالت می کنه، حتی دیگه مثل «. مهم دارم که میگم، دیگه ادامه نده

کنجکاو بودم بدونم این چه کاریه که باعث شده پرهام انقد قبل که بعضی شبا پیام می داد و کلی شوخی می کرد نبود.

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 291: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن 291

سرد و جدی بشه؟ باید می رفتم. صب ساعت نه آماده شدم و به بهونه ی خرید کتاب رفتم بیرون ... قرار بود پرهام سر

.کوچه بیاد دنبالم، از دور ماشینشو دیدم، نزدیکم رسید و وایساد و سوار شدم

.سالم _

داد، این برام عجیب بود ... پرهام هیچوقت اینطور رفتارو نداشت. دیگه حرفی نزدم و منتظر موندم، مسیر با سر جوابمو

.بامو می رفت و همچنان ساکت بود، دیگه تحملم تموم شد

.پرهام چی شده؟ چته؟ کجا میری؟ من باید زود برگردم _

:بدون این که نگام کنه گفت

من دارم، تو چت شده؟ چی شده؟ این دقیقا سوالیه که _

نمیفهمم، منظورت چیه؟ _

ندا تو چی کم داری؟ چرا داری گند میزنی به زندگیت؟ _

چیکار کردم که خودم خبر ندارم؟ _

دیگه می خواستی چیکار کنی؟ به اسم مدیتیشن میری جاهای خطرناک، به اسم تولد میری پارتی، با پسرام که خوب _

.می گردی

.متشسریع چرخیدم س

تو ... تو از ... از کجا میدونی؟ _

.هه، فکر می کنی با احمق طرفی؟ سرتو مثل کبک کردی زیر برف و فکر می کنی بقیه احمقن _

وایسا ببینم، میگم از کجا میدونی؟ _

به اونش کاری نداشته باش، جواب منو بده، گفتم چته؟ _

.مهیچیم نیست، االنم منو برگردون خونه کار دار _

آره برگردونم خونه تا با پسرای دیگه بری گردش؟ _

تو هیچی نمیدونی. پرهام چرا انقد تو کارام دخالت میکنی؟ _

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 292: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن 292

:ماشینو با سرعت کنار خیابون نگه داشت و کامل به طرفم چرخید و با داد گفت

پیچونی و میری گردش به هرکار خودسر کردی گفتم فعال شرایط روحیش خوب نیست و چیزی نگفتم، دانشگاهو می _

درک، ولی ندا به خداوندی خدا اگه همین االن نگی این پسرای رنگارنگ و پارتی چیه زنگ می زنم به علیرضا که حتی

.دیگه نذاره بری دانشگاه

اه، من نمیدونم چه ربطی به تو داره؟ به چه حقی منو تعقیب می کنی؟ _

.بشم اما درو قفل کردماشینو روشن کرد و دور زد، خواستم پیاده

کجا میری؟ _

.جایی که آدمت کنم _

وایسا ببینم، زندگیه خودمه به تو چه؟ _

تو غلط می کنی، هیچی نبود اون همه ماجرا و حرف در اومد، میدونی اگه بفهمن چه غلطایی می کنی چی میشه؟ _

.دوس دارم _

.تو بیخود می کنی _

:جوری داد زد که حس کردم پرده ی گوشم پاره شد. منم مثل خودش داد زدم

زندگیه خودمه، به تو ربطی نداره، هرجور بخوام زندگی می کنم، اصال حاال که اینجور شد از این به بعد پارتی ام میرم، _

.با هرکس که دلم بخوادم می گردم

ه نزدیک بود از شیشه ی جلو پرت بشم بیرون، دستامو تکیه دادم به بعد از تموم شدن حرفم پرهام جوری زد رو ترمز ک

:داشبورد که سرم به شیشه نخوره. سرشو چرخوند سمت شیشه ی ماشین و گفت

.برو پایین _

.یه لحظه تازه فهمیدم چه حرفی زدم اما برای پشیمونی دیر بود

پرهام؟ _

ینم به کجا میرسی اما بهت بگم که از این به بعد هر اتفاقی بیوفته دیگه برو پایین ندا، برو هر غلطی دوس داری بکن بب _

.رو من حساب نکن

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 293: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

293

بدون حرف اضافه ای از ماشین پیاده شدم و مسیرو برگشتم، کمی که رفتم صدای بوق ماشینو از پشت شنیدم، به خیال

مو نگاه کردم، پرهام اشاره کرد که این که مزاحمه اهمیتی ندادم ولی صدای بوق تمومی نداشت، برگشتم و پشت سر

.سوار شو، سرمو چرخوندم و دوباره راه افتادم، صدای بوق قطع شد اما یهو دستم از پشت کشیده شد

.بیا برو سوار شو، برمیگردونمت خونه _

تو که گفتی دیگه روت حساب نکنم؟ _

.وسط خیابون نمایش نده آره االنم میگم، ولی نمیذارم از اینجا تنها برگردی، راه بیوفت _

:به اجبار سوار شدم و تا خونه هیچکدوم حرف نزدیم.تنها جمله ای که ازش شنیدم موقع پیاده شدن بود که گفت

.حیف اون بچه ای که خدا به تو داده، حیف معصومیتی که داری به باد میدی _

.مدم که فرشته صدام کردتو شوک جمله ای که گفت موندم و نفهمیدم کی رفت، وقتی به خودم او

روزها و هفته های بعد به درس و دانشگاه و هستی گذشت، دو بار دیگه تو کالسا شرکت کردم و حالم روز به روز بدتر

کابوسام هر روز بدتر و ترسناک .از قبل می شد، به شدت عصبی بودم و با هر چیز کوچیکی سریع از کوره در می رفتم

ده ای از خودم نداشتم که تمریناتو کنار بذارم. گاهی وقتا به قدری بهم فشار میومد که سرمو تر می شد ولی من هیچ ارا

می کوبیدم به دیوار. به خاطر رفتار تندی که با بعضی دانشجوها و استادا داشتم، وضعیت درس و دانشگاهم به هم ریخته

پرهام حالمو بدتر می کرد. این وسط فقط آراد تا بود. از طرفی وضعیت خونه و سین جیم مامان و از طرف دیگه رفتارای

حدی رفتار مالیم تری داشت ... چندباری با هم حرف زدیم و هربار اصرار داشت که رابطه ی با مارال و فریدو تموم

و کنم. یه بار دیگه ام با مارال رفتم مهمونی ولی قبلش شرط گذاشتم که مثل بار قبل نباشه ... این بار مهمونی کوچیک

جمع و جوری بود و نسبت به قبلی شرایط بهتری داشت ... هیچ میلی به اینطور مهمونیا نداشتم اما اعتراف می کنم که

.بیشتر از حرص و لجبازی با پرهام رفتم

***

.ندا تو چته؟ چند وقتیه حال درست و حسابی نداری _

:همونجور که شقیقه هامو با دست فشار می دادم گفتم

.ونم، این سردرد لعنتی دست از سرم بر نمی داره، شبا از ترس کابوس تا صب چند بار بیدار میشمنمید _

دکتر رفتی؟ _

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 294: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

294

آره چیزی نگفت، الهه؟ _

سوالی نگام کرد، نمیدونستم بگم یا نه؟

.من، من تازگیا یه جور عجیبی شدم، یه چیزایی میبینم و میشنوم _

گفتم دیگه نرو کالس، دختر تو مگه عقلت کمه که خودتو سپردی دست یه مشت احمق؟ توهم زدی ندا، بهت _

ساعت گوشیمو نگاه کردم، وقت کالس بود و باید می رفتیم. بلند شدم و همراه الهه رفتیم سر کالس. طبق معمول هر سه

وارد کالس شد ... از اول با این شنبه معرفت شناسی داشتیم و استاد علوی سختگیر. ردیف دوم نشستم و استاد کمی بعد

استاد مشکل داشتم و امروزم اصال حوصله ی گیر دادن و سختگیریاش نبود اما باید تحمل می کردم. سرم به شدت درد

برم که می کرد و چشمام می سوخت و به زور تحمل می کردم، اواسط کالس دیگه تحملم تموم شد، وسایلمو جمع کردم

:صورتم بزنم تا شاید حالم بهتر بشه. استاد علوی نگاه گذرایی بهم انداخت و گفت و دست به آبی و بیرون

.کالس هنوز تموم نشده خانوم کیان _

.استاد میتونم برم بیرون؟ سرم درد می کنه _

.از اول ترم که کالسارو یکی در میون اومدید، اگه عالقه ای به این کالس ندارید بهتره انصراف بدین _

می دونستم بحث فایده ای نداره برای همین بدون حرف سر جام نشستم ولی واقعا حالم بد بود، سرمو گذاشتم رو میز و

فشار دادم. حس می کردم هر لحظه بیشتر از قبل فشارم افت می کنه، الهه آروم با دست دیگه گوشه های چشممو

:سرشو بهم نزدیک کرد و گفت

.چپ نگاه می کنهندا حالت بده؟ استاد چپ _

.سرمو بلند کردم، کیفمو برداشتم و از جام بلند شدم، نزدیک در که رسیدم استاد علوی صدام کرد

خانوم کیان؟ _

.سر جام وایسادم و نگاش کردم

.اگه رفتید بیرون دیگه از جلسه ی بعد نیاید _

از کردم و رفتم بیرون، دیگه برام مهم نبود که من نمیدونم چرا انقد روی من حساس بود. بدون توجه به حرفش درو ب

چی میشه فقط می خواستم از شر این سر درد خالص بشم. خودمو به دستشویی رسوندم و کمی آب به صورتم زدم و

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 295: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

295

برگشتم و تو محوطه منتظر موندم تا کالس نوید تموم بشه و ببینمش، باید باهاش حرف می زدم. ده دقیقه بعد از دور

.ز دانشکده بیرون اومد و مستقیم رفتم به طرفشدیدمش که ا

نوید؟ _

بله؟ چی شده؟ چرا رنگت پریده؟ _

.شماره ی دیگه ای از فرید داری؟ اون خطشو جواب نمیده _

چی شده؟ اتفاقی افتاده؟ _

.ردمآره، قرار نبود حالم انقد بد بشه، بهم گفت سردردم خوب میشه ولی االن مشکالت دیگه ای پیدا ک _

اوووف، من چیکار کنم خب؟ _

.اون فامیلته، تو معرفیش کردی، االن جواب منو نمیده. بگو جواب بده وگرنه بد میبینه _

.برو بابا، من فقط یه بار آوردمش بیرون، خودت باهاش ادامه دادی، از اینی که میگی ام خبر ندارم _

.از کوره در رفتم و داد زدم

.کنار کشیده خودشو ید، همتون دروغ گفتین، اون مارالم همتون لنگه ی هم _

.مثل خودم داد زد

هر غلطی کردین به خودتون مربوطه، االن یادت افتاده بکشی کنار؟ _

چند نفری دورمون جمع شدن و هر کس چیزی می گفت. رو جدول کنار باغچه نشستم و سرمو فشار دادم. اشکم در

.اومد

.همتون متنفرمبدبختم کردین، از _

.الهه بدو بدو اومد طرفمون و زیر بغلمو گرفت

.پاشو ببینم معرکه گرفتی، پاشو بریم بیرون _

بقیه ی کالسارو بیخیال شدم و همراه الهه رفتیم و سوار تاکسی شدیم. کامال کنترولمو از دست داده بودم، شب بدون

داداش خونه بود، سر سفره ی صبحونه متوجه نگاهای عجیبش خوردن شام رفتم تو اتاق و خوابیدم.صب که بیدار شدم

:شدم ولی نگاش نمی کردم، می دونستم قراره سوال و جواب بشم. مامان گفت

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 296: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

296

ندا دیشب زود خوابیدی نگفتی چرا زود اومدی؟ مگه تا شب کالس نداشتی؟ _

.مامان حوصله ندارم گیر نده _

.این چه طرز حرف زدنه ندا؟ روز به روز داری پررو تر میشی _داداش

ای بابا، چرا اذیتم می کنید؟ _

کال زده به سرت، ندا اگه چیزی نمیگم فکر نکن نمیفهمم، یه مدته مشکوک شدی، به هستی ام که اصال اهمیت _داداش

.نمیدی

چیکار کنم، سوار گردنم کنمش؟ _

اون بچته، تولدش که درست و حسابی نبودی، اگه قراره اینجوری کنی نرو دانشگاه، بچت مهم خجالت بکش ندا _مامان

.تره

.اول گفتم شرایط روحیت خوب نیست کاریت نداشتم ولی االن باید جواب بدی _داداش

از این به بعد موقع ورود و خروج کارت می کشم خوبه؟ _

.قبولش کردیاگه نمیخواستی نگهش داری غلط کردی _داداش

صدای گریه ی هستی که اومد با حرص از سر سفره بلند شدم و رفتم اتاق، دست خودم نبود و دوس نداشتم ناراحتشون

.کنم ولی واقعا حالم بد بود

تا شب به بهونه های مختلف از جمع خونواده فاصله گرفتم تا با مامان و داداش چشم تو چشم نشم، هرچقد با فرید

گوشیش خاموش بود و این کالفه ترم می کرد. حوصله ی هیچ کاری رو نداشتم و این خیلی بد بود، حتی تماس گرفتم

دیگه حال درس خوندنم نبود. شب بدون هیچ حرفی سر سفره ی شام نشستم اما فقط با غذام بازی می کردم و هیچی از

دوباره رفتم تو اتاق. سعی کردم بخوابم اما گلوم پایین نمی رفت، غذای هستی رو بهش دادم و بعد از جمع کردن سفره

فکرم انقد درگیر بود که خوابم از چشمام فرار می کرد، رمان جدیدمو باز کردم تا شاید با خوندن چشمام خسته بشن و

کم خواب به چشمام اومد. کتابو کنار گذاشتم ... روی هستی رو کشیدم و خوابم بگیره. ساعت از دو گذشت و کم

نمیدونم خواب میدیدم یا بیدار بودم؟ صداهای عجیب و غریبی رو شنیدم، چشمامو باز کردم و روی تخت خوابیدم.

.نشستم، یه لحظه انگار کسی رو پشت پنجره دیدم، از جام بلند شدم و رفتم سمتش و پرده رو کنار زدم، کسی نبود

ر چند نفر حرف می زدن اما نمیتونستم بفهمم برگشتم سر جام و سعی کردم دوباره بخوابم. صدای پچ پچ شنیدم، انگا

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 297: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن 297

چی میگن ... چندبار پشت سر هم انگار کسی به شیشه ضربه زد، همونجور که دراز کشیده بودم سرمو چرخوندم و از

دیدن یه مرد بلند قد و سیاهپوش که چیزی از صورتش معلوم نبود وحشت کردم. به خیال این که شاید دزده خودمو به

به وقتش یه حرکتی کنم. پتو رو با ترس تو مشتم فشار می دادم تا صدام درنیاد ... مرد سیاهپوش از پشت خواب زدم تا

آروم از جام بلند شدم و رفتم کنار پنجره. کنار پنجره ی اتاقم دری بود که به تراس باز می شد، ...پنجره کنار رفت

، انگار مسخ شده بودم و کارام دست خودم نبود. یه لحظه وقتی نتونستم چیزی ببینم درو باز کردم و وارد تراس شدم

چشمم به تاریکی عادت کرد و من همون مردو دیدم که از پله ها پایین رفت و وسط حیاط وایساد، عجیبه! تراس پله ای

ستش به حیاط نداشت پس اینا از کجا اومدن؟ دوباره دقیق تر نگاه کردم، کنار اون مرد، مرد دیگه ای بود که تو د

چاقوی بزرگی داشت و سر و روش خونی بود، جلوشم یه تشت پر از خون. انگار کسی تو گوشم می خوند که اینا مرتکب

.قتل شدن. دیگه چیزی نفهمیدم فقط دستامو گذاشتم رو گوشم و تا جایی که تونستم جیغ کشیدم

دورم، تمام تنم خیس عرق بود و صدای گریه ی چشمامو که باز کردم تو اتاق رو تختم بودم و مامان و داداش و فرشته

هستی تمام اتاقو پر کرده بود. با وحشت اول نگاهی به پنجره انداختم و بعد به داداش، مامان یه لیوان آب داد دستم و

.هستی رو بغل کرد

ندا خوبی؟ چت شده؟ چرا داد می زنی؟ _داداش

کتش بدم، فقط تونستم به پنجره اشاره کنم. داداش رفت سمت انگار زبونم یه تیکه سنگ شده بود و نمیتونستم حر

.پنجره و بیرونو نگاه کرد

چیه؟ خواب بد دیدی، اینجا که چیزی نیست؟ _

:کمی از آب خوردم و با لکنت گفتم

.دا ... داداش، دزد ... خون بود ... سر ... سر بریده _

.هیسسس، خواب دیدی دیوونه _

.خواب نبود _

کو؟ کجاست پس؟ _

:از شدت ترس بلند بلند گریه کردم، مامان هستی رو که تو بغلش خوابیده بود رو تخت گذاشت و گفت

.بگیر بخواب، نترس، همسایه هام بیدار شدن با صدات _

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 298: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

298

.خواستن از اتاق برن بیرون که داد زدم

.نرید، مامان نرو، تو رو خدا، می ترسم _

.شستمامان برگشت و کنارم ن

.باشه بخواب من اینجا میشینم _

دوباره دراز کشیدم و چشمامو بستم اما تا صب از ترس خوابم نبرد. از فردای اون شب ترس بدی به جونم افتاد و از تنها

بودن تو اتاق می ترسیدم ولی روم نمیشد به مامان بگم که هرشب بیاد پیشم و من تا صب خوابم نمی برد. فرید همچنان

شو جواب نمی داد و من برای پیدا کردنش با فرید و مارال دعوام شد، جوری که کار حتی به حراست دانشگاهم گوشی

کابوسای شبانه بیشتر و بدتر از قبل ادامه داشتن و هر چند شب یه بار با جیغ و داد از خواب می پریدم. دیگه رو .کشید

تو پارک سر خیابون دانشگاه میشستم تا وقتم بگذره. هرجا که درسام تمرکزی نداشتم و خیلی وقتا دانشگاه نمیرفتم و

می رفتم حس می کردم یکی دنبالمه و می خواد منو بکشه. یکی از روزایی که تو پارک نشسته بودم گوشیم زنگ خورد،

.شماره آرادو که دیدم سریع جواب دادم

الو؟ آراد؟ _

سالم خانوم، خوبی؟ _

.خیلی حالم بده، فریدو نمیتونم پیدا کنم و مارالم جوابمو نمیدهنه خوب نیستم، آراد _

کجایی تو؟ _

.پارک سر خیابون دانشگاه _

بیام دنبالت؟ چرا نرفتی دانشگاه؟ _

.نپرس، خراب کردم _

.همونجا باش االن میام _

.گوشی رو قطع کردم و منتظر موندم. یه ربع بعد اومد و کنارم نشست

عیه؟ تو چرا این شکلی شدی؟ این چه وض _

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 299: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

299

تمام چیزایی که گفته بودی برام اتفاق افتاده، کابوس میبینم و نمیدونم اصال خوابم یا بیدار؟ انگار یکی می خواد منو _

.بکشه. چند وقته درست نخوابیدم

.ای بابا، من که بهت گفتم بکش کنار _

.االن چیکار کنم؟ هرروز داره بدتر میشه _

.اال بریم تو ماشین حرف می زنیمپاشو ح _

تقریبا یکی دو ساعتی رو با آراد حرف زدم و تا حدی آروم شدم ولی باید فریدو پیدا می کردم تا شاید بتونه بگه این

حالتا چرا برام ایجاد شده. تنها جایی که می شد پیداش کرد خونه ی مادام بود، باید می رفتم اونجا! اما چجوری؟

یتونستم برم بیرون و تنها وقتی که می شد دنبال فرید گشت، سه شنبه ها بود که سر کالس استاد علوی روزای دیگه نم

اولین سه شنبه از خونه زدم بیرون و یه آژانس گرفتم و آدرس خونه ی مادامو دادم. جلوی خونه پیاده شدم، از .نمیرفتم

اشون می کردم، دستمو رو زنگ گذاشتم و با ترس فشار این که تنها اومده بودم می ترسیدم اما هرجور شده باید پید

.دادم. کسی جواب نمیداد، چند بار دیگه ام زنگ زدم اما باز کسی جواب نداد. مرد مسنی تو کوچه بود، رفتم سمتش

.سالم آقا، ببخشید شما میدونید مادام کجاست؟ خونه نیستن انگار _

.، االن خونه خالیهسالم دخترم، هفته ی پیش از اینجا رفتن _مرد

تنها راه ارتباطم قطع شد، از مرد تشکر کردم و تا سر خیابون رفتم تا آژانس بگیرم و برگردم خونه. بین راه الهه زنگ

.زد

.الو سالم _

چه سالمی؟ ندا کجایی؟ چرا نیومدی کالس؟ _

.دیدی که علوی گفت دیگه نیام _

.ازتت هااون گفت و تو قبول کردی؟ دیوونه میند _

.مهم نیست _

دیوونه شدی آره؟ _

نه؟ باید پیداش کنم الهه، چرا درک نمیکنید؟ _

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 300: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

300

.بیا دانشگاه حرف می زنیم _

.نه! اونجا نمیام، بیا پارک گلشن _

.باشه تو راه بیوفت، منم میام _

ماشین پیاده شدم. الهه زودتر رسیده و روی به جای خونه آدرس پارکو دادم و تقریبا بیست دقیقه بعد جلوی پارک از

.یکی از نیمکتا نشسته بود، قدمامو تندتر کردم و کنارش نشستم

.سالم _

سالم و کوفت، هیچ معلومه چیکار می کنی؟ _

پشت تلفن که گفتم، الهه من حالم بده، چرا همه شوخی می گیرن؟ _

.تو توهم زدی _

.کابوس می بینم، روزا ترس دست از سرم برنمیداره، تازه اینم بهشون اضافه شده بسه بابا، آره توهم زدم، هرشب _

.آستین مانتومو زدم باال و دستمو نشونش دادم

بیا، ببین ... الهه به خدا توهم نیست، تو خواب می بینم چنتا موجود عجیب دارن کتکم می زنن و بیدار که میشم بدنم _

.هاینجوری کبوده و جای خراش روش

:الهه با تعجب و دهنی باز به دستم نگاه کرد و بعد سرشو بلند کرد و گفت

حاال می خوای چیکار کنی؟ _

.باید فریدو پیدا کنم _

.چجوری؟ نوید و مارال که نم پس نمیدن _

.نمیدونم _

:چند دقیقه تو سکوت گذشت که یه دفعه الهه بشکنی زد و با هیجان گفت

.مهمونیایی که میرن پیداشون کردشاید بشه تو _

.نابغه خب نمیدونم که کجا مهمونی دارن _

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 301: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

301

.من شماره ی کیمیا رو دارم، میدونم چند باری با مارال رفته مهمونی، شاید اون بدونه _

.خیلی خوبه، شمارشو بگیر و ازش بپرس _

.الهه گوشیشو برداشت و شماره ی کیمیا رو گرفت

.جواب نمیده _

.وباره بگیر، انقد بگیر تا جواب بدهد _

.االن باید برم، کالس دارم ولی شب زنگ می زنم و خبرشو میدم _

باشه فقط یادت نره؟ _

.نه خیالت راحت، تو ام مثل آدم کالساتو بیا _

.باشه حاال _

شک نکنه رفتم خونه ی مهسا و تا بلند شدیم و تا خروجی پارک با هم رفتیم و بعد از هم جدا شدیم، برای این که مامان

غروب پیشش موندم و بعد رفتم خونه تا منتظر تماس الهه بمونم. دل تو دلم نبود که ببینم ردی از فرید پیدا می کنم یا

نه؟ داداش از دستم ناراحت بود و درست و حسابی باهام حرف نمی زد، منم سعی می کردم زیاد دور و برش نباشم که

:ش بیاد. آخر شب دیگه از الهه ناامید شدم و آماده ی خواب بودم که برام پیام اومد. الهه نوشته بوددوباره بحثی پی

بهش زنگ زدم ندا، گفت تازگیا فریدو ندیده و مهمونی ام نرفته اما آخر هفته ی دیگه یه پارتی دعوته که شاید فرید و _

.مارال باشن

:براش نوشتم

.رو برام بفرست تا خودم هماهنگ کنمباشه، شماره ی کیمیا _

:شماره رو برام فرستاد و زیرشم نوشته بود

تو که نمیخوای بری؟ _

.چرا اتفاقا میرم ولی تنها نه، با تو _

.زده به سرت؟ من نمیام، می ترسم _

.نترس، چیزی نمیشه _

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 302: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

302

.کمی باهاش سر و کله زدم تا راضی شد و با خیال راحت خوابیدم

بم طبق معمول دوباره با کابوس از خواب پریدم و دیگه خوابم نبرد، ساعت ده با شماره ی کیمیا تماس گرفتم. اول اون ش

راضی نمیشد که آدرس جایی که قرار بود مهمونی باشه بهم بده و کلی باهاش حرف زدم تا آخر گفت فکراشو می کنه و

گار وسط یه سیاهچاله ی عمیق برای بیرون اومدن دست و پا می جواب میده.تمام زندگیم از روال خارج شده بود و من ان

زدم. روزام پشت سر هم می گذشتن و حالم بدتر از قبل می شد، تو خونه لباس پوشیده می پوشیدم تا مامان و بقیه

فکر می کردم کبودیامو نبینن. برای خودمم غیر قابل باور بود که مگه میشه انقد راحت اسیر چیزی بشم که تا قبل از این

شیرین زبونیا و شیطنتاش .اصال وجود نداره؟ تنها دلخوشیم هستی بودو فقط اون می تونست تا حدی حالمو بهتر کنه

برای مدت کوتاهی حواسمو از همه چیز پرت می کرد. تا سه شنبه هفته ی بعد منتظر تماس کیمیا موندم و وقتی زنگ

. باالخره راضی شد و آدرسو بعد از دو ساعت سر و کله زدن فرستاد و نزد خودم دست به کار شدم و بهش پیام دادم

شرط کرد به کسی نگم که آدرسو از اون گرفتم. خیالم تا حدی راحت شد ... لباسامو پوشیدم و از خونه زدم بیرون.

اشت تموم می شد و بالتکلیف تو خیابونا راه رفتم و فکر کردم که اگه فریدو دیدم چی باید بهش بگم؟ تابستون کم کم د

ما حتی یه مسافرت کوچیکم نرفتیم. از جلوی کافه سالی که رد می شدم ناخودآگاه یاد پرهام افتادم و روزی که ساعتمو

دستکاری کرده بود تا بتونیم کمی با هم باشیم. دلم براش تنگ شد ... یعنی خیلی وقت بود دلم تنگ بود ولی غرور

حتی پیام نداد. تنها یکی دو باری که با نگار و ... و حالی ازش بپرسم و اونم زنگ نزدلعنتیم اجازه نمیداد زنگ بزنم

الهام حرف زدم جفتشون گفتن خیلی رو به راه نیست و تازگیا تو خودشه. این کالسا خیلی بهم ضربه زده تا حاال، دیگه

، چنتا بوق خورد و جواب نداد. براش بسه. نفس عمیقی کشیدم و گوشیمو از کیفم درآوردم و شماره ی پرهامو گرفتم

:نوشتم

.سالم، باهام قهری؟ ببخشید خیلی تند رفتم ولی واقعا تو شرایط بدی هستم _

:چند دقیقه بعد دوباره نوشتم

.هروقت بخشیدی جواب بده، دلم برات تنگ شده _

.نمیدونم کی گریه کردم، به خودم که اومدم صورتم خیس بود

( دانای کل )

از روزی که با ندا دعواش شد به خودش قول داد زیاد دور و برش نباشه، دلش می خواست کمکش کنه اما نمیدونست

حتی یه پیام کوتاهم براش نفرستاد و ندا هم همینطور. اصال چجوری!؟ آروم و قرار نداشت، بیشتر از سه هفته بود که

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 303: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

303

انگار پرهامی وجود نداره. سر کار تمرکز کافی رو نداشت و روزایی که آف بود از صب تا شب تو خونه میموند و فکر می

خیابون کرد. چندباری دستشو سمت گوشی دراز کرد تا زنگ بزنه ولی پشیمون شد. تنها دلخوشیش روزایی بود که سر

خونشون وایمیستاد تا موقع دانشگاه رفتن حتی شده از دور ببینتش. نگار دردشو می دونست اما حتی اونم نمیتونست

مرهم برادر باشه. کنار پنجره ی اتاق وایساده بود و به بازی همکاراش نگاه می کرد ... پیام با دو تا لیوان چای کنارش

.ایستاد

تیات غرق شدن؟ نبینم غمتو داداش، کش _پیام

.سرشو چرخوند، دستشو دراز کرد و لیوان چایی رو از دست پیام گرفت

.داغونم پیام _

مگه پیام مرده؟ چته رفیق؟ _

.نپرس، داد از غم دوری _

پس عاشق شدی، میگم یه مدته هوش و حواس درست و درمونی نداری، حاال کی هست؟ _

ی که قبال ازدواج کرده چیکار می کنی؟ پیام؟ اگه تو کسی رو دوس داشته باش _

.سخت شد که، اگه بدونم اونم دوسم داره میرم جلو _

اگه تو رو نخواد چی؟ اگه داره اشتباه می کنه و راهی رو میره که تهش بن بسته چی؟ _

.خب سعی می کنم بهش بفهمونم _

.من مربوط نیستنمیخواد بفهمه، میگه دارم دخالت می کنم تو زندگیش، میگه به _

.پس طرف از اون لجبازای تخسه، فراموشش کن _

.نمیتونم! االن چند هفته میشه باهاش حرف نزدم دارم سکته می کنم _

.یا تو خری، یا اون جادوگر _

.دارم دیوونه میشم پیام _

.خب یه زنگ بهش بزن، این که کاری نداره، فوقش جواب نمیده دیگه _

.میترسم کار خراب تر از این بشه _

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 304: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

304

.دیگه یا رومی روم، یا زنگی زنگ، از من میشنوی برای چیزی که میخوای بجنگ. االنم چاییتو بخور یخ کرد _

پرهام چاییشو بدون قند سر کشید و به حرفای پیام فکر کرد، درست می گفت. اخالق ندارو میشناخت و می دونست انقد

ولش کنه بدتر میشه. پیام نده، حاال که خوب فکر می کرد به این نتیجه می رسید که اگه مغرور هست که هیچوقت

.تصمیم گرفت خونه که رفت بهش پیام بده

***

خسته و کوفته کفشاشو کنار جاکفشی درآورد و کلید و انداخت و درو باز کرد، خودشو به مبل رسوند و روش ولو شد. تو

رد و قبل از این که پرت کنه رو زمین گوشیشو برداشت، از صب اصال نگاش نکرده بود. همون حالت کتشو از تنش درآو

چهارتا تماس بی پاسخ و سه تا پیام داشت ... با خیال این که حتما مامان یا نگار زنگ زدن لیست تماسارو باز کرد و از

از داداشش داشت و دوتا از ندا. با دیدن شماره ی ندا چشماش چهارتا شدن، سریع لیست پیاماشو باز کرد، یه پیام

خوندن پیاما روی مبل نشست و به گوشی تو دستش و نوشته ها خیره موند. باورش نمیشد اون دختر مغرور همچین

خودشو لعنت می کرد که چرا از صب گوشیشو نگاه نکرده، به ساعت رو دیوار نگاه کرد، ساعت دو و .پیامی داده باشه

داد. حتما تا حاال خوابیده، تصمیم گرفت فردا اول وقت بهش زنگ بزنه، از خوشحالی گوشی رو چهل دقیقه رو نشون می

.بغل کرد و همونجا خوابش برد

( ندا )

ردن سفره جلوی تلویزیون نشستم و بی هدف شبکه صب دیرتر بیدار شدم و صبونه و نهارو یکی کردم و بعد از جمع ک

ها رو باال و پایین می کردم، مامان و فرشته رفته بودن خرید و داداش سر کار بود. دیشب هادی زنگ زد تا هستی برای

آخر هفته کال پیشش باشه و همون دیشبم اومد و بردش. امشب قرار بود بریم مهمونی و الهه از دیشب صدبار پیام داده.

از پرهامم خبری نشد، انگار خیلی از دستم ناراحته، حق داره. به الهه گفته بودم زنگ بزنه خونه و از مامان بخواد که مثال

من برم پیشش و طبق نقشه همه چی خوب بود. مامان زنگ زد و گفت که از بازار میرن خونه ی مامان بزرگ و اگه

رم پیش الهه. ساعت از دو می گذشت که تلویزیونو خاموش کردم و رفتم خواستم برم و منم گفتم میخوام آماده بشم و ب

حموم، از ترس سریع دوش گرفتم و اومدم بیرون، عادتم بود ... از بچگی از تنها بودن تو حموم می ترسیدم و فکر می

تو می ترسن، کردم حموم جن داره. حتی شده چشمام بسوزه هرگز نمیبستمشون. داداش همیشه به شوخی میگه همه از

تو نباید از چیزی بترسی که. آخ داداش، دلم واسه شوخیاش تنگ شده. همینجور تو فکر جلوی آینه وایسادم و موهامو

سشوار زدم، کارم که تموم شد باالی سرم دم اسبی بستم و شروع به آرایش کردم، امشب فرق داشت و من باید جوری

که تموم شد رژ قرمز مخملی رو زدم و تمام. خودم از این همه تغییر جا می شدم که بین بقیه تابلو نباشم، آرایشم

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 305: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

305

خوردم، خیلی وقت بود خودمو این شکلی ندیده بودم. سارافون آبی نفتی که قدش تا روی زانوهام می شد و یکی از

نگ الهه شدم. آستیناش بلند و اون یکی کوتاه بود و سرشونش نگین و مروارید و گل کار شده بود پوشیدم و منتظر ز

.ساعت پنج تماس گرفت

.الو ندا آماده ای؟ پنج دیقه دیگه جلو درتونم با آژانس _

.آره حاظرم، االن میام _

سریع مانتوی سرمه ای و شالمو سر کردم و کیف دستیمو برداشتم، برای مامان نوشتم که زود برمی گردم. نگاه آخرو تو

ین که از حیاط برم بیرون اطرافو نگاه کردم تا کسی تو کوچه نباشه و بعد سریع سوار آینه انداختم و رفتم بیرون، قبل از ا

:ماشین شدم. الهه با دیدنم گفت

اووو بابا چه خبره؟ مگه عروسیه؟ _

.باید تابلو نباشیم دیگه، ممکنه نذارنمون تو _

.پس من خیلی شوتم _

.نگران نباش میگم با منی _

ده بود به راننده دادم و خواستم کمی تندتر بره، چشم کشداری گفت که هیچ خوشم نیومد، آدرسی که کیمیا فرستا

مردک چند لحظه یه بار از آینه عقبو نگاه می کرد و لبخند چندشی می زد. برای فرار از نگاهش خودمو با الهه سرگرم

و پیاده شدیم. الهه محکم بازومو کردم. بیست دقیقه بعد جلوی ساختمون شیک و بزرگی توقف کرد. کرایه رو دادیم

.چسبید

.وای ندا بیا برگردیم، من می ترسم _

.نگاهم به ساختمون بود

.نترس منم اول مثل تو بودم، انقد تابلو نباش _

.زنگ آیفونو زدم و صدای مردی به گوشم رسید

کیه؟ _

.باز کنید ما دوستای کیمیا هستیم _

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 306: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

306

.چند لحظه صبر کن _

قه بعد در با صدای تیکی باز شد. داخل حیاط چنتا میز و صندلی چیده شده بودن و باغچه ها از گالی رز و بنفشه چند دی

پر بود. از حیاط گذشتیم و وارد ساختمون شدیم. صدای موزیک و دختر و پسرا از همون جا به گوش می رسید. در چوبی

.ونی به استقبالمون اومدرو باز کردیم و وارد سالن اصلی شدیم. جلوی در پسر جو

.سام علیک، منور کردین، کیمیا اونجاست _

نگاهی به اطراف کردم و بعد وارد راهروی کنار در ورودی شدیم تا رختکن رو .و با انگشت یه گوشه از سالنو نشون داد

تی نده. اتاقو پیدا کردیم و بعد پیدا کنیم و لباسامونو عوض کنیم. قبال تمام این چیزارو برای الهه توضیح داده بودم که سو

از در آوردن مانتو و شالمون برگشتیم تو سالن و یه راست رفتیم پیش کیمیا. طبق معمول دفه های قبل یه سری دختر و

پسر وسط سالن در حال هنرنمایی بودن و یه عده از خجالت خودشون در میومدن. همون پسری که موقع ورود اومد

.داستقبال کنارمون وایسا

خب خانوما خوش اومدین، کیمیا جان معرفی نمی کنی؟ _

.کیمیا به من اشاره کرد

.این نداست، شر دانشگاه _

.بعد به الهه اشاره کرد

.اینم اسمش الهه خانومه، مظلوم دانشگاه _

:بعدم گفت

.این تارزانم پسر دایی منه سهیل، یه تختشم کمه _

.سهیل دستشو به طرفمون دراز کرد و با هم دست دادیم

خب نوشیدنی چی میخورید بیارم؟ _سهیل

:الهه سریع گفت قهوه. سهیل و کیمیا خندیدن و گفتم

.بچم تازه کاره دیگه نمیدونه. هر چی واسه خودت آوردی منم می خورم _

:سهیل ازمون جدا شد و کیمیا گفت

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 307: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن 307

.قراره بیاد آمار فریدو در آوردم، _

.خوبه، بذار بیاد _

.نمیدونم چرا دنبالشی، البته الهه یه چیزایی گفته ولی هرچی هست بدون که فرید خطریه ها _

.مهم نیست، باید پیداش کنم _

.البته با اون هر کاری بکنی حقشه _

.ه ای رو گرفت سمت الههسهیل با لیوانای نوشیدنی برگشت، یکی از لیوانارو از دستش گرفتم، لیوان دیگ

.اینم خدمت شما، سبکه اذیتت نمیکنه _

لیوانمو به دهنم نزدیک کردم و کمی ازش خوردم، از نوک زبون تا ته معدم سوخت ولی سعی کردم به روی خودم

.نیارم

.اگه برات سنگینه بده درستش کنم _

.به سهیل نگاه کردم و لیوانمو بهش دادم

.مرسی _

اینبار بهتر بود و تونستم نصف نوشیدنیمو بخورم. یه ساعتی گذشت که .سهیل رفت و کمی بعد با لیوان دیگه ای برگشت

:کیمیا اومد پیشم و آروم گفت

.ندا؟ فرید اومد _

.بعد با دست سمتی رو نشون داد. کمی از محتویات لیوانمو سر کشیدم و با حرص نگاش کردم

.زیاده روی می کنی. حالت خراب میشه هابسه ندا، داری _الهه

.راست می گفت، خودمم همین فکرو می کردم، بدنم گرم شده بود و سرم کمی گیج می رفت

از جا بلند شدم و یواش یواش رفتم طرف فرید، با چنتا از دوستاش دور هم جمع بودن و بلند بلند می خندیدن. پشت سر

یر گوشش گفت و به من اشاره کرد، فرید چرخید و همین که چشمش بهم فرید وایسادم، یکی از دوستاش چیزی ز

:خورد با حالت تعجب گفت

ندا؟ اینجا چیکار می کنی؟ _

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 308: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن 308

فکر کردی پیدات نمی کنم؟ خطتو چرا خاموش کردی؟ می دونی از کی دنبالت می گردم؟ _

.از جمع جدا شد، دستمو کشید و جلوتر ازم راه افتاد

بیا اینور ببینم چی میگی؟ _

.دستمو ول کن _

.بدون توجه به حرفم تا انتهای سالن رفت، یه گوشه ی خلوت وایساد و زل زد بهم

چه مرگته؟ _

.دستمو محکم کشیدم

گفتی؟ دروغ چرا ول کن دیگه، نمیدونی چیکار دارم؟ _

.ن گیر ندهمن هیچ دروغی نگفتم، اگه خوب نشدی تقصیر خودته، الکی به م _

غلط کردی، پس چرا از ترست رفتی قایم شدی؟ _

.دوباره دستمو گرفت و این بار محکم تر از قبل فشار داد

.نکن وحشی دستم شکست _

.بخوای پا پیچم بشی دستت که سهله، همه ی استخوناتو میشکنم _

.آبروتو می برم فرید _

.نهایی، بخوای کاری کنی حسابتو میرسمهیچ غلطی نمیتونی بکنی، ببین االن اینجا ت _

.بعد دستمو کشید و در یکی از اتاقارو باز کرد و پرتم کرد تو، خودشم پشت سرم اومد و درو بست

.منو نگا جوجه، از تو بزرگتراشم نمیتونن کاری کنن، تو که جای خود داری _

ای وارد می شدم. سرمو انداختم پایین و روی صندلی چند لحظه بهش زل زدم، دعوا فایده ای نداشت و باید از راه دیگه

.نشستم، خوب بود زود اشکم در میومد

.فرید چرا با من این کارو کردی؟ من که از مشکالتم برات گفتم، عوض کمک بیشترشون کردی _

:نزدیک شد و رو صندلی دیگه ای نشست و خم شد طرفم و گفت

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 309: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

309

.اتفاقی افتاد، خودت ادامه دادی خیلی احمقی، اولین جلسه که دیدی چه _

.االن چیکار کنم؟ وضعیت بدی دارم، کم مونده از دانشگاه اخراج بشم، تو خونه ام اوضاع بدتره _

.سیگاری روشن کرد و گرفت سمتم

بگیر، حاال گریه نکن ببینم، مشکلت چیه دقیقا؟ _

.دبی هوا سیگارو ازش گرفتم و ناشیانه کشیدم، سرفه کردم، خندی

.تو که اهل این حرفا نیستی غلط می کنی ادای بچه زرنگارو در میاری _

.شبا کابوس می بینم، از ترس تا صب خوابم نمیبره، تمام تنم جای کبودیه. اذیت میشم _

.بیخیال، از این به بعدش دست من نیست، مادام میدونست که اونم رفته _

.پک دیگه ای به سیگار زدم

.از همتون شکایت می کنم _

.هه، مال این حرفا نیستی، اگه این کارو بکنی پای خودتم گیره _

.من کاری نکردم _

خیال کردی. یادت رفته عهدنامه امضا کردی؟ _

اون دیگه چه کوفتیه؟ _

مو کشیدم تو سکوت نگام کرد. صندلیشو کشید نزدیک و دستشو آورد جلو، می خواست به موهام دست بزنه که سر

.عقب و با اخم نگاش کردم

.تو حالت خوب نیست، چی زدی؟ چشمات قرمزه _

.سرم به شدت درد می کرد و حس می کردم اگه بلند بشم می خورم زمین

تو که دختر خوبی بودی؟ ببین سخت نگیر، دیدی چه زود همرنگ بقیه شدی؟ همین االن کلی پسر اون بیرونه که _

... حاضرن برات

.اشتم حرفشو تموم کنه، با حرص و صدای بلند داد زدمنذ

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 310: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

310

.خفه شو، اگه می بینی این شکلی اومدم برای اینه که بتونم بیام تو و باهات حرف بزنم، کاری به گندکاریاتون ندارم _

.تا اینجا اومدی حیفه با این حرفا اعصاب جفتمونو خراب کنی، لذتشو ببر _

.بعد خنده ی چندشی کرد و بلند شد. سیگارو انداختم زمین و بلند شدم و رفتم سمت در

.برو بابا دلت خوشه _

.تا برگرده درو باز کردم و رفتم بیرون، پشت سرم اومد

وایسا ببینم، کجا میری؟ _

.جهنم، دست از سرم بردار _

.اشتم. روی اولین مبل خودمو پرت کردم، کنارم نشستبه سالن که رسیدم سرم گیج می رفت، حالت تهوع شدیدی د

... بیا لجبازی نکن، ببین همین دوستام االن _

حوصله ی چرندیاتشو نداشتم، دستمو گذاشتم رو سرمو بلند شدم، با چشم دنبال الهه گشتم، گوشه ی دیگه سالن

.نشسته بود و انگار اونم دنبال من می گشت. تا منو دید اومد طرفم

ندا خوبی؟ چرا رنگت پریده؟ کجا بودی؟ _

.حالم بده الهه، بیا بریم _

رفتم سمت همون اتاقی که لباس عوض کردیم و به زور مانتو و شالمو پوشیدم و الهه ام آماده شد. با هم از اتاق رفتیم

.بیرون

ندا نرمال نیستی، چی شد بهت؟ _

کردم. بین تمام کسایی که بودن چشمم به یه چهره ی آشنا افتاد، اون سرمو تکون دادم و برای بار آخر نگاهی به سالن

.اینجا چیکار می کرد؟؟ دختری با لیوان نوشیدنی بهمون نزدیک شد

.حالت خوب نیست عزیزم؟ بیا این آب پرتقالو بخور خوب میشی، انگار زیاده روی کردی _

.سالن دور سرم می چرخید، رو زمین نشستم و الهه لیوانو از دست اون دختر گرفت و به لبم نزدیک کرد

.بیا یکم بخور حالت جا بیاد و بریم _

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 311: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

311

.بو کشیدم

.نترس آب پرتقاله _

یومد. صدای نصف لیوانو خوردم و بلند شدم، سرم هر لحظه بیشتر گیج می رفت. به زور تا حیاط رفتم و الهه پشت سرم م

.فریدو از پشت سر شنیدم

.به حرفام فکر کن، تو تنهایی نمیتونی کاری بکنی _

کی گفته تنهاست؟ _

.این صدا برام آشنا بود، چرخیدم و درست پشت سر فرید، آرادو دیدم. فریدم چرخید

تو اینجا چه غلطی می کنی؟ _

.اومدم تسویه حساب _

ستم تشخیص بدم که آراد به فرید نزدیک شد و مشت محکمی رو تو صورتش زد. با هم چشمام تار می دیدن اما میتون

:درگیر شدن و بین دعواشون شنیدم آراد به فرید گفت

.آرام به خاطر کارای تو کارش به تیمارستان کشید عوضی، خیلی وقته دنبالت می گردم _

شتم تا از اونجا برم بیرون که سرم گیج رفت و خوردم الهه جیغ می زد و صداش بیشتر رو اعصابم بازی می کرد، برگ

.زمین. صدای کمک گفتن الهه رو شنیدم و بعدش چیزی نفهمیدم

***

چشمامو به زور باز کردم، به زور نگاهی به اطراف انداختم، تو اتاقی شبیه به اتاقای بیمارستان بودم و یه دستم سرم وصل

دعوای فرید و آراد جلو چشمم اومد، بعدشو نمیدونم. پرده ی کنار تختم تکون بود.نمیدونستم چی شده و فقط صحنه ی

خورد. خدایا چی می دیدم؟؟؟ انگار خواب می دیدم، چشمامو یه بار رو هم فشار دادم و دوباره باز کردم، نه! خواب

پرهام کنار تخت وایساده بود و نگام می کرد، اون اینجا چیکار می کرد؟ .نبود

؟ بهتری؟؟ _

.از نگاه کردن بهش خجالت می کشیدم، سرمو چرخوندم و گریه کردم

می دونی چیکار کردی؟ تو اونجا رفته بودی چیکار؟؟؟ _

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 312: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

312

:فهمیدم که همه چیزو می دونه، زیر لب گفتم

... چی شده؟ من فقط _

.کوفت شده، همیشه میگی کاری نکردم، داشتی میمردی نفهم _

:ر اومد و معاینه کرد و کارش که تموم شد رو به پرهام گفتخواستم چیزی بگم که دکت

.خدارو شکر حالش بهتره، آزمایشام خوب بودن، سم کامل تخلیه شده _

:از شنیدن حرف دکتر وحشت کردم، سم؟؟ چه سمی؟؟؟ پرهام تشکری کرد و پرسید

میتونم ببرمش؟ _

.مایعات بخورهسرم که تموم شد میتونید برید فقط تا چند روز فقط _

.دکتر که رفت یاد الهه افتادم

الهه کجاست؟ _

رسوندمش خونشون. تو داری با خودت چیکار می کنی؟ چی خوردی؟ _

پرهام؟ _

.داد زد

درد پرهام، تا کی می خوای خودت و بقیه رو آزار بدی؟ میدونی چی مصرف کردی؟ _

.سیگار _

.سیگار نیست، یه چیزی خوردی که توش قرص توهم زا بودههه، هر سیگاری که _

.دعوام نکن _

دعوات نکنم که دوباره بری هر کار دوس داری بکنی؟ زنگ زدم علیرضا بیاد ببینم حواسش کجاست که خواهرش تو _

پارتیا ول شده؟

.با وحشت نگاش کردم، داداش نه! اگه اون بیاد خیلی بد میشه

.پرهام تو رو خدا بهش نگو، منو می کشه _

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 313: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن 313

.حقته، تا حاالم اشتباه کردم چیزی نگفتم _

.چیزی نگفتم و پرهام از اتاق رفت بیرون و کمی بعد با پرستار برگشت. پرستار سرمو از دستم در آورد و رفت بیرون

.پاشو بریم _

تم بیرون. هنوز سرم گیج می رفت، آروم آروم رفتیم از رو تخت بلند شدم، لباسامو درست کردم و پشت سر پرهام رف

.طرف ماشین و سوار شدیم

پرهام انقد عصبی بود که می ترسیدم ازش بپرسم چطوری فهمیده و اصال چجوری اومد اونجا؟ کمی از راه به سکوت

ار کنم و چی باید بگم؟ گذشت. می دونستم پام که به خونه برسه باید منتظر یه دعوای جانانه باشم و فکر می کردم چیک

پرهام هر از گاهی نفس عمیق می کشید و دستشو می کوبید رو فرمون، احساس حالت تهوع داشتم، از پرهام خواستم

ماشینو نگه داره، هنوز کامل توقف نکرده بود که درو باز کردم و پریدم بیرون و کنار جوب نشستم، چندبار پشت سر

باال آوردم. دهنمو با دست پاک کردم و سوار ماشین شدم. از رو داشبورد دستمال هم اوق زدم و هرچی تو معدم بود

.کاغذی رو برداشتم و صورتمو پاک کردم

این کارا چیه که میکنی؟ اصال یه لحظه فکر کن اگه الهه نبود چی میشد؟ _

:تمام جراتمو جمع کردم و آروم گفتم

تو چجوری فهمیدی؟ _

میفهمی چی میگم؟ چه فرقی میکنه؟ اصال _

داداش االن خیلی عصبانیه؟ چی گفت بهت؟ _

.خیلی بیشعوری، اگه واقعا به فکرشون بودی کارت به اینجا نمیکشید _

.تو هیچی نمیدونی _

.ماشینو نگه داشت و چرخید طرفم

.چیو نمیدونم؟ سرتو مثل کبک کردی زیر برف و خیال می کنی بقیه تو رو نمیبینن _

می کنی من به خاطر این که کیف کنم رفتم اونجا؟ فکر _

.پس واسه چی رفتی؟ رفتی خودتو به کشتن بدی؟ یا صدتا بالی دیگه سرت بیاد _

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 314: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن 314

.جوری بلند و با حرص حرف می زد که می گفتم االن میزنه تو گوشم

.نه، باید یه نفرو می دیدم _

.از اولش، وگرنه همین االن مستقیم میرم خونه و همه چیرو به مامانت و علیرضا میگمهمه چیزو برام بگو، _

... آخه _

آخه نداره، دانشگاهتو چرا نمیری؟ _

من نمیدونم این آتش نشانه یا مامور اطالعات؟ چیزی نگفتم، ماشینو روشن کرد و راه افتاد. دلشوره و اضطراب بدی به

.بدتر می کرد. وقتی ماشین توقف کرد تازه سرمو بلند کردم و اطرافو نگاه کردمجونم افتاده بود و حالمو

.چیو نگاه می کنی؟ پیاده شو _

اینجا؟ _

.آره، قراره حرف بزنی _

و می دونستم پرهام اگه کاری رو بخواد انجام میده پس بدون بحث پیاده شدم. با هم رفتیم تو خونه. رو مبل نشستم

:ش تکیه دادم. پرهام رو به روم نشست و گفتپشتی به سرمو

.خب، بگو، فقط راستشو بگو _

چی بگم؟ _

از اولش، اون کالسا چی ان؟ اون پسرا با تو چیکار دارن؟ اون مهمونی و پارتیارو چرا رفتی؟ کالسای دانشگاهتو چرا _

نمیری؟

می چکید ... حاال که موقعیتش بود باید می گفتم برای اولین بار احساس ضعف کردم، دلم پر بود و اضافش از چشمام

ولی دلم نمی خواست پرهام بهم جور دیگه ای نگاه کنه. کمی مکث کردم، دلمو زدم به دریا و شروع کردم، گفتم ... از

ن هیچ اول اولش ... از روز اول دانشگاه تا آشنایی با فرید و باز شدن پام به اون کالسا، گریه کردم و گفتم. پرهام بدو

حرفی فقط به حرفام گوش داد. صحبتم که تموم شد سرمو بین دو تا دستم گرفتم و خم شدم رو زانوهام. چند دقیقه

.هیچکدوم حرفی نزدیم تا این که باالخره پرهام به حرف اومد

ر بشه؟ تو چه کارا کردی و به کسی نگفتی، چطور نفهمیدی مدیتیشن یه ورزشه و چیزی نیست که مخفیانه برگزا _

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 315: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن 315

.هیچی نگفتم

تو دانشجوی این مملکتی آخه، چرا اونقد حرص خوردم و ازت پرسیدم چیزی بهم نگفتی؟ _

.ترسیدم _

از چی؟ _

.از همون چیزی که االن آزارم میده _

چی بگم من به تو؟ دنبال آرامش بیرون از خونه میگشتی؟ چطور از هستی غافل شدی؟ _

م بهش نگاه نکرده بودم، سرم داشت منفجر میشد، دوباره یه عالمه صدا تو سرم می پیچید. تمام مدتی که حرف می زد

نگاهمو که دید با دست صورتشو .سرمو بلند کردم و زل زدم بهش، صورتش خیس بود و این نشون می داد گریه کرده

.پاک کرد، بلند شد و کنارم نشست

.ات میوفتاد چی میشد؟ این چیزا شوخی بردار نیستمیدونی چه کار خطرناکی کردی؟ اگه اتفاقی بر _

چیکار باید بکنم؟ _

.همه چیزو به علیرضا بگو، اون کمکت می کنه، منم هستم _

.فکر می کنن دیوونه شدم _

.بهتر از اینه که تنهایی بیوفتی تو میدون و اتفاقی بیوفته، تا دیر نشده تمومش کن _

دیر شده، تو از کجا فهمیدی؟ _

یه بار شماره ی پسره رو تو گوشیت دیدم و حساس شدم، یکی دو بارم دنبالت اومدم، این مدت که باهام قهر بودی _

.تحقیق کردم و فهمیدم درست و حسابی دانشگاه نمیری

.امروزو میگم _

.آهان، الهه زنگ زد _

.سوالی نگاش کردم

جلوی دانشگاه تا بریم دور بزنیم ولی هرچی منتظر شدم نیومدی، از یکی دو نفر پرسیدم و چند وقت پیش اومدم _

گفتن الهه دوست صمیمیته و شاید بدونه چرا نیومدی، منم رفتم سراغشو و اونجا فهمیدم چه خبره. شمارمو بهش دادم و

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 316: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن 316

.. منم ازش خواستم برام جاسوسی ازش خواستم هر چی شد بهم بگه. اون روز زنگ زد و گفت میخوای بری مهمونی .

.کنه

.با دهنی باز بهش خیره شده بودم، پس از همه چی خبر داشته

خیلی می ترسم، تو میدونی چی سر فرید و آراد اومد؟ _

وقتی الهه زنگ زد من شیفت بودم، با همون پسره بردنت بیمارستان، نمیدونم کجا گذاشت و رفت ... من که رسیدم _

.یمارستان بودفقط الهه ب

پس الکی گفتی به داداش زنگ زدی؟ _

.آره ولی این بار واقعا بهش میگم، باید بدونه تا بتونه کمک کنه _

.بلند شد رفت تو آشپزخونه و کمی بعد با دو تا لیوان چای برگشت

.اینو بخور تا زنگ بزنم رستوران غذا بیارن _

.نه، پاشو بریم خونه _

.ست؟ بعدشم این وقت شب بری بگی چی؟ االن همه خوابناینجا خونه نی _

مگه ساعت چنده؟ _

. دو _

.وای گفته بودم زود برمی گردم _

.نترس، با گوشیت پیام دادم که اجازه بدن امشبو بمونی پیش الهه، خود الهه ام زنگ زد و اجازه گرفت _

.که باهاش بد حرف زدمخودم بدم اومدچقدر خوبه که پرهام هست، یاد رفتار قبلم افتادم و از

پرهام؟ _

.همونجور که چاییشو می خورد جواب داد

هوم؟ _

.ببخشید، به خاطر رفتار بدم _

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 317: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

317

.همون موقع که پیام دادی بخشیدم. اصال دلخور نبودم _

پس چرا چند هفته خبری ازت نبود؟ _

.که دیدم نه نداره می خواستم یه کم ناز کنم ببینم خریدار داره یا نه _

.حرفی برای گفتن نداشتم، کمی از چاییمو خوردم و به رو به روم نگاه کردم

.خیلی دلم برات تنگ شده بود _

.چقد این آدم همه چی زود از یادش می رفت، چقد دلش صاف بود

برای همینه از وقتی همو دیدیم حتی یه بارم اسممو نگفتی؟ _

بیا االن میگم، ندا ... ندا ... ندا ... ندا، خوبه؟ وای از این ناراحتی؟ _

.خندیدم

.ندا همه ی ما دوست داریم، چرا باور نداری؟ تو همیشه باید هر مشکلی داری اول به خانوادت بگی _

.خیلی بچگی کردم _

.نیمباشه حاال ناراحت نباش درستش می کنیم، االن پاشو یه چیزی بخوریم و بخواب، صب حرف می ز _

.نه! نمیخوام بخوابم _

:با چنان وحشتی گفتم که پرهام دستاشو برد باال و گفت

باشه نخواب، حرف بزنیم خوبه؟ _

سرمو تکون دادم. تا صب رو همون مبل نشستیم و از خاطرات گذشته حرف زدیم. چشمام به شدت می سوختن اما

.هرجور شده بیدار موندم تا صب شد

:لوی خونه رفتم و قبل از پیاده شدن گفتمهمراه پرهام تا ج

االن چی میشه؟ _

.تو فعال کاری که گفتم بکن، دانشگاهتو برو، بقیش با من _

پرهام؟ _

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 318: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

318

جان؟ _

میشه به داداش چیزی درمورد اتفاق دیشب نگی؟ _

.پوففف، ندا اگه قرار باشه کمک کنه باید همه چیزو بدونه _

... آخه من _

... وری میگم که برات بد نشه. فقطنترس ج _

.نگاش کردم

ندا تو اون مهمونیا و کالسا یه موقع خطایی نکردی که نشه جبران کرد؟ _

:فهمیدم منظورش چیه، سرمو چرخوندم سمت شیشه و آروم گفتم

.نه پرهام، گفتم که من واسه تفریح نرفتم _

.باشه پس حاال برو تا بعد _

***

با صد تا خواهش و قول تونستم استاد علوی رو راضی کنم که یه فرصت دیگه بهم بده، جزوه ی الهه رو گرفتم تا بتونم

خودمو برای امتحانا آماده کنم، به خاطر یکی دو بار بحثی که تو محوطه با نوید داشتم حراست بیشتر از قبل حواسش به

شگاه بشم به یه چیزی گیر می دادن، البته بیشتر به خاطر خانوم میری بود رفت و آمدم بود و هر بار می خواستم وارد دان

که اصال نمیدونستم چرا انقد بهم گیر میده؟ پرهام یه شب اومد خونمون تا با داداش حرف بزنیم. داداش بعد از شنیدن

ندارم. روزایی که کالس حرفامون بدجوری عصبی شد و کلی باهام دعوا کرد و آخر گفت حق این که تنها برم دانشگاهو

داشتم خودش می برد و خودشم میومد دنبالم. حتی برای این که بتونم شبا راحت بخوابم مامان میومد تو اتاق پیشم یا

داداش چند روز هرجا که می شد دنبال فرید گشت، حتی اومد دانشگاه تا با .من می رفتم و تو پذیرایی می خوابیدم

ز مهمونی به بعد دیگه مارالو تو دانشگاه ندیدم، نویدم حرفی نمی زد. این وسط اوضاع روحی و مارال حرف بزنه اما از رو

جسمی من روز به روز بدتر می شد تا جایی که تمام امتحانامو خراب کردم و اون ترم مشروط شدم. بعضی شبا انقد حالم

هاد داد برم پیش روانپزشک تا شاید بتونه بد می شد که حتی مامان و داداش از حالتام وحشت می کردن. پرهام پیشن

.کاری برام بکنه

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 319: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

319

یه ساعتی بود تو صف انتظار نشسته بودیم، از سر بی حوصلگی به بیمارای دیگه نگاه کردم، یعنی پشت هرکدومشون چه

قفل شد. داستانی هست؟ چرا کارشون به اینجا کشیده؟ نگاهم روی دختر سبزه ای که به نظر میومد پونزده ساله باشه

چند دقیقه یه بار سرشو بلند می کرد و به مردی که کنارش .سرش پایین بود و با نوک کفشش رو زمین خط می کشید

بلند شدم و بغل ... نشسته بود زل می زد و دوباره همون حرکات تکرار می شد. چند دقیقه بعد صندلی کنارش خالی شد

.دستش نشستم

چند سالته عزیزم؟ _

بلند کرد و کمی نگام کرد بعد خودشو به مرد نزدیک تر کرد و به بازوش چنگ زد، مرد دستشو دور دختر سریع سرشو

حلقه کرد و از جا بلند شد و به طرف بیرون اتاق انتظار برد. با تعجب به رفتارشون نگاه می کردم که صدای جیغ کشیدن

:چشمای گریون گفت دخترکو شنیدم. خانومی که دوتا صندلی اونورتر نشسته بود با

.تعجب نکن، یه ساله که اینجوریه _

دخترتونه؟ _

.نه برادر زادمه _

مشکلش چیه؟ _

هفت سالش بود مامانش مریض شد و مرد، داداشم کارگر کارخونه بود و وقت نداشت بهش برسه، برای همین دو _

.سال بعد زن گرفت که ای کاش نمی گرفت

نامادریش اذیت کرده؟ _

زنه یه برادر از دار دنیا داشت، به نظر معقول میومد، داداشم با رفت و آمدش مخالفتی نکرد، انگار یه روز که خواهرش _

... نبوده و شیدا خونه بوده اومده و

.گریه مجال نداد حرفشو تموم کنه

اداشم یه ساله زندگیشو ول کرده و االن یه ساله که مثل دیوونه ها شده، یه بار قرص خورده بود اما نجاتش دادیم. د _

.افتاده دنبال کارای شیدا

.دلم گرفت، چقدر این پدر و دختر مظلوم بودن

خانوم کیان؟ _

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 320: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن 320

.سرمو چرخوندم و جوابشو دادم

.بفرمایید نوبت شماست _

.همراه مامان رفتیم تو اتاق، خانوم دکتر میانسالی با لبخند از پشت میز دعوت به نشستن کرد

خب عزیزم خوش اومدی، چه مشکلی داری؟ _

تشکر کردم و هرچی که الزم بود گفتم، دکتر از مامان خواست تا بیرون اتاق منتظر بمونه. بیست دقیقه با هم حرف

.روی یه برگ کاغذ یه سری چیزا نوشت و گرفت سمتم ... زدیم

.ه ی بعد وقت بگیربیا عزیزم، این داروها رو مصرف کن و از خانوم منشی برای دف _

:بعدم روی کاغذ دیگه ای آدرس دکتر روانشناسی رو نوشت و گفت

.عالوه بر داروها باید یه مدتم تحت نظر مشاور باشی. برات پرونده تشکیل میشه فقط خواهشا درمانتو جدی بگیر _

هستی پیش فرشته مونده بود و داروهارو بین راه خریدیم و برگشتیم خونه. .ازش تشکر کردم و از اتاق بیرون رفتم

حسابی گرسنه بود، براش غذا گرم کردم و کنارش نشستم تا بهش بدم. صدای پیام گوشیم اومد، فرشته کیفمو برام

.آورد و از توش گوشی رو برداشتم ... پیامو باز کردم

سالم ندا خانوم بی معرفت، حالت چطوره؟ _

:شماره ی سپیده بود. براش نوشتم

.م خانوم گمگشته، بد نیستمسال _

چند دقیقه بعد زنگ زد، همونطور که غذای هستی رو میدادم با هم حرف زدیم، برای هفته ی بعد دعوتم کرد خونشون

.و اصرار داشت حتما برم

.قول نمیدم اما سعی می کنم بیام، وضعیتم به هم ریخته _

.یعنی اگه نیای نه من، نه تو فهمیدی؟ هستی ام بیار _

.باشه حاال ببینم چی میشه _

از طرف من هستی رو ببوس، کاری نداری؟ _

.نه عزیزم لطف کردی _

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 321: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن 321

سردردم شروع شد، شقیقه هامو فشار دادم و از فرشته خواستم برام یه لیوان آب بیاره تا قرصمو بخورم و کمی

.استراحت کنم

تا شب هرجور که بود تحمل کردم و بعد از خوابوندن هستی همونجا تو پذیرایی دراز کشیدم، مامان جای خودش و

فرشته رو کنارم انداخت و دراز کشیدن. به زور قرصای خانوم دکتر امشب یه ساعت زودتر خوابم گرفت. اواسط شب

وباره بخوابم که چشمم به مبل رو به روم افتاد. حس کردم گلوم خشک شده، چشمامو باز کردم تا کمی آب بخورم و د

مامان رو مبل نشسته بود و زانوهاشو بغل گرفته بود، صورتش مشخص نبود اما از حالتش می فهمیدم که اونه. اولش فکر

ولی کردم از ناراحتی خوابش نبرده ... انگار با یه حالت غمگینی زل زده بود بهم. رو پهلوی راستم چرخیدم تا بلند بشم

همین که سرمو چرخوندم مامانو دیدم که تو جاش خوابیده. دوباره برگشتم و رو مبلو نگاه کردم، سایه همونجا بود،

چشمامو رو هم فشار دادم و باز کردم اما هنوز اونجا بود، دیگه نتونستم تحمل کنم، از شدت ترس جیغ کشیدم.چراغا که

.هراسون باال سرم وایساد و داداش با دستاش دو طرف صورتمو گرفت روشن شدن اثری از اون سایه نبود ... مامان

ندا؟ ندا جان آروم باش. چی شده؟ _

:هستی از خواب پرید و گریه می کرد، مامان بغلش کرد و همونجور که تکونش می داد گفت

.آخر سر بچه رو دیوونه می کنی _

لیوان و ازم خواست بخورم، داداش کمی از آبو به خوردم داد ... از فرشته خواست برام آب بیاره، انگشترشو انداخت تو

.تپش قلبم به حدی زیاد بود که حرکاتشو راحت می شد دید

ندا تو چی شدی آخه؟ چیکار کردی با خودت؟ _

.داداش، همینجا بود، درست رو اون مبل نشسته بود _

:ه جارو نگاه کرد و گفتمامان به زور هستی رو خوابوند و کنارم نشست، داداش هم

.هیچ کس اینجا نیست ندا، آروم باش _

دست مامانو محکم گرفتم و سعی کردم بخوابم اما تا چشمامو بستم دوباره همون صحنه جلوی چشمم اومد و با وحشت

.نشستم

.فردا صب با هم میریم کالنتری، باید ازشون شکایت کنیم _

... من می ترسم، اگه _

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 322: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن 322

!اگر و اما نداره _

اینو گفت و برگشت سر جاش و من تا خود صب چشم رو هم نذاشتم. فردای اون روز با داداش رفتیم کالنتری، سرهنگ

.شکیبا مراحل اولیه رو برامون شرح داد و برگه های شکایتنامه رو تنظیم کرد

.ه هارو هم امضا کنیدخب خانوم، از اول همه چیرو بگید تا صورت جلسه بشه و این برگ _سرهنگ

سرهنگ حاال فایده ای داره؟ میشه پیداشون کرد؟ _داداش

فایده که حتما داره ولی اینم بگم که این یه پرونده ی ساده نیست ... با یه مجموعه ی بزرگ طرف هستیم که _سرهنگ

دیگه ای هم ازشون شکایت تو سطح شهر و کل کشور فعالیت دارن. ما خیلی وقته پیگیر هستیم و غیر از شما افراد

.کردن

:بعد بلند شد و از قفسه ی پشت سرش زونکن مشکی رنگی رو برداشت و با اشاره بهش گفت

.این پرونده ی اون بانده، چند سالی هست که فعالیتشون رو شروع کردن و شاکی های زیادی دارن _

یعنی تا حاال نتونستید ردی ازشون بگیرید؟ _داداش

.ا، چندین نفر هم دستگیر شدن اما ما دنبال باال سریاشون هستیمچر _سرهنگ

:بعد رو به من کرد و گفت

... وارد بازی خطرناکی شدی دختر، تنها شانست اینه که زود کنار کشیدی وگرنه _

.من به اسم کالسای مدیتیشن وارد شدم _

خیلیا کارشون یا به تیمارستان ختم شده یا سینه ی بله، این شگردشونه، با همین حرفا جذب نیرو می کنن، _سرهنگ

حاال همه ی چیزایی که دیدی یا شنیدی رو، رو این برگه بنویس، اسم و آدرس افراد و خونه هایی که ... قبرستون

.باهاشون در ارتباط بودی

ا اگه کاری بود باهامون برگه رو از دستش گرفتم و شروع به نوشتن کردم.شماره تلفن خونه و موبایل داداشو نوشتم ت

.تماس بگیرن. موقع بیرون اومدن سرهنگ صدام کرد

.خانوم کیان اگه باهاتون تماس گرفته شد یا چیزی یادتون اومد سریعا به ما خبر بدید _سرهنگ

.چشم _

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 323: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن 323

:بود، آخر نفس عمیقی کشید و گفتاز سرهنگ خدافظی کردیم و برگشتیم خونه. تو ماشین داداش خیلی تو فکر

.ندا بهتره یه مدت خونه بمونی، فعال بیخیال دانشگاه باش تا ببینیم چی میشه _

.با این اتفاقایی که افتاده و این ترمم که قبول نشدم خودمم همین فکرو داشتم _

.یه خط دیگه برات می خرم، این خطتو خاموش کن _

اگه زنگ بزنن چی؟ _

اقعا فکر کردی دوباره زنگ می زنن؟هه، و _

چیزی برای گفتن نداشتم. شنبه اول وقت رفتیم و از دانشگاه انصراف دادم، یه خط اعتباری دیگه ام خریدیم و داداش

خط قبلی رو ازم گرفت و نگه داشت. روزای بعد از صب تا شب خونه موندم ... بیکاری و استرس کالفم کرده بود ... این

فقط به نگار و پرهام و سپیده و شیوا دادم تا هم بتونم باهاشون حرف بزنم و هم مزاحم نداشته باشم. از خط جدیدمو

روزی که اون سایه رو دیدم بیشتر از قبل حالم بد می شد و بی خوابیای شبونه خیلی بهم فشار میاورد و مریضم کرده

دم و معدم درد می کرد. تنها سرگرمی این روزام هستی بود اشتهامو از دست دا ... بود. وزنم نسبت به قبل کمتر می شد

و هر از گاهی حرف زدن با نگار و شیوا و پرهام. طبق دستور دکتر داروهای جدیدی که تجویز کرد می خوردم و با

.مشاور حرف می زدم

( دانای کل )

و حتی حرفای روانشناس دردی رو دوا نمی کرد و حال ندا بدتر می شد که بهتر دیگه داروهام تاثیر چندانی نداشتن

کاهش وزن، سردردای طوالنی همراه با وز وز گوش، اضطراب و بی خوابیای شبونه، کابوس، همه و همه دست به .نمیشد

ه بیمارستان بکشه. مامان دست هم داده بودن و این اواخر سرگیجه ها باعث شده بودن که کار ندا هر چند روز یه بار ب

برای خالص شدنش از شر این حالتا و اتفاقا هر جایی که می تونست سر می زد و انواع و اقسام آیه و کتاب و نذر و نیاز

می کرد اما هیچ فرقی به حال ندا نداشت و برعکس بیشتر حالشو خراب می کرد. بعضی از روزا به قدری این حالتا بهش

شو به اینور و اونور می کوبید و خسته و بی حال یه گوشه از خونه میوفتاد. قرار بود کسی چیزی از فشار میاوردن که سر

این موضوع نفهمه و تنها کسی که از جریان خبر داشت پرهام بود که سعی داشت با بیرون بردن و سرگرم کردن ندا تا

لباس عوض کرد و رفت تا با ندا و فرشته برن حدی حالشو عوض کنه. اونروزم طبق دفعه های قبل شیفتش که تموم شد

بیرون، خاله پری و نگار مدام بهش غر می زدن که چرا ازدواج نمی کنی و هفته ای یکی دو تا کاندید بهش معرفی می

« قصد ازدواج ندارم و خودم به موقع دست به کار میشم » کردن اما پرهام بدون توجه به رفتار و حرفاشون فقط به گفتن

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 324: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن 324

ه می کرد. ماشینو کمی پایین تر از خونه پارک کرد ... پیاده شد و زنگو زد. تو جواب کیه گفتن فرشته خودشو بسند

معرفی کرد، در باز شد و رفت تو. همه تو پذیرایی خونه جمع بودن و مرد غریبه ای هم کنار علیرضا نشسته بود، رو به

.شد و باهاش دست داد و ازش خواست بشینه همه سالم داد و به طرف مبال رفت. علیرضا از جا بلند

.پرهام ایشون جناب سروان نوری یا همون مسعود، دوستمه _

:بعد رو به همون مرد کرد و گفت

.مسعود جان اینم پرهام پسر خاله ی منه، از جریانم خبر داره _

.هر دو مرد با هم احوالپرسی کردن و سروان شروع به حرف زدن کرد

ضا همونجور که میدونی پرونده دست سرهنگ شکیباست ولی به خاطر تو من خودمم شخصا دنبال کاراش خب علیر _

.هستم. االن اومدم تا چنتا سوال بپرسم

.لطف کردی، در خدمتم _علیرضا

.سروان نگاهی به پرهام کرد

د، چند روز پیش این آقای به من گفتن روزی که خواهرت مسموم شده، یه پسری رسوندتش بیمارستان به اسم آرا _

.آراد خانلو رو کنار اتوبان همت پیدا کردن، ظاهرا با چند نفر درگیر شده بوده

:ندا با وحشت نیم خیز شد و پرسید

االن کجاست؟ زندست؟ _

.بله خوشبختانه ولی چنتا از دنده ها و یه دستش شکسته و االنم بیمارستانه _سروان

ه ما داره؟ خب این چه ربطی ب _علیرضا

:سروان دستاشو روی زانوهاش گذاشت و کمی خم شد، نفسشو فوت کرد و گفت

.تو حرفاش از فرید عظیمی و سروش فیروزی اسم برده، این نشون میده داستان اونقدرام ساده نیست _

:بعد نگاهی به ندا کرد و پرسید

.تو هیچ رد و نشونه ی دیگه ای ازشون نداری؟ خوب فکر کن _

:ندا سرشو تکون داد و چشماشو رو هم فشار داد. سروان دوباره گفت

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 325: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن 325

بچه های اداره و نیروهای دیگه تمام وقت دارن روش کار می کنن اما ما نیاز به یه سر نخ داریم، یه کد که بشه ردشونو _

.زد ... یه کد بده ندا

.ندا سرشو گرفت و تقریبا داد زد

.نمیدونم ... نمیدونم _

:علیرضا سریع رو به سروان گفت

.حالش خوب نیست مسعود، بهت که گفته بودم _

ببین علی همین االنش پای خودشم گیره ولی رو حساب رفاقت و حرفات زیر سبیلی ردش کردیم، هر چقد _سروان

.همکاری کنه واسه خودش بهتره

:پرهام که تا اون لحظه ساکت بود به سروان گفت

یشه چند لحظه با هم حرف بزنیم؟ جناب سروان م _

.سروان سرشو تکون داد و همراه پرهام و علیرضا رفتن تو حیاط

.جناب سروان اگه ممکنه یه مدت وقت بدید، من سعی می کنم ازش بپرسم و بهتون خبر بدم _پرهام

...به شما زمان بدیم؟ علیرضا هست اگه چیزی باشه _سروان

.رو نمیدونهعلیرضا یه چیزایی _پرهام

.علیرضا با تعجب به پرهام نگاه کرد

مجبور بودم نگم اما انگار نگفتنشون باعث میشه این جریان کش پیدا کنه. فرید و نوید با هم فامیلن، مارال _پرهام

.هرمزی ام نامزد سابق آراده. انگار اینا فعالیتای دیگه ای هم غیر از اون کالسا دارن

دونی؟ تو از کجا می _علیرضا

یه مدتی بود که ندا درست و حسابی دانشگاه نمیرفت، یه بار که فهمیدم بعدش از دوستاشو و چند نفر دیگه _پرهام

.پرس و جو کردم و فهمیدم چه خبره

.علیرضا دستی به سرش کشید و موهاشو چنگ زد

ندا ... وای ندا ... چیکار کنم از دست تو؟ _

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 326: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

326

العات به درد بخوریه، چیز دیگه ای هست که نگفته باشی؟ خب این خیلی خوبه، اط _سروان

.نه، اما میدونم آراد خیلی چیزا میدونه که نگفته چون ندا می گفت به فرید گفته اومدم تسویه حساب _پرهام

د و سروان از پرهام تشکر کرد و از همون جا رفت اداره. علیرضا هاج و واج از شنیدن حرفای پرهام به یه نقطه خیره ش

:گفت

... چقد غافل بودم من، تو این خونه و زیر گوشم بود و نفهمیدم اونوقت تو _

:پرهام دستشو رو شونه ی علیرضا گذاشت و گفت

.منم اتفاقی فهمیدم، فقط علیرضا یوقت به روش نیاریا، به من اعتماد کرد _

.دی، اینم از اینهمیشه آخرین نفری ام که همه چیو میفهمه، اون از زندگیش با ها _

:پرهام برای این که بحثو عوض کنه چشمکی زد و گفت

خب باالخره باید یه فرقی بین عشق آدم با برادرش باشه یا نه؟ _

علیرضا مستقیم بهش زل زد، اولین بار بود انقد رک حرف می زد، خواست حرفی بزنه که صدای جیغ و شکسته شدن

.رن توچیزی از توی خونه باعث شد سریع ب

مامان کنار ورودی آشپزخونه وایساده بود و به یه نقطه نگاه می کرد و اشک می ریخت. علیرضا دستشو گرفت و از

نشسته و دستش پر از خون بود، سرشو جلوی راه کنار کشید و وارد آشپزخونه شد ... ندا گوشه ی آشپزخونه رو زمین

.رو زانوهاش گذاشته بود و هق هق می کرد. علیرضا کنارش نشست

چه خبره؟ چی شد باز؟ _

.وقتی صدایی نشنید دستشو جلو برد و سر ندا رو بلند کرد

چی شده ندا؟ _

:ندا سرشو چرخوند و بین گریه گفت

.میرمخسته شدم، دست از سرم بردارید، میخوام ب _

هیششش، این چه حرفیه؟ _

.دیگه خسته شدم داداش، شمارم خسته کردم _

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 327: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

327

باز حالت خوب نیس، زده به سرت؟ کی گفته ما خسته شدیم؟ _

.پرهام که تا اون لحظه نگاه می کرد کنار علیرضا زانو زد و دستشو گذاشت رو شونش

داداش یه چند لحظه اجازه میدی؟ _

.کیه داد و چیزی نگفتعلیرضا به کابینت ت

!ندا؟ منو ببین _پرهام

.دست از سرم بردار _

!باشه فقط یه دیقه منو نگاه کن _پرهام

.ندا با پشت دست صورتشو پاک کرد و سرشو چرخوند

.پاشو دستتو بشور همه با هم بریم بیرون یه کم بگردیم همه ی اینا از یادت میرن _پرهام

.نمیخوام _

افتادی رو دنده ی لج؟ چرا الکی هم اعصاب خودتو خراب می کنی هم بقیه رو ناراحت می کنی؟ باز _پرهام

.می خوام برم بیمارستان _

.بری که چی بشه؟ دیگه بقیه ی کارا رو بسپر به اهلش _پرهام

میشی، یه مدت ندا هر چی بوده دیگه گذشته، نباید اینجوری میشد ولی حاالم با این کارا فقط خودت اذیت _علیرضا

.بهش فکر نکن

...داداش من نمیخوام شما _

هیسسس، بیخیال، پاشو دستتو بشور گفتم، چی بریده؟ _پرهام

.مامان زنگ بزن هادی هستی رو بیاره _

.باشه زنگ می زنم تو پاشو بریم بیرون، حالت که بهتر شد زنگ میزنم بیارتش _علیرضا

.حالم خوب نمیشه داداش _

:پرهام با چشم به علیرضا اشاره کرد، علیرضا دستشو انداخت گردن ندا و آروم گفت

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 328: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

328

خواهرم، فدات شم می خوای از این به بعد روم نشه برم سر خاک بابا؟ می خوای شرمندش بشم؟ _

شد، دستشو تو ظرفشویی شست و دستمال ندا چند لحظه به صورت علیرضا و بعد به مامان نگاه کرد و از زمین بلند

.کاغذی رو گذاشت رو زخمش و رفت تو اتاق

:پرهام رو به علیرضا گفت

بهتر نیست چند وقت بستری باشه؟ _

.اگه نیاز بود دکترش می گفت _

ر میشه، بهتره حاال که دیگه دانشگاهم نمیره تو خونه بیشتر اذیت میشه، وقتی بیکاره بیشتر فکر می کنه و بدت _پرهام

.سرشو گرم کنید تا یه کم یادش بره

فکر می کنم یه چیزایی رو قایم می کنه و نمیگه، دیگه نمیدونم چیکار کنم؟ یه چیزی بیشتر از اینا هست که _علیرضا

.اذیتش می کنه ولی نمیگه

.پاشو برو راضیش کن بریم بیرون، قول میدم باهاش حرف بزنم _پرهام

.و رفت تو اتاق ندا علیرضا بلند شد

نیم ساعت بعد باالخره تونست نظرشو عوض کنه و همه با هم آماده شدن و برای شام رفتن بیرون. تو پارک ندا ساکت

.یه گوشه نشسته بود و به یه نقطه نگاه می کرد

ندا پا میشی بریم ماشین سواری؟ _پرهام

.نه، حوصله ندارم _

.ا حوصلت بیاد سر جاشمیدونم، میگم که بریم ت _پرهام

.نه _

تو که از ماشین برقی خوشت میومد، بلند میشی یا به زور ببرمت؟ _پرهام

.خوش به حالت که انقد بیخیالی _

.پاشو بریم تو ام بیخیال میشی _پرهام

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 329: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن 329

و همراه پرهام ندا به علیرضا نگاه کرد تا ازش اجازه بگیره، علیرضا با چشم بهش فهموند که نظرش مثبته، بلند شد

:رفت. کمی که از جمع دور شدن پرهام گفت

میدونی ماشین سواری بهونه بود؟ _

واسه چی؟ _

.واسه این که می خواستم باهات حرف بزنم _

:ندا رو یکی از نیمکتا نشست و گفت

.پس همینجا بگو، حوصله ی شلوغی رو ندارم _

.پرهام کنارش نشست

دونی چقد داری عذابشون میدی؟ این کارا چیه ندا؟ می _

مگه دست خودمه؟ _

.دست خودت نیست ولی میتونی کاری کنی که بیشتر از این اذیت نشن _

پرهام؟ فردا میای بریم بیمارستان؟ _

ای بابا، من هرچی میگم تو نمیفهمی؟ بری که چی بشه؟ _

.با آراد حرف بزنم، اون میدونه چی به چی بوده _

.ندا چیزی هست که نگفته باشی؟ یه چیزی هست که اذیتت می کنه و ربطی به کابوسا و اتفاقای این مدت نداره _

.ندا با تعجب نگاش کرد

تو از کجا می دونی؟ _

دختر خوب من اگه تو رو نشناسم که دیگه هیچی، تو همون دختر شاد و زبون دراز قبل نیستی، تو بدترین شرایطم _

کارا رو بکنی، االن چی شده که انقد تو خودتی؟ ندیدم این

شما فکر می کنید من دروغ میگم؟ _

دروغ نمیگی ولی همه چیزم نگفتی، می خوای اگه برات سخته با من حرف بزنی به نگار بگم بیاد پیشت؟ _

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 330: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

330

و یه اتاق دیگه بودم، اون روز که اولین بار رفتم خونه ی مادام وسط کالس از حال رفتم، چشممو که باز کردم ت _

گردنبندی که مامان برام خریده بود تو گردنم نبود، نمیدونم اون روز چی شده ولی وقتی تو اون مهمونی آخر به فرید

.گفتم ازشون شکایت می کنم بهم گفت اگه این کارو بکنم آبروی خودم میره، گفت ازم آتو داره

خب؟ _

... اگه ... اگه وقتی بیهوش بودم _

ببین ندا، هر اتفاقی تا حاال افتاده به خاطر پنهون کاریاته، هرچی هست به علیرضا و پلیس بگو، اگرم خدایی نکرده _

اینی که میگی باشه که میدونم نیست می خوام بدونی همه ی ما طرف توییم پس به جای این که خودت و بقیه رو اذیت

.مامانت و علیرضا و فرشته گناه دارنکنی همکاری کن تا وضع از اینی که هست بدتر نشه،

.کاش از هادی جدا نمیشدم، اون زندگی بهتر از اینی بود که االن هست _

.دیگه این حرفو نزن خب، اینا همش یه مدته، بذار اون عوضیا رو پیدا کنن بعد همه چی درست میشه _

ندا می گفت و سخت تر از اون دیدن اشکای ندا دوباره گریش گرفت، برای پرهام سخت بود فکر کردن به چیزی که

:ندا اما باید حفظ ظاهر می کرد، کمی خم شد و به شوخی گفت

بسه دیگه دختره ی لوس، انگار دنیا به آخر رسیده، اصال از اینی که االن هستی خوشم نمیادا، من همون ندای سرتق و _

پا شدی و اومدی بریم ماشین سواری که هیچ، اما اگه زبون درازو می خوام. پنج دیقه بهت وقت میدم اگه مثل آدم

.نیومدی من بلند میشم میرم خونمون دیگه ام نه من، نه تو

.ندا بدون حرف نگاش کرد

راستی مگه نمیخواستی بدونی عشق من کیه؟ مگه نمیخواستی واسم بری خواستگاری؟ اگه اینجوری کنی عروسیمم _

.دعوتت نمیکنم گفته باشم

.لند شد و به ساعتش نگاه کردبعد ب

.از االن شروع شد _

ندا میدونست همه ی این کارا برای اینه که اون جریانو فراموش کنه اما با خودش فکر کرد بهتره به خاطر خانواده و

خوشحالی کنه. پیش خودش اعتراف کرد که دلش برای روزای شاد و خنده بچشم که شده حداقل تظاهر به بیخیالی و

های مامانش تنگ شده، صورتشو پاک کرد و بلند شد، باید خودشو می زد به بیخیالی تا حداقل داداشش و بقیه تا حدی

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 331: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

331

ای چند تا آخر شب خنده های مصنوعیشو حفظ کرد و سر به سر فرشته و پرهام گذاشت و بر .خیالشون راحت باشه

ساعت کوتاهم که شده همه چیرو به دست فراموشی سپرد. تصمیم گرفت از این بعد همه چیزو تو دلش نگه داره و

کمتر بروز بده تا الاقل دیگرانو بیشتر از این اذیت نکنه. آخر شب برگشتن خونه ... مامان و فرشته و ندا که رفتن تو

:و آخر به پرهام گفت خونه علیرضا تو ماشین موند، کمی من و من کرد

.مرسی پرهام، این چند وقته تو ام خیلی درگیر شدی _

.خواهش می کنم کاری نکردم که _

.چرا اتفاقا بزرگترین کمکو کردی ولی می خوام یه چیزی بهت بگم _

.میدونم چی می خوای بگی اما من خودم خواستم و تا تهشم هستم _

خودتم خوب میدونی که خانوادت هیچوقت راضی نمیشن پس بهتره بچسبی به پرهام شرایط خیلی فرق می کنه، _

.زندگیت

.منم دارم همین کارو می کنم، خانوادم برای آینده ی من تصمیم نمیگیرن _

.میترسم از یه مشکل خالص بشیم و گیر یه مشکل دیگه بیوفتیم. ندا االن حال روحیه خوبی نداره و ممکنه وابسته بشه _

.چه بهتر _

علیرضا خوب به اخالق و روحیات پرهام آشنا بود و می دونست خجالت و رودر وایستی براش معنی نداره و از این رک

بودنش تعجب نمی کرد اما خوب می دونست چیزی که اون میخواد با عقل و منطق خانوادش جور در نمیاد و دوس

.هر چیزی باید با خانوادش صحبت می کرد نداشت خواهرش ضربه ی دیگه ای بخوره، پرهام قبل از

تو با ندا حرف زدی؟ _

.نه. اگه االن چیزی بهش بگم فکر می کنه دارم ترحم می کنم، خودت که میشناسیش _

.اول با مامان و بابات حرف بزن، من میدونم اونا نظرشون منفیه. الکی ندا رو هوایی نکن _

.ذاشت رو پای علیرضاپرهام کامل به طرفش چرخید و دستشو گ

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 332: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

332

شاید بگی خیلی بی حیا و پر رو ام ولی خودتم خوب منو میشناسی، وقتی چیزی رو بخوام برای به دست آوردنش می _

جنگم، مشکل شما ازدواج قبلیشه و بچش؟ من مشکلی ندارم، مامان و بابام اگه راضی نباشن همه ی زورمو میزنم که

.ونم بستگی به شما داره، اگه اجازه بدید باهاش حرف می زنمراضیشون کنم، مهم خود نداست که ا

تو این موقعیت؟ شاید از رو احساسات قبول کنه ولی دو روز دیگه که به خودش بیاد و نظرش عوض بشه چی؟ اصال _

شاید خود تو ام از رو احساسات تصمیم گرفتی؟

وزی فهمیدم بهش حسی دارم که هنوز زن هادی بود، دو ساله دارم با خودم کلنجار میرم، فکر بد نکن ولی من ر _

نمیخواستم جدا بشه و سعی کردم ولی خب قسمت بود دیگه، حتی واسه قبل تر از اون بود فقط دیر فهمیدم و دیر اقدام

.کردم، االنم هرچی که شده و هست واسم مهم نیست، خودش قبول کنه من با دنیا در میوفتم

رهامو درک نمی کرد، از هر نظر قبولش داشت و می دونست آدمیه که میشه بهش تکیه کرد علیرضا واقعا حرفا و حس پ

فقط از نظر خانوادش خبر نداشت و این سخت ترین بخش ماجرا بود. از طرفی ام هستی بود و هادی، تو این شرایط و

.اوضاعم که دیگه بدتر

.وقبل از این که با ندا حرف بزنی همه چیرو به خانوادت بگ _

یعنی اگه اونا راضی باشن تو حرفی نداری؟ _

.من کاره ای نیستم، مهم خود نداست _

:پرهام دستشو کوبید رو فرمون و گفت

.باشه باهاشون حرف می زنم، ولی بذار رابطمون همینجوری بمونه، بعضی وقتا ببرمش بیرون تا فکر و خیال نکنه _

کن به صالح هیچ کدومتون نیست، هرجور باشه پای عشق که میاد وسط یه االن دیگه مثل قبل نیست پرهام، قبول _

.چیزایی عوض میشه

دستت درد نکنه دیگه یعنی به من اعتماد نداری؟ _

... به تو چرا ولی _

باشه، اما دیگه خونتون که میتونم بیام؟ یا اونم ممنوعه؟ _

.چرا قدمت رو چشم _

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 333: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن 333

.ثل آدمیزاد نیستخوشم میاد عشق و عاشقیمونم م _

.آره دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید جریان شماست، منم خوشم میاد خجالتم سرت نمیشه _

بعد جفتشون خندیدن و از هم خدافظی کردن

همون شب پرهام تصمیم گرفت فردا بره خونشون و با خانوادش حرف بزنه. صب سروان نوری با علیرضا تماس گرفت

ا برن بیمارستان. حال و هوای بیمارستان اعصاب ندا رو خورد می کرد اما مجبور به تحمل بود، رو و ازش خواست با ند

صندلیه راهرو منتظر دستور سروان نوری بودن، ده دقیقه بعد سروان از اتاق بیرون اومد و ازشون خواست برن تو. وارد

به آراد نگاه کرد ... آراد با کمک سروان روی تخت اتاق شدن و بعد از سالم دادن کنار تخت آراد نشستن. ندا ناراحت

:نیم خیز شد و تکیه داد و رو به ندا گفت

.خوشحالم که خوبی _

:سروان گوشه ی تخت نشست و پوشه ای که دستش بود باز کرد و گفت

.خب آقای خانلو اینم خانواده ی کیان، حاال حرف بزن _

:ه سروان دوباره گفتقبل از این که آراد شروع به حرف زدن کن

.فقط همه چیزو بدون کم و زیاد بگو _

.آراد شروع به حرف زدن کرد

فوتش همه ی چند سال پیش بابام تو یه تصادف رانندگی مرد، من موندم و یه خواهر و مادرم، بابام بازاری بود و بعد از _

کارای مغازه افتاد گردن من، خواهرم از بچگی به شدت وابسته ی بابا بود و حال روحی خوبی نداشت و من برای این که

کارای مغازه انقد زیاد بود که وقت سر خاروندن نداشتم، کم کم حواسم .حواسش پرت بشه فرستادمش کالسای مختلف

ش قرمزه یا تو خودشه اما می گفتم البد باز یاد بابا افتاده، یه روز زودتر از از آرام پرت شد. می دیدم بعضی وقتا چشما

روزای دیگه تعطیل کردیم و تو راه برگشت خونه بودم گوشیم زنگ خورد ... مامان با گریه و جیغ و داد ازم خواست برم

ده. آرام می خواسته خودشو بکشه و بیمارستان، وقتی رسیدم بیمارستان تازه فهمیدم چه بالیی سر خواهرم و زندگیم اوم

من نمیدونستم چرا؟ یه هفته بیمارستان بستری شد و هر روز حالش خراب تر از قبل می شد ... مجبور شدیم یه مدت تو

بیمارستان روانی بستریش کنیم. افتادم دنبال کاراش و از دوستاش پرس و جو کردم تا این که باالخره فهمیدم جریان

.چی بوده

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 334: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

334

.لحظه ساکت شد و به ندا نگاه کردچند

ته همه ی پیگیریام رسیدم به فرید و اطرافیاش، وقتی جلوی آرام اسم فریدو آوردم شروع به جیغ و داد کرد، مامانم از _

غصه ی آرام سکته ناقص کرد و روز و شب کارش شده بود گریه ... به زور از زیر زبون یکی از دوستای مشترکشون

فردای از کرد، فرار اما ریدو بیرون کشیدم و یه مدت کشیک دادم تا پیداش شد، با هم درگیر شدیم آدرس خونه ی ف

عضو دخترا، کردن تور واسه میره ام پارتی گاهی و داره فعالیت کالسا اینجور تو میدونستم. نشد پیداش اونورا روزم اون

که اومده بودی مهمونیه سمانه، از رفتار و حالتات فهمیدم روز اون. دنبالشم مهمونیا تو ساله یه االن و شدم کالساشون

اولین باره که پاتو اینجور جاها میذاری، انقد تو اون مدت خودمو پیششون این کاره و منفور نشون داده بودم سمانه جلوم

بعدم از « بگیرم حال این بچه پررو رو باید» راحت از کاراش حرف می زد. تو که با مارال دور شدی سمانه با حرص گفت:

شروین خواست که مثال مختو بزنه، دیدم اگه نجنبم تو ام میشی لنگه ی آرام، تصمیم گرفتم نذارم اینطور بشه، بهشون

.گفتم منم ازت بدم اومد و حاضرم به قول خودشون حالتو بگیرم

:سروان سرشو چرخوند سمت آراد و گفت

سی داری؟ تو از فعالیتاشون چیزی میدونی؟ رد و آدر _

اینا یه عضو کوچیکن، اصل کاری یه کسیه به اسم محمدعلی، فعالیت اونا جداست ولی کنارش کارای دیگه ای هم _آراد

.می کنن

.بله اطالع داریم _سروان

.و با چشم به آراد فهموند که جلوی ندا حرفی از این چیزا نزنه

فتاد؟ از کجا فهمیدی؟ خب روز مهمونی که ندا مسموم شد چه اتفاقی ا _سروان

.علیرضا با تعجب به سروان نگاه کرد

مسموم؟ _علیرضا

:سروان دستشو باال آورد و گفت

.علی جان چند دیقه فرصت بده بعدا برات میگم _

.ندا با استرس سرشو پایین انداخته بود و پوست کنار ناخوناشو میکند

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 335: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

335

می دونستم مهمونی هست و از طریق یکی از دوستام فهمیده بودم فریدم هست، همه چیزو هماهنگ کرده بودم _آراد

که دیگه گیرش بندازم، تا وسطای مهمونی ام همه چیز خوب بود و خودمو دور از چشم فرید نگه داشته بودم تا این که

بود بحثشون شده، فرید دستشو کشید و برد یه گوشه، بین جمعیت ندا رو دیدم ... با فرید حرف میزد و معلوم

نمیتونستم برم جلو چون منو میدید و کار خراب میشد. با هم رفتن تو یه اتاق و چند دقیقه بعد ندا با حال نه چندان خوبی

.بیرون اومد

:علیرضا از جاش بلند شد و رو به ندا با داد گفت

کردی؟ تو چیکار کردی ندا؟ اونجا چه غلطی می _

.علیرضا آروم باش _سروان

چی چی رو آروم باشم؟ معلوم نیست چه غلطی کرده که االن انقد حالش بده، ندا حرف میزنی یا همینجا خفت _علیرضا

کنم؟

.سروان نوری نزدیک شد و بین خواهر و برادر وایساد. پرستار وارد اتاق شد

.ایید بیرونچه خبره اینجا؟ مریض باید استراحت کنه، بفرم _

سروان کارتشو نشون پرستار داد و بیرونش کرد، بعد از علیرضا خواست بیرون باشه اما علیرضا عصبی تر از اونی بود که

.بشه باهاش حرف زد

.ندا حرف میزنی یا همین االن خودم و تو رو میکشم _

.ندا تقریبا داد زد

.من هیچ کاری نکردم به خدا _

می کردی هان؟ تنهایی رفتی که چی بشه؟ پس اونجا چیکار _

.تنها نبودم _

:سروان دست علیرضا رو گرفت و از اتاق برد بیرون، رو صندلی نشوند و گفت

.علیرضا آروم باش، داری همه چیزو خراب می کنی، االن اینا میترسن و دیگه حرف نمیزنن _

.رفته بوده کتابخونه و حالش بد شده، نگفتن رفته بوده پارتیبه من گفتن با الهه _

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 336: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

336

.صبر داشته باش، همه چی معلوم میشه، همینجا بشین تا برگردم _

:تو اتاق آراد به ندا گفت

داداشت خبر نداشت؟ _

.میدونست مسموم شدم اما نمیدونست تو مهمونی بوده، خراب کردی آراد _

.رامم انقد از من مخفی کرد کارش به اونجا کشیدهمه چیزو بهش بگو ندا، آ _

:سروان وارد اتاق شد و به آراد گفت

.خب بقیشو بگو _

از حالتا و رفتارای ندا فهمیدم چیزی مصرف کرده، وقتی از سالن رفتن بیرون فرید پشت سرشون رفت و منم خودمو _

شدم و با هم درگیر شدیم اما یه لحظه دوستش داد زد بهشون رسوندم، فرید داشت تهدید می کرد که مجبور به دخالت

و حواسم پرت شد، ندا غش کرده بود، بیخیال فرید شدم و رفتم پیششون و فریدم فرار کرد. چند روز بعد از سر کار

له برمی گشتم که چند نفر جلومو گرفتن و انداختنم تو ماشین و بردن یه جای خلوت، اونجا دوباره فریدو دیدم و بهم حم

کردن ... من کمربند مشکی جودو دارم و چنتاییشونو زدم و کتکم خوردم، ماشین گشتو که دیدن فرار کردن ولی فرید

.گفت اگه پیگیری کنم هم حساب خودمو میرسن و هم بالیی که سر آرام آوردن سر اینم میارن

:رنگ و روی ندا پرید و به لرزه افتاد، سروان یه لیوان آب بهش داد و گفت

.نترس هیچ غلطی نمیکنن، حواسمون به همه چی هست، فقط دیگه تنها نرو بیرون _

:از آراد پرسید

ازشون آدرس یا ردی داری؟ _

:آراد کمی فکر کرد و گفت

.خودم که نه اما دوستام میتونن پیداشون کنن _

یدن یا ردی ازشون پیدا کردن خبر همشون ممنوع الخروج شدن و به همه ی همکارامون پیج کردیم هرجا د _سروان

بدن، تو حاضری همه ی اینا رو تو کالنتری ام بگی؟

.آره هرکاری باشه انجام میدم _

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 337: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن 337

سروان حرفای آرادو صورت جلسه کرد و همراه ندا رفتن بیرون. علیرضا دوباره خواست چیزی به ندا بگه که سروان

:دستشو کشید و آروم بهش گفت

دش به اندازه ی کافی ترسیده، فعال مدارا کن تا روال پرونده طی بشه. فقط حواست شیش دنگ نترسونش علی، خو _

.بهش باشه و اصال نذار تنها بره بیرون

مغزم داره سوت میکشه مسعود، یعنی انقد راحت آبرومون رفته؟ _

.د کردنهیششش، چیزی نشده که، خدارو شکر کن که زود فهمیدی، اگه بدونی چنتا دخترو نابو _

.از هم خدافظی کردن، علیرضا و ندا سوار ماشین شدن تا برگردن خونه، بین راه هیچکدوم حرفی نزدن

این سکوت علیرضا آرامش قبل از طوفان بود و ندا اینو خوب میدونست و خودشو برای هر چیزی آماده کرده بود. به

ز ندا خواست پیاده بشه.درو باز کرد و از همونجا شروع به خونه رسیدن، علیرضا ماشینو تو کوچه پارک کرد و با اخم ا

.داد و بیداد کرد

مامان خانوم بیا دختر دسته گلتو تحویل بگیر، بیا ببین درست زیر گوشمون چه غلطایی کرده و ما از همه جا بی خبر _

.بودیم

.مامان هراسون خودشو رسوند تو پذیرایی

چی شده؟ چرا داد می زنی؟ _

:علیرضا رفت سمت ندا، رو به روش وایساد و از الی دندونای قفل شدش گفت

اینجا دیگه کالنتری و بیمارستان نیست که یکی جلومو بگیره، همین االن زر بزن ببینم تو اون مهمونیا چیکار کردی؟ _

.ندا از ترس یه قدم رفت عقب

.هیچی به خدا، واسه تفریح نرفته بودم _

کاری نکردم ولی دو روز دیگه یه گند دیگش رو میشه، حرف بزن تا پس رفته بودی سر قبر من؟ هی میگه هیچ _

.نکشتمت

:مامان بهشون نزدیک شد و با اعتراض گفت

علیرضا ولش کن دیگه، چیکار کرده مگه؟ _

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 338: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن 338

.ولش کنم که بره هر کار دوس داره بکنه و آبرومونو ببره؟ ولش کردم که این شده _

.ندا با ترس به مامان نگاه کرد

.مامان من هیچ کاری نکردم _

یه بار دیگه این حرفو بزنی همچین میزنم تو دهنت که دندونات بشکنن، دیگه چیکار میخواستی بکنی؟ پارتی که _

... رفتی، هر چی دادن خوردی و مصرف کردی، دروغ که گفتی، با پسرام که دیگه کم مونده

علیرضا؟ _

:دای اعتراض مامان باعث شد علیرضا ادامه ی حرفشو نزنه، به جاش به مامان گفتص

.وسایل هستی رو جمع کن، به هادی زنگ میزنم کال ببرتش پیش خودش، این لیاقت بچه بزرگ کردن نداره _

.نه داداش، غلط کردم، زنگ نزن _

.بعد پاتو از خونه بذار بیرون تا ببینی چیکارت می کنماینو باید قبال فکر می کردی، تو جرات داری از امروز به _

... چرا حرفامو باور نمیکنی؟ میگم من هیچ _

.قبل از تموم کردن حرفش علیرضا سیلی محکمی رو تو گوشش زد، یه طرف صورتش سوخت

.گفتم دیگه نگو کاری نکردم _

.صدای داد مامان و جیغ فرشته با هم بلند شد

علیرضا؟ _

و نزد حرف هیچکس با متحرک ی مرده مثل دا دستشو رو صورتش گذاشت و با گریه رفت تو اتاقش. دو روز تموم ن

و رفتن می سیاهی چشماش کرد، لرزیدن به شروع و پرید خواب از شب نصف سوم روز. موند اتاقش تو وقتا بیشتر

ی کنه. بلند شد تا شاید با خوردن قرص م سوراخ مغزشو مته با کسی کرد می حس بود، گرفته شدیدی تهوع حالت

حالش بهتر بشه که اتاق دور سرش چرخید ... انگار وسط بازار مس گرا بود و کلی سر و صدا تو سرش می پیچید، یه

دستشو روی بینیش کشید و از دیدن ... لحظه احساس کرد مغزش از تو دهنش بیرون میاد، مایعی از بینیش راه گرفت

.ا جیغ مامانشو صدا کردخون وحشت کرد و ب

***

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 339: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن 339

تو خونه ی پدری پرهام حال و هوا فرق داشت، سه روز بعد از روزی که با علیرضا حرف زد همه ی خانواده رو جمع کرد

و باهاشون حرف زد، قبلش سر بسته یه چیزایی به مامان و باباش گفته بود اما حتی اونام نمی دونستن کسی که پرهام

یه و فقط می دونستن پسرشون قصد ازدواج داره و از این بابت خوشحال بودن. شبی که همه جمع ازش حرف می زنه ک

.بودن فقط نگار می دونست چی قراره بگه و قبل از شام به بهونه ای پرهامو کشید تو اتاق

معلومه داری چیکار می کنی پرهام؟ هیچ _

آره می خوام ازدواج کنم، مگه همینو نمی خواستین؟ _

از خر شیطون بیا پایین پرهام، بابا و مامان قبول نمی کنن. خودت میدونی مامان چقد واسه عروسی تو نقشه و آرزو _

.داره

.خب همشو انجام بده _

.جوگیر شدی دیگه، مگه دختر قحطه، من خودم دوسش دارم اما شما با هم جور نیستین _

.و بابام اگه خوشبختی و خوشحالی منو می خوان باید قبول کننمن دوسش دارم، مامان _

.ادای شغلتو در نیار که صد بار تا حاال مامان گفته استعفا بده و گوش ندادی، االن حرف یه عمر زندگیه _

ببینم چرا همتون جبهه گرفتید؟ _

ازه با هادی چیکار می کنی؟ پرهام با عقلت تصمیم بگیر، می خوای حسرت عروسیت بمونه رو دلمون؟ ت _

اوال به هادی هیچ ربطی نداره، دوما چرا حسرت؟ _

نه پس یه بار دیگه میشه عروسی گرفت؟ _

چرا نشه؟ این چه فکر اشتباهیه که دارین؟ نگار من تصمیم خودمو گرفتم و خیلی ام فکر کردم پس الکی حرص و _

.جوش نخور

.تو دیوونه شدی پرهام _

و از اتاق رفت بیرون، تا بعد از شام همه چی آروم بود. همه تو پذیرایی دور هم نشسته بودن که علی آقا اینو گفت

:گفت

خب پرهام، شنیدم قصد ازدواج داری باالخره. به سالمتی کیه؟ _

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 340: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن 340

:پرهام سرشو به طرف باباش چرخوند و گفت

اجازه هست؟ _

بگو پسرم، چرا خجالت می کشی؟ _آقا رضا

.تا اونجایی که من می دونم پرهام هیچوقت تا حاال خجالت نکشیده، اصال بلد نیست _اماله

داداش فقط یه کلمه بگو خونه ی کی باید بریم؟ اسم عروسمون چیه؟ _بهرام

.ندا _پرهام

:همه از شنیدن حرف پرهام خشکشون زد.کمی بعد بهرام پرسید

همین ندای خودمون؟ _

.پرهام سرشو تکون داد

دست بردار دیگه مسخره، جدی کیه؟ _

.جدی گفتم، با علیرضا حرف زدم، گفت اول باید به شما بگم، اعتقاد داره شما راضی نمیشید _پرهام

:پری خانوم که تا اون لحظه ساکت بود گفت

معلومه که راضی نیستیم، دیوونه شدی؟ _

ی پرهام موافق نبود تا این که پرهام جوش آورد، بلند همهمه اوج گرفت و هر کس چیزی می گفت، هیچ کس با حرفا

:شد و گفت

.من نظر نخواستم، گفتم برید خواستگاری، اگه راضی نیستید و نمیاید باشه، خودم میرم ولی دیگه اسممو نیارید _

این چه طرز حرف زدنه پرهام؟ _

چجوری حرف زدم مگه؟ االن به من که رسید همتون مخالفید؟ _

.تو مثل آدم یکی رو انتخاب کن اگه ما حرفی بزنیم _پری خانوم

.انتخاب کردم دیگه، من مشکلی با چیزایی که شما میگین ندارم _پرهام

.از بس خری _الهام

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 341: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن 341

.درست حرف بزن الهام _بهرام

مگه دروغ میگم؟ _الهام

:آقا رضا همه رو ساکت کرد و رو به پرهام گفت

؟ فردا نگی من عقلم نمیرسید شما چرا نگفتین؟ پشیمون نشی؟ خوب فکراتو کردی _

.نه نمیشم، از همه لحاظ سنجیدم _

... بابا یعنی تو مخالف نیستی؟ ندا قبال _بهرام

:آقا رضا با دست اشاره کرد که ساکت، بعد به پری خانوم گفت

تو چی میگی؟ _

.وز دیگه که گذشت میگه من چرا این کارو کردممن میگم داره خودشو بدبخت می کنه، دو ر _پری خانوم

.نمیگم مامان _پرهام

تو میتونی از اول زندگی یه بچه رو بزرگ کنی؟ اونم بچه ای که مال خودت نیست؟ _حمید

فعال تا یه مدت هیچ کس چیزی به کسی نگه، این حرفا تو همین خونه بمونه، همه چی که حل شد با علیرضا _آقا رضا

.زنمحرف می

یعنی تو راضی میشی پسرت خودشو بدبخت کنه؟ _پری خانوم

.دل هرجا باشه خوشبختی ام همونجاست _آقا رضا

پرهام بلند شد و دست آقا رضا رو بوسید و رفت بیرون. دوباره هر کس چیزی گفت، پری خانوم غر می زد تا این که آقا

:رضا گفت

یگی شغلتو بذار کنار و گوش نمیده، پرهام مثل این یکیا نیست، هرکار خانوم خودت پسرتو میشناسی، چند ساله م _

بخواد انجام میده پس عوض سنگ انداختن باید حمایتش کنیم. دوس داری یه عمر با کس دیگه ای زندگی کنه ولی

فکرش جای دیگه باشه؟

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 342: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن 342

واسش به ساعت نبود و فقط دیگه کسی حرفی نزد، پرهام خوشحال سوار ماشین شد و شماره ی علیرضا رو گرفت. ح

دوس داشت هرچی زودتر بهش خبر بده، دو بار جواب نگرفت و سومین بار صدای گرفته و هول علیرضا تو گوشش

.پیچید

.الو پرهام؟ من بعدا بهت زنگ می زنم _

چی شده داداش؟ صدات چرا گرفته؟ _

.ندا حالش خراب شده اومدیم بیمارستان _

ارستان؟ یعنی چی؟ کدوم بیم _

.رجایی _

اینو گفت و گوشی رو قطع کرد، دیروقت بود و به خونه ام چیزی نگفته بود ولی باید می رفت، سریع حرکت کرد و نیم

ساعت بعد تو بیمارستان بود. جلوی پذیرش وایساد، با چشم دنبال علیرضا گشت و وقتی پیداش نکرد با گوشیش تماس

.گرفت

الو علیرضا شما کجایید؟ _

سالم تو کجایی؟ _

بیمارستانم، کدوم بخشید؟ _

ما طبقه ی دومیم، واسه چی اومدی پسر؟ _

.نتونستم خونه بمونم _

.االن که نمیذارن بیای تو _

یه کاریش می کنم، حالش چطوره؟ چی شده؟ _

.نپرس، االن میام پایین _

.گوشی رو قطع کرد و روی یکی از صندلیا نشست، چند دیقه بعد علیرضا اومد و کنارش نشست

چه خبره علیرضا؟ باز چی شد که کارتون به اینجا کشیده؟ _

.اینبار تقصیر من بود تند رفتم _

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 343: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن 343

.بعد همه چیزو براش تعریف کرد

تو چرا بهم نگفتی پرهام؟ _

.کرد پرهام نفسشو فوت

.خواسته بود، بهم اعتماد کرد و نمیخواستم بدبین بشه. تو ام اشتباه کردی دیگه نباید باهاش دعوا می کردی خودش _

.دست خودم نبود، حرفای آرادو که شنیدم آمپرم رفت باال _

.علیرضا سرشو تکون داد

حاال چش شده؟ بازم کابوس؟ _

.باشماینبار بدتره، باید دنبال یه مشاور یا راه دیگه _

دکتر چی گفت؟ _

.تشنج، تا مرز سکته رفته، چیکار کنم آخه؟ از حرفای مسعودم بیشتر ترسیده، میگه دیگه تو این خونه نمیمونم _

بهتر نیست یه مدت از اونجا دور باشه؟ _

.نمیدونم دیگه _

میشه ببینمش؟ _

.حاال یه هفته ای اینجاست، فردا میتونی وقت مالقات بیایاالن که نمیذارن، _

یه هفته؟ چه خبره؟ _

.اینجوری گفتن، فردا دکتر مشاورش میاد ببینیم نظر اون چیه _

.یه کاری کن من االن چند لحظه برم ببینمش و بیام _

.وایسا ببینم چیکار میشه کرد، همراه که نمیذارن _

.علیرضا رفت سمت پرستاری و بیست دقیقه بعد برگشت

.اصال راضی نمیشن پرهام، برو خونه صب بیا شاید گذاشتن _

.باشه، پس من برم فعال _

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 344: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

344

از هم جدا شدن اما پرهام نتونست برگرده خونه، چند ساعت بیشتر تا صب نمونده بود برای همین ترجیح داد تو ماشین

.زد تا ببینه میشه رفت تو یا نه، کمی بعد علیرضا براش پیام فرستاد که بره باال بمونه. صب به علیرضا زنگ

.کله ی سحر اومدی چرا؟ ظهر میومدی دیگه _

.اصال خونه نرفتم که همینجا بودم _

، موقع علیرضا زیر لب چیزی گفت که پرهام نشنید. ندا خواب بود و برای این که بیدار نشه آروم و بی صدا رفتن تو اتاق

.بستری علیرضا برای راحتی ندا و خودشون درخواست اتاق خصوصی داده بود. کنار تخت وایسادن

.تو خوابم این روزا رو نمی دیدم _

.پرهام به علیرضا نگاه کرد، دلش برای پسرخالش سوخت که تنهایی بار مشکالت و ناراحتیارو به دوش می کشید

.بهش فکر نکن درست میشه _

.میگم درست میشه ولی هربار بدتر میشه منم _

.چیزی برای گفتن نداشت، یه کم دیگه تو اتاق موندن و پرستار که برای تزریقات اومد رفتن بیرون

***

چهار روز از بستری شدن ندا می گذشت و پرهام به خاطر شیفت کاری نتونست بره مالقات و فقط دو بار تلفنی با

حرف زد، اکثر فامیل برای مالقات اومدن، علیرضا از مامان خواسته بود چیزی به کسی نگه و مامان علیرضا و یه بار با ندا

دکتر عبدی، روانپزشک ندا روز دوم بعد از صحبت با دکتر بیمارستان .به همه گفته بود به خاطر عفونت بستری شده

گرم کنن و از محیط خونه دور بمونه، موقع داروهای جدید تجویز کرد و از علیرضا خواست تا جایی که ممکنه سرشو

رفتنم گفت اگه حالش بهتر نشه مجبورن یه مدت تو بیمارستان روانی بستریش کنن که تحت نظر باشه. علیرضا حتی از

فکر کردن به این موضوع وحشت داشت، از این که انگ روانی بودن به خواهرش بزنن. روز پنجم دوباره حالت تشنج به

و دکتر بعد از معاینه براش داروی آرامبخش قوی تزریق کرد. پرهام به محض تموم شدن شیفت کاری ندا دست داد

سوار ماشین شد و رفت بیمارستان ... تا پایان وقت مالقات اونجا موند اما ندا به خاطر داروهای آرامبخش خواب بود.

ه ... رو نیمکت حیاط نشستن ... علیرضا سوییچ پرستار از اتاق بیرونشون کرد و پرهام همراه علیرضا رفتن تو محوط

.ماشینو تو دستش تکون می داد، پرهام سوییچو از دستش گرفت

.علی آروم باش _

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 345: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

345

.نمیتونم، اگه تا دوز دیگه وضعش بهتر نشه باید ببریمش تیمارستان _

یه مقدارم اینجا حالشو بدتر می کی گفته؟ دکترا می خوان کار خودشونو راحت کنن، ندا دیوونه نیست فقط ترسیده. _

.کنه، من میگم با دکترش حرف بزن ببرش خونه

دیروز حرف زدم، گاهی بهش حمله دست میده واسه همین می ترسم، باز اینجا حواسشون هست اما تو خونه ما _

.میپره و داد می زنهنمیتونیم کاری کنیم، مخصوصا وقتی من نیستم مامان میترسه. تازه خودشم تا اسم خونه میاد رنگش

.خب خونه نبر، یه جای دیگه، این همه جا _

میخوام خونه رو بذارم واسه فروش اما طول میکشه، خونه ی خودشم مستاجر داره، نمیخوام بقیه زیاد چیزی بفهمن _

.پس نمیشه ببرمش خونه کسی ... همینجا باشه بهتره

.تا کی؟ بیارش خونه ی من _

.تکیه دادعلیرضا به صندلی

نمیشه، یه روز و دو روز نیست که بخوایم بیایم اونجا، فرقی ام نمیکنه، من میخوام فرشته و هستی خیلی تو جریان _

.نباشن، هستی ام دیگه میفهمه، اون شب بدجوری ترسیده بودن

میشه، میمونه خونه ی فقط ندارو بیار، مگه نمیگی کسی نفهمه؟ اوال خونه هیچکس نمیشه ببریش چون بعدا داستان _

.خاله که اونجام رفت و آمد زیاده. بهتره دورش خلوت باشه

پرهام درست نیست، هم دکترش گفته بهتره سرشو گرم کنیم و هم این که صورت خوبی نداره تنها بیاد، خانوادت _

چی میگن؟

:پرهام دستشو رو شونه ی علیرضا گذاشت و گفت

که بهت زنگ زدم باهاشون حرف زده بودم، مشکلی نیست، بابا که راضیه و بقیه ام به اونش فکر نکن من همون شب _

.نمیتونن مخالفت کنن، بابت خودشم خیالت راحت من سرگرمش می کنم

:دو دل بود بگه یا نه؟ ترسید علیرضا فکر کنه داره ازشرایط سو استفاده می کنه، کمی این پا و اون پا کرد و آخر گفت

اگه نگران محرم و نامحرم بودنی حال ندا که کمی بهتر شد باهاش حرف بزن، یه ... یه صیغه ی چند ماهه می خونیم، _

.اگرم به من اعتماد نداری میگم نگار و الهام نوبتی بیان پیشمون

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 346: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

346

.علرضا بین کلی فکر گیر افتاده بود

( ندا (

حالم خیلی بد بود، هر لحظه احساس می کردم آخرین نفسامه. نمی دونستم چند روزه بیمارستانم فقط یادمه بعد از دعوا

کردن داداش دو روز تو اتاقم تنها خوابیدم و انقد ترس و استرس بهم فشار آورد و فقط تونستم جیغ بزنم و دیگه چیزی

.. داداش برای بار دوم حرفشو تکرار کردنفهمیدم، چشم که باز کردم تو بیمارستان بودم

ندا خانوم دارم با تو حرف می زنم ها، نظرت چیه؟ _

نه نه نه، چند بار دیگه باید بگم؟ اصال این چه پیشنهاد مسخره ایه؟ _

.داداش دم پنجره وایساد

تو این مدت خونه نباشی تا ذهنت من خونه رو گذاشتم بنگاه برای فروش، زمان می بره تا یکی پیدا بشه و بخره، میگم _

.آروم بشه. ندا تو برگردی خونه بازم حالت بد میشه، االن دکترت گفته اگه بهتر نشی باید بری تیمارستان یه مدت

.من دیوونه نیستم _

نه ی نیستی عزیزم اما تعادل روحیت ریخته به هم، خب خونه ی پرهامو بیخیال، من خودمم خیلی میل ندارم. میری خو _

مامان بزرگ؟

:سرمو چرخوندم سمت دیگه و گفتم

.نه، بریم خونه _

.کالفه اومد سمتم، گوشه ی تخت نشست

.باشه میریم خونه اما بدون دیگه هرچی بشه تقصیر خودته _

:سرمو تکون دادم، بلند شد تا برای گرفتن برگه ی ترخیص بره، زیر لب گفت

نمیدونم، آدم انقد کله شق؟ تو به کی رفتی _

***

حال و هوای خونه به نظرم سنگین میومد ولی چاره ای نبود، خودم خواسته بودم و االن حق اعتراض نداشتم. هنوز خبری

از فرید و گروهشون نبود. تو پذیرایی نشسته بودم ... هستی با ذوق جمله های جدیدی که یاد گرفته بود تند تند می

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 347: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن 347

د. نگاش کردم ... خوش به حال بچه ها، تو حال خودشون کیف می کنن و چیزی از مشکالت آدم بزرگا گفت و می خندی

نمیدونن.صب شیوا و سپیده اومدن دیدنم، چقد دلم برای روزای بیخیالی و شاد روزای مدرسه تنگ شده. سپیده موقع

ی انرژی درمانی و این چیزا فعالیت داره و رفتن یه کاغذ بهم داد و گفت ایمیل و شماره ی یه خانومیه که تو زمینه

کارش عالیه و ازم خواست باهاش تماس بگیرم تا شاید تونست کمکم کنه. دوباره حالتای قبل بهم دست می دادن اما از

ترس چیزی به کسی نمیگفتم که یه وقت دوباره کارم به بیمارستان یا شایدم به تیمارستان نکشه ... تازگیا بی حسی

ا و سرگیجه ها بیشتر شده بودن ولی تصمیم گرفتم بهشون فکر نکنم نا یادم بره و کمتر بشه. یکی دو دست و پ

راستش. کردم ول وسطش هربار اما کنم غلبه بهش بتونم بلکه تا دادم انجام بودم بلد که تمرینایی و کردم تمرکز باری

م تازه شروع شده بود ... گوشیم زنگ خورد ... به عالق مورد سریال. بشم قبل از بدتر شدن خوب جای به ترسیدم می

.صفحه ی گوشی نگاه کردم، اسم نبود و فقط یه شماره ی غریبه چشمک می زد. دکمه ی پاسخو زدم و از جام بلند شدم

بله؟ _

.سالم ندا، آرادم _

سالم خوبی؟ شماره ی منو از کجا آوردی؟ _

.یدا کردماونش مهم نیست، ببین یه ردی از فرید پ _

:سر جام میخکوب شدم، با لکنت گفتم

چ ... چجوری؟ از کجا؟ _

.چه فرقی داره؟ یه خونه ی ویالیی تو ستارخان هست که پاتوق جدیدشونه _

پس چرا به پلیس نمیگی؟ _

.دویدنه یا رفتن راه حال در انگار زد، می نفس نفس

.فرستمتو بگو، من خیلی کار دارم، آدرسشو برات می _

اینو گفت و گوشی رو قطع کرد. همونجا وایساده بودم و فکر می کردم، چرا خودش زنگ نزده؟ چرا انقد هول بود؟

صدای پیام گوشیم رشته ی افکارمو پاره کرد. شب که داداش اومد آدرسو بهش دادم و اونم برای سروان نوری فرستاد.

آراد تماس گرفتم که خاموش بود و این بیشتر نگرانم می کرد.دو روز بعد اول صب با صدای تا شب چند بار با گوشی

.زنگ تلفن از خواب پریدم. مامان گوشی رو برداشت و بعد از حال و احوال کردن منو صدا زد

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 348: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن 348

.ندا بیا با تو کار دارن _

کیه مامان؟ _

.سروان نوری _

.سریع بلند شدم و گوشی رو ازش گرفتم

.سالم جناب سروان _

.سالم ندا خانوم، ببخشید اول صب زنگ زدم، شماره ی علیرضا در دسترس نبود مجبور شدم مزاحم شما بشم _

.خواهش می کنم، بفرمایید _

:کمی مکث کرد و با صدای آرومی که توش تردید موج می زد گفت

...لی بود. فقطراستش زنگ زدم بگم آدرسی که فرستادید بررسی شد، خونه خا _

:نا امید پرسیدم

یعنی چی؟ آراد گفت خونه هستن، چرا از خودش نمیپرسین؟ _

.ایشون تصادف کردن و االن تو کما هستن _

وا رفتم، کنار تلفن نشستم، مامان سریع اومد سمتم و گوشی رو ازم گرفت و مشغول حرف زدن شد اما من اصال حواسم

.بهش نبود

***

مارستانو دو تا یکی باال می رفتم و داداش پشت سرم، تو سالن انتظار سروان عسگری و دو تا سرباز وایساده پله های بی

.بودن و با سروان نوری حرف می زدن ... با دیدن ما سروان نوری اومد طرفمون

سالم شما چرا اومدین؟ _سروان

سالم مسعود چی شده؟ چجوری تصادف کرده؟ _علیرضا

.ش داریم تحقیق می کنیم، انگار تصادف عمدی بودهراست _سروان

کجا پیداش کردین؟ چجوری اصال فهمیدید؟ _علیرضا

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 349: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن 349

.اطراف انقالب، از بیمارستان زنگ زدن اداره _

.کار اون عوضیاست می دونم _علیرضا

پشت شیشه ی آی سی سروان با چشم اشاره ای ای به من کرد ... دست داداشو کشید و ازم فاصله گرفتن، آروم رفتم

یو، چنتا مریض تو اتاق بودن و از اون فاصله نمیتونستم تشخیص بدم آراد کدومه. بی اختیار اشکام سرازیر شدن، داداش

:اومد کنارم و گفت

.بیا ندا باید بریم _

.آقای کیان لطفا دیگه نیاریدشون _سروان عسگری

.ولی من باید بیام _

.د هم نمیتونید بیاید باال پس بهتره بذارید ما کارمونو بکنیمحتی اگه بیای _سروان نوری

:داداش دستشو گذاشت پشت کمرم و به سروان نوری گفت

.چشم، دیگه نمیارمش _

یعنی چی میشه؟ جو بدی بود، هممون ناراحت بعدم خدافظی کرد و با هم رفتیم بیرون، تا خود خونه فقط گریه کردم.

.بودیم ... داداش با آرامش کنارم نشست

.ندا بسه دیگه کم گریه کن، ببین هستی ام نگات می کنه _

داداش چی میشه؟ به هوش میاد؟ _

.معلومه که میاد، فقط به جای گریه دعا کن _

.باشه _

و پرس و جو از داداش درباره ی آخرین وضعیت آراد ... تو این مدت یه هفته تموم کارم از صب تا شب دعا کردن بود

یه بار تونستم برم بیمارستان، حال خودمم دست کمی از آراد نداشت، اگه اون بیهوش بود، من تو هوشیاری عذاب می

یزو می کشیدم. می دونستم آراد چیزای بیشتری می دونست که وقت نکرد بگه. هستی دیگه بزرگ شده بود و همه چ

فهمید و نمیتونستم جلوش بی قراری کنم یا ناراحت باشم فقط دلم به حرفا و امیدای داداش گرم بود که می گفت همه

چی درست میشه و آراد به هوش میاد. یکی دو باری با شماره ای که سپیده داده بود تماس گرفتم و خاموش بود، جریانو

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 350: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن 350

که براش ایمیل بفرستم تا شاید جواب بده. مامان هستی رو برده بود برای پرهام تعریف کردم و برام ایمیل ساخت

صدای در خونه اومد ... به خیال این که مامان و ...پارک و منم از سر بیکاری اتفاقات این اواخرو تو دفترم می نوشتم

:هستی برگشتن از همونجا بلند گفتم

چه زود برگشتین مامان؟ هستی اذیت کرد؟ _

د، کمی ترسیدم، از جام بلند شدم و آروم رفتم سمت پذیرایی. داداش روی مبل نشسته بود و با دست سرشو جواب نیوم

.فشار می داد

سالم داداش تویی؟ زود اومدی؟ _

.سرشو بلند کرد، چشماش یه جور خاصی بود

چیزی شده؟ حالت خوب نیست؟ _

:چند دقیقه تو سکوت گذشت، کم کم داشتم نگران میشدم. لبشو با زبون تر کرد و گفت

.آراد تموم کرد _

.یه لحظه حس کردم جریان برق فشار قوی بهم وصل کردن ... خشک شدم ... چند لحظه طول کشید تا به خودم بیام

یع ... یعنی چی؟ مرد؟ مگ ... مگه میشه؟ _

.ستمو گرفت و رو مبل نشوندداداش بلند شد ... د

.ندا گوش بده یه دیقه _

.باید برم بیمارستان، باید ببینمش، نباید بمیره _

.یه لحظه گوش کن به حرفام، میگم تموم شده، کجا بری وقتی نیست؟ بردنش سردخونه _

نمیشه که، پس مامانش چی؟ وای بدبخت هنوز داغ یکی تموم نشده باید اینو تحمل کنه؟ _

اشکام دست خودم نبودن، خیلی از آشناییمون نمیگذشت اما حس می کردم خدایی نکرده برادر خودمو از دست دادم.

.داداش از آشپزخونه یه لیوان آب آورد

بگیر اینو بخور، قول میدم واسه ختمش ببرمت فقط آروم باش خب؟ _

قول میدی؟ _

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 351: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن 351

.آره میریم، فردا دفنش می کنن، گریه نکن االن _

.کشتنش داداش، آخرین بارم که با من حرف زد هول بود، انگار داشت فرار می کرد _

.هیسسس، ندا اینو نگی فردا!؟ هنوز هیچی معلوم نیست _

بعد از کمی گریه و زاری آروم تر شدم و رفتم صورتمو شستم اما تا شب تصویرش جلو چشمم بود. صب هستی رو به

یم به آدرسی که سروان نوری داده بود، خونه ی پدریه آراد خیلی بزرگ بود اما کلی آدم مامان سپردم و با داداش رفت

حضور داشتن و جا برای سوزن انداختن نبود. همه در حال گریه بودن ... یه تعداد از خانوما دور مادرش جمع بودن و

ودی یه جا پیدا کردم و نشستم ... همه سعی می کردن مادر آرادو که با صدای بلند گریه می کرد آروم کنن. کنار در ور

پا به پای مادر آراد که همه مهین خانوم صداش می زدن گریه می کردن. دلم بدجوری براش سوخت ... معلوم بود سن

زیادی نداره ولی انقد درد و رنج کشیده بود که اینو از خطای روی صورتش میشد فهمید. همهمه ی بیرون حکایت از

اشت. چند نفر از آقایون اومدن تو و با کمک مهین خانومو بلند کردن و بردن بیرون، بقیه ام همه اومدن آمبوالنس د

پشت سرشون رفتیم. داداش از بین جمعیت خودشو بهم رسوند و دستمو گرفت. آمبوالنس پیچ کوچه رو پیچید و

صورتشو چنگ می زد. چشممو به همونجا وایساد ... همه ی حواسم پیش مهین خانوم بود ... شیون می کرد و سر و

چلچراغ جلوی در دوختم، عکس بزرگ آراد روش خودنمایی می کرد و لبخند به لب داشت. چند نفر از آقایون تابوتو از

آمبوالنس بیرون آوردن و اومدن سمت خونه ... باورم نمیشد این تابوت آراده، چقد مظلومانه رفت، صحنه ها و

اومد جلوی چشمم ... دیگه نتونستم طاقت بیارم و بلند بلند گریه کردم و اسمشو صدا زدم. برخوردایی که با هم داشتیم

چند نفری که دورمون بودن با تعجب نگاه می کردن. برام مهم نبود چه فکر و قضاوتی می کنن فقط دلم برای جوونی

:. خودشم نشست و گفتخودش و تنهایی مادرش می سوخت. داداش دستشو انداخت دور کمرم و برد سمت ماشین

.آروم باش ندا، بیا آب بخور _

:بطری رو به طرفم گرفت، با حرص زدم زیر بطری و گریه کنان گفتم

تو دروغ گفتی داداش، گفتی خوب میشه، کو؟ پس چرا خوب نشد؟ چرا دروغ گفتی؟ _

.هیششش، قربونت برم من که خدا نیستم آخه؟ قسمت بوده _

چه قسمتی؟ کدوم قسمت؟ همش میگید خدا خواسته، کدوم خدا؟ اگه هست چرا پس حواسش به ما نیست؟ این _

پیرزن چه گناهی کرده که باید دو تا بچه و شوهرشو از دست بده؟

.ندا اینی که میگی کفره ها _

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 352: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن 352

... بدم میاد از این _

:داداش دستشو سریع گذاشت رو دهنم و با حرص گفت

.نیست چی میگی، نا شکری کنی یا کفر بگی زمین میخوریا حواست _

.دستشو کنار زدم

از این بدتر؟ االن خیلی رو هوام مثال؟ _

.االن عصبانی هستی بحث نمیکنم _

ماشینو روشن کرد و راه افتاد و ازم خواست سر خاک آروم باشم. مراسم تدفین تموم شد و برگشتیم خونه، گوشیمو

.ذاشته بودم، لباسامو عوض کردم ... صورتمو شستم و رفتم پیش هستی. مامان گوشی رو بهم دادصب خونه جا گ

.بیا ندا، گوشیتو جا گذاشته بودی، چند دفه زنگ خورد _

قفل گوشی رو باز کردم و وارد لیست تماسا شدم، چنتا تماس از پرهام و شیوا و نگار داشتم و سه تا پیام. حال حرف زدن

شماره ی پرهام .ترجیح دادم تو فرصت مناسب خودم بهشون زنگ بزنم که همون موقع گوشی زنگ خورد نداشتم و

.بود، دکمه ی اتصالو زدم و جواب دادم

بله؟ _

سالم دختر گمشده، کجایی تو؟ خوبی؟ _

نه خوب نیستم، پرهام میشه بعدا حرف بزنیم؟ _

چته پس؟ صدات چرا انقد گرفته و آشفتست؟ _

.سر خاک بودم _

کجا؟ واسه چی؟ _

.مفصله، بعدا زنگ می زنم خودم _

.من شیفتم تموم شده، االن میام اونجا _

من میگم حوصله ندارم باز تو حرف خودتو می زنی؟ _

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 353: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن 353

.یه ساعت دیگه اونجام، فعال _

پرهام اومد ... از دیدن من و گوشی رو قطع کرد، منم موبایلمو انداختم رو مبل و خودمم دراز کشیدم.یه ساعت بعد

داداش با لباس مشکی تعجب کرد و البته کمی ام ترسیده بود. داداش جریانو براش گفت. حوصله نداشتم و دلم می

.خواست از اون جو فرار کنم، بلند شدم و هستی رو بغل کردم اما قبل از رفتن صدای پرهام متوقفم کرد

.پسر خالش مرده، بچه می ترسه هانگاش کن همچین ماتم گرفته انگار _

.حوصله ندارما _

بله این بار پنجمه گفتی، میگم بریم تا پارک سر خیابون هستی یه کم بازی کنه؟ _

خواستم مخالفت کنم که هستی به زور از بغلم پایین رفت و دوید سمت در و با لحن بچه گونه همش می گفت بریم

.پارک

.این دیگه ول نمیکنه کهببین چیکار می کنی؟ _

.خب ول نکنه، ببریمش دیگه دلش می خواد.البته با اجازه ی خان داداش _

.من حرفی ندارم. شما برید منم با مامان و فرشته میایم _داداش

پرهام می کنه یا هر حرفی می زنه قبول می اول به پرهام و بعد به داداش نگاه کردم، برام سواله چرا داداش هر کاری

.کنه و مخالفتی نداره؟ این سوالی بود که نیم ساعت بعد تو پارک ازش پرسیدم

پرهام؟ _

هوم؟؟ _

.یه سوال دارم _

.دو تا بپرس _

داداش کال خوشش نمیاد من به مردا نزدیک بشم، ولی با تو مشکلی نداره چرا؟؟ _

.ایه؟ خب من پسر خالشم، میشناسه. بعدشم قبال ازش اجازه گرفتم این چه سوال مسخره _

چرا؟ _

.حاال بعدا میگم، میذاری یه روز آرامش داشته باشیم یا نه؟ پاشو هستی رو ببریم بازی کنه _

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 354: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

354

.کنار وسایل بازی وایسادیم و هستی رو، روی تاب گذاشتم و هلش دادم

؟ همش دنبال دردسری چرا؟ ندا این چه زندگیه برای خودت ساختی _

.چه دردسری؟ تقدیر من از بیخ با غم گره خورده _

.اینجوری میگی گناهه، تقدیر آدمارو خدا رقم میزنه و اونم هیچوقت بد بنده هاشو نمیخواد _

.اما حواسش به من نیست _

.جا نبودیاکثر اتفاقایی که واست افتاده تقصیر کارای خودته. اگه حواسش نبود االن این _

یعنی چی؟ _

یعنی این که اون آدما خطرناکن، ممکن بود صدتا اتفاق بدتر از این برات بیوفته و نیوفتاده چون خدا حواسش بهت _

هست، اگه جایی حس کردی نیست واسه این بوده که سرت به سنگ بخوره، البته اون موقعم بوده و تو ندیدیش. چرا

تو چشماتو بسته بودی؟ فکر نمیکنی جاهایی که ندیدیش

چند دقیقه به حرفاش فکر کردم، راست می گفت اما نمیدونم چرا حاضر نبودم قبول کنم؟

.هی خانوم کجایی؟ بچه منتظره هلش بدیا، برو اونور _

از دست دادن بابام که دیگه کار من نبوده، این چی؟ _

نا، اونم حکمت داره ولی ما نمیدونیم، اینو همیشه یادت باشه که اینا همش تاثیر اون کالسا و حرفاییه که به خوردت داد _

.میگن با خدا باش و پادشاهی کن

این خانمه چرا جواب نمیده اصال؟ _

:همونجور که هستی رو هل می داد گفت

.اون خانوم شاید بتونه کمک کنه اما بیشتر خودت به خودت کمک می کنی اگه لجبازی رو بذاری کنار _

چیکار باید بکنم؟ _

.نماز بخون، قرآن بخون، هیچی مثل اینا انرژی بدو دفع نمی کنه _

پرهام؟ آرادو خودشون با ماشین زدن من می دونم، اگه منم بکشن چی؟ _

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 355: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن 355

ای بابا! خل شدی؟ چرا از این شاخه به اون شاخه میپری؟ _

.می ترسم _

.مگه اینجا تگزاسه؟ فکرشو نکن _

.خودش ی خونه رفت پرهامم خونه، برگشتیم و چرخیدیم پارک تو هم با همه کمی رسیدن، اش و فرشته مامان و داد

***

( دانای کل )

کرده بود ولی هنوز ردی از دستگیر فریدو گروه اعضای از دیگه نفر چند پلیس و گذشت می آراد مرگ از دو ماه

حرف هم با حالتا و مشکلش درمورد و داد می جواب ندا ایمیالی به صدر خانوم میشد خودش و مارال نبود. چند هفته ای

فرصت اولین تو تا فرستاد براش هم خونشو و کار محل آدرس و بود داده بهش تمرین چنتا دور راه از و زدن می

اطمینان داد که موضوع حادی نیست و خیلی زود خوب میشه.پرهام همچنان منتظر بود تا به ندا .کنن شروع درمانشو

علیرضا اجازه بده که با ندا حرف بزنه و از طرفی در تالش بود تا تمام اعضای خانوادشو راضی کنه. علیرضا هرجور که

ساسی و عجوالنه و غیر منطقی میومد. حساب می کرد به نتیجه ی قابل قبولی نمی رسید و این تصمیم پرهام به نظرش اح

خواهرشم ی خواسته دونست می و کرد رد ندیده رو تا دو هر علیرضا که شدن تو این مدت دو تا خواستگار پیش قدم

جلب ندا حواس تمام و برداشت رو گوشی علیرضا. خورد زنگ خونه تلفن ظهر نزدیکای ماه ی شنبه سه آخرین. همینه

از این تلفنا خاطره ی خوبی نداشت. علیرضا با پایین ترین صدای ممکن حرف می زد و گاهی شد، داداشش زدن حرف

نیم نگاهی به جمع خانوادش مینداخت. صحبتاش که تموم شد آروم گوشی تلفنو سر جاش گذاشت و رو مبل کنار میز

.تلفن نشست

کی بود علیرضا؟ _مامان

.ن بلندتر حرفشو تکرار کردعلیرضا انگار تو یه عالم دیگه بود ... ماما

.هان؟ هیشکی _علیرضا

وا داداش دو ساعته با خودت حرف می زدی پس؟ _

.ندا پاشو آماده شو باید بریم جایی _علیرضا

کجا؟ _

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 356: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن 356

.پاشو حاضر شو تو راه بهت میگم _علیرضا

چرا آدمو می ترسونی؟ خب بگو کی بود دیگه؟ _مامان

.مسعود بود _

:ا پرید، با ترس گفترنگ صورت ند

چی شده باز؟ _

.ماشینی که به آراد زده پیدا کردن _

خب پیدا کردن که کردن به شما چه؟ _مامان

:علیرضا بلند شد، رفت تو اتاق و کمی بعد با لباس بیرون برگشت، سوییچ ماشینو برداشت و رو به ندا گفت

.تو ماشین منتظرم، زود بیا _

:مامان نگاه مشکوکی به جای خالی علیرضا انداخت و گفت

.این هروقت اتفاق بدی افتاده باشه این شکلی میشه، خدا به خیر کنه _

:ندا هستی رو به مامان داد، سریع آماده شد و رفت تو ماشین نشست و علیرضا راه افتاد. ندا با تردید پرسید

داداش سروان چی گفت؟ _

ببین ندا یه چیز میگم نترس خب؟ _

.ندا آب دهنشو قورت داد و باشه ی آرومی گفت، تپش قلب گرفت

... همراه ماشین چند نفرم گرفتن که تو باید ببینی میشناسیشون یا نه، یه _

.کمی مکث کرد، می ترسید دوباره حال ندا بد بشه اما باید می گفت

.ارال مرده، تو باید بری ببینی خودشه یا نهمسعود گفت یه دختر با نشونیای م _

.دست و پای ندا شروع به لرزیدن کردن

من ... من نمیتونم. من که نشونیاشو دادم، خودشونم تا هفت جدشو در آوردن بیرون، پس چرا من باید برم؟ _

.نمیدونم، به منم تا همین حد گفتن _

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 357: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن 357

زده نشد، تو اداره سرهنگ ندارو به اتاق بازجویی راهنمایی کرد و دیگه تا رسیدن به اداره ی آگاهی حرفی بینشون

علیرضا بیرون موند، بودن تو اون اتاق یه جور حس متهم بودنو بهش القا می کرد و با استرس پاشو تکون می داد.

جایی که سرهنگ چنتا سوال ازش پرسید و چنتا عکس از جنازه ی مارال نشون داد. حال ندا هر لحظه بدتر میشد تا

نتونست تحمل کنه و از سرهنگ خواست بره بیرون. سرهنگ بلند شد و در گوشه ی اتاقو باز کرد و ازش خواست چند

دقیقه ی دیگه تحمل کنه و بعد به سرباز اشاره کرد، سرباز بیرون رفت ... کمی بعد در دیگه ی اتاق باز شد و چند نفر

و ندا قرار داشتن یه اتاق کوچیکتر با چنتا دستگاه و یه شیشه ی بزرگ جایی که سرهنگ .پشت سر هم وارد اتاق شدن

:بود. سرهنگ از ندا پرسید

.این مردا برات آشنا نیستن؟ خوب نگاه کن و هر کدومو شناختی بگو _

.ندا یه قدم عقب رفت

.نترس اونا تو رو نمیبینن _سرهنگ

وست فریدو دید، با دست نشونش داد. سرهنگ چند بار برای اطمینان ندا به مردای تو اتاق نگاه کرد و بینشون مازیار د

.سوال کرد و هربار یه جواب شنید

.خب خانوم ممنون، میتونید برید _سرهنگ

ندا همراه سربازی برگشتن تو اتاقی که علیرضا منتظر بود، علیرضا سریع رفت طرفش و بغلش کرد و از مسعود

:پرسید

!عود تو رو خدا این چیزارو از کس دیگه ای بپرسید، ببین چقد ترسیدهکار ما تموم شد؟ مس _

.ما وظیفمونو طبق قانون انجام میدیم علی جان، از تمام کسایی که شکایت کردن سوال میشه _مسعود

کی تموم میشه پس؟ _

.به زودی _مسعود

.علیرضا بلند شد و دستشو دور کمر ندا انداخت و رفت سمت در

.ان از شهر خارج نشید چون برای دادگاه باید بیایدعلی ج _

علیرضا دستشو تکون داد و خدافظی کرد. تو ماشین همه ی صحنه های عکسای مارال و مردا جلوی چشم ندا رژه می

:رفتن و گریه می کرد. علیرضا دستشو رو دست خواهرش گذاشت و گفت

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 358: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن 358

.نگران نباش فدات شم چیزی نمیشه _

.می دونم منم میمیرم _

.این چه حرفیه آخه؟ من پرسیدم، مارال خودکشی کرده _

.آره این خودکشی کرده، آرادم تصادف، حتما منم از ترس سکته می کنم _

این چه حرفیه آخه؟ دیگه آخراشه، مگه من مردم تو چیزیت بشه؟ _

فایده ای نداشت. از اون شب دوباره علیرضا تا خونه سعی کرد با حرفاش ذهن خواهرشو از جریان منحرف کنه اما

کابوسا شروع شدن و ندا تا صب خوابش نمیبرد، مدام تصویر عکسای مارال و صورت مردا میومدن جلوی چشمش و تا

چشمشو می بست خوابای آشفته می دید. چند روز بعد همراه علیرضا رفت خونه ی خانوم صدر و ازش خواست تا

نوم صدر تمام شرایط کار رو براش توضیح داد و بهش گفت تو این مدت ممکنه حضوری به مشکلش رسیدگی کنه. خا

خیلی حالش خراب بشه و بهتره دورش خلوت باشه و تا حد امکان از هستی فاصله بگیره که شاهد این چیزا نباشه یا

.روش تاثیر نذاره

( ندا )

اولین جلسه ای که رفتم خونه ی خانوم صدر اتفاق خاصی نیوفتاد و فقط من براش درمورد گذشته حرف زدم و کمی

تمرین تمرکز کردیم. فکر می کردم دفعات بعدم همینجور باشه به خاطر همین پیشنهاد پرهامو که ازم خواست یه مدت

تنها چیزایی که از خانوم صدر می دونستم محدود به این ...ردم. هفته ای دو روز باید می رفتم کالس برم خونش رد ک

بود که قبال استاد دانشگاه بوده و دو ساله بازنشسته شده و تنها زندگی می کنه. طبق قرارمون ساعت سه باید می رفتیم

داش و هستی راه افتادیم. اتوبان ترافیک بود و ما ساعت سه و کالس. یه ساعتی تا اونجا راه بود، زود آماده شدم و با دا

بیست دقیقه رسیدیم، داداش، هستی رو بغل گرفت و تو پذیرایی نشست و من همراه خانوم صدر رفتم تو اتاق

مخصوصی که به کارش اختصاص داده بود. اتاق بزرگ با پنجره ی بزرگ که پرده های مخمل سرمه ای روشو پوشونده

رنگ دیوارا رو آبی خیلی کمرنگ زده بودن ... یه میز کار و صندلی چوبی یه گوشه ی اتاق و جلوی پنجره قرار بود و

داشت ... وسط اتاقم یه صندلی شبیه صندلیای دندونپزشکی بود و کنارش کپسول هوا. خانوم صدر پشت میز کارش

:نشست، دستاشو تو هم قفل کرد و گفت

دخترت از محیط دور باشه بعد تو برداشتی آوردیش اینجا؟ یادمه قبال گفتم بهتره _

.رو صندلی کنار میز نشستم

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 359: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن 359

.کسی خونه نبود مجبور شدم _

:کامال جدی اخم کرد و گفت

.کنیم کار اگه قرار باشه به حرفم گوش ندی نمیتونیم با هم _

صال شوخی نداره، خانوم صدر آخرین امیدم از طرز صحبت کردنش فهمیدم آدمیه که به شدت رو قوانینش پایبنده و ا

:بود و نمیتونستم به راحتی این فرصتو از دست بدم، باید مطیع قوانین باشم. برای جلب اعتمادش گفتم

.قول میدم دیگه تکرار نشه _

اشه، تو ببین دختر جون اگه میگم دورتو خلوت کن برای اینه که قرار نیست همیشه مثل دفعه ی قبل همه چی آروم ب _

.این مدت ممکنه از نظر اعصاب خیلی به هم بریزی و دورت پر از انرژی منفیه و نمیخوام به کسی آسیب برسه

.میفهمم _

:با تحکم گفت

نه نمیفهمی، اگه میفهمیدی از اول طرف این چیزا نمی رفتی، اگه نظر منو بخوای میگم بهتره یه مدت از بقیه جدا _

.زندگی کنی

یشه، من تنها بمونم تو یه خونه ی دیگه؟ ولی نم _

.برای خودت بهتره، هرچقد دخترت تصویر بد ازت نبینه واسه آیندش بهتره _

.با حرفاش تو فکر رفتم

.خب دیگه حاال ماتم نگیر، پاشو بشین رو صندلی تا شروع کنیم _

.مثل یه بچه ی خطاکار سرمو انداختم پایین و بلند شدم رو صندلی وسط اتاق نشستم

خب حاال هر چیزی که باعث انرژی منفی و آشفتگیت میشه بریز دور و سعی کن ریلکس باشی. به چیزی فکر نکن، _

.فقط تمام عضالتتو شل کن ... چشماتو ببند و به حرفام گوش بده

به مو انجام دادم، ازم خواست هر چیزی تو اون کالسا انجام دادم بذارم کنار و تمرینات تمام چیزایی که گفت مو

تمرکزمو برعکس انجام بدم.حس می کردم یه جسم سنگینی روی سینم قرار گرفته و راه نفسمو میبنده. دست و پام

به ارمغان آورده بود. بعد از برام رو عجیبی سردرد سخت تمرین ساعت یه. کرد می وز وز کرخت شده بودن ... گوشم

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 360: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن 360

تموم شدن کالس رفتیم بیرون ولی قبل از این که از خونه بیرون بریم خانوم صدر خواست چند دقیقه ای رو تنها با

. داشتم سرگیجه داداش حرف بزنه. سوییچ ماشینو گرفتم و با هستی رفتیم بیرون، سرم خیلی درد می کرد و احساس

.د و حرکت کردیماوم داداش بعد دقیقه چند

خانوم صدر چی گفت؟ _

.یه سری چیزا که خصوصی بود، فقط گفت بهتره یه مدت جدا باشی _

به خودمم گفت، ولی نمیشه که، آخه کجا برم تنها؟ مردم چی میگن؟ _

.ندا قبل از این چیزا پرهام ازم خواست بذارم بری خونش _

.با تعجب نگاش کردم

.ه چیزی میگید واسه خودتونمنم گفتم نمیرم، ی _

.اگه همچین چیزی باشه تنها نیستی، پرستار می گیریم _

.نه داداش، درست نیست _

.مگه گفتم برو با اون زندگی کن؟ پرهام گفت حاضره بره خونه ی باباش _

ای بابا، واسه خودتون نقشه کشیدید دیگه؟ _

.بود که منم نظر ندادم ولی با حرفای االن خانوم صدر به نظرم بهتره قبول کنینه فقط یه پیشنهاد _

چیزی نگفتم، سرم درد می کرد و حوصله ی بحث نداشتم. دو روز بعد پرهام بهم زنگ زد و خواست با هم حرف بزنیم.

ی خلوت ترین قسمت از داداش اجازه گرفتم و با هم رفتیم بیرون. تو کافی شاپ نزدیک خونه پشت میز دو نفره

پیشنهادشو باالخره چینی مقدمه کلی از بعد و گفت کالسام از... گفت قبل از. کرد زدن حرف به شروع پرهام و نشستیم

.کرد بیان دوباره

.این همه حرف زدی که اینو بگی؟ قبال گفتم و االنم میگم نه، نمیشه پرهام _

تو نگران چی هستی؟ _

.حرف مردم _

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 361: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن 361

بابای حرف مردم، اگه بخوای به خاطر این چیزا زندگی کنی عمرت الکی هدر میشه، اول باید به خودت فکر کنی، گور _

.ندا هیچی تو دنیا مهم تر از خودت نیست

.چرا هستی _

.آوردن برامون سفارشمونو

.باید خوشحال باشیاگه حال خودت خوب نباشه نمیتونی حال خوب و آینده ی خوبی براش بسازی. اول خودت _

.دستامو دور فنجونم گرفتم، گرمای مطبوع شکالت توش لذت بخش بود

.قشنگ حرف می زنی _

خوب میدونی که من فقط حرف نمیزنم. یه چیزی رو همیشه یادت باشه، درسته که مامانت و علیرضا و فرشته هستن و _

.ل کوه پشتت هستمکنارتن، هستی ام هست، ولی میخوام بدونی که منم همیشه مث

.تا کی؟ تو ام می دونی که همیشه نیستی و باالخره یه روز زن می گیری و میری _

تو به اونش کاری نداشته باش. به حرف مردمم اصال کار نداشته باش. باشه؟ _

.نگاش کردم، این آدم عجیب بوی امنیت میده. خوبم بلده با حرف دیگرانو متقاعد کنه

.نمبهش فکر می ک _

آفرین دختر خوب، حاال هات چاکلتتو بخور که بریم، البته دیگه سرد شد. این عالقه ی شدیدت به شکالت تلخو درک _

.زیادش خوب نیست اصال .نمیکنم

:با خنده گفتم

.می دونم ولی خب خیلی خوشمزست آخه؛ تازه برای حافظه ام خوبه _

.آهان بله بله _

!هام و داداش فکر کردم، حق با اونا بود، باید هرجور شده خوب بشماون شب تا صب به حرفای پر

(دانای کل )

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 362: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن 362

ت تا برای حرف زدن درباره ی چند روز بعد، بعد از دومین جلسه ی درمانی، ندا با پرهام تماس گرفت و ازش خواس

پیشنهادش شبو بره خونشون. شیفت کاری که تموم شد پرهام لباساشو عوض کرد و سر راه یه جعبه شیرینی خرید و

.نشست مامان کنار پذیرایی تو رفت رفت خونشون. ندا زیر غذارو خاموش کرد و

.خب، مگه نمی خواستید حرف بزنید؟ یا علی _علیرضا

.این تصمیم سخته، اما با اتفاقایی که پیش اومده به نظرم آخرین راه همینه _

:پرهام با لبخند گفت

.خوبه بازم سر عقل اومدی و لجبازی نمی کنی _

.علیرضا به مامان نگاه کرد

مامان نظر تو چیه؟ _

.من میگم قبل از هر کاری با خالت حرف بزنید، شاید اونا راضی نباشن _مامان

.اون با من، فردا باهاشون حرف می زنم _پرهام

.ندا بهتره یه مدت هستی رو بسپری به هادی _علیرضا

.ندا سریع چرخید سمت علیرضا

.نه، من به خاطر هستی دارم قبول می کنم، تازه نمیخوام اونا چیزی بفهمن _

.راست میگه علیرضا، من هستم دیگه _مامان

حاال چقد قراره طول بکشه؟ _ندا

.علیرضا پاشو رو پای دیگه انداخت و شونه هاشو باال انداخت

.نمیدونم، احتماال دو ماه _

.اما نمیشه که تنها بمونی، باید یکی پیشت باشه _مامان

.از فردا میسپرم یه آدم قابل اعتماد پیدا کنن _علیرضا

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 363: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن 363

د بود که باید بگه یا نه؟ دوس نداشت کسی فکر بد بکنه، از عکس العمل احتمالی پرهام دستشو زیر چونه تکیه داد، مرد

:ندا می ترسید که یه وقت باز پشیمون نشه. چند دقیقه سکوت حکمفرما بود. همه ی اعتماد به نفسشو جمع کرد و گفت

.نیازی نیست پرستار بگیرید _

.شهپرهام نمیشه که تنها بمونه! ممکنه حالش بد ب _مامان

.هرکی که بیاد، باید کمک های اولیه بلد باشه _علیرضا

.وا ، داداش یه جوری حرف می زنید انگار قراره بمیرم _ندا

.زبونتو گاز بگیر، اصال تا حاال ندیدیم که چی شدی _مامان

:پرهام دوباره با استرس زیاد گفت

... کرد، اگه فر پرستار که دل نمیسوزونه، بعدم به هر کسی نمیشه اعتماد _

.ادامه ی حرفشو با اشاره ی علیرضا خورد

چه میشه کرد؟ _علیرضا

.من هستم خودم، فقط بعضی وقتا که کار داشتم زنگ می زنم یکیتون بیاید _پرهام

با همه شگفت زده نگاش کردن، علیرضا از این تصمیم خبر داشت اما فکر نمی کرد انقد صریح بتونه بیانش کنه. پرهام

:دیدن چهره ی برافروخته ی ندا دستاشو بلند کرد و گفت

.یه دیقه گوش بده به حرفام _

.این اصال درست نیست، نه قانونیه و نه شرعی _مامان

... می دونم، منم نگفتم این کارو کنیم، برای حلش میشه یه _پرهام

.خجالت زده سرشو پایین انداخت

بلدم، هم دفاع شخصی، تازه پیدا کردن پرستار یه مدت طول می کشه. برای حل مشکل من هم کمک های اولیه _

.محرمیت میشه یه صیغه ی چند ماهه خوند

.علیرضا حرف پرهامو تایید کرد

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 364: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

364

.به نظر منم نمیشه دو تا زنو تنها گذاشت، بهتره یه مرد باشه. اگه سختته من خودم بیام بمونم _

.؟ مامانت و فرشته و هستی تنها می موننپس اینجا چی میشه _پرهام

ندا هنوز تو بهت بود، فکرشم نمی کرد پرهام جلوی مامان و داداشش انقد راحت حرف بزنه، هرچند می دونست اینجور

مواقع خجالت نمی کشه و همیشه حرفشو می زنه. هیچ کس حرف نمی زد، صدای هستی باعث شد ندا از جمع جدا بشه.

:مامان کمی فکر کرد و گفت ... رهام و بعد به مامان نگاه کردعلیرضا اول به پ

.خانوادت باید همه چیزو بدونن، اگه رضایت دادن بعد بهش فکر کنیم. نمیشه قایمکی کاری کرد _

.مخالفت نمی کنن، می دونم _پرهام

مامان با تا خونه رفت پرهام ن روز نظر خود ندام همین بود، قرار شد پرهام با خانوادش حرف بزنه و خبر بده. فردای او

.بزنه حرف بابا و

***

.بهرام عصبی بلند شد و شروع کرد راه رفتن

تو دیوونه شدی آره؟ _بهرام

.یه دیقه گوش بدید! بذارید توضیح بدم _پرهام

بگی؟ چه توضیحی؟ پرهام یه بار عاقالنه فکر کن، مردم چی میگن آخه؟ بابا نمیخوای یه چیز بهش _نگار

.پرهام صداشو کمی باال برد

به مردم چه ربطی داره؟ _

:مامان از همه خواست ساکت باشن بعد رو به آقا رضا کرد و گفت

آقا چرا هیچی نمیگی؟ _

دفه ی پیش گفتی زن می خوام هیچی نگفتیم، خب مثل آدم برو خواستگاری دیگه، این کارا چیه؟ _الهام

.تم، فعال شرایطش نیست، بذارید حالش خوب بشه بعدش چشماگه میشد می رف _پرهام

.آقا رضا پرهامو مخاطب قرار داد

.ما نمیگیم ندا دختر خوبی نیست، ولی خودتو انقد تو دردسر ننداز، این کار درست نیست _

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 365: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

365

.من می دونم دارم چیکار می کنم _پرهام

آهان یعنی به ما ربطی نداره؟ _نگار

ی میخوای پیشش بمونی؟ مگه کار نداری؟ تو چجور _مامان

.وقتایی که نیستم زنگ می زنم کسی بیاد دیگه پیشش _پرهام

:نگار و الهام و بهرام با هم حرف می زدن و آقا رضا و پری خانوم آروم پچ پچ می کردن، کمی بعد آقا رضا گفت

.با هیچ کدوم از تصمیمات مخالفت نکردیم ولی االن برای قبول این تصمیم شرط داریمخودت می دونی تا حاال _

چه شرطی؟ _پرهام

.از شغلت استعفا بده بعد _

خشمگین پری خانوم رو به رو شد، خوب همه ی سرا به سمت آقا رضا چرخید، پرهام خواست اعتراض کنه که با نگاه

می دونست مامانش از این اتفاق استفاده کرد تا به هدف همیشگیش که می خواست پرهام از نیروی آتش نشانی استعفا

:بده برسه. چند لحظه فکر کرد و گفت

.قبوله _

.بهرام پوزخند زد و دستشو رو شونه ی پرهام گذاشت

.دیبهت تبریک میگم قشنگ خر ش _

.درست حرف بزن بهرام _آقا رضا

باز مثل همیشه حرف آخرو آقا رضا زد و بقیه جرات هیچ حرف دیگه ای رو نداشتن. از این به بعد شرایط پرهام فرق

می کرد، باید از شغلی که دوس داشت استعفا می داد. صب زود رفت ایستگاه تا با سرپرستشون حرف بزنه و استعفا

.پله های ورودی نشسته بود و فکر می کرد نامشو بنویسه. رو

:جاوید یکی از همکارا کنارش نشست و گفت

چته کاکو؟ کشتیات غرق شدن؟ _

نه تو فکرم، فرهادی نیومد؟ _پرهام

چرا اومد، خیلی آشفته ای چیزی شده؟ _جاوید

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 366: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن 366

.می خوام استعفا بدم _پرهام

.جاوید چپ چپ نگاش کرد

رسیدی؟ چرا؟ خسته شدی یا ت _

.هیچکدوم، مشکل خانوادگی دارم _پرهام

حتما باید استعفا بدی؟ اون همه پریدی باال و پایین که تهش بیای بگی استعفا میدم؟ _جاوید

.مجبورم _پرهام

.من که نمیدونم مشکلت چیه، به امید خدا زودتر حل میشه اما اگه راه داره یه مدت مرخصی بگیر _جاوید

.ید و کمی نگاش کردپرهام سریع چرخ

راست میگیا، چرا به عقل خودم نرسید؟ _

.چون عقل نداری دیگه عامو. االنم غمبرک نزن، پاشو بریم باال تو ام با فرهادی صحبت کن _جاوید

صدای زنگ ایستگاه مانع شد که بیشتر بمونن، سریع بلند شدن و رفتن تو. پرهام شیفت نبود و از همونجا رفت دفتر

تی تا درخواستشو بده. کاراش که تموم شدن با بقیه ی همکاراش خدافظی کرد و مستقیم رفت خونه. شب دوباره سرپرس

با پری خانوم و آقا رضا حرف زد، هرچند پری خانوم ته دلش کامل صاف نبود اما فعال به همینم راضی شد تا بعدا سر

مدن از این شغل. همون شب با علیرضا حرف زد و برای فرصت یه راهی پیدا کنه که پرهامو راضی کنه برای بیرون او

.چند روز بعد قرار گذاشتن که دور هم جمع بشن

***

( ندا )

با این که قبال زیاد با خانواده ی خاله پری رفت و آمد داشتیم اما نمیدونم چرا امشب انقد استرس داشتم. همه ی وسایل

لباسامو عوض کردم ... هستی رو حموم کرده بودم و خوابش برده بود. صدای غر غر کردن پذیرایی رو آماده کردم ...

.مامان از تو پذیرایی میومد، رفتم پیشش

چیه مامان؟ چی شده؟ _

.هیچی قراره چی بشه؟ هیچیتون مثل آدم نیست _

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 367: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن 367

وا، مامان االن چته؟ _

.عقلمونو دادیم دست شما هر کار می خواید می کنید _

.نفسمو فوت کردم و رو مبل نشستم

آخه ننه من که از اول مخالف بودم، شما خودتون بریدید و دوختین. االنم چیزی نیست که شب اومدن میگیم پشیمون _

.شدیم

.مردم مسخره ی تو نیستن _

مامان؟ _

.هان؟ حرفم می زنم بهت بر می خوره _

اده ی خاله رسیدن. فقط پرهام و آقا رضا و خاله بودن و من خوشحال بودم داداش از سر کار اومد و نیم ساعت بعد خانو

.که بقیه نیومدن. یه کم دور هم نشستیم و از اینور و اونور حرف زدیم تا آقا رضا سر حرفو باز کرد

.بزنیم حرف ها بچه تصمیم ی درباره دیگه بهتره خب، _آقا رضا

... سری مشکالت مجبوریم یه مدت شما بفرمایید، راستش به خاطر یه _داداش

همه ی اینارو می دونیم علی جان، بهتره خیلی ورود نکنیم، پرهام از بچگی رو پای خودش بوده و همیشه _آقا رضا

منطقی فکر کرده. ما حمایتش کردیم ولی نظرمونو تحمیل نکردیم. االنم با تصمیمی که گرفته مخالف نیستیم فقط یه

.بدونید چیزایی رو بهتره همه

:از شدت استرس گوشه ی ناخونامو می کندم، خاله پری صدام کرد، جوابشو دادم. نگاه کوتاهی به پرهام کرد و گفت

.ندا جان جمع یه جمع خودمونیه و غریبه نیست، از دست ما ناراحت نشو که انقد رک حرف می زنیم _

.خواهش می کنم _

دونه، این برای همه بهتره، چون هم برای تو حرف و حدیث پیش میاد و هم اول این که بهتره کسی چیزی ن _آقا رضا

... این که

.آقا رضا چند لحظه سکوت کرد، خاله ادامه ی حرفشو گرفت

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 368: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

368

پرهام قراره این مدت گاهی تو اون خونه رفت و آمد کنه، خودش خواسته که یه صیغه ی چند ماهه جاری بشه تا _

ه حاج آقا شریفی بیاد خونه، نمیخوایم بعدا که پرهام خواست ازدواج کنه براش مشکلی پیش مشکلی نباشه، قرارم شده ک

.بیاد

:یه لحظه احساس کردم غم عالم رو دلم سنگینی کرد، سرمو انداختم پایین و گفتم

یانو فراموش من همچین چیزی رو ازش نخواستم، خودش اصرار کرد، االن اگه اینطور فکر می کنید بهتره اصال این جر _

.کنیم

.منم موافقم. به هر حال بخواد ازدواج کنه باید همه چی رو رک و پوست کنده به اون طرف بگه _داداش

.من مشکلی ندارم _پرهام

.آقا رضا از همه خواست چند دقیقه سکوت کنیم

.این چیزا حل شدنیه فقط من چند دیقه با ندا تنها حرف بزنم _

بساط شامو می چینن برم تو حیاط با آقا رضا حرف بزنم، از جام بلند شدم و قبل از رفتن چرخیدم و مامان ازم خواست تا

خجالت و اضطراب سرم منم با ...به پرهام نگاه کردم، تو خودش بود. آقا رضا یه سری حرفا زد و چنتا قول ازم گرفت

پایین بود و فقط به گفتن چشم اکتفا می کردم. حرفامون تموم شد و با هم برگشتیم تو خونه ... هستی بیدار شده بود،

سر سفره پرهام درست رو به روم نشسته بود و گاهی نگاهای کوتاه و پر از سوالشو بهم می دوخت، خودمو با هستی

از شام و شستن ظرفا برای همه چایی می ریختم که صدای پیام گوشیم اومد، فکر سرگرم کردم تا نگاش نکنم. بعد

کردم دوباره پیام تبلیغاتیه و بیخیالش شدم، با سینی چای رفتم تو پذیرایی ... به همه تعارف کردم و کنار مامان نشستم،

یم پرهام گره خورد، برخالف همیشه فرشته و هستی یه گوشه ی هال با هم بازی می کردن، یه لحظه نگاهم تو نگاه مستق

سریع رد نگاهمو عوض کردم. بقیه ی حرفا زده شد و برای آخر هفته قرار گذاشتن تا حاج آقا شریفی بیاد خونه ی ما و

بقیه ی کارا انجام بشن. بعد از رفتن مهمونا منم با هستی رفتم تو اتاق و کلی با هستی کلنجار رفتم تا خوابش برد.

شتم و لیست پیامارو باز کردم ... اول پیامای شیوا رو که طبق معمول احوالپرسی بود جواب دادم و بعد گوشیمو بردا

.پیامای پرهامو باز کردم ... اولین پیام برای ساعت ده و نیم شب بود، همون موقع که تو آشپزخونه چای می ریختم

"نبینم تو خودت باشیا، یه چای مخصوص بیار ببینم بلدی؟ "

.پیام بعدی واسه نیم ساعت پیش بود

"ندا؟ هستی؟ "

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 369: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن 369

" آره هستم"براش نوشتم:

" چت بود سر شام؟ بابا چی گفت بهت؟ "دو دقیقه بعد جواب داد:

" خصوصی بود"

" نگران هیچی نباش، چند وقت دیگه انقد حالت خوب میشه که به این روزات می خندی "

م وقت هست واسه پشیمونی، چرا از کارت استعفا دادی؟ کاش اصال بهشون نمیگفتی، هنوز "

.چند دقیقه طول کشید تا جواب بده

" استعفا ندادم، مرخصی گرفتم. می خوام بیفتم دنبال کارای شرکت "

" می ترسم "

"از چی؟ "

" از عواقبش، با حرفای بابات یه حس بد دارم "

" به هیچی فکر نکن درست میشه "

سری تو این جمله بود که هروقت می گفت واقعا ته دلم قرص می شد. به خاطر هستی صدای گوشی رو قطع نمیدونم چه

.کرده بودم، صفحه ی گوشیم روشن و خاموش شد، پیامو باز کردم

از ببین خانوم از چند روز دیگه هرچند یواشکی و کوتاه ولی باالخره قراره واسه یه مدت جنابعالی زنم باشی، من اصال "

" زنای ضعیف و ترسو خوشم نمیاد، حواست باشه که بعدا نگی نگفتی

چشمام رو صفحه و نوشته ها خشک شدن، از خوندن این متن بیشتر ترسیدم که نکنه یه وقت رو قولی که به آقا رضا

یشه تا صب چندبار اما دیگه نمی شد جا زد، یه شب بخیر نوشتم، گوشی رو گذاشتم کنار و خوابیدم و مثل هم .دادم نمونم

.از خواب پریدم

جا همون از شد مجبور داداش و گرفتم شدیدی لرز و تب تمرینا از بعد صدر خانوم جلسه ی بعدی که رفتم خونه ی

آقا حاج و پرهام همراه پری خاله و رضا آقا هفته آخر. شد می قبل های دفه از تر سنگین جو هربار بیمارستان، ببره

ون و یه صیغه ی سه ماهه بینمون جاری شد. بعد از مراسم خاله و آقا رضا با حاج آقا برگشتن خونه خونم اومدن شریفی

و پرهام موند. داداش ازم خواست هر چیزی که فکر می کنم الزمه جمع کنم و من برای فرار از جمعم که شده هستی رو

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 370: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

370

اضافه و سربار بودن ... فقط می خواستم این مدت برداشتم و رفتم تو اتاقم ... نمیدونم چرا یه حس بدی داشتم ... حس

زودتر تموم بشه. پرهام شب خونه ی ما موند و صب بعد از این که هستی رو محکم بغل کردم و کلی بوسش کردم،

همراه پرهام رفتم تا فاز جدیدی از زندگیمو رقم بزنم. تمام مسیرو گریه کردم و پرهام سعی می کرد آرومم کنه. قبل از

که بریم خونه جلوی یه فروشگاه توقف کرد و یه سری مواد غذایی خرید، کیسه های خریدو رو صندلی پشت این

:گذاشت و از همون جا گفت

.یه وقت از جات تکون نخوریا شما _

.حوصله ی شوخی ندارم پرهام _

بله دارم میبینم، چیزی نمیخوای؟ _

.نه مرسی _

.ده شدیم، کلید خونه رو بهم داد و خودش کیسه های خرید و چمدونو برداشتماشینو تو پارکینگ گذاشت و پیا

.ندا وایسا _

بله؟ _

بیا حداقل یکی از این کیسه هارو بگیر ازم، آدم انقد پررو؟ _

.میخوام درو باز کنم، تو پله ها داد و بیداد نکن همسایه ها اعتراض می کنن _

.داستان داریم از این به بعد _

.غر نزن پسرخاله _

.چند لحظه رو آخرین پله وایساد و نگام کرد

چیه؟ جن دیدی؟ _

.اولین بار بود گفتی پسرخاله _

آره خب مگه پسر خالم نیستی؟ _

در بهم هجوم آورد، نمیدونم باید اسمشو چی اخماش تو هم رفت، در خونه رو باز کردم، یه احساس ناآشنایی با باز شدن

پرهام بسم اهلل گفت و وارد خونه شد، .بذارم؟ ترس ... استرس ... سردر گمی ... حس امنیت ... حس تعهد ... همه با هم

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 371: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن 371

درو پشت سرش بست. چمدونو همونجا گوشه ی پذیرایی رها کرد و با نایلونای خرید رفت تو آشپزخونه و از همونجا

:فتبلند گ

.فکر نمی کردم زن داشتن انقد سخت باشه، هنوز هیچی نشده دیکس کمر گرفتم انقد بار جا به جا کردم _

.به کانتر تکیه دادم و دستامو زیر چونه زدم

.پرهام میشه انقد زن، زن نکنی؟ این یه توافقه _

.ناراحت شدی؟ ببخشید خواستم حال و هوات عوض بشه، باشه دیگه نمیگم _

.مرسی _

.خب اون اتاق ته راهرو واسه تو، منم تو همین اتاق کار میمونم هروقت خونه بودم _

یعنی ممکنه نباشی؟ _

.شبا هستم، روزا رو میگم، بعضی وقتا باید برم دنبال معاش دیگه_

.وچمدونمو کشون کشون بردم تو اتاق و یه گوشه جا دادم، پرهام چند ضربه به در زد و بعد اومد ت

.بذار من لوازممو جمع کنم و تو لباساتو بچین _

کارش چند دقیقه ای طول کشید، منم رو تخت نشسته بودم و نگاش می کردم. همه ی فکر مونده بود تو خونه و پیش

هستی، چطور قراره تحمل کنم نمیدونم.کار پرهام تموم شد و از اتاق رفت بیرون و منم به خاطر کم خوابی سرم درد می

.کرد ... دراز کشیدم و خیلی زود خوابم برد

( دانای کل )

جلوی تلویزیون، روی مبل دراز کشیده بود و یکی دو ساعتی می شد اومده بودن خونه، ندا تو اتاق خواب بود و پرهام

شیرین حس یه شبکه ها رو بی هدف عوض می کرد. یه حس عجیب و غریبی داشت، با این که این یه توافق بود ولی

از نیمی و شده حل چی همه راحتی همین به که بود باور قابل غیر براش... کرد می احساس هدفشو به شدن نزدیک

یاد اولین روزی افتاد که با هم برای دیدن خونه اومده بودن، وقتی پرهام به زور اصرار ...شدن برآورده آرزوهاش

"و پرهام به این فکر کرده بود "به من چه؟ مگه من قراره توش زندگی کنم؟ "داشت تا ندا نظرشو بده و اونم گفته بود

و وقتی دوباره بیدار شد و ساعتو نگاه کرد چند ساعتی . حاال اون روزا رسیدن. همون جا رو مبل خوابش برد "چرا که نه؟

می شد که خوابیده بود. صدای شکمش خبر از گرسنگی زیاد داشت، از رو مبل بلند شد و خمیازه کشون رفت تو

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 372: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن 372

انگار هنوز خواب بود، یه بیسکویت برداشت و گاز زد و با موبایلش شماره ی رستوران ...آشپزخونه، خبری از ندا نبود

خیابونو گرفت و سفارش غذا داد. می دونست ندا چی دوس داره و نیازی به پرسیدن نبود. تا رسیدن غذا کتری رو سر

.پر از آب کرد و زیرشو روشن کرد و رفت تا ندا رو بیدار کنه. چنتا ضربه ی کوتاه به در زد و صداش کرد

.ندا؟ ندا پاشو ناهار بخوریم _

.دصدایی نیومد، محکم تر ضربه ز

.دیگه پاشو ندا؟ چقد می خوابی؟ _

.در باز شد و همزمان صدای شلیک خنده ی پرهامم بلند شد

این چه قیافه ایه؟ _

:ندا یکی از چشماشو باز کرد و با تعجب پرسید

چیه مگه؟ _

.یه نگاه تو آینه بکن بعد بگو چی شده _

ر اتاق خودشو دید، به خاطر تماس تلفنی که با خونه داشت و بعدش ندا رو پاشنه ی پا چرخید، تو آینه ی کنسول کنار د

موهای آشفتشم که نور .گریه کرده بود تمام آرایش صورتش پخش شده بود و قیافشو مثل دلقکای سیرک کرده بود

وپن علی نور بود. هین بلندی گفت و سریع دوید سمت دستشویی تا صورتشو بشوره. کمی بعد اومد بیرون. پرهام به ا

.دستاشو بغل کرده بود و با لبخند نگاه می کرد ... تکیه داده بود

چیه آدم ندیدی؟ _

.آدم دیدم، هیوال ندیدم تا حاال _

.بی مزه _

.بیا حاال قهر نکن، بیا ببین چی سفارش دادم، مردم از گشنگی _

هر دو پشت کانتر نشستن ...از بویی که میومد، میشد حدس زد غذا چیه، ندا سریع در ظرف غذارو باز کرد و مشغول

.خوردن شد

.یواش تر دیگه، به دهن خودت رحم کن الاقل _

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 373: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن 373

.گرسنمه خیلی _

کردی؟ درست ناهار آهان واسه همین پا شدی _

به من چه؟ مگه من کلفتم؟ _

.یخت زشتزشته ها، بیر _

.بعد دوباره تصویر چند دقیقه قبل اومد جلوی چشمش و شروع کرد بلند بلند خندیدن

.وای ندا خیلی خوب بود، خدایا شکرت بساط خنده مون فراهم شده _

.کوفت، نمکدون، به خودت بخند _

سن و فرار می کنن. نیازی به میگم یه بار این شکلی تو خونه بچرخی اون بزرگوارا که اذیتت می کنن خودشون می تر _

.این همه دردسرم نیست

.ندا نمکدونو از رو میز برداشت و پرت کرد طرفش و پرهام جا خالی داد

... دست بزنم که داری، دیگه چه هنرایی داری که خانوادت نگفتن بهم؟ قشنگ خودتو بهم _

.تسلیم باال برد ندا قاشقو برداشت و خواست پرت کنه که پرهام دستاشو به نشونه ی

.باشه باشه حاال نزن، ولی جدی خیلی خوب بود با اون چشمات _

.حاال یه بار اینجوری شدا، نگا کن چه مسخره می کنه _

آخه برام سواله، مگه مجبورید این همه مواد شیمیایی رو مصرف کنید؟ بابا صورته، دفتر نقاشی نیست که. من همیشه _

.که مردا از زنای ساده بیشتر خوششون میادبه نگار و الهامم میگم

.نمیدونم اعتیاده دیگه _

.مگه خودتون چتونه؟ این کارا واسه آدمای بدون اعتماد به نفسه _

.بله بله _

.مرض، مسخره نکن، نبینم دفه بعد نقاشی بکشیا _

.به تو چه؟ چه جدی گرفتی _

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 374: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن 374

.شغول کاری شدهمونطور با بحث و شوخی غذارو خوردن و هر کس م

پرهام روزا می رفت دنبال کارای شرکت و واسه ناهار برمی گشت خونه، دو روز از حضور من تو اونجا می گذشت و تو

خلوت خونه تمرینایی که خانوم صدر داده بود انجام می دادم یا با مامان تلفنی حرف می زدم، داداش یه بار بهم سر زد و

اکید کرد که هرچی خواستم فقط به خودش بگم. تنها بودن واسه منی که همیشه دورم هرچی می خواستم برام خرید و ت

شلوغ بوده خیلی سخت بود اما مجبور بودم تحمل کنم ... از ساعت سه بعد از ظهر که پرهام بر می گشت خونه تا آخر

ون سفارش می داد و من شب سعی می کردم کمتر جلو چشمش باشم. تو این دو روز همش ناهار و شامو پرهام از بیر

سعی کردم خودمو با خوندن کتاب و دیدن فیلم سرگرم کنم. صدای چرخیدن کلید تو قفل .فقط الکی بی کار بودم

حکایت از برگشتن پرهام داشت ... شالی که بغل دستم بود برداشتم و انداختم سرم ... وقتایی که پرهام خونه بود

.نداختم سرم. طبق معمول هر روز با دست پر اومد تو و درو با پاش بستلباسای پوشیده تنم می کردم و شال می

.سالم _

.از جام بلند شدم

سالم، چقد دیر اومدی؟ _

نگران شدی؟ _

.دستامو زدم به کمرم

.نه گرسنه بودم _

.سرشو تکون داد

!کی یادگاری نوشتیم، از فردا این خبرا نیست، باید غذا درست کنی خانومما رو نگا رو دیوار _

.باشه حتما _

.رفت طرف آشپزخونه و غذاها رو، رو کانتر گذاشت

.تا من لباس عوض کنم بقیه چیزا رو آماده کن _

قاشق و بقیه ی چیزا رو از تو کابینت برداشتم، غذاهارو از تو نایلونا درآوردم و تو دیس کشیدم، دو تا بشقاب و لیوان و

.ماست و زیتونم گذاشتم رو میز. تک تک کابینتارو باز کردم و چیزی که می خواستم پیدا نکردم

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 375: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن 375

دنبال چی می گردی؟ _

.دنبال پارچ آب، پیداش نمیکنم _

.خب چون نیست که پیدا بشه _

پس تو چی آب بیارم؟ _

.د از یخچال بر میداری، یادم بنداز بعدا بریم خرید، چنتا چیز کم دارمولش کن حاال، تشنت ش _

.پشت کانتر نشستیم و مشغول غذا خوردن شدیم

همه چیز کامله که، کی بهت گفته واسه خونه اینا الزمه؟ _

.عشقم _

.آهان خوب شد یادم انداختی، قرار بود بهم بگی کیه، االن بگو _

.کار خودت باشه بچهبه تو چه؟ سرت به _

یعنی چی به تو چه؟ نمیگی؟ _

.نچ _

.خیلی لوسی _

.وای ندا اگه بدونه تو اینجایی خودشو میکشه _

.اگه مشکلی پیش اومد بگو خودم براش توضیح میدم _

... انقد سرکش _

:گوشیش همون لحظه زنگ خورد، نگاهی به صفحش کرد و گفت

.ااوه اوه خودشه، حرف نزنی _

.باشه _

:از پشت میز بلند شد و رفت طرف اتاق، آخرین لحظه سرشو داخل آشپزخونه کرد و گفت

.همشو نخوری! واسه منم نگه دار گامبو _

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 376: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن 376

رفت بیرون. منم بقیه ی غذامو خوردم. چند دقیقه و گذاشت بینیش رو انگشتشو سکوت ی نشونه به بلند داد کشیدم ...

:بعد برگشت و دستپاچه گفت

.ندا پاشو، پاشو اینجاها رو جمع کن که بیچاره شدم _

چی شده؟ _

.داره میاد اینجا _

:هینی کشیدم و با عجله همه ی وسایل و غذاهای رو اوپنو جمع کردم. در حال شستن ظرفا پرسیدم

م؟ من چی؟ کجا بر _

.برو تو اتاق و بیرون نیا، نه نه اصال باش فوقش میگم خدمتکارمه _

.از حرفش حرصم گرفت، ظرفارو نیمه کاره رها کردم و برگشتم طرفش

درست حرف بزن، اصال حاال که اینطوره به من چه؟ بیا خودت ظرفا رو بشور و خونه رو جمع و جور کن. من میرم تو _

.زنم داداش بیاد دنبالماتاق. همین امشب زنگ می

آبو بستم و رفتم تو اتاق، رو تخت دراز کشیدم. بی اختیار اشکم در اومد. تقریبا نیم ساعتی رو تو همون حالت موندم که

.صدای در اومد و پشتش صدای پرهام که اسممو صدا می زد

ندا؟ _

.رو قفل کرده بودم باز نشدجوابی ندادم. دوباره صدام کرد و دستگیره ی درو فشار داد و چون د

.درو چرا قفل کردی؟ باز کن کارت دارم _

.برو به عشقت برس، ولم کن _

!باز کن میگم، خل نشی زنگ بزنی به علیرضا _

.زنگ زدم _

.با پاش کوبید به در

.باز کن کارت دارم _

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 377: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

377

.به میز کنسول تکیه داد بلند شدم و قفل درو باز کردم و برگشتم سر جام. پرهام آروم اومد تو و

چرا حرف آدمیزاد سرت نمیشه؟ االن علیرضا فکر می کنه چی شده، این چه قیافه ایه؟ _

به خودم مربوطه، پرهام من از تحقیر شدن بدم میاد، تو همین دو روز چند بار بهم متلک انداختی، اگه قرار بود _

.اینجوری کنی از اول پیشنهاد نمیدادی

.کرد، چند قدم جلو اومد و رو لبه ی تخت نشست چشماشو درشت

این چه حرفیه ندا؟ من چی گفتم مگه؟ تو شوخی سرت نمیشه؟ _

.یعنی من فرق شوخی و متلکو نمیدونم؟ حق داریا، مزاحم شدم دیگه. نمیتونی راحت با عشقت در ارتباط باشی _

.چند لحظه بهم زل زد

که فکر می کردم، عشق کدومه؟ کدوم ارتباط؟ چه مزاحمتی؟ زده به سرت. تو منو اینجوری خیلی بچه تر از اونی _

شناختی؟

:دلم پر بود و این پر بودن باعث شد دوباره اشکم در بیاد. سرمو انداختم پایین، کمی بهم نزدیک شد و گفت

یارمت اینجا و بعد هر روز تیک بزنم؟ مغز ب خودم که پستم انقد زنم؟ می جار آخه من اگه بخوام با کسی قرار بزارم _

.خر خورده بودم که بخوام آزادیمو از دست بدم؟ من فردین نیستم که

.چیزی نمی گفتم. دستشو آورد سمت صورتم و سرمو بلند کرد

!سر کاری بود. خیر سرم خواستم یه کم شیطنت کنم. نگام کن _

.مستقیم زل زدم تو صورتش

هفتا آسمون یه قلوه سنگم ندارم چه برسه به ستاره، شوخی کردم ببخشید، زنگ بزن به علیرضا کدوم عشق؟ من تو _

.نیاد. زشته به خدا

:از رفتار عجوالنم خجالت کشیدم، نگاهمو به یه جای دیگه دوختم و گفتم

... زنگ نزدم. من فکر کردم که _

ها هرچی میشه گریه می کنه. تا سه میشمرم اگه بلند ولش کن مهم نیست، پاشو صورتتو بشور خرس گنده عین بچه _

... بشی جایزه داری. یک ... دو

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 378: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن 378

.بلند شدم و خواستم برم صورتمو بشورم که دستمو از پشت گرفت و کشید، برگشتم از رو شونه نگاش کردم

.فکر نکن یادم میره ها، از فردا دیگه غذای حاضری تعطیل _

.مو ول کرد و رفتم دستشوییسرمو باال و پایین کردم، دست

می حس کالس از بعد هربار. میومد فشار بهم قبل از بیشتر صدر خانوم ی خونه رفتم می که ای جلسه هر و هر روز

روزا بعضی... بودم پرهام ی خونه تو که شد می هفته دو. شدم می مریض روز چند تا و میشه منفجر داره سرم کردم

و پیشم میموندن و گاهی اوقاتم نگار دو روزی رو باهامون زندگی می کرد. بر خالف چیزی که میومدن مامان یا داداش

فکر می کردیم خیلی زود چند نفر از این جریان خبردار شدن و شروع به سرزنش و جوسازی کردن اما مثل همیشه

عت سه بعد از ظهر کالس می رفتم. پرهام محترمانه از دخالت دیگران جلوگیری کرد. امروزم طبق قرار هر هفته باید سا

.بی حوصله رو مبل نشسته بودم که در باز شد و پرهام اومد تو

.سالم علیکم اهل بیت، من اومدم _

.سرمو چرخوندم و نگاش کردم

.سالم، خسته نباشی _

.بهم نایلون تو دستشو رو اوپن گذاشت و اومد رو مبل رو به روم نشست. با یه حالت خاصی زل زده بود

چیه؟ چرا اینجوری نگاه می کنی؟ _

.زنده باشی خانوم، هیچی تعجب کردم گفتی خسته نباشی _

کمبود محبت داری آره؟ _

.خندید، از جاش بلند شد و کنارم نشست

.خب معلومه که دارم، اخمو که هستی، حرف قشنگ که نمیزنی، تازه برام غذا درست نمیکنی _

همه ی مشکلت اینه؟ _

.بله. ندا انقد بد اخالقی آخر میمونی رو دست مامانتا _

.تو نگران نباش _

.سرم چنان تیری کشید که دستمو گذاشتم روش و ناخودآگاه داد زدم

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 379: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن 379

چی شد؟ _

.آخخخ، سرم درد می کنه _

:با دقت نگاه کرد و گفت

رنگت پریده، چشماتم قرمزه، میخوای امروز نریم کالس؟ _

.نه باید برم _

بدتر شدی چی؟ _

.هرچی بشه باید بریم، این جلسه مهمه _

:باشه پس پاشو غذا بخوریم بریم. بساط ناهارو آماده کردم و مشغول خوردن بودیم یهو پرهام بی مقدمه گفت _

ندا تو چرا انقد عوض شدی؟ _

چجوری شدم؟ _

بخوری ام یا چادر سرته و یا کلی لباس پوشیدی. راحت نیستی انگار هفتاد پشت غریبه ای، حتی نصف شب میای آب _

اینجا؟

.چرا راحتم _

نیستی، محض اطالعت دارم میگم که االن تو چه بخوای و چه نخوای محرم من و زنمی، من ناراحتم وقتی تو راحت _

.نیستی، فکر می کنم به من اعتماد نداری

... اینجوری فکر نکن پرهام، راستش _

نیازی به توضیح نیست، می دونم اینم از فرمایشات باباست. اما االن من دارم بهت میگم از این به بعد دوس ندارم _

اینقد به خودت سخت بگیری وگرنه بهم ثابت میشه که فکرم درسته، باشه؟

.باشه _

.غذاتو بخور بریم کم کم _

شت که درک نمی کردم، مثل همیشه رو تخت دراز کشیدم و خونه ی خانوم صدر برعکس همیشه اینبار یه جو سنگینی دا

خانوم صدر شروع به کار کرد. تو بیداری انگار کابوس می دیدم، فشار بدی رو تو سر و قفسه ی سینم حس می کردم ...

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 380: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن 380

دم خانوم صدر ازم خواست بخوابم، با دست لباسمو چنگ ز ...یه لحظه نفس کم آوردم و سرمو از رو صندلی بلند کردم

و سعی می کردم نفس بکشم ولی انگار یه چیزی راه نفسمو گرفته بود، انگار رنگم کبود شده بود که خانوم صدر با

وحشت رفت سمت کپسول اکسیژن، از شدت ترس جیغ کشیدم، همزمان فکر می کردم اتاق پر از سایه هایی شده که

م دویید کنار تخت وایساد و با ترس نگام کرد. خانوم دورم می چرخن و حرف می زنن، در اتاق با شدت باز شد و پرها

صدر ماسک اکسیژنو رو دهنم گذاشت و ازم خواست نفسای عمیق بکشم. بی هوا دست پرهامو چنگ زدم و نفسای

عمیق کشیدم. وقتی حالم بهتر شد مایع گرمی از بینیم راه گرفت، ماسکو برداشتم و دستمو کشیدم رو بینیم و با دیدن

:امو بستم. خانوم صدر دسمالی رو از جعبه ی زیر صندلی برداشت و گذاشت رو بینیم و گفتخون چشم

.نترس چیزی نیست _

:پرهام پرسید

چش شده؟ _

.هیچی عادیه، فشارش رفت باال و از بینیش خون باز شد _خانوم صدر

:بعد رو کرد به من و گفت

.سری چیزا می نویسم که باید تو خونه رعایت کنیدمی تونی بلند بشی، یه _

با کمک پرهام بلند شدم و برگه رو از دست خانوم صدر گرفتم و با هم رفتیم بیرون

بدنم بی حس بود و همه چیزو دو تا می دیدم، تا خونه صندلی رو خوابونده بودم و سرم باال بود، می ترسیدم باز خون

تی پله هارو باال رفتم، عمال خودم هیچ حرکتی نداشتم و تمام وزنم رو پرهام بود. مسیر دماغ بشم. با کمک پرهام به سخ

رو تخت دراز کشیدم ... همه ی اتاق دور سرم می چرخید. پرهام آشفته ... جلوی در تا اتاق خوابو آروم طی کردیم

.کنارم نشست

.اگه حالت خیلی بده بریم دکتر _

.نیست که، یه کم بخوابم خوب میشمنه چیزی نیست، اولین بارم _

بدون عوض کردن لباسام چشمامو بستم تا شاید خوابم ببره. پرهام دستشو روی پیشونیم گذاشت و کمی مکث کرد بعد

از جاش بلند شد و رفت بیرون و منم خوابم برد. خنکای دلپذیری تو سرم پیچید، چشمامو تا نصفه باز کردم و سایه های

یدم و سر و صدای زیادی که نمیفهمیدم از کجاست ... هرچی که بود یه حس ترس و وحشت بهم سیاهی رو دورم د

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 381: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن 381

دست داد، انگار تو یه جایی بین زمین و هوا حبس بودم، ناخودآگاه جیغ کشیدم و به چیزی که نمی دونستم چیه چنگ

اداش و پرهامو تشخیص بدم. مامان زدم. کم کم سایه ها و صداها واضح تر شدن ... تازه تونستم چهره های مامان، د

.سرمو بغل کرده بود و صلوات می فرستاد

حالت خوبه؟ _داداش

.با سر تایید کردم، دستمو تکیه گاه بدنم کردم و نیم خیز شدم

کجا؟ چی می خوای؟ _مامان

.شما چرا اومدین؟ گفتم یه ساعت بخوابم خوب میشم _

.بعد با اخم به پرهام نگاه کردم، موهاش به هم ریخته بود و چشماش قرمز، داداش دستمو گرفت

.از دیروز تب داشتی، ما صب اومدیم _

دیروز!؟ صب!؟ تازه یاد اتفاق خونه ی خانوم صدر افتادم، یعنی من از دیروز خوابم!؟ صحنه هایی که تو خواب دیده بودم

.ه به پرهام نگاه کردم ... لبخند نصفه نیمه ای زدجلوی چشمم رژه رفتن، دوبار

نصفه جون شدم تا بیام برسم اینجا، چرا اینجوری شدی؟ _مامان

.تمرین اینبار فرق می کرد، نگران نباش _

:مامان دستمالی که رو پیشونیم بود برداشت و با سطل آب رفت بیرون. داداش با ناراحتی گفت

می خوای بریم دکتر؟ _

نه، هستی کجاست؟ _

.، دیروز اومد دنبالش پیش باباش _

مامان برگشت تو اتاق و ازم خواست کمی غذا بخورم، دستام می لرزیدن، مامان کمکم کرد و چند قاشق سوپ

پرهام. خونه برگشتن سفارش کلی از بعد خودم اصرار به و موندن پیشمون رو ساعتی چند داداش و مامان خوردم،

.رد و برگشت تو اتاق ... صندلیه میز کنسولو به طرف تخت چرخوند، نشست و ساکت نگام کردک شون بدرقه

من از دیروز خواب بودم؟ _

چندباری از خواب پریدی و جیغ کشیدی ولی دوباره خوابت برد، تب داشتی هذیون می گفتی _

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 382: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

382

.باورم نمیشد

یعنی تو تا صب بیدار بودی؟ _

.زده نگاهمو ازش دزدیدمسرشو تکون داد، خجالت

.ببخشید، خیلی اذیت می کنم، تو ام از کار و زندگی افتادی _

تا باشه از این اذیتا، ندا؟ _

بله؟ _

می خوای زودتر خوب بشی؟ _

.اوهوم _

.پس از امروز غیر از تمرینا و کالسای خانوم صدر خودتم تالش کن _

چیکار کنم؟ _

.ا بیشتر کمکت می کنننماز و قرآن بخون. این _

.رفتم تو فکر، خودمم دلم می خواست بخونم اما انگار یه چیزی مانعم میشد، نفس عمیقی کشیدم و چیزی نگفتم

چند روزی رو با سردرد گذروندم، دلم برای هستی تنگ شده بود، از مامان خواستم چند ساعتی بیاره تا ببینمش. چند

مامان رو به روم ... بازی کردم تا خوابش برد. پرهام امروز خیلی کار داشت و پیام داده بود که دیر میادساعت باهاش

:نشست و گفت

ندا مشکلی نداری؟ اینجا راحتی؟ _

.آره مامان بهترم، مشکلی نیست _

.تنها و پرهام با اونم بمونی، اینجا دایی محمود خیلی ناراحته، می گفت چرا اجازه دادیم _

.منم بهش حق میدم اما پرهام قابل اعتماده، تازه ما به هم محرمیم دیگه _

آره، ولی از قدیم گفتن پنبه و آتیش کنار هم نمیشن، هرجور باشه مرده، میخوای بیای خونه؟ _

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 383: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن 383

میزنی، مامان داری میبینی که چقدر حالم بد میشه، نمیخوام رو هستی تاثیر بذاره. پرهام خیلی از حرفای شوهر خاله _

.وقتا به بهونه های مختلف میره پایین تا من راحت باشم

ندا؟ آقا رضا چی گفت بهت تو حیاط؟ _

.خصوصیه مامان _

:. سرمو انداختم پایین و گفتمبا یه حالت خاصی نگام کرد، از اون مدال که نمیتونستی بهش جواب ندی

.ازم خواست این مدت که اینجام سرد باشم، کاری نکنم که پرهام پیش خودش فکرای منفی کنه. کال رو ندم بهش _

.راست گفته، میترسه دیگه _

من نمیدونم از چی می ترسید شما؟ _

واقعا نمیدونی؟ _

.م بشه میخواد بره خواستگاریپرهام عاشقه مامان، خودش بهم گفت، این مدت تمو _

خواستگاریه کی؟ _

.نمیدونم، نگران نباش چیزی نمیشه _

.ان شااهلل، ما بریم دیگه االن فرشته میاد _

ولی چیه دلیلش میدونستم و داشتم درد دل کشیدم، دراز و خوردم قرص یه هستی رو بغل کرد و برگشت خونه، منم

می گفتم لوازممو بیاره. کالفه بلند شدم و کمی راه رفتم، نمیتونستم به پرهام بگم برای مامان به کاش. نداشتم آمادگیشو

همین آماده شدم تا برم داروخونه و وسایل مورد نیازمو بخرم. پیاده تا سر کوچه رفتم و خریدامو کردم ... تو راه

قسمت از پیاده رو کنده شده بود برگشت حس کردم کسی پشت سرم راه میاد، سرمو چرخوندم اما کسی رو ندیدم، یه

و باید از تو خیابون می گذشتم، هوا کمی تاریک شده بود و باعث ترسم میشد، رفتم تو خیابون و تند تر راه رفتم. یه

لحظه ماشینی با سرعت از کنارم رد شد و من به شدت خوردم زمین. آرنج دستم رو زمین کشیده شد ... درد زیادی

نو نگاه کردم ... کسی نبود، وسایلمو برداشتم و آرنجمو با دست دیگم مالیدم و با قدمای لنگون تا گرفت، دو طرف خیابو

خونه رفتم. تو دستشویی دست و زانومو نگاه کردم، کشیده شدن رو آسفالت پوست دستمو کنده بود و خون میومد.

.داشتم و دکمه ی اتصالو زدمکارامو کردم و برگشتم تو پذیرایی. گوشیم زنگ خورد، سریع از رو میز بر

بله؟ _

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 384: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن 384

سالم خانوم مارپل، دستت چطوره؟ _

.تمام تنم یخ زد، شماره رو نگاه کردم، از کیوسک بود

سخت نگیر، فکرم نکن شمارتو از کجا آوردم، زنگ زدم بگم فضولی کنی دفه ی بعد به جای زمین خوردن مستقیم _

.میری قبرستون

پیچید، از ترس گوشی رو پرت کردم و رو مبل نشستم، پاهامو تو بغلم جمع کردم و اشک بعد بوق اشغال تو گوشم

ریختم، هر لحظه چشمم به در بود و فکر می کردم االن یکی میاد تو. حتی جون نداشتم گوشیمو بردارم و به کسی زنگ

نوز همون جا کز کرده بودم و بزنم. نمیدونم چند ساعت گذشت و من تو همون حال بودم، هوا تاریک شده بود و من ه

اشک می ریختم، گوشیم دوباره زنگ خورد، جواب ندادم ... ترسیدم! یه ربع بعد صدای چرخیدن کلید تو قفل در به

.ترسم اضافه کرد. سرمو رو پاهام گذاشتم و چشمامو بستم

ندا؟ _

.پرهام با عجله اومد طرفمبا شنیدن صدای پرهام سرمو بلند کردم، چراغ پذیرایی روشن شد و کمی بعد

چرا تو تاریکی نشستی؟ گوشیتو چرا جواب نمیدی؟ _

.نگاش کردم، انگار فهمید حالم خوب نیست، کنارم نشست

چرا رنگت مثل گچ شده؟ _

بودم، بلند بلند زدم زیر گریه و بینش با فقط نگاش کردم، دستشو جلوی صورتم تکون داد، مثل این که از خواب پریده

:هق هق گفتم

.فرید ... زنگ زد _

.عین برق گرفته ها صاف نشست

کی؟ شمارتو از کجا آورده؟ _

:همه چیزو براش تعریف کردم، آخر با حرص و داد گفت

واسه چی رفتی بیرون؟ نگفتی اتفاقی میوفته؟ مگه مسعود نگفت تنها نباشی؟ _

:مثل خودش داد زدم

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 385: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن 385

.سر من داد نزن، مجبور بودم، تو نبودی _

فهمید تند رفته، بلند شد و طول پذیرایی رو قدم زد. زیر لب مرتیکه ی عوضی گفت و با گوشیش شماره ی سروان نوری

.رو گرفت و بهش اطالع داد. اشکام بند نمیومدن ... حرف زدنش تموم شد و کنارم نشست

ن، چرا بهم زنگ نزدی آخه؟حاال گریه نک _

.نتونستم _

چند لحظه بی حرف نگام کرد و دستشو دورم حلقه کرد، دلم امنیت می خواست و بدون فکر بهش پناه بردم. نمیدونم

چقدر تو اون وضعیت بودیم تا آروم شدم و تازه فهمیدم کارم اشتباه بوده ... سریع ازش فاصله گرفتم ... بلند شد و رفت

کردیم، بازی غذامون با ق. چند دقیقه بعد لباس عوض کرده برگشت، اون شب هیچ کدوم اشتها نداشتیم ... کمی تو اتا

.نشستم ازش فاصله با و هال تو رفتم و ریختم چای تا دو و کردم جمع میزو. بود خودش تو هرکس

به چی فکر می کنی؟ _

.به همه چی، زندگیم شده مثل فیلمای ترسناک _

.ش فکر نکن می گذره، از این به بعد هرچی شد و هر کاری داشتی بهم زنگ بزنی خودمو می رسونمبه _

.همه رو اسیر کردم _

.دیگه این حرفو نزن. پاشو برو بخواب، از هیچی ام نترس _

.باشه، شب بخیر _

ر کمی از پذیرایی میومد، بلند شدم و بازم مثل قبل از تنها بودن تو اتاق می ترسیدم و تا نیمه های شب بیدار بودم. نو

رفتم بیرون ... صدای اهلل و اکبر شنیدم، تو نور کم سالن چشمم به پرهام خورد که داشت نماز میخوند. بی حرکت

.وایسادم و به نماز خوندنش نگاه کردم

.سالمش تموم شد و بعد از دعا همونجور نشسته برگشت و نگام کرد

چیه؟ آدم ندیدی؟ _

گه تو نماز می خونی؟م _

بله که می خونم، مگه من کافرم؟ _

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 386: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن 386

:آروم گفتم

یعنی من کافرم؟ _

وای ندا اینو نگفتم که به خودت بگیری. چرا نخوابیدی؟ _

.خوابم نمیاد، راستش می ترسم _

.سجاده رو جمع کرد، بلند شد و رو مبل نشست و اشاره کرد منم بشینم

نماز بخون؟ ندا هر اتفاقی نتیجه ی فکرای ما آدماست. ذهنتو آزاد کن، اونوقت می بینی که همه یادته قبال بهت گفتم _

.چی چقد بهتر میشه

.میخوام اما نمیتونم، اذیت میشم _

همه چی اولش سخته، می خوای از االن شروع کنی؟ _

میشه؟ _

آره چرا نشه؟ _

:با خجالت گفتم

.بعضی چیزارو یادم نیست _

.اشکالی نداره، بیا با هم شروع کنیم، من بلند میگم و تو انجام بده _

رفتم دستشویی و وضو گرفتم ... هوا هنوز تاریک بود ... پرهام جلوتر از من وایساد و شروع کرد و هر کاری می کرد

.منم تکرار می کردم. نمازم که تموم شد سجاده رو جمع کردم و رو به روی پرهام نشستم

چه حسی داری؟ خب؟ _

... اعتراف می کنم که انگار سبک شدم. فقط _

.منتظر نگام کرد

.سرم سنگینی میکنه _

.اینا به خاطر همون انرژیه منفیه که داری، کم کم بهتر میشی _

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 387: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن 387

امیدوارم، نمیخوای بخوابی؟ _

.نه، می خوام تو یه قهوه درست کنی بخوریم _

.کال خوابت می پره ها _

کال نداره، بلد نیستی بگو دیگه چرا بهونه میاری؟اش _

.نخیر بلدم _

.قهوه رو آماده کردم و با سینی برگشتم پیشش

ندا میگم فردا بریم خرید؟ _

خرید برای چی؟ _

.چنتا وسیله واسه خونه الزم دارم، یه هوایی ام می خوریم _

.باشه _

.دش و این بار برعکس چند ساعت قبل خوابم بردقهوه هامونو خوردیم و هرکس رفت تو اتاق خو

( دانای کل )

اتفاق چند ساعت پیش جلو چشمش رژه می ... پرهام وارد اتاق شد و درو بست. چندبار طول و عرض اتاقو قدم زد

رفتن، دیگه نمیتونست مثل قبل بیخیال باشه ... باید بیشتر حواسشو جمع می کرد که باز اون اتفاق تکرار نشه. کالفه بود

عمیقی نفس. بود آورده پناه بهش ندا که بود ولی یه چیزی گوشه ی دلش عجیب برق می زد و اونم چند دقیقه ای

تخت نشست و دفتر خاطرات ندا رو برداشت و ورق زد. خیلی وقت بود سراغش نرفته بود. با خوندن هر خط رو و کشید

.از دفتر قلبش بیشتر از قبل مچاله میشد. به خصوص قسمتی که ندا در مورد دلتنگی برای باباش نوشته بود

خیلی برات تنگ شده. خیلی وقته دیگه ندیدمت و صداتو نشنیدم. دلم گرفته بابا ... کاش منم بابا جون سالم، دلم "

پیشت بودم. این روزا نبودنتو بیشتر از همیشه حس می کنم. داداش هست و حواسش بهمون هست ولی هیشکی جای تو

آشفته بازاره، کاش بودی. همیشه زندگیم ... رو نمی گیره. یادته همیشه می گفتی دوس دارم دکتر بشی؟؟ دکتر نشدم

دلم می خواست اگه یه روزی عروس شدم، عروس یکی بشم مثل تو. خیلی بچه بودم ولی یادمه عشق تو و مامان زبانزد

فامیل بود، یادمه واسه آسایش ما هرکار از دستت بر میومد دریغ نمیکردی. اشتباه کردم بابا، هادی برخالف چیزی که

نبود. کاش یه سر سوزن شبیه باباش بود. مامان میگه تو عاشق دختر بودی و وقتی من به دنیا می گفتن اهل زندگی

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 388: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن 388

اومدم از ذوقت سر از پا نمیشناختی ... میگه رفتی الک خریدی و با وسواس به ناخونای کوچولوم زدی. اون موقع بچه

وندن، باید بودی و مثل کوه پشتم وایمیستادی تا االن که خیلیا دلمو شک ... بودم و نمیفهمیدم، االن باید باشی و نیستی

کسی نتونه اذیتم کنه. بعضی روزا که همه ی فامیل جمع میشن دور هم، جای خالیتو بیشتر حس می کنم، وقتی دخترا

کنار باباشون میشینن حسودیم میشه، حتی به بچه های دو ساله حسودیم میشه، بعضی وقتا به بهونه های مختلف از جمع

میشم و یه جای خلوت گریه می کنم، نیستی تا بغلم کنی و اشکامو پاک کنی. دلم مرگ می خواد بابا، دلم تو رو می جدا

".خواد. تو که اونجا پیش خدایی دعا کن یکی مثل خودت پیدا بشه و بتونم بهش تکیه کنم. دوست دارم بابای خوبم

ولی باید می فهمید چی تو دل این دختر می گذره. سرشو بلند پرهام اشکاشو پاک کرد، کارش اشتباه بود، شایدم دزدی،

«.خدایا منو ببخش، مجبورم» کرد سمت آسمون و گفت:

نزدیکای ظهر آماده شدن و با هم رفتن بیرون تا خریدای خونه رو انجام بدن، چنتا چیزی که الزم بود خریدن ... وقتی از

.ایساد و به پالک و زنجیرای پشت ویترین نگاه کردکنار نقره فروشی رد می شدن پرهام چند لحظه و

.بیا دیگه چرا وایسادی؟ من سردمه _

!ندا بیا یه دیقه _

کجا بیام؟ _

.یه چیزی الزم دارم _

دست ندارو کشید و برد تو مغازه، پالک نقره با سنگ فیروزه که روش آیت الکرسی حک شده بود به فروشنده نشون

.داد

اون پالکو بیارید؟آقا میشه _

فروشنده پالکو آورد و قیمتشو گفت، پرهام یه زنجیرم خواست، ندا ساکت فقط به حرکاتشون نگاه می کرد. پرهام چند

.قدم جلو اومد ... زنجیرو دور گردن ندا انداخت و بعد رو به روش وایساد

.خوشگله، بهت میاد _

.آره خوشگله ولی نمیخوامش _

.من می خرم، الزمه بخوای و نخوای _

.اگه الزم باشه خودم می خرم _

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 389: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن 389

.تعارف می کنی؟ نترس پولشو ازت می گیرم بعدا _

.ندا دستشو روی پالک کشید

باشه، قول؟ _

.قول _

.پولشو حساب کرد و رفتن بیرون

ندا گرسنت نیست؟ _

نه، سردمه، برگردیم؟ _

.باشه پس بذار یه چیزی بخریم ببریم خونه _

پرهام سرشو چرخوند و نگاش کرد، به نظر ... کیسه های خریدو تو صندوق گذاشتن و سوار شدن، کمی از راهو رفتن

میومد تو فکره، دستش کنار دنده بود، پرهام دستشو بی هوا رو دست ندا گذاشت، از حرکت ناگهانیش ندا تعجب کرد و

.نگاش کرد

.دستت یخه _

.همیشه سردن _

پرهام فهمید معذب شده و حرفی نزد، اما براش .دست برد و بخاری رو روشن کرد و تو این فاصله ندا دستشو کشید

سوال بود دختری که قبال باهاش راحت بود چرا االن انقد دوری می کنه؟ احتمال می داد این رفتار ربطی به باباش و

همونجا رو مبل خوابش برد. حوصله ی ندا سر رفته بود، رفت حرفای یواشکیه تو حیاطشون داره. نهارو خوردن و پرهام

تو اتاق و به شیوا زنگ زد و با هم حرف زدن. وقتی حرف زدنشون تموم شد گوشی رو نگاه کرد، ده درصد شارژ

بلند شد و رفت بیرون تا شارژرو پیدا کنه و وقتی پیداش نکرد احتمال داد شاید تو اتاق پرهام باشه ولی .داشت

یخواست بدون اجازه وارد اتاق بشه، یه ساعت صبر کرد و پرهام بیدار نشد. مجبور شد بره و شارژرو برداره. درو نم

آروم باز کرد و وارد اتاق شد، تا حاال پاشو اینجا نذاشته بود، نگاه کلی به دور تا دور اتاق انداخت، میز کار قهوه ای

بزرگی از چهره ی سیاه و سفید پرهام، فرش کرمی و یه باکس سوخته، دستگاه ورزشی برای وزنه زدن، قاب عکس

کوچیک پر از جزوه و کتاب تمام وسایل اتاق بودن و یه گیتار مشکی. از دیدن گیتار انقد ذوق کرد که یادش رفت اصال

.برای چی اومده بود؟ جلوتر رفت و دستشو رو سیمای گیتار کشید

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 390: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن 390

.می بینم که یواشکی میای فضولی _

.ع چرخید و با وحشت دستشو رو قلبش گذاشتسری

وای ترسیدم، چرا بی صدا میای؟ _

.ببخشید از این به بعد آژیر می زنم، نمیدونستم برای اومدن تو اتاق خودم باید اجازه بگیرم _

.من دنبال شارژر می گشتم _

:با لبخند گفت

گیتار دوس داری؟ _

گیتار بزنی؟ آره خیلی، پرهام مگه تو بلدی _

.یه کمی بلدم _

یه کوچولو می زنی؟ _

!نه _

:لباشو جمع کرد و دلخور گفت

چرا؟ _

.یه کوچولو نمیزنم، زیاد می زنم _

دستاشو به هم کوبید ... گیتارو برداشت و بهش داد، پرهام رو صندلیه میز کارش نشست و دستشو آروم رو سیمای

.گیتار کشید

چی بزنم؟ _

.ی فکر کردکم

.هرچی دوس داری _

:پرهام شروع به نواختن کرد و ندا محو صدای گیتار شد، وقتی آهنگ تموم شد نگاش کرد و پرسید

چطور بود؟ _

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 391: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن 391

.خیلی خوب بود، گفتی یه کم بلدی، ولی انگار خیلی ماهری _

.دو سال پیش از فرشاد یاد گرفتم، تو استدیو کار می کنه _

میشه بگی تو چه کاری رو بلد نیستی؟ _

:شونه هاشو باال انداخت و گفت

.خیلی چیزا هستن _

چرا من نمیدونستم که تو بلدی گیتار بزنی؟ _

.تو چی می دونی؟ خیلی چیزا هستن که نمیدونی _

.قیافه ی متفکری به خودش گرفت

.هوم، راست میگی، مثل اسم کسی که قراره بری خواستگاریش _

.پرهام خندید

.تو هنوز گیر اونی؟ به یه شرط بهت میگم _

چه شرطی؟ _

.باید واسم غذا درست کنی، معدم درد گرفته از بس غذای بیرون خوردم _

خیلی رو داری پرهام، مگه من زورت کرده بودم؟ _

.یه نقشه بود، آوردمت اینجا تا برام آشپزی کنی ولی انگار من از اون شانسا ندارمنه اتفاقا، راستش این _

.باشه من غذا درست می کنم ولی تو ام باید هر روز گیتار بزنی _

گرو کشیه؟ _

یکی از ابروهاشو داد باال و چشماشو رو هم گذاشت. گیتارو کنار گذاشت و چند قدم نزدیک شد، انگشت کوچیکشو رو

:ه روی ندا گرفت و گفتب

قول؟ _

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 392: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

392

عادتش بود، همیشه اینجوری قول و قرار می ذاشت. ندا مثل خودش انگشتشو دور انگشت پرهام حلقه کردو گفت قول.

از اون روز به بعد ندا هم آشپزی کرد و هم به کارای خونه می رسید و پرهام طبق قولی که داده بود، هر روز بعد از شام

می زد. هر بار بعد از کالسا حال ندا بد می شد و تب می کرد و مثل هر بار پرهام تا صب بیدار می موند نیم ساعت گیتار

ولی خیلی وقتا چیزی به خانواده ی ندا نمیگفت. نمی خواست کسی وارد حریمش بشه. خانوم صدر بهشون اطمینان داده

دیگه خبری از سردرد و کابوسا نخواهد بود، تو این مدت بود که کمتر از یه ماه دیگه وضعیت ندا بهبود پیدا می کنه و

خود ندا حس می کرد که وضعش بهتر شده و احساس سبکی می کنه ... طبق حرفا و درخواست پرهام نماز و قرآن می

خوند و با این که هربار سردردای وحشتناک می گرفت و وزوز گوشش بیشتر می شد اما تحمل می کرد. روزایی از هفته

ر میومد خونه ی داداشش و یه روز و شب کامل اونجا می موند و بعد از این که برمی گشت خونه شرح کاملی از نگا

.وضعیت پرهامو به مامانش می داد. تا اون روز سرنوشت ساز

(ندا )

شایدم از دیشب که داداش اومد و گفت !سرخوشیه خاصی رو احساس می کردم، یا نهاز صب که بیدار شدم یه حس

فریدو دستگیر کردن. ماه دیگه دادگاهشه و منم باید به عنوان شاهد باشم. خیالم خیلی راحت شده بود برای همین بعد

ن و تا شب همون جا موندم از خوردن صبونه و جمع کردن میز، دستی به سر و روی خونه کشیدم و رفتم خونه ی خودمو

و با هستی بازی کردم. پرهام خیلی کار داشت و حتی برای شام نیومد و من شبو همون جا موندم. نمیدونم خیاالتی شده

بودم یا نه ولی بعد از دو هفته آسایش دوباره شب کابوس دیدم. صب کلیدارو برداشتم و رفتم خونه ی پرهام ... ماشین

و این نشون می داد پرهام هنوز خونست. درو باز کردم و وارد خونه شدم ... همه جا ساکت بود، هنوز تو پارکینگ بود

خواستم صداش کنم ولی پشیمون شدم ... پذیرایی و آشپزخونه خالی بود. با خودم گفتم حتما تو اتاقش خوابه و آهسته

خت خودش که من صاحب شدم خواب بود ... پرهام رو تخت من، یعنی ت .آهسته رفتم طرف اتاق خودم و درو باز کردم

تو این مدت ندیده بودم پاشو تو این اتاق بذاره، جلوتر رفتم، مثل جنین تو خودش جمع شده بود و معلوم بود سردشه.

رفتم بیرون و از اتاق خودش پتوشو آوردم و کشیدم روش. کشوی میز کنسولو آروم باز کردم و یه دست لباس برداشتم

به خاطر این که سر و صدا نکنم و پرهام بیدار نشه کاری نکردم، یه ساعتی رو بیکار بودم و همین به .نو رفتم بیرو

... اتاق تو رفتم دوباره بخونم، و بردارم داشتم که رمانی کتابای از یکی شدت حوصلمو سر می برد، تصمیم گرفتم

ابارو برداشتم، خواستم برم بیرون که دیدم چشمای کت از یکی تخت کنار میز کشوی از و رفتم تخت کنار تا پاورچین

.پرهام بازه و داره نگام می کنه

.سالم، ببخشید بیدارت کردم _

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 393: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن 393

:خمیازه ای کشید و گفت

برگشتی؟ _

.نه هنوز اونجام، اینم روحمه _

.فکر کردم دیگه میمونی اونجا _

.فروش نره بر نمی گردم، دیشب دوباره کابوس دیدمتا وقتی اون خونه _

.نیم خیز شد و بالش پشتشو جا به جا کرد و نشست

.ببخشید دیشب خیلی خوابم میومد اومدم همینجا خوابیدم _

.خندیدم

عیبی نداره تخت خودته، نگران نباش یکی، دو هفته دیگه کال از شرم خالص میشی و دوباره رو تخت خودت می _

.ابیخو

:صاف نشست و با تعجب گفت

دو هفته دیگه؟ _

آره واسه خونه مشتری اومده و پسندیدن، قراره دو هفته ای تحویل بدنش. تازه غیر از اون مدت صیغه ام تموم میشه _

.به زودی

ن. میز صبحونه سرشو انداخت پایین و چیزی نگفت، تازه توجهم به باالتنه ی برهنش جلب شد و سریع از اتاق رفتم بیرو

.رو چیدم و مشغول خوندن کتابم شدم. چند دقیقه بعد با موهای ژولیده اومد و نشست پشت کانتر

دست و صورتتو نشستی می خوای صبونه بخوری؟ _

.اشتها ندارم اصال _

نشست. به نظر خسته و کالفه میومد، رفت جلوی ظرفشویی و همون جا صورتشو شست، بعد برگشت و سر جای قبلیش

.همینو ازش پرسیدم

پرهام چرا اینقد آشفته ای؟ شب نخوابیدی؟ _

.نه خوابم نمیبرد _

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 394: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن 394

چیه باز با حاج خانومت دعوا کردی؟ _

.ندا حوصله ی مسخره بازی ندارم _

و خشن ندیده بودمش، برام سوال انقد این جمله رو محکم گفت که حرفی برای زدن پیدا نکردم. تا به حال انقد جدی

بود چی انقد اذیتش می کنه؟

پرهام؟ _

.سرشو بلند کرد و بهم زل زد

چته؟ _

.هیچی _

.الکی میگی، تا حاال انقد عصبی نبودی _

من آدم نیستم که عصبی بشم؟ _

.چرا، ولی حتما یه دلیلی داره دیگه _

.مهم نیست _

خودش، از حرکات و رفتارش تعجب کردم. میزو جمع کردم و برای نهار ماکارونی درست کردم، بلند شد و رفت تو اتاق

در قابلمه رو گذاشتم تا دم بکشه و همون موقع صدای گیتار پرهامو شنیدم، غمگین بود ... اعصابم خورد بود و می

م تا صدای آهنگ قطع شد، رفتم خواستم بدونم چی انقد ناراحتش کرده؟ بیست دقیقه ای همونجا نشستم و گوش داد

.پشت در اتاق و در زدم

بله؟ _

.بیا ناهار آمادست _

از اتاق بیرون اومد و نشست پشت میز، منم دیس غذارو گذاشتم رو میز و رو به روش نشستم، هنوزم کالفه بود، دلم می

.جفتمون تو سکوت فقط با غذامون بازی کردیمخواست ازش بپرسم ولی ترسیدم باز دعوام کنه.

.من امشب و فردا شب نیستم، باید بری خونتون _

.سرمو تکون دادم

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 395: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

395

.باشه _

:چند لحظه نگام کرد و دوباره گفت

نمیترسی که؟ _

نه، می خوای بری مسافرت؟ _

.نه، می خوام تکلیفمو روشن کنم _

با کی؟ _

ید از کسی که دوسش داری دست بکشی چیکار می کنی؟با همه، اگه بهت بگن با _

نمیدونم، پس واسه این انقد عصبانی شدی؟ با بابات دعوا کردی؟ _

.نه، بیخیال _

.چقدر تو دار و مرموز بود این آدم

.غذاتو بخور سرد شد _

رفت. خیلی وقت بود دالتونارو ندیده بودم، گوشی بعد از نهار چنتا وسیله جمع کردم و پرهام منو رسوند خونه ی مامان و

رو برداشتم و به شیوا و سپیده و مهسا زنگ زدم. مهسا شهرستان بود و سپیده خونه ی نامزدش و فقط شیوا در دسترس

بود، ازش خواستم بیاد پیشم. چند ساعتی رو با هم بودیم و با هستی بازی کردیم و من نذاشتم بره خونه، ازش خواستم

ب پیشم بمونه. آخر شب رفتیم طبقه ی باال ... هستی رو خوابوندم ... چنتا خوراکی که خریده بودیم گذاشتم وسط و دو ش

.تایی رو به روی هم دراز کشیدیم

خب، خانوم خونه ی پسرخاله خوش گذشت؟ _شیوا

.جای تو خالی _

:اینو با شیطنت گفتم، چشماشو ریز کرد و پرسید

اله که چطور مامان و داداشت گذاشتن بری بمونی اونجا؟واسم جای سو _

.مجبور شدن، بیچاره پرهام خیلی بهش زحمت دادم این مدت _

.عیبی نداره، تا باشه از این زحمتا، اون که از خداش بوده _

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 396: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

396

یعنی چی؟ _

تو خودت پسر بودی دوس نداشتی یه لیدی باهات همخونه بشه؟ _

.یه پس گردنی بهش زدم

.هیچم از این خبرا نیست، پرهام تو این فازا نیست _

.منم نگفتم که نیت سو داره، معلومه که آدم عاشق نیتش خیره _

عاشق؟ زده به سرت شیوا؟ _

.اون که زده به سرش دون کیشوته.یه حسی بهم میگه دوست داره _

.یه پس گردنیه دیگه نثارش کردم

.، قراره بره خواستگاریجو نده، یکی دیگه رو دوس داره _

وحشی سرم درد گرفت خب، بره دیگه به درک، چرا منو می زنی؟ _

.چون داری چرت و پرت میگی _

.سریع نشست و زل زد بهم

حاال بی شوخی اگه بیاد خواستگاریت جوابت چیه؟ _

.اوال که عمرا، دوما اگرم بیاد جوابم منفیه _

چرا؟ چشه مگه؟ _

.یست فقط شرایط فرق می کنه. من یه بچه دارماون چیزیش ن _

.داشته باشی، این که دلیل نمیشه _

.پفکو باز کردم و یکیشو به زور چپوندم تو دهنش

.بیا بخور کم رویابافی کن _

:دستشو گذاشت رو قلبش و با لحن لوس و حسرت باری گفت

.ولی خوش به حال کسی که زنش بشه، خیلی باحاله _

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 397: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن 397

:داد زدم

شیوا؟؟؟ _

.باشه بابا، غیرتی نشو حاال _

تا نیمه های شب با هم حرف زدیم و خندیدیم. فردای اون روز نزدیکای ظهر شیوا رفت خونشون، منم هستی رو بردم

:حموم تا کمی آب بازی کنه، وقتی از حموم بیرون اومدیم مامان گفت

!ندا گوشیت چند بار زنگ خورد، ببین کیه؟ _

داشتم، د بدن هستی رو خشک کردم و لباساشو پوشوندم و رفتم سراغ گوشیم، سه تا تماس بی پاسخ از پرهام تند تن

.موندم منتظر و گرفتم رو شماره

.الو، سالم _

.سالم خوبی؟ زنگ زده بودی _

.آره خانوم صدر زنگ زد گفت امروز بری خونش _

چیکار داره؟ _

.میام دنبالتنمیدونم، آماده شو _

.باشه، اگه کار داری من با داداش یا مامان میرم _

.نه حاضر باش نیم ساعت دیگه میام جلو در _

.گوشی رو قطع کردم، یعنی چیکار داره که زنگ زده؟ سریع آماده شدم و پرهام که رسید راه افتادیم

پرهام؟ تو میدونی چرا زنگ زده؟ _

.ذارمت و میرم دنبال کارام، هروقت تموم شد زنگ بزن بیام دنبالتنه به من چیزی نگفت، من می _

.باشه _

جلوی در پیاده شدم و زنگو زدم، در بدون سوال باز شد، برای پرهام دست تکون دادم و رفتم تو. با خانوم صدر سالم و

بشینیم. رو به روم نشست و علیک کردم و خواستم برم تو اتاق کارش که مانعم شد، ازم خواست همون جا تو پذیرایی

.منم مطیعانه و بدون حرف نشستم. خودش شروع کرد به حرف زدن

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 398: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن 398

.امروز وقت کالست نبود ولی خواستم بیای چون من از آخر هفته میرم کانادا، چند ماهی نیستم، امروز آخرین کالسته _

بازم حالم خراب میشه؟ _

حالت دفاعی داره. ببین دختر جون تو میتونی از انرژیت تو راهای بهتری نه دیگه از اون مرحله گذشتی، امروز بیشتر _

.استفاده کنی، مثال پاکسازی کنی، یا رو تمرکزت کار کنی، ولی از راه سالمش

با دقت به تمام حرفاش گوش دادم و بعد از انجام چنتا تمرین بهش قول دادم که دیگه سمت این چیزا نرم، به پرهام

:د دنبالم و اونم گفت یه ساعت دیگه می تونه بیاد. گوشی رو قطع کردم و به خانوم صدر گفتمزنگ زدم تا بیا

.میشه شماره ی آژانس این نزدیکی رو بگیرین تا ماشین بفرستن؟ پرهام یه ساعت دیگه میاد _

.اشکالی نداره، صبر کن تا بیاد، تو خیابون که نموندی _

.نمیخوام مزاحم بشم _

.مزاحم نیستی، منم تنهام، بذار برم یه چای دم کنم و بیام _

اولین بار بود که انقد راحت باهام برخورد می کرد، بلند شدم و رفتم کنار شومینه، چشمم به چنتا قاب عکس باالی

که صدای شومینه افتاد، یه مرد و دو تا نو جوون که یکیشون دختر بود و اون یکی پسر. محو چهره های تو قاب بودم

.خانوم صدرو از پشت سر شنیدم

.خانوادمن، شوهرم و دختر و پسرم _

:چه جالب! اگه خانواده داره چرا تنها زندگی می کنه؟ همینو پرسیدم

.شوهرم پنج سال پیش سکته کرد و مرد، پسرمم االن کانادا زندگی می کنه _

دخترتون ازدواج کرده؟ _

.برد سمت مبال، نشستیم و کمی بعد حرف زد نگاهش غمگین شد، دستمو کشید و

.دخترم فوت شده، هشت سال پیش، شونزده سالش بود _

.متاسفم، نمیدونستم _

مثل تو بود، بازیگوش و لجباز و سر به هوا. سرش درد می کرد واسه ماجراجویی و می خواست از همه چی سر در _

.بیاره

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 399: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن 399

مریض بود؟ _

.نه، گیر یه مریض افتاد _

معنیه حرفشو نفهمیدم، کمی سکوت کرد و بعد گفت که دخترش تو دام همین جور آدمایی افتاده بود که من افتادم، فقط

می گفت به خاطر سن کمش نفهمید و چیزی به خانوادش نگفت و انقد درگیر شد تا آخر از پا افتاد. خانوم صدر خودشو

و اونم پسرشو فرستاد خارج و خودش ادامه تحصیل داد و مقصر می دونست، گفت شوهرش از غم دخترش سکته کرد

تو این زمینه پیشرفت کرد تا به دیگران کمک کنه. حرفاش که تموم شد اشک گوشه ی چشممو پاک کردم، چیزی برای

:گفتن نداشتم. دستشو رو دستم گذاشت و گفت

.و نامزدتو بدونداشتن آدمایی که دوست دارن و نگرانت هستن یه نعمته، قدر خانواده _

نامزد؟ _

.آره همین پسر جوون که باهات میاد _

.نامزدم نیست، پسرخالمه، یه مدت خونش میمونم واسه همین کالسا، به اجبار صیغه خوندیم _

.دوست داره، خیلی نگرانته، تو این مدت خیلی سفارشتو می کرد _

.کال خیلی دلسوزه _

.خندید

.زی فرق داره، من می فهمم که احساسش عالقست یا دلسوزینه اشتباه نکن، دلسو _

از ادامه ی این بحث ترسیدم. بحثو عوض کردم. چند دقیقه بعد پرهام زنگ زد و خواست برم بیرون، با خانوم صدر

دست دادم و برای اولین بار بغلش کردم و ازش تشکر کردم. هنوز از در خونه بیرون نرفته بودم که صدام کرد،

.شتمبرگ

.یه چیزی رو بدون، غیر از شرایط زندگی و موقعیتت، این انرژیت باعث میشه هم دیگرانو جذب کنی و هم دفع _

.متوجه منظورش نشدم و سوالی نگاش کردم

تا حاال چیزی درباره ی مهره ی مار شنیدی؟ _

.خیلی کم _

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 400: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن 400

ت نیست ولی نیروی جاذبه داری، اما فقط واسه اکثر کسایی که باهات در ارتباطن ازت خوششون میاد، دست خود _

.دوستی، تو رابطه های عاطفی شکست می خوری

.نمیفهمم چی میگید _

.بعدا می فهمی. االن برو به سالمت _

تمام مسیر برگشت به حرفاش فکر کردم و با کلی سوال که تو ذهنم بود اون خونه رو شاید برای همیشه ترک کردم.

.چیزی دستگیرم نشد

میری خونه ی خودتون؟ _

.با صدای پرهام از فکر دراومدم

.آره دیگه، تو ام شام بیا اونجا _

.باشه _

.مامان سینی چای به دست اومد و پیشمون نشست

خوبه این بار حالت بد نشده؟ _مامان

.خداروشکرآره دیگه تموم شد _

.بله تموم شد، اینم دخترتون تحویل شما، البته قول نمیدم از دیوونگی در اومده باشه ها _پرهام

:جعبه ی دستمال کاغذی رو پرت کردم سمتش و گفتم

.من کجادیوونه ام؟ دستت درد نکنه دیگه _

.بیا اینم نمونش، دختر عاقل چیزی پرت نمیکنه _پرهام

مامان؟ _

:دید و گفتمامان خن

.من کاری ندارم، حتما یه چیزی می دونه که میگه _

:بعد بلند شد و رفت تو آشپزخونه تا تدارک شامو ببینه، با اخم زل زدم به پرهام، نیشخند حرص در بیاری زد و گفت

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 401: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن 401

.از قدیم گفتن دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید، خوشم میاد سر به سرت میذارم _

.خوشم نمیادولی من هیچ _

.اون دیگه مشکل خودته _

.چند دقیقه ساکت موند ... چرخید و آشپزخونه رو نگاه انداخت و بعد از جاش بلند شد و کنارم نشست

.ندا یه کاری باهات دارم _

.سرمو طرف دیگه ای چرخوندم

.من با تو کاری ندارم _

.لوس نشو جدی میگم، کمک می خوام _

:واقعا جدی بود، پرسیدم نگاش کردم، چهرش

چه کمکی؟ _

.یکی از دوستام که خیلی به گردنم حق داره صدام کرده عروسیش، باهاش رودر وایسی دارم و نمیتونم رد کنم _

خب به من چه؟ البد من برم بهش بگم نمیری آره؟ _

.نخیر، یه دیقه گوش بده، باید برم _

خب برو به من چه؟ _

.می خوام باهام بیای _

:چشمامو ریز کردم و پرسیدم

منو میخوای چیکار؟ بیام بگم چی؟ _

.دستشو تو موهاش فرو برد

.آخه بهشون گفتم ازدواج کردم _

:بدون توجه به اطراف بلند گفتم

... چی؟؟؟ مگه مرض داری وقتی _

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 402: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن 402

.دستشو گذاشت رو دهنم

بعد، مجبور شدم بگم، خواستم یه نفرو از سرم باز کنم، حوصلشو ندارم اونجام گیر بده. خیلی داد نزن، اول گوش کن _

.سیریشه

.این همه آدم، یکی دیگه رو ببر _

خنگول باید جوری باشه که طبیعی به نظر بیاد یا نه؟ دست کدوم غریبه رو بگیرم با خودم ببرم؟ تو بهم محرمی، تازه _

.ا رو داریتجربه ی اینجور مهمونی

:از حرف آخرش شوکه شدم، اولین بار بود طعنه می زد، دلخور شدم و با لحن تندی گفتم

اگه یه درصدم می خواستم بیام دیگه نمیام، یعنی چی تجربه داری؟ چجور مهمونیایی؟ چی فکر کردی با خودت؟ _

.منظوری نداشتم، آخه مهمونیشون مختلطه _

پیدا کن، اصال چرا به همون عشقت نمیگی؟من نمیام، یکی دیگه رو _

.دستشو به صورتش کشید

چرا انقد زود جوش میاری؟ _

.چون بد حرف می زنی _

باشه ببخشید، حاال میای؟ _

!نه _

.اینو گفتم و خواستم بلند بشم که دستمو کشید

.یه بار ازت کمک خواستما _

دیگه رسید و شام خوردیم، تمام مدت حواسم به پرهام بود که تو دستمو کشیدم و رفتم پیش مامان، داداشم کمی

خودشه، می دونستم به چی فکر می کنه ولی به روی خودم نمیاوردم، بعد از شام خودمو با هستی مشغول کردم و پرهامم

.با داداش شطرنج بازی می کرد. آخر شب بلند شد و از مامان تشکر کرد

.ین مدت اذیت شدیمیری؟ دستت درد نکنه ا _مامان

.بله دیگه برم دیر وقته، خواهش می کنم کاری نکردم _پرهام

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 403: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن 403

:داداش دستشو رو شونه ی پرهام گذاشت و با خنده گفت

.همین که هنوز زنده ای و از دستش سکته نکردی خیلیه _

ببینم. مامان و داداش همونجا خدافظی کردن حوصله ی اعتراض نداشتم، راستش نگران بودم از این که دوباره کابوس

.ولی من تا جلوی در حیاط رفتم

.برو تو دیگه خودم میرم، سرده، سرما میخوری _

.زیاد سرد نیست، مرسی پرهام، زحمتت دادم _

:به دیوار پشت سرش تکیه داد. دستاشو تو جیباش فرو برد و گفت

.به من نداشتی، تازه عادت کرده بودم بهتزحمتی نبود، کاری که _

واقعا؟ _

.آره دیگه، کی بدش میاد یه نفر باشه براش غذا درست کنه و کاراشو انجام بده؟ تنبل شدم _

.آهان بگو ناراحتی که دیگه خدمتکار نداری _

حاال دو بار غذا پختی ببین چه منتی میذاری؟ _

.می کنم فردا با داداش میام وسایالمو جمع _

.باشه، مواظب خودت باش، خدافظ _

ازش خدافظی کردم و برگشتم تو، هستی انقد با فرشته بازی کرده بود که همون جا وسط پذیرایی خوابش گرفته بود،

گوشیمو .رختخوابا رو پهن کردم و بامامان و فرشته تو پذیرایی خوابیدم، ترسیدم تو اتاق تنها بخوابم و باز کابوس ببینم

گذاشتم ساعت تا صب زود بیدار بشم. دستامو زیر سرم گذاشتم و به تمام این مدت که خونه ی پرهام بودم فکر کردم،

به درخواستش فکر کردم ... انصاف نبود اون انقد زحمت کشید و اون وقت من تنها خواهششو ندیده گرفتم. یه جور

.ش پیام فرستادمحس عذاب وجدان داشتم، گوشی رو از کنارم برداشتم و برا

" بیداری؟ "

.چند دقیقه بعد جواب داد

" آره، جونم کار داری؟ "

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 404: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

404

" می خواستم بپرسم عروسیه دوستت کیه؟ "

" فردا شب، چطور؟ "

" آماده میشم بیا دنبالم "

" با این کارات آدمو دیوونه می کنی فقط، خوشت میاد اذیت کنی؟ "

" اذیت چیه؟ میگم میام باهات "

" باشه صب میام بریم لباس بخریم "

"نیازی نیست لباس پوشیده دارم "

" صب میام دیگه حرف نزن،شب بخیر "

.امان از دست این پسر، همش حرف خودشو میزنه

صب با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم، ساعت ده بود، یادم نمیومد صب ساعت گوشیم زنگ خورده یا نه؟ با چشمای

.جواب دادمبسته گوشی رو

بله؟ _

.تو هنوز خوابی که، پاشو دیگه جلو در خونه ام _

هان؟ کجا؟ واسه چی؟ _

ندا؟ قرارمون چی بود؟ _

.تازه یادم اومد که قرار بود چیکار کنیم و کجا بریم، سریع نشستم

.آهان، باشه باشه االن میام _

تند تند دست و صورتمو شستم و لباسامو پوشیدم ... همون دیشب برای مامان توضیح داده بودم، اولش راضی نبود ولی با

اصرار من و در نظر گرفتن کمکای پرهام قبول کرد. کیفمو برداشتم و رفتم پایین. همین که سوار ماشین شدم پرهام

:گفت

.یر پام علف سبز شدخوبه گفتی االن میام، نیم ساعته اینجا ز _

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 405: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن 405

.سالم، غر نزن دیگه، دیدی که خواب بودم _

خجالت نمیکشی انقد می خوابی؟ _

.با اجازت دیشب ساعت سه خوابیدم، االنم دهه، میشه هفت ساعت استاندارد _

.کم نمیاری که هیچوقت _

از کرده بودن، خلوت بود، طبقه ی اول جلوی پاساژ نور پارک کرد و پیاده شدیم، چون اول صب بود و مغازه ها تازه ب

اکثرا لباسای مردونه و بچه بود، از پله ها باال رفتیم و تو طبقه ی دوم شروع کردیم به نگاه کردن ویترین مغازه ها. اولین

بارم بود که با پرهام میومدم خرید، اونم تنهایی و برای خریدن لباس شب و این معذبم می کرد. دلم می خواست زودتر

یه چیزی بخرم و برگردیم خونه ولی پرهام جلوی ویترین هر مغازه چند دقیقه وایمیستاد و با دقت لباسارو نگاه می

کرد، لباسای یکی از مغازه ها از بقیه بهتر بود، تو ویترین یه لباس شب مشکی سفید بلند که آستینای بلندی داشت و

بود و روی یکی از آستیناش گل رز و ملیله کار شده بود نمی دونستم از چه جنسیه اما خیلی سفت و خوش دوخت

چشممو گرفت. رفتیم تو مغازه و همونو از فروشنده خواستم ... خیلی به دلم نشسته بود و همش تو آینه نگاه می کردم،

:پرهام از بیرون صدام کرد، الی درو باز کردم، یه لباس دیگه دستش بود، لباسو به طرفم گرفت و گفت

وره؟چط _

کدومش؟ _

.همون که تنته _

.آهان، خوبه _

.خب بیا بیرون ببینم دیگه _

.نخیر الزم نکرده _

:خواستم درو ببندم ولی پاشو گذاشت الی در و با خنده گفت

.مگه میخوام بخورمت؟ خب بیا نظر بدم دیگه، شب آبرومون حفظ بشه _

.گمشو پررو، نمیام اصال _

.بپوشخب حاال، اینم _

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 406: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن 406

لباسو ازش گرفتم و پوشیدم، اینم بد نبود اما من اولی رو بیشتر دوس داشتم. یه بار دیگه پرهام درو زد و لباس دیگه ای

رو بهم داد، اینم خیلی به دلم ننشست. تمام لباسارو آویزون چوب رختیا کردم، مانتو و شالمو پوشیدم و رفتم بیرون.

.لباس اولی رو گذاشتم رو پیشخون

.ندا میگم این آبیه ام قشنگه ها _

.وای پرهام اصال هیچی نمیخوام، یه کاری نکن با مانتو بیام بشینم _

.اوه اوه، می دونم اون روت باال بیاد این کارو می کنی _

.پول لباسو حساب کرد و رفتیم بیرون

درست رفتار کنی؟ تمام مدت فروشنده داشت زل زل نگات می کرد. االن میگه این چقد تو نمیتونی یه دیقه _

.دیوونست

.میگن خنگی واگیر داره، فکر کنم ازت بهم سرایت کرده _

پرهام؟ _

.جان؟ نه می دونی تو نبودی ازم شماره خواست آخه دختره، اون موقعم محو زیباییم شده بود _

.خودشیفته _

همونجور با هم کل کل می کردیم و پله هارو پایین می رفتیم، هرچیزی که الزم بود داشتم و چیز دیگه ای نخریدم،

.پرهامم واسه خودش یه شلوار کتان مشکی و بلوز سفید که سر آستین و یقش مشکی کار شده بود با یه کت تک خرید

.بون پایین تر پرهام جلوی یه رستوران وایسادپاهام حسابی درد گرفته بودن. سوار ماشین شدیم و یه خیا

چرا وایسادی باز؟ _

.صبونه که نخوردی، پیاده شو ناهار بخوریم _

.گشنم نیست، بریم خونه کلی کار دارم _

طبق معمول وقتایی که بخواد کاری رو انجام بده گوش به حرف نمیده، سرشو انداخت پایین و پیاده شد. غر غر کنان

.برخالف تصورم واقعا گرسنم بود و غذامو تا آخر خوردم .م و پشت سرش راه افتادمپیاده شد

.میگم خوبه حاال گشنت نبودا، وگرنه میزم میخوردی _

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 407: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن 407

.حیفه دیگه، اسراف میشه _

.بله صحیح، پاشو بریم _

وهامو با سشوار خشک منو رسوند خونه و گفت آماده بشم و ساعت هفت میاد که بریم. رفتم حموم و دوش گرفتم، م

کردم و باالی سرم بستم و با اتو بهش حالت دادم. آرایش غلیظ اصال بهم نمیومد، فقط یه آرایش مالیم کردم. هستی

.همش از پشت موهامو می کشید، چرخیدم و بغلش کردم

.موهای مامانو نکش دیگه دردم میاد _

:با لحن بچه گونه ای گفت

یش کنم؟دوس دالم، مامان منم آال _

یه بوس محکم از لپش کردم که صورتش قرمز شد. ساعت نزدیک شیش بود، کار دیگه ای نداشتم فقط کیف و کفشمو

حاضر گذاشتم و با هستی نقاشی کشیدم تا ساعت هفت شد. مثل همیشه سر وقت گوشیم زنگ خورد، مانتومو پوشیدم و

ی از مامان و گوش کردن به دستورات و نصیحتاش رفتم پایین. کیف و لباسمو برداشتم و بعد از بوسیدن هستی و خدافظ

پرهام دست به سینه به ماشین تکیه داده بود و با نوک کفشش رو زمین خط می کشید، بهش نزدیک شدم ... لباسا خیلی

.بهش میومدن و خیلی خوشتیپ شده بود

.سالم _

.با دقت نگام کرد

علیک سالم، چه عجب زود اومدی؟ _

.آماده بودم _

لباسو رو صندلیه عقب گذاشتم و سوار شدم، پرهامم سوار شد و ماشینو روشن کرد ولی قبل از حرکت چرخید عقب و از

.جیب کتش که آویزون صندلی بود جعبه ی کوچیکی رو درآورد و به طرفم گرفت

.همه چی کامله جز این _

این چیه؟ _

.بگیر ببین چیه دیگه _

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 408: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن 408

.جعبه رو ازش گرفتم و باز کردم، یه انگشتر تک نگین بود، با تعجب نگاش کردم

طالست؟ _

.بله، اصوال باید باشه دیگه _

.در جعبه رو بستم و گذاشتم رو صندلی و از کیفم انگشتر خودمو درآوردم و انداختم تو انگشتم

.این بهتره _

.ولی اون ست انگشتر خودمه _

.باشه نگه دار واسه زنت، االنم برو دیر شد _

بدون کلمه ی دیگه ای حرکت کرد. عروسی تو یه باغ، تاالربزرگ نزدیک شهریار بود. بعد از این که رسیدیم رفتم تو

اتاق پرو لباسمو پوشیدم، مانتو و شالمو تا کردم و گذاشتم تو کیف و رفتم بیرون، پرهام جلوی در منتظرم بود، با دیدنم

:اومد به طرفم و بعد از کمی نگاه کردن گفت

.خیلی بهت میاد _

مرسی، پرهام این لباس پوشیدست ولی موهام چی؟ شالمو سر کنم؟ _

.نمیخواد، بیا بریم _

.من موندم تو کار تو، نه به اون همه غیرتی شدن و خدا گفتنت، نه به این _

.هر چیزی جای خودشو داره _

ع می شد که بخوام تند راه برم، پرهام دستمو گرفت و رفت به طرف یه میز بزرگی که چنتا زن و مرد بلندیه لباس مان

دورش بودن، یکی از مردا تا ما رو دید از جاش بلند شد و اومد استقبال. همه به هم معرفی شدیم، همه برادر و دوستای

انومای سر میز و زن سروش، همون آقایی که ازمون داماد بودن همراه زناشون. کنار بقیه نشستیم ... اسم یکی از خ

استقبال کرد، عاطفه و دو نفر دیگه مهشید و نازنین بودن و همشونم خون گرم و مهربون. تازه گرم صحبت شده بودیم

خبر دادن عروس و داماد دارن میان. واقعا زوج خوبی بودن و به هم میومدن، سر تک تک میزا رفتن و به همه خوش

تن و بعد تو جایگاه مخصوص نشستن. تا سرشون خلوت شد پرهام ازم خواست بریم پیششون ... با هر دو حال و آمد گف

:احوال کردیم و تبریک گفتیم. جاوید یا همون آقای داماد زد پشت پرهام و گفت

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 409: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

409

.تو که عرضه نداشتی تو جشنت دعوتمون کنی ولی من مثل تو بی معرفت نیستم _

.ه جشن نگرفتیم، هروقت گرفتیم چشمبابا ما ک _پرهام

این همون برو بابای محترمانه ی خودمونه دیگه؟ _

.جاوید جان زشته، مهمونن آخه _مریم

.آخه تو نمیدونی این مارمولک چه کارا که با من نکرده، االن دامادم نمیتونه بهم چیزی بگه، بذار تالفی کنم _

.ه پای هم پیر بشیدجاوید شوخی می کنه آقا پرهام، ب _مریم

.دختر بلوندی که کمی اونورتر وایساده بود نزدیکمون شد و سالم داد، جاوید ما رو به هم معرفی کرد

.بیا جمع دیوونه ها جمع شد، البته ببخشیدا ندا خانوم منظورم پرهامه فقط، ایشون دختر دایی من پونه _جاوید

:بعد به من اشاره کرد و گفت

.خانوم نامزد پرهامایشونم ندا _

یه لحظه قیافه ی دختره تو هم رفت ولی سریع حفظ ظاهر کرد و دستشو به طرفم دراز کرد، باهاش دست دادم و بعد از

.من دستشو به طرف پرهام دراز کرد

.خوش اومدی مهندس _

:پرهام خیلی ضایع دستاشو تو جیبش فرو برد و گفت

.ممنونم _

دختره دستشو کشید، جاوید و مریم به هم نگاه کردن و جاوید یه لبخند کوچیک زد، چند دیقه دیگه کنارشون وایسادیم

.و برگشتیم سر جامون

پرهام؟ _

هوم؟ _

پرهام؟ _

بله؟ جان؟ بفرمایید؟ _

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 410: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن 410

.خیلی کارت زشت بود، خیلی ضایش کردی _

.پونه؟ حقش بود، اینو گفتم سیریشه دیگه _

.حاال هرچی، نباید ضایع می کردیش _

ببینم یه مرد غریبه بیاد باهات دست بده قبول می کنی؟ _

.من فرق دارم، تو مردی، من زنم _

.فرق که داری صد در صد _

.بعد دوباره از اون لبخندای تو مخی زد

.لوس _

_ .

.اوه اوه این خیلی مهمه _

.بلبل زبونی کنی بد میبینیا ندا _

وای ترسیدم، مثال می خوای چیکارکنی؟ _

.پاشو بریم وسط بهت بگم _

.حرفشم نزن، این یکی رو نیستم _

همون موقع یه موزیک الیت پخش شد و چنتا از زوجایی که بودن رفتن تو پیست رقص، دو تا از دوستای پرهامم رفتن،

:ش به پرهام گفتسروش و خانومشم بلند شدن، سرو

حاجی نمیای؟ _

.نه، این خانوم من رقصیدن بلد نیست _پرهام

.باشه پس ما رفتیم _

:ازمون که دور شدن به پرهام گفتم

مرض داری آدمو خراب کنی؟ _

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 411: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن 411

خراب چی؟ مگه دروغ گفتم؟ _

.بله دروغ گفتی، خیلی ام بلدم، همه جوره شو _

نه بابا؟ مثال چیا؟ _

.همه چی _

حتی سالسا؟ یا فرانسوی؟ _

.بله بلدم _

.یکی از ابروهاشو داد باال و سرشو تکون داد

.ما که ندیدیم _

.قرارم نیست ببینی _

.ترسو، پر ادعا _

.با پام ضربه ی محکمی رو پاش زدم

چته؟ _

.یکی دیگه زدم

این دیگه واسه چی؟ _

.باز کرده بودیواسه همون بحث بچه که _

.این چه عادت بدیه که یاد گرفتی؟ جدیدا دست بزن پیدا کردی _

.حقته، هفته ی بعد که مدت اون صیغه تموم شد تو میتونی تا شعاع یه کیلومتریم پیدات بشه _

.منو از چی می ترسونی؟ تمدیدش می کنم، یا اصال رسمی _

خیلی بی حیا شدی، بریم؟ _

.خوش می گذره، هنوز شامم نخوردیم کجا؟ تازه داره _

آره دیگه خوشت میاد اذیتم کنی، حاال شام نخوری چی میشه؟ _

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 412: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

412

.نمیشه دیگه، از این گشنه باید یه چیزی گیرم بیاد، تا اینجارو جارو نکنم که نمیرم _

نوبت شام خوردن بحث فایده ای نداشت، پرهام همیشه یه جواب برای هر چیزی داشت، بعد از رقص عروس و داماد

شد، حوصلم خیلی سر رفته بود، پونه ام تمام مدت تو نخ پرهام بود و از هر فرصتی برای نزدیک شدن بهش استفاده می

:کرد. سر میز شام بهنام یه استخون از تو مرغ بیرون کشید و گفت

بچه ها کی میاد شرط بندی؟ _

.تو همون جوجه ای که دفه قبل باختی بده، شرط تازه پیش کش، بده بیاد اونو _پرهام

.استخونو داد به پرهام و اونم گرفت سمتم

.بیا بشکن _

:می دونست به طرز عجیبی از شرط بستن خوشم میاد، یه طرف جناغو گرفتم و گفتم

سر چی؟ _

.تو که آخر میبازی، هرچی بگی قبوله _

ی؟هرچ _

.بله هرچی _

.هیچوقت ندونسته قبول نکن _

.ایضا تو _

.اینبار ذهنم آرومه میبرم، بگو _

.اگه هرچیه بعدا میگم _

:نگاهی به جمع کرد و گفت

.شما شاهدینا خودش گفت هرچی _

.از دفه ی پیش که بدتر نمیشه، بشکن _

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 413: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

413

استخونو شکوندیم و از همون لحظه حواسم بود که نبازم. یه ساعتی بعد از شام با عروس و داماد و بقیه ی دوستای پرهام

حرف زدیم تا این که بهم گفت لباسمو عوض کنم که بریم. حاضر و آماده جلو در وایسادم و پرهام ماشینو از پارکینگ

.ی بوق پی در پی ماشینی از پشت سر توجهمو جلب کردآورد و سوار شدم. از تاالر بیرون رفتیم، صدا

.فکر کنم ماشین پشتیه با تو کار داره _

:پرهام سرعتو کم کرد، ماشین بهنام کنارمون قرار گرفت ... شیشه ی سمت خودمو کشیدم پایین و بهنام به پرهام گفت

.داداش اون امانتیه ما رو بده بیاد _

ز کرد و بسته ی کادو پیچ شده ای رو برداشت، دو تا ماشینا کنار هم می رفتن و جایی برای پرهام خم شد و داشبوردو با

:رد شدن بقیه نبود ... یه ماشین از پشت چراغ می زد و می خواست رد بشه، پرهام بسته رو گرفت طرفم و هول گفت

.بیا اینو بده به بهنام سریع بریم جلو که ماشینه بتونه رد بشه _

ازش گرفتم و همین که خواستم دستمو از شیشه ببرم بیرون بهنام سرعتشو زیاد کرد و از کنارمون رد شد. به بسته رو

.پرهام نگاه کردم

وا، این چرا رفت؟ _

.یادم تو را فراموش ندا خانوم _

اومد بغل بسته از دستم ول شد و افتاد کف ماشین، وای بلندی گفتم و همون لحظه ماشینی که پشت سرمون بود

:دستمون، مهران و زنش بودن، مهران بلند خندید و به پرهام گفت

.ماموریت با موفقیت انجام شد _

:بعد دستشو تکون داد و سبقت گرفت. با حرص به پرهام نگاه کردم، سرشو چرخوند و با نیش باز گفت

.این است کار گروهی، باختی دیگه، حاال باهات کار دارم _

.قبول نیست تو کلک زدی _

.هیس، حرف نباشه _

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 414: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

414

از حرص ناخونامو می جویدم، دفه ی پیشو قشنگ یادم بود، پرهام ازم خواست یه بشقاب پر از ماهی و گوشت بخورم،

چیزی که لبمو نمیزدم، هنوزم یادم میوفته حالم بد میشه، تا یه هفته نمیتونستم غذا بخورم. خدا می دونه این بار قراره

.چیکار کنه

تو فکری؟ _

.واقعا که پرهام، جرزنی نداشتیم _

.همینی که هست، نترس کارای چندش آور نمیخوام _

حوصله ی بحث نداشتم، با خودم گفتم االن میرم خونه و بعدا دیگه یادش میره اما پرهام به جای خونه ی ما، رفت خونه

.ی خودش

.دیر شده پرهام، منو برسون خونه _

.پیاده شو، زنگ بزن بگو امشب میمونی تا وسایلتو جمع کنی، صب خودم می برمت خونه _

هرچقد اعتراض کردم فایده ای نداشت، به اجبار شماره ی خونه رو گرفتم و عین حرفای پرهامو به داداش گفتم، ازم

ف وسط پذیرایی وایسادم، پرهام اومد خواست گوشی رو بدم به پرهام ... گوشی رو بهش دادم و جلوتر راه افتادم. بالتکلی

:تو و گفت

.خب، حاال تکلیف همه ی زبون درازیاتو معلوم می کنم _

.اذیت نکن حال ندارم _

.نه، قراره بهت خوش بگذره _

.یه لحظه ترسیدم، رفتم تو اتاق و خودمو با جمع کردن لوازم و لباسام سرگرم کردم، درو زد و اومد تو _

.بیا بیرون کارت دارم _

.اهمیتی ندادم. بهم نزدیک شد و از دستم گرفت و بلندم کرد و با خودش برد تو پذیرایی ... رو به روم وایساد

دو تا راه بیشتر نداری، دیگه بهت ارفاق می کنم که خودت انتخاب کنی، یا دو ساعت تموم اون چنتا سوسک معروفو _

... می ذاری رو صورتت یا این که

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 415: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

415

رنگم پرید، بدجوری از سوسک می ترسیدم، کال از حشرات می ترسیدم و پرهام اینو می دونست، برو بابایی گفتم و

.خواستم از کنارش رد بشم اما دستمو گرفت و نذاشت

پرهام اذیتم نکن، خوشت میاد سکته کنم؟ _

.اذیت چیه؟ من هنوز دومیو نگفتم _

:زل زد تو چشمام و گفت

.کردی هر مدل رقص بلدی، باید باهام برقصی ادعا _

.چی؟؟؟ نه عمرا _

.باشه پس میرم سوسکا رو بیارم _

.نه تو رو خدا، سوسک نه _

دست به سینه نگام کرد، از سماجتش لجم گرفت، باید یه بار واسه همیشه حالشو می گرفتم تا دیگه اذیتم نکنه، درسته

زورگویی رو نداشتم. شایدم کارم اشتباه بود ولی طبق معمول وقتایی که عصبی میشم به عمو رضا قول دادم اما تحمل این

.یه سارافون بلند پوشیدم و برگشتم تو پذیرایی ...مغزم کار نمیکنه، بلند شدم و رفتم تو اتاق، مانتو و شالمو در آوردم

.من حاضرم _

تگاهو روشن کرد، چنتا پوشه زد جلو و رو یکی از آهنگا پلی از رو مبل بلند شد، کنترول تلویزیون و پخشو برداشت و دس

کرد. رو به روی هم وایسادیم، یکی از دستامو گذاشتم رو شونش و با اون یکی دستم، دستشو گرفتم، از حرکاتش معلوم

کردم، بود که این رقصو بلده، گاهی هماهنگ بودن سخت می شد. تمام مدت دونه به دونه ی حرکاتو تو ذهنم مرور می

قد پرهام ازم بلند تر بود، میشه گفت با کفش پاشنه بلند تازه تا گردنش می رسیدم و برای نگاه کردن به صورتش باید

سرمو باال می گرفتم.چرخیدنای پشت سر هم بهم سرگیجه می داد، سرمو بلند کردم نگاش کنم و ازش بخوام تمومش

از زمین کنده شدم و این باعث شد جیغ خفه ای بزنم. یه دور، دور خودم کنه که دستمو کشید و هلم داد جلو ... دو باری

چرخیدم و پرهام تو یه حرکت سریع باعث شد کامل رو دستاش خم بشم، آهنگ تموم شد، خودشم تقریبا خم شده بود

:و صورتش رو به روم بود، نیششو تا بناگوش باز کرد و گفت

.خوری زمینچه حالی میده االن دستمو ول کنم و ب _

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 416: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

416

اینو گفت و یه تکون خفیف به دستش داد، از ترس افتادن دستامو دور گردنش حلقه کردم. تمام اینا شاید به یه دیقه

.نکشید، تو همون حالت بلندم کرد، دستامو باز کردم و ازش فاصله گرفتم

.نه خوشم اومد، معلومه بلدی _

.و به وضوح میشد دید، دوس نداشتم بیشتر از این اونجا بمونماغراق نبود و تغییر حالت چهره و خصوصا چشماش

.منو ببر خونه پرهام _

:کنارم رو مبل نشست، دستمو گرفت و گفت

.می خوام باهات حرف بزنم ندا _

.االن حوصله ندارم، میرم آماده بشم _

.می خوای فرار کنی، باشه حاضر شو اما خونه نمیریم _

یعنی چی؟ _

بریم بام؟ _

تو دیوونه شدی، تو این سرما؟ _

.آره _

.منو بذار خونه بعد هرجا که می خوای برو _

حرفی نزد، آماده شدم و دو تا چمدونمو برداشتم و رفتم بیرون. پرهام خونه نرفت و مستقیم رفت سمت بام، هوا سرد

ماشین و آدمایی بود که برای برف بازی و شکار کبک و خوردن باقالی اونجا بودن. بود ولی با این حال تمام خیابونا پر از

.همیشه عاشق برف و راه رفتن روش بودم، از ماشین پیاده شدم و رو برفا قدم زدم، پرهام با دو تا ظرف باقالی برگشت

کی بود ناز می کرد و نمیومد؟ _

.می دونی که من عاشق برفم _

فقط برف؟ _

یعنی چی؟ _

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 417: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

417

.مستقیم بهم زل زد

ندا؟ _

.تو چته پرهام؟ چی خوردی امشب؟ انگار حالت خوب نیست _

.آره حالم خوب نیست ولی هیچی نخوردم _

:منتظر نگاش کردم. چند لحظه سکوت کرد، سرشو تکون داد و گفت

.هیچی اصال بیخیال، بهتره بریم دیگه _

.باشه _

می دلم افتادنه، حال در بیوفته نباید که اتفاقی کردم می حس چرا نمیدونم بی داشتم، اون شب یه حس و حال عجی

بهم نشناسی نمک و معرفتی بی انگ که این فکر طرفی از ولی بشه بیخیال خودش که کنم محلی بی بهش انقدر خواست

قا از همون روز کال رفتار پرهام دقی تعجب کمال در و شد تموم صیغه مدت و گذشت ام هفته یه. بود سخت برام بشه زده

.تغییر کرد، نه زنگ می زد و نه میومد، خیالم تا حدی راحت شده بود

زندگی تا حد زیادی رو روال طبیعی افتاده بود، خونه رو تحویل دادیم و رفتیم خونه ی جدیدی که دو خیابون پایین تر

ید می رفتم. تنها نگرانیم دادگاهی بود که ماه بعد تشکیل بود، دل کندن از اون خونه و خاطرات بچگی سخت بود ولی با

می شد و بعد از این همه عذاب و ترس شاید روزای بهتر و آروم تری رو می دیدیم. تغییر رفتار پرهامم برام تعجب آور

سر سنگین بود، بعد از تموم شدن زمان صیغه رفتار نگار و الهامم عوض شد، تا وقتی خونه ی پرهام بودم یه جورایی

رفتار می کردن و حتی نگار وقتایی که میومد خونه ی داداشش مثل قبل صمیمی نبود اما دوباره رفت و آمد و زنگ

.زدناشون شروع شده بود

( یک ماه بعد )

به خونه ی جدید و محله ی جدید عادت کنم زمان می بره، از رو بیکاری بیشتر وقتمو با هستی و خوندن کتاب و گوش تا

زود بیدار شدم و همراه داداش رفتیم دادگاه، جلوی ساختمون دادگستری ازدحام دادن آهنگ می گذروندم. صب

چند تا گوشه و کنار دور هم جمع بودن و حرف می زدن، یه زیادی بود و اکثرا برای همین پرونده اومده بودن ... چند تا

گوشه ی خلوت وایسادیم و به آدمایی که هر کدوم یه جوری با این آدما در ارتباط نگاه می کردم. خانوم محجبه ای کمی

:اونور تر ازمون با دختر جوونی صحبت می کرد، وقتی نگاهمو دید چرخید به طرفم و پرسید

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 418: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

418

ونده ی عرفان اومدین؟شمام واسه پر _

.بله _

.اگه از شاکیا هستین اصال رضایت ندید، این کثافتا باید شدید مجازات بشن _

.من کاره ای نیستم، هرچی قاضی حکم بده همون میشه _

سربازی در سالنو باز کرد و لیست توی دستشو با صدای بلند خوند، اسم کسایی بود که شکایت کرده بودن و منم

ن بودم. رفتیم تو و ده دقیقه ای رو معطل بودیم تا این که چند نفر مامور و سرباز همراه فرید و دو نفر دیگه وارد جزوشو

صحن شدن ... دستا و پاهای سه تاشونم زنجیر و دستبند زده بودن، دیگه خبری از اون فرید مغرور و خودخواه نبود.

سمی شد. هر کدوم از شاهدا که اسمشون خونده می شد می رفتن ردیف اول نشستن و کمی بعد با اومدن قاضی جلسه ر

و حرفاشونو می زدن ... اسم منو که خوندن تک تک سلوالی بدنم به لرزه افتادن، به زور از جام بلند شدم و رفتم جلو.

ن اتفاقاتی که وکیل مدافع چنتا سوال پرسید و جواب دادم، موقع تعریف کردن ماجرا بی اختیار اشک می ریختم ... شنید

برای بقیه افتاده بودم بیشتر حالمو به هم می ریخت. تقریبا دو ساعتی طول کشید تا جلسه تموم بشه، چند دقیقه رفتم

بیرون تا یه هوایی بخورم و دوباره برگشتم و سر جام نشستم، موقع خوندن حکم شد ... صدور رای نهایی برای نفرات

که فرید به هفت سال حبس و رد مال و به خاطر جرمای دیگه ای که انجام داده بود اول تا سوم طبق نظر قاضی این بود

به پنج سال حبس و سی ضربه شالق، نفر دوم، مانی صولت به پنج سال حبس و شصت ضربه شالق و نفر سوم، مسعود

راب و بیماری فقط دوازده رسولی به پنج سال حبس و رد مال. تموم شد ... به همین راحتی ... سزای اون همه ترس و اضط

سال حبس، چقدر راحت همه چی با چند سال حبس فراموش میشه. تمام کسایی که اونجا بودن با صدای بلند اعتراض می

کردن اما رای صادر شده بود و کاریش نمیشد کرد. از دادگاه اومدم بیرون و با حال خراب سوار ماشین شدم، داداش

اون سرما احساس می کردم تمام تنم گر گرفته و االن ذوب میشم، تا خونه فقط گریه برام یه بطری آب گرفت ... تو

کردم. سرم انقد درد می کرد که فقط یه قرص خوردم و خودمو انداختم رو تخت ... مامان صدام می کرد، چشمامو باز

.کردم

پاشو دیگه، بلند شو یه چیزی بخور، می دونی چند ساعته خوابیدی؟ _

.نیست مامان ولم کنگشنم _

.پاشو دیگه خیلی وقته پرهام و نگار اومدن منتظرن بیدار بشی _

.به زور بلند شدم و لباسامو عوض کردم و رفتم بیرون

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 419: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

419

سالم _

سالم خوبی؟ _نگار

.باهاش روبوسی کردم و صورت الیسارم بوسیدم، به پرهامم سالم دادم و نشستم

:یه کم از اینور و اونور حرف زدن و من همچنان ساکت نگاشون می کردم، داداش بی مقدمه گفت

ندا بسه دیگه تمومش کن، تا کی می خوای به خودت عذاب بدی؟ _

.همین حرف کافی بود تا مثل بمب منفجر بشم. با صدای بلند داد زدم

.ن همه عذاب فقط چند سال زندون ببرنتموم کنم؟ راحت حرف می زنید، عادالنه نبود واسه او _

تو بیشتر می دونی یا قاضی؟ _داداش

تکلیف اون همه ترس و استرس چی میشه؟ اونایی که بچه هاشون مردن چی؟ چند سال برن زندان بعد بیان و دوباره _

کاراشونو ادامه بدن؟

.گریه می کردم و می گفتم

ندا آروم باش، اینجوری که چیزی درست نمیشه، می خوای سکته کنی؟ _پرهام

.به جهنم، لیدا مرد، آراد مرد، باید اعدام می شدن _

داداش بغلم کرد و دلداری می داد، همونجور تو بغلش بیست دیقه ای گریه کردم تا آروم شدم، چاره ای نبود، باید قبول

کاری چند ساعت بره بیرون، اون چند ساعت کلی با پرهام و نگار حرف زدم، راست می کردم. داداش مجبور شد برای

.می گفتن همین که گرفتنشون خودش کلی بود تا نتونن دخترای بیشتری رو اغفال کنن

***

.هستی؟ هستی خانوم ندو میوفتیا _

.بذار بازی کنن، علیرضا حواسش هست _مامان

چهارشنبه سوری رو همه خونه ی مامان بزرگ جمع بودیم، مردا در حیاطو باز کرده بودن و چنتا آتیش پشت سر هم

از رو آتیش می پریدن، بلند شدم و روشن کردن تا همه بتونیم از روشون بپریم، داداش هستی رو بلند می کرد و با هم

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 420: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن

420

رفتم پیششون تا هستی رو بیارم، از روی اولین آتیش پریدم ... خاله و نیلوفر پشت سرم پریدن و نزدیک بود با هم

:بیوفتیم زمین، از هولم دستمو دراز کردم و بازوی پرهامو چسبیدم که نیوفتم، دستشو آورد جلو و با خنده گفت

.؟ این همه آتیش هست به همتون میرسه، خودتونو میسوزونیدبابا چه خبرتونه _

همه کنار هم وایسادیم و یه لحظه حواسمون نبود که یه صدای بلندی اومد و قشنگ پریدیم هوا، دور و برمونو نگاه

.کردیم ... پرهام بلند خندید و مسخره مون کرد

.وای نگا چه ترسیدن، یه ترقه ی کوچولو بود _

.دیوونه زهر ترک شدیم، االن اگه زن داشتی می دونست چجوری از خجالتت در بیاد _خاله مریم

.زن من یه قهرمانه، مثل شما ترسو نیست که، وگرنه میفرستم خونه ی باباش _پرهام

.تو اول زن بگیر بعد فتوا بده _

.بعد از عید چشم، آماده باشید دیگه _پرهام

تا بفهمیم که دختر مورد نظرش کیه و چیزی نمی گفت، بعد از شام همه رفتن همین حرفش سوژه ی اون شب ما شد

خونه ی خودشون و خونواده ی خاله پری حاضر شدن که برن خونه ی پرهام و فردا برگردن خونه ی خودشون، به

موند و می اصرار نگار و الیسا که می خواست با هستی بازی کنه منم باهاشون رفتم، آقا رضا خونه ی مامان بزرگ

خواست صب از همونجا بره سر کار، خاله پری ام زود خوابید، ولی ما تا نیمه های شب دور هم نشستیم و از خاطرات

:یهو قول پرهام یادم اومد و پرسیدم ... گذشته گفتیم

.پرهام قول داده بودی اول به من بگی میخوای خواستگاریه کی بری، بگو دیگه _

.نمیگم _پرهام

.لوس، اگه بفهمم کیه میرم بهش میگم زن تو نشه _

چشه داداشم؟ _نگار

.هیچی فقط لوسه و حرص آدمو در میاره _

:نگار به پرهام نگاه کرد و گفت

یعنی واقعا بهش نگفتی؟ _

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Page 421: Created in Master PDF Editor - Demo Version ایک …تسه یداه شمسا هک داماد هارمه ،تبحص هساو مرب تساوخ مزا مشاداد هک مدرکیم

مژگان انصری کیاشنا به قلم آان ساس اح

کتابخانه نودهشتیا

ن ا ر ی ا ر د ی ز ا ج م ه ن ا خ ب ا ت ک ن ی ل و ا ا ی ت ش ه د و ن 421

م، با پرهام سریع حرفو عوض کرد، برام عجیب بود که چرا چیزی نمیگه؟ خیلی خوابم میومد و دیگه بیشتر اصرار نکرد

ایام عید مثل هر سال گذشت و هر وقت با فامیل دور هم جمع می شدیم دوباره حرف از .نگار رفتیم تو اتاقو خوابیدیم

ازدواج پرهام می شد، تازگیا رفتار و حرفاش یه جور خاصی شده بود، همش می پرسید ندا اگه بخوای دوباره ازدواج کنی

رو بهت نده و از اینجور حرفا و منم هربار می گفتم من دیگه ازدواج نمی کنم. میتونی از پس هادی بر بیای؟ شاید هستی

باز مثل قبل بعضی شبا پیام می داد و با هم حرف می زدیم، یه شب بعد از حرف زدن، وقتی دیگه گوشیمو گذاشتم کنار

دیوونه وار "زیرش نوشته بودتا بخوابم دوباره صدای پیام گوشیم اومد. پرهام بود، یه متن عاشقانه فرستاده بود و

. چند لحظه خیره "نه درست فرستادم "کمی بعد نوشت "اشتباه فرستادی آقای عاشق ". براش نوشتم "دوست دارم

.پس باالخره اون اتفاقی که می ترسیدم افتاد .ی گوشی موندم و نتونستم جوابی بدم

,آسمان را مرخص میکنم

, دیگر به هوا هم نیازی ندارم

تو خودت را مثل آسمان , مثل هوا , مثل نور

, پهن کرده ای روی همه لحظه هایم

.. بعدازتو هیچ دلی دلم را نمی لرزاند

... دلت قرص

Created in Master PDF Editor - Demo Version

Created in Master PDF Editor - Demo Version