210
ﺷﺐ ﺳﻔﺮ و ﺣﻀﺮت ﻇﻬﻮر ﻧﻮﺷﺘﻪ ور ﺷﻌﻠﻪ ﺑﻬﻤﻦThe Night's Journey & The Coming of The Messiah A NOVEL by Bahman Sholevar Philadelphia CONCOURSE PRESS 2009

سفر شب

  • Upload
    tolou11

  • View
    207

  • Download
    8

Embed Size (px)

DESCRIPTION

سفر شب و ظهور حضرتنویسنده: بهمن شعله ور

Citation preview

Page 1: سفر شب

سفر شب و

ظهور حضرت

نوشته

بهمن شعله ور

The Night's Journey

& The Coming of The Messiah

A NOVEL

by Bahman Sholevar

Philadelphia CONCOURSE PRESS

2009

Page 2: سفر شب

Copyright © 2009 by Bahman Sholevar Published by

CONCOURSE PRESS a subsidiary of

EAST-WEST FINE ARTS CORPORATION P.O. Box 8265

Philadelphia, PA 19101 www.ConcoursePress.com

All rights reserved. Except for brief passages quoted for criticism, no part of this book may be reproduced or transmitted in any form or by any means, electronic or mechanical, including photocopy, recording, or any

information storage and retrieval system, without permission.

.محفوظ استتمامی حقوق چاپ و نشر اين کتاب برای نويسنده

Manufactured in the United States of America Printed on Recycled Paper

First edition, (Tehran: 1967) Second edition, (Philadelphia: 2009)

Library of Congress Control Number: 2009922997 ISBN: 978-0-911323-29-0

Cover art work and design by Bahman Sholevar

بھمن شعله ور زطرح پشت جلد ا

Page 3: سفر شب

بھمن شعله ور مھمکتاب ھای

شعر

١٩۶٠ :تھران( حماسۀ زندگی، حماسۀ مرگ( Making Connection: Poems of Exile (1979) The Angel with Bush-Baby Eyes and other poems (1982) The Love Song of Achilles and other poems (1982) Odysseus' Homecoming (1982) The New Adam: Poems of Renewal (1982) Rooted in Volcanic Ashes (1988) Odysseus' Homecoming (2009) Il Rimpatrio d'Odysseo /

رمان

١٩۶٧ :تھران( سفرشب( (1984) The Night's Journey & The Coming of The Messiah Dead Reckoning (English Original) (Philadelphia: 1992) A La Deriva (Spanish Translation) (Philadelphia: 2009) Alla Deriva (Italian Translation) (Philadelphia: 2009) À La Dérive (French Translation) (Philadelphia: 2009) ی لنگرب (Philadelphia: 2009) وظھورحضرت سفرشب (Philadelphia: 2009)

نقد

The Creative Process: A Psychoanalytic Discussion (1984)

ترجمه خشم و ھياھو (The Sound and the Fury) از ويليام فاکنر سرزمين ھرز )The Waste Land (اليوت. اس. از تی

Page 4: سفر شب
Page 5: سفر شب

سفر شب و

ظهور حضرت از شعله ور بهمن

Page 6: سفر شب
Page 7: سفر شب

١ سه . ديبر يستاده بودو داشت كالباس ميآرام پشت بساط ا. هنوز خلوت بود يارياختكافه

نما يدهاتو جيگ يجوانك -ز نشسته بودند و گارسن تازه مغازهيك ميتا جوانك كنج مغازه دور له دار نشسته بود و يپشت دخل م ياريو اختيموس .ديچ يزشان را ميداشت م-ديبا روپوش سف

م ينكه ساعت شش و نياز ا. كرد يسرش نگاه م يباال يواريساعت دبه شد و يز ميم خيدم بدم ن . ديرس يكالفه بنظر م يليبود خ يو هنوز كافه خال بود

آرام دست تكان داد يبرا شاه پسر.وهومر تو آمدند يوسور وكاووسشاه پسر .در باز شد نقد افقط .ميپول كم دار" گفت شاه پسر. ز نشستنديم كيرفتند وسط كافه دور يو هر چهار تائ ".غذا يمزه،ب يب. ميبخور يكه عرق خال

".كنه يپوست آدمو م يعرق خال. من گشنمه" گفت يسور ".ميراپول ند. رهينم مگه بخرجت" گفت شاه پسر ".ست و پنچ چوق دارهيهومر ب"گفت يسور هومر يراست .رهن بخرهيبناس امشب پ. شه خرج كنهينم. ر هنشهيپول پ" گفت شاه پسر

"گه؟يم يبابات چ ياگه امشب نخردر آورد يك ده تومني. بشيبعد دست كرد ج. كرد يداشت فكر م ".ناجوره"هومر گفت .ز گذاشتيم يو رو

"رهن؟يپ"كاووس گفت ".دو خته هاش خوب نبود .عانه دادم بدوزنيده تومن ب" ر خلّ بطره ي" :و گارسون را صدا زد ".ميون شدياع"گفت شاه پسر .دنديهر چهار تا خند

".دوتانون .ست گرم كالباسيدو .ست گرم مخلوطيدو .يدو تا كانادادرا .رازيش. ختيوان ريدو تا ل يرا تو يكانادادرا .الس ها را پر كرديگ او نگاهش كرد و ومره

ه گاز از ي ينفر"گفت . چ درست كرديخت و ساندويش مخلوط ريرو،دينان چ يكالباسها را ال ".نيزن يچ مين ساندويا

".نصفش مال من"گفت يسور "غه؟يص نا بچةياي ا يعقد مگه تو بچة! الخيب"گفت پسرشاه . دنديهر چهار تا خند گفت گاز زد سوري شاه پسر يوقت. ك گاز زدنديهر كدام . چ را دور گرداندنديساندو

"موند؟ يگه چيك دسدما” . ك گاز زدند تا تمام شدي يكيچ را دور گرداندند و يبعد دوباره ساندو ن يالسها را زميگ يوقت. دنديبعدسر كش ".يبسالمت. ينم از ته بنديخب ا"كاووس گفت

وان كانادا را يل يدست دراز كرد و سور يش پر شد و جلديگذاشتند هومر اشك در چشما . بدستش داد

Page 8: سفر شب

بهمن شعله ور / شب رسف ٢

"سوزوند؟"گفت شاه پسر ".ودكاس جد پدر. هيز ناحقّيچ"هومر گفت ".نكردنآخه واسه بچه ننه ها درستش "گفت يسور ".ننه س زد بچهزه يهر ك. خورم يپا بپات م"ومر گفت ه كه اشك توچشات پر شده يگيم يخود توچ. خوره ي؟ پا بپات م يديشن"گفت شاه پسر ".يديزائ ير زورش ميز يداشت. بود

يال مياسمتو گذاشت هومر؟ خ يبا بات واسه چ يگفت يراست"روبه هومر گفت يسور رون را يهومر برگشت و از پنچره ب. دنديهر چهار تا خند "ه، هان؟يسردار روم هير اسم ومكرد ه

وكاووس شاه پسر. السها را بهم زدنديگ ".يبسالمت". السها را پركرديدوباره گ شاه پسرنگاه كرد الس را يگ ياماهومر انگار كه بو ناراحتش كرده باشد، كم. دنديالسهاشان را سر كشيگ يو سور

ك تومن ي ".ه چوقي".ستاديا شاه پسر يكاووس بلند شد و جلو. ديسر كشنگه داشت بعد. ز گذاشتيم يرارو يخال يخت و بطريالسها ريگ يعرق را تو شاه پسر. رون رفتيگرفت و ب

. ز گذاشت و نشستيم يگار را رويبسته س. منتظر شدند تا كاووس آمد .دنديالسها را سر كشيگ ".يبسالمت" ".يكشينمتو كه "كاووس گفت ".نه"هومر گفت داد و يو سور شاه پسردو تا را به . گار به لبش گذاشت و آتش زديكاووس سه تا س ش برداشتدرا خو يسوم .

ل يك اتومبي .ك زن و مرد رد شدندي. رون را نگاه كرديمغازه ب ةهومر بر گشت و از پنجر يروكيمردها . دو تا مرد جلو نشسته بودند و دو تا زن عقب. تاده بودسيمغازه ا ياه رنگ جلويس

يم وكرّزدند و زنها كرّيمردها حرف م. ك بودينشسته بودند و سرشان به سر زن ها نزدم ين ياريو اختيموس. هفت. هومر برگشت و ساعت را نگاه كرد. ساعت مغازه زنگ زد. دنديخند يگر بلند ميكه از دست سه نفر د يگاريداشت به دود سهومر . ز شد و ساعت را نگاه كرديخ

گار دهنش را بطرف او يدود س يسور. كرد يفكر م يزيكرد و انگار كه داشت به چ يشد نگاه م فرستاد

ولش "گفت شاه پسر ".رم خونهيمن م. ساعت هفته"گفت . و هومر با دستش دودها را باد زد ".زنهير بره با باش كتكش ميد. ن برهيكن

".يگيتو راس م"هومر گفت ادش رفته خودش چقد ي يبچه ها سور. فت كنچگه در تو يتو د يسور”گفت شاه پسر

".نيگاه كنين صورتشو. مسخره سكاووس . سرخ شده بود و برق افتاده بود. را نگاه كردند يكاووس و هومر صورت سور ".نهو جنده كتك خورده هايع”گفت . دنديهر چهار تا خند ".شهينهو جنده كتك خورده ها ميخوره عيالس عرق ميه گيتا . ام يراست”گفت شاه پسر

Page 9: سفر شب

٣ بهمن شعله ور / شب رسف

".ييرو امروز گرفتن بردن راهنما يبراتون گفتم؟ اكرم تاكس يبچه ها راست"گفت يسور .دنديكاووس خندو هومر حلقش يشواز توشه شو عمل كرده ن، شاي، كليسور ين؟ بابايده يشن"گفت شاه پسر .دندير چهار تا خنده ".ارنيدرم

".اكزم تاكسي رو بگو"سوري گفت ".صد دفعه گفتم با مادرم شوخي نكن"شاه پسر گفت دجعفر دوروزه گم يدم سي؟ دوباره شنيخب با بات چ. پس بگو گه خوردم"گفت يسور .دنديار تا خندههر چ ".شده

".هنوز سر برج نشده ،نه"هومر گفت بعد سرش را .مردسرش را به سر زن چسبانده بود .رون نگاه كرديبر گشت و از پنجره به ب "!ناكسا”گفت يسور. ديبوسرا زن ةنين برد و سيپائ

.مردسرش را پس برده بود. رون را نگاه كردنديبچه ها برگشتند و ب "ه؟يچ" ما چه؟ ما ه ب !شونلقّكون " كاووس گفت ".ن ماچش كرديماش ينجا تويهم. ماچش كرد”

. را نگاه كرد يخال يبطر ".ميخودمون باش يبابد تو نخ عرق خور ".مونده يه كميكاندا و مخلوطم . ميپول دار يريه پنج سي ةاندازه ب" گفت شاه پسر خواست خطوط يم .كرد يرون را نگاه ميهنوز داشت ب ".خورميگه نميمن د"هومر گفت

ه يانگار كه آدم از پشت نميب يتار مفكر كرد . ستنتوايبدهد و نم صيزن و مرد را تشخ ةافيق كنه يه پرده دود داره نگاه ميكنه انگار از پشت يشه تار داره نگاه ميش

".نيبخور ير تو و سوريبگ يريه پنج سي. من شنگولم"كاووس گفت ".نيبخوردو تان شمايريبگ. خورم يگه نميمن د. من بسمه"گفت يسور . رون آورديب يك پنج تومنيو يك ده تومني. بشيدست كرد ج. ش را بر گردانديهومر رو عانه يپونزده تومن ب"گفت . ز گذاشتيم يرارو يبش و پنج تومنيج يرا دوباره كرد توم يده تومن ".دادم

"ده؟يگفت م ير هنو كيپ"گفت شاه پسر ".پس فردا" "آهان؟ ،يخر يرهن دوخته ميه پياو نوخ .ميكن يه ميتا پس فردا برات پول ته" ".الش باشيخ خيب”هومر گفت . ك بطر عرق گرفت و برگشتيشخوان، يرفت كنار پ. بلند شد شاه پسر ".ميخور يحاال همه م"گفت ".من نه"ومر گفت ه ".گه بخوريالس ديگتا دو يكي. بخور"گفت شاه پسر ".گه بسمهينه، د”هومر گفت ".زنه ين اگه مست بره خونه با باش كتكش ميا"گفت يسور

Page 10: سفر شب

بهمن شعله ور / شب رسف ٤

. الس را پر كرديهر چهار تا گ شاه پسرآنوقت هومر ساكت ماند و .دنديار تا خندههر چ ".ختيشتر ريمال خودشو ب پدر يب"گفت يسور

".ياريگ توانقدر بخور كه باال بمادس"گفت شاه پسر ".اديرمون نميدسته خرم گگر ين تموم شه ديكو؟ ا"گفت يسور .دنديخند يچهار تائ ".ست و پنج چوغ محل دارهيب اعانه تيب"كاووس گفت ه خورده كانادا ياون " شاه پسر گفت .دنديالسها را بهم زدند و سر كشيگ "!يبسالمت" فقط كرد يهومر داشت فكر م. هومر نگهداشت يو جلو بر داشتوان را يل ".ن به هومريروبد

سوزونه يده و نه دهنو ميگه نه اون بوروميد يبعد يالساياول و دومه گالس يگ ".خوامينم"گفت ".بخور ،نه" .ده بوديرا سركش وانياما هومر ل ".خوره بده منينم"گفت يسور ".خاكه يلوط ةمز" .گرفت يسور ين زد و جلويدوالشد، انگشتش را به زم شاه پسر . دنديهر چهار تا خند ".ننته كه دنبكم داره يلوط"گفت يسور "ه؟يك يساق" كاووس گفت الس هومر را پر كند يخواست گ يوقت. السها را پر كرديرا برداشت و گ يبطر شاه پسر

"گه نخورم، هان؟يمن د" هومر گفت "چرا؟" گفت شاه پسر

".ده شدهيچشمم كش يخوام جلويكه م ياون پرده ا. شنگولم" ".ش گل كرده بازيسنديگ نوباز مادس" گفت يسور السها را بهم زدند و سر يگ "!يبسالمت". السها را پر كرديو گ "!بخور" گفت شاه پسر

. ديزبانش نمك پاش يكاووس نمكدان را برداشت و ورو. چ مزه نمانده بوديز هيم يرو. دنديكشرون را نگاه يبرگشت و ب ارميباالم يعني يراست ارمياالنه س كه باال ب س چه بدمزههومر فكر كرد

دودرا يحلقه ها. سرش را بر گرداند. گذشتند يك پسر و دوتا دختر مياده رو روبرو ياز پ. كردال يشه خيهم سمياالن وقتشه كه نشسته باشم بنو وقتشه د، فكر كرديپائ يرفت م يهوا مه كه ب

بعد گم كه كم خورده ميبه خودم مه عاما هر دف سمينم بنويشيمشروب بخورم م يكنم وقتيم يتار جلو ةاون پرد اما االن وقتشه يخواب ياونوقت م رهيگ يخوابت م يادتر خورديز يوقت

م اگه االن يسم ساعت چنده هفت و نيبنو يه ساعتيتونم برم ياد ميده شده خوابمم نميچشمم كشبذار بخوابه خوش ندارم رتر برميد يدكميشنوه بايگه بوشوميم يرسم خونه باباچ يبرم هشت م

بشم روبروباهاش گه خوب شنگولم يالس ديه گيكرد ميفكر داشت ".ميبچه ها بر"كاووس گفت

".ميبر"كنهيم ".كاووس لول نشده"گفت شاه پسر. بلند شدند "؟يچ تو .من خوب لولم"كاووس گفت

".خواديهنوز دلش م شاه پسر"گفت يسور

Page 11: سفر شب

٥ بهمن شعله ور / شب رسف

"ن؟ين بخوريخوايبازم"هومر گفت ".ميبر ،نه"

".رهنيال پيخ يب. مينين بشيخورياگه م" ".ميزن يرده قدم موه خيم يريحاال م. ميبر ،نه " ستاده بود و به يكاووس ا. بنا كردند حساب كردن. له داريرفت كنار دخل م شاه پسر يگاريجاس يگارش را تويته س يسور. و هومر دوباره نشستند يسور. زديگارش پك ميس

".سوخت يگه داشت ميانگشتم د.دميتا آژان كشش كش"به كاووس گفت . خاموش كرد ".آره"كاووس با لبخند گفت االن با "گفت . را نگاه كرد شاه پسربرگشت و يسور. كرديم ينان باز يهومر با خرده ها شاه ه يچ"كاووس گفت . ر بلند شديو موس شاه پسر يبعد سروصدا ".شهير دعواش ميموس "؟پسر

".بچپونه ياديخواد زيباز م"گفت شاه پسر "شه؟يمنمگه حساب سرش "گفت سكاوو ".يجا كش يليو خيموس"دادزد يسور "؟يديآقا چرا فاش م"و گفت يموس ".نگفتم؟ بساط هر شب"گفت يسور. دنديخند يهومر و سور ده يل ها صف كشيابان اتومبيخ ةيحاش يتو .رون رفتنديآمد و هر چهار تا از در ب شاه پسر . هتل را شلوغ كرده بودند يگولوها جلويژ. صفحه از هتل بلند بود يصدا. بودندچهار . مغازه ها رد شدند ياز جلو. ستاده بودنديال ايو يجلو يخيب يرضا كوتول و حب

هر ".واريه پاتوبزن به دي شاه پسر"گفت يسور. دنيكردند شاشستادند و بنا يوار ايكنار د يتائ .دنديچهار تا خند

. كاووس ايستاد. بعد راه افتادند. باز خنديدند "مگه جاي باباتو گرفتم؟"شاه پسر گفت "!نه"كاووس گفت . هومر دست جيبش كرد و دهت ومني را بيرون آورد ".سيگار"گفت رون آورد و پول يدستش را ب ".هف هش هزار مونده" گفتبش كرد و يدست ج شاه پسر

آن سه نفر . دان براه افتاديد و به طرف ميكاووس چرخ. ختيخردها را كف دست كاووس ر يزيك چيهر كدام . آواز خواندنبه شروع كردند . دست گردن هم انداختند وروبباال براه افتادند

يم يز درهم جوشيشود و حاصل مطلب چهنگ آ هم يگريخواست باديم يكيخواند و هر يم يل كروكيك اتومبيكنار . قهقهه بلند بود يابان صداياز خ. ستادنديناگهان ساكت شدند و ا . شدشان به يچندتا. دو تا پسر هم همراهشان بودند يكي. پا كرده بودنده ب ك مشت دختر قشقرقي

آنها ينور چراغ از باالرو. بودنداده ايستابان يشان پشت به خيه داده بودند و چندتايل تكياتومبدخترها از . ديرس ياده رو نميشد و به پ يچنار رد نم يفتاد، اما نور ازشاخ و برگ درختهايم

توانستند يپستان بند نداشتند و آنها م. شان را گرفته بودند و به جلوخم شده بودنديخنده دلها .ننديببرو اده يپ يدشان را از تويدرشت و سف يپستانها ".ماسهيبما نم يزيم، چيبر" گفت يسور

Page 12: سفر شب

بهمن شعله ور / شب رسف ٦

".ميمنتظر كاووس"گفت شاه پسر ".آره جون ننه تون"گفت يسور چ و يدند و پيخند يستادند و دخترها را نگاه كردند كه هنوز داشتند ميآنوقت هر سه نفر ا .و پستان هايشان را نشان ميدادند خوردند يتاپ م ".ستيخندن كه اصال خوشمزه ن يم ينجورودارن ا يحرفدم به يقول م"هومر گفت آتش زد و آنها را ،لبش گذاشتگار به يس تا كاووس سه. كاووس آمد و براه افتادند

شان آوازش يكيگاه . آنوقت دوباره دست گردن هم انداختند و آواز خوانان باالرفتند. قسمت كرد يشان ميكي. نر بود يدورگه غوكها يشان صدايصدا. زديگارش پك ميكرد و به سيرا قطع م

روبرو ك پسر بچه ازيچهارتا دخترو . گرفتند يدهند دم مياو پاسخ م هه انگار كه بيخواند و بقگذشتند يدختر ها م ياز جلو يوقت .نها بگذرنديدند تا ايخودشان را باترس كنار كش. آمدند يم

. ساكت شدند ".خدا براتون ساخته. تان ما ام چهار يتائ رشما چها"گفت يسور پسربچه سرش را گرداند و . دنديبا هم پچ پچ كردند و كركر خند يزيچ .دخترها رد شدند "!شرفايب"گفت زارو ين چيكار داره تو ا يليهنوز خ. شهيرت خشك ميجوش نزن ش"گفت يسور ".يبفهم

يكياورد اما يورش بيف رط نيخواست با يپسر بچه م. دنديخند يدختر ها هنوز كركر م . برد يد و ميكش ياز دخترها دستش را م

".ميكن يدا ميرم واسه تو پ يكي"داد زد يسور دند و پسرك را همراه يخندمي دخترها كركر ".نيسين واياگه مرد"پسر بچه داد زد

. دنديكشيخودشان م ".شد يدا مين روز گار مرد پيگذشت اون موقع كه توا"كاووس گفت داد و قال يكركر خنده شان و صدا ياما هنوز صدا ،دور شده بودند يدخترها حسابگر يد

. شد يده ميپسرك شن ".بود يرتيغ يليخ"گفت شاه پسر دجلو برد و شروع كرد يدست هومر را كششاه پسربعد . گار آتش زديستاد و سيكاووس ا

: به شعر خواندن خواهند پاسخ گفت يسالمت را نم بان استيگر سرها در ...اران راي دار يارد كرد پاسخ گفتن و ديسر ن يكس

:و هومر دنبالش را گرفت

!جوانمرد من يحايمس

Page 13: سفر شب

٧ بهمن شعله ور / شب رسف

نيركچرهن ير پيپ يترسا يا يآ...هوا بس ناجوانمردانه سرد است

:باهم خواندند يبعد دوتائ

!ي، دربگشايسالمم را تو پاسخ گو رنجور، ةپا خورديمنم من، سنگ ت ...ناجورةنش،نغميمنم،دشنام پست آفر

اس كه شعر االنه.شروع كرد شاه پسر"گفت يسور. عقب بودند يكاووس و سور

".خونهيخودشو واسه هومر م ".ادت رفتهيگمونم خودت شعر گفتنت "كاووس گفت همانطور شاه پسر "!شاه پسر"صدا زد يآمدو سور يك سرد ولگرد داشت بطرفشان مي

"!شاه پسر"دوباره صدازد يخواندو سور يداشت شعر م “هان؟”آنكه سرش را برگداند گفت يب شاه پسر ".اديشت داره مآدا”گفت يسور شد يرد م برا كه از كنار جو يسرش را برگرداند، دور وبررا نگاه كرد، بعد سگ شاه پسر

".تهيآبج. ماده س" گفت .ديد .دند يخند يهر چهار تائ ابان يستادند و خيا ".رضا است"كاووس گفت .ابان بلند بوديخ ينفر از تو كيداد يصدا

خورد و با يشان تلوتلو ميكي .رفتند يدان ميابان سه نفر بطرف ميآنطرف خ. را نگاه كردندآن دو نفر يبلند برا يرا بصدا يزيك چيداشت .كرد يم يشه ها حركاتيش مثل هنر پيدستها

. آمدند يآن دو تامست بنظر نم .دنديخند يگفت و آن دو تا م يم "!رضا"كاووس داد زد

كاووس دوباره صدا زد ".صدا صداي كاووسه"آن يكي كه تلوتلو ميخورد ايستاد و داد زد و دويد وسط "االن من ميام"بصداي بلند به آنها گفت . و او اين بار جهت صدا را تشخيص داد

يك اتومبيل از باال ميامد و . با آرنج به همديگر زدند و به دويدن او خنديدند آن دوتا. خيابانصداي كشيده شدن چرخها روي اسفالت بلند شد و رضا روي هوا "!ماشينو"كاووس داد زد

آن دو نفر طرف ديگر . جست زدو درست وقتي اتومبيل از كنارش رد شد پايش به زمين رسيدسر ميبري "رضا داد زد . اتومبيل ده بيست متر پائين تر ايستاد. نديدندخيابان ايستاده بودند و ميخ

"بي ناموس؟كاووي سيگار به لب توي خيابان ايستاده بود و بنوبت رضا را و اتومبيل را و آن دوتا ران

آن . و اتومبيل براه افتاد ،چيز نامفهومي گفت ،يك نفر سر شرا از اتومبيل بيرون كرد. گاه ميكرد "!رضا"يكيشان داد زد . ر آهسته آهسته به طرف ميدان براه افتادنددو نف

Page 14: سفر شب

بهمن شعله ور / شب رسف ٨

".شماها گاماس گاماس برين من االن ميام"رضا داد زد بغلشان كرد و ،با هر چهارتا دست داد. دست كاووس را كشيد و او را توي پياده رو برد

"رضا؟ چقدر خورده ي"گفت . كاووس هنوز همانطور مات ايستاده بود. بوسيدشان ".يه بطر" "چي؟" ".كيشميش دوآتيشه" "اينا كين؟"كاووس گفت ".رفيقامن" "از كي باهاشون رفيق شده ي؟" "بي ناموس داري بازخواست ميكني؟. از همين امشب"رضا گفت "روشنين؟"گفت . به طرف سه نفر ديگر برگشت

".آره"سوري گفت ".بياين بريم بزنيم" .هومرزد به پشت "!خوش باشين"رضا گفت ".بيا با هم بريم. رضا نرو"كاووس گفت ".من االنه برميگردم پيشتون. شما برين. خيله خب"رضا گفت "اونا بهت عرق دادن؟"كاووس گفت ".آره" "خودشون نخوردن؟"

"؟يدلخور"گفت .دست انداخت گردن كاووس ".زدن يه لبي" "؟يبخور يبر يخوايبازم م"كاووس گفت ".آره"

".بسته. گه نخورياصال امشب د .ميخوريم باهم ميريا ميب .نرو" ".له خبيخ" ".خورم يگه نميبگو جون تود" ".بخورم مخوايبازم م. لقت كون. گمينم" ".ميم با هم بخوريا بريپس ب" كاووس گفت "؟نيچقدر پول دار"رضا گفت ".يچيه"گفت يسور "ن؟يكن يم يتعارف آب حموم گشاداكونپس " ".مينه، دار"گفت يسور "چقد؟" ".يبخوا قدهر چ" ".روكن" .رون آورد و نشانش داديرا ب يهومر ده تومن

Page 15: سفر شب

٩ بهمن شعله ور / شب رسف

"نه؟يهم"رضا گفت

".آره"كاووس گفت ".خورم يگا من مادسيمن با پول ا.نيپس او نو خودتون بخور"رضا گفت ".با ما بخور يبخور يخواياگه م. نه"كاووس گفت ".پس برم بهشون بگم بر گردم" ".ولشون كن" ".قمنيرف. ستينه خوب ن" ".ميبچه ها ما االن بر گرد. اميپس منم باهات م"كاووس گفت ".ميايباهاتون م مما"هومر گفت اون " .سرش را در گوش هومر گذاشت ”.بذار كاووس بره. سا هومريوا"گفت شاه پسر

".بهتر زبونشو بلدهنشستندو منتظر بجو كنار و هومر يو سور شاه پسر. كاووس و رضا دور شده بودند .شدند ".كرده بود پيدان دوتارو از كجايس رضا ايمعلوم ن"گفت يسور خندو ينم ميخرن، اياونا براش عرق م. كنه يدا ميهر شب دوتارو پ"گفت شاه پسر ".نتشون. دنيخند يسا بودن مياون دوتا وا. رش كنهين زينمونده بودماش يزيچ"هومر گفت ".ناكسا :شروع كرد به خواندنپسر شاه

د،يخندانشادو آدمها كه بر ساحل نشسته يآ

.سپارد جان ينفر در آب دارد م كي د ، يبند يآن زمان كه تنگ م .بركمر هاتان كمر بند ديهوده پنداريش خود بيآن زمان كه پ ...را د دست ناتوانانيكه گرفتست

:شاه پسر و

.د شما رانخوا ينفر در آب م كي يگريد لياتومب ينور چراغهاتو. ش را روشن كرديچراغها ابانيگر خيل طرف ديك اتومبي بودند بشتا ب گر را بغل گرفتهيل همدياتومب يكه تو يزن و مرد. بود افتاد هستاديآن ا يكه جلو

.از هم جدا شدند ".فقط ما سرمون بي كالس! تف"شاه پسرگفت

Page 16: سفر شب

بهمن شعله ور / شب رسف ١٠

. ديو خند ".دزنش باشهيشا" سوري گفت اردش ين .گفت چرا ي،اگه كسبكندشش تا صبح ناگه زنشه ببرتش تو خو"گفت شاه پسر ".گه سيه جاكش دياالن زن خودش تو بغل .چشم من و تو يجلو

كه آن يليآن اتومب. ديخند يگفت و م يم يزيدند كه بلند بلندچيرضا را از دور شن يصدا دند و هر يرضا و كاووس رس. ش را روشن كرد و براه افتاديش بودند هم چراغهايزن ومرد تو

:تا گفتم سالم، گفت. دميآقا حسن رو د يبچه ها عصر"رضا گفت . براه افتادند يپنج تائ "شت چطوره؟آوال دااح.سالم

.دنديخند يهر پنج تائ ".خان يول يش بگو،از آقادائيدائ رضا از"گفت شاه پسر ه شب با ناصر ي. ن شاه بوديرشكار ناصر الديخان م يول يگه،آقا دائيد يچيه" رضا گفت

ه پلنگ داره يچش چپ يد سرخيخان د يول يهو آقادائي .كارين شاه رفته بودن كوه شيالد ن شاهيهو ناصر الدي. زد توچش پلنگ يتفنگو گذاشت درق. زنه يه تخته سنگ سوسو ميسر

ش از آنكه حرف رضا يپ ".شتدستخوطالن كلت يا ايب. يگارما روزديش سيآت !اوالّيبابا ا ،گفتشان تمام ه خند يوقت. رفتند يسه ميتمام شود آن چهار تا دلشان را گرفته بودند و از خنده ر

خواد يس؟اونم ميكنه، نين ميش تمريدست دائ مآقا حسن داره درضا حاال" گفت شاه پسرشد، "س؟يبشه، ن يشكارچپاهاشو نو بسته بدرخت، ،دهيتا جوجه خروس خر يخان س يول يآقادائ. آره"رضا گفت

".زند شون نشونش خوب بشه ير ميآقا حسن با ت .سه رفتنديباز هر پنج تا دلشان را گرفتند و غش و ر

يم باالتره يسنگا كمهومر فكر كرد . دنديرس يكين رد شدند و دوباره به تاريز پمپ بنزا به سنگها تربيت شده يم مثل جونورايبهم بزن يچ حرفينكه هيا ياون سنگا ب يم روينيشكاووس بجلو خم شد و صورتش را .آنها نشستند يرو. افتاده بود بدند كه دو طرف جويرس

شيموها .ار باز بودوشل يتا رو شرنگ يرهن خاكيپ يتمام دگمه ها. ش گذاشتيكف دستهارضا دست گردن كاووس .باال زده بود يديق يش را بابينهايآست.ده بوديانگار سالها رنگ شانه نده داده بود و يقوزپشتش را به درخت تك يسور. شانه او گذاشت يانداخت و سرش را رو

د يه كه باياالن وقتكرد يهومر فكر م. خواند يهومر شعر م يبرا شاه پسر. زد يآهسته سوت ماو نگاه كرد كه صورتش يبعد به دستها. باز كاووس افتاد ةنيس چشمش به سمينشسته باشم بنوهنوز ماناچاره ميبكرد يكاووس فكر م كنه يرو م يداره فكرچبا خودش گفت . را پوشانده بود

ه شبم شده زود برم خونهي يمونه كه من دست كم ماهيشام نخورده منتظر منه حسرت بدلش م .شود يراهنش نمناك ميبعد حس كرد كه پ. كرد يشانه اش حس م يسر رضا را رو ينيسنگ

هق هق رضا يصدا كنه يه ميكنه آره داره گر يه ميداره گر يكنه راست يه ميداره گرفكر كرد "!رضا" گفت نرم و مهربان. كاووس سرش را بلند كرد. بلند شد

".هه كنيگربذار. دلش تنگه"شاه پسر گفت

Page 17: سفر شب

١١ بهمن شعله ور / شب رسف

گه يست و سه ديست و دو بيبودم چند سالشه ب دهيند ه رضا رويگر كرد يهومر فكر م

دست كاووس را تماشا كرد كه ه كنميتونم گريست و دو سالم بشه هنوز ميمنم ب يمرده راست .كنند يكه بچه كوچكشان را آرام م يمثل مادرهائ. آرام باال رفت و دور گردن رضا حلقه شد

. زد يمثل بچه ها لبخند م يسور "شده؟ حالت خوبه؟ يه؟ چيرضا چ"كاووس گفت

. امديرون نيب يك لحظه حرفيكرد، دهنش باز شد، اما يش حركاتيبا دستها. جدا شداو رضا از . كرد تا بحرف آمد ياديدهنش بسته شد، دوباره باز شد و كوشش ز

اد يهو ي، يدونيم .مستم، من االنه هوش هوشم يال نكنيخ. كاووس جون، حالم خوبه ،يدونيم"ست و سه تا يپول نداشتم ب. بود مشب تولد يشب نا سالمتيپر... شبيآخه پر. شب افتادميپر

دوزار پول نداشتم سوار اتوبوس . الس عرق بخورميه گي مپول نداشت. شمع واسه خودم بخرمشانه ين رويحرفش را تمام كند، سرش سنگ نتوانست "؟يدونيم. ردمام سر پل و بر گيشم ب

.هق و هقش بلند شد يكاووس افتاد و دوباره صدا "م؟يقدم بزن يخوش دار ،رضا جون"گفت يسور

".خوش ندارم يچيمن ه" خفه گفت يشانه كاووس بود با صدا يرضا همانطور كه سرش روه در ياز گر يچ نشانيداد و هيهوا تكان م يكرد و دستش را تو يكه سرش را بلند ميبعد در حال

يزندگهومر فكر كرد ".من فقط خوش دارم عرق بخورم"د و گفت يچهره اش نبود قهقهه خند يرضا بلند شد و تو يخنديم يبعد دوباره دار يكن يه ميگر يه شعبده اس دارين يهم يعني

. ستادياب جو "؟يبخور يخوايرضا، باز م" كاووس گفت .ارهيت عرق بيگم دو تا پينم ميشيرم ميم. خورم يم هگي؟ هشتاد بطر ديس چپ"رضا گفت

".ميخور يتاصب م. ميخور يهمه مون م “تشو گرو بذاره؟كبناس يامشب ك"گفت يسور

هر . وبا من آشناسيتازه موس"بعد گفت . كرد يمكث ".ميذاريرو م قحبهمادرتو كت "رضا گفت .دنديهر پنچ تا خند ".دهيم بهمون ميبخوا يچ

! كاووس" د گفتيخند يهمانطور كه م. دلش را از زور خنده گرفت و خم شد شاه پسر با يگار تلخيك سي. زنه ير ميه شو با تيسا ياريواختيموس. با من آشناست ياريو اختيگه موسيم

".كنه يفراموش نم دارهده كه تا عمريو كشيموس ".ميخوريم ميريبعد م ،ميقدم بزن يكمه يپس " كاووس گفت "ساعت چنده؟"هومر گفت معلوم. كهيتار"گفت .ص نداديتشخ يزيچ يكيتار يكاووس ساعتش را نگاه كرد،اما تو

".سين .دنديهر پنچ تا خند ".يساعتو بخون يستيتو تو روز روشن بلد ن! كاووس " گفت يسور

Page 18: سفر شب

بهمن شعله ور / شب رسف ١٢

نور يد، بلند كرد و ساعت را جلويكاووس را قاپهومر دست . شد يك ميل نزديك اتومبي ن بابا دهينوقت همه خوابوا شهيتا برسم خونه ده م فكر كرد ".قهيده دقو نه " .ل گرفتياتومب

جميد فقط گيا شاياد يخوابم م خودمم بچه هاو گر خواره يواون هندج . اده رويپ يبلند شدند و رفتند تو ".م بچه هايبر"كاووس گفت ".راه هر شب. ور نيرضا از ا"كاووس گفت ".ياريو اختيش موسيم سر پل پيرينه، م" رضا گفت ".كه با رضا آشناس يونمه" گفت يسور .دنديهر پنج تا خند كاووس . و او را همراه خودش جلو برد يآمددست انداخت گردن سور ".آره"رضا گفت

.دنبالشان راه افتادند شاه پسرو هومر و . ديخند يم يگفت و سوريم يزيك چيگذاشته بود و يرضا سرش را در گوش سور م سر پل يتا برس. االنه اس كه خرش كنه .پزه يرو م يرضا داره سور"گفت شاه پسر ".كنه يمت ميره در دكون معد سمسار قياره مياز پاش در مشلوارشو يسور

شاه ن يرضا، بب"دادزد .دلش گرفته بود يهومر دستش رارو. دنديخند يومر و كاووس مه "!يسور"دوباره داد زد . ديخند يهومر هنوز داشت م. رضا جواب نداد ".گهيم يچ پسر

"هان؟" ".گهيم يچ شاه پسرن يبب"

".بذار بگه" چهره اش . رفت يراه م بش كرده بود و از كنار جويبهايج يش را تويكاووس دستها

گه امشب يده فكر كرده كه ديده شامشو خورده خوابيگه خوابيالنه داكرد يفكر م. گرفته بوددر يديل شديم كنه طفلكيا زده صبر ميكنه تا يرم اما نه هنوزم منتظرم تا ده صبر ميخونه نم

شه االن خونه برم ياما نه نم. كسر بخانه بروديش جدا بشود و يخودش حس كرد كه از رفقاه كنم فقط يگر پسه ينم يتونم بشيتونم دو كلمه باهاش حرف بزنم فقط ميتونم شام بخورم نمينمدم يام خونه قول ميگه فردا زود ميه شب دي يبمونه برا يتونم بدتر ناراحتش كنم طفلك يم

يال كن دارم درس ميشه خين مثل همينطور منتظر بشيامشب هم ساعت هفت نشده خونه باشمه يام خونه دلت خوش باشه كه بچه ت يتونم بيكه نمال كن انقدر درسامون سخته يخونم خگذرونم يخوش م يه جائيال كن كه من االن دارم يشه اگه دلتم خواست خيگه مهندس ميمدت د

ستمياد تو نيال كن انقدر خوشم كه يخ يليخ". رفتنديو هومر دست گردن هم انداخته بودند و عقب تر از كاووس راه م شاه پسر

"؟رت شدهيدتا برسم خونه . يروبرونش يخونه با كس يريم ينه كه وقتياصل ا. ستيگه مهم نيد ،نه"

".بابام خوابه ".كنم يرهن نباش، تا دوشنبه من برات پول جور ميفكر پ" ".ستميفكرش ن"

Page 19: سفر شب

١٣ بهمن شعله ور / شب رسف

.ستادنديجلوتر بودندا يچهل قدم يگر سيكه حاال د يرضا و سور امدند يرون ميب يكيبعد از تار يكم. بودپيدا دان يم يگر چراغهايد ".بچه ها"رضاصدا زد

"خر كردت؟ يسور"گفت شاه پسردند يرس يبه رضا و سور يوقت. دنديرس يم ياريو به اخت "خرباباتو كرد؟"گفت يسور يچيگفت؟ ه يچ يديشن شاه پسرگفت؟ يچ يدي، شنيوا يوا"هومر باخنده گفت

"؟يگيبهش نم "م؟يچقدر پول دار .يارينم اختيا"رضا گفت

. يارياخت يرفتند تو. رضا آنراقاپ زد. هوا گرفت يرون آورد ورويبش بيرا از ج يهومر ده تومن "م؟ينيشيم" ".ميخور يم ينه ، سرپائ" ه بطر ي”رضا گفت "ن؟يل داريم يچ"گفت يآرام با خوشروئ.تادنديف ايشخوان رديكنار پ

".آرام جون عرقش تازه باشه. ارشوريش ، باسه تا دونه خيشميك ".بچه ها رضا مزه انداخت"شاه پسر گفت ".ليگه در تو بذار،ابابيتو د"رضا گفت "ه؟يگه چيل دياباب"كاووس گفت ".هميرينخوره كف يم اهو ؟يه ديشنن"رضا گفت ".لنينا همه ابابيا يپس خونه سور"هومر گفت . شخوان گذاشتيپ يوان رويالس و ليرا با گ يآرام بطر گه خاك يد.علفخور شده دهيچاره بسكه گوشت نديب. سگشو نو بگو"رضا گفت گفت

گه دلشان را گرفته بودند و از يد يآن چهارتا ".كنه ياگه بهش گوشت بدن ثقل سرد م. خورهيم . السها را پر كرديرا برداشت و گ يرضا بطر. رفتند يسه ميخنده ر ".يبسالمت" را يدست برد بطر يرضا جلد. را دور گرداندندشور ار يك خيدند و يسر كشا السهاريگ

. السها را پر كرديبرداشت و دوباره گ ".يبسالمت" . ار شور دوم را دور گرداندنديخ

".هشاه پسر يه؟ نوبت بابايگه نوبت كيحاال د"رضا گفت ".هومره ينوبت بابا"گفت يسور بااون شه،يش سحراز خواب پاميزمستون ، گرگ و م ةهومر چل يخب، بابا"گفت يسور

نا مثل گنجشگ از يزنه،هومر ايك نعره مي. باغ يدوه تويم ير شلواريباز ،كل خرس پشمالويهميرن چهارتائي پشت سرش . واري ميدون توي باغلبا زير شو نيپرن پائيتختخواب م يرو

اون چناراي گنده رو ديده ي دور ،اش وايميسهبعد باب. سي دور دور باغ ميدون ،رديف وايميسنگه هر كدوم دو يناميبعد به هومر ا. رهيگيل ميباهاشون م ،كنهيبا دست مباغشون؟ دو تا از اونا رو

Page 20: سفر شب

بهمن شعله ور / شب رسف ١٤

زنه، بعد صدضربه يبره اول دارشون ميهر كدوم نتونستن م. رنيل بگيمباهاشون تا چنار بكنن ".كنه يبدتر شون م يچهر ز تو يچ يه همچيزنه، بعدم يشالقشون م

را قطره يرفتند رضا ته بطر يسه ميگر داشتند از خنده غش وريدر آن حال كه چهار نفر د صبر كرد تا خندة آنها تمام . ريخت و گيالس خودش را بلند كردالسهايگ يمانه كرد و تويقطره پ

. را دور گرداندند يار شور سوميشان را بهم زدند و خآنوقت گيالسها. شد ".رونيم بيبر"كاووس گفت كردند و بطرف در يگر با آرام خداحافظيد يچهار تا. دار رفت لهيرضا بطرف دخل م اله ي،اول پيزك"گفت يسور . ر خورده درفت و ب يرفتند هومر سكندر يرون ميب يوقت. رفتند

"؟ يو بدمستدن ،چون كه ينمبهمون يكه عرقم جائيه چيگه امشب يد. اس الهيپ رآخ"كاووس گفت

".ميه قرون پول نداريگه يد ".تپام دررف. ستميمن مست ن"هومر گفت ".يامستيس. يمست"گفت يسور ".ميم كد و ممون مست تريم ببنيبند يشرط م"هومر گفت ".يستيسرپات بند ن.يبخدامست .يمست" با لبخند گفت يسور ".كارت كنهيخواد شيم.گهيهومر مخصوصا م"گفت شاه پسر . رو بهش دادم يپول عرق خال. كوك كردم يو رو حسابيموس”گفت . رو ن آمديرضا ب

".گفتم اونا دستخوش بود. نيار شور داشتيگفت سه تا خكناره يافتاد كه رو يك جعبه چوبيچشمش به . كرد يهومر دوروبرش را نگاه م

".من هوش هوشم ينكه بدونيواسه ا. نيبب"گفت .ه داشتيتك يبه درخت بناهموارجوآن يون ريد و سنگيبه جعبه رس .كرد و در امتداد جعبه پس پس رفت بپشتش را به جو دلش را گرفته بود و غش غش يسور. جوب پشتك زد ير توسد و هومر بايجعبه غلط. نشست

اسش هومر بلند شده بود و داشت لب. روده بر شده بودند يگر هم حسابيد يآن سه تا.ديخند يم ".توام بكن"گفت يبه سور. تكاند يرا م

".من مستم. دارم من قبول"گفت يسور برن سرشونو يه پسره قرار گذاشت دوتائين؟ بايده يشن. ت رضايشد حكا”گفت شاه پسر

انداخت ورضا پسره ر. يسلمون يرفتن نشستن تو. ناموسه يزه بزنه ب يگفتن هر ك. غ بندازنيترضا گفت .نيبش حاال تو ،بعد گفت خب رضا. غ انداختيشو تيچتر يزلفاا رو نشست ي. جلو ".ناموسم يمن ب

. سه رفتنديدلشان را گرفتند و از خنده ر ".ومديخونش در نم يزد يكاردش م.ش گرفته بوديپسره آت"رضاگفت من به مامانم قول دادم . م خونهيگه بريخب د"گفت شاه پسرخنده شان تمام شد يوقت

".امشب زودتر برم ".كنن دزد اومده يال ميبه، االن چه وقت خونه رفتنه؟ االن من برم خونه خ"رضا گفت

Page 21: سفر شب

١٥ بهمن شعله ور / شب رسف

".ايگه بزن بيه دورديگه برويمن برم ننه م م"گفت يسور . ن بخورديرفت و كم مانده بود زم ياما سكندر.دان راه افتاديرضا بطرف م ".مشيد برسونيبا.مسته يرضا بدجور"واش گفت يكاووس امشب نوبت .ستميمن خونه برو ن.يگفت يدم چيفهم. مشكت يكاووس اروا"رضا گفت

ياينم. اديباهام م ين سوريايچكدومتون باهام نياگه ه.نيد برم پائيمن با. رو بكنهشمه كلفته آدا "؟يسور

"اماپولش؟.چرا"گفت يسور ".ميكن يه كارش مي"رضا گفت ".ميپولم كه ندار .امشب نه.ميريفردا شب همه باهم م! رضا" كاووس گفت ".گهيم ين چيبب! يسور"رضا گفت "روخركرده؟ يبچه ها نگفتم سور"گفت شاه پسر ".خودم دلم خواسته. خر باباته"گفت يسور "گفتم بچه ها؟ يس؟ چيهست، ن يزيه چي سپ ،هان"گفت شاه پسر ساعتش را باز كرد يآنوقت سور.در كوشش گفت يزيك چيد و يرا كنار كش يرضا سور

. د و از آنها دور شديرضا دو .و به او داد ".ميريهمه م" داد زد يسور ".خونه يبر يست كيگه مهم نيد يكه؟ گفت يايب يستيهومر ناراحت ن"گفت شاه پسر ".نه"فكر كرد و گفت يهومر كم يعاد شاما بعد.تد دفعه اول بزنه تو ذوقّيشا س؟ي،نين نرفته يتا حاال پائ"گفت شاه پسر

".شهيم مدآة خودبعدش مثل خون .شهيم ".اهم"هومر گفت ".مينيم اونجا بشيبر"كاووس گفت التنها يو يجلو. بود دان خلوت شدهيگر ميحاال د.نشستند يسنگ ةهر يپستخانه رو يجلو

ستاده بود و اكبر يدان ايال هنوز كنار ميوو ين موسيماش. ستاده بودنديا يرضا كوتول و اكبر ذغال .داده بودنده ي، به آن تك ين سوتيراز و حسيش

ستاده يهتل ا يل جلوياما هنوز چند تا اتومب. هتل را خلوت كرده بودند يگولوها جلويژ . دنديخند يگفتند و م يبود و دور آنها چندتا زن و مرد م

".ميه بخورينس يال بستنيم توويبر"گفت يسور جون از كونش در يواسه ده ش. دهيه نميبه زنش جنس نس ويالو ياون موس"هومر گفت

".رهيم ".مين بخوريم شامپاينيهتل بش يم تويبگو بر ،يگيتوكه م"گفت شاه پسر ي پولدارا و جاكشا و استادا ياون هتل جا.ستيما ن ياون هتل جا"كاووس گفت ".شهيدا نميشم توش پيشميعرق ك. س كه برن توش برقصندانشگا "؟يچند جور كرد"گفت يسور .ديرضا بهشان رس

Page 22: سفر شب

بهمن شعله ور / شب رسف ١٦

".ميگه شصت بديد ةكه تا هفت. پنجاه"رضاگفت ".مارو شمرده ين معدسمسار ناكسم خوب دندونايا"گفت شاه پسر

ز كرده ساعته يانگار دندون ت.نداره ياد اشكالين زير ترم آورديد گفتيم. آره”رضا گفت ".باال روبكشه

".ميريم ساعته رو پس بگيد پولشو بديگه حتم بايد ةتا هفت. نه بابا"گفت يسور ".مين االن پولشو پس بديم هميببر .ميگم نريم"گفت سكاوو ".مين بريايب. بچه نشو"رضا گفت چ جا رامون يه.م اونجا شبخواب شروع شدهيتا برس. مهياالن ساعت ده و ن"كاووس گفت

".دنينم ".شهيشبخواب دوازده شروع م"گفت شاه پسر ل ياتومب"!هيكرا"رضا داد زد . رفت يابان مياز آن طرف خ يك بنز صد و هشتاد خالي

كجا "راننده پرسيد . سوار شدندو اتومبيل براه افتادهر پنج تا .دينگهداشت ورضا بطرف آن دو "برم؟

"رن؟ين موقع شب كجا مياجوون بدبخت مست پنج تا. پرسيدن نداره"رضا گفت . سه ةوزد دند "نيخوش باش"گفت . تكان داد يراننده با لبخند سر

. و كاووس عقب بودند شاه پسرهومر و . راننده نشسته بودند يجلو، پهلو يرضا و سور هومر و كاووس يشانه ها يدو تا دستش را باز كرده بود و رو.وسط نشسته بود شاه پسر

. گذاشته بود ".م اونجا شبخواب شروع شدهيبرس يوقت"كاووس گفت

اون اگه من بخوام مشتر .اليش ژيم پيريتازه ما م. شهيشبخواب دوازده شروع م"گفت شاه پسر ".كنهميشب خوابشم واسه خاطر ما دست بسر ياي

من . ستميا نيب اليش ژيمن پ”گفت . دنديخند يم يزد و دوتائيرضا داشت با راننده حرف م ".شنا كنم تو رجه بزنم اونيخوام شيم. يش اكرم آبگوشتيخوام برم پ يم

".ستين آرتيش مهيخوام برم پيمن م"گفت يسور رم اونجا اما ينكه دارم ميد واسه ايدونم چرا شايخوره نميانگار دلم داره بهم مهومر فكر كرد

كنه تازه من يچ جا فرق نميچ جا با هيگه هيد يايدونكثافت مثل اس يه كثافت دوني منه اونجابهم ينم چه احساسخواد بدويدلم م يليارم خيسر در ب يچمه د از هيبا نميد همه جارو ببيبا سمينو يشنامه ميه نمايده فردا حتم يم

كاوس . دنديخند يقهقه م يگفت و راننده و سور يبه راننده م يزيل چياتومب يرضا جلو "كاوس؟ يخواب" گفت شاه پسر. ش را بسته بوديچشمهاكطرف خم كرده بود و يسرش را به

".نه"كاووس گفت "؟يكن يفكرم" ".آره" "؟يكن يرو م يفكر چ"

Page 23: سفر شب

١٧ بهمن شعله ور / شب رسف

ه شب يمونه كه يحسرت بدلش م !يطفلك. دهيگه خوابيكنم كه مامانم االن د يفكر م"

".شامو باهاش بخورممنم امشب قول داده . خونه ميريخب؟ فردا شب زود م.فردا شب كاووس"گفت شاه پسر

".برسم منزل يدونه كياما خدا م. بودم زود برم خونه "م؟يگرد يبر م يك"هومر گفت

"س؟ين ،منزل يد شب حتما بر گردي، تو باياما نه راست.با خداس" گفت شاه پسر ".كنه ينم ياد فرقيگه زيد"هومر گفت "س؟يبهتره، ن ياما شب خونه بر"گفت شاه پسر ".آره" ك خونه يگمونم واسه ساعت .ميگرد يگه بر ميه ساعت دي .ميمون ياد نميپس ز"

"؟، هانيفهمن چه وقت اومدياونا كه نم.يباش يامشب نمكرديفكر م. كرد يداشت فكر م ".كنه ينم ياما بفهمنم فرق. نه"هومر گفت

و نئون يمهتاب ينور چراغ ها. شهر بودند يگر تويدسمينو ينم ميشيخوابم تا بر گشتم خونه مم يرسياالن م نمونده يزيچفكر كرد . ه كرديگردن تك يچشمش را بست و رو. زديچشمش را م

خواد بشه بذار بشه يم يشه هر چينم يچيشه هينه چطور ميآدمو اونجا بب يه اگه كسيختيچه ر كاش خود بابا اونجا باشه

بعد . رفتيم يابان فرعيك خي يل داشت از توياتومب. ك بوديل تارياتومب يگر تويد آدم با چشم بسته ام فكر كرد. داد يص ميرا تشخ يهومر با چشم بسته روشن. دومرتبه روشن شد

مثل فكر كرد . جه بهش دست داديحال سرگ يزند و كميل دور ميبعد حس كرد اتومب نهيب يم م و دور خودمونيكرد يم دستامونو باز ميچرختونيم بيشتر ميم كدوم بينيم ببيگفت يكه م يبچگافتادم يم من زودتر از همه ميشد يپهن م يقال يم و رويخورد ين مينكه زميا اتم يديچرخمي افتاد و نصرل آخر از همه يا بعد از من ميس

".مياده شياال بچه ها پي"گفت شاه پسرل نگهداشت و ياتومب افتادند هآنوقت را. كرد يباهاش دست داد و خداحافظرضا پول راننده را داد، . اده شدنديپ

كاله خود "ستاد و گفت ياده رو ايكنار پ ةدك يجلو شاه پسر .ابان رفتنديگر خيو بطرف د ".ميبخر

".شميمن لخت وارد م. نيشماها مسلح ش"گفت رضا ".رضا پولشوبهش بده. يشميداداش چهارتا ابر"گفت شاه پسر ".نجا در قلعه سيهومر ا"گفت شاه پسر. دنديرس يآجر يستونها يراه افتادند و جلو جماعت ميونة خوبي ةسندينوبا اون تو . يبذار دم نيد هميهنر تو با"گفت يسور "م؟يريكجام" كاووس گفت. ادآدم نبوديز ابانيخ يتو .از ستونها گذشتند.دنديخند ".ندارن ".ايم باغچه رشتيريم"رضا گفت ".اليژ ةم خونيريم"شاه پسر گفت

Page 24: سفر شب

بهمن شعله ور / شب رسف ١٨

گن ينوميا ،هومر"گفت شاه پسر. دنديچيپ. گفت يزيسرش را در گوش رضا گذاشت و چ يشاشه بو يبوفكر كرد . ديشن يم يبوئ. كرد يوارها را بر انداز ميهومر در و د ".ابون اوليخ

خوب سراغ يك جايان يآقا" گفت يم يلكيگ ةبالهج. ك جاكش دنبالشان افتاده بودي نم شاشه ".يياپگار، چپق، الي، سهدار يچ مهه. يحساب يجا. دارم

يلباس پاره پاره ا. بود يزه ايزه پير يره ايمردش. هومر بر گشت و مردك را بر انداز كرد .بسر داشت يكهنه ا يبتن و كاله شاپو

".مين كارياةكشت ،ينيب يارو كه مم .گه رو قربزنيد يكيبرو ! ناموس يب برو"رضا گفت ك يك زن مفلوك بچه ببغل ي. كارش رفت يكولش گذاشت و پي مردك دمش را رو

ك قهوه ي ياز جلو. ن ولو بوديزم يش رويجلو يك قرانيگوشه نشسته بود و چند تا سكه نشسته يوز وز يو موها يبا لباس مشك يقهوه خانه جوانك يجلوسكوي يرو. خانه رد شدند

. زان بوديدر قهوه خانه آو يك قفس خالي. سوخت يكنارش م يك زنبوري. بود . ستاده بودنديتا مرد كنارش ا ودون بوديزم يك ها لتر رويدند كه يرس ييبعد به جا

"ن؟يكن يون ورزش نميآقا"مردك داد زد ".ميل بگيريم م زور خونهيريم ميدار !چرا"رضا گفت گر يد يكيستاده بود و يپشتش ا يكي. متحان زور بوديك دستگاه ان تر يچهار پنج قدم پائ

ن يا ها بماشالّ. جونم”گفت يم يكيآن .آورد يزنگ آنرا در م يد و صدايكش يدسته را م يه ".نيگه امتحان كنيه دفعه دي. ك اهللايبار .زور

يكه دار يبعد همچ. قر بزنن يمشتربازار گرمي ميكنن كه . كشهيشر قحبهمادر "گفت شاه پسر ".رهيلباستم كش م يارو دگمه ها ي يكن يزورتو امتحان م

يكه دود م يبود و كنار منقل يگركجكوچك ةك دكيته كوچه . دنديچيك كوچه پهن پي يتو يك در كوتاه سبز رنگ با دو تا سكوي يجگرك ةدك يروبرو .سوخت يم يك زنبوريكرد شاه پسردوباره . منزل بلند شد و ساكت شد ياز تو يغرولند يصدا. در زد شاه پسر. بود يسنگ يصدا"گفت شاه پسر "ه؟يك"د يخانه پرس ياز تو يمردانه ا ةدورگ ين بار صدايزد و ادر ".مراد دروواكنه شا"دادزد ".هدامر

الم و "گفت . رون آمديرنگ ب يش حنائيباته ر يده ايدر باز شد و صورت تك يال مهمون شب خوابش .ل كردهيگه تعطيال خانوم دين؟ ژيكار داشت ياحوال شوما؟ باك.كميعل

".اومدهآنوقت اودر را باز .از رضا گرفت و كف دست مراد گذاشت نقره يك تك تومني شاه پسر

ياز تو يلكيگ ةلهج با يزنانه ا يصدا ".قت اومدهيفير ،ال خانوميژ"مراد داد زد . كرد و تورفتندشاه . يهشت يپله ها يآمد جلو يمپل و آب و رنگ دار لكپآنوقت زن "ق من؟يرف"خانه گفت

هومر خانه را بر . ك ماچ هم به صورتش چسبانديك كرد و يباهاش سالم و عل ،جلو رفت پسرك طشت وسط آن بود يباندازه يحوض. ياط فسقليك حيبود با يآجر يخانه ا. كرد يانداز م

ن ظلمات ير زميك زيكنار. هر طرف خانه دو تا اطاق بوددر . كه تا نصفه از گندآب پر شده بودك يبود كه چوبي تختيك اط يح ةگوش .اط را برداشته بوديبود كه گندش تمام ح يمستراح

Page 25: سفر شب

١٩ بهمن شعله ور / شب رسف

با يمرد. ش نشسته بودنديمرد رويك آن افتاده بود و دو تا زن و يچه رنگ و رورفته رويقال

ستاده بود و آهسته به يزنها ا يبسته،بدون كراوات،جلو يآهارةقيو ي كهنهكاله شاپويك چشم ين چندك زده بود ووقتيزم يوارفته كنار تخت رو ةك زن خپلي. گفتيم يزيشان چيكي

".رنيگيتون بيون جيآقا"چشمش افتاد گفت يهومر توهومر خان :ريل بگيق ماروتحوين رفيال جون، ايژ"د و گفت يدست هومر را كش شاه پسر ".گل

".چشم يقدمتون رو. نيخوش اومد يليخ"گفت . زد و دستش را دراز كرد يلبخند كزن صورتش فكر كرد . دستش را دراز كرد و با او دست داد يو حواس پرت يهومر بادودل

انگار نه رغبت ندارم هيچدونم چراياما نم نداره يبيكه ع ينجوريا خهيست اما چقده دستش يبدنگه يد يبازنا يافه ش كه فرقيق مه شد ينجوريچرا ا يساده راستيجلوم و اكه ه زنه يانگار كه

ندارهآخه مهمون "زن گفت .ديكش يانداخت و اورا به كنار كدست گردن زن شاه پسر

بر گشت و شاه پسر ".نشسته هه ساعتياالن .ن اوناهاش روتخت نشستهيبب .شبخواب دارمهنوز وقت شبخواب "گفت . اه كردگن دتخت نشسته بو يرو ن افتادهيرا كه باسر پائ يمرد مفلوك

".ميمون يشتر نميم ساعت بيما ن. نشدهاول ،ن؟ راست بگويتا حاال كجا بود. نشسته هه ساعتي يآخه طفلك!بجون تو"زن گفت ".يا همه جاروبلدتو كه ماشالّ. نيرفت يخونه ك ".ميرينم يجائنجا يما جزا يدونيم .يهست يعجب آدم"گفت شاه پسر ".دات نبودينجا پيپونزده روز بودا .يريميتو ب .دونميآره م”زن گفت ".روز بر گشتميپر ،همون روز رفتم آبادان يفردا .جون خودم. آبادان بودم"گفت شاه پسر . حرف زدنبه سرش را در گوش او گذاشت و شروع كرد شاه پسربعد زن ساكت شد و نشسته يهشت يپله ها يرضا و كاووس رو. چشم دنبال بچه ها گشتبر گشت و با هومر با سر يافتاد سور يچشم هومر به سور يوقت. تخت كنارزنها نشسته بودروي يسور. بودند

ما .سرشو به طاق بكوب"گفت . از زنك جدا شد شاه پسر. ش نشستيپهلو تاشاره كرد واو رف ".ميمونيشتر نميم ساعت بين

.و بطرف اتاق رفت ".بذار راش بندازم. ه مهمون تو اتاق دارمي. لو خبيخ"زن گفت به هومر گفت .نشست يتخت كنار سور يآمد و رو ".راش بنداز يفشنگ"دادزد شاه پسر

ها اززن يكيبه يزيبود كه داشت چ يمرد كاله يحواسش پ ".خوبم"هومر گفت "؟يچطور". د بر گشت به هومر نگاه كرديخند يكه م يزنبعد همان . ديخند يمغش عش گفت وزنك يم

. ده بوديمال يك تنديش ماتيداشت كه رو يلب گل و گشاد يصورتش قشنگ بود، ولال ين ژين خونه فقط هميتو ا .ان يدو سه تومن .نشالشياگه اون ينا ديا"گفت شاه پسر ".خوبه

به يكي از زن كه داشت با مرد كالهي بود گوشش .اما حواسش نبود ".آهان"هومر گفت . روي اين مطلب خيلي مطالعه دارممن . ونجاشهگشادي ابقد يلب هر ك يگشاد"گفت يمها

Page 26: سفر شب

بهمن شعله ور / شب رسف ٢٠

يبلند م يبعد در هما نحال كه زن بصدا ".رميگباندازه پاشو برات نه، يگيم. تجربه كرده مكلّي افه شم به يشه قبيمتر ج هومر فكر كرد.رون آورديك متر بيبش كرد و يج يد مرد دست تويخند

رهبيمعمارا م يپس م يو در هما نحال كه زن سرش را كم ".ن اندازه دهنتيا،ايب"گفت يمرد كاله

متر پائينتمحاال پاشو . ن ده سانتيآهان، ا"گفت . ش چسبانديلبها يد متر را با دودست رويكش ".كنم

".پاشدممنم . يريآره تو بم"زن گفت "!بخدا. كشم يمباهات ن كمتر باشه ياگه از ا"مرد گفت

.ديو خند ".نه" با شيطنت گفتزن ".نمشيب يدم ميدوتومن بهت م. ستيبندم كه ن يشرط دوتومن م"مرد گفت ".ستميپول ن ةتشن منيمن همچ !ال نكنيخ. نه"زن گفت ".يخواب يمواز فقط واسه پول طاق .دونميم"مرد گفت مرد . ديزد و بطرف مستراح دو يستاد، لبخنديسر پله ها ا. رون آمديبال يدراتاق باز شد و ژ روي تخت بود بلند شد طرف صحبتشكه يآنوقت زن.ش را بطرف مستراح برگردانديرو يكاله

ن يدامنش را باال زد و دوباره پائ ".گاكنيانيب"گفت وكرد يش را به طرف مرد كالهيرو ،ستاديا . انداخت

".يشد حسابن يا.آهان"مرد گفت ".دوتومنو بده"زن گفت ".كشم يباهات ماون دو تومني اس كه "مرد گفت ".دو تومنو بده اول"زن گفت ".گهيكشم د يگار ميباهات س. نه"مردگفت

".ريگيژتون ب"زن گفت . برد هااز اتاق يكيبطرف او را دست زن را گرفت و ".گه شناسميمن كه د. رميگ يم شه بعديمن هم. رميگ يبعد م"مرد گفت يبعد زن برگشت و رو .رفتيمرد بهش ورم. زن ساكت شد و با او بطرف اتاق رفت

د ژتون ياول با.كشم ين نميمامان من باا! شرفيب"گفت . دست مرد زد و داد و هوارش بلند شد ".بخره

".ريگيتون بيج ياآقا ب"وارفته گفت ةزن خپل شه ژتونو يمن هم. شناسنيم هاي قلعه رم؟ منو تموم خونهيگيب؟ من ژتون يچ"مردگفت ".رميگ يبعد م

".كشم يمن باهاش نم هتاژتون نخر"زن گفت ".ريگيتون بياول ج. گهيخب آقا راست م"زن خپله گفت كالهش ".مو دارنگه برم منتّيد يهر جا. كشم ياصال نم !سياه سال ي؟ سيچ"گفت مرد زن بر گشت و . رون رفتيظ بيد و با غين كشيپائ يآنرا كم يجلو .بسرش جابجا كرد يرا كم . تخت نشست يرو

Page 27: سفر شب

٢١ بهمن شعله ور / شب رسف

"كارت گرد؟يچ ،مهوش"گفت . ستاده بوديال آمده بود و كنار تخت ايژ ".شرفيب"زن گفت سرش را گذاشت در گوش او و . كه گوشه تخت نشسته بود يش مرد مفلوكيال رفت پيژ

و هومر و شاه پسرش يآمد پ.ماچ آبدار هم به صورتش چسباند وازش جداشدك يگفت، يزيچ "آقا خوشگله؟ يچطور"هومر گذاشت و گفت يشانه ها يش را رويدستها.زديملبخند. يسور

. ديدست هومر را گرفت و كش "!پاشو"گفت . ديبعد خم شد واورا بوس ".اول تو برو،شاه پسر. گه برهيد يكياول "گفت . از جا بلند شد يهومر با دو دل ".ميخوام دخترگيشو تو ورداري .خودت برو. نه"گفت پسر شاه د و اورا همراه خودش يدوباره هومر را بوس ".آقاپسر يايد بيخودت با ،نه"ال گفت يژ . كشاند ".بهت گفتم يادت نره چي. ريگيه رم بين قضيا. الياژيب"گفت شاه پسر ".خاطرجمع باش ،نه"ال گفت يژ هومر . رون آمديو دوباره ب ".تو بكن تا من بر گردمالباس"گفت . اتاق يهومر را برد تو

بود كه از يرنگ و وارنگ يوار پر از عكسهايدرود. وار نگاه كرديد و ستاد و به دريوسط اتاق اعكسها يرو .ن كار خوبنيمجله هامون فقط واسه هم ،فكر كرد .جلد مجله ها كنده شده بود

تختخواب يرو. بود هنخ نما افتاد يجوشقان يك قاليكف اتاق . نوشته بودند يادگاري يكلعكسها يهومر رفت پا. خته بوديپنبه رتكه هاي اتاق هم ةگوش. ك بسته پنبه بودياتاق ةگوش

: ها كرد يادگاريستاد و شروع بخواندن يا !ديچپق بكش! ديگار نكشيس

.نيشيما بدبخت من مثل ياينجا نيا

Jila is a nice girl. I love her.

. وار فرو كنه خالص ترهيآدم تو سوراخ د!جماعتو بخواد ةجند يخوش كه گائيدمخارشو . شمرهيسقف و م ير ايده تياد، اما اون ناكس طاقواز خوابي، خونت بجوش ميزيريتو عرق م يه

.كنهيبچه ها تو خفته مره تو خال با لوله آفتابه تند و تند يبعدم م

يرس ين به كجا ميا ببير بيگين خط و بيا

.انتظار ش را ميكشدك فحش خار مادر يدانست تهش حتما يم .رديفكر كرد دنبال خط را نگ ".يتو هنوز لخت نشده به،"گفت . ال دوباره تو آمديهما نوقت ژ

الرا نگاه يستاد و ژيدودل ا يكم. زدوار بود يكه بد يلقّ يهومر كتش را درآورد و به جارخت ال را تماشا كرد يستاد و ژيا. ش را در آورديشد و لباسها م لبخند و نگاه مهربان اويبعد تسل. كرد

Page 28: سفر شب

بهمن شعله ور / شب رسف ٢٢

از سرش در اورد، با پستان بند و تنكه رفت با يك حركت راهنش را گرفت و آنرا يكه دامن پ ".تربونقا ي؟ بيكش يخجالت م. ماجونيب"و آنها را هم در آورد و گفت خوابيد تخت يرو

ستاد تايهمانجا ا. بود يگريد يجا شستاده بود و انگار حواسيهومر لخت وسط اتاق ا هومر بدن لخت و . نار خودش بخواباندكزنك مجبور شد بلند شود، دستش را بكشد و اورا

يپست. كرد يش حس ميمكنده زن را با لبها يلبها. م شديخنك او را با بدنش حس كرد و تسل .اما انگار نه انگار. كرد ياو را با بدنش لمس م يها يبلند

"چرا نميشه؟ ،چرامعطلي؟ يالّا! ده يالّا جونم"زن ميگفت ".تونمينم. دونمينم .شهينم" ".شهيم ،فكر نكن يچيهبه . كن جونم ي؟ سعيكن يفكرم يبه چ. كن يسع" ".كنم يم يسع ،باشه" كنه كه فكر ين فكر ميشه آدم به ايكنم فكر نكنم اما نم يسع بايد نكنمد فكر يبافكر كرد

هو يخواد چرتش ببره يبره درست مثل همونوقت تا آدم م ينم كه آدم خوابش ينكنه مثل وقتاونوقت پرهين فكر خواب از سرش ميخوابش ببره و از هماينكه د فكر كنه تا يفته كه نبايادش مي يا چند ساعت بود كه رويقه، يه، چند دقيدانست چند ثانينم روع كنهد دوباره از سر نوع شيبا

شخود ياهايا در خواب باشد، در عالم رويكه طلسم شده باشد، يمثل آدم. تخت افتاده بود . داديزن گوشش را نوازش م ةنرم قربان صدق يكرد و صداير ميس

"!كن، آخ يسع !ا جونمالّيده " ".تونمينم" چ يع ساعت هست چرا هبه ري البد وقته يليشده م چند وقته خ ينطوريا چرافكر كرد ره يم ميچه قربون صدقه ا يره طفلكيزنك داره سرم ةشه حوصليم نميچيشم چرا هينم يطورد يده نداره بايست فاير خودم كه نيسفارشمو بهش كرده اما چكار كنم تقص يليخ شاه پسرالبد

اما نه د فرق كنهيحاالشا آهان ارميدرش ب بذار .بد مصب باشه نيد مال ايدول كنم شايبلند شم با گه بلند شميد ديبا نكرد هيچ فرقي

".بكن يه كاري د .يتو كه منو كشت. آخ مردم"زن گفت ".از خيرش بگذريم. فايده نداره" گفت. بلند شدهومر ".گه امتحان كنيه دفعه دي ،نه" زن گفت ".ميرش بگذرياز خ"هومر گفت ".سفارشتو بهم كرد يليآخه خ" ".ده ندارهياما فا. دونميم" د و در يراهنش را پوشيپ. ال بلند شديژ. دن كرديرفت و شروع بلباس پوش يبطرف جارخت

. و رضا آمدند تو شاه پسر. را باز كرد ".يم سر عمل رفته ي؟ ما گفتيشاخ گذاشته بود"رضا گفت "چطور شد؟؟ يدادچقدر طول "گفت شاه پسر ".نشد .يچيه"هومر گفت

Page 29: سفر شب

٢٣ بهمن شعله ور / شب رسف

".هر كاري كرد نشد. از خودش بپرس. من هرچي از دستم بر ميومد كردم"ژيال گفت د و يبعد لباسش را پوش. ديالرفت واورا بوسيبطرف ژ ".ر تو كه نبوديآره تقص"هومر گفت

ك يقلعه يم بود جلويكارشان تمام شد ساعت دوازده و ن يوقت. تو آمد يرون رفت و سوريبتازه وقت عرق "رضا گفت . ده بودينشئه ازسر همه شان پر. ه گرفتند و سوارشدنديكرا

".خوردنه ".ار كه واز باشهير بيگ يه عرق فروشيتو االن "كاووس گفت . زديبا هومر حرف م شاه پسر ".شهينجور مينجا همياد اياول م ةدف يهر ك. فكرشم نكن. سين چ مهمي، هيدونيم" ".كنميدارم واسه خودم فكر م. كنميگه رو ميز ديه چي دارم فكر. ستميفكر اون ن ،نه" "؟كاووسست ين مگه. نطور شديكاووسم هم. نطور شدمياول هم ةدفخود منم ” ".چرا"كاووس گفت "سوري؟ ،رضا؟ مگه نيست ،مگه نيست. م همينطور شداسوري . م همينطور شدارضا" "؟يچ"رضاگفت "؟ينطور نشدينجا هميا ياومدكه ت مگه توام دفه اولّ"گفت شاه پسر ".آره .نه" . ه داده بوديپسر تكشاه ةشان يش را بسته بود و سرش را رويچشمها. داديهومر گوش نم يرا م يرضا بازداشت راننده و سور.رفت يران باال ميجاده شم يل با سرعت صد توياتومب

. زديكاووس چرت م. خنداند "شب كجا ميري؟ ،كاووس"رضا گفت ".ميام پيش تو. نميدونم"كاووس گفت ".ميعرقم داره بخور حتماً. ديفر ةم خونيريم"رضا گفت ".ستيخوب ن ،شنيدار مينا بيباباش ا. نه"كاووس گفت ".حتما عرقم داره ،آره.اتاقشةم پشت پنجريريم ميريگ ينترس، قالب م"رضا گفت ".دارهگيآقا ن"رضا گفت . نزد يكاووس حرف "نجا؟يا"

".نجايهم ،آهان.ه خورده باالتري ،نه" يك مشت پول كف دست سوريرضا . اده شدنديل نگهداشت و كاووس و رضا پياتومب

گر سر پل يحاال د. ديدان رسيراه افتاد و به مبسرعت بل باز ياتومب.كرد يگذاشت و خداحافظش دورتا ينينك ذره بيستاده بود و از پشت عيال ايو واهرام دم ويبود و تنها موسخلوت خلوت

سر پل يچ مشتريگر هيش از بستن دكان مطمئن شود كه ديكرد تاپ يدان را نگاه ميمدور .نشسته بودند يچوب ةكنار دك يكيتار يسر مقصود بك تو ين سوتيراز و حسياكبر ش.ستين

يف قوطيك رديبودندو ستادهيابان جعفر آباد ايسر خ يدم كافه سر پائ يدزده و معد تانكز يپرو يده بود و وقتستايهتل ا يك سگ ولگرد جلوي. كرده بودندقطاركافه ةهر يآبجورا رو يخال . روشن بود يسرپل از نور چراغها حساب. ل نگهداشت پارس كردياتومب

Page 30: سفر شب

بهمن شعله ور / شب رسف ٢٤

ه يهرام حدس بزنه ممكنه تا صبح او ويباشه كه موسنفر سر پل كياگه "گفت شاه پسر براه پائين ستگاهيابان ايبطرف خ ".رو بفروشه يسه تا اون بستنيمينجا وايبخره، تا صبح ا يبستن

:با هم شروع كردند بخواندن. ديچيپ ي، هماهنگ ، در سكوت مانشيپاها يصدا. افتادند

ن كوچه منم،يبراان عيآخر .مير پايه ام له شده زيسا

را تفنگش پاسبان پست . رد شدند يكالنتر ياز جلو.دند و گذشتنديرس نيستگاه پائيبه ا گذشتند و سر نياوران از سه راه . زديش چرت مينگهبان ةه داده بود و كنار دكيوار تكيكنار دسر در خانه يباال يچراغ كم سوئ. ستادنديدرته آن بود ا شاه پسر ةكه خان يكيبار يخاك ةكوچ

. سوخت يمن چراغ دل واپس يشبافقط ا. سوزهياون چراغ هنوز واسه من م.اوناهاش" گفت شاه پسر

".منهك باال يدر هما نحال كه از كوچه تنگ و بار .د و از شان جدا شديرا را بوس يومر و سوره

اد ي ستيچوقت نيه ستيكه ن مده باباميرم خوابيام دهيگه االن خوابيمامانم د كرديرفت فكر ميمنكه يشد ، تا ا يگرفت گم و گور م يش افتاد كه كارمند راه آهن بود و سر برج تا حقوق مپدر

ه هبابادند كه يفهم يشد و م يدندان شستن بلند م يك شب نصفه شب صدايماه، يمه هاين يسينون يهمان اداره ماش يتو بود كه مادرش مجبوريدر حال. آخر را باخته و برگشته يتاشاه

اد آن شب افتاد ي. ندازد تا خرجشان را رو براه كنديشهر كار ب يهم بخرد و تو يك تاكسيكند و يو برادرش پشت ش تمام پولش ر اباخت و برگشت و با مادرش دعواش شد واوپدركه

ش رفت سر پشت باباآنوقت . بزنند يك كتك حسابيه را هبابامادرشان در آمدند و كم مانده بود ".دهيده به من نميمكس ا يره به همه راه آهنيزن من م! مردم يآ"زد ستاد وداديبام ا

ره يستاد و خيا. اما فكر كرد كجا برود. خواست برگردد. از فكر خانه رفتن چندشش شد دانست يم. د و زنگ زديبعد راه افتاد، به دررس. كه چشم براهش بود نگاه كرد يبه چراغ

. ستيزند چيكه م ين حرفيدانست اوليكند و م يمادرش درراباز م ".خونه يايامشب قرار بود زود ب" ".فردا شب .آره نشد" "؟يشام خورده " ".آره" بود و او يبلند يخانه رو. بالكن ياز اتاق گذشت و رفت رو. از پله ها باال رفت

. نديابان ببيو هومر را بفاصله دور در خ يتوانست از بالكن آن سوريمگر را يهمد. ده بودنديرس يخانه سور يگر جلويد. رفتند يخاموش و با وقار راه م . ستاده بوديابان ايخ يحاال هومر تنها تو. ديباغ پر يوار باال رفت و توياز د يدند و سوريبوس

. اتاق رفت يبرگشت و تو .ديدياو را نم شاه پسرگر يگذشت ديچ مياز سر پ يوقت. بعد براه افتاد

Page 31: سفر شب

٢٥ بهمن شعله ور / شب رسف

يشيداشت صحنه اول نما. ن رفتيتند اسفالت پائ يريچ گذشت و از سرازيز سر پهومر ا

: كرد يسر پل را مجسم مس. پرورديرا كه بمغزش خطور كرده بود مك يرو برو .خورد يابان بچشم ميدان باشش تا خيك مي. شب است .رود يپرده باال م

. است يدكان عرق فروشستند و به روبرو، به يا يم. نديآ يرون ميچهار تا جوان ب. شود يباز م يدر عرق فروش . روند يم يكيبعد به طرف تار. كنند يده اند نگاه ميابان صف كشيه خيكه در حاش ييل هاياتومب

شاش . دنيكنند شرشر شاش يكنند و بنا م يدگمه هاشان را باز م. ستنديا يف ميوار رديكنار دچهار . فتدا يك براه مين مثل چهار تا نهر باريزم يد وروشوي يوار را ميزرد رنگ خاك د

كند و يشود و كف م يجمع م يدر گودال. رود يم بوندد و به طرف جوپي يكه به هم ميبار يآن چهار نفر هنوز دارند م.فتديآن م يستاده اند تويابان ايخ ةيكه در حاش يل هائيعكس اتومب

ك يكه در يگردد و به سه زن و دو مرد يبر م شانيكي. كنند يشاشند و گودال را پرتر م يم. كند يند نگاه ميپا يرم كرده آنها را م ياه نشسته اند و با چشمهاير نك زرد و س ل دوياتومبگردانند و به يگر با هم سرهاشان را بر ميآن سه نفر د ".كنن يگامون ميبچه ها دارن ن"د يگو

هر "!جنده ها"تف ميكند و ميگويد ن يزم يشان رويكي ".شونلقّكون ". كنند يل نگاه مياتومبكه هردم رم كرده تر يل با چشمهائياتومب يتو يمردها زن ها و .ار بر ميگردندوسه به طرف دي

گا يهنوز دارن ن”د يگو يم .كند يهنوز دارد نگاهشان م ياول. شوند هنوز به آنها زل زده انديمكه يكيآنوقت آن ".رهيگيار باد صنّيطلبكاره ب يه شي يهر ناكس"ديگو يش ميپهلوئ ".كننيم

،شود يكند، از آن سه نفر جدا م يگرداند، نگاه م يوار بر ميش را از ديرو"جنده ها"گفته بودكنار بك جوينزد. رود يل ميبندد به طرف اتومب يشلوارش را م يهمانطور كه دارد دگمه هاو

: زند يستد وداد ميا يگودال كف كرده مشك اون چشارو به ين، كوفت و آتيضتون كاپوت بكشيمر ياون چشاي رو،اموسان يب" ".نيماند

ول اما او.كشد يامرو دست او ".سيخوب ن شاه پسر"د يگو يد و ميآ يدنبالش م ياول ".سوزهيتنم داره م .كنهيم يگاشون آدموسوزاكين" ديگويم. ستيكن ن

كشد و ياورا م ياول يول. ديبگو يزيخواهد چيم كند و بازيل را نگاه ميهنوز دارد اتومب چند نفر از . روند يخوران باال م تلورند و تلويگ يابان را مياده رو خيپ يآنوقت چهار نفر. برديم يزنها و مردها هنوز دارند با چشمها. رنديگ يل را ميشوند و دور اتومب يت جدا ميل جمعيس

شوند همانطور يد مياده رو ناپديپ يكيتار يتو يتاوقت. كنند يآن چهار نفر را دنبال م زل زدهخواهند دور آن جمع يكه م ييان آدمهايشود،از م يل روشن ميبعداتومب .كنند ينگاهشان م

د و شروع يآ يان صحنه ميگرها بمياز باز يكيبعد .شود يبشتاب دور م و كند يشوند راه باز م :كند يم

ك عنكبوت بزرگ يكه مثل شهر تهران، شگاه بزرگردگ: ش استينجا پل تجريا،خب يك از آن جدا ميبلند و بار يابانها ازشش طرف مثل شش تاپايدامن توچال نشسته و خ يرو

Page 32: سفر شب

بهمن شعله ور / شب رسف ٢٦

ها و كافه يفروش يابان سعد آباد با بستنيخ. هايف چنارها و عرق فروشيبارد يابان پهلويخ. شوندو ن، يستگاه پائيابان ايند، خبدرابان يخ. ها يگر كجباد با بساط آابان جعفر يخ. مدرن يها

رود و گم و ين ميرودخانه پائ يك و سوت و كور مقصود بك كه پهلويتار يريباالخره سرازاست كه دورش را يك محوطه چمن كاريقوزپشت عنكبوت، يدان، رويان ميم. شوديگور م

ورود ": سر چوب است يئان چمن تابلويم. است يك حوض سنگيگرفته و وسطش ينرده آهنوزد و هوا ينجا ميبارد، باد توچال ا يم نتهران آتش از آسما يكه تو يه تابستان، وقتچلّ. "ممنوع

ن ها، باد يپناهگاه آدمها، ماش: شود ينجا پناهگاه بزرگ شهر تهران ميآنوقت ا. كند يرا خنك م . بادام و گوجه و گردو يها ينيو س يزنبور يچراغها ،كنك ها، فالنامه ها

توانست مثل هريم. ستاديد امرد يلحظه ا. ديد و به در باغ رسيچيكوچه پهن اسفالت پ يتو او كهديفهم يشد و نم يدار نميچكس هم بيآنوقت ه. باغ بپرد يباال برود و تو يشب از در آهن

.زنگ بزندبود هوس كرده . برودخواست از در باالينمدلش اما انگار .به خانه آمده است يكست امشب يده م بدنيگر خواره رو نشنيولند اون هند جه غرّيست مدتيلطف ن يب ماديز فكركرد

ر يز سه بايراهم وا سر اديب يلخت و كون پت مخواب همه شو نو حروم كنم خوش دارم باباه ميش يتماشائ يليمهتاب خ يشكم گنده تواون و ينينك ذره بيو اون ع ير شلواريرهن زيپزنگ بود يدستش رو زنهيدم كتكم مياشايكنه ين باشم كه دعوام ميگه مسخره س بخوام فكر ايد

رم و يد باالخره امشب قلم كاغذ دست بگيخب شافكر كرد . باالخره فشار داد. ستاد بوديو مردد ا سميبنو

Page 33: سفر شب

٢ كه س رفت و ب يراه م رواده يپ يتو. رفت گرفت و باال رفتيمكوه يرا كه به پا يابانيخ

م كه از ياز ساعت چهار و ن .داشت يآن شب حال نكبت.ديديش را نميپا يك بود جلويتارزد و دلش يابان پرسه ميكوچه و خ يك بند و بدون مقصد داشت تويرون آمده بود يمدرسه ب

مضحك كه از يروانيكج و كوله و بدقواره را با آن ش اتاق تاسه آن يوقت. مد به منزل بروداينمكرد چند شش يش خود مجسم ميد و قرمز درست شده بود پيسف ةقراض يت حلبيك مشت پيگذشتند يكنارش م زرا كه ا يل هائياتومب. كرد يشد و فكر خانه رفتن را پاك از سر بدر م يم

خوش باشين ميدونم كجا ميرن ميندازن توي ن يگفت خوش باش يكرد و با خودش مينگاه م. باال رفت ياوران گذشت واز كوره راه خاكين جادةز ا .رسنيمرون و به عشقشون جادة نياو

را كنار استخر يپين جيتوانست ماش ير مهتاب ميز. ديد يكوه را م يد كه استخر پايرس يبجائتا از راهش را كج كرد. نديقبل منقل پهن كرده بودند ببزمين يرا كه روو آدمهائي ستاده بوديا

به آن تخته سنگ بزرگ و . ان سنگها و از دامنه كوه باال رفتيراست زد از م. ذردآنها نگ كناردلم يم انگار كه تودار يفكر كرد چه حال. د و به ماه زل زديش خوابيطاقباز رو ،ديصاف رس

افت و يستن يبه گر يديل شديدر خود م زهيد از پائيد از مهتابه شايم شاينطوريشه چرا ايم يخالد و به ماه يهمانطور خواب. ر شديش سر از يفتد اشك از چشمهايب يبفكر خود دارش از آنكه يپ

دهنش تو برود و طعم شورش را ياز گوشه ها،ش بلغزديگونه ها يزل زد و گذاشت اشك روبهش ير گيخك جوريكم كم كنميم يشتر احساس راحتيبهتره ب ينجوريافكر كرد. بكذارد يباق

از پشت پرده تار اشك ماه را . ختير يكرد و فقط آرام اشك م يگر فكرش كار نميد. دست دادرا كه يده بود واشكيآن خواب يرا كه رو يد و وجود خودش و تخته سنگيد يآسمان م يتوبهش دست داد، يداريان خواب و بيم يكم كم حالت. كرد يد حس نميغلط يش ميگونه ها يروخود را از دست ةريز رنگ تيهمه چ. رفت يفرو م يائيدر رو يچنانكه گوئ جذبه مانند، يحالت

. آمد يداد و بر نك نقره مهتاب در م يمآنوقت ها كه تابستانها ،افتاد كه بچه تر بود ياد زمانيا يمه رويمه خواب و نيدر آن حال ن

اد حوض ي. ماندنديم "ل خانهيف"آن خانه شهر سر كوچه يآمدند و زمستانها تو يبه شمران منشستند و يپنجره م يدر گاه ير پنچره اتاقشان بود و پنجشنبه ها كه تويافتاد كه ز يگرد سنگ

حوض يآسمان را تو. د و آنها را با خودش ببرديكردند تامادرشان بدنبالشان ببايم يقه شماريدق يكه م يحسابيب ين هايريش يم روغن صبح جمعه و چائيكردند و به حل ينگاه م يسنگ

ن يگر اياما حاال د. كردنديگذاشتند فكر م ير سرشان ميكه چند تا چند تا ز يخوردند و بالشهائ يوقت. ش فروخته شده بوديش مدتها پيشهر با حوض سنگ ةخان. به بوديصحنه ها چقدر دوروغر

Page 34: سفر شب

بهمن شعله ور / شب رسف ٢٨

نكه ياز ا يگاه. اورا هم فروخت ياز زندگ ين تكه طالئيش آن خانه را فروخت انگار اپدرن يرا هم از ب يآن خاطرات طالئ يش از آنكه اتفاقات بعدي، په بودفروختش خانه را بموقع پدر

بود كه از آسمان يادگاريگر تنها يحاال د يآن حوض سنگ.كرد يم يببرد،احساس خوشحالشهر رفته بود ةن خانديده ش بپدركه با ين باريآخر. مانده بود يش باقيكودك يشفاف و آفتاب يباغچه درست كرده بودند و دورتادور باغچه قلمه هاش يرا برداشته بودند و جا يحوض سنگ

. اط ساخته بودنديگر حيك طرف ديكوچك يمانيك حوض سينشانده بودند و يزيتبركه يريگر حاال تصويد. بودشده از فكرش زدوده يبكل يش در خانه مادريخاطرات كودك

ن ينش هگر حاال درشايد. شكسته بود يو پله ها جرب دارد يسف يوارهاياز خانه مادرش داشت دد يد يساتن سرخ مادر بزرگش را م يبالش هاو ها يارنگ ارسورنگ و يشه هايش يبجا خانه

دندان شب هاد و يكش يه نشسته بود ورمق مادرش را ميعار يو دندان ها يكه با آن دماغ عقاببود كه او و يروز يساند و در آرزويخ يسرطاقچه م يوان لعابيل يه اش را تويعار يها

امامزاده عبد اهللا كنار هم يچند و تويك كفن بپي يرند، هر دوشان را با هم تويدخترش باهم بم . چال كنند

يم يرا باز ايليافكه نقش يكرده بود و دختر يافتاد كه در آن باز ملتاهش ياد نمايبعد زه يدوش يپا يالگفت يكه او م يوقت بد ،ديشما بدهستگفت يبخصوص آنجا كه به او م .كرد

يم يد كه سعيش دين نمايخودش را در ح. گل نثار گل باد. دارد يدن چه عالميها دراز كشچلوار غرق در آهن و ةو تنك يشميابر يرهن ركابير پيز يش را مجسم كند كه بجاپدركرد

وآنوقت كه تو هستم پدرهاملت من روح كند يرود و با او صحبت م يهوا راه م يفوالد رود خداوندگار يشناس يمرا مكرد ير صحبت ميپ وسيپولونزده بود و با يوانگيخودش را به د بروتوس صر را داشتميكردم رل ق يم يباز صريوس قيجولدر .ديفروش هستيمن؟ بله شما ماه

بزرگ صر يق يوقتگوركن ها يو گفتگو را ؟ ين پرواري؟ گوساله بديچ. تول كشتيمرا در كاپ .جلوي باد را بگيردرا بدو بستند تا يمرد سوراخ

ستاده بود و ير چراغ ايمنزلشان ز يسرپله ها يافتاد كه گل ين شبياد اوليافتاد، ياد گليد عب امتحان درس حاضر يصحرا برا يرفتند تو ياد آنوقت افتاد كه مي. هم دست تكان دادند يبرا

يكه كس ينشستند و طور يك مزرعه گندم ميرفتند سر يم يامد و دوتائيهم م يكنند و گلاد آن ي. دنديفهم ينم يزيكردند و از درس هم چ يگر نگاه ميوجه نشود ساعت ها به همدمت

اورا بترساند و كه نگذاشت و خواست يماچش كندو گل يتاكس يشب افتاد كه خواست تواز يكيف كرد كه چطوريررند و تعيگ يرا كه با هم باشند م يگفت كه دختر و پسر هائ

د و آنوقت اوقهر كرد و از يگو يگرفته بودند و قسم خورد كه راست م يدوستانش را با پسررودو ياده شدند و خواست اورا به خانه اش برساند و او گفت كه خودش تنها ميپ يتاكس

كلمه هم ك يزدند و يك قدم ميتار يابانها و كوچه پس كوچه هايخ يمدتهاتو يئآنوقت دوتاه كرد و او يستاد وزار زار شروع بگريك ايابان تاريك خيوسط يبا هم حرف نزدند تا آنكه گل

با هم قهر كرده بودند و ماچ و يادش رفت سرچيبهش دست داد كه يچنان حال شاعرانه اد دست نبزن يآنكه حرف يب يكردند و مدت يز را فراموش كردودوباره آشتيبوسه و همه چ

Page 35: سفر شب

٢٩ بهمن شعله ور / شب رسف

قول داد كه روز بعد يزدند و چقدر خوش بودند و آنوقت گل يابانها قدم ميخ يدردست تو

ادش يآنروز او يز آنكه فرداجز درست شد ياورد و آنوقت همه چياو ب يعكسش را برايك كرده بودند و دوباره خوشش آمد كه قهر باشد و سرقرارشان نرفت و همان يرفت كه باهم آشت

! من نيش از نخستيعشق پ! من نيبدرودعشق نخست. كه شدشدسوز و سرما او را از خواب پراند حس يفقط وقت. خوابش برد يد چه وقت راستينفهم

و ترس برش بود دهيافتاد كه د ياد خوابي. د كه خواب بودهيفه و شدهكرد كه بدنش كرخت د يد يگاه ميبگاه و يكه از بچگ دوباره همان خواب گنگ و مبهم و ترسناك راد يده بود .داشتگفتند كه يكردند و م يف كندآنها مسخره اش ميش تعريبرادرها يكرد برا يم يسع يو وقت

. شب پر خورده بوده يده بود و آدمهائيدامن كوه پاش يده بود كه مثل گرد نقره روين بار خواب مهتاب را ديا

مردمكشان به ماه يب د ويسف يتخته سنگها افتاد بودند و چشمها يرا كه مثل نعش به پشت روحال آشنا كه نب و در همايز گنگ و مبهم و غريگر، آن چيز ديك چينها، و يا. ره شده بوديخ

كند و يكند و باد م يكرد كه انگار باد م يآورد و حس م يكرد و نفسش رابند م يپرش مد كند و گردد تا دوباره بايشود و بحال اولش بر ميم ينكه بتر كد كم كم خالآش از يدرست پ

.دياينفسش بند بد، يابان رسيخ به. دن كرديشروع به دو يريبلند شد و درسراز. فكر خانه رفتن افتادبآنوقت افتاد ياد غذائي. نخورده بود يزيادش افتاد كه ازظهر چي. ستاد و شروع براه رفتن كرديدن اياز دو

وقتي . پلو خورش يكن ينگاه م يوقت. پلو خورش .پلو. ديكش يزانتظارش را ميم يكه االن روصرفه ! ويهوارش،يرفه جوئص .خورش سرد شدة ماتمچنگال را زيرش ميندازي و دمرش ميكني

اد آنوقت ي .بزرگ ةك تپه تپاليمثل . متر يده سانت يروغن به كلفت ير و بيگ خميته د !يجوئرا كه بنا بود بخورند گلوله كردند و از يك مشت از كته ايافتاد كه با برادرهاش شرط بستند و

اد ي. وار پهن شد و همانجا مانديد يرو لهمثل تپه تپا كتهوار زدند و يبه د يفاصله چهار مترزد و آنوقت يآن نمك بر يادش رفته بود تويكته دم بكشد يتا وقت كلفت خانهآنوقت افتاد كه

سوراخها نمك يقاشق سوراخ كرده بودو توتازه به صرافت افتاده بود، كته را گله بگله بادم ك گلوله يدند و بعد يجو يگذاشتند و م ينمك را با قاشق دهنشان م يخته بود و آنها كته بير

از . گرداندند يشود كه ناچار آن را بر م يكرد و لقمه چنان شور م ير دندانشان صدا مينمك ز . ش كور شداشتها. غذا خوردن چند شش شد

ينطوريا. گر همه اهل خانه خوابنديدانست كه ديم. د ساعت ده بوديرس به منزل يوقت و ينينك ذره بيو ع ير شلواريرهن وزير پيش با زبابابودكه از آن بهتر . ش راحت تر بوديبرا

بهتر بود تا آنكه با ينطوريا .ستد و داد بزند و فحش بدهدين افتاده سر پله ها بايشكم بزرگ پائچكدام نتوانند آنچه را كه در يرد و هيد بگيبا يافه ايروبروبشود و فكر كند كه چه قش يبرادرها . ش مهم نبودينها برايچكدام ايگر هيگو آنكه آنشب د. گذشت بخوانند يم يگريمغز ددر گرفت، از طرف ةش را به لبتدس. نشستباغ يدرآهن ير چراغ برق باال رفت و روياز ت

. ديش رسپدرباغ باال رفت و به چمن دور عمارت يابان شنياز خ.ديپرن يزان شد و پائيگر آويد

Page 36: سفر شب

بهمن شعله ور / شب رسف ٣٠ بعد راه افتاد،از . امد نگاه كرديدتر بنظر مير مهتاب سفيل كه زد و مجلّيسف يستاد و به بنايا يكم

وار كنار يخ ديگر گرفته كه ب يك راهرويسه تا اتاق و يگذشت و جلو يچمن و محوطه شنده يبد قواره نگاه كرد كه در نور مهتاب رنگ پر يدروپنجره ها به. ستاديف بودند ايهم ردماندند كه پسر يم يوپسرپدرهر اتاق به ةدروپنجر. كردنديانگارهاج وواج به اونگاه موبودندفكر كرد يلحظه ا. خم شده بود ياو كم ينير سنگيز پدر ةسوار بود و شان پدرچپ ةشان يرو

ينم يرفت فرق يون اتاق ها تودرتو بودند و از هر كدام توماز درها تو برود چ يكيكه از كدام يكرد تو يدوروبراتاق را نگاه كرد و سع .ش بود باز كرد و تو رفتيرا كه جلو يدر. كردز رفت و كورمال يآنوقت بطرف م. ص بدهديوارها را تشخيد يطبله سقف و تركها يكيتار

دستش . ر پلوچپاند و آنرا دمر كرديبرداشت وزقاشق چنگال را . دا كرديكورمال بشقاب پلو را پان دو اتاق را يدر م ةنال. ص داديروغن و سوخته را تشخ يگ كلفت و بيد و ته ديآن مال يرا رو

از يكياورد كه كدامياد بيد و نتوانست بيخرخر راشن يصدا. گر رفتيدر آورد و به اتاق دن تختخواب انداخت و رفت ير آورد پائلباسش را د. كرديخرخرمبلندتر ش وقت خواب يبرادرها

ن يخوابم بناس حاال بخوابم بخودم تلقيخب حاال مش را بست و فكر كرد يچشمها. ر لحافيزارو يد بقول اون ينم صبح شده باين كنم تا ببيد بخودم تلقيد بخوابم گمونم انقدر بايكنم كه بايم

ك سوراخ يش خودش مجسم كرد كه وسطش يسرش را پ رون بكنميرو از مغزم ب يهمه چ يستاده بود و مير سوراخ ايدسته بلند ز يك جارويو او با -سقف بازار يمثل سوراخها-بود

يكند و آسمان را وماه گنده نقره ا يرون نگاه ميحس كرد به ب. رون برانديخواست افكار را بچشمش . نديب يبسته هم م يشمهاادمهتاب افتاد و حس كرد كه نور آنرا با چي. نديب يرنگ را م

در يروانيكه سالها چكه باران از ش يگرد ةريرا باز كرد و چشمش به گوشه سقف افتاد، به داه لكّ يرا كه زرد يكرد حد يق شد و سعيزرداب انداخته دق ةريبه دا. آنجا درست كرده بود

د و يد و به پهلوخوابيچرخ .اما نتوانست. ص دهديد تشخيدو يسقف درهم م يآسمان يبارنگ آببست و سعي كرد كه با چشم بسته از پشت چشمش رادوباره . مهتاب گرفته نگاه كرد ةبه پنجر

وارها يلكه وطبله سقف و دكرد كه با چشم بسته ميحس . سر لكة زرد گوشة سقف را ببيندرا با ه آنهافكر كرد تنها راه براي آنك. توي آب مي بيند شانكج و كوله را مثل انعكاس يايوزوا

ش را باز كرد، بلند شد يچشمها. كند شانباز تماشا ين است كه با چشمهايند ايبسته نب يچشمهانارو يحاال گمونم بتونم فكر ابعد با خودش گفت . كردر تماشا يوار و سقف را سينشست ودرو د

بالش فشار يش را تويشانيدو صورت و پين بار دمر خوابيا. كنم بخوابم ياز سرم بدركنم وسعفكر كرد اگه يه خورده ديگه فكر بكنم باز سردرد ميگيرم و بايد پاشم آسپيرين . نكند داد تا فكر

خب اگه بناست تا صبح فكر كنم فكر كرد .باز نتوانست بخوابد و دوباره طاقباز خوابيد .بخورمسم امانه يخوام بنو يكنم كه م مثال به چي؟ به نمايشي فكر. الاقل بذا ربه يه چيز ديگه فكر كنم

فكر كنم به روز آخر كه نرفتم يسه بهتره به گليآدم فكر شو بكنه و ننو يده داره كه هيچه فان كه يكرد هميال مياورد خيدر م يباز يلينكه خيگه گذشته گمونم واسه ايچرا نرفتم ولش كن د

م به يكه آشنا شد يروزتونه منو برقصونه يا من فقط پونزده سالمه ميسه سال از من بزرگتره و دن يكنم بهتريمن گفت اما كوچولو تو فقط پونزده سالته بهش گفتم كه كالس دهم رو دارم تموم م

Page 37: سفر شب

٣١ بهمن شعله ور / شب رسف

بالم اما اون يم واليرزرو ت مدرسه قهرمان شدم و يم در مسابقات مشت زنمتاتر مدرسه ةشيهنر پ

مه من سنم انقدر هست ته و من هجده ساللن تو فقط پونزده سايد و گفت با وجود ايقهقهه خندش بزنم امارل ه ه دونه تو چونينو گفت يا يخواست وقت يمادر تو باشم چقدر دلم م يكه بجا

رو كه يدختر نيخواستم اول يبهش نگفتم نم يچيكردم و ه يرو باز يرلنديب زاده ايك نجين هم يميسنو و يمن ش از اوينبود پ يباهاش دوست شده بودم مفت و مسلم از دست بدم اما اول

رفتم يم من ميكرديم يم موشك بازيقا ينو ده سالش بود وقتيكه من ده سالم بود م يبودن وقتكردم اونم يبغلش م يكيتار يكرد تويدام ميومد پياون م يشدم ووقت يم ميارختخوابم ق يتو

دونستم يمد هنوز نمويدادم تادردم ميبغلم فشارش م يگفت انقدر تو ينم يچيومد هيخوشش م يشروع كردن از هم جدا بشن چطور ياد وقتين موكنن فكرش بودم چطور دلشيكار ميمردم چ

سم يوار و ايد يگفت روين پونزده سالش بود بمن ميميشمرن و سيدارن و ميگه ميشماره شون كه نگو كپل و داد ديبخودش فشار مچنان بغلش منو يدم تويپريم يبغلش ووقت يوبپرم توباهاش دوست شده بودم يراست يبود كه راست ين دختريفرق داشت اول يبود اما گل مخوشگل

ه مشت دورو يحتما ودمنتظرم شده ب يم ساعتيمنتظر شده بود حتما ن يليخ يحتما روز اخراد گرفت منتظر گذاشتن يست البد يبرش جمع شده بودن و خواسته بودن بتورش بزنن اما بدن

م يكنه كاش داشتيم يم چه فرقيجمعه س مدرسه ندار گه گذشته فردايه اما حاالديزيچه خوب چ هارم كه شماينما ميگه مگه من سال تا سال سيده باز بابا مين اما چه فاه لم خوب گذاشتيه فيگه اون خونه رو يكنه ميه چونكه اخالق رو فاسد نميهند يفيلمها لمهاين فين معتقده كه بهتريبر يشو بخوره هر چرنما خونه سيبرو سباهاش كن بتموم شده ده تا آجر يش يس يآجر ينيب يم

د يگه واسه شماها ساختمشون آره اونوقت ما بايخره ميآهن متيرده آجرو يرسه ميپول دستش منجارو به ما يسقف ا ةكج و كوله با اون طبل يواراين ديم با ايبمون ين خوكدونيا يهمه ش توم يد بريجمعه با ينه اونوقت روزهايبش اد توشيشد ب يام حاضر نم يچ باغبونيگه هيداد چون د

ش اجاره تد زودتر ساخته بشه كه زودتر بديم كه خونه جديم زنبه آجر بكشيبا عمله ها كمك كن يا روز هايكنم يش بازينما يم اما اگه من برم تويشيم يم مردزندگيايمردبار م ينجوريگه ايم

سم ياليگه از لحاظ ماترياد ميآدم در نمگه بچه لجنت بزنن از توام يسم ميز بنوينم چيجمعه بشنه كه آدم خوب يگه مهم ايم يخيپرونه درك تاريلغته كه م يكيه اون ياچيكنه يك فرق نميالكتيد

زه يم يكه رو ين ورزشمونه اونم خوب خوردنمونه البد از اون تپه تپاله ايبخوره و ورزش كنه اه يوسه من گوشت گوساله رو باده پزيمجمعه يكه خودش روزها يخبر نداره اونم ازاون غذائ

گ انقدم فلفل يد يزه تويريه ميا و عدس و باميو نخود لوب ينيب زميو س يخروار گوجه فرنگا اگه شمرم والّشمري كه روش گذاشته يتونه بخوره با اون اسميزنه كه فقط خودش م يبهش م

بتونه اون غذارو بخوره يب داده بودند و او در آن بازيكه با كمك مدرسه ترت يشيكرد به نما يسع

خوب شد مادر و خواهر كورس حاضر شدن نقش مادرهاملت د نكرده بود فكر كتاتر يه موقع تويه يشه راست راستكيكنن مادر كورس هنر پ يا رو بازيليواف

كرده بودم يباز يكرده بمن گفت عال يم يباز نوشيندونم كجا با يا نمي يفردوس

Page 38: سفر شب

بهمن شعله ور / شب رسف ٣٢

كه خودمو به يزدم و بعد وقت يم حرف مپدربخصوص او نموقع كه با روح خوب يليخوند خ يكرداونجا كه شعر م يزدم خواهر كورسم خوب باز يوونگيد

گفت يو بخصوص او نموقع كه به من م مي چرخوندبود اونجور كه دستاش رو هنر مونخواد ايشگلم هست شونزده سالشه مادرش دلش موخ “!د،بديشما بد هست” ةشكدخواد من برم دانيم مباباشه بشم اما يخوام هنر پيگفتم منم م يشه بشه وقتيپ

دم زن يح مياما اون گفت من ترج هيمگه زور ك طب و جراح بشم مادرش گفت واه يد به يشه بشه بايك هنر پيشه گفت آدم اگه زن يك هنر پيك جراح بشم تازن ي

شه بشم يك هنر پيال ندارم فقط يمن خر بسازه بهش گفتم كه ينون بخور و نمگردنشو اون كه يبشم واونجور يسنده بزرگيسم و نويال دارم خودم هم بنويخ

گرفته اما من ير؟ معلوم بود كه حرفمو شوخيخم كرد و گفت مثال مثل شكسپنكه دل منو يا ياونوقت اون البد براچرا كه نه ر يگفتم آره مثل شكسپ يجد يليخ

من فكرم شماچطور يمطلب رو هم عوض كنه گفت راست نشكنه و در ضمنن بهش گفتم كه يترجمه كن ين خوبين سن و سال كم هاملت رو به اين با ايتونست

دونه و سالها است كه خودش ترجمه يم يرو عال يسياتمون كه زبون انگليمعلم ادب يام چاپ شد تو ترجمه يال داشتم وقتيبهم كمك كرده بود و منم خ يليكنه خ يم

دو جا كه بردمش قد يكيا مقدمه ازش تشكر كنم گفت قراره چاپ بشه؟ گفتم والّآوردن اما بناس اون معلمم برام دست و يا ه عذر و بهانهيگا كردن و يو قواره مون

ه يد يچه خوب حتما با چاپش كنه اونوقت اونجور كه گفت وا ييه جايپا كنه و گم واسه زنا يشه ميوا چقدر خوشگل مگه يم يبخصوص وقتن يه كنيجلد بمن هد

شه بشن تا مردا اما همه گفتن كه من از همه بهتر بازي يتره كه هنرپ راحت يليختماشاي فقط واسه مده بودن اوكرده بودم حتي از مادر كورس اونوقت اونهمه آدم

ي ش وهي هر چپدرخواهر كورس تمام دوستاش و فاميالش و دوستاي مادر و كه مي گفت براش دست ميزدن حتي نميذاشتن جمله ش تموم بشه آخر سرم هي دسته گل آوردن بهش دادن و طوق گل گردنش انداختن و مادرشم هي نيگاش ميكرد و حظ مي كرد تازه بچه هاي مدرسه ما هم همش واسه اون دست مي زدن

فقط اون چونكه اون دختر بود و خيلي هم خوشگل بود اما واسه تماشاي منگفتيم بياد تماشا گفت برو بابامعلمم اومده بود و مادر وسيا ونصرل وقتي به

سوخته مگه من بيكارم تازه ايني رم كه اجازه داده بود كه شبا برم پدر ةمرتيكحتم تمرين كنم و دير وقت بيام خونه توي رودرواسي مدير مدرسه بود وگرنه

نصف نمايش رواز خوشحالي يا شايدم از مامانبدون اونم نميذاشت سيا مي گفت نجاها كه من خودمو به ديوونگي زده بودم و وغصه اشك مي ريخت بخصوص ا

اونجا كه افيليا ديوونه شد و خودشو كشتبايد بس كنم بايد بس كنم اگه همينجور دنبالشو بگيرم غلتي زد و فكر كرد

ه چند هفته س اگه شبا سردرد كه هيچي راستي راستي ديوونه ميشم چند شب

Page 39: سفر شب

٣٣ بهمن شعله ور / شب رسف

همينطور ادامه پيدا كنه اگر همينطور بيخوابي بكشم باالخره به سرم مي زنه هي فكر ميكنم اين چيزارو مي نويسم مي نويسم و از شرشون خالص ميشم اما هي

اول دكتراتو بگير واسه نوشتن نمي نويسم هي امروز و فردا مي كنم بابا ميگها اين چيزارو ننويسم از شرشون خالص نميشم فقط وقت زياد داري مي دونم ت

واسه همينه كه تحملشون مي كنم هميشه ميگم جمعه ها مي نويسم بعد جمعه ها انداختن و آجر كشيدنه يا درخت ةهميشه بابا يه كاري برامون پيدا مي كنه يا زنب

هكندناره كردنه يا اينكه واسه اون شمري لعنتيش يه خروار سيب زميني پوست بعد ميگم ميذارم واسه تابستون اينم از تابستون همه ش رفتيم سر پل با بچه ها عرق خورديم و پرسه زديم فكر مي كردم اگه مست كنم مي شينم و مي نويسم اما اونم فايده نكرد هر وقت مست كردم خوابم گرفت و گرفتم خوابيدم بايد بس كنم

يشه اگه اينجوري دنبالشو بگيرمبايد بس كنم سردرد لعنتي بازم داره شروع مشم ديوونه م ميگه مگه الحا باباراستي راستي ديوونه ميشم گو اينكه بقول

ديوونگي شاخ و دم داره ميگه مگه آدم عاقل ميره وقتشو توي اون نمايش هاي آخه يه آدم عاقل قلم دستش ميگيره مزخرف بنويسه ميگهمگه احمقونه تلف كنه

ساله كه هنوز سواد نداره چي ميخواد بنويسه ميگه آخه تو چي بچه چهارده پونزده ميدوني فالسفه يونان و روم و خونده ي التين بلدي ميدوني

Weltanschaung يعني چي يعني جهان بيني ميدوني جهان بيني يعني بزبون آلمانيچي ميگم آره جهان بيني يعني اينكه آدم مثل شما همه مردم دنيا رو يك مشت گاو

آهان هر وقت اين معرفت خر ببينه اونوقت اون خنده خركيشو سر ميده ميگه ورو كسب كردي اون وقت ميتوني بنويسي ميگه ميدوني من چرا اسم تورو هومر

هومر اسم يكي از سرداران روم بوده براي نگذاشتم ميگم آره چونكه خيال ميكرديقحطي بوده و سوري مسخره كنن بگن آخه اسم منو اينكه بچه ها توي مدرسه

بخنده و بگه باباش خيال مي كرده هومر اسم يكي از سرداران روم بوده ميگه تو درك تاريخي درك تاريخي ميدوني يعني ماترياليسم ديالكتيك ميدوني يعني چي

يعني چي ميگم چه فايده داره كه آدم همه اين كتابارو خونده باشه وهفت هشت تا شايد بابا همه مردم دنيا رو يك مشت گاو و خر ببينه و زبون خارجه هم بلد باشه

راس ميگه شايد من ديوونه م شايد من ديوونه م خودم خبر ندارم اگه نبودم منم االن مثل اينا خوابيده بودم خرخر مي كردم اگه ديوونه نبودم منم مثل بچه هاي كالس صبح بصبح سبيالمو تيغ مينداختم و ميرفتم ظهرها دم مدرسه دخترونه

نكارا طبيعيه اينكارا مثل خوردن و خوابيدن ميگه اي باباوايميسادم سوت ميزدم طبيعيه ميگه تو ميخواي چيكار كني ميگم من ميخوام وسط كره زمين وايسم و چنان نعره اي بزنم كه تمام دنيا صدامو بشنوه ميگه ديوونه يعني همين شايدم راست ميگه چون ما نميدونيم ديوونه ها از درون چي احساس مي كنن چون ما از

شايد عاقلنمي بينيمشون چون اونها هم همه پيش خودشون فكر مي كنن بيرون

Page 40: سفر شب

بهمن شعله ور / شب رسف ٣٤

مال اونها هم همينطوري شروع ميشه شبها دراز ميكشن و فكر ميكنن وفكر ميكنن و فكر ميكنن شايد ديوونگي همون چيزيه كه خوابشو مي بينم همون چيز گنگ و

كنمبصفش مبهم كه در عين حال انقدر برام آشناست و حتي نميتونم وخودش را مجسم كرد كه به پشت روي تخته . يادخوابي افتاد كه ديده بود

سعي كرد خوابي را كه . سنگ خوابيده بود و از پشت پرده اشك به ماه زل زده بودسعي كرد آن چيز گنگ و مبهم را پيش چشم بياورد و به آن . ديده بود بياد بياورد

ا ديد و حس كرد كه انگشتهايش زير بعد انگار دوباره آن چيز ر. شكل بدهدباد تنش دارد سرش مثل ستون هاي آهني بزرگ و سخت مي شود و انگار دوباره

مي كند و باد مي كند و از ترس لبريز شدو حس كرد كه دارد خفه مي شود و بلند همين جوري شروع ميشه عجيبه ديوونگي همينه فكر كرد . شد روي تخت نشست

ر نشو نه ديوونگي همينه فقط كافيه كه آدم تسليم بشه جلوي خر نشو نه همينه خول بكنه و بگذاره پيش بياد خر نشو نه همينه گو اينكه ديوونه ام بشي وخودش

ايه شايداونوقت بتوني بنويسي مهم نيست خودش يه عالميه خودش يه تجربهلت شايد اونوقت بتوني فراموش كني كه روي يك صحنه هستي و خود پرنس هام

ت رو ببيني كه غرق درآهن و فوالد روي هوا راه ميره و مجبورپدربشي و روح بشه نباشي خودتو به ديوونگي بزني راستي اگه آدم خودش بخواد ميتونه ديوونه

منظورم اينه كه نه مثل توي نمايش بلكه راستي راستي ديوونه بشه براي يك مدت اعماق روح يا سفر به رنامه بنويسه كوتاه سفري به اعماق روح بعد ميتونه يك سف

چگونه من ديوانه شدم راستي خوب فكريه چند روزي خودمو به ديوونگي بزنم خداوندگار من مرا مي شناسيد بله شما ماهي فروش هستيد اما نه هاملت واقعي

خيلي تجربةبراي يك مدت كوتاه جالبيهصميمانه سعي كنم ديوونه بشم تجربه اگه براي هميشه برگردم به عالم عاقال اونوقت چينم دوباره جالبه اما اگه نتو

اونم تازه مهم نيست گمونم از وضع گندي كه حاال دارم بدتر نباشه بمونمديوونه گمونم اونوقت ديگه شبا بتونم بخوابم يا دو تا چشم پشت سرم نداشته باشم كه

رو ببينموقتي دمر هم ميخوابم طبله سقف گوئي كه از . به فكر تازه اي كه بسرش زده بود انديشيد بيد وابه پشت خو

چند لحظه همانطور خوابيد و به هيچ چيز ،اين فكر آرامشي بهش دست داده باشدچرا چرا بايد اين فكر بسرم بزنه فكر كرد .بعد يكهو دلش گرفت. فكر نكردهرچه بيشتر ليو سعي كرد فكري را كه بسرش زده بود از خود براند چراچرا

چشمهايش را باز . ي به نراندن آن در خود حس مي كردبيشتر سعي ميكرد كششكرد تا خود را بيشتر در عالم واقعيت حس كند و چشمش بĤن لكه زرد رنگ گوشه سقف افتاد و حس كرد دلش فشرده مي شود و سعي كرد جلوي خودش را

صورتش را توي بالش برگشت برو خوابيد و. بگيرد ونتوانست و بغضش تركيدحس كردكه گريستن تسكينش مي دهد و . فشارداد تا صدايش بيرون نيايد

Page 41: سفر شب

٣٥ بهمن شعله ور / شب رسف

آنوقت دوباره طاقباز خوابيد و . همانطور گريه كرد تا وقتي بالش خيس شد

پيش از آن كه بتواند . ش بلغزد و پائين بروديگذاشت اشكها آرام روي گونه هادوباره برگشت و صورتش را توي جلوي خودش را بگيرد به هق و هق افتاد و

. بالش فرو برد و نفهميد كي خوابش برد. صبح وقتي از خواب بيدار شد اولين چيزي را كه حس كرد بالش نمناك بود

راستي مي خوام خر نشو نه خب راستي شروع كنم نه فكر كرد . ياد شب پيش افتاداگه بدونن ن نه شروع كنم نه چرا محض خنده محض تفريح اما نه ناراحت ميش

مي دونم كه از همون دقيقه اول خيطي باال مياد محض خنده س ناراحت نميشن وقتي بچه ها ببينن فكر مي كنن هنوز دارم اداي هاملت رو درميارم ميگن خوبه مسخره اونوقت همه چي تموم ميشه اونوقت بهشون ميگم ميخواستم چيكار كنم

شاه لير خودش تمرينيه اين بار نمايش اونوقت مي خنديم اونوقت بهم مي خندناگه دختر بودم ميتونستم نقش افيليا رو بازي كنم اما چرا مي رو بازي ميكنم ديوانه

ترسم چرا توي دلم خالي ميشه االن تا برم اون توخنده م ميگيره اونوقت نصرل ميگه خوبه مسخره اين چشمه كه نگرفت يكي ديگه

پوشيد و مثل وقتي كه در مدرسه روي صحنه شلوار پيژامه اش را. بلند شد دست و رو نشسته بهتره اين جوري فكر كرد . مي رفت بطرف اطاق ديگر براه افتاد

خنده اش گرفته بود و سعي مي كرد جلوي خودش را بهتر شكل ديوونه ها ميشماتاق ديگر رسيد هنوز لبخندي بر لبش ه بگيرد اما باالخره هم نتوانست و وقتي ب

در را باز كرد و نگاهي به برادرهايش انداخت كه دو طرف سماور نشسته . بودمنتظر شد تا تاثيري را كه قيافه اش روي آن ها مي . بودند و صبحانه مي خوردند

با زحمت ميتوانست در همان حال كه قيافه هاي آنها را مي پائيد . گذاشت ببيندمتوجه چيزي شده باشند لقمه برادرهايش انگار كه .بگيرد را شخود خنده جلوي

فهميدن فكر كرد . هاشان را توي هوا نگهداشته بودند و او را نگاه مي كردندائي را زمين بگذارند و چايستاد و منتظر شد تا آنها استكان هاي فهميدنكه معلومهكنند تا او خيالش راحت بشود و بفهمد كه بازي اش مسخره ،بخندند بهش

اما آنها همانطور آرام نشسته بودند وبا . تمام شده شروع نشده كه بازي ،نگرفتهچرا منتظرين چرا بهم نمي فكر كرد . به او خيره شده بودندلبخندهاي مشكوك

يا زاست راستي خودم تمومش كنم منتظرينخندين چرا بازي رو تموم نمي كنين پس حاال خيلي خب پس منتظر چشمه بعدي هستينميخواين بازي رو ادامه بديم

يك استكان برداشت زير شير سماور گرفت و آب تويش . رفت سرميز بخندينبعد رفت كنار پنجره و وانمود كرد كه آب را بيرون مي ريزد و استكان را . گرداند

با تعجب به بعد . بيرون انداخت و صداي خرد شدن آنرا روي سنگفرش شنيدكه بايد دردستهايش مي بود دستهاي خالي خودش نگاه كرد و دنبال چيزي گشت

. تعجب بطرف برادرهايش برگشتم] همان قيافبا .و نبود

Page 42: سفر شب

بهمن شعله ور / شب رسف ٣٦

"؟حاال بناس در نقش كي باشي؟ هنوز در نقش پرنس هاملت"سيا گفت ".نه، در نقش شاه لير ديوانه"او همانطور نگاهشان كردوبعد گفت مجبوري يا يه استكانتو شيكستي چون .خيله خب، شاه لير ديوانه"سيا گفت

».ليوان بياري توش چائي بخوري يا صبر كني استكان يكي از ماها خالي بشه .و نگاه متعجبش را باطراف دوخت "كدوم استكان؟ استكان؟" او گفت

بعد برگشت، چشمهايش را دور . ناگهان بطرف پنجره رفت و بيرون را نگاه كردجائي دور دست خيره اتاق گرداند و در حاليكه سعي ميكرد با نگاهش به

"كه اينطور؟"شودگفت چشم مي پائيد كه لقمه هاي نان در دستشان مانده بود ةبرادرهايش را از گوش

بعد لبخند شكاك از لبهاشان رفت و . و او را با لبخندهاي شكاك نگاه مي كردندآن دو تا هم بلند شدند رفتند كنار پنجره و به . شدند خيرهبا نوعي ديرباوري به او

بعد برگشتند و . تكه خرده هاي استكان روي سنگفرش نگاه كردند تا مطمئن شوند. سر ميز روي صندلي هاشان نشستند ووانمود كردند كه چيزي اتفاق نيفتاده است

: سيا با خونسردي پرسيد "چرا گريه ميكردي؟ بديش" بطرف او به نحوي متهم كنندهانگشتش را ،چرخيدپاشنة پاروي او ناگهان

داد دوباره بعد صدايش را بلندتر كرد و "!دروغه"گرفت و با لحني نمايشي گفت "!دروغ محضه !دروغه" زد

بيا بشين حاال. دروغ محضه. دروغه. خيلي خب، شاه لير ديوانه"سيا گفت ".چائيتو بخور

م نميخندن چرا هيچي نميگنچرا نميخندن چرا بهفكر كرد "خب، چرا نميشيني چائيتو بخوري؟"نصرل گفت چرا نميخندن باور كرده ن فكر مي كرد . او همانطور سر جايش ايستاده بود

اما سعي مي كنن بروي خودشون نيارن سعي ميكنن خيلي جدي باشن پس معلوم د گفت بصداي بلن ميشه باور كرده ن پس معلوم ميشه جدي گرفته ن

. رفت سر ميز نشست "چرا نميخندين؟ پس" بعد باز هم بلندتر "چرانميخندين؟" "قيافه م شكل ديوونه ها شده؟"گفت "چطور مگه؟. نه"سيا گفت ".فكر كردم شايد شده. هيچي" "چرا بايد بشه؟ چطور شد همچي فكري كردي؟" نصرل را نگاه كرد كه با چشمهاي مضطرب ودهن نيمه باز نشسته ةهومر قياف

شماها همچي وانمود مي كنين كه انگار من ،هيچي"گفت . بود و گوش مي داد ".مشده ديوونه

"؟ماكي همچي وانمودكرديم. نه"

Page 43: سفر شب

٣٧ بهمن شعله ور / شب رسف

شايد حاال اينا دارن بازي مي كنن شايد حاال اينا دارن سربسر هومر فكر كرد

نه اين دو تا كه با هم قراري نداشته ن شايد هميشه همينجوري من ميذارن اماشروع ميشه با يه شوخي بعد آدم هي ميگه بابا شوخي بود اونوقت كسي باور نمي

شماها هيچ متوجه نشده ين كه اين يه شوخي بود؟" گفت كنه "چي شوخي بود؟" ".ان و انداختم بيرونكهمين كه من است" "بيرون انداختي؟مگه تو استكاني " ".ام تماشا كردين رفتين از پنجره. صداشم شنيدين.بله" "بعد؟. خيال كن شوخي بود .خيلو خب" "چرا نميخندين؟" هومر فكر كرد . هم انداختنده سيا و نصرل برگشتند و نگاه معني داري ب

من ةراستي قياف"با كمي خشونت گفت راستي خيال ميكنن من ديوونه شده م "ديوونه ها شده؟شكل "اين چه سئواليه مي كني؟.نه"سيا گفت ".ي بكنمهتو آينه يه نگابرم بهتره "هومر بلند شد و گفت ".بشين چائيتو بخور. ميگم نه، مطمئن باش"سيا دستش را گرفت و گفت نميخوان بذارن من قيافه مو تو آينه ببينم پس يه چيزي عوض هومر فكر كرد

ي توي قيافه م عوض شده شايد االن دو تا شاخ روي پيشونيمه شده پس يه چيزشايد همينجور ميشه يه چيزي توي قيافه آدم عوض ميشه كه خود آدم متوجه

مردم متوجه ميشن شايد آدم شكل اون چيز گنگ و مبهمي ميشه كه تو امانميشه خواب مي بينم نه اين اوني نيست كه مي خواستم چرا اين درست همونيست كه

حاال برو خب ميخواستي مگه نميخواستي تجربه كني مگه نميخواستي چيز بنويسي و از صداي ".خودمو تو آينه نيگا كنم امميخو"گفت خودتو تو آينه نگاه كن

بصورت برادرهايش نگاه كرد . زنگدار و گرفته اي كه از گلويش بيرون آمد ترسيد. كه حاال ديگر وحشت زده بودند و سعي هم نميكردند چيزي را پنهان كنند

توي آينه نگاه كرد ويك لحظه سعي .دستش را بيرون كشيد و بطرف آينه دويدد قيافه ي خودش را پيدا كند كرد در پشت قيافه اي كه توي آئينه مي دي

ونتوانست وبه عكسي كه توي آينه افتاد بود نگاه كرد و دو تا چشم درشت و سرخ را ديد كه از زير موهاي سياه و ژوليده اي كه پائين ريخته بود و روي پيشانيش

بي اختيار دهنش باز شد و و ماسيده بود با وحشت و اضطراب به او زل زده بودندبيخود نيست كه كوتاه و خفه و زنگداري بگوشش خورد فكر كرد صداي فرياد

همانطور كه بخودش نگاه مي كرد خنده اش باورشون شد كه ديوونه شده مگرفت و شروع كرد به قهقهه زدن و بزودي حتي نميتوانست جلوي خودش را بگيرد و دلش داشت از زور خنده درد مي گرفت و همانطور مي خنديد و از توي

Page 44: سفر شب

بهمن شعله ور / شب رسف ٣٨

چند قدم ايستاده بودند و مات ي برادر هايش را ديد كه پشت سرش بفاصله آينهاو را تماشا مي كردند و خنده اش شديدتر شد و از زور آن اشك به چشمهايش آمد وحس كرد كه پرده تاري جلوي چشمهايش را مي گيرد و تصوير خود و

گذشته بود يش پبرادرهايش در آينه تار مي شود و دوباره سعي كرد به آنچه شب فكر كند و خودش را مجسم كرد كه به پشت روي يك تخته سنگ زير مهتاب خوابيده و به ماه زل زده و حس كرد كه به پشت خوابيده است و مهتاب را توي آينه مي بيند كه پف كرده و رنگباخته است و دو تا چشم سرخ و رگ زده ازميان

ورد بعد ياد آن چيز مبهم آشكلك در مي آن به او خيره شده اندواز زير آنها دهنيو غريب افتاد كه توي آينه بود و پوزخند مي زند و شكلك در مي آورد و حس كرد سبك مي شود وباد مي كندوباد مي كند و حس كرد دارد خفه مي شودو

رويش را از آينه برگرداند و سعي كرد به جائي كه برادرهايش بودند نگاه كند و شان همه چيز را بگويد اما جلوي خودش دوباره آن موجود غريب بهشان بگويد به

را ديد و برادرهايش را محو و كج و كوله و به فاصله دوري ديد و يك قدم بجلو برداشت تا بهشان نزديك شود و حس كرد كه آنها پس تر رفتند ودورتر شدند

يش مطلب يك بازي است يك نما ةدهنش را باز كرد و خواست بگويد كه هماست اما جز صدائي گنگ و خالي كه در گوشش پيچيد چيز ديگري نشنيد مانند بازيگر استاد و با احساسي كه تنها يك لحظه خود را روي صحنه حس مي كند و بعد در واقعيت نمايش ودر حقيقت احساس خود گم مي شود خود را روي

يك سالن سكوي بلندي احساس مي كرد و برادرهايش را خيلي دور گوئي ته محو و رنگباخته مي ديد كه دهن هايشان مي صندلي پشت رديف هاي خالي

وي مانند از آنها بيرون مي آمد و به او ميرسيد و مثل ججنبيد و صداهائي گنگ و ننعره در سرش مي پيچيد حس كرد چيزي توي دلش را مي خورد و خالي مي كند

مي دوند و ليز مي خورند بعد حس كرد كه چيزهائي مثل مارمولك روي صورتش و چنگ انداخت و خواست آنها را از روي صورتش بكند و حس كردكه سرش گيج مي رود و سعي كرد نيفتد و بعد ضربه اي را كه بسرش خورد حس كرد شنيد كه كسي را صدا مي كنند و سعي كرد گوش بدهد و صدائي غريبه و نامفهوم شنيد

كردكه آهسته از زير آب باال ميايد و آب كه نزديك تر و آشناتر مي شد و حس تر مي شود و حاال مي شنيد كه او را صدا مي زدند و صدا شفاف تر و شفاف

تر شد وحاال تنها رطوبت آنرا تر و شفاف نزديك وماليم و آشنا بود و آب شفافروي صورتش حس مي كرد و چشمهايش تصوير محو سماور را روي ميز ديد و

د كه جلوي سماور حائل شد و پاهاي او در دستش بود و حس نصرل را دي ةجثكرد مثل گهواره توي هوا تكان مي خورد و نرمي رختخواب را زير خودش حس

كرد و صدايشان را شنيد "!هومر! هومر"

Page 45: سفر شب

٣٩ بهمن شعله ور / شب رسف

من . ديشب تا نصفه شب گريه مي كرد. اعصابش ناراحته.بذار كمي بخوابه"

".ناراحت نشهكه بروش نياوردم حس ميكرد به پشت روي آب . ايش را بست و احساس آرامش كردچشمه

ته مي رسد و دوباره آرام آرام باال ه ب وخوابيده است و آرام آرام پائين مي رود ميايد و دوباره خودش را روي آب حس مي كندو حس مي كند بيدار است بعد

ته مي رسد حس مي ه رود و ب رود در آب پائين ميمي دوباره انگار كه بخواب كرد كه مثل يك گهواره مثل يك آونگ ميان خواب و بيداري نوسان مي كند

كه باالي سرش ايستاده بود و ديدرا پدرش وقتي چشمهايش را باز كرد و برادرهايش پشت سر او ايستاده بودند همه چيز را بياد آورد و احساس آرامش

. كرد "چيه هومر؟" "!هيچي" "؟مي كردي؟ چرا بيخودي مي خنديديچرا گريه " حاال ديگه مسخره س بخوام راستشو بگم ميدونم چي بهشون فكر كرد

گذشته من يه بار بهشون گفتم اگه باور نكردن تقصير من نيست حاال دومرتبه بهشون نميگم نميخوام بگن كه دستشون انداخته بودم تازه مشكل كه اين دفعه ام

كه فكر مي كنن فكر كنن فكر كنن كه اعصابم ناراحت باور كنن بهتره همونطوريبوده همين نارحتم بوده و گرنه هر احمقي مي تونست بگه كه اون چشما چرا

خوابي ميكشيد و ساعتها فكر مي كرد و گريه مي يسرخه هر كي ديگه ام مثل من بكرد و صبح هم دست و رو نشسته مي رفت سر ميز مي نشست همون قيافه رو

ي كرد اگه اعصابم ناراحت نبود مي فهميدم كه اون مارمولكا كه روي پيدا مصورتم مي دويدن قطره هاي اشك بودن همين بهتره ديگه هيچي بهشون نگم

وقتي ديدن حالم خوبه ولم مي كنن "ميكم چرا گريه مي كردي؟" ناراحتشون بيشتر ميدونم اين جواب فكر كرد ".من گريه نمي كردم"گفت

ا چي بگم بگم اعصابم ناراحت بوده خيلي رمانتيك ميشه تازه نمي خوام ميكنه امفكر كنن كه ميدونستم دارم چيكار مي كنم نميتونم صحبت مارمولكارو باهاش

غلطهديالكتيك بكنم ميگه از لحاظ ماترياليسم ".بيا يه خورده هوا بخور. پاشو بيا بيرون" من بيشتر از تو ناراحتم تنهام ميدونم ميخواي بروي خودت نياري فكركرد

هيچي رو ندارم و تلقينو نصيحت و حرف ي بذار تازه دارم آروم ميشم حوصله ".فكرميكنم بهتر باشه بخوابم" گفت ميدونم چي بهتون گذشته

".پاشو كمي هوا بخور حالت خوب ميشه. نه"

Page 46: سفر شب

بهمن شعله ور / شب رسف ٤٠ نميتونه آدم و راحت بذاره حتمامي خواد به آدم كمك فكركرد ".حالم خوبه"

كنه ميدونم فكر ميكني ديشب مشروب خورده م ميخواي هواي آزاد اثر شو از بين مردم از بودي بازپرسكني همونجور كه وقتي ازم بازپرسيببره يا شايد مي خواي

اما نجور كه از موكالت مي كنيومي كردي يا شايد مي خواي ازم دفاع كني همنگاه كن من كسي رو نكشته ام با كسي ام طرف نيستم من فقط با خودم طرفم فقط خودمو عذاب مي خوام بدم اگه ام راحتم بذاري خودم بلدم گليم خودمو از

نگاه كرد و عذاب ديرپائي را كه از سالها پيش شپدربه چشماي آب بكشم بيرونرد مي كشي ميدونم يه عمر خود ميدونم د فكر كرد در آنها ديده بود باز شناخت

تو رنج داده ي ميدونم توام مثل من عادت داري خود تو عذاب بدي كاش ميتونستم رنجتو كم كنم كاش ميتونستم بگم كه اين سرتاپاش يه مسخره بازي بوده اما ميدونم اونوقت بيشتر ناراحت ميشي دو مرتبه شروع مي كني گفتن اين كه تمام

ا تلف كرده ي و ما هيچ كاري نكرده يم جز اينكه رنج وعذابتو زندگيتو بخاطر ماه زياد كنيم

اول فكر كرد. ش نگاه كرد و از رختخواب بيرون آمدپدردو باره به چشمهاي اين قيافه اي كه االن دارم از همه چي بدتره بايد دست ورومو بشورم

كمي وقتي خودش را با صورت شسته وموهاي شانه كرده در آينه ديد و پف كرده ايش سرخ و صورتش رنگ پريدههاما هنوز چشم.احساس راحتي كرد

ش را پدرخواهر و برادرها و زن . ش راه افتاد و به وسط چمن رفتپدردنبال . بودآفتاب افسرده اي را كه كف . مي ديد كه بفواصل مختلف دور چمن ايستاده بودندطور پيش امد نكرده بود مي چمن پهن شده بود نگاه كردو فكر كرد كه اگر آن

ش را مي ديد ميتوانست پدراز همانجا كه . توانست توي آفتاب بنشيند وكيف كند : افكار او را بخواند

سگ ديشب كجا بوده با كي بوده چيكار كرده كي اومده پدرچه ميدونم خونه نميگه كه هيچي رو به من نميگه اگه بهم بگه ميدونم چه خاكي به سرش

هيچوقت نميگه نميدونم چشه نميدونم چه ميخواد ميون بچه هام اين بكنم امايكي منو بيشتر از همه زجر ميده از همه ام كمتر به حرفم ميره مثل خودمه من زندگيمو ضايع كردم اينم زندگيشو ضايع ميكنه معلمش ميگه ناراحته مديرش

بهشون ميدم مدرسه ميگه ناراحته چه ناراحتي اي غذاشونو بهشون ميدم ميوه شونو شونو مرتب مي كنم سالم وگردن كلفت بارشون ميارم خونه و زندگي و ماشين دارن زندگيمو بخاطر اينا از هم پاشيده م اما اينا چي هيچ فكر منونمي كنن ازيه ور اون زنيكه سليطه زجرم ميده از يه ور اينا حرفشونم بمن نمي زنن اگه بگن يه

شده اما اگه عاشقم شده باشه چرا بايد اين كارا رو حرفي نميدونم شايد عاشق فاناتيكي نيستم پدربكنه چرا نبايد به من بگه من كه آدم نفهمي نيستم من كه

هميشه خواسته م باهاشون مثل رفيق باشم اگه باباي منو داشت اگه زندگي

Page 47: سفر شب

٤١ بهمن شعله ور / شب رسف

باباشو ول نكرد ةكه مثل من مدرسه و خون محصلي منو داشت چيكار مي كرد اين

كه مثل من هفده سالگي بلند نشد دست خالي بره يه مدت كفش دوزي كنه اينبياد تو اين شهر ولنگ و واز تهرون با دست خالي جون كندم تا خونه و باغ و زندگي وماشين واسه اينا درست كنم براي هر كدوم يه خونه ساخته ام كه بعد از

ن كه دار وندارشو بزنه به عرق مردنم آواره نشن يه بابائي مثل باباي من مي خواستخوري و كيمياگري بعدم آخر عمري بياد سر بار من بشه تازه وقتي ام كه مرد بجز

كفنش يه مشت قرضم به عرق فروش سرگذر رو دستم بذارهدور و بر را نگاه كرد وهيكل هائي را كه دست بسينه دور چمن ايستاده بودند

لحظه حس كرد جانوري وحشي است ، يك براي و تماشا مي كردند تشخيص دادشيري است كه توي قفس كرده اند تا رام كننده رامش كندو تماشاگران تماشا

من با كسي طرف نيستم من با فكر كرد . هلهله كنندو سوت بلبلي بزنند وكنند اما اشتباه ميكني من فقط شايد فكر كني من ازت نفرت دارم باباخودم طرفم

پيش خودش صحنه اي را مجسم ي رو كه مي خوام بكنمائي كارميخوام آزادم بذاركرد كه ميان بهت ودمقي تماشاگران شير بلند بشود و دستش را دراز كند و با رام

.كننده اش دست بدهد و هر دو از قفس بيرون بروند ".من ميخوام برم بيرون"گفت "كجا؟" ".ميخوام برم سيروس و به بينم" كه هكه االن ميتونم باهاش حرف بزنم اون تنها كسي هتنها كسيفكركرداون

اينا مي ةمنو بهتر از هماون راست و پوست كنده بهش بگم باز ميتونم مطلب رو شناسه ".فعال برو لباستو بپوش بيا كارت دارم .بعد ميري مي بينيش" . بودش لباس پوشيده وسط چمن ايستاده پدروقتي لباس پوشيد و بيرون آمد

حس كرد كه ديگر از . حس كرد كمي مي ترسد. با هم بطرف در باغ راه افتادنداز برادرهايش كه يك عمر آنقدر به او نزديك بودند،دور شده ،شپدراين آدمها، از

از . است بيگانه اي حاال ديگر يك پسر، يك برادر نيست، بلكه حس كردكه. استش راه افتاد و از در پدردنبال ببرتم يخوادكجا ميخواد ببرتم كجام خودش پرسيد

ش دست چپ پيچيد و بطرف صحرا و مزرعه ها براه افتاد پدروقتي . بيرون رفتدلش خالي مي شود، مثل لحظه هاي پيش از امتحان، حتي وقتيكه توي حس كرد

يك لحظه بسرش زد كه فرار كند اما جسارتش او را از .درسش را خوب روان بود ش را شنيدپدرصداي . اينكار بازداشت

"هومر تو چته؟" ".هيچي"

Page 48: سفر شب

بهمن شعله ور / شب رسف ٤٢

يه . يه چيزي هست كه از من پنهون مي كني. چرا پسر جون. چرا بچه جون" ".ناراحتي داري كه بمن نميخواي بگي

صوصي ام ندارم كه بتونم ناراحتي بخ. من هيچي رو از شما پنهون نمي كنم" ".بهتون بگم

"پس چي؟" "پس چي چي؟" "چرانميخواي به من بگي؟" "چي رو نميخوام به شما بگم؟" دوستي كه بيشتر از هر كدوم ازدوستات خير تو . قبول كن. من دوست توام"

بيشتر از هر . ميفهمه تدوستي كه بيشتر از هر كدوم از دوستا .رو ميخوادبيشتر از هركدومشون پول داره، قدرت داره و مي تونه بهت . ربه دارهكدومشون تج

حرفاتو به . اعتماد داري به من نداري تاما تو انقدر كه به دوستاي ديگ. كمك كنه ".منبه همه مي زني اال

مي كني مي فهمي هيچ وقت خيالومر فكر كرد هه حرفامو به تو بزنم ه ه ي چيزي جز اون ماترياليسم ديالكتيك سعي كرده ي بفهمي هيچوقت سعي كرد

و درك تاريخي توي كله ت بچپوني چي تا حاال گفته م كه خنده خركيتو سر نداده ي بگي اينا شعر رشتيه از چي برات حرف بزنم از بازيم تو نمايش از پرنس هاملت از نمايش نامه هائي كه ميخوام بنويسم ازكتابائي كه دوست دارم بخرم و

از فيلم ها ونمايشهايي كه دوست دارم برم و نميتونم نه خيلي ممنونمنمي تونم :گفت ".من حرفي ندارم بزنم" ".تو همه چيتو از من پنهون مي كني" ".نه، من هيچي رو از شما پنهون نمي كنم" تااونجا كه من ميدونم . وگرنه دليل نداره اينجور رفتار كني.ميدونم ميكني"

كرده م، چيه؟ چي كم داري؟ پول الزم داري،بگو بهت بدم همه چيتونو مرتب ".پنجاه تومن، صد تومن، هزار تومن

البد بايد دو تا آجري سي شاهي هزار تومن چند تاآجر ميشههومر فكر كرد كاميون بيارم كه آجرارو در آرم ببرم بفروشم

".من پول الزم ندارم"گفت "كسي شده ي؟ي رو دوست داري؟ عاشق پس چي؟ كس" ».نهچي؟ عاشق؟ " ".من كه با شماها مثل يك دوست هستم. اگه اينه،بگو.بگو" ".م هيچ تا حاال فكر عاشقي رم نكرده.نه كه گفتم"

Page 49: سفر شب

٤٣ بهمن شعله ور / شب رسف

تو آدمي نيستي . حتما يه دليلي داره.پس چي؟اين كارا نميتونه بي دليل باشه"

".اي هستي آدم منطقي تا اونجائي كه من ميدونم تو. كه بي منطق كاري رو بكنيم مي گيره هيچوقت بهم نگفته بود كه آدم منطقي اي ه داره خند هومر فكر كرد

من يك احمق رويا گههيچوقت مرد زندگي نميشم مي ه منهستم هميشه ميگ "كدوم كارا نميتونه بي دليل باشه؟"گفت . پرورمخودت مردي واسه توديگه. بشيني مثل زنا گريه كني. همين كاراكه ميكني"

"چند سالته؟.شده ي ".پونزده سال" پونزده سال،دو سال ديگه مدرسه رو تموم مي كني وارد دانشگاه " "چراگريه مي كردي؟. روت حساب ميكنن اونوقت مردم.ميشيخودمم درست . اعصابم ناراحت بود گمونم.خودمم نميدونم .نميدونم"

".نميدونمترياكي؟ ةكيه اون مرتيك. كه ميخونيه مزخرفي بخاطراون كتابهاياين .معلومه"

مدتها پيش بايداون كتابا رو از اتاقت ريخته باشم بيرون و منشايد. صادق هدايتبعد هم بخاطر اون نمايشنامه هاي احمقانه ايست كه تو مدرسه . سوزونده باشم

كه پسره ،چي بود اون نمايشي كه توش بازي مي كردي. توش بازي ميكني "؟به ديوونگي ميزنه و دختره ديوونه ميشه و از اين حرفاخودشو

".هاملت" شكسپير هم اون . اون هاملت آدم احمقي بوده من ميگم. هان،هاملت"

راستي اعصابت ناراحته وقت ميگيرم بريم پيش يه دكتر هخيلي خب،اگ. همينطور ".اعصابتو معاينه كنهكه

هومر فكر . طرف باغ به راه افتادندبرگشتند و از راهي كه آمده بودند به همه هبحث كنم اگه همينجوري تموم بشه خوبه اگباهاش هيچ فايده نداره ميكرد

اش همين باشه خوبه نزديك بود حالم بهم بخوره اگه پنج دقيقه ديگه دنبالشو حالم بهم مي خورد گرفته بود

كنم نون مجبور بودم جون ب. بدوني من با چه مشقتي تحصيل كردم هاگ" خودمو درآرم و پدرخودمو در بيارم و بجاي خوشي و تفريح فقط درس بخونم،

. برعكس از درس خوندنت خيلي راضيم. نميگم تو درس نميخوني. درس بخونمدرس مي ياما ببين تو در چه وضعيتي داري درس ميخوني، من در چه وضعيت

مرد بايد . ا گريه مي كنياونوقت ميشيني مثل زن. تو االن همه چيت مرتبه. خوندممن هميشه ميگفتم كه ميون بچه . هميشه يادت باشه كه اسم ما چيه .مثل پوالد باشه

".هاي من تويكي مثل پوالدي، تو يكي مثل خود مني "حاال ميتونم برم؟ ،خب"هومر گفت . به در نيمه باز باغ رسيدند "كجا؟"

Page 50: سفر شب

بهمن شعله ور / شب رسف ٤٤

".برم يه خورده بگردم. برم پيش سيروس" "چرا نميري بگيري استراحت كني؟" ".فكر ميكنم بهتر باشه يه خورده قدم بزنم" ".كارت دارم. اما زودبرگرد.برو" ".باشه"هومر گفت م از اين نصيحتائي ه كه از اين كارائي كه باهام داري خسته شد يوافكر كرد

ميدونم چي كه بهم ميكني حوصله م ديگه سر رفته هنوز دهنتو وا نكرده ي ميخواي بگي

ميان بر زد قبرستان قديمي از كنار از كوچه باغ سنگفرش گذشت، . راه افتاد بدود،اما اتوبوسفكر كرد تا ايستگاه . يك اتوبوس داشت ميامد. و بخيابان رسيد

اين . راه زيادي بود و فكر كرد پيش از آنكه به ايستگاه برسد اتوبوس گذشته استفكر .ز سر بدر كرد و قدم زنان به طرف ايستگاه رفتبود كه فكرش را ا

يك تكه سنگ كنار دست كم نيم ساعت طول داره تا اتوبوس بعدي بيادكردميتكه سنگ چند متر كف اسفالت سر خورد و منتظر . خيابان پيدا كرد و با پا زد

تاايستگاه مي برمش دوباره سنگ را با پا زد و فكر كرد . ضربه بعدي ايستاد. افتاد نآرفت و توي باما سنگ روي لبه اش غلطيد وبطرف جورمي خوبيهسرگ

و ش ادامه دادراهبه با چشم دنبال يك تكه سنگ ديگر گشت ولي گير نياورد و . رفتايستگاه به تير چراغ برق تكيه داد،دستهايش را توي جيبهايش كردو فكر در

در مغزش نوعي آرامش . بوداما انگار فكرش از كار افتاده .كرد كه بچه فكر كند . توفان برقرار بود پس ازه هاي دور افتاده و آرام كوه را كه زير آسمان صاف و آبي و آفتاب ماليم قلّ

ياد آخرين باري افتاد كه .پائيز گسترده بودند مي ديد و حس مي كرد كه آنجاستزده و شفاف از آن كوهها باال رفته بود، آنوقت كه برف تا قوزك پا ميرسيد و يخ

بود و مثل خرده شيشه اي كه توي آفتاب ريخته باشند چشم را مي زد و زير پا يادش افتاد كه چطور وقت برگشتن روي برفها مي نشستند و سر مي . صدا مي كرد

خوردند و هر وقت كه او فكر نمايشي را ميكرد كه مي خواست بنويسد حواسش ه بعد ياد آنوقت افتاد كه چلّ. مي افتادپرت مي شد و پايش از جائي در مي رفت و

تابستان زير آفتاب داغ با نصرل از سنگها باال مي رفتند و دنبال ريواس مي گشتند و پس از كلي عرق ريختن يك بته گير مي آوردند و آنوقت مي نشستند و ريواس ترش را به نيش مي كشيدند تا عرقشان خشك مي شد و وقتي از طرف امامزاده

فهميدند ظهر شده و بابا حتما برگشته و دوان ذان گفتن بلند مي شد ميصداي ادوان و ترسان به خانه بر مي گشتند تا زودتر كتكي راكه در انتظارشان بود

جوري كه خودش هم نمي . بعد در روياها و خياالت خودش غرق شد. بخورند

Page 51: سفر شب

٤٥ بهمن شعله ور / شب رسف

ي كه اتوبوس تا وقت ،و نميدانست فكر چي را مي كند ،فهميد دارد فكر مي كند

جلوي پايش نگهداشت و سوار شدوآنوقت رديف مسافرهائي را كه پشت سراو دست چپ اتوبوس كنار پنجره نشست و همانطور كوهها را . صف بسته بودند ديد

نگاه كرد و در روياهاي خودش سير كرد تا آنكه اتوبوس آخر خط نگهداشت و . پياده شد

جمعه س فكر كرد . ما كسي خانه نبودا. در خانه سيروس ايستاد و زنگ زد همانطور كه پشت در بسته ايستاده بود خودش هر كسي رفته يه جائي پي تفريح

مي توانست برود سر پل و ميان سيل . فكر كرد كه آنروز چكارها ميتوانست بكندبادكنك ها فكر كرد . آدم ها و اتومبيل ها و سيني ها و بادكنك ها بر بخورد

سعي كرد خودش را ميان آدمهائي كه وسط ميدان دور فلكه ها مخصوصا بادكنكو توي خيابان سعدآباددرهم مي لوليدند مجسم كند كه يك سرو گردن باالتراز

.شودميهمه مثل يك بادكنك رنگي همراه باد ميان زمين و هوا كج و راست ،بودند چنارها به ماشين ها پشت داده ةآدمهائي كه توي خيابان پهلوي زير سايبابچه هائي كه سر راه مدرسه زير پنجره ميله دار جمع شده بودند و براي دخترك با

من بلد تپل مپل سرخ و سفيدي كه توي اتاق بود سوت مي كشيدند فكر كردنيستم سوت بزنم دردم فقط همينه دردم اين نيست كه سوت بلد نيستم دردم اينه

لوي آينه واي نستاده م سبيالمو تيغ كه هيچوقت نخواسته م ياد بگيرم هيچوقت ج بندازمعجيبه فكر كرد. نيم بعد از ظهر بود. ساعت را نگاه كرد. راه افتادببرگشت و كه اشتها ندارم خوبه يهتنها روز انگار كه از جو افتاده مگشنه م نيست هيچ كه

هاز سراين شكم صاب مرده افتاد دست كم واسه يه روزم شده شكموئياز اين سر فكر كرد. اتوبوس در ايستگاه ايستاده بود و منتظر مسافر بوديك

نقدر وايسه تا ماشين انقدر منتظر بشه تا ماشين پر بشه از اونور آدم بايد اآدم بايد بهتره پرسه بزنم هر چي ديرتر .خالي بياد اما حال سوار شدن ندارم بهتره پياده برم

. خيابان را گرفت و قدم زنان پائين رفت هرخونه برسم بهتر مي دونم چيكارم داكشش . وقتي از سر پيچ گذشت دوباره مي توانست كوهها را زير آفتاب پائيز ببيند

مي توانست از روي آن .راه زيادي نبود. عجيبي به باال رفتن از آنها در خودش ديدت ديوار خرابه بگذرد و از پشت منظريه ميان بر بزند و در عرض يك ربع ساع

روبروي قنات انداخت و راهش را عوض كرد و از توي پس كوچه. بدامنه برسداالن وقتي است كه بايد يه خورده عرق بريزم بايد فكر فكر كرد. بطرف كوهها رفت كنم و عرق بريزم

هيچ وقت از آن كوهها باين آساني باال نرفته . ساعتي بعد سر اولين قله بود د، بي آنكه حس كند از نفس افتاده است، آن بي آنكه احساس خستگي كن. بود

از دور مانند شتري سنگي بود خنك تخته سنگ بزرگي كهة در ساي. باالرسيده بود

Page 52: سفر شب

بهمن شعله ور / شب رسف ٤٦

ي و مزرعه ها نشست و دورنماي باغها و خانه ها و شيرواني هاي سفيد و قرمز. بعد به پشت خوابيد و به آسمان كوتاه و آبي وصاف نگاه كرد. را تماشا كرد سبزورتر بر سر قله اي ديگر الشخورها را مي ديد كه بالهايشان را روي باد گسترده د

.از زمان و مكان نداشت ديگر هيچ تصويري. بودند و چرخ زنان پائين مي آمدندفكرش آسماني آبي و صاف بود كه در آن برفراز قله اي بلند حتي الشخورها هم

. پرواز نمي كردنددو و ده ياد زمان افتاد و ساعتش را نگاه كردوقتي احساس گرسنگي كرد ب

دقيقه وقتي آدم تصوري از زمان نداره چقدر راحته سكوتي كه آدم هيچي توش از .بلند شد و از كوه سرازير شد گم نمي كنه مثل وقتي كه كنار استخر شنا خوابيده

روي تخته سنگها پائين مي پريد و روي سنگ ريزه ها مي نشست و مي گذاشت آبي و صاف بود و حواسش پي يآسمان مغزش همچنان.ش آنها او را پائين ببردريز

.راهي كه در پيش داشت و پيچ ها و پرتگاهها نبودش وسط باغ زير آفتاب توي يك صندلي پدر. ساعت سه به خانه رسيد

را مي پوشاند و روي بلندشكاله حصيري سر طاس و پيشاني .راحتي لميده بوداز پشت سر . ش گذشت وبه اتاقش رفتپدراز كنار .عينك دودي سوار بود ةكنار

ش كاله حصيري را كمي باال زده پدربدون آنكه برگردد ميتوانست مجسم كند كه . و از پشت عينك ذره بيني او را تماشا مي كند

سوار بود و فتيله توي راهرو يك قابلمه بزرگ روي چراغ سه فتيله آلماني روي قابلمه يكي از آن سرپوشهاي دكان . چراغ كورسو مي زد شيدةهاي پائين كپس اينطور كرد فكر . ته چين مرغ. در قابلمه را بلند كرد و نگاه كرد. چلوكبابي بود

پس آدم هميشه بايد اينطوري كنه تا بجاي اون شفته اي كه اون جونور درست مي زي انداخته بودند و روي سر ميز برايش سفره سفيد و تمي كنه ته چين مرغ بخوره

قابلمه را برداشت وبرد و توي ديس چيني خالي . آن را خيلي رسمي چيده بودنديك . فكر كردامتحاني بكند تا مطمئن بشود كه پلو را توي خانه نپخته اند. كرد

گلوله از هم جدا شدو دانه هاي .مشت از آن برداشت ، گلوله كردو بديوار زدديس را جلويش شن انه توي خونه نپخته ر كرد فك. برنج كف اتاق ريخت

چيده بودند با حرص شبرايبا سليقه بعد ميوه ها را كه . گذاشت و با اشتها خوردچشمش به دانه هاي برنجي كه كف . بعد نشست و فكر كرد چكار كند. فرو داد

اتاق ولو شده بود و ديوارها وسقف افتاد و خنده اش گرفت و باز پيش از آنكه .واند جلوي خودش را بگيرد صداي قهقه اش بلند شدبت

يك ساعت بعد آقاي پوالدين پشت فرمان اتومبيل نشسته بود و او كنج ديگر . صندلي عقب كز كرده بود و اتومبيل قيقاج از جاده شمران پائين ميرفت

كوه در ذهن نداشت بلكه آسمان ذهنش ةتصوري از آن آسمان صاف و آبي قلرفته و كوتاه و خفه بود كه او در زير آن تالش مي كرد تا مقصدي را آسماني ابر گ

Page 53: سفر شب

٤٧ بهمن شعله ور / شب رسف

خدا فكر مي كرد . كه در پيش داشتند دريابد و خودش را از دلهره رهائي دهد

ميدونه داره كجا ميبرتم دكتر نمي تونه باشه عصر جمعه دكتر امراض روحي جائي ارستان هست كه ميتونه منو پكر دارن فقط االن تيم ةپيدا نميشه االن همه دكترا دور

اما نه من هنوز انقدر ديوونه نيستم اونم هنوز انقدر ديوونه نجا تحويل بدهوببره انيست كه اين كارو بكنه نميشه ازش بپرسم بايد صبر كنم ببينم كجا ميريم گو اينكه توي دلم داره خالي ميشه بايد ساكت بشينم و صبر كنم ببينم كجا ميريم بازي

زه بزنم حاال خودم شروع كرده م بايد صبر كنم آخرشو ببينم نمي تونم ايست كهصبر ميكنم تا آخرشو ببينم اينم جزئي از اون تجربه ايست كه مي خواستم بدست

انگار فرسنگها از هم دور شده يم كاش زودتر تموم بشه كاش پيش از ديگه بيارممه مون باندازه كافي تجربه اينكه كار بجاي باريك بكشه تموم بشه فكر مي كنم ه

كرده يمكمي بيشتر، توي فقط آقاي پوالدين با همان حواس پرتي هميشگي،

سرازيري مي رفت و مرتب يا فرمان را بطرف چپ مي چرخاند كه چرخ راست اتومبيل توي جوب نيفتد ويا بطرف راست كه به اتومبيل هائي كه سبقت مي

كر ش است و مي خواهد ببيند از كجا شروع معلوم بود چيزي در ف. گرفتند نمالد . باالخره بحرف آمد. كند

اون كتاباي مزخرفي رو كه توي كمدت پر كرده بودي بردن ريختن دادم همة" ".دور

"چي؟ ريختن دور؟" ".ه تو با اون مزخرفا پر مي كني اينجوري ميشهبسكه كلّ. آره"

هومر ساكت نشسته بود و مثل آدمي كه خبر مرگ مادرش را شنيده باشد فكر با كتابهائي را مي كرد كه با بدبختي، سالي ماهي يكي، با پول هاي عيديش،

پولهائي كه گاه و بيگاه از مادرش مي گرفت، خريده بود و توي كمدش جمع كرده بود كه هم نكرده آن راهيچوقت فكر . بود و از همه چيز بيشتر دوست داشت

اما حس گنگي افكار او را از كتابها منحرف مي . اين كتابها از او جدا بشوند يروزخب اين اولشه بايد ديد بعدش فكر مي كرد . كرد و به چيزهاي ديگر مي كشاند

بخير كنه البد االنم داريم كارو پس داره معالجه م مي كنه خدا عاقبتميشه چي بايد تا دم تيمارستان برم و بعد دو تا پا دارم دو تا پام قرض ميريم تيمارستان البد

كنم و فرار كنم اما نه فكر نمي كنم انقدر ديوونه باشه كه بخواد ببرتم تيمارستان نكه دير بشه اوم بپام و پيش از يبهر جهت بايد مواظب باشم بايد راهي را كه ميرميكنم هر وقت بخوام مي تونم بفهمم كجا داريم ميريم با سرعتي كه اين ميره فكر

درو واكنم و بپرم بيرون اول پامو روي زمين ميذارم و كمي همراه ماشين ميدوم و بعد دستامو ول مي كنم

Page 54: سفر شب

بهمن شعله ور / شب رسف ٤٨

مطمئن نبود توي كدوم خيابان . هومر دور وبر رانگاه كرد. اتومبيل نگهداشت ار چيكخدا ميدونه فكر كرد . اما جلوي چشمش دوتا فروشگاه ميديد. هستند

كنه بازم داره يكي از اون شاهكاراشو ميزنه تمام عمرش شاهكار زده و بميخواد ميزنه آخرشم شك دارم بجائي برسه

آقاي پوالدين چند لحظه پشت فرمان اتومبيل بيحركت نشست و سعي كرد . بعد پياده شدو به پسرش اشاره كرد تا پياده شود. حواس پراكنده اش را جمع كند

د او را نگاه كرد كه بطرف يكي از فروشگاهها مي ايستاد و مرد هومر لحظه ايتازه با اينجا حساب واكرده البد ميخواد فكر كرد . دنبالش راه افتاد و تو رفت. رفت

محل خورد كنه ييه چك ب "اين پارچه را دوست داري؟" ".قشنگه، بدنيست" "مي خوايش؟" ".نه" "چرا؟" ".تا شب عيد دارم بسمه همين يه دست لباسي كه" ".داشته باشي لباسبد نيست يه دست ديگه " ".الزم هم نيستبد نيست، ولي " "؟اين يكي چطوره" ".بد نيست" "ي چي؟كاين ي" ".من پارچه نميخوام. خوشم نمياد" م بجز اين يكي اين يكي رو تا حاال بود همه شاهكاراشو فوت آبفكر كرد

ل هميشه انگار دلم ميخواد بهم بخوره هر وقت شاهكاراشو شروع نزده بود اما مثمي كنه همينطور ميشم دلم خالي مي شه مي فهمم كه مقصودش كاري كه داره ميكنه نيست بلكه مقصودش يه چيز ديگه س كه بايد صبر كنم و صبر كنم تا

كاشف به عمل بيادباالخره ش نشسته بود و عقب اتومبيل پر پدرنيمساعت بعد هومر جلوي اتومبيل كنار

از پارچه و كفش و پيراهن و جوراب و كيف و كراوات و چمدان و چيزهاي ديگر پيش از آنكه آقاي پوالدين اتومبيل را روشن كند و پايش را يكهو از روي . بود

كالج بردارد و اتومبيل را يكمتر بجلو بپراند، كيف پولش را از جيبش در اورد و . ز آن بيرون آورد و به پسرش دادمقداري پول ا

".اين پولو بشمر ببين چقدره" ".پنجاه تومن" ".خرجش كن. پيشت باشه"

Page 55: سفر شب

٤٩ بهمن شعله ور / شب رسف

اينكه برم باز چند تا مگر. من خرجي ندارم بكنم. الزم ندارم" هومر گفت

".كتاب مزخرف ديگه بخرم كه شما بريزين دوراز اون كتاباي مزخرف نخر، اما . خرج باالخره پيش مياد. چرا پسر جون"

".تا باز بهت بدهم بگوتاام تموم شد به من . خرجش كننداده بود پنجاه قرونشم ونهيچوقت پنجاه تومن پول دستمهومر فكر كرد

بابانفري دو تومن بده بريم سينما گفتيم مي مشكل دستمون مي دادكه خرج كنيماين فردا نشد اون فردا اون نشد آره فردا كدوم فردا هميشه همينو ميگي فردا باشه

خركي بعدم اون حديث معروف كه چطور عمرشو ةاونيكي فردا بعدم اون خندما رو تامين كنه آجري سي شي پول بيست تا آجر پول يه ةتلف كرده كه آيند

ا حاال پنجاه تومن بهم ام هسينماآجر قبول نمي كن خيلي ممنونميشه سينمابليط ميده كه خرج كنم حاال ميگه خرج پيش مياد

پياده شدندودر پياده رو . اتومبيل كنار يك خيابان باريك و خلوت نگهداشت خب هر چي هست توي همين خيابونه فكر نمي هومر فكر كرد .خيابان براه افتادند

بشه گمونم ميخواد حرف كنم بخواد خفه م كنه نه دكترم فكر نمي كنم اينجاها پيدا بزنه مي خواد دوباره وعظ كنه

"ي بوده م؟پدرهومر، من واسه شما ها چه جور " خب پس همين بود باقيشو نميخواد بگي از حفظ برات ميگم هومر فكر كرد

شرط پنجاه تومن مي بندم كه يه كلمه شو جانندازم ".خوبي بوده ين پدرنميدونم، گمونم " درست بهم بگو كه من چه جور و فكر كن . ن حرف نزنبا حدس و گما" "بوده م؟ پدري ".خوبي بوده ين پدرمنظورم اين بود كه فكر ميكنم . منظور منم همين بود" . نميدوني من برات ميگم كه من زندگيمو بخاطر شماها تباه كردم هنوزاگه "

كندم بخاطر هرجوني توي زندگيم. بخاطر شماها از هيچ كاري فروگذار نكردماگه از مادرت جدا شدم بخاطراين . اگه مبارزه كردم بخاطر شماها بود. شماها بود

. اون زن قانع و ضعيفي بود و من نميخواستم بچه هاي من اونطوري بار بيان بودكهمي خواستم بچه هاي من مثل خودم قوي و بلند پرواز و باهدفهاي بزرگ و عالي

اشتباهم . ه كردم و اين اشتباه منو توي زندگي زمين زددرسته كه يك اشتبا .باربياناين بود كه فكر مي كردم زني ميگيرم كه در زندگيم رل مثبت داشته باشه، كه به

زن ميتونه ديگه نميدونستم كه. هدفهاي بزرگ و عالي خودم و بچه هام كمك كنه امااگه. آدم بشهتمام هدفهاي م داشته باشه، ميتونه سدهتوي زندگي آدم رل منفي

رفتم زن دوم هااگه بعد از مادر شما. اين اشتباه رو هم كردم باز بخاطر شما ها بودو بعد زن سوم و بعد اين عفريته رو گرفتم كه روزگارمو سياه كنه بازم بخاطر

بايد يكي رو . بايد يكي رو پيدا مي كردم كه بياد شماها رو بزرگ كنه. شماها بود

Page 56: سفر شب

بهمن شعله ور / شب رسف ٥٠

اونوقت نميدونستم زن . ه قد و نيمقد زندگي كنهبچتا بياد با سه پيدا مي كردم كه در حاليكه اگر مادر شماهارو نگهداشته بودم . ميتونه اينجور روزگار آدمو سياه كنه

اگه . اون هر كاري ميكردم هيچ حرفي نداشت. ميتونستم كاراي خودمو بكنماون فقط .ده بودماگه خانم بازي مي كردم كر. مشروب مي خوردم خورده بودم

خيال مي كني نميتونستم اين كارارو . ميخواست پيش شماها بمونه و زندگي كنهبكنم؟ نمي تونستم بذارم شماها زير دست اون يا هر كس ديگه اي بزرگ بشين و

.بودم هااما همش فكر شما.ميتونستم ،خودم بزنم به تفريح و خوشگذروني؟ چراميخواستم . شماها زير دست هر كس و ناكسي بزرگ نشينفكر اين بودم كه همش

نميخواستم فردا كه بزرگ شدين به من . تحت تاثير هيچكس جز خودم نباشيني باشم پدرنميخواستم . فحش بدين بگين هر چه ميكشين از دست من مي كشين

هر چي ميكشم از دست . آتيش به قبرش بيفته.اي ديگه، مثل باباي خودمپدرهمثل اگه از اولم رفتم با مادر شماها عروسي كردم بخاطر همون باباي . ميكشماون

مي گفت زن . بخاطراون طرز تفكري بودكه اون بهم تلقين كرده بود. پفيوزم بودبازم خوب نبود، ،ميگيرييكي مي گيري، خوب نبود، يكي ديگه .مثل هندونه س

فتم بابا، ديگه من نميخوام وقتي ام از مادر شماها جدا شدم به بابام گ .يكي ديگهزن بگيرم، يه بيوه زن واسه تو ميگيرم كه بچه هامو ضبط وربط كنه، دوخت و دوز

ه تابستون صلوه ظهر اومدم خونه ديدم اونوقت يه روز چلّ.بهشون برسه شونو بكنه،كه توت جمع كنين بخورين، ها بابام شماهارو با نوكره فرستاده صحرااز روي تپاله

كنه كه بعدش اون زنگوله و عاشقي بعشق يري با زنش توي خونهخودش سرپي پدر. ي ندارينپدراما شماها كه همچي . هاي پاتابوتشو واسه من باقي بذاره

رو راه و چاه ها ةهم ،دارين كه فهميده س، باشعوره، همه چي رو بهتون ميگه .عتماد نداريناما شماها بهش ا. مثل يه رفيق ميمونه نو براتو بهتون نشون ميده

ميرين با رفيقاتون مشروب . ميرين حرفاتونو به رفيقاتون مي زنين، به من نمي زنينصد دفعه بهت گفتم اگه چيزي هست به من . بخورينبا من مي خورين نمياين

گفتم اگه چيزي كم داري، اگه چيزي ميخواي، حتي اگر عاشقي بمن بگو،اما . بگو ".تو هيچي نگفتي

".چيزي نبود بگم واسه اينكه" حاال خودم فهميدم . االن ميدونم چيه.يه چيزي هست. چرا يه چيزي بود" ".چيه

پس بگو منم بفهمم خدا ميدونه باز چه كشف تازه اي كردههومر فكر كرد شما فهميدين چيه؟ چي رو فهميدين چيه؟ اگه چيزي هست به منم « گفت » .بدونممنم بگين ".پاي يه دختر توكاره !Cherchez la femme"آقاي پوالدين فيلسوفانه گفت

".توعاشقي،هومر"معني دار و بعد از يك مكث

Page 57: سفر شب

٥١ بهمن شعله ور / شب رسف

"!يا حضرت عباس" اول فكر كردم مال اون . تو عاشقي !خودتم به اون راه نزن !انكار نكن"

وي نمايشهاي مزخرفي است كه توش بازي مي كني و اون كتاباي مزخرفي كه تاونوقت الي كتابا چيزي رو . دادم كتابارو بردن ريختن دور. ي كمدت جمع كرده ".كاغذ دختره رو: كه بايد پيدا كردم

".شوخي مي كنين" :خونمشب برات ميخواي .كاغذدختره .ايناهاش،نه"

ريحا بهم نميگي كه منوصعزيزم،چرا منو بالتكليف گذاشته اي؟ چرا باالخره اميدوارم باالخره پس از حاضر نشدن سر آخرين وعده، جواب .نهدوست داري يا

".اين نامه دومي رو بدي و تكليف منو روشن كني ".كاغذ و ببينم" ".براي اينكه خودت هم مطمئن بشي. بيا" درسته خط گلييه آخرين نامه فكر كرد . هومر كاغذ را گرفت و نگاه كرد

باغ چون همه نامه هاشو بهش پس داده ةگوشايست كه از روي ديوار انداخته بود روز از روشون كتاب بنويسم بهش يه نامه هاشو كه نگهداشته بودم تا ةبودم هم

پس دادم تا خودش بسوزونه اما اين كاغذ چه دليليه مال دوماه پيشه چشم هم زده بودم معلومه كه ا اون به كورشون اين تاريخو نديده تازه معلومه كه من ب

آخر سر وعده نرفتم معلومه كه من بودم كه جواب نامه رو ندادم هر خري من روزاين نامه رو بخونه ميفهمه اونوقت اين نامه رو مدرك ميكنن ميگن آدم عاشق شده

قضيه خيله خب حاال كه همچينه بذار مطلب اينجوري ختم بشه بذار بگيم ديوونگي زده بودم ه ب گذشته بهتر از اينه كه بگم خودمو عاشقي بوده و حاالقضية

اما اونوقت فردا گندش درمياد كه بگن هومر عاشق شده بود بگن از زور عاشقي ه ش يا بگن واسه خاطر يه دختر ديوونه شده بود مسخره س اما اين زده بود بكلّ

كه دارم فقط اينطوري ميشه بازي رو تموم كرد اگه قبول نكنم هتنها راه گريزيبازي ادامه پيدا ميكنه فكر ميكنم بس باشه فكر ميكنم بقدر كافي هم خودم و هم اينارو ناراحت كرده باشم اگه همه چي به همين عاشقي ختم بشه خوبه اگه ميون

اون ه منم به سادگيخودمون بمونه حرفي ندارم بذار فقط اون به عاشقي من بخند "خونديش؟" ".بعله" ".بده به من" و توي كيفش آن را با دقت تا كرد ،آقاي پوالدين كاغذ را از او گرفت

چه مراقبتي ازش ميكنه مدرك شمارة يك براي دادستان هومر فكر كرد . گذاشت كه مبادا گم بشه

"قبول ميكني كه پاي يه دختر تو كار بوده؟ حاال"

Page 58: سفر شب

بهمن شعله ور / شب رسف ٥٢

".بعله" اين كارا مثل آب خوردن، مثل غذا . خب، ميبيني، مطلب خيلي ساده اس"

من كه يك آدم فاناتيك . بي شعور و متعصبي نيستم پدرمن كه . خوردن، عاديهفقط به شرط اينكه آدم از . من ميدونم كه اين كارا مثل آب خوردن عاديه. نيستم

به شرط اينكه آدم تحصيلشو دنبال كنه و از درس عقب . كار و زندگيش عقب نيفتهني من خيال ميك. اونوقت تواين مطلبو بمن نميگي. من اينو خوب ميفهمم. نمونه

بجاي اينكه بياي مطلبو با من در ميون بگذاري ،اين كاراي بي . نميتونم اينو بفهممخودتو ناراحت . بيخودي ميخندي، خودتو به در و ديوار ميزني. معني رو ميكني

، حاالاين خب. اونقدر بهم نميگي تا خودم بفهمم و. ميكني، منم ناراحت ميكني "دختره كييه؟

".گلي" "؟گلي كييه" ".مون دختر همسايه" كي باهاش آشنا . از قضا دختر نجيب و خوبيم هست .ديده مش. هانآ"

"شدي؟ ".سه ماه پيش" "چند وقته نديديش؟" ".دو ماه" "چرا قهر كردين؟" ".خودمم نميدونم" تكليف چي شو ميخواسته . دليلي در كار بوده اًحتم. اين كه نشد حرف"

"؟بگيريشقول بدي كه بود ستهازت خوا ي؟روشن كن ".پونزده سالمه ميدونست من فقط. چي؟ نه" "اون چند سالشه؟" ".هيجده سال" بعد از مكث كوتاهي "!اهم"تكان داد و گفت سري آقاي پوالدين فيلسوفانه

:دوباره گفتميتونين . اگه همديگه رو دوست داشته باشين. خب، هيچ اشكالي نداره"

تموم كنين و وارد دانشگاه بشين و توي دانشگاه مثال نامزد بشين و بعد مدرسه رو ".نوقتي تحصيلتون تموم شد ازدواج كني

".ميصحبت عروسي نكرده بوداصالً . هيچ فكر شم نكرده بودم" "پس چي؟ تكليف چي شو ميخواست روشن كني؟" ونه كه اگه گمونم ميخواست بد. يا نه ميخوام باهاش باشمميخواست ببينه "

".قيد شو زده م بره با يه پسر ديگه دوست بشه

Page 59: سفر شب

٥٣ بهمن شعله ور / شب رسف

"؟چرا باهاش قهر كردي" يه دفعه يه كتابي . گمونم حوصله م از دستش سر رفته بود. نميدونمخودمم "

من . هآمريكائيةيه يه نويسند مال. اسوداع با اسلحهاسمش بهش دادم كه بخونه، گفت كه ميخواد نظرش رو راجع به وقتي كتاب رو خوند .خيلي ازش خوشم مياد

بعد يك مشت مزخرف سرهم كرد كه من فقط يه چيز ازش . برام بگه كتابگفت كتاب خوبي نيست چون دختره از پسره بدون فهميدم اونم اين بود كه مي

".اينكه عروسي كرده باشن يا چيزي آبستن ميشه "و تو هم سر همين باهاش قهر كردي؟" . مدتي بعد باهاش قهر كردم. م بوداي چيزاي ديگه. همين نبود فقطنه، «

اين. ه دفعه يه چيزي ازش خواسته بودم بهم نداديگمونم . حوصله مو سر برده بود ".كه شيكار شدمبود

"چي از ش خواسته بودي؟" ".يادم نيست، نميدونم، گمونم عكسي چيزي ازش خواسته بودم" "عكس خودشو؟" ".گمونم" بعد از . دختر آبروش مطرحه. خب، بنظر منم كار درستي كرد بهت نداد"

".يكماه آشنائي توقع بيجائيه كه آدم از يه دختر عكس بخواد ".اما فقط اونم نبود.شايد" گفتم . خب ، حاال ميتوني توقعتو كم كني و دو مرتبه باهاش دوست بشي" ".درستو مثل هميشه خوب بخونيكه . طيك شره فقط ب ".بعله" "كي ميري ببينيش؟" ".شايد اين هفته. نميدونم" ت صحبت كردي و اون بهت پدربا بهش بگو كه . همين فردا برو ببينش. نه"

از اين ببعدم هر وقت هر چي . بيا نتيجه شو به من بگو بعد فوراً. چي گفتخب، ديگه فكر ميكنم . تموم شد بهم خبر بده متا پولت .بيا پيش من خواستي فوراً

".ديگه چيزي نمونده بگيم. همه چي درست باشه ".فقط يه چيز مونده" "چي؟" . منظورم عاشق شدن من و از اين صحبتاس ،اين مطلب ميون خودمون بمونه"

خوام هيشكي بجز شما بدونه كه من عاشق يمن. ميون من و شمافقط ميدونين؟ ".شده بودم

تو هميشه ميتوني حرفاتو بمن . به من اطمينان داشته باش. مطمئن باش پسرم" ".بزني و بهم اطمينان داشته باشي

Page 60: سفر شب

بهمن شعله ور / شب رسف ٥٤

ساعت بعد هومر توي اتاق روي تخت به پشت خوابيده بود و صداي يك سعي ميكرد چيزي را . باغ بلند بود مي شنيد يخنده ها و قهقهه هائي را كه از تو

اما . رد اصال به نمايش مسخره اي كه تمام شده بود فكر نكندنشنود، سعي ميكپشت پنجره تاريك اتاق رفت و جمع قوم و خويشهائي را . باالخره طاقت نياورد

از پشت پنجره بسته . كه وسط چمن روي صندليها نشسته بودند تماشا كردرا بهتر الي پنجره را كمي باز كرد تا حرفهايشان . حرفهايشان را خوب نمي شنيد

: ش را شنيدپدرآنوقت صداي . بشنوداز خودم همونجور كه . آقازاده عاشق شده بود. هيچي ؟كنين چي بودميفكر" ".تا باالخره خودم تحقيق كردم فهميدم. به منم نميگفت. حدس زده بودماول پرده اشكي كه ديگر هومر صداي قهقهه ها را خوب نمي شنيد و از پشت

جلوي چشمهايش جمع ميشد انگشتهائي را كه بطرف اتاق اشاره ميكردند تار حس كرد دوباره حال تهوع پيدا ميكند و برگشت و خودش را روي . ميديد

. ش را توي بالش پنهان كردتتختخواب انداخت و صور

Page 61: سفر شب

٣ دن از آقاي پوالدين با هزار زحمت اتومبيل را بعد از صد بار عقب و جلو كر

توي باغ بيرون كشيد و براي هزارمين بار كنار ماشين را بدر باغ ماليد و زه ورشو يكي دوسال بود اتومبيل ميراند و هنوز رانندگي ياد ست وبي. اتومبيل را ور آورد

ش را آنوقت كه در جواني بازپرس عدليه بود و رانندگي چونكه تصديق. نگرفته بوديك پاسبان داده بودند چيزي امتحاني ياهيچ بدون ي هم لولهنگش آب ميگرفت كلّ

آورده بود عدليه و تحويلش داده بود، سالم داده بود، عقب گرد كرده بود و رفته واز همان وقت آقاي پوالدين داشت توي تهران و شمران اتومبيل .بود پي كارش

نوز يك ميراند و هر روز اتومبيلش را به در گاراژ ميكشيد و بيرون مي رفت و هو بزرگترين افتخارش هم اين بود كه يك بكندپارك درست و حسابي بلد نبود

اين بودكه . به اتومبيل او نماليده باشد باريك دست كمكه نبودتاكسي در تهران وقتي صداي چندش آور كشيدن زه چپ اتومبيل را بدر باغ شنيد حتي بخودش

كوچه شش متري را به آخر برساند سه بار پيش از آنكه . زحمت نداد كه نگاه كنداگر پيش از آنكه به . اتومبيل خاموش كرد و او مجبور شد دو مرتبه استارت بزند

سرازيري برسد اتومبيل باز خاموش ميكرد و ديگر روشن نميشد مجبور بود بخانه اما . برگردد و پسرهايش را از توي رختخواب بيرون بكشد تا آنراهل بدهند

بزودي متوجه شد . يل بسالمت به سر ازيري رسيدو براهش رفتخوشبختانه اتومبكه شب گذشته فراموش كرده بنزين بزند و ناچار اتومبيلش را خالص كرد تا الاقل

تا . پيش از رسيدن به پل رومي و پمپ بنزين توي جاده شمران بنزينش ته نكشدبراي ريكه اتومبيل در سرازي همان حالنزديك ساعت ده كاري نداشت و در

اولين كاري . در روياهاي خود فرو رود كهداشت آن راميرفت او مجال خودشكه بايد ميكردآن بود كه بدفتر وكالتش سري بزند و كمي پول از گاو صندوق بر

بيش از چهل پنجاه تومن با سالها بود خودش را عادت داده بود كه هر شب . دارد، شبها گذاشته بود "فريتهع"نامش رازن چهارمش ، كه زنش،. پول نقد بخانه نرود

پول زيادي همراهش او جيبهايش را ميگشت و مطمئن ترين كار اين بود كه بعد از بر داشتن پول ميتوانست كنار كوچه شيرواني در خيابان نادري . نداشته باشد

نزديك پانزده سال بود كه در منزلش يك. سير بخورد ةبايستد و يك كله پاچهر روز صبح وقتي از خواب بلند ميشد . سير كه بدلش بچسبد نخورده بود ةصبحان

مجبور بود خودش خانه شاگرد خانه را با لگد بلند كند . هيچكس ديگر بيدار نبود

Page 62: سفر شب

بهمن شعله ور / شب رسف ٥٦

ميرفت اصالح كند، چائي دم سنگك تاسماورراآتش بكند، تااو براي خريد نان ي دو لقمه نان خالي با چائي و همينكه پسرك نان را از دكان مياورد يك ،كند

فحش هايش معموال بدون . برودبخورد، كمي بلند بلند فحش بدهدواز در بيرون بايد همينجور ! اگمادس! اگمادس": مخاطب خاصي بود و بدين ترتيب آغاز مي شد

".بكپن تا يكي بياد غذاشونو دهنشون بذاره، كونشونم براشون بشورهدانشكده ميرفتند مجبور بود مدرسه ياه هران بپسرهايش در ت كه زمستانها

كمي در باغ بايستد و نعره بزند تا آنها خودشان را بقدم دو از آن سر باغ،از عمارت بعد از معموالً. اتومبيل برسانند و سوار بشونده سوائي كه در آن زندگي ميكردند، ب

مبيل را روشن سوار اتومبيل مي شد،اتوآقاي پوالدين دومين نعره اي كه ميزد ميكردو بخصوص وقتي پسرهايش را ميديد كه بطرف اتومبيل ميدوند اتومبيل را

اتوبوس يد بابراه مينداخت و وانمود ميكرد كه اگر باندازه كافي عجله نكنند بااما پسرها از اين بابت دغدغه اي بخاطر راه نميدادند چون از هر ده . بشهر بروند

ميشد يا اگر هم روشن ميشد دوباره خاموش ميشد و آنها بار نه بار اتومبيل روشن نوقت كافي داشتند تا خودشان را به اتومبيل برسانند و اجبارا اتومبيل را تا آخر كوچه شش متري هل بدهند و توي سرازيري اسفالت بيندازند و پيش از آن كه

و خنده هاي بي اعتنا به نگاههاي اهل محل و عابرين اتومبيل دور بردارد، ظاهراًاما آنروز روز مدرسه و . دندختر مدرسه هائي كه رد مي شدند، يكي يكي باالبپر

روزهاي تابستان سراغ دانشگاه نبود و آقاي پوالدين هم حال اينكه مثل بقيهپسرهايش برود و لحاف را از رويشان پس بكشد و بهشان فحش بدهد و به مهمل

اين بودكه . اشتن متهمشان بكند نداشتبودن و تنبل بودن و هزار عيب ديگر دوقتي اتومبيل روشن شد با خيال راحت راهش را كشيده بود و رفته بود و باخودش فكر ميكردكه بزودي توي كله پاچه اي مينشيند ويك زبان و چهارپنج تا پاچه و مغز با آبليمو سفارش ميدهدو بعد از يكي دوماه دلي از عزاي يك صبحانه

پيش از آنكه به پمپ بنزين برسد چيزي نمانده بود كه يك بچه . دخوب در مياوردبستاني را زير بگيرد و بعد هم با يك اتومبيل كرايه كه ناگهان براي سوار كردن

در پمپ بنزين باك اتومبيلش را پركردوبعد با . مسافر ترمز كرده بود تصادف كند .سرعت كم به طرف تهران براه افتاد

بياد مادر بي اختيار بازي ميكردفرمان اتومبيل با همانطور كه دستش ترين خاطره اي كه دور. مرحومش افتاد و سپس در روياهاي كودكيش فرو رفت

از بچگيش داشت اين بود كه وسط يك خيابان در شهر تبريز جامانده بود ويك مرد با اسب و شمشير و تفنگ آمده بود و سوارش كرده بود و او را به مادرش

او در پدرآن مرد ستارخان معروف بود كه كه بعدها فهميده بود . رسانده بودش كه مردم او را بنام پدراز . يزدكنارش در جنگهاي مشروطيت شمشير م

ميشناختند زياد دل خوشي نداشت و در واقع وقتي چند سال پيش "ميرشجاع"

Page 63: سفر شب

٥٧ بهمن شعله ور / شب رسف

كه بود او در خيابان عين الدوله تهران رخت از دنيا بسته بود انگار ةش در خانپدر

بدون هيچ ناراحتي وجدان داده بود .او برداشته شده است ةبار سنگيني از شانرختخواب پيچيده بودند و پولي به مرده شور داده بود كه ةيك مالفدر پدرش را

او را بدون تشييع جنازه اي چيزي ، يا حتي بدون آنكه مجلس ختمي برايش برپا براي . كنند، درمسگر آباد يا هر جاي ديگري كه مرده شور مناسب ميديد چال كنند

بودكه با كوره سوادي كه م نش تنها آن مرد الغر اندام و بلند قد و مصمپدراو ه در دادگاههاي محلي وكالت دعاوي مي كرد و ببعنوان معتمد محل داشت اسب وگاهي قالي ميپرداخت و روزهاي جمعه بشكارخرگوش واحيانا روباه ةمعامل

ش او را همراه خود بشكار ميبرد و از داستانهائي پدرگرچه از روزهائي كه . ميرفتاز بازهائي كه :طرات خوشي برايش باقي مانده بودكه از شكار تعريف ميكرد خا

خودشان را روي خرگوشها مينداختند و خرگوشها را بيحركت ميكردندو ةسايبيحركت باز رويش بود ةساي زماني كهچرخ زنان پائين مي آمدند و خرگوش تا

جيغ ميكشيد وجرات تكان خوردن نداشت تا وقتي باز رويش فرود مي آمد و بهوا و اينكه چطور باز ماده فوج كبوتر را از پائين مشغول مي كرد و باال يا. شمي بردباز نر فرود ميامد و يكي را مي زد و همانجا ميان هوا در حاليكه تا آنكه ميبرد باالتر

ش تنها مظهر پدربراي او .كبوتر بيچاره ميان پاهايش جان ميكند پرهايش را ميكندخشن و بيرحمي بود كه براي آنكه هندوانه بازي اين خاطره ها نبود، بلكه آن آدم

را از سر او بيندازد يكبار هندوانه خريده بود و آنها را دانه دانه توي سر او تركانده و براي آنكه مادر بيچاره اش يكبار بيكي از . بود و جلويش گذاشته بود تا بخورد

بود و واداشته بود او خنديده بود او را پيش دندانساز برده شدةدندانهاي كشيده مادرش . دنداندهايش را يكي يكي بكشد و برايش يك دست دندان عاريه بگذارد. او بود ةتنها آدمي بود كه پس از گذشت سالها هنوز بدون قيد وشرط مورد عالق

از مادرش جز خاطرات شيرين و .موردتحقير و تنفر او بودند دنيا متساوياً ةبقيوقتي كه او ،در چهل سالگيزمان مرگش ش تا مادر. هيچ چيز نداشت دردناكبا اينهمه او موفق . او نشده بود رنجشهيچوقت باعث ،بيست سال نداشت بيش از

تهران باو رسيده در نشده بود مادرش را در بستر مرگ ببيند و وقتي خبر مرگ او . بود كه او را خاك كرده بودند

. ش احساس بخشايش بكندپدربرعكس او هيچوقت نتوانسته بود نسبت به ش پدرا بدر ضمير آگاه و ناخودآگاه او تمام بديها و نقائص وجودش بنحوي

متوسطه را در همان تحصيالت ش بودكه پدرشايد به خاطر . ارتباط پيدا ميكردسالهاي اول ول كرده بود و با پولي كه باصرار از مادرش گرفته بود يك دكان

. خرازي باز كرده بود. ن وقت آقاي پوالدين به يك چراغ قرمز رسيد و مجبور شد توقف كنددر اي

اطراف به اتومبيل ه نگاهي ب. اين كار رشته افكارش را براي لحظه اي قطع كرد

Page 64: سفر شب

بهمن شعله ور / شب رسف ٥٨

هاي ديگري كه دور تادور او پشت چراغ قرمز ايستاده بودند كردو بي اختيار و با : فحش دادن كرده خونسردي شروع ب

را خاطرات گذشته اش ذهنبعد از چراغ گذشت و دوباره در "!امادسگّ !امادسگّ"كه چطورهمانوقت كه دكان خرازي داشت پيش كفاش محل كه ،دنبال كرد

ش را هم مي شناخت كمي كفاشي ياد گرفت و وقتي دكان پدرهمسايه اش بود و . كفش دوزي پرداخته خرازي فايده اي نكرد آنرا تبديل به كفاشي كرد و ب

توانست در دو سال . آن هم سرخورد و به سراغ درس و مدرسه برگشتبزودي از سوم و پنجم متوسطه را بطور متفرقه امتحان بدهدو نه تنها تالفي يكي دو سال را

بعد . كه هدر داده بود در بياورد بلكه كمي هم از همكالس هاي سابقش جلو بيفتد. سه پيشرفت زيادي كردفرانسوي ها اسم نوشت و بزودي در زبان فران ةدر مدرس

با يك دختر روس و بعد هم با يك دختر آلماني رويهم ريخت و درميان كارهاي روسي هاي جدي زبان ةاينكار او را بمطالع. ديگر كمي هم زبان از آنها ياد گرفت

. و آلماني تشويق كردو بنديلش را بست و اول با مخالفت و بعد با در هفده هجده سالگي بار كبريت سازي كه ةكارخان دش از سوپدراي كه ماهيانه و مادرش و پدرت موافق

ي كه مادرش پنهانكي برايش مك در آن شريك بود برايش مقرر كرده بود و پول .اسم نوشتدر دانشگاه حقوق ة تازه تاًسيستهران آمد و در مدرسه ميفرستاد، ب

مدتي را با . و اخالقش فاسد شد توي تهران بزودي چشم وگوشش باز دوستانش به عرق خوري و جنده بازي گذراند و مخارج تحصيل نه ماهش را كه

تا اينكه ،و آس و پاس شد داده بود سه ماهه خرج كرد به اوش از پيش پدر . آب بدهد ش مجبور شد خودش بتهران بيايد و سرو گوشيپدر

ش در تهران پدراز آن ببعد مجبور شد كه مقرريش را ماه بماه از يكي از دوستان ش باپدربگيرد و سرماه بسر ماه هم برنج و روغن يك ماهش را طبق قراري كه

دوباره عقلش سرجايش آمد از آن پس. وصول كنداو گذاشته بود از ال سرگذربقّراي خودش پيدا كند و بهشان توانست چند تا شاگرد خصوصي ب. و دل بكار داد

پيش مالئي كه باهاش آشنا شده . درس فرانسه و حتي گاهي روسي و آلماني بدهدبعد با يك پيرمرد روس سفيد كه زماني معلم التين . بود شروع بخواندن عربي كرد

. بود آشنا شد و بادادن حق الزحمه مختصري به يادگرفتن التين پرداختشش ماه تمام . پرداخت هفلسف ه خواندنو ب رش زدبه س بزودي هواي فلسفه

آناگزاگوراس و و هراكليتوس و فيثاغورثچون پيش از سقراط ةدر باره فالسفو تنها چيزي كه مطالعه كردارشميدس پروتاگوراس و نيز افالطون و ارسطو و

پتي توي خيابانها راه افتاده كون يادگرفت اين بود كه ارشميدس يكبار لخت و از خوردن لوبيا "بود گفته و فيثاغورث "،يافتم يافتم،"بود و داد زده د بو

به تجزيه و تحليل اين اصل فلسفي فيثاغورث پرداخت و زمان درازي ".بپرهيزيد

Page 65: سفر شب

٥٩ بهمن شعله ور / شب رسف

اينكه خوردن باقال آدم را ابله ميكند مرتبط دانست سپس برعوام ةابتدا آنرا با عقيد

بارة نفخ شكم و دفع باد و خوردن لوبيا و باقال را با نفخ شكم مربوط دانست و در نظرياتي كشف كرد كه و رابطة آن سه با بيماري يا سالمت انسان حاصلهصداي

ين نظريات به اسالهادر هيچ يك از كتب فلسفي وطبي زمان يافت نميشد و تا .مومن ماند

بزودي دست اندركار .اما مطالعات فلسفي او بهمين جا خاتمه پيدا نكرد ارسطو و "سياست". متون افالطون و ارسطو بزبان هاي مختلف شداصل خواندن

را خوانده نخوانده بكناري ي ارسطو"بوطيقا"افالطون را خواند، "جمهوري" ةبعد بخواندن فلسف. اعالم كردو ارسطوون افالطةفلسف ةانداخت و خودش را عالم

را سرسري ورق زد "فرانسيس بيكن"را با عالقه خواند "ماكياولي«".پرداخت نوسرگذشت ناپلئون را خواند . او شدابر مرد ةايدو "نيچه" مجذوبو بعد از چندي

بطور . كشف كرد شخودشخص و و ابرمرد نيچهو شباهت هاي زيادي بين او داستايفسكي را خواند و به نتيجه اي درست عكس "جنايت و مكافات"اتفاقي

با خواندن ماركس و انگلس يكبار . نتيجه اي كه داستايفسكي ميخواست رسيدديگر اساس فلسفي انديشه اش دگرگون شد و خود را يك ماركسيست دو آتشه

. اعالم كردبود تا خود را كوتاهي كه در دكانداري و كفاشي داشت برايش كافي ةسابق ش هم جزو مجاهدين پدرطبقه پرولتاريا بداند و در اين مورد اين امر كه وجز

براي او در . اما دلش همچنان با نيچه بود .مشروطيت بود به او كمك ميكردصدر ةوقتي او به نيچ. يك تجلي از ناپلئون بناپارت بوداو ابرمردو حقيقت نيچه

ر ذهن خود ناپلئون را با كاله سه گوشه اش فيلسوف مي انديشيد بي اختيار د پوشيده از برف سوار بر اسب سفيد مجسم ميكرد كه سپاهيانش را در استپهاي

تداعي معاني يكي از خصوصيات بارز آقاي نحوة غريب اين . روسيه رهبري ميكند ةنيچه و فلسف ةبا همين خصوصيت بود كه او هيچ تناقصي بين فلسف. پوالدين بود

نيچه را داستاني مي دانست برمردا ةايدو عاميانةاو توضيح ساده . نمي ديدماركس داستان مردي كه سرگذر آش شله قلمكار مي : ش شنيده بودپدركه در بچگي از

پخت و همه چيز را پاك نكرده همراه با سنگ ريزه و خاك و شن و ماسه توي ن ترتيب ه آبود كه بديگ مي ريخت و وقتي يكبار يكي از مشتريانش به او گفته

بزودي كسي پا به دكان او نخواهد گذاشت او جواب داده بود كه بيست سال است هم هيچ مشتري را دو بار نديده است و هميشه ةسر آن گذر آش مي پزد و قياففلسفي و راهنماياين داستان بعدها مهمترين .دكانش پر از مشتري بوده است

باين نتيجه رسيدكه دنيا پراز آدمهاي ابله است، كه . اخالقي آقاي پوالدين شد يزادمردمي كه دور تا دور او راه مي روند يك مشت چهار پا هستند كه ماسك آدم

چهره زده اند و آدم هر كاري بكند و هر اتفاقي بيفتد هميشه خر باندازه كافي ه ب

Page 66: سفر شب

بهمن شعله ور / شب رسف ٦٠

. في بود كه آدم بتواند خوب مردم را خر كندفقط كا. هستدادن براي سواري خر براي هميشه همة مردم را لينكلن را شنيده بود كه آدم نمي تواند گفتةوقتي آن

از .تعداد معيني كافي است ،ة مردم نيستهمه كند با خنده گفته بود احتياجي بمعتقد شده بود كه اصال خدائي در كار او همان ابتداي مطالعات فلسفي اش

از ده فرماننيست و دليل اينكه موسي چهل شبانه روز باالي كوه منتظر دريافت . كنده خدا بوده اينست كه داشته خودش ده فرمان را با قلم و پتك روي سنگ مي

اما راجع به حلول روح القدس در . قرآن را هم اثر خود حضرت محمد ميدانستاو با بنا به گفتةداشت كه جالب تري حتي نظريات آبستن شدن اومريم عذرا و

اصل فلسفي خود كه به پيروي از .آخرين كشفيات علم طب هم مطابقت مي كردعبارت بود از خر كردن هر چه بيشتر از مردم، گاه گاه با مردم و موكلينش

كوششي در پنهان حتي بي آنكه(از خواندن نماز و گرفتن روزه مي كرد صحبت و تمام ماه محرم را كراوات سياه مي )كندبمانش تمسخر آميز ته چش ةخندكردن

اين .زد و تاسوعا و عاشورا را در منزل خودش عرق ميخورد و عربده مي كشيددر آنوقت كه . بعد از اتمام دانشكده و ازدواج اولش بوده بيشتر مربوط بالبته قضايا

نائل فلسفي بارز در دانشكده درس مي خواند هنوز كامال به چنين پيشرفت هاي . متوسط را حفظ كرده بود ةنشده بود وهنوز مقداري از علم االخالق طبق

ثبت مشغول بكار شده بود و با درآمدي كه از ةاز سال دوم دانشكده در ادار دست از خواندن فلسفه برداشته . آنجا داشت توانسته بود زندگي بهتري بهم بزند

ةبعقيد. بود و باين نتيجه رسيده بود كه فالسفه اصوال آدم هاي مهمل بافي هستنداز خوبي و الزم بود بداند اين بود كه طبيعت برتر تنها چيزي از فلسفه كهديگر او

گروه .ميشد تقسيمآدمهاي چهار پا و آدمهاي دوپا گروهبشريت به دو و بودبدي به آقاي پوالدين و آدمهائي مثل ناپلئون كه ديگر فقط در تاريخ ميشدمنحصر دوم

كم و بيش فراموش كرد و هم بعد ها آقاي پوالدين ناپلئون را . اسمي ازشان بوديكي ديگراز "درك تاريخي". تاتور روسيه پيدا كردهمين ارادت را به استالين ديك

.بكار ميبردزياد اصطالحاتي بود كه آقاي پوالدين در مكالمات و انديشه هايش اين اصطالح براي او آن بود كه تاريخ هميشه دروغ مي گويد، چه اگر ةمفهوم ساداشد دقيق گذشته ب ةحال نوشته باشند پر از دروغ است و اگر در بار ةآنرا در بار

براي او هميشه جالب بود كه انوشيروان در يك روز . و پر از تحريف است نيستسيصد هزار مزدكي را گردن زده بود و با وجود اين تاريخ او را انوشيروان عادل مي خواند و آنچه كه از او بياد مردم مانده بود داستان خري بود كه خودش را به

بنظر او هيچ معلوم نبود كه شاه سلطان حسين از . زنجير عدل انوشيروان ماليده بودبه اين پادشاه لقب از همين رو شخصاً. تر نبوده باشد "كبير"نادرشاه عباس

بود و هميشه در محاوراتش از او بنام شاه سلطان حسين كبير ياد اعطا كرده "كبير"عتقد بود و باز بهمين سبب م. سر ميدادمعروفش را خركي ةميكرد و بالفاصله خند

Page 67: سفر شب

٦١ بهمن شعله ور / شب رسف

كه مادام كه باندازه كافي پول داشته باشد مهم نيست مردم راجع به او چه فكر كنند

.هميشه مورد احترام خواهد بود اًو مسلمبهر حال وقتي آقاي پوالدين از خواندن فلسفه سر خورد براي مدت كوتاهي

تسليم اين وفادار بماند "درك تاريخي"براي آنكه به مفهوم . به ادبيات روي اوردو "اوديسه". آغاز كردكهن وسوسه كه از ويكتورهوگو شروع كند نشد و از يونان

اما با استعداد خاصي كه براي . را خواند و به هومر ارادت خاصي پيدا كرد "ايلياد"قلب واقعيت داشت بزودي هومر حدبه تداعي مفاهيم و اشخاص تا تحريف در

بطور كامال دلبخواهي در ذهن او .در ذهن او قرباني بزرگترين مسخ تاريخي شدهومر از صورت يك شاعر پير نابينا كه اشعار خود را بهمراهي چنگ ميخواند

. و سپس بصورت يك سردار رومي تجلي كرد "شيلآ"ابتدا بصورت وبيرون آمد، باين ترتيب تا . ثير نبودأبي ت "ويرژيل"اثر "انيييد" ندر اين تجلي رومي خواند

سالها بعد وقتي او از ادبيات يونان و روم و هومر و ويرژيل صحبت مي كرد هميشه هومر را بصورت يك سردار رومي مي ديد كه سوار بر گردونه در پيشاپيش

د وقتي سالها بعد نام هومر را روي پسر كوچك خو. سپاه خويش در حركت استگذاشت ديگر تصوير شاعر پير نابينا كامال از ذهنش محو شده بود و اميد او آن بود

. كه پسرش مردي گردنكش و غيور بار بيايدبهر حال وقتي از خواندن هومر و ويرژيل فارغ شد ناگهان از نوزده قرن

كهگوئي .ويكتور هوگو رفت "بينوايان"نظر كرد و بسراغ صرف "درك تاريخي"و الهام شده باشد كه هرگز اين كتاب را تمام نخواهد كرد برخالف عادت خود با

كه در پايان كتابها هميشه تاريخ و ساعت روز يا شب پايان هر كتاب را يادداشت در ساعت سه بعد از نصف "سفيد اول كتاب نوشت ةمي كرد اين بار روي صفح

سان بود كه بداند تا كجاي بعدها برايش خيلي آ ".كتاب را آغاز كردم... شب روزكتاب را خوانده است چون روي هر صفحه اي كه خوانده بود وسط سطور با

اين صفحات رقم .جوهر آبي معناي كلمات مشكل فرانسه را يادداشت كرده بودمانع از آن نبود كه آقاي پوالدين امر همه اين با اين. هيچوقت از صد تجاوز نكرد

بعد از هوگو نوبت به . باشد ايمان آوردهگو ويكتور هو آثاربه عظمت بزرگترين "المارتين"بزودي آقاي پوالدين معتقد شد كه .رسيد "المارتين"اشعار

اماارزش ادبي او هرگز به پاي . بود "آلفرد دوموسه"قرباني بعدي . شاعر دنيا است .المارتين نرسيد

شد و به ادبيات اشباعدر اين وقت آقاي پوالدين از خواندن ادبيات فرانسه "برادران كارامازوف"تولستوي را خواند، "جنگ و صلح". روس رو كرد

خواندن تورگنيف و چخوف و ماكسيم گوركي ه داستايفسكي را ورق زد، ببه ياد وطن كرد و سپس ناگهان . ادبيات روس اعالم كرد ةپرداخت و خود را عالم

متوسطه ةدر دوركه تان سعدي را گلستان و بوس. ديورش برادبيات فارسي سوي

Page 68: سفر شب

بهمن شعله ور / شب رسف ٦٢

ديوان حافظ را كه زماني با آن فال گرفته بود بكناري ،دوباره مرور كردخوانده بود عبيد اشعار در و ،خيام را پيرمردي دائم الخمر و مهمل گو اعالم كرد ،انداخت

بار كليات عبيد زاكاني بيش از يك. پرداخت ر و سلوكه سيزاكاني و ايرج ميرزا بپس از . صد پند او و تمام اشعار ركيك ايرج ميرزا را از بر كرد ةخواند و رسال را

از چندي حتي شروع بگفتن اشعاري ملهم از عبيد و ايرج كرد و يكي دو تا دفتر را . پر كرد تادر فرصت مناسب بچاپ برساندآنها

ه رسالت خود را براي آقاي پوالدين از دست دادند و او بهم بزودي شعرا فقط عبيد . اين نتيجه رسيد كه همه شعرا و نويسندگان آدمهاي احمقي هستند

با اين نتيجه گيري .زاكاني و ايرج ميرزا را او بزرگوارانه از اين قاعده مستثني كردكتابهاي درسي ةديگر براي آقاي پوالدين بهانه اي براي هيچ نوع مطالعه بجز مطالع

ارزش خود را براي او از دست نداده بود علوم بود تنها چيزي كه هنوز . باقي نماندجدي علوم نپرداخته بود و يا ةمطالعه بود كه او هرگز ب به اين خاطرو اين شايد

فلسفه به فرانسيس بيكن پيدا ةمطالع هنگامارادت غير مستقيمي بود كه بخاطربهر حال . حتي نام اين فيلسوف هم به يادش نمانده بودديگر كرده بود، گو اينكه

احترامش براي . احترام زيادي براي علوم بخصوص طب و رياضيات قائل بودبعد ها از . اما به علم طب صميمانه ارادت مي ورزيد. رياضيات كامال بي دليل بود

يكي از اين تئوري ها آن . جالبي پيشنهاد كردطبي روي تجربيات خود تئوري هاي دليل او در اين مورد آن بود كه . ميشودبود كه ماست سبب كم شدن كلسيم بدن

دندانهاي پسر دومش گشاد گشاد در آمده بود و تنها دليلي كه او مي توانست در او مقادير زيادي ماست ه اين مورد پيدا كند آن بود كه در سنين سه چهار سالگي ب

رد نفخ شكم و خروج باد وتئوري هاي جالب ديگري نيز در م. خورانده بوددر .تنقيه را از چه جانوري آموخت علمو حتي ميدانست كه بشر اولين بارا. داشت

مطالعات خود راجع به مصريان قديم در جائي خوانده بود كه مصريان اولين بار چه اين جانور ،آموختند "ابومنحل"تنقيه را از نوعي لك لك آفريقايي معروف به

گرچه او . خودرا تنقيه كند هميشه دچار يبوست است و ناچار است با منقار خودهرگز در صدد قبوالندن تئوري هاي خود بمراجع طبي برنيامد اما هميشه خود را

ه او در ا ين يتوج. محق مي دانست كه در مباحثات در مسائل طبي اظهار نظر كندمورد آن بود كه در طب تجربه بسيار اهميت دارد و چنانچه او در سن چهل پنجاه

طبيب بسيار بودبا تجربه اي كه اندوخته مي پرداختطب سالگي به تحصيل چيزي كه به ذهن او خطور نمي كرد آن بود كه اگر او در .آمدمي خوبي از كار در

ان سن بيست و پنج سالگي هم طبيب شده بود در سن پنجاه سالگي دست كم همبچه شد بعدها وقتي آقاي پوالدين داراي سه چهار تا. كرده بودقدر تجربه پيدا

مداواي او در مورد .بچه هايش خيلي كم احتياج به دكتر رفتن پيدا مي كردندتب و تقريبا هر نوع بيماري ديگري ،رودل بيماريهاي ساده از قبيل سرماخوردگي،

Page 69: سفر شب

٦٣ بهمن شعله ور / شب رسف

زيربچه را با آب داغ و روغن زيتون تنقيه مي كرد،او را لخت .خيلي ساده بود

در عرض بيست و چهار ابي عرق كند،تا حس مي خواباندچهار پنج تا لحاف نافش ميبست و ظهر روز بعد يك ه ساعت بيش از دو سه من شير گاو داغ ب

يك ه گواهي صحت مزاج بدست او ميداد و به چلوكبابي شمشيري ميبردش و بدر عرض پانزده الي بيست سال بچه داري . چلوكباب برگ سلطاني مهمانش ميكرد

. اين اندازه در بچه هايش موثر نيفتاده او هيچ مداوائي تا بدر . از همه چيز سر خورد مشغول نوشتن خاطرات خود شد بهر حال وقتي ةل آخر دانشكده بيشتر مطالب دفترچه خاطراتش عبارت ميشد از گفتگو در بارسا

حيرت از اينكه چگونه خود را . ياهميت درس خواندن و گرفتن مدارك دانشگاه. و باالخره توبهگذشته از الواطي دانجا رسانده بود و پشيمانيذشته باز زندگي گ

جنده بازي يا ةملحبعد از يك مالت نويسندگي او معموالًبود كه ح اينجالب شباهت شخاطرات عرق خوري بهش دست ميداد و باين ترتيب صفحات دفترچه

ين فارغ بعنوان اولوقتي امتحانات دانشگاه را گذراند و . به هم داشتندبارزي را گرفت دفتر خاطرات را ليسانس حقوقشالتحصيل مدرسة حقوق دانشگاه تهران

بعد . كناري انداخت چون ديگر مطلبي نداشت كه در آن بنويسده هم بوسيد و ببزرگترين . تادين خود را به مام وطن بپردازد خوانده شدخدمت اجباري ه ب

بار كالهش را كامال راستخدمت يك ةآن بود كه در تمام دور نظاميشافتخار .هر بار از او عكس گرفتند با دهنش شكلك در آورد نگذاشت و تقريباًبسرش

در همان زمان يكي از دوستانش برايش دختري تحصيل كرده از خانواده اي دختر كه مردي زيرك بود و در جبين جوانك شهرستاني پدرمتوسط پيدا كرد و

بود با بيست و پنج تومان آن زمان برايش يك استعداد و نور ايماني سراغ كردهتهران آمد و بعد از آنكه باالخره به عروسي ه ب پدرش .عروسي راه انداخت

شودهميشه مي بودرضايت داد در گوش پسرش زمزمه كرد كه زن را اگر بد ش پدر. انه نيز در زندگي سرمشق آقاي پوالدين شدپدراين نصيحت . عوض كرد

همه زنهايش را يكي پس از ديگري دق او صرفاً. طالق نداده بودش را هايهرگز زنبه پوالدين باالخره ازدواج سوم يا چهارمش بودكه آقاي تنها بعد از . كش كرده بود

.پي بردش پدرمعناي شوم نصيحت در استان مركز اجباريش تمام شد آقاي پوالدين با سمت داديار عدليهدورةوقتي

ابتي كه داشت حياطي در خيابان اميريه اجاره كرد و دست باحقوق ث .استخدام شد به "ميرشجاع"نام فاميلش رادرسجل احوال از. زنش را گرفت وبه آنجا برد

امتياز و تشكيل داد "نجمن مدافعين مشروطيتا"انجمني بنام . تغيير داد "پوالدين"شروع هعدليدر . را گرفت "فلسفي،علمي و اجتماعي سياسي،ادبي،"ة يك روزنام

بيش از آنكه بتواند فكر كند . كرد و با روسايش درافتادو تركتازي خود نمائي ه بهمه در گوش . دوست و دشمن تراشيد و راه ترقي جلويش باز شد شبراي خود

Page 70: سفر شب

بهمن شعله ور / شب رسف ٦٤

شروع بحساب يشروسا. خواهد رسيد هم پچ پچ كردند كه اين بابا به مقامات باالسنگ ه تقويتش كردند و دشمنان جلوي پايش شروع ب شكردند، دوستاناز او بردن

زد وبند كرد و پول و پله اي از اينطرف و ه كم كم شروع ب. انداختن كردندآنطرف گرفت وبا احتياط در گاوصندوقي در گوشه خانه اش قايم كرد و با همان

نقشه هران خريد و شروع بيپنهانكي باغي در شم. احتياط شروع بخرج كردن كرد . كرد اش آينده يزي براير

احساسات . رفتدر گرفت آقاي پوالدين در فكر فرو وقتي جنگ جهان دوم براي هر دوشان احترام فوق العاده . او متساويا او را به هيتلر و استالين جلب ميكرد

براي او . اي قائل بود و برايش فرقي نداشت كه كدامشان درجنگ پيروز شوندافراد مطرح تنهابراي او . يا حتي تمام دنيا مطرح نبودسرنوشت روسيه يا آلمان

. بلكه بين هيتلر و استالين بود ،هبين آلمان و روسي نهبه نظر او جنگ . بودندبه اين نتيجه رسيدكه استالين پيروز خواهد هنگامي كه آمريكا وارد جنگ شد او

سيستي محكمي كه با اعتقاد مارك. ايران را اشغال خواهند كردو روسها باالخره شد روسي كه در خانه اش جمع كرده بود بزبان زيادي داشت و كتابهاي كمونيستي

خواه نا خواه توجهشان به او جلب روسها پس از اشغال ايراننداشت كه يترديداعتقاد و .ميگرفتندقدرت را در دست "نجمن مدافعين مشروطيتشا"او و و ميشد

ايران همچنان درتحت نفوذ انگليسها يشدان نمتا روزي كه چنراسخ داشت كه كه ممكن است افتاد وقتي سرنوشت جنگ مشكوك شد و شايعه. ماندميباقي

زيادي كتاب و مجالت آلماني تعداد فوراًآلمانها ايران را اشغال كنند آقاي پوالدين نبا عجله بخواند و شروع بتقويت زبان آلمانيش كرد بشدت .خريد و بخانه آورد

Mein Kampf وقتي خبر اشغال ايران توسط قواي روس و . هيتلر پرداختدر چاهك چهل متري خانه ة پيشينانگليس منتشر شد آقاي پوالدين با همان عجل

بعد به انتظار .ريخترا برداشت و تمام كتاب ها و مجالت آلماني را در آن ه و را باز پيروزي در جنگ روسها تهران را هم اشغال كنند و اپس نشست تا

توسط آذربايجاناين اميد در تمام سالهاي اشغال . رسانندبسمت نخست وزيري وقتي روسها باالخره عقب نشستندوارتش آذربايجان را . روسها براي او باقي ماند

نجمن ا". شدعميق پس گرفت آقاي پوالدين دچار يك شكست ايدئولوژيك دست فراموشي سپرد و بكلي را ب اش را منحل كرد، روزنامه "مدافعين مشروطيت

.از عقايد سياسي چشم پوشيدغير قابل عبوري كه او و زنش را از هم جدا ةاما در خانه بزودي از فاصل

بود و زنش خدانشناساو آدمي بلند پرواز ، حريص ، خشن و . ميكرد آگاه شدكشف حجاب پيش يةوقتي قض. ر، سربزير ومتديندرست برعكس زني قانع، صبو

سپس . تمام چادر نمازهاي زنش را تكه پاره كرد و آتش زد ،او بخانه آمدآمد وقتي از بحث و . ترك نماز و روزه كند، اما موفق نشده كوشيد تا اورا وادار ب

Page 71: سفر شب

٦٥ بهمن شعله ور / شب رسف

او را ساعتها در خانه بستون ميبست . استدالل با او عاجز ماند شروع بخشونت كرد

راغ سجاده ميرفت و نمازهاي قضا تا وقت نماز بگذرد اما زن همينكه آزاد ميشد بسوقتي ديگر چادر نمازي در خانه نماند او تكه پارچه هاي . شده اش را ميخواند

لحاف و دشك را سر هم وصله كرد و چادر نماز چهل تكه اي هاي رويه ةكهن . نماز خواندن ادامه داده درست كرد و ب شبراي خود

شآب بحلقبزورو را ميگرفتاو دست و پاي داشتروزه ي زنوقت اما .زنگ ساعت شماطه را ميبست تا زن وقت سحر خواب بماند. ميريخت

زن اگر سحر خواب ميماند بي سحري روزه .اثر نداشتاز اين شگردهاهيچكدام . را بر ميگرداند و بروزه اش ادامه ميداد وقتي آب به حلقش ميريخت آب. ميگرفت

ةل تكهچادر نماز چ. مسخرگي پيش گرفتوقتي خشونت اثر نكرد آقاي پوالدين زن آنرا هر روز ميشست و . زن را بيرون مي برد و آن را خيس ونجس برميگرداند

او ةسرنماز زن روي سجاد. براي نماز خواندن سر ميكرددوباره ميداد و وشرّكرّزن حتي اگر . را بخنداند اوبلكه مسخرگي ميكرد تا لودگي و نشست و ي م

وقتي . وي خندة خودش را بگيرد هم به خواندن نماز ادامه ميدادنميتوانست جلمقدسات بدو بيراه ميگفت و و وانمود ه ب لودگي هم اثر نميكرد آقاي پوالدين

دراينجور مواقع زن نمازش را مي . ميكرد كه دارد روي سجاده نجاست ميكندبر شكست و بگوشه اي ميرفت و آنقدر گريه ميكرد تا شوهرش دست از سرش

گاه در حين نمازآقاي پوالدين .دوباره نمازش را از سر ميگرفتآنوقت دارد و طول حياط را پابرهنه را بغل مي كرد و توي حياط ميبرد وآنجا ميگذاشت تا شزن

انواع واقسام ه وقت روزه ب. ونمازش را ادامه بدهد دراه برود و سر نماز برگردفراموش كند و جرعه اي آب زه اش را رو حيله ها متوسل مي شد تا زن اشتباهاً . بنوشد و ناخواسته روزه اش را بشكند

اما فاصله اي كه . اول و دوم كم كم سرش در خانه گرم شد ةبا پيدا شدن بچ حاال ديگر اگر بچه زمين ميخورد يا دست و . با زنش داشت روز بروز زيادتر ميشد

كم كم بزدن زن . كش ميزدبالش خاكي ميشد سر زنك قشقرق راه ميانداخت و كتستون خانه ميبست و با تركه انار ميزد ونصف ه فلكش ميكرد، او را ب .عادت كرد

و مادرش برود پدربندرت ميگذاشت او بديدن .روز بهمان حال باقي مي گذاشتكم كم . نشان ميدادبه آنهاو اگر فاميل زن بديدنشان ميامدند كمتر روي خوش

گاه و بيگاه عرق زيادي ميخورد و . از سر گرفتواطي وال فيلش ياد گذشته كردت نداشت حرفي أجر شزني را بخانه مي آورد ويكي دو روز نگه مي داشت و زن

خانه مشغول ميكرد، در اينجور مواقع زن خودش را به بچه ها و به كار. بزنداتاق خوابشان ميفرستاد، آرام اشك ميريخت ه او را ب "مهمان"صبحانه شوهرش و

ش نميپدر ةفكر برگشتن بخانه اما هرگز ب. نفرين مي كردرا خود سرنوشتو. يش را به خاطر راه نميدادعاشق شوهرش بود و فكر جدائي از او و بچه ها .افتاد

Page 72: سفر شب

بهمن شعله ور / شب رسف ٦٦

به آنها او ميزدندآهي ميكشيد و ه يا خواهرهايش حرفي ب مادرگاه و بيگاه اگر وقتي ".رود و با كفن بر مي گرددشوهر مي ةخانه زن با چادر ب" يادآور ميشد كه

و در بستر مرگ افتاد و آرزوي ديدن دخترش را داشت آقاي زن مريض شد پدربي خبر گذاشت تا پدراز حال آنقدر زنش را .سرباز زد شپوالدين از فرستادن زن

اندكي .ديدن جنازه فرستاده را به او داد و او را ب پدرآنوقت خبر مرگ . پيرمرد مرداز پايان جنگ،آقاي پوالدين كه حوصله اش از پسگ پيرمرد و بالفاصله از مر پس

صبر وبردباري و يكدندگي زنش سررفته بود باالخره رودربايستي را كنار گذاشت كف، صدو پنجاه تومن مهريه اش را زدرا زير بغلش ةزنروز طالقنام و يك

زار ميزداو تي خانهشتوي ه ه اشكوچك يكسال ةو درحاليكه بچ ،دستش گذاشت و مادر پيرش پدري ةجفت كفش پايش روانه خانك را با يكدست لباس تنش و ي

اميدش آن بودكه در آن سالهاي بعد از جنگ زن بدون هيچگونه كار و درآمد . كردزندگي برآيد و بزودي از غم و ةمادر پيري كه داشت نتواند از عهدمسئوليت و با

اما . البته او هنوز جوان و قشنگ بود و ميتوانست شوهر كند. غصه از پا در بيايدبا او اتمام حجت كرده بودكه اگر شوهر . آقاي پوالدين فكر اين را هم كرده بود

در صورت فقط ديگري اختيار كند ديگر هرگز روي بچه هايش را نخواهد ديد و بچه هايش سري بزند و چند ه ماهي يكبار باو اجازه ميداد كه بشوهر نكردن

سعي اش آن بود كه بچه هايش فراموش كنند كه اصالً. بگذراندآنها را باساعتي راه ترقي فرزندانش بنظر او داشتن چنين مادري در آينده سد. مادري داشته اند

و مقتدري پدرشتن داه برعكس وقتي فرزندانش بزرگ ميشدند ميتوانستند ب .ميشد . افتخار كنندچون اوثروتمند

. ازدواج دوم آقاي پوالدين دو سال بعد چندان خوش عاقبت تر از اولي نبود با دختر . در آنوقت ترقي زيادي كرده بود و مدعي العموم يكي از شهرستانها بود

. ش گير آقاي پوالدين بود آشنا شدپدرمالكي كه قشنگ هم نبود و ريش ةبيوآقاي ه ش حاضر شد تمام امالكش را بپدرخترك عاشق او شد و بعد از مرگ د

يكسال بعد از ازدواجشان آقاي پوالدين . عقد او درآيده پوالدين واگذار كند و ببا پست برايش فرستاد و عذرش را هم حوصله اش سر رفت و طالقنامه او را

امالك فت و تماممحضر ره جوانمردي شد و ب ةروز بعد دچار يك حمل. خواست ةخانو دراين فاصله باغ شمران را ساخته بود .او برگردانده ش را بسابق زن

زندگي نسبتاً آرامي . در خيابان عين الدوله براي خودش خريده بود ديگري همجزئيات كار بچه هايش ميرسيد و خيلي كم بچه ها را بدست ه ب ، شخصاًداشت

. سپرد نوكر و كلفت ميبا دختر جواني بود كه يكي از همكاران اداري آس و پاسش شسومازدواج

رنگ ،بوددخترك بيست ساله . در ازاي گرفتن سيصد تومن برايش لقمه گرفته بودو هيچ دليلي نبود و مادرش هم دستشان بدهنشان مي رسيد پدر ،روئي داشتو

Page 73: سفر شب

٦٧ بهمن شعله ور / شب رسف

ازدواج كرده دو برابر سن دختر را داشت و دوبارمردي كه كه بخواهند او را به

تنها شب زفاف آقاي پوالدين . بدهندقد داشت شوهر بود وسه تا بچه قد و نيماو ه بدو دستي اي ناچيز و با مهريه سر و صدافهميد كه چرا دختر را آنطور بي

و مادر و بدون جواز رانندگي كرده بود پدري اجازة دختر ب. بودند پيشكش كرده مادر دختر كه خودشان را در بد وضعي ميديدند و پدرو و خودش را لو داده بود

. براي او جواز بگيرندو پيش از آن كه گند قضيه در آيد ميخواستند هر چه زودتر و فكر ميكرد كاله بزرگي مغبون ميديد در اين معامله آقاي پوالدين كه خودش را

هزار و در عرض يك ماه پيش از طالق دادن دختر سعي كرد سرش رفته است مستهلك بهترين وجه ممكن عمالًه ب داده بوددختر ه نصد تومن مهريه اي را كه بپا

نويسندگيش گل ذوق دوباره.بخودش قول داد كه ديگر ازدواج نكندبعد هم .كنديكي دو هفته بيست عرض ش رفت و در كهنه ا سراغ دفترچه خاطراته كرد، ب

دوروئيو يپستحقارت و نسبت دادن سي صفحه اي را در ناسزا گفتن به زنها و .كرد سياهبيشرفي به جنس زن

و از تا سر و گوشي آب بدهد ش مدتي بود از تبريز به تهران آمده بودپدر يك پس گردني آبدار به خانه ه بمحض ورود ب. كار و بار پسرش سر در بياورد

او را ،يك مشت فحش تركي جانانه نثارش كرده بودپسر چهل ساله اش زده بود، نوكر به ،ش سراغي نگرفته بود سخت سرزنش كرده بودپدراطر آنكه مدتها از بخ

بهترين اتاق خانه را برايش مرتب كنند و در آن كنگر خانه ارد داده بودكهو كلفت بعد از دو سه سال آقاي پوالدين از تر وخشك .خورده بود و لنگر انداخته بود

ي زني بگيرد كه از بچه ها شپدركردن بچه ها خسته شدو تصميم گرفت براي و سر پيري بچه پس نيندازدكه قراري گذاشت ش پدربا . نگهداري كند اوخود

. اما قرارها اجرا نشد. عشق بازي با زن ايام پيريش نگذرانده تمام وقتش را بران زير يتابستان ها در باغ شم. گل كرد پيرمرد ز عروسي عشق پيريابزودي پس

ه مي نشست و عرق چكهنسال باغ با زنش روي قالي يكي از درختهاي گردويمي فرستاد ها ميخورد و خيام ميشد و بچه ها را با نوكرشان توي صحرا و مزرعه

.تا توت و شاتوت بخورند وخوش باشند پدريك روز كه آقاي پوالدين ساعت دو بعد از ظهر تابستان وارد باغ شد و خبري از بچه ها لي ومجنون شده اند و ش را ديد كه زير درخت گردو ليپدرو زن و پس از سر به صحرا گذاشت در جستجوي بچه هايشپياده و عرقريزان . نيست

آنها را توي صحرا زير يك درخت توت پيدا اين طرف و آن طرف گشتنساعتي ديگر .كرد كه داشتند توت هائي را كه نوكرشان روي تپاله ها مي تكاند ميخوردند

ةدختري از يك خانواد در عرض يك هفته زن چهارمش را،. طاقتش طاق شدبيست و چهار . متوسط كه توي هفت آسمان يك ستاره نداشت، خواستگاري كرد

. با دو هزار تومن مهريه توي محضرعقد كرد و بخانه آورداو را ساعت بعد

Page 74: سفر شب

بهمن شعله ور / شب رسف ٦٨

باره اينكه اين زن بالفاصله دفترچه خاطراتش را برداشت و يكي دو صفحه را در را براي آن گرفته كه چشمش كور شود و بچه هاي او را بزرگ كند پر كرد و

روز بعد بچه ها را دور و بر عروس تازه واردش . دفترچه را توي كمد گذاشتزنش اصرار كرد كه دفتر شب كه بخانه آمد .گذاشت و پي كار و كاسبيش رفت

ت چه اراجيفي در بارة زنها در آن خاطرات او را بخواند واوكه خوب ميدانسدرمقابل اصرار زن تسليم شد و دفترچه خاطرات خود را باو داد تا نوشته است

ديگر . زندگي زناشوئي با زن چهارمش از هم گسيخت ةواز همانجا شيراز .بخواند .هرگز خاطرات زندگيش را ننوشت

زن . منزل شد ز آن پس زندگيش يك نبرد شبانه روزي در منزل و خارج ازا زن ةزنها بطور كلي و در بار ةپس از خواندن عقايد درخشان شوهرش در بار

و بخصوص وقتي كه فهميد تنها وظيفه اش در خانه بزرگ ،هاي خودش باالخصتصميم گرفت تا . حساب كار خودش را كرد ،كردن بچه هاي زن هاي ديگر است

د دفاع از مار چنبري شد كه مترصحفظ كند اما در باطن تبديل به مدتي ظاهر رابزودي و با اصرار براي خودش صاحب بچه اي شد و . حيات خود نشسته است

وقتي احسا س كرد موقعيت محكمتري پيدا كرده است بناي بدرفتاري با بچه هاي آقاي پوالدين هم كه ديگر قرار خود را با پدردر اين موقع . شوهر را گذاشت

تي كرده بود و شدن منتفي ميدانست براي خودش همنپسرش در مورد بچه دار آقاي پوالدين هنوز از ونگ ونگ .انداخته بود پستابوت يپا ةيكي دو تا زنگولوقتي . پنجم در راه بود ةچهارم خودش خالص نشده بود كه بچ ةخواهرها و بچ

وقتي خواست . خواست زن را وادارد كه از شر بچه خالص شود زن زير بار نرفت. سابق را لولو برده است ةاو خشونت نشان بدهد تازه فهميد كه ديگر آن مم هب

داشت بخاطر متصمي هاي ديگرش نبود وزناين زن مثل و .زمانه عوض شده بودآقاي پوالدين هم بيش از آن آلوده و .زندگي آينده اش با چنگ ودندان بجنگدديگر همراه ةيك طالقنام محضر برود وه گرفتار شده بود كه ديگر بتواند جابجا ب

و خواهرهايش پدرو زن پدربچه داشت و بايد تا حاال ديگر پنج . خودش بياورد. نداشت بچه داري كند اينكه شخصاًةديگر هم وقت و حوصل. را هم نان ميداد

صاحبان قدرت گذشته از اين مدتي بود بدليل مبارزات مطبوعاتيش و در افتادن با وكالت آزاد ه كار دولتي را ول بكند وبراي خودش ب ددولت ناچار شده بو در

وقت صبح و بعد تماماين كار ديگر نه تنها چند ساعت معين در روز بلكه .بپردازد .از ظهرش را مي گرفت

تهران و باغ ةحاال ديگر بداشتن خان. روز بروز زيادتر ميشداماحرصش د و نسيه خريده بود و باجاره ديگر در تهران نق ةخان ي دوتايك. ران قانع نبوديشم

تادر آن باغ يك تكه زمين دعوائي را در دماوند بقيمت ارزان خريده بود. داده بودو بعد يك فورد پ و بعد يك ماشين دج آمريكائي ييك ماشين ج. ميوه بسازد

Page 75: سفر شب

٦٩ بهمن شعله ور / شب رسف

چون در هر آني دو تا از سه ماشين تصادف كرده بود و براي ،خريده بودآلماني

ي درختهاشميران باغ ةدر يكي دو گوش. عميرگاهي افتاده بودتعمير در گوشة تساختن دو سه تا شروع به با قرض و قولة فراوان بود و انداختهرا و كهن تنومند شاين بودكه باالخره آقاي پوالدين بوضع موجود خود. كرده بود مجلل بناي

پذير و رضايت داد و قبول كرد كه زندگيش در منزل يك جنگ اعصاب پايان نا .درخارج مبارزه اي براي تنازع بقا باشد

ري مختصري ونه ناراحتي وجدان مقّرگو او بدون هيچ ش مردپدربزودي كرد تا هر كجا دست بسرو آنها را با مادرشان معين كردبراي خواهرهاي صغيرش

شان ماهيانهمقرري كه ميخواهند زندگي كنند و فقط سر ماه بسر ماه براي گرفتن ةكارخان. و شب عيد به شب عيد براي خريد كفش و لباس عيد بسراغ او بروند

كبريت سازي مدتي بود ورشكست شده بود واو با كمال سخاوت از هر چه كه خواهرهاي ه و همه را ب چشم پوشيدش باقي مانده باشد پدرممكن بوداز سهام

كه به كلّه پاچه بودنموشي آنكه تمام سهام كارخانه ةبهانه اما ب.صغيرش بخشيدخواهرهايش بخشيده بود ه نچه كه بآبراي وصول كوششيهيچ گونه اش بيرزد

.نكردشان تحمل ناپذير پدرمدتي بعد كه پسرهايش بزرگ شدندو روابطشان با زن

باين . جداگانه اي ترتيب بدهد شد او تصميم گرفت كه براي آنها زندگي كامالًجديدي كه در طرف ديگر باغ ساخته ةكش بخانمنظور خود با زن ودو دختر كوچ

باغ را كه عبارت از يك رديف طويل اتاق ةعمارت كهن ،بود اسباب كشي كردرنگ كرده زنگ زده و هاي تو در توي يك طبقه با شيرواني اي از پيت هاي حلبي

و نيمي ديگر را به باغبان و خانواده اش ه بود از وسط بدونيم كرد و نيمي را ببه پسرهايش قول دادكه عمارت نوساز ديگري را كه در شرف اتمام .يش دادپسرهاعمارت تمام شد براي پرداخت قرض آن وقتي ساختمان . آنها واگذار كنده بود ب

ساختن عمارت ديگري ه ديگري بنا ب ةاجاره دادو در گوش همهاي فوريش آنرا عمارت سوم را نيز بعد از اتمام باجاره داد و همچنان مشغول . براي پسرهايش كرد

روز بروز ثروتش بيشتر ميشد و بهمان . شدبراي پسرهايش ساختن بناي تازه اي روز . ي پيدا ميكردبيشترهاي در قرض فرو ميرفت و گرفتاري هم بيشترنسبت

پذيرفته ب با زنش شديدتر مي شد تا آنجا كه ديگر بروز هم در منزل جنگ اعصابود كه زندگيش بايد يك جنگ اعصاب دائمي در داخل و خارج خانه باشد و

. نميكردتغيير وضع زندگيش براي ديگر كوششي و بازي ميكردفرمان اتومبيل فورد آلماني كوچكش باكه حالهمان حاال در

مي توانست گوئي با يك نگاه زياد ميكرد اتومبيل كم وگاز فشار پايش را روي گذشته اش را مرور كند و بحقانيت تمام كارهائي ةتمام زندگي چهل و چند سال

در ده سال گذشته با خوش بيني عجيبي فكر كرده بود . كه كرده بود معتقد بشود

Page 76: سفر شب

بهمن شعله ور / شب رسف ٧٠

كه در عرض چند ماه از زير بار قرض هايش خالص مي شود، طالقنامه زن وبا ،كشد از كار دست مي ،دست بسرش ميكندبغلش مي گذارد و چهارمش را زير

اما بعد از ده سال هنوز . در پيش مي گيردرا زندگي راحتي بودثروتي كه بهم زده حتي كمي هم پس تر رفته بود، چون بيشتر از درآمدي كه . اول بود ةسر همان خان

ل پول بدهدو مرتب اشت مجبور بود در ماه نزود تمام خانه هاي اجاره ايش ةكرايمقداري از درآمد خودش ر ا هم روي آن بگذارد و روزبروز هم قرضش سنگين

اما با همان خوش بيني بكارش ادامه ميداد و روزبروز وضع كارش سخت .تر بشود و آن طلبكارحاال ديگر مجبور بودگاه وبيگاه از برخورد با اين طلبكار. تر مي شد جاي چكي را كه به آهن فروش،آجركردن اله آن كو بااين كاله ،پرهيز كند

را با اش خورده و گاه و بيگاه چك هاي برگشت ،فروش و غيره داده بود پر كندسرافكندگي پس بگيردو چك وعده دار ديگري با اضافه كردن نزول چند ماهه

حاضر نبود يكي از خانه ها را . اما حاضر نبود حتي يك قدم پس برود. بنويسدبر اي اوديگر قرض مانند ثروت و ملك و . بفروشد و از بار قرض خالص شود

فرمان اتومبيل با ر كه همانطو حاال. تشخص و قدرت شخص بود ةامالك نمايندمحلشان را پر ستبايمي فكر چك هائي بودكه دو يا سه روز بعد بازي ميكرد در

سري به دفتر وكالتش زد و از گاو صندوق . توي خيابان نادري نگهداشت. كنده پاچه ا ي نشست، يك توي كلّ. پياده تا كوچه شيرواني رفت. پول برداشتكمي

تريد كردو همراه با چهار تا پاچه و دو تا مغز و يك پاچه راكلّه كاسه آب گوشت و بطرف چهار راه يوسف آباد براه بعد دوباره سوار اتومبيلش شد. زبان خورد

. سر چهار راه يوسف آباد پيچيد و بطرف چهار راه حسن آباد پائين رفت. افتاد. ميوه ها افتاد نگهداشته وقتي جلوي بساط ميوه فروشي ها رسيد و چشمش ب

در همانطور كه ميراند . يك من انگور شاهاني خريد و دوباره سوار اتومبيل شدنميخواست دوباره تادفتر . كجا ميتواند ا نگورها را بشورد و بخوردكه فكر بود

ميدانست كه يكي بايد . اين بودكه سعي كرد مسجدي گير بياورد. وكالتش برگرددو ن توي يك منطقه ممنوعه پارك كردماشين را كنار خيابا .همان نزديكيها باشد

كه بطرفش ميايد با لحني تحكم آميز به او گفت كه وقتي پاسبان راهنمائي را ديدپاسبان با كمي دودلي اين پا و آن پا . چند دقيقه مواظب اتومبيل باشد تا او بر گردد

آقاي پوالدين در حاليكه پاكت . "بله قربان"شد و يك سالم نظامي دادو گفت ه ميان راه ب .انگور زير بغلش بود بطرف جائيكه يك عالمت اهللا ديده بود براه افتاد

يكي از همشريها و دوستان ايام جوانيش برخورد كه داشت بسرعت از طرف بازويش را گرفت وبعد از سالم و عليك انگورها را نشان داد و در دو . مقابل ميامدر همانحال كه دوستش راجع بيك كار د. توضيح داد كه غرض چه بود شكلمه براي

واجب صحبت ميكرد و بهانه مي آورد دست او را كشيد و با خود بطرف مسجد –حرف ميزدند ايام گذشته ةدر حاليكه بزبان تركي در بار ،توي حياط مسجد. برد

Page 77: سفر شب

٧١ بهمن شعله ور / شب رسف

و ليوان مي بستندعرق مي خوردند و مست ميكردند و شرط تا صبح كه ئيشبها

ةدر ميان نگاههاي خير ،–فشار ميدادند و خرد ميكردند هاي بلور را در دستزير انگورها را وضو ميگرفتند و مسح ميكشيدند، آدمهاي آسمان جلي كه داشتند

خوردند، يكي دو خوشه اي را كه ته شستند و خوشه خوشه حوضآب ةلولپاكت مانده بود جلوي بچه هائي كه توي حياط مسجد ولو بودند انداختند و بيرون

و ار اتومبيل ايستاده بودنوقتي برگشتند وبه اتومبيل رسيدند پاسبان هنوز ك .رفتند هرگز با علم به آنكهآقاي پوالدين با دوستش خداحافظي كرد، . آن را مي پائيد

فرصت آن را پيدا نخواهد كرد باو قول داد كه سري بهش بزند و سوار شدو براه يجلو. جلوي كاخ عدليه اتومبيلش را پارك كرد و تو رفت. خود رفت

يكي از طلب كه آدميكه احتماالً خبر شدآب داد و ياطالعات سرو گوشةغرفمور دوتومني كف دست مااسكناس يك . كارهايش بود سراغش را ميگرفته

اطالعات گذاشت و باو گفت كه اگر يارو دوباره پيدايش شد بگويد او رفته است از كه را دادسراي استان زد وسراغ بازپرسي ه سري ب. و تا فردا ديگر برنميگردد

دوستآنجا گير بود و ميدانست كه وكلينش يكي از مكار . رفتدوستانش بودگي به اداره پزشكي قانوني زد و بعد سر. زمين نميندازدبه را روي او ديرينش

تصديق ه تصديق دكتري را كه براي يك هفته استراحت براي خودش گرفته بود ب يتوي راهرو يكي از فراشها را صدا زد، يك پنج تومن. يكي از دوستانش رساند

كف دستش گذاشت و تصديق دكتر را همراه با يك تقاضاي تعويق محاكمه رئيس دفتر او را مي شناخت و سئوالي . ستيناف ببردا ةمحكم بدستش داد تا بدفتر

بعد به زير زمين رفت و يك . نميكرد راجع به آنكه چه كسي نامه را آورده بودتوي راهرو به يكي از دوستانش برخورد كه وكيل يكي از . سند وكالت را تمبر كرد

ينشان را اگر ميتوانستند موكل. توافقي برسده طرف هايش بود و سعي كرد با او بخود ميرسيدندو ةحق الوكاله بزودتر كنند هر دو نسبتاً عادالنه اي ب وادار بتوافقكافي بود هر كدام به . و پي كارشان مي رفتند هم حل مي شد باباها دعواي آن

به پيشنهاد او . موكل خود بگويد كه شانس برد ندارد و بايد سعي كند بتوافق برسدوقتي بيرون آمدند به توافق رسيده .طالبي خوردند ةپالودبه كافه رفتند و يكي يك

.بودنده مردك ب.يش برخوردها يكي ديگر از موكلبه وقتي از پله ها باال ميرفت

ديگران به كه قسم و آيه مي خورد متهم بود و ترياك شركت در حمل قاچاق يش را باور نه قسم هاآقاي پوالدين اما.و ادعاي مفلسي هم ميكرد زده بودندحقه او

با او اتمام حجت كرد كه اگر تا سه روز ديگر طبق . نميكرد و نه ادعاي مفلسيش راحق الوكاله را ندهد او روز محاكمه در ةقراري كه داشتند پنجهزار تومان بيعان

مرد باز شروع كرد به جان اين و آن و به روح مادر . محكمه حاضر نخواهد شدآقاي پوالدين با خونسردي به او اما س كردنالمرحومش قسم خوردن و ادعاي اف

Page 78: سفر شب

بهمن شعله ور / شب رسف ٧٢

تذكر داد كه حرفش را باور نميكند واگر هم باور ميكرد چاره اي جز اين نداشت سوار اتومبيل . وقتي از عدليه بيرون آمد ساعت يازده و نيم بود. و براه خود رفت

اركميدانست يك . براي ناهار هنوز كمي زود بود. شد و بدون مقصد براه افتادپسر بعد بياد. شدنو موفق بخاطر بياوردكرد آن را سعي . مانده باقينشدة ديگر از بسياري پسر كوچكش بنظراو .افتاد و نگرانيهائي كه از بابت او داشت كوچكش

گذشته از آنكه وقت زيادي را به كارهاي . خود او رفته بودجوانيهاي جهات به ر و نوشتن مزخرفات Ĥتادبيات و و تةمطالعباطل و مهمل از قبيل بازي در نمايش و

آقاي پوالدين از معاشريني كه پسرش .كله شق بودقد و مانند خود اومي گذراند خانه ميامد ه در مدرسه اختيار مي كرد ناراضي بود و بخصوص از اينكه شبها دير ب

احساس مي كرد كه . خيلي كالفه بودو از دعوا و كتك و غيره هم ترسي نداشت و ،خيلي چيزها را نمي تواند بي پرده با او در ميان بگذارداطر سن كمش بخ

قانع درعين حال جز آنكه بي پرده حرفهايش را با او ميزد هرگز نمي توانست او را پسر اولش بچه حسابگر .از پسرهاي اول و دومش چندان نگراني نداشت. كند

فكر كرد كه يكي از اين . ومحتاطي بود و پسر دومش بچه اي آرام وحرف شنورك و پوست روزها پسر كوچكش را با خود سر زمين دماوند ببرد و كمي با او

باالخره چيزي را كه مي . آمد راه حلاين بنظرش بهترين . حرف بزندكنده و وقت روغن اتومبيلش را عوض كند مدتي بود مي خواست. خواست بياد آورد

در . سوار شد و به سر پل امير بهادر به گاراژي كه ميشناخت رفت. نميكردهمانحال كه صاحب گاراژ دم از ارادت و بندگي مي زد آقاي پوالدين بخونسردي

تذكر داد كه بار پيش موقع تعمير اتومبيل در همانجا جك او را دزديده بودندو باو خونسردي به مردك گفت بعد با . ش هم روغن سوخته ريخته بودندتوي اتومبيل

بنظر او تمام گاراژدارها آدم هاي دزد او را سرزنش نميكرد چون كه كه در اين كارض روغن خودش باالي يدر تمام مدت تعواين بار . سوخته و متقلبي بودند پدرو

از روغن سوخته توي سر مردك ايستاد و چهار چشمي همه چيز را پائيد تا مبادا ب .بريزند شاتومبيلاز ميدان .وقتي باالخره از گاراژ بيرون آمد نيم ساعت از ظهر گذشته بود

جلوي دم سبزه ميدان . شاهپور و خيابان بوذرجمهري گذشت وبطرف بازار رفت بعد. نيم بطر آبليموي دست افشار خريددكان كوچكي كه ميشناخت توقف كرد و

آب و يك ليوان آب ليمو را با . چلوكبابي شمشيري رفته و ب ماشين را پارك كردنمك سركشيد تا اشتهايش باز شودويك پشت بلند چلو با چهار تا كباب برگ

بعدش يك ليوان چائي پر رنگ سر كشيد و . سلطاني پشت كاردي سفارش داد مان بيدار نگهدارد و هرركرد خودش راپشت فسعي .خوابش گرفته بود. بيرون آمد

پيش از شروع كار بعد از ظهرش چه زودتر خودش را به دفتر وكالتش برساند و ،خوابتختيك آن كه درت دفتر وكالتش يك اتاق خالي داشت شپ. چرتي بزند

Page 79: سفر شب

٧٣ بهمن شعله ور / شب رسف

و مي توانست بعد ازظهرها داشت مشروب پر ازيك گنجه و ،يك يخچال كوچك

وكل زن اهل گاهي هم كه يك مو ران نمي رفت آنجا استراحت كند، يوقتي بشم بزرگشپسردو زماني كهاز . چند ساعتي را با او در آنجا بگذراندحال پيدا مي كرد

استراحت بعد از ظهر يا شب ةهمين بهانه از سن بلوغ گذشته بودند آنها هم بهائيكه دير وقت بود و نميتوانستند به شمران بروند يكي يك كليد اضافي براي

و برادرها قراري ضمني و پدربين . شده بودند پدرخودشان ساخته بودندو شريك كار خود بروند و ه وقتي در از داخل كلون شده بود پي بزبان نيامده بود ك

.مزاحمت فراهم نكنند ،نداشتپسرهايش روبرو شدن با هيچ اشتياقي بهآقاي پوالدين آن روز البته

يك زن ارمني ساعت سه برنامه اي بابراي چون گذشته از آنكه خوابش ميامد شوهر زنك يك خرده مقاطعه كار بود كه ورشكست . داشتنگ دار رنسبتا آب و

.حتي پول پرداخت حق الوكاله را هم نداشتو چنان آس و پاس بود كه شده بودجوانمردي ه آشنائي قديم كه با آقاي پوالدين داشت و اعتماد بةروي يك سابقالدين وكالتش را مجاني انجام بدهد تا او اميدوار بود كه آقاي پودوران جواني

ابتدا بر اساسآقاي پوالدين هم . كندآن راباو بتواند جبران روزي بعدها بلكه انجام مجاني جوانمردي و بخاطر بچه هاي صغير او حاضر شده بود اين كار را

و براي فرار از دست طلبكارها و مأمورين ماليهه مردك كسف بود أجاي ت. دهدلب شدن و زنداني شدن فراري شده بود و زن جوان و قشنگش را ترس از ج

زن نه از سر هوسراني بلكه بخاطر تنهائي و فشار زيادي . دنبال كارهايش ميفرستادپناهگاه امني يافته كه بر دوش خود احساس ميكرد آقاي پوالدين و خلوتگاه او را

بتدريج كوچكش ميكرد او و بچه هاي ه محبت هاي زيادي كه آقاي پوالدين ب. بودبخصوص در اوقاتي كه ،كرده بودبدل ة شخصيحس قدرداني او را به نوعي عالق

بنظر زن عدم مسئوليت و . مصاحبتشان با چند گيالس شري بندي همراه بودع اسفناك خانواده اش شده بود و از الاباليگري باعث ورشكستگي شوهراو و وض

كامالً رشبنظدر ضمن .خشمي نهاني نسبت به شوهر احساس ميكرد اين بابتالاقل نميبردپولي از اين ماجرا بهرةكه آقاي پوالدين كه هيچ ميامدعادالنه

حس وظيفه شناسي هر عينواز سر أاين بودكه تقريب. رضايت خاطري پيدا كندگيالسي چند ، دزهفته يك روز بعد از ظهر سري به دفتر وكالت آقاي پوالدين مي

.در مصاحبت او ميگذراند ي رادو ساعت يو يكخوردبا او ميشري برندي دغدغه هايگريزي از تمام زماني را كه آقاي پوالدين با زن ميگذراند نه تنها نسبت به زن و بچه هاي او احساس نوعي مسئوليت و كم كم بود بلكه شزندگي

او و بچه هايش و دادن كمك براي حاال ديگرخريدن هديه .كردميحتي مالكيت شوهر زن در جاي دور افتاده .براي او نوعي عادت شده بودبه آنها ة زندگيهزين

در پنهاني مامورين جلب عدليه مالياتچي هاو دسترس اي در خوزستان دور از

Page 80: سفر شب

بهمن شعله ور / شب رسف ٧٤

هر ماه مقداري از در آمدش را براي آقاي پوالدين ميفرستاد تا و كار ميكردشركتي بدهيهاي مالياتيش بهبقيه را براي مخارج اداري پرونده اش خرج كند و مقداري را

از تمام با فروتني در آن كهنامه اي هم ميفرستاد هميشه بهمراه اين پول .بدهدتشكر ميكرد و قول هاي او نسبت به خودش و خانواده اش محبت ها و جوانمردي

.ميداد كه روزي در صدد جبران آنها بر آيدآقاي پوالدين با آشنائي ايكه به سوراخ و سنبه هاي عدليه و حقه بازي هاي

وكالت دعاوي داشت چندين ماه بود كه موفق مي شد محاكمه مردك را عقب پولي را كه مرد براي او مي فرستاد .بيندازد و از محكوميت قطعي او جلوگيري كند

اش را يكي يكي وصول با صداقت به قرض هاي او مي داد و چك هاي برگشتي گرچه گاهگاهي پول او را بمصرف قرض هاي فوري خود مي رساند و . مي كرد

. يكي دوروزي اين دست و آن دست مي كرد تا ازدرآمد خودجاي آن را پر كندكار مي كرد و حتي گاه و بيگاه با و خلوص نيت رويهمرفته براي او با صداقت

را واداشته بود تا شكايت خود را پس تعهد شخصي خود يكي دو تا از طلبكارها . بگيرند و منتظر بمانند تا پولشان وصول شود

وقتي به دفتر وكالتش رسيد يك بطر شراب سفيد از گنجه بيرون آورد و توي يخچال گذاشت، يكي دو پر از كاهوي خنكي كه توي يخچال بود خورد،

راديو ترانزيستوري باالي سرش را . توي رختخواب خزيدورد و آلباسهايش را درراديو گوش ميكرد ودر چرت فرو مي سيقيروشن كردو در همانحال كه به مو

اما. رفت سعي كرد پيش خودش اندام سفيد و خوش تركيب زنك را مجسم كندناگهان در ذهنش اندام زن خودش با آن پستانهاي شل و ول و پائين افتاده و شكم

از اينكه مدتها بود اتاقش را از او جدا كرده بود و دو سه ماه بود . مجسم شد گندهبعد در همان حال كه راديو . كه بدن لخت او را نديده بود احساس خشنودي كرد

.اخبار مي گفت در خواب فرو رفت

Page 81: سفر شب

۴ اخت كه شاخش مرده شور اون ريختتو ببرن بدبخت دهاتي خدا خوبه خرو شن

نداد از سر صبح كه بلند ميشه همينجور بايد خواب همه رو بگيره تا وقتي كه گورشو گم كنه بره اونم از اون نصف شب بلندشدنشه كه لك و لك با اون نعليناي

سه بعد از نصف و انگار نه انگار كه ساعت دو ش سرو صدا راه ميندازهيايكبيركسي خوابيده بعدم اون سيفون مستراح رو شبه و تو اين خونه ام غير از اون

اونطرفتر ميره مخصوصا براي اينكه من و همچي ميزنه كه صداش تا ده تا همسايهبچه هامو بيدار كنه وگرنه توي روز روشن هيچوقت يادش نيست سيفونو بزنه ميذاره بو گند خونه رو پر كنه با اون سنده هاي گنده اي ام كه ميندازه مثل مال

اون موقع ها كه تو اتاق من مي خوابيد ها اينم از صبحشه همون كم بود كه عملهساعت چهار بعد از نصفه شب هر روز بلند مي شد چراغ باالي سرشو روشن مي كرد و اون كتاباي كلفت فرانسه رو ورق مي زد يكي نيست بهش بگه از اينهمه كه

ئي خوردن هورت بقول خودت خوندي چي فهميدي همينقدر بلده كه وقت چابكشه و بعدم توي خونه كه راه ميره هي اخ و تف بندازه و وقتي دندوناشو خالل ميكنه هي ملچ و مولوچ كنه گفت مال شدن چه آسان آدم شدن چه مشكل اونوقت وقتي تازه اومده بودم خونه ش هي بمن سيخونك ميزد كه برم درس بخونم كالس

بگيرم بهش گفتم اون هفت هشت كالسي رم كه نه و دوازده رو متفرقه امتحان بدم خيلي زياده گفتم من زن اولت نيستم كه برم سيزده چهارده سال توخونده م از سر

درس بخونم اون كه درس خوند كجا رو گرفت كه اونموقع شم كه زن تو بود توي خونه مي بستيش بستون با تركه انار كتكش ميزدي همون بهتر كه اتاقشو

اقل ديگه ساعت چهارصبح كتاب خوندن كوفتيش منواز خواب عوض كرد النميپرونه همينقدر كه صبح ساعت شش توي خونه سر و صدا راه ميندازه و فحش ميده و آدمو از خواب بيدار مي كنه بسه يكي نيست بهش بگه آخه مرد چه مرگته پا شده ي پسره سماورو آتيش كرده جوشه گور مرگت يه چائي دم كن بخور و برو البد توقع داره من پاشم صبح بصبح براش سماور آتيش كنم چائي دم كنم بعدم دست بسينه براش چائي بريزم بخوره و بره فوتينا من خونه بابام از اين كارا نكرده م كه خونه تو گردن كلفت بكنم همينقدر كه ظهر وشب هفت هشت سال

م درد نكنه خير سرش براي خودش و اون بچه هاي گردن كلفتش غذا پختم دستمن به نميتونه يه آشپز خوبم برام پيدا كنه هر كي رم پيدا مي كنه يه ماه نميمونه

Page 82: سفر شب

بهمن شعله ور / شب رسف ٧٦

گه داري بهش ميگم خوبه خوبه توقع داره البد من يميگه تو بلد نيستي كسي رو نروزي سي دفعه قربون صدقه آشپز و نوكر و كلفت برم كه بمونن نوكر و كلفت

كارشونو بكنن بهش ميگم خاك تو سر تو آقاي خونه كنن چشمشون كور شه بايد كه نوكر و كلفت ازت نميترسن تا بهشون حرفي ميزني ميذارن ميرن ميگه من

آدم سرشون داد نزنه و بهشون فحش نده كه بهشون فحش ميدم خوب معلومه اگهكارشونو درست و حسابي نميكنن حاال خوبه كتكشون نميزنم نصرالملوك نوكرشو

كفگير كتك مي زد پسره صداش در نميومد پنج سالم پيششون موند ميگه البد با كه نوكر اونا دلخوشياي ديگه داشت ميگم خاك توي اون سرت كنن بدبخت هرزه

اونوقت حاال من مجبورم با اين همش فكر ميكني همه مردم مثل خودت هرزه ن و نيم مرتيكه ام بلند نيست بسازم تازه دو قورت يپسره شاف كون كه هيچ كار

باقيه يكي نيست بهش بگه آخه چه تاجي بسر زنش زده كه اينهمه ام ازش توقع داره ميگه من آشپزي بلد نيستم خيال ميكنه زن آدم بايد آشپز باشي ناصر الدين شاه باشه ميگم بدبخت تو خونه تو چي هست كه من نتونم بپزم يه پلو خورشت

ن كه آشپز باشي نميخواد ميگه من همه ش دم پختن و دو تا تخم مرغ نيمرو كرپختك بلدم بپزم بخوردش بدم بدبخت به پلو خورش ميگه دم پختك تازه انگار

شوهراشون مي پزن ميگه خياطي واسهكه زناي مردم سي جور خوراك فرنگي ربلند نيستي خونه داري بلد نيستي نميدونم چي چي بلد نيستي ميگم تو كه انقد

بگيري اونم با اون سه تا النگ و ورا نرفتي دختر اوتولخان رشتي رادعات ميشه چدو لنگي كه از اون زنات پس انداخته بودي همين از سرت زياد بود آخه بدبخت هكي ميومد زن تو بشه اونم با اون زبون خوشش كه وقتي منو از در خونه ش آورد

افل از اينكه من تركي باباش بتركي ميگه قيافه ش مثل سگ ميمونه نيست غبه تو يك سگي نشونت بدم كه گفتم سوختته پدربلدم تو دلم بهش گفتم سگ اون ننه

و قطار كرده جلو من شاون سه تا بچه قد و نيمقد خودت حظ كني اونوقت آوردهكه با هم آشنا بشيم انگار كه خيلي خوشم مياد ازشون اما باز صورت ظاهرو حفظ

كتابچه رو آورده دفتر چه خاطراتشو كه توش چيز كردم بعد سر غروبي رفته اونبنويسه وقتي بهش گفتم كه بده من بخونمش ديدم كه انگار ميل نداره اما باالخره

رار كردم داد كه بخونم اونوقت تازه فهميدم چرا نميخواست بده صوقتي كه زياد اتت بد يكي نيست بهش بگه آخه آدم خر تو كه انقدر از زنا توي دفتر چه خاطرا

بخصوص بااون چيزائي كه از من نوشته بود كه شنوشتي آخه چرا ميدي بخوننآره اين زنو مي خوام بگيرم كه بچه هامو بزرگ كنه و چشمش كور شه بايد اين كارو بكنه و نميدونم اگه شده صد تا زنو بدبخت كنم اين بچه ها رو بزرگ ميكنم

ساب كار خودمو كردم گفتم اگه ارواي شيكمش اينه كه من از همون روز اول حعلي ساربونه ميدونه شترو كجا بخوابونه مگه منو بابام از سر راه پيدا كرده بودكه

گردن كلفت النگ و دولنگ زناي ديگه را بزرگ كنم اونم از ةخونه اين مرتيك بيام

Page 83: سفر شب

٧٧ بهمن شعله ور / شب رسف

شب زفافم بودكه اون بچه كوچولوش اون توله عزيز كرده ش اومد نق نقشو راه

ه من ميترسم اونم ورداشت بي خجالتي هيچي آوردش توي رختخواب انداخت كما خوابوندش گفتم مرده شور اين شب زفافو ببره كه يه بچه چهار ساله بياد ميون زن و شوهر بخوابه اين سه چهار سال چيكار ميكردي هر شب وردل خودت

ه سرتق ميخوابونديش اما هر چه مي گفتم يه گوشش در بود و يكيش دروازه پسرو تا صبح وردل من خوابوند از فردا صبح منم حساب كار خودمو كردم اول از همه جهازيامو بردم توي يه صندوق خونه گذاشتم درشو قفل كردم الحمداله چيزيم نبود كه نشه يه گوشه گذاشت قفلش كرد يه گوني ظرف مس بود ويه

ردن وقتي بهش مشت خورده و ريز ديگه بعدم شروع كردم جاي خودمو قرص كگفتم دلم ميخواد يكي دو تا بچه داشته باشم گفتن وقتي اون سه تا بچه بزرگ شدن اونوقت تو دلم گفتم آره تو بميري ولي ميدونستم اگه اينو بهش بگم بدتر لج ميكنه اين بودكه هيچي نگفتم اما نرم نرمك شروع كردم هي شبا در گوشش

قال يه بچه از خودش داشته باشه و انقدر خوندن و نق زدن كه آدم دلش ميخواد اكردم تا باالخره بچه دار شدم بعد خيالم كمي قرص تر شد چون ميدونستم كه چقدر بچه خودشو دوست داره و نميتونه ازش جدابشه بعد ديگه هي ام مجبور

اون باباي پير سگشو بكنم كه همونجا گوشه خونه نشسته بود ةنبودم كه مالحظي و عرق ميخورد و ارد ميداد انگار كه زن خودش واسه فرمون ح تا شب چائبص

زن اونم انگار كه بچشم و همچشمي مبردن ازش بس نبود بعد كه من حامله شدمن باشه حامله شد اونوقت هي من بايد خون دل مي خوردم كه چرا كلفت و نوكر خونه همه ش دارن واسه آقا بزرگ و زن جونش فرمون ميبرن يه روز بهش

اين خونه منم يا زن بابات رك و پوست كنده بهم گفت توقع گفتم باالخره خانوممن داري دست بابامو بگيرم سرپيري از خونه بندازمش بيرون گفتم نه ولي آخه

بايد بدونم خانوم اين خونه كيه اما وقتي بچه مو زائيدم و دختر دراومد اون ست بچه اولم پسر باشه كي خوشحال شد اما من هيچ خوشحال نشدم دلم ميخوا

دم آميدونست چند سال بعدش چي پيش مياد با همچي شوهري نميشد گفت كاركجا ميكشه اونجور كه سه تا زن قبليشو پشت سر هم طالق داده بود فقط من ه ب

گربه رودم حجله كشته بودم كه با من جرئت از اين غلطا نكنه كه بره دماوند با ته ميدونستم تا وقتي بچه مو از شير نگيرم فكر پست واسه من طالقنامه بفرس

همچي غلطا بكله ش نميزنه بعد از اونم اگه ميخواست اينكارو بكنه ميگفتم بچه مو ور ميدارم ميرم خونه برادرم نه اينكه برادرام راستي بچه اونو نيگه دارن اما ا ميدونستم كه هيچوقت دلش راضي نميشه كه بچه ش از خودش جدا بشه ام

اونوقت هنوز اين سگي كه حاال شده نشده بود منم يه خورده باهاش مدارا ميكردم و يه خورده به بچه هاش ميرسيدم كه دهن صاحاب مرده ش بسته باشه بعدم بايد يه خورده پول و پله توي خونه اون واسه خودم كنار ميذاشتم كه اگه يه روزي

Page 84: سفر شب

بهمن شعله ور / شب رسف ٧٨

بدهنم برسه كه بتونم بچه رو پيش خداي نكرده مجبور بودم برم دستم تا يه مدتيخودم نيگه دارم و دستم جلوي برادرام دراز نباشه تا اينكه اين مقر بياد امااون روز كه دو سه سال بعد كارمون به دعواي حسابي كشيد و گفت كه بريم محضر طالقم بده راستي ترسيدم چون با سابقه اي كه از اون داشتم اگه برادرام نيومده بودن و

رومش نكرده بودن همينكارم ميكرد ميگفت بچه رم هر جور شده ازم ميگيره آاونجورم كه توي عدليه اونموقع كيا و بيا داشت بدون اين كارم ميكرد اما بعد خوبه كه براش گرفتاري پيش اومد و پشم و پيالش ريخت و گرنه هنوزم همون

شد چون ميدونستم الجوشني بود كه بود از اونوقت ديگه خيالم راحت ذي شمرهميشه گرفتاري چك و سفته و بنائي و غيره داره و هيچوقت انقدر پول توي جيبش يا توي بانك نداره كه چكهاش برنگرده اينه كه ميدونستم مهريه منو

بده و اگه همينقدر يكي دو روز ميگذشت آروم مي شد جا بجا تونه يهيچوقت نمنيست مثل اون شب كه چند سال پيش تا هيچوقتم انقدر كه وانمود ميكنه گرفتار

صبح خونه نيومد و گفت سر جريان هاي سياسي برده بودنش زندون انگار كه من خرم نمي فهمم رفته بود پي الواطي وگرنه اگه آدمو ببرن زندون كه يه شبه ولش نميكنن بعدم اون تختي كه چند ساله زده توي اتاق پشت دفتر وكالتش ميگه واسه

عصرا توش استراحت كنه آره البد اونجا پستو و حرمسراشه كي ميدونه چه اينه كه جور آدمائي با اين وكيال سرو كار دارن البد مثال يه زنيه كه ميخواد از شوهرش طالق بگيره و دست بدامن اون شده زني كه ميخواد از شوهرش طالق بگيره البد

م نيست زن حتي خوشگل واسه اين الز بايد خوشكل و پولدارم باشه گو اينكهاالغم دستش برسه ميخوابه مثل اون زنيكه زن رفيقش كه اين با ما چه باشه

شوهرش مرده بود سن خر پيره رو داشت هيچي ام قيافه نداشت با اينحال قول ميدم كه ميرفت خونه ش و بغلش ميخوابيد و وانمود ميكرد كه دنبال كار انحصار

خوب ميدونم كه سروسري بينشون بوداونجور كه وراثت واز اين حرفاست اما من اون زنه تلفن ميكرد و وقتي اتفاقا من گوشي رو ور ميداشتم ميذاشت زمين انگار كه اگه ريگي به كفشش نبود خوب نميتونست حرفشو بمن بزنه مثال بگه كه

محاكمه ش كييه يا نميدونم چي الزم داره و از اين حرفها اونوقت سه چهار ساله تختشو برده اون اتاق سالي ماهي چطور بشه كه شب بياد پيش من بخوابه اونم كه

واسه اينكه ايز به گربه گم كنه و گرنه اون آدمي نيست كه بتونه يه ماه بي اين سر كنه اونوقت وانمود كنه كه از من ديگه اصال خوشش نمياد انگار كه حاال خودش

زهمه موهاش نريخته بود و كله ش يه جوون بيست ساله زلف چتريه گفتم اگه باطاس نشده بود ممكن بود آدم چشماشو هم بذاره و خيال كنه آش دهن سوزيه ميگه زني كه چهل و پنج سالش شد فاتحه ش خونده س ميگم من چهل و پنج

اونوقت اون خنده سالم نيست اون شناسنامه رو مخصوصا پنجسال بزرگ گرفته نازه اينطوريم كه باشه اونموقع كه اومدي خركيشو سر ميده ميگم بدبخت ت

Page 85: سفر شب

٧٩ بهمن شعله ور / شب رسف

خواستگاري من كه چهل و پنج سالم نبود كه ميگه آره اما اگه من نيومده بودم تا همين حاال ميموندي و ميگنديدي چون همونموقع شم كه من اومدم خواستگاريت ترشيده بودي ميگم ارواي بابات اگه ميخواستم زن مثل تو بشم تا

هر كرده بودم اينم كه ميبيني زن تو شدم دلم واسه اون سه تا بچه اونموقع ده تا شوبي مادرت سوخت نه اينكه راستي اينو از ته دل بگم اما اگه آدم يه چيزي به اين خرس كون سوراخ نگه نميتونه اون دهن گاله شو ببنده بعدم بهش ميگم من

نيومده م اونوقت اون هرچي باشه از يه خونواده سرشناسم و مثل تو از زير بته در خنده خركيشو سر ميده و ميگه باباي تو مگه يه منشي بيشتر بوده ميگم منشي نبوده و دبير بوده وقتي وزير ميخواسته بياد تو اتاقش در ميزده و اجازه ميگرفته ميگه منم وقتي ميخوام برم تو مستراح در ميزنم و ميرم تو ميگم خاك تو اون

يه ميگم هر چپس بدبخت فايده اين كتابايي كه ميخوني سرت كنن با اون تربيتتچي باشه بهتر از اينه كه آدم از زير بته دراومده باشه و اصال فاميل نداشته باشه ميگم ما از فاميالي تو فقط يه باباي عرق خور كيمياگر ديديم و با اون يارو كه

نظام وظيفه و هر شب بابا يا ننه ته كه اومده بود تهرون ةميگفتي نميدونم پسرعمبخوابه من تا يك هفته بايد تو خونه شپش كشي ميكردم جمعه كه ميومد اينجا

از اون باباش بود كه وقتيكه مرد نداد يه كفن و دفني چيزيش بكنن داد مرده اونمشوره معلوم نيست كجا برد چالش كرد اونم تازه واسه خاطر قر وقر من بود وگرنه

گفت در چاهك گنده هه رو ور ميداشت مينداختش اون بدون همونجوري كه ميتو ميگم سي ساله اومده ي تهرون هيچ صرافت افتاده ي بري يه سري به شهرت

ترك نبينم يه م كه به فك و فاميلت بزني ميگه من سي ساله توي آينه نگاه نكردهه تو ميگه مگ ميگم خوبه كه خودتم ميدوني تركي اينكه پاشم برم ميونشونه واي ب

م بوده اونم تازه مال نزديكياي قزوين آقابزرگخودت بابات قزويني نبوده ميگم اوال آره مال دهات قزوين ميگم خاك تو اون سرت كنن خيال ميكني بوده ميگه

ميتوني با اين حرفا واسه خودت شخصيت درست كني واسه همينه كه منو ورداشته آورده انداخته گوشه اين دهكوره كه ماه بماه فك و فاميل خودمو نبينم

قت اون چون ميدونه اگه من تهرون باشم مرتب فاميالم ميان ديد و بازديد و اونومي فهمه از زير بته در اومدن يعني چي چونگه خودش كسي رو نداره بياد ديدنش اونوقت به من ميگه كه تمام اعيان و اشراف مملكت توي شمرون مي شينن ميگم خوبه خوبه دهاتي رو جون بجونش كنن دهاتيه ميگه هواي اينجا تميزه ميگم پس

رطان و از اين حرفا بگيرن چونكه تمام اينائيكه تو تهرون هستن بايد سل و سهواي اونجا تميز نيست ميگه فك و فاميل تو كه الحمداهللا همينشم ندارن و مجبورن توي خونه كرايه اي بشينن ميگم اوال خونه كرايه اي نيست و رهنيه ثانيا اگه برادر منم ميخواست توي دهكوره خونه بخره تا حاال يه باغ از اين گنده تر

اونم از اون ماشين فسقلي و قراضه شه ميگه برادر تو همينشم نداره خريده بود

Page 86: سفر شب

بهمن شعله ور / شب رسف ٨٠

ميگم بدبخت برادر من زنش اعصابش ناراحته نميخواد شوهرش پشت فرمون بشينه وگرنه تا حااليه ماشين خريده بود كه خوشگلتر از اون توي شهر نباشه وقتي

اونم وره ميكشهاون خنده خركيشو سرميده چقدرحرصم ميگيره مثل ديو سفيد تنر باغ ميدوه و واز روزاي جمعه شه كه صبح پا ميشه با زير پيرهن و زير شلواري د

خودش راه ميندازه كه دور باغ بد كون ميره اون بچه يتيماشو دنبال ميل ميگيره ياون يا اينكه اره دستشون ميگيرن اون درختارو اره ميكنن ميگم باالخره يه روز يكي

نار يا گردو كه ميبرن ميفته روي اين خونه لعنتي من و بچه هامو از اون درختاي چبا يه وزنده بگور ميكنه بعدم از اون غذائيكه جمعه ها ميپزه يه من گوشت گاو

ا اون بخروار گوجه فرنگي و باميه و فلفل قاطي ميكنه يه منبع آبم توش ميبنده بچه هام از اون چيزي اسميكه روش گذاشته ميگم خوبه خوبه الزم نكرده بمن و

بدي من خونه بابام گوشت گاو نخوردم كه خونه تو بخورم چطوري ميتونن اونهمه فلفلو بخورن و صداشون در نياد پوست دهنشون بايد آستر داشته باشه گو اينكه اون بچه يتيماش جونشونم در بياد جرات ندارن چيزي بهش بگن ميگه

پختك واسه خودت درست كني بخوري بدبخت شفته خور تو بايد بري همون دماونوقت اون سه تا خرس كون سوراخ مي شينن هر وهر ميخندن ميگم اي خاك توي اون سرت بكنن بدبخت بيچاره تو كه ازت ديگه گذشته اما من دلم واسه اين سه تا بيچاره ها ميسوزه خدا ميدونه كه وقتي بزرگ شن چي ميشن بعداون بزرگه

گا ميكنه كه ميخواد منو بخوره بهش يه روز گفتم اون پسر همچي منو با چشاش نيبزرگت قاتل ميشه اگه نشد من اين گيسامو ميكنم ميريزم تو خال من جرات ندارم يه روز با اون تو خونه تنها باشم حتم بدون خفه م ميكنه نعشمو ميبره يه جائي

ه تا تنها بذارم چال ميكنه بهش گفتم من جرات ندارم يه دقه بچه هامو با اين ساين دار دنيارو چي ديده ي به بچه هام گفتم كه با برادراشون پاشونو يه قدم از در باغ بيرون نذارن گفتم اينا ميبرن سر آدمو ميبرن خونشو طال ميكنن چي ميتونستم بگم بهتر از اين بود كه يه روز بفهمم دستي دستي يكي از بچه هامو برده ن زير

ن از اينا هر چي بگي بر مياد كي ميدونه كه مادرشون وقتي ماشيني چيزي كردهميبيندشون چه چيزا بهشون ياد ميده خوبه كه حاال من خودم اهل جادو جنبل نيستم هيچ اعتقادي ام بهش ندارم اما مردمو چي ديده ي وقتي به اون ميگم كه يه

يخنده ميگه من روزي ممكنه بچه هاي نره خرش يه بالئي سر بچه هاي من بيارن مديوونه ام اما خودشم ميدونه خودشم ته دلش اعتماد نداره كه بچه هاي منوبا اونا

اون كوچيكه با اون بچگيش وقتي زني يا دختري مياد خونه ما تنها بذاره بعدمهمچي بااون چشاي هيزش نيگاش ميكنه كه نگو من جرات ندارم يه شب تنها

بكن چهارده ساله عاشق شده بود چيكارا كه باهاش تو يه خونه باشم فكر شو نميكرد ميگم بذار اون بزرگ شه يه خانمباز عياشي بشه كه نگو همين حاالشم

نيست كجاست اسمشه كه تو نمايش ممعلوم نيست نباشه شبها تا بوق سگ معلو

Page 87: سفر شب

٨١ بهمن شعله ور / شب رسف

تمرين ميكنه واز اين حرفاانگار كه بچه انقديم هنرپيشه ميشه يا با رفقاش سرپل

اما خدا ميدونه چيكارا ميكنه مشروبم ميخوره ميگن بچه س اما اونو من ميگرده مي شناسم خوبه كه باباشم حريفش نيست هر چي ام فحش ميده يا كتكش ميزنه فايده نميكنه مثل اونروز كه با من دعواش شد اونم اگه تو رودرواسي مهموناش

و غ ره اينم داد در بانبود نميبرد كتكش بزنه اونوقت خواست از خونه فرار كنه ببمونه شايد بهتر روش بستن گفتم چرا نميذاري بره بذار بره يه مدتي پيش ننه ش

ازاين بشه گفتم تو كه نميتوني جلوي اونو بگيري بلكه اون بتونه گفت من جلوي خدارم ميتونم بگيرم گفتم ميبيني كه جلوي اين يه الف بچه رو نميتوني بگيري اگر

سرتق و چشم سفيد بار نميومد گفتم من ميدونم همش زير سر ميتونستي انقدراون برادر قاتلشه همه شونو اون تحريك ميكنه ميندازه بجون من بعد صداي گرپ رو شنيدم كه پسره از طبقه دوم عمارت پريد توي كوچه و فرار كرد تقصير اينه كه

ون پيش شب رفت ورش داشت دوباره آوردش خونه اگه من بودم ميذاشتم همهمين اينجور منتشو نو ميكشه ور ميداره ميارتشون كه هر دفعه از مادرش بمونه

جري تر ميشن دو ماه نكشيد كه اونروز دوباره رو من دست بلند كرد هدفعه ديگاما اين دفعه من كار بهتر كردم بهش گفتم كه تو ميگي اون بچه س نميفهمه باشه

ه به اون يه چيزي بگه گفتم همه ش زير سر ا اما اون بزرگه كه ميفهمه چرا نميرون قاتله اگه يه روزي به اون يه چيزي بگه ديگه اينا جرئت نميكنن از اين غلطا بكنن گفتم يا اون قاتل و همون شب ميفرسته خونه مادرش يا من دو تا بچه مو ور

و ور داره ميدارم ميرم خونه برادرم ببرادرمم تلفن كردم كه پاشه بياد من و بچه هامببره گفتم من اسير نيستم جون خودم و بچه هامم از سر راه پيدا نكرده م كه هر روز جز بزنم و دو كيلو الغر بشم خوب بودكه بد موقعي ام بود چون بيرون باز گرفتار ي داشت و خيلي ام عصباني بود همون روز عصري آهن فروشه اومده بود

هنامو ور ميدارم ميبرم اونم مجبور شده بوديه كه يا همين االنه پول بده يا تير آم گيسامو تو ستاما من مي دون محل بهش بده البته اون نگفت بي محله يچك ب

آسياب كه سفيد نكرده م اينو من مي شناسمش اينه كه هر چي اون خودشو عصباني تر نشون داد من بدتر لج كردم بچه هامم هي گريه كردن و منم بهشون

كنن تا اينكه بلند شد رفت به اون پسر قاتلش گفت كه پاشه شب گفتم كه بدتربره خونه مادرش بمونه اونم يه خورده باهاش يكي بدو كرد كه فردا امتحان داره و

اومد اين از اين حرفا اما باالخره كتاباشو زد زير بغلش و با غيظ رفت بعد اطر تو از خونه بيرون خواست سر من داد و بيداد كنه كه بچه مو شب امتحانش بخ

اونموقع كه مياد اون داداشاي نره خرشو تحريك كردم گفتم چشمش كور بشهميكنه ميندازه به جون من فكر امتحانش نيست گفتم پس اينهمه خلق عالم كه هر

يا روزي يه نروز و هر شب دارن امتحان ميدن بايد بيان خونه ننه بابا شونو بخوركه مجبور شد شب امتحانش پاشه از خونه بره هدفع كتكشون بزنن گفتم يه پس

Page 88: سفر شب

بهمن شعله ور / شب رسف ٨٢

بيرون ديگه يادش ميمونه كه از اين غلطا نكنه جلوي برادراي نره خرشم بگيره كه از اين غلطا نكنن تازه كسي كه بناس قاتل و آدم كش بشه ديگه امتحان ميخواد

دختراي چيكار كنه گفتم تو و بچه هات بايد امتحانتونو پيش خدا پس بدين هي ازمن ايراد ميگيره ميگم چشونه دختراي به اين خوبي تمام فاميل ازشون تعريف مي كنن همه بمن ميگن خانوم شما ماشااهللا چه دختراي خوبي دارين ميگه مثل خودم

ار بار ميان كه نميتونن دو تا تخم مرغ و نيمرو كنن اونوقت مردم تو عبيكار و بييدونم اين حرفاهمه از سوزش كونته واسه اينكه روح باباشون نفرين ميكنن ميگم م

چشم نداري بچه هاي منو ببيني هر روز به يه بهانه سر بچه هام چه قشقرقي راه ميندازه كه مثال چرا چائي رو يه خورده دير دم كردن يا چرامثال چنگالي رو كه

برو دختراي پسردن ببينن كثيف نباشه ميگم كبرام آوردن جلوي آفتاب نيگا نمردم و ببين تا بفهمي چه دختراي خوبي گيرت اومده دختراي باين سن و سال بايد همه ش پي گردش و تفريح باشن طفلك دختراي من بايد صبح تا شب برن

اونوقت يه عصر و شب كه تو خونن يا يه جمعه كه تعطيل دارن بايد مدرسهگريه كنن دختراي شينن ه بو برن يه گوش مرتب با اون باباي سگشون كلنجار برن

نصرالملوك كه همه ش روزهاي جمعه ميرن فرودگاه ته دانسان و رقص و مرتبم پارتي دعوت دارن ننه باباشون ازشون از اين توقعا ندارن كه اين از دختراي من داره گفتم كدوم دفعه اومدي دست بچه ها تو بگيري ورشون داري ببري سينمائي

ن يارو موكلش اون كتابچه هاي بليط سينما رو گردشي جائي چرا يه دفعه فقط اوبراش آورده بود فقط اون سه ماه تابستوني واسه من و بچه ها بد نبود اونم تازه همه ش فيلماي قديمي بود توي اين سينماي تابستوني گدائي سر پل يه روز نشد

سقلي بچه ها رو سينما مولن روژي جائي ببره همين ور داره آدمو با اون ماشين فببره سر زمين دماوند يا ناهار ببره چلوكبابي شمشيري يه وقت نشد شكوفه نوئي جائي بريم اونم از درس خوندن بچه ها مه بچه هاي نصرالملوك كه سي جور معلم سرخونه دارن باز مرتب سه چهار تا تجديدي دارن تازه يكي دو سالم رفوزه

ديدي بيارن ميخواد روزگار شونو شده ن اما خدا نكنه دختراي من از يه درس تجسياه كنه طفلكي ها اونروز كه لب تر كردن كه براشون معلم سرخونه بگيره نزديك

ه برادراتون با معلم سر خونه درس گم ميگفت نبود يه خوني راه بيفته بهشوش سال متوسطه رو سه ساله امتحان دادم و قبول يشكه خونده ن ميگفت مگه من

داشتم انگار كه هر كاري اون و پسراي گردن كلفتش كردن شدم معلم سر خونهدختراي منم بايد بكنن تازه اون موقع كه اونا درس مي خوندن حتما مدرسه ها خيلي راحت بوده حاال مدرسه ها انقدر مشگل شده بهشون ميگه اگه بنا باشه

نگار كه متوسطه رو با معلم سر خونه قبول بشين چطوري ميخواين برين دانشگاه اهمه دختراي مردم ميرن دانشگاه دختر دانشگاه ميخواد چيكار دختري كه ميخواد پس فردا شوهر كنه بشينه خونه بچه نيگه داره ميگه اينهمه دختراي مردم چطور

Page 89: سفر شب

٨٣ بهمن شعله ور / شب رسف

ه دارن ميرن دانشگاه ميگم اونااون دختر ترشيده ها و بي قيافه هان كه كسي نيگا ب

ه ي يه دختر خوشگل رفته باشه دانشگاه گفتم روشون نميكنه گفتم تا حاال شنيدبدبخت بجاي دانشگاه و اين حرفا فكر اين باش واسه دخترات يه جهازي درست كني پس فردا هيجده نوزده سالشون ميشه هنوز يه باديه مسي جهاز ندارن ميگه اون دو تا چرخ پائي رو واسه كي خريده م ميگم همين اين شد جهاز ميگه خانوم

من تا دانشگاه رو تموم نكنن شوهر نميكنن تا اونموقع ام وقت زياده دخترايهمين خيال باش مگه من دخترامو از سر راه پيدا كرده م كه ه گفتم تو بميري ب

بذارم دوازده سال جون بكنن بعدم تازه برن دانشگاه كه تا وقتي گيساشون سفيد كه اينجور كه طفلكيا ميشه هنوز روپوش ارمك تنشون كنن و محصل باشن گو اين

مجبورن كنج خونه بشينن كجا كسي ميبيندشون كه بياد خواستگاريشون الحمداهللا باباشونم يه فك و فاميل درست و حسابي نداره كه اينور و اونور براشون فكر باشن فاميل منم كه سي سال با دختراي اين عروسي نميكنن اگه باباشون يه آدم

روي دست مي بردنشون اما كي ميخواد بياد داماد اين حسابي از فاميل خودم بودشمر ذي الجوشن بشه اونجور كه هميشه با زير پيرهن و زير شلواري توي خونه راه ميره و جلوي مهمونا همونجور كه روي مبل نشسته از خودش باد خارج ميكنه

ع كه خيال ميكنه اونا نمي فهمن خوبه كه بدبخت خودشم تعريف ميكنه كه اونموقمستنطق بود معاون عدليه از دستش شكايت كرده بودكه از اتاق بغلي صداهاي عجيب و غريب مياد بيخود نبودكه انداختنش بيرون خودش ميگه استعفا كرد چونكه ميخواستن روي مطالب روزنامه ش اعمال نفوذ كنن امااينو نگه چي بگه

ونه كي جوازشو ازدستش حاال خدا ميد نداختنش بيرونمن كه خر نيستم حتما ابگيرن بگن تو صالحيت نداري اونوقت هي از برادر من ايراد ميگيره چشم نداره ببينه كه برادر من بيست و چند ساله كارمند دولته هنوز يه سابقه بد نداره روز بروزم الحمداهللا مقامش باالتر ميره بمن ميگه برادر تويه آدم بي بخار خايه ماله

اون اداره بپرسي يمده خايه مالي تو رو كرده ميگه از هر كي توميگم بدبخت اوبهت ميگه ميگم بدبخت اونائي كه توي اداره برادر من كار ميكنن اصال با امثال تو طرف صحبت نميشن واي به اينكه بيان پيش تو از برادر من بدگوئي كنن ميگم

فاميل منو ببيني طفلك هر كسي اينو ميدونه كه تواز حسودي چشم نداري برادر وديگه سالي ماهي يه دفعه ام خونه من پا نميذارن فاميالم بااون رفتاريكه اين ميكنه

همون يه دفعه كه اومدن سه ماه تابستون توي اون خونه باالئي موندن بسشونه كه حاال بگه فاميالت اومدن مفت و مجاني اونجا نشستن ميگم بدبخت خودت

وم آدم حسابي ميومد اون خونه رو اجاره كنه اينم كه منتشونوكشيدي تازه كدره گوشه اين دهكوره دق اميبيني اينا اومدن واسه اين بود كه ديدن خواهرشون د

ميكنه ميگم روزاي سيزده بدرم كه ميان اينجا الحمداهللا انقدر غذا ميارن كه ديگ نون داشتم كه تو فقط يه آش رشته ميپزي ميگم واال اگه يه لقمه دديگ زياد ميا

Page 90: سفر شب

بهمن شعله ور / شب رسف ٨٤

خودم و بچه هام و سيركنم همين فردا دستشون و ميگرفتم و از اين خراب شده ميبردمشون بيرون اينجا رو واسه تو واون بچه هاي گردن كلفتت ميذاشتم ميگم خدا عاقبت منوبخير كنه راستي ام كه بخير كنه برم اين وامونده ها رو از خواب

يشه اگه بذارمشون تا لنگ ظهر مي خوابن اينام بيدار كنم مدرسه شون داره دير م.دارن تنه لشي رو از باباي بي غيرتشون ياد مي گيرن

Page 91: سفر شب

۵ اين همه خبرها شده و حاال جلوي آينه مي . آينه هم مثل مردم ظاهر بين است

همانجور سرو مرو . عينهو سابق. ايستي خودت را نگاه مي كني، و انگار نه انگارهي گفتند چه مرگت است؟ . ظاهرمان مردم را ميكشد باطنمان خودمان را. گنده

محصل مدرسه طب چه دردت است؟ چي كم داري؟ مردم حسرت ميخورند كهباشند ويك باباي گردن كلفتي هم داشته باشند كه همه جور وسايل زندگي و

من نمي توانم بروم ميان آن قرتي ها و غربتي ها باباگفتم . تفريحشان را فراهم كندمن نميتوانم روپوش سفيد روي دستم بيندازم و از دروازه دولت تا دانشگاه . بنشينم

ي اتوبوس با كارت تحصيليم خودم را باد بزنم كه همه تهران پياده راه بروم يا توبدانند من دانشجوي طب هستم و آن كتابهاي مزخرف را بخوانم كه سي سال پيش از روي يك مشت كتاب فرنگي شكسته بسته ترجمه كرده اند و اسم تاليف روش

ط گذاشته اند و از سر تا پاش آدم هيچي نمي فهمد و هر صفحه اش صد تا غلامالئي و انشائي دارد و استادهائي كه با آدم مثل حيوان رفتار مي كنند و هيچ وقت نميدهند آدم حرفش را بزند و هر درس هم صد تا استاد با كرسي و بي كرسي و دانشيار و دستيار و رئيس آزمايشگاه و رئيس درمانگاه و غيره دارد و هر كدامشان

يگر را قبول ندارند و سر درف هميك چيزي مي گويند وهيچكدامشان هم حامتحان آخر سال هم پشك مي اندازند كه آدم به كدامشان بيفتد و اگر حرف يكي

من نميتوانم يك باباگفتم . را بيكي ديگر بزني حسابت با كرام الكاتبين استكتابچه صد برگ بخرم وباالي هر صفحه را تاريخ بگذارم و ساعت شروع و ختم

كنم و اسم معلم را بنويسم وارد كالس مي شويم سالمي مي كالس را يادداشت گفت اينها همه اش يك مشت مزخرف است كه من سر هم مي كنم باباو .. .كنيم

. شايد من مريض باشم اما اينها مزخرف نيست .نيست باباو من گفتم نيست حس مي كردم دلم ميخواهد سر يك بلندي، سر يك . ميدانستم يك چيزيم هست

گفت باباو . بايستم و چنان نعره اي بزنم كه صدايم توي تمام دنيا بپيچدكوه، درد من دردي نيست كه دكتر باباات كند و من گفتم برويم پيش دكتر معاينه

خنديدند گفتند چه دردي، هي بهم. راخودم بايد عالج كنمن درد م. معالجه كند .رتت سرخ تر ميشودچه كشكي، روز بروز گوشت مياوري، روز بروز ر نگ صو

رنگ ورو را مي بينند اماديگر نميدانند توي اين . مردم همين ها را مي بينندب را مثل صبهشان گفتم پيشاني را بردارند واين بد م. صاحب مرده چه مي گذرد

Page 92: سفر شب

بهمن شعله ور / شب رسف ٨٦

چرا . آنوقت شايد خودم هم مي فهميدم چه مرگم بود. فيلم بيندازند روي يك پردهچرا هميشه انگار يكي از اعماق زمان . صدا مي كرد هميشه يك چيزي تو كله ام

چرا خيلي وقتها كه با كسي حرف مي زدم بنظرم مي آمد !هومر !هومر: صدا مي زدكه عين همان حرفها را يك بار ديگر هم زده بودم وعين همان جواب ها را شنيده

ا آنها ام. همه اينها را بهشان گفتم. بودم، درست همانجا در يك چنان صحنه اي گفت اين را بالتين گويند باباو . گفتند خياالت است. فقط خنديدند

Metempsychosisو ،يا بزبان عوام حلول روح انسان يا حيوان مرده در كالبد تازهديگر هيچ احمقي در دنيا باقي نمانده كه بهش معتقد باشد و من فقط دچار

. د كه به حرفهايم مي خنديدندمهم نبو. خياالت سرشان را بخورد. خياالت شده امخيلي چيزهاي ديگر هم بودكه نميتوانستم . ش اين نبودا مهم اين بود كه همه

بهشان بگويم، كه اصال نمي توانستم بزبان بياورم، كه حتي در فكر خودم هم شكل مثل آن خواب گنگ و مبهم كه انگار روي يك تاب سوار بودم . درستي نداشتند

ائي كه سيزده بدرها به يكي از درخت هاي گردو مي بستيم و مثل يكي از آن تابهتاب باال ميرفت و باال ميرفت بعد بر ميگشت و بسرعت پايين ميامد و درست

اما اين نبود،. همانوقت كه حس ميكردي داري بزمين ميخوري دوباره باال ميرفتو حس چيزي بود خيلي گنگ تر كه از چيزي شبيه دلهره يا نشئه پرت مي كرد

ميكردي كه زير لحاف باد مي كني و باال ميĤئي و ميتركي و بعد از تركيدن دوباره . حتي در فكر هم نميشد مرتبشان كرد. اينها را نميشد بهشان گفت. باد مي كني

مي چرخند و فرو . مثل گرداب. چون افكار در سر آدم رژه نمي روند، مي چرخندچنگ مي اندازي كه بگيريشان و هر منتظر مي شوي و. كمين مي كني. ميروند

مي بيني داري فكر يك چيز ديگر را مي كني كه حتي آن . دفعه بور مي شويميگفت از لحاظ ماتر .گفت بابااينها را هم نميشد به .چيزي كه ميخواهي نيست

ياليسم غلط است، همان خنده خركي را سر ميداد و مي گفت شعور هم خوب ه آن بار كه آن جريان پيش آمد آن كاغذ كذائي را شعور اينست ك. چيزي است

شعور اينست كه . ام دستش گرفت و دور افتاد و به همه گفت كه من عاشق شدهآن بار دوم درست پيش از انكه دوباره مرا بزور باين دانشكده لعنتي بفرستد دستم

از را گرفت و دو ماه آزگار دور شهر راهم انداخت و پولهائي كه با هزار كلك. مردم در آورده بود توي دامن هر چه دكترامراض رواني و اعصاب است ريخت

هي خواستم بهش بفهمانم كه دكترهاي امراض رواني و اعصاب چيزي سرشان بهش گفتم كه دكترهاي امراض رواني با .نميشود و كاري از دستشان ساخته نيست

وارنگي كه راغهاي رنگن در هوا مي كنند و چآن چشم بندهائي كه با دستهايشاجلوي چشم هاي آدم مي چرخانند پيش از آنكه آدم را خواب كنند خودشان

رد و دكترهاي اعصاب هم چيزي جز اين بلد نيستندكه يك چكش را بخوابشان ميهي برد مرا .نرفت بابااما اينها هم بخرج . سر زانوي آدم بزنند كه آيا بپرد آيا نپرد

Page 93: سفر شب

٨٧ بهمن شعله ور / شب رسف

يكساعت منتظر بشوم و پيشانيم را چروك بيندازم و توي مطب دكترها نشاند كه

مغر خسته ام را خسته تر كنم كه تازه يارو يك چكش را سر زانويم بزند ومثل آقازاده اعصابشان از بنده «بوزينه نيشهايش را تا پشت گوشش باز بكند و بگويد

آن پوزخندش را بزند و پيروزمندانه در چشمهاي من نگاه باباآنوقت » .هم سالمترهيك . هميشه يك بازي بود باباچون اين در نظر . كند و خيال كند بازي را برده

را "پات" باباچون . مي باختيكي دست شطرنج بودكه در آن بايد يكي ميبرد و به و بعد آنروز كه من. هم نمي دانست چيست ، چون اصال شطرنج بلند نبود

دكتر گفتم كه اگر راستي ميخواهد بفهمد من چه دردم است بايد چكش را بجاي زانو توي سرم بزند تا ببيند چطوري سوت مي كشد چون بعد از همه اين حرفها

خيال كرد دارم بازي در مياورم يا بابادرد من توي زانويم نبود و توي سرم بود باباآنوقت . صم كرد اما چه فايدهاين حرف از شر دكترها خال. دستشان ميندازم

تازه دستم را گرفت برد بيرون سوار اتومبيلم كرد و تا منزل يك كلمه هم بهم حرف نزد و وقتي بمنزل رسيديم فرستادم كه با برادرهايم دور ميز ناهار خوري

از همان وعظ هاي هميشگيش كه آدم يادر . بنشينيم تا او بيايد برايمان وعظ كندمثل وعظ .دارد يادر شراب و او نه در زن شانس داشت نه در شرابزن شانس

هائيكه در باره زنها ميكرد كه زنها مثل هندوانه هستند هر چه بيشتر ببيني بيشتر از حفظ بودم و او بيخودي بخودش وعظهائي كه من كلمه بكلمه. ميشناسيشان

وانستم در چند دقيقه زحمت تكرار آنها راميداد، چون هنوز او شروع نكرده من ميت مدتيك ربع ساعت ما را آنجا منتظر نشاند و تمام . تمام آنرا در مغزم مرور كنم

من فكر مي كردم دارد لباسش را مي كند تا مطابق معمول با زير پيراهن و زير غافلگيرم كرد چون همانطور لباس بابااما اين بار . شلواري براي وعظ حاضر شود

چقدر مهم بابامن تازه فهميدم كه گفتگوي اين بار براي پوشيده آمد و آنوقتمثل آنوقتها كه ،ميدانست كه اين بار مطلب مثل پيشترها نبود چون حتماً. است

كتكم مي زد و ميداد در باغ را رويم قفل كنند كه نتوانم فرار كنم تا مجبور شوم از تا عمله را بفرستد كه دوم توي كوچه آويزان بشوم و پائين بپرم و دو ةطبق ةپنجر

توي خيابان دنبالم بدوند تا اگر پيش از آنكه به يك كرايه برسم دستشان بهم برسد يا مثل آنوقتها كه وقتي نمي توانست با حرف قانعم كند و توي .بخانه برم گردانند

تو نمي فهمي، هنوز خيلي چيزها هست كه تو نمي «بن بست مي افتاد مي گفت براي . هش ميگفتم آن خيلي چيزها را بهم بگويد ساكت ميماندو وقتي ب» .فهمي

همين بودكه اين بار مرا دور شهر گردانده بود چون ميگفتم مريضم و ميخواست دكتر ها بهم بگويند كه هيچ چيزيم نيست و حاال بعد از اينكه همه دكترهاي شهر

مرا وادار كند كه سر اينرا بهم گفته بودند فكر ميكرد كه كار تمام است و مي تواند روبروي من اين بودكه وقتي آمد سر ديگر ميز.كالس هاي دانشكده حاضر بشوم

كه دكترها چه گفته بودند و من چه نبه برادرهايم گفتشروع كرد نشست بالفاصله

Page 94: سفر شب

بهمن شعله ور / شب رسف ٨٨

روي غلطك بيفتد و حرفهايش را باباو من الزم ديدم پيش از آنكه . گفته بودمرا قطع كردم و بهش گفتم كه حرفي شاين بودكه حرف .بزند آخرين حرفم را بزنم

را كه به دكتر زده بودم در نظر او يك شوخي، يك مسخرگي بود اما من جدي بحال خودم مرا گفته بودم و اگر او آن دو ماه بجاي آنكه مرا دور شهر بگرداند

ها خيال بهش گفتم درد من آنچه كه آن. گذاشته بود االن حالم خيلي بهتر از اين بودخواب وحشتناك ميديدم و تا خودم يك مثل آدمي بودم كه داشتم .ميكردند نبود

و برادرهايم و دكتر ها بابابيدار نميشدم كاري از دست كسي ساخته نبود چون گفت باباآرام مرا در خواب ميديدند و ةهمه بيرون از خواب من بودند و تنها قياف

واب وحشتناك نبينم و من گفتم كه او نمي كه از خواب بيدارم خواهد كرد تا خخواب وحشتناك مي بينم چون آنچه كه را كه دارم كه من دتواند چون او نميدان

ي كه ئباباميگفتم و ن بوديكه در خواب مئ بابامن باو ميگفتم در خواب ميگفتم به نگاه كردم فهميدم باباو وقتي به چشمهاي .بيرون از خواب من بود آنرا نمي شنيد

منتهي ديگر حتي پوزخند هم . كه يك كلمه از حرفهايم را نفهميده يا باور نكردهه هم دوست داشتم و هم از كعميق و جدي را بخودش گرفته بود ةنميزد و آن قياف

آن رنج صبور و بي تابي افسار شده را كه ته چشمهايش .ديدنش ناراحت مي شدممثل هميشه باباآنوقت .مميشه حال غريبي پيدا ميكردموج مي زد ميديدم و مثل ه

بزرگ كه تفنگ دو لولش آقااز ،از اول.با لحن ماليم و نرم شروع بحرف زدن كردرا روي كولش گذاشت و سوار اسب كهرش دست چپ ستارخان براي مشروطه

و خانه و زندگيش را زد كار و كسبجنگيد و وقتي مشروطه تقش در آمد او قيد هر چه را كه داشت بجز سهام كارخانه كبريت آنكهكيمياگري افتاد، تا و بفكر

سازي توي كوره كيمياگري دميد و آنوقت مختصر پولي را كه از بابت نصف سود كارخانه ميگرفت به نسبت بين مخارج كيمياگري و پول عرق كشمش و خرج

كيمياگري بيفتد بزرگ بفكر آقاكه چطور خيلي پيشتر از آنكه . خانه تقسيم مي كردمدرسه را ول كرد و رفت دكان خرازي فروشي باز كرد و بعد از مدتي بابا

ورشكست شد و دكان را تبديل به كفاشي كرد و از كار كفاشي پول و پله اي بهم به مدرسه برگشت و بارهزد و سرقفلي دكان را هم فروخت و رويش گذاشت و دو

متحان ارا و پنجم متوسطه كالس سوم در امتحانات متفرقه شركت كرد و يكسالهاين البد همانوقتهائي بود . فرانسوي ها اسم نوشت ةبعد در مدرس. و قبول شدداد دخترهاي خارجي، روس و فرانسوي و انگليسي را قر مي زد و شبها تا باباكه

آنوقت وقتي . صبح بغلشان ميخوابيد و توي رختخواب ازشان زبان ياد مي گرفتتمام كرد با بيست تومن آن زمان راه افتاد آمد تهران و يك اتاق باال متوسطه را

نقدر آحقوق اسم نوشت و ةفسقلي سر گذر وزير دفتر گرفت و توي مدرسةخانثبت و سجل احوال يك كار منشيگري گير آورد و ةاين درو آن در زد تا توي ادار

ش برايش باباه با ماهي بيست و پنج تومان حقوق ثبت و بيست و پنج تومان ك

Page 95: سفر شب

٨٩ بهمن شعله ور / شب رسف

اينها را هيچوقت نگفته . تا وقتي مادرش مرد. ميفرستاد دنبال تحصيلش را گرفت

كاري در عدليه گرفت و در ،بعد گفت كه چطور تحصيلش را تمام كرد. بودعرض چند سال پول و پله اي بهم زد و خانه و باغي خريد و جنگ شروع شد

رگ بلند شد لك و لك راه افتاد بز آقاكبريت سازي ورشكست شد و ةوكارخاناو و بمحض ورود يك پس گردني آبدار بهش زد كه ةآمد تهران و يك سرآمد بخان

چرا در اين مدت نرفته بود سراغي از او بگيرد وبعد هم رفت يك اتاق باال خانه را با و بخودش اختصاص داد و بساط كيميا گريش را توي زيرزمين خانه پهن كرد

آنوقت شب تا صبح يك كتري برقي . درحساب نسيه باز ك عرق فروش سرگذرزرين مصرف مي ةميجوشيد و روزي يك قوطي چاي شكست آقابزرگتاق اتوي

آقاكيميا گري ميرفت و ةشد و ذغالهائي كه براي زمستان خريده بود توي كوربخانه مي آورد و بزرگ هر روز يكي دو تا پيرمرد راتوي عرق فروشي پيدا ميكرد

با دست خودش دو سه تا از جوجه هائي را كه بقيمت طال خريده شده بود توي و پس از مدتها باالخره . شكم آنها فرو ميكرد و برايشان از كيمياگري نقل مي گفت

بره "ساخت كه شبيه موم يا پالستيك بود و بوي گند مي داد و گويا اسمش يچيزدر روز به يك بطر نيم بطرقناعت نكرد و عرقش را از هم بود و بعد به اين "موم

رساند و باز پي طال را گرفت تا باالخره يك چيزي بقدر سه بند انگشت ساخت كه رنگش زرد بود و ميگفت طالست وآنرا برد به دندانساز محل كه مدتي پيش با

اشت هم رفيق شده بودند هديه كرد و بعد بساط كيمياگري را جمع كرد و كنار گذاينها را هم هيچوقت برايمان . قناعت كردكشمش و بهمان روزي يك بطر عرق

. نگفته بودزن گرفته بود و ما را قدو بابادر اين مدت . ميدانستماماازاينجا ببعدش را

نيمقد پس اننداخته بود و بعد زنش را هم طالق داده بود و بعد دوباره يكي دو تا ا هم طالق داده بود و ما را با يك نوكر برده بود زن ديگر گرفته بود و آنها ر

يهم قاليچه اش را آورده بود تو آقا بزرگشمران توي باغ ول كرده بود و تصميم گرفت ديگر زن نگيرد و بابا. حوضخانه كاشي خانه خشتي انداخته بود

ه يك بيو آقا بزرگبراي اينكه زني در خانه باشد كه ما را بزرگ كند قرار شد براي تا بحال خودش بگذارد را كقول بدهد كه زن آقا بزرگزن پيدا كنند بشرط آنكه

آقا آنوقت بكمك پيرمردهاي رفيق . به كا رما برسد و بچه مچه هم پس نيندازديك اشرف ساداتي را پيدا كردندكه سي سالش بود و يك سالك گنده روي بزرگ

شش هفت . ش مانده بوداز شوهر دومش براي صورتش بودويك دختر يازده سالهشش هفت ماه . ماه نكشيد كه دخترك حصبه گرفت، روده اش سوراخ شد و مرد

تابستان ساعت دو و سه بعد از ظهر بخانه آمد و ةچل بابابعد از آن هم يك روز و از ما هم خبري استدرخت گردو مشغول ةبزرگ را ديدكه با زنش زير ساي آقا

كنار آسياب زير ما را آمد صحرا و هر عرقريزان زير آفتاب صالت ظآنوقت . نيست

Page 96: سفر شب

بهمن شعله ور / شب رسف ٩٠

درخت توت پيدا كرد كه توت هائي را كه نوكرمان روي تپاله گاوها ميتكاند جمع دختري را عقد كرد و بخانه آورد و مجبور باباسر يك هفته . ميكرديم و ميخورديم

شد شب زفاف مرا هم پهلوي خودشان بخواباند چون گريه ميكردم و اورا هيچوقت از گفتنش بابايادم مانده بود چون تكه اش خوباين . واستمميخ

.فروگذار نميكردميگفت و تاكيد باباچون آنچه . را ديگر فوت آب بودم شبه بعد جااز اين

ميكرد همان چيزي نبود كه من خودم از بچگي بياد داشتم و عادت كرده بود م كه به اينجا رسيد و بابااين بود كه وقتي . اين دو را جزء بجزء در ذهنم مقايسه كنم

زندگيش را بخاطر ةكه چه كارها براي ما كرده بود و هم گفتن اينه شروع كرد بما بود و اگر اين زن را ةفكر آينده ما فدا كرده بود ودر هر كاري كه كرده بود ب

ديگر من آن تصوير گرفته بود و مثل افعي بجان خودش انداخته بود بخاطر ما بود،آن بادر ذهنم نقش بسته بود فراموش كردم و حواسم باباقهرماني را كه از

را مي ديدم كه كنار ميز راه باباچيزهائي كه او ميگفت نبود و فقط شبح گنگي از مي رفت و مشت تكان ميداد و گاه كنار ميز ميايستاد و مشتش را روي ميز مي

اتاقمان در : اي كودكي از پيش نظرم مي گذشت كوبيد و در همان حال تصويرهبزرگ يك آقاچون . بزرگ در آن مردآقاكه زير اتاقي بود كه خيابان شاهپور ةخان

شب زمستان مرد و ما آنوقتها زمستان ها تهران ميمانديم و تابستان ها به شمران شب ها سه تائي توي اتاق مي خوابيديم و همچي كه نيم ساعتي مي. مي آمديم

چون از آن ذغالداني ،گذشت من شاشم مي گرفت و جرات بيرون رفتن نداشتمهمانجا . مئن بودم يكي آنجا قايم شدهطكه گوشه حياط بود مي ترسيدم و هميشه م

قايم شدند و دو تائي سرش پيچيد و با نصرل دوربود كه يكشب سيا يك حوله مطبخ ميامدند پريدند بيرون م و كلفتمان با سيني هاي غذا داشتند ازباباوقتي زن

وتوي شكمشان پخ كردندو هر دو سيني هاي غذا از دستشان افتاد و نزديك بود از سيا و نصرل را صدا ميكردم و آنها مي وقتي شاشم ميگرفت. ترس غش كنند

گاهي ميديدم كه نصرل هم زير لحاف از زور . گفتند بخوابم و تا صبح صبر كنماما سيا .ي بهش مي گفتم كه او هم ميترسد ميگفت نهشاش بخود مي پيچد و وقت

من .نمي ترسيد و اگر او هم شاش داشت و ميامد هيچكداممان نمي ترسيديمكسي زير تخت قايم خيال ميكردمي قلبم را مي شنيدم و اوقتي خوابيده بودم صد

و وقتي به شيشه ها نگاه ميكردم .شده و جرات نميكردم زير تخت را نگاه كنمبخصوص وقتي . ندناز بيرون توي اتاق را نگاه مي ك رندظرم ميامد كه دزدها دابنبزرگ پشت آن پالتوي آقاهميشه بنظرم ميامد كه . بزرگ مرد ترس من بيشتر شدآقا آقاچون .به جارختي آويزان بود ايستاده است شكه توي راهرو زير كاله بابا هسيا

ميگفت كه آدم وقتي باباند چون بزرگ را حتي يك كفن و دفن حسابي هم نكردباشكوه برايش بسازند يا در چاه مستراح را ةمرد فرق نميكند كه ببرند يك مقبر

Page 97: سفر شب

٩١ بهمن شعله ور / شب رسف

همين بابابردارند و مرده را بيندازند اون تو و مطمئنا اگر بخاطر قرقر زنش نبود

همانجا كه آن مجله بزرگ ميكرد و او را توي چاهك بزرگه آقاكار را هم با نعش حتي كفن هم تهيه آقا بزرگاين بودكه براي . آلماني را ريخته بود مينداخت هاي

را آقابزرگرا از روي تختش برداشتند و بردند كه "سيا"نكردند و فقط مالفه . تويش بپيچند و سياه مجبور شد يكماه بي مالفه بخوابد تا برايش يكي بدوزند

يك بابانگرفتند و آقا بزرگاي حتي مثل اينكه مجلس ختم و از اين چيزها هم برپولي به مرده شور داد كه نعش را ببرد توي مسگر آباد يا هر جاي ديگري كه

هيچوقت هم كسي بماجائي نشان نداد بگويد . خودش صالح بداند چال كندرا اينجا چال كرده اند تا خيالمان راحت شود و من هميشه مطمئن بودم آقابزرگ

بعد ياد بعد از ظهرهاي . قايم شده است ي باباپشت آن پالتو آقا بزرگكه شب ها افتادم كه مدرسه تعطيل بود و ماهمه مشق هايمان را براي عصر جمعه مي پنجشنبه

گذاشتيم و سه تائي روي درگاهي پنجره رو به آفتاب مي نشستيم و پاهايمان را يديم و توي حياط آويزان ميكرديم و عكس آسمان را توي حوض سنگي مي د

و عصرهاي روزهاي ديگر كه از . منتظر مي شديم تا مادرمان بيايد و ما را ببردنان بگذارد ما اجازه نداشتخيلي گرسنه بودم و آشپز من مدرسه بر مي گشتيم و

دير باباد و شام هم دير مي خورديم چون مزنيم چونكه سر شام كم ميابا دست رغالداني ميرفتم و نان خشك هائي را كه براي بخانه ميĤمد و من به زير زمين كنار ذ

كتلت درست كردن آنجا ريخته بودند توي هاون مي كوبيدم و با آب گلوله ميكردم آقا بزرگگو اينكه ،ياد گرفته بوديم آقابزرگاين رااز .مدرست ميكرد دويماجو

مغز گردو ميزد و خيلي خوش مزه ميشداما من چون پنير و مغز گردو بهش پنيروماج درست ميكردم و زيادهم دويو آب خشك كوبيده نان باهمانفقط نداشتم

ا سه نفر را با سيني توي مخانه ميامد شام ه ب باباو وقتي . فرقش را نمي فهميدمو هر وقت . باال شام مي خوردند ةطبقخودشان اينها بابااتاقمان ميفرستادندو

ند اما براي سيا گوشت و نخود آبگوشت داشتيم براي ما گوشت كوبيده مي فرستادله و عرا نكوبيده ميفرستادند چون سيا ميگفت كه گوشت كوبيده اش همه ش

بعد ياد آن شب افتادم كه توي كوه روي تخته سنگ دراز كشيدم و به . نخوداستهومر تو هيچوقت فكر من نبوده "ميگفت باباماه زل زدم تا خوابم برد و شنيدم كه

".فكر شما بودم. فكر شما بودم موقتي گفتم عاشق. ، چراباباچرا "و من گفتم "يچيزي را كه آنروز در آينه ديده بودم دوباره ديدم و حس كردم و آنوقت انگار آن

دارم خفه مي شوم، حس كردم همان حالي بهم دست ميدهد كه وقتي پايم شكسته بهم دست داد و بشمرمتا بيست بهم گفته بودندبود و داشتند بيهوشم ميكردند و

پيش از آنكه چوب صاف و خنك ميز را با صورتم حس كنم صداي برخورد .پيشانيم را با آن شنيدم و بخودم آمدم

Page 98: سفر شب

بهمن شعله ور / شب رسف ٩٢

ةشد تا هم منتظرم خودش از خواب بيدارم كرد، بابافرداي آن روز صبح زود . كردكردم، سوار اتومبيلم كرد و برد زير پله هاي دانشكده پياده ام را كارهايم

خودش هم پياده شد و تادم كالس آمد و بهم گفت كه اگر الزم باشد خودش هم اما من بهش گفتم بهتر است . ميايد سر كالس مي نشيند و پابپايم درس مي خواند

بهش نگفتم كه كاووس . مان وكالتش بچسبد و طبابت را براي من بگذارده بهبراي مادرش فرستادند كه شش ماه دانشجوي دانشكده فني بود ووقتي يك نامه

چون مريضي پسرش شش ماه بيشتر طول كشيده نميتواند در امتحان شركت كند فكر ميكردم در مورد من دست كم چنين . تازه سه ماه بود دائم الخمر شده بود

راهش را كشيد و رفت و بابا. را نميفهميدچيزها اين باباتازه . پيش نيايدچيزي يد تا با هم بخانه برويم چون شك داشت كه من تا ظهر گفت كه ظهر دنبالم ميا

توي دانشكده بمانم اما وقتي من بهش گفتم برود راستي خيال داشتم تا ظهر توي كه پيراهن بچه قرتي هائيميان آن ،دانشكده بمانم و رفتم سر كالس هم نشستم

قيافه هاي هاي ديگر با آن غربتيهاي رنگ و وارنگ دخترانه بتن داشتند و آن تكيده و آفتاب سوخته كه سالها عرق ريخته بودند و دود چراغ خورده بودند تا باينجا رسيده بودند و هفت هشت ده سال ديگر هم با آن ديد اسبي كه داشتند جان

غول را مي شكنند و تازه وقتي بقول خودشان به كيرمي كندند و خيال مي كردند را با بچه سوسولبعد آن .يائي دارند و نه آخرتيآن نوك ميرسيدند ميديدند نه دن

سرپائي دخترانه ديدم و بعد هم يك جوانكي آمد كه ميگفتند تازه دانشياري چيزي شده و يك مشت هارت و پورت كرد چونكه بچه ها با هم حرف ميزدند و يك مشت مزخرف گفت كه من حتي يك كلمه اش را هم گوش نكردم چون

شاگرد كالس را تماشا مي كردم كه هر چه را كه او ميگفت داشتم آن سيصد تا توي دفترچه هايشان تمثل تند نويس هاي مجلس از ب بسم اهللا گرفته تا ت تم

بد رشتي آمد بهم پيله كرد ديگر هيچ ةبعد وقتي او رفت و آن پسر. مي نوشتندتا نج ششپاين بودكه با مشت توي چانه اش زدم و گذاشتم روي ،محل نداشتم

دانشكده نشستم و در پله بغلتد و پائين برود و دويدم بيرون و روي پله هاي بيرون . شدم بابامنتظر فقط صبح . خيال مي كرد كه مرتب به دانشكده ميرومبابابعد از آن ديگر

ميدويدم منر ميشد وبصبح مرا به دانشكده مي رساند واغلب همينكه اتومبيل او دفردوسي پياده مي شدم، ميرفتم ةكاف نزديكسوار اتوبوس ميشدم و و توي خيابان

تو يك شيرقهوه ارد ميدادم، چند ورق كاغذ از جيبم در مياوردم و سعي ميكردم هنرمند را تماشا ي بعد كسخل ها. اما هر چه زور ميزدم نمي توانستم. بنويسم

بعد ميرفتم كافه مولن روژ و يك . دادمميكردم و به كس و شعرهايشان گوش مي شير قهوه هم آنجا ميخوردم وخل بازيهاي دختر مدرسه ها و پسر مدرسه هائي را كه از دبيرستان بچاك زده بودند تماشا ميكردم و عشقبازي شوفرهاي كرايه شمران

Page 99: سفر شب

٩٣ بهمن شعله ور / شب رسف

و دوباره .را بتور زده بودند مي پائيدم –زن هاي كله گنده ها –را كه مسافرهاشان

سعي ميكردم بنويسم تا اينكه نزديكيهاي ظهر بلند ميشدم سوار اتوبوس مي شدم بابابر مي گشتم دانشكده وروي پله ها مي نشستم و منتظر ميشدم تا بلكه

ر خيالش حسابي از جهت من راحت شده بود تا آنكه گهم دي بابابسراغم بيايد و كرده بودم كه فكر كرد كه من اين كار را قصداً باباآن قضيه پيش آمد و آنوقت

. را قانع كنم باباو من هي بيخودي سعي كردم . مجبور شوم دانشكده را ول كنمكه بيست روز بود، . توضيح بدهم كه چطوري اتفاق افتاد دست كمخواستم برايش

از اول خرداد، كه داشتم صبح تا غروب آن كتابهاي لعنتي را مي خواندم كه يكخطش را نميشد فهميد كه نويسنده چي ميخواهد بگويد و آن پلي كپي هاي لعنتي

سحرتر را كه نصفش خوانده نميشد و نصفش جا افتاده بود و شبها بزور قهوه تا بيدار مي نشستم و مي خواندم و هر روز بعد از ظهر توي آن آفتاب داغ مجبور

عرق بريزيم و ساعتها بايستيم تا بوديم برويم دانشكده و توي آن گرما شر و شر براي هر امتحاني ژوري تشكيل بشود و بعد پشك بيندازند و ببينند هر گروهي

كي افتاده ايم بند دلمان پاره مي شد به بكدام ژوري ميفتند و وقتي ميفهميديم كتاب آن يكي ديگر را خوانده بوديم و همانطور كه با دلهره توي چون اتفاقاً

ي رفتيم كتاب يارو را باز ميكرديم و سعي ميكرديم يك آخرين كريدور راه مرا قبول شده اينكه بعد از آنكه همه امتحانات ديگر ةنگاهي بان بيندازيم و با دلهر

از اين يكي جان سالم بدر نبريم باز هم زير آفتاب ميايستاديم چون استاد بوديمي كرد و بقيه مجبور بوديم برويم ساعت سه ميامد و تا پنج ده پانزده تارا امتحان م

و روز بعد بيائيم و تازه وقتي نوبت من رسيد يارو مثل فنر از پشت ميزش پريد كه و سعي » بزني؟ ممرتيكه من بخاطر تو فكل زده م، تو بخاطر من نميخواي كراوات«

كردم برايش توضيح بدهم كه بيرون زير آفتاب براي كت و كراوات خيلي گرم بود با همان يك تا پيراهن هم خيس عرق بودم و سه روز هم بود كه هر روز از و من

اده بودم كه آن امتحان لعنتي را بدهم اما فايده تايس ساعت دو تا پنج زير آن آفتاباي نداشت جز آنكه ناچار زير آفتاب تادر دانشگاه بدوم و با بدبختي يك تاكسي

خيس عرق و در ساعت بعدبع ر پيدا كنم و خود م را توي آن بيندازم و سهحاليكه سرم از آفتاب و گرما و عصبانيت و دلهره داشت ميتركيد خودمرا با

كه يك دستيار بوزينه بيايد يك مشت سيم و قرقره برسانماتاق امتحان بهكراوات الكتريكي درست كنم و بعد از هزار ةو المپ جلويم بريزد كه برايش يك فرفر

ببندم و دسته را بچرخانم و فرفره نچرخد و روحم هم خبردار جان كندن مدار را نباشدكه وقتي سرم گرم يك گوشه ديگر مدار بوده يارو دستياره يك سيم را از اين گوشه بيرون كشيده كه من مجبور باشم دوباره مدار را از اول كنترل كنم و

تو دوچرخه "دقيقي بار بيايم و تازه استاد بيايد و بگويد باصطالح دانشجوي هيچوقت .خوبه، من بلد نيستم"واو بگويد ".بله"و تو بگوئي "سواري بلدي؟

Page 100: سفر شب

بهمن شعله ور / شب رسف ٩٤

ميدوني؟ بعضي ها استعداد دوچرخه سواري ندارند و بعضي ها . نتونستم ياد بگيرمالكتريكي چه ربطي به ةميخوام ببينم فرفر"و تو بگوئي ".فيزيك پزشكياستعداد

علم پزشكي همين فرفره الكتريكي ةپاي"كه و او داد بزند "علم پزشكي داره؟و باز يك چيزي تو بگوئي و يك چيزي او بگويد و صدايتان را بلند كنيد ".است

فراش ه و تو ديگر حتي نفهمي چه اتفاقي دارد ميفتد و فقط بشنوي كه استاد بو تو اولين چيزي را كه بدستت ميرسد از "!بنداز بيرون وين گوساله را"ميگويد

ميز برداري و توي سر استاد بكوبي تا فراش ها كت هايت را نگهدارند و رويپاسبان ها بيايند د ست بند دستت بزنند و ببرندت كالنتري وكار وپليس صدا كنند از زندان آزادت كند و بعد كفالتيد ه قبتا صبح تا شب بدود بابابدادگاه بكشد و

هي بگيرد، مدرك جعلي درست كند، هم هزار جور حقه بازي كند، از دكترها گوايرهاي سابقت شهادت نامه بگيرد كه در مدرسه آدم ناراحتي بوده داز معلم ها و م

اي، كه يك بار با مشت توي شيشه پنجره زده اي و دست خودت را آش و الش دوم عمارت مدرسه ةاز طبق،بي آنكه ذكري از شرط بندي بكند ،كرده اي، كه يكبار

توي حياط پريده اي و مچ پاي خودت را شكسته اي، و بعد هم استشهاد محلي ي أتمام كند و توي عدليه ريش گرو بگذارد و سبيل اين و آن را چرب كند كه ر

بيايد بهت بگويد در دادگاه خودت را بابامريض رواني هستي و بعد هم تو بدهند و دادستان ،ار كني كه موقعي كه عاشق شده بوديخل بازي بزني، همانطور رفته ب

و او بلند ".بله"و تو بگوئي "درسته كه شما هنرپيشه تاتر هستيد؟"بيايد بپرسدو وقتي نوبت ".اين مطلب هم توجه كننده ب لطفاً هيئت منصفه آقايان"بگويد بعد .ديوانگي بزني ونتوانيه تو ميرسد تو سعي كني خودت را به ن بدحرف ز

ت بيفتد و به رنج و اضطرابي كه ته چشمهايشان موج باباچشمت به برادرهايت و مي زند و بعد مادرت را ببيني كه صورتش را توي دستمال پنهان كرده و سعي ميكند جلوي اشكش را بگيرد و سعي كني همه چيز را راست و پوست كنده

اي بچگيت گفتن،از بگوئي و شروع كني حاشيه رفتن و مقدمه بافتن و از يادگارهي و معدن سنگ و حوض سنگي و درخت هاي تبريزي و باغ شمران و دره جنّ

شبهاي روي تخته سنگ توي مهتاب و اينكه دلت ميخواست يك جاي بلند بايستي و چنان نعره اي بزني كه صدايت توي دنيا بپيچد و آن خوابي كه گاه و

چي داري ميگويي و برايشان از بيگاه و ميديدي تا آنكه باالخره خودت هم نفهميالكتريكي و ةآفتاب حرف بزني و عرق ريختن و تاكسي و كراوات و فكل و فرفر

رون انداختن گوساله ويك چيزيكه از روي ميز برداشتي و توي يبقراط حكيم و بسر يكنفر زدي كه هنوز هم نميداني چه بود و دادگاه به بيماريت راي بدهدو بعد

عالي بازي كرده بودي و آنوقت بگويد و همه بگويند انصافاًبهت تبريك بابابفرستندت بيمارستان امراض روحي و چهار ماه تمام آنجا نگهت دارند تا تاريخ مشروطيت بخواني و راجع به انقالب مشروطيت نمايشنامه بنويسي و هر روز آن

Page 101: سفر شب

٩٥ بهمن شعله ور / شب رسف

ي فهميدند و دو تا پيرمرد ترك و فارس را تماشا كني كه هيچكدام زبان هم را نم

با اينهمه سه ماه تمام بود هر روز براي هم قصه تعريف ميكردند و هر دو هم از خنده روده بر مي شدند و بعد از چهار ماه يك گواهي سالمت دستت بدهندو

يكي دوماه ديگر بدود و هزار تا پارتي بتراشد و رفيق بابامرخصت كنند و باز موافقت كنند كه اسمت را توي دانشكده بنويسند ورفيق بازي راه بيندازد تا دوباره

.اينها را هم آينه نشان نميدهد. تا بتحصيل علم و دانش مشغول بشوي

Page 102: سفر شب
Page 103: سفر شب

۶ هوا . وقتي از خواب بلند شد اولين چيزي را كه ديد آسمان آبي و صاف بود

آنقدرها سرد نشده بود واو شب هردو تا لنگه دري را كه به ايوان كوچك باز مي حاال همانطور كه به پشت دراز كشيده بود ميتوانست بالكن و .گذاشته بودشد باز

هيچ عجله اي در بلند شدن . نرده آهني و آسمان صاف و آبي روبرو را ببيند .درچند سال احساس ميكرد كه آدم آزادي است ربراي اولين با. احساس نمي كرد

گفته بود خيال پدرشيك هفته پيش خودش را آدم آزادي اعالم كرده بود و به ةبعد از بحث ومجادل. دارد براي خودش جايي در شهر بگيرد و تنها زندگي كند

شانه هايش را باال انداخته بود و گفته بود كه هر غلطي پدرشزياد باالخره روز بعد نزديك دانشگاه توي خيابان شاهرضا اين اتاق را در طبقه . ميخواهد بكند

دتومن كرايه كرده بود، يك قالي، يكدست ماهي صبه هشتم يك عمارترختخواب، يك تختخواب و لوازم شخصيش را آورده بود در آن گذاشته بود واز

اين بود كه امروز ديگر هيچ عجله اي .ديشب زندگي تازه اي را آغاز كرده بوداز خواب بلند نشده بود و مجبور نبود با عجله پدرش ةبصداي نعرصبح .نداشت

تا ساعت يازده . ش برساندپدررا به اتومبيل شو لباس بپوشد و خودچائي بخورد نمايش مي رفت و ترتيب بازي كردن ةساعت يازده بايد به ادار .هم كاري نداشت

نقش قرار بود اميرارسالن را روي صحنه بياورند و او. در نمايش جديد را مي داده بود كه بجاي اميرارسالن دو ماه با اداره كلنجار رفت. بازي كندرا اميرارسالن

هاملت را روي صحنه بياورند، اما رئيس اداره گفته بود كه براي اجراي هاملت از آن با تلويزيون قراردادي داشتند و تلويزيون اصرار هآمادگي نداشتند و گذشت

بعد از آن بايد بسراغ ناشر مي رفت تاببيند . داشت كه نمايشنامه ايراني باشد. البته زياد چشمش آب نميخورد. نوشته بود پذيرفته شده يا نهنمايشي را كه

سه ماه . نمايشنامه هاملت اش ر ا با هزار چك و چانه قبول كرده بودند ةترجم. تمام از پيش اين ناشر به پيش آن ناشر رفته بود و جوابهاي سر باال شنيده بود

سمهاي آشنا ميگفت مردم دنبال ا يكي بنائي داشت، يكي ورشكست بود، يكيتا آنكه . خريدبناچار نميترجمه اش را هم او را نمي شناخت كسي ميروند و چون

بجاي باالخره يك ناشر حاضر شده بود روي اسم شكسپير ريسك كند و بعد هم باالخره با هزار .فقط پنج درصد قيمت فروش را به او بدهدده در صد متداول

.كه در سه قسط بگيردجنجال روي ده درصد موافقت كرده بودند

Page 104: سفر شب

بهمن شعله ور / شب رسف ٩٨

ساعت پنج بايدبراي تمرين به سالن . بعد از آن ديگر تا غروب كاري نداشت هفته اي ده ساعت زبان كه قرار بوداداره مي رفت وبعد هم به يك كالس شبانه

ةحساب كرده بود كه با پولي كه از كالس شبانه و ادار. انگليسي درس بدهد ،راحتي بكندفقيرانه ولي توانست زندگي نمايش و حق الترجمه مي گرفت مي

از . روزها چند ساعت سري به دانشكده بزند و در ساعات فراغتش بنويسدبلند شد و بازير پيرهن و زير شلواري توي ايوان رفت و گذاشت نسيم رختخواب

دور تادورش خانه هاي بلند و كوتاه . خنك صبح پائيز به پرو پاي لختش بخورددود ازشان دورتر در فاصله زياد كوره هاي آجر پزي را ميديد كه پراكنده بودندودر آسمان يك فوج كبوتر سپيد مي پريد ويك كبوتر گول ميانشان . بلند مي شد

معلق مي زد تا فوج يك آنقدر بود كه گاه و بيگاه از فوج جدا ميشد و توي هوا از آن باال . كرد دور مي چرخيد و دوباره برميگشت و آنوقت همراهشان پرواز مي

يك حوض مستطيل ،حياط خانه را مي ديد كه با آجر خطائي فرش شده بود. و دور تا دورش را يك رديف درخت كاج بلند گرفته بودوسطش بود در كاشي

دست و صورتش را . احساس گرسنگي كرد.كمي سردش شد و توي اطاق برگشتنگاهي ميان ،گذاشتيك دسته كاغذ سفيد توي جيبش . شست و اصالح كرد

كتابهايش كرد، يك كتاب شعرزير بغلش زد، قلم خودنويسش را پر از جوهر كردو نشست و نان و پنير و چائي با دو تا تخم . خان دويد يوسف ةتا مغاز. پائين رفت

يوسف خان سر ةمغاز وياگر ظهر بود جرات نمي كرد ت. مرغ عسلي سفارش دادبود كه داشتند باقالي پلو يا هاي غربتياز دانشجو كند چون دكان و زير زمين پر

آلبالو پلو با گوشت مي خوردند و هي برگ تربچه ها را مشت مشت توي دهنشان كه همه سر كالس درس يا توي خيالش راحت بوداما آنموقع صبح . مي چپاندند

صبحانه رفت توي صف اتوبوس ايستاد و منتظر بعد از خوردن .بيمارستان هستنددو تا جاي خالي بود، يكيش پهلوي يك . زود آمد و سوار شد اتوبوس اتفاقاً. دش

كمي مردد به جاي . قشنگ و يكيش پهلوي يك مرد بازاري نما اًدختر جوان و نسبتچند دقيقه .خالي پهلوي دخترك نگاه كردو رفت پيش مردك بازاري نما نشست

ممكنه آقا يه نيگائي «ت كتابي را كه دست او بود گرفت و گف ةبعد مردك گوشسعي كرد او را . او با دلخوري گذاشت مرد كتاب را از دستش بيرون بكشد »بكنم؟

چشم مردك را ميديد كه ةامااز گوش. نگاه نكند و در خياالت خودش فرو برودتا مي كند، آنرا با كمي صفحه را ةانگشت شستش را با لبش تر مي كند، گوشهي

اتوبوس . هر صفحه اي هم بيش از چند ثانيه نگاه نمي كنده و ب ،صدا ورق مي زندتوي خيابان شاه پيچيده بود و تا خيابان نادري اقال شش هفت تا ايستگاه ديگر

كتاب را از دست مردك بگيرد، يك دو بامبي توي ستدلش ميخوا. مانده بودخيلي «ت مردك گفه باالخره وقتي از سه راه شاه گذشتند ب. سرش بزندو پياده شود

آمد . بيرون كشيدو كتاب را از دست او » .من اينجا بايد پياده بشم .معذرت ميخوام

Page 105: سفر شب

٩٩ بهمن شعله ور / شب رسف

چند ايستگاه . وانمودكرد كه مي خواهد ايستگاه بعدي پياده شود و دم در ايستاد

بعد نيمرخ چرخيد و مردك را ديد كه يكبري نشسته است و به او چشم غره مي وقتي وارد كافه . استانبول رفتخيابان ف توي نادري پياده شد و به طر. رود

سبيل پشت ترازو ايستاده بود و داشت به يك زن . فردوسي شد كافه خلوت بودكافه نشسته بود و داشت شير ةحسن موش گوش. چاق ارمني شيريني مي فروخت

ل و الديگر كافه ج ةگوش. قهوه و شيريني مي خورد ويك مجله را ورق مي زدديگر ةهومر سري براي آنها تكان داد و رفت يك گوش.بودند شاعر بدنام نشسته

شاعر بدنام داد زد . براي خودش نشست و قلم و كاغذش را روي ميز پهن كردهومر در همان حال كه » هنوز مشغول نوشتن اون شاهكاري؟. خردسال ةاوي نابغ«

شاعر دوباره داد . به آندرانيك يك شير كاكائو ارد ميداد خنديد و سري تكان داد : زد

".،منتظرنتموم شدني نيست پول مردمو پس بدهبابا اگه اين شاهكار " . نشده بكن خالصه هر كاري داري تا بيست و پنج سالت تموم"ل گفت الج

".گهي مثل من و اين هج سالگي ميشي ينچون بعد از بيست و پل و شاعر الحسن موش سرش را بلند كرد، نگاهي به هومر كرد و رو به ج

ل ترگل ورگل نيست كه ميرن دنبال نوشتن گآخه حيف اين جووناي خوش"گفت "رديم؟چه گهي خو هتك خودمونو توي اين كارا پاره كرديم؟ ما كه يه عمر

ساكت شدند و هومر سعي كرد بمغزش فشار بياورد و ببيند از كجا همه بعد و از پنجره بيرون را همانجور كه سرش را ميان دستهايش گرفته بود. شروع كند

هي انگار كه دارد بازي بازي مي كند شاعر را ميديد كه از گوشة چشم نگاه ميكرد ل بلند الد جبعد داد و فريا .خنك ميزندنال الشيريني توي بشقاب ج بهبا انگشت

اون هي با .صد دفعه بهت گفتم اگه شيرني ميخواي بگم يكي برات بياره"شد كه ".شيرني من ناخنك نزنكثيفت به انگشت

: كردموضوع را عوض انگار كه حرف او را نشنيده است شاعر "مي بست؟به كمرش شال سرخ هميشهناپلئون چرا اگه گفتي " ناپلئون اصال كي گفته"بعد گفت "!برو بابا": ل با بي حوصلگي گفتالج

"مي بست؟به كمرش شال سرخ "اما اگه گفتي چرا؟. مي بست" شاعر بدنام گفت ".چه ميدونم"ل گفت الج ".بست شلوارش ميفتاد پائين اينكه اگه نمي واسه" ".تو ةباز يكي از اون شوخياي بي مز" گفت با خنده گفتل الج "مدرسه نداري؟ مروزمگه توا،لالج"زد از آن طرف كافه داد حسن موش ".نه" "باز فرهنگ و ول كردي؟"

Page 106: سفر شب

بهمن شعله ور / شب رسف ١٠٠

".آره" "چرا؟" تا كوچيكن كه . حوصله م از دست درس دادن به كره خراي مردم سر رفت"

بعدم كه بزرگتر . توي كالس مي چسن و آدمو از بوي گند خفه مي كننمرتب ".ننراي گه از خود راضي اي ميشن كه نگو ميشن يك

ل و شاعر التراشيده از در آمد تو و رفت پيش ج ةبعد حسن سارتر با كل نسعي كرده بود با كاله پوست بره خاكستري رنگي كه سرش بود تراشيد. نشست

اي را كه مي خواند روي هوا حسن موش مجله. دمق بود خيلي .سرش را بپوشانددرحاليكه با تلنگر يك ستون را نشان مي داداز حسن سارتر و گرفتحسن سارتر بلند شد رفت سر . را خوانده است يانه "خودماناز " ستونآياپرسيد

بعد با عصبانيت مجله را زد . و مجله را گرفت و خواند نشست ميز حسن موش : روي ميز و داد زد

ا چه كه من هروئين اينه آخه اينا به زندگي خصوصي من چيكار دارن؟ ب" من جلقم مي . سرمو تراشيده ن؟ من خيلي كاراي ديگه ام مي كنم برده نكشيده م

"بايد برن تو مجله بنويسن؟ مپس اين. زنمدبي تازه برسه بدون ااگه خبرش به اون پيشواي "حسن موش با خنده گفت

".سهينو اينم ميآنها و شاعر شروع به ل و شاعر بدنام هم بلند شدند ورفتند سر ميزجال

بعد كشكول تو آمد و وقتي چشمش به جمع آنها افتاد سعي كرد . مسخرگي كردو "!سالم، نوابغ"اما وقتي ديد متوجهش شده اند بلند گفت ،يواشكي جيم شود .همان دم در نشست

"!سرافراز بفرماين"حسن موش گفت جمع بزرگان ه كه ب ما هنوز به اون درجه از نبوغ نرسيده يم" كشكول گفت

.و قهقهه خنديد "بپيونديمه ژورنال دو تهران از جيبش در آورد و شروع بيك قهوه سفارش داد، يك

و از در "!ياهو"قهوه اش را جلدي سركشيد، بلند شد، بلند گفت . خواندن كردو "!جاكش"حسن موش بصداي بلند گفت بسته شددر همين كه. بيرون رفت

.مجله خواندنه دوباره شروع كرد بشينه توي اون برج عاجش جلق فكري ال ن ميره ميا"شاعر بدنام گفت ".ميزنهنيم ساعت بود آنجا نشسته . ساعت نه ونيم بود. هومر ساعتش را نگاه كرد

كاغذ بدون اينكه خودش متوجه ةفقط گوش. بود وهنوز يك كلمه هم ننوشته بودباالخره چيزي بخاطرش . بود كشيدهجوهر يك چرخ درشكه ةشده باشد با لك

هنوز نصف صفحه را سياه نكرده بود كه صداي سالم . رسيد و شروع كرد بنوشتن

Page 107: سفر شب

١٠١ بهمن شعله ور / شب رسف

ر را ديدكه تو آمدند و رفتند يسرش را بلند كرد و رحمت و سردب. وعليك شنيد

. حسن موش و بقيه نشستند پيشجوون اون شاهكارو بده " زدسردبير دستي براي هومر تكان داد و داد

".ازهمين حاال برات پاورقي چاپ كنم ".مقدمه بنويسميه براش ممن هبد بيار"شاعر بدنام گفت وا كارخودش ه ب راحرف زدن و هومر ه بعد ميان خودشان مشغول شدند ب

. گذاشتندتوفقط بلدي " ل گفتالج .خنديدند هل گفت وهمالجه بعد سردبير چيزي ب

نميتونم مغزميت بدي كه من حتي يك ساعت ةصد تومن بابت اون باال خونماهي انچوچك بعدم شب تا صبح بااون پيرزن فرانسويه تخمه. توش زندگي كنم

".و بنداز كنين بشكنينو هروهر ".مثل تو مثل اون طوطيه است و قزوينيه ،لالج" سردبير گفت . خنديده و چلوكباب بخوره و آروغ بزنه و ايروني فقط بلده كله پاچ" ل گفتجال

".ن ديگه هيچي نداره بگهاگه زبون مثل آوردن ايروني رو ببرّ. مثل بياره ".پاريس افتاده كونكه انگار خودش از ميگههمچي " رحمت گفت ل دوباره بلند شد كهالسردبير شروع كرد غش غش خنديدن و داد و بيداد ج

".ميوه هاي گنديده شيناون . ن امروزينتمد ةشماها ميو"قتي دعوتش و .بعد شاعر خلق سرش را توي كافه كرد و دستي تكان داد

سرخ روي ةل به لكالج. ميگردد كسيگفت كه دارد دنبال كردند كه بنشيند "تو پيشونيتو گاز گرفتي؟ پسر باز"پيشانيش اشاره كرد و گفت

"چطوري ديالق؟"شاعر خلق گفت "واسه خلقهاي فشرده فشرده شعر ميگي؟فقط متو هنوز"شاعر بدنام گفت ".شعر بگه شينه كه آدم واسه وافورا بهتراز"شاعر خلق گفت چطور تو راستي "بعد شاعر خلق بيرون رفت و رحمت از شاعر بدنام پرسيد

"شد شاعر شدي؟وقتي خدا شغل قسمت مي كرد من از كونگشادي زير يه " شاعر بدنام گفت

فقط .وقتي بيدار شدم همه شغل ها رو قسمت كرده بودن. ابيده بودمدرخت خو .دارم يكي پريد اونم قاپيد ورتا خواستم جاكشي رو . جاكشي مونده بود و شاعري ".اينه كه من موندم و شاعري

و دو تا جوانك آمدند تو . بعد منشي از درآمد تو و رفت پيش بقيه نشست راح بيرون آمدند داشتند دماغشان را فرت و فرت وقتي از مست. مستراحبه رفتند

دو تومني تلكه ياين بود كه آندرانيك جلدي سراغشان رفت ويك. باال ميكشيدندبعد بحث بر سر اين شد كه شعر بامداد بهتر است يا شعر اميد و منشي . شان كرد

Page 108: سفر شب

بهمن شعله ور / شب رسف ١٠٢

كفتر نظر او كسي كه راجع به ه كه اصال اميد شاعر نيست چون ب باالي منبر رفتنظر او چه كسي شاعر ه ل پرسيد پس بالج .بازي شعر بگويد اصال شاعر نيست

بعد گفت شاعر بدنام بنظراو نابغه. بامداد و شاعر بدنام است و او گفت خودش،و رحمت ،نگفتههنوزدليل شعرهائي كه گفته بلكه بدليل شعرهائي كه ه نه ب ،است

.و شعر بگويد كسش را بگذارد و كمتر ماتحتش بهش گفتن كه درهنوز يك صفحه را سياه نكرده بود . ساعت ده بود. هومر ساعت را نگاه كرد

فايده اي كه فهميد . و بجايش يك چرخ درشكه ديگر گوشه ديگر كاغذ كشيده بود . و رفت سر ميز ديگر كه خداحافظي كند جمع كردبساطش را ،بلند شد. ندارد "چطور شد نابغه؟ باين زودي؟" ".فرشته الهامم امروز خواب مونده" توي كافه نادري سرك . راه افتادبطرف نادري ه از كافه فردوسي بيرون آمدو ب

يك گوشه نشسته بود و "كاروان شعر" .كشيد اما آنجا هم وضعش زياد بهتر نبودمطابق معمول با صورت نتراشيده و لباسي كه معلوم بود دستي "رمبوي جوان"

خاك بهش ماليده اند سرپا ايستاده بود و داشت شعر مي خواند و دستي كمي گچ وديگر هم آن پيشواي ادبي تازه كه مي گفتند از شيخ ةيك گوش. بقيه كف مي زدند

ش خودبودهابي دكتراي ادبيات فارسي گرفته يك مشت بچه جغلي را دورا نشينموارد اختالف شعر نو و شعر كهنه برايشان داد ه داشت راجع ب جمع كرده بود و

تصميم . ساعت ده و ربع بود و هنوز سه ربع ساعتي وقت داشت. سخن مي داد . گرفت قدم زنان تااداره برود

. توي اداره كمي با بچه هاي گروه حرف زدند و قرار تمرين عصرراگذاشتند امه اي كه در باره سراغ رئيس اداره رفت و سعي كرد راجع به نمايشنه بعد ب

يك ماه بود آنرا به رئيس اداره داده . انقالب مشروطيت نوشته بود با او صحبت كندرئيس اداره بهش گفت كه چون . بود تا ببيند امكان اجرا يا چاپش هست يا نه

خيلي بهش عالقه دارد و خيرش را مي خواهد توصيه مي كند كه نمايشنامه را يا وقتي هومر .هيچ كس ديگر هم نشان ندهده يم كند و بآتش بزند يا يك جائي قا

او ميتواند با ناشري در عالقه اي نداردآن به چاپ يا اجراي اگراداره گفت كهرئيس اداره بهش اطمينان داد .بيرون صحبت كند و يا آنرا بخرج خودش چاپ كند

كه هيچ ناشري آنرا چاپ نخواهد كرد و اگر هم خودش آنرا چاپ كند ممكن . بيندازند شاست اگر هيچ چيز ديگري پيش نيايد دمش را بگيرند واز اداره بيرون

چهار .آمد بيرون آويزانةاين بودكه نمايشنامه را زير بغلش زد و با لب و لوچ بود و بعد با هزار خواندهپنج ماه توي بيمارستان و بيرون تاريخ مشروطيت را

نوشته بود و حاال بايد آنرا ميبرد يك گوشه ين نمايشنامه راا شوق و ذوق و اميدزد تا راجع به سر خيابان استانبول سري به ناشر. قايم مي كرد يا آتش ميزد

اما جوانك پشت پيشخوان متن نمايشنامه را . ديگرش صحبت كند ةنمايشنام

Page 109: سفر شب

١٠٣ بهمن شعله ور / شب رسف

خيالش راحت بودكه جز . بدستش داد و گفت كه اين روزها اين چيزها بازار ندارد

را نديده و او هم چهار پنج صفحه اول را خوانده و آننك كسي همان جواامتداد . وقتي بيرون آمد مردد بود كجا برود .نفهميده و آنرا به كناري انداخته است

كمي گرسنه اش بود و فكر . خيابان نادري را گرفت و بطرف خيابان شاه براه افتاد . كرد كه حال چلوكباب خوردن ندارد

سر سه راه شاه . د سري بمادرش بزندو ناهار راآنجا بخوردصرافت افتاه ب توي صف اتوبوس ايستاد و دخترهاي مدرسه را كه مرخص شده بودند و دسته دسته با روپوش هاي ارمك طوسي و آبي شان بخانه مي رفتند و پسرهائي را كه

و باالخره يك اتوبوس دو طبقه آمد و ا. دسته دسته دنبالشان بودند تماشا كردمجبور شد با زور خودش را عقب اتوبوس بچپاند و دستش را بجائي بگيرد و

اطاقي ته پسعي كرد منزل مادرش را پيش خودش مجسم كند، باآن . آويزان بشودكوچه كه ده سال بود مي خواست مادر و خاله اش را راضي كند كه از خير آن

كوچه بود بگذرند و كه روي "يك دنگ هوائي"صندوقخانه يا بقول خانم بزرگ پاطاقي رابردارند و آن دركوتاه چوبي را كه هر بار سر آدم بهش مي خورد عوض

هتا روزي كه من زنده م كسي حق نداره به ي"خانم بزرگ ميگفت ركنند و هر باه با آن حياط بزرگ و ديوارهاي سفيد كرده كه گله ب ".خشت اين خونه دست بزنهرهاي خطائي لق كف حياط كه باران زيرشان جمع وآج گله گچ هايش ريخته بود

و تمام لباس آدم را گلي مي زدميشد و هر وقت كه پارويشان ميگذاشتي شتك ميكرد و پله هاي آجري بلند كه وقتي آدم ازشان باال مي رفت لنگش مي خواست

.جر بخوردمادرش داشت از ذهنش ةمدتها بود كه ديگر تصويري كه در كودكي از خان

همسايه و حليم روغن صبح جمعه و ةمحو شده بود، تصوير كاج هاي بلند خانچاي شيرين هاي بيحساب و بالش هائي كه سه تا سه تا زير سرشان مي گذاشتند و ميز اطاق مهمانخانه كه هميشه موقع آمدن آنها پر از شيريني و ميوه و آجيل بود

ده تومني كه هميشه موقع برگشتن مادرش توي و اسكناسهاي پنج تومني و شان خرج كنند و نان خامه اي و شكر پنير باباجيبشان مي چپاند تا دور از چشم

حاال ديگر هر وقت ياد خانه مادرش ميفتاد مادربزرگش را مي . و آب آلو بخورندارسي نشسته بود و داشت ةديد كه با آن دماغ عقابي توي شاه نشين دم پنجر

يا لعريف مي كرد كه چطور هفته پيش، جخت همانوقتي كه هومر يا سيا يا نصرتكس ديگري از در تو آمده بوداو دو تا عطسه پشت سر هم كرده بود و سينه

هفته خواب بچشمش نرفته بود و يكحاال دردش بالفاصله شروع شده بود و ه بپيچد و يك هفته د هر روز او را دكتر ببرد و برايش نسخومادر مجبور شده ب

لقمه نان و دو سه تا چائي شيرين در روز تا بود كه نتوانسته بود جز يكي دو آنوقت سيد مصطفي يا سيد مرتضي از توي اطاق خاله مشكي داد و چيزي بخورد

Page 110: سفر شب

بهمن شعله ور / شب رسف ١٠٤

پس امروز اون يه . دروغگو دشمن خداستچرا دروغ ميگي؟ ،م جانوخان" ميزدون بشقاب پلو خورشت كلبس رو كي درسته رو كي خورد؟ ديروز ا ةجوج

وآنوقت خانم بزرگ "خورد؟ جمعه اون يه كاسه حليم روغن و كي خورد؟شاه نشين سر سيد ةجرنعصباني مي شد و شروع ميكرد به سرفه كردن واز پ

روزگار من و ه اون باباي قرمساقتون كم ب" مصطفي و سيد مرتضي داد مي زدجون منو مي گيرين؟ بذار اين هفته ين جوري ادخترم آورد كه حاال شماها دارين

بهش ميگم منو . سرهنگ الكاني بياد اينجا من تكليف خودمو باهاش روشن ميكنمآنوقت ".داره از اين خراب شده ببره كه من انقدر اسير شما دو تا بچه نباشم ور

و ميرفت دم پنجره و شروع مي كرد بيرون پريد سيد مصطفي از زير كرسي ميپنجره ضرب گرفتن و سيد مرتضي هم همانطور كه زير كرسي نشسته ةختروي ت

دخي را بر مي داشت وشروع ميكرد روي آن رنگ گرفتن ودر ةبود چمدان مدرسدوتائي دم ش را زمين بگذاردمدرسه ا كه دخي جيغ ميكشيد تا او چمدان حالي

سرفه و خانم بزرگ همانطور "!سرهنگ الكوني !سرهنگ الكوني" مي گرفتندش كمر اون باباي بيغيرتتونو بزنه كه شماهار الهي جد" ميكرد و داد ميزد و ميگفت

رفت كه اينجور تنه لش بار و از دو سه سالگي انداخت گردن اين زن بيچاره آنوقت خاله مشكي بلند ميشد و شروع ميكرد بچه هايش را نفرين كردن و ".بياين

دنيا ارزش جوش زدن ةون اين دو روزخانم بزرگ مي گفت كه غصه نخورد چه بندارد و خانم بزرگ سر خاله مشكي هم داد و بيداد ميكرد و ميگفت تقصير اوست كه بچه هايش حرمت گيس سفيد او را نگه نميدارند و مادر يك گوشه نشسته بود

كاموا مي بافت و گاهي سرش را بلند ميكرد و با غيظ سيد مصطفي و سيد مرتضي ببين چطور دارن "و دندانهايش را روي هم زور مي داد و ميگفت رانگاه ميكرد

و خاله مشكي براي آنكه قائله را بخواباند "!مادرمو زنده زنده توي گور ميكنن :مي خواند و ميرفت از توي صندوقخانه دايره زنگي را مياورد و شروع ميكرد زدن

خاله رو رو رو رو آتيش پلو وقت درو گندم هاي گل خاله، دختر مال مردم

ببينند چه تاتا آنوقت دخترهاي همسايه از روي پشت بام سرك ميكشيدند و كشيدميفتاد بالفاصله جيغي مي هاخبر است و تا چشم سيد مصطفي به دختر

: دن بخواندنررنگ را عوض ميكرد و دوتائي شروع ميك

اي خانوماي پشت بون

Page 111: سفر شب

١٠٥ بهمن شعله ور / شب رسف

آخوند بشه قربونتون پيغمبريم ةما بچ از شوهراتون بهتريم داخ داخ داخ داخ

مرده .اي خاك عالم توي سراون معلماتون بكنن"و خانوم بزرگ ميگفت "؟آخه شماها هيچ درس و مقش ندارين.شور اون مدرسه رو ببرن كه شماها ميرين

ميكرد وسيد مصطفي بالفاصله ريتم ضربي را كه روي در مي گرفت خيلي تند وسيد مرتضي هم چمدان دخي را بكناري مي انداخت و از زير كرسي مي پريد

اطاق بر ميداشت، مثل سيرك بازها پايه ة، يك صندلي لهستاني را از يك گوشبيروناطاق خاله مشكي بطرف شاه نشين و خانم بزرگ مي گرفت و ةهايش را از پنجر

آنوقت دو تائي شروع شروع ميكرد زير كف صندلي لهستاني ضرب گرفتن و :ميكردند تند و تند خواندن

،دو، سه ،يك اين درسارو كجا خوندي؟ اين مقشارو كجا كردي؟ شارو كجا كردي؟قاين ع آهاري آخه تو با اين تنكه چطو رفتي تو گاري ؟

كردن نفرين ه ر كاموا بافتن را زمين ميگذاشت و شروع ميكرد بدآنوقت ما سيد مصطفي و سيد مرتضي و بعد يك گوشه مي نشست شروع ميكرد زار زار

مادر را ميديد ساكت مي شد و ديگر هيچي ةگريه كردن و خانم بزرگ وقتي گرينميگفت و كمي بعد جنجال سيد مصطفي و سيد مرتضي هم مي خوابيد و آنها هم

و تسبيحش را مي بعد مادر بلند مي شد مي رفت كتاب دعا . ساكت مي شدندآورد و شروع ميكرد پيش خودش دعا خواندن و خانم بزرگ مي نشست و او راتماشا ميكرد و البد روزي را پيش خودش مجسم ميكرد كه او ومادر هر دو

ند و هر دوشان را توي خلعت هائيكه پنج شش سال پيش از كربال ردممي باهم زاده عبداهللا نزديك قبر شوهر ند و كنار هم توي اماميديچمي پآورده بودند

آنوقت ديگر خيالش راحت مي شد كه هيچ چيز نميتواند .ميكردندمرحومش چال آنوقت سه تا دختر ديگر و هر ده پانزده تا نوه هايش مي .از هم جدايشان كند

توانستند صبح تا شب دايره زنگي بزنند و روي درو پنجره رنگ بگيرند و شعر .بخوانند

Page 112: سفر شب

بهمن شعله ور / شب رسف ١٠٦

موروثي با پول كمي كه از ةسال بود داشت توي آن خانمادرش بيست بچه و ش براي او و خواهرش پدرمعلمي در مياورد و با مختصر درامدي كه از

شوهر خواهرش پانزده سال .(هاي خواهرش و مادرشان مانده بود زندگي مي كردردن گبچه ها را به ،او را ول كرده بود، بدهدبدون اينكه حتي زنش را طالق ،پيش

براي خودش زن ديگري گرفته بود و بچه هاي ديگري .و رفته بوداو انداخته بودديدن زن اولش آمده بود، ه ب بعد از هفت هشت سالهم يك روز. پس انداخته بود

.)بودباز هم ناپديد شده ديگر درست كرده بود و ةيك شب مانده بود، يك بچو روزه مي گرفت و تسبيح مي مي پوسيد ونماز ودعا مي خواند توي آن خانه

شوهر پدرخودش و براي پدرانداخت و هر شب جمعه به شب جمعه براي مردم دنيا به او بدكرده بود فاتحه مي خواند و ةسابقش كه بنظر او بيش از هم

ةغصهم همه اش . شوهر سابقش بود عاشقو هنوز هم خرما خيرات مي كرد را برمي داشت و با اوسال يكبار رچها هر سهو را ميخورد خودش سالمت مادر

كربال و نجف مي به همان پول بخور و نميري كه داشتند براي زيارت به مشهد يا . برد

ميل رفتن به ديگر وقتي نزديك منزل مادرش از اتوبوس پياده شد حس كرد از خيابان گذشت، . آن منظره ها روبرو شود ره بابادونميخواست .آنجا را ندارد

سرچهار . واز همان راهي كه آمده بود برگشت ،باره توي صف اتوبوس ايستاددويك ساندويچ مرغ با يك پپسي كوال ،ايستادراه پهلوي دم يك اغذيه فروشي

هوا كم كم داشت ابري مي شد و خيابان . براه افتادخورد و پياده بطرف خانه اش يف هاي باد كرده بعجله مي دانشجوها را مي ديد كه با ك. كمي تاريك بنظر ميامد

وقتي از دم دكان يوسف خان ميگذشت چند تا از . دويدند تا دير بكالس نرسندباقال پلو و برگ تربچه را از لبهايشان پاك ةهمكاالسهايش را ديد كه داشتند مزوقتي باطاقش رسيد تقريبا . از پله ها باال دويد. ميكردند و بطرف دانشگاه ميدويدند

توي رختخواب خزيد و شروع كرد بخواندن نقش ،لخت شد. آمده بودنفسش بند .خودش كه بايد شب تمرين ميكرد، تا آنكه خوابش برد

با . ساعت سه بود. وقتي بيدار شد صداي شر شر باران را شنيد واز جاپريد ني رو باال بكشم زير وبار ةوقتشه كه يخ ن اول پائيز حاالوبار خودش فكر كرد

لباس پوشيد، بارانيش را تنش كرد و از پله ها رم بعد بشينم بنويسمن راه بوباروقتي باران را روي سر وصورت و توي گردنش حس كرد احساس . پائين دويد

يك بطر . سر چهار راه پهلوي دم يك كافه ايستاد و تو رفت. خوشي عميقي كردبعد بيرون آمد و دوباره توي خيابان براه . شراب شاهاني گرفت و سر پاتا ته خورد

آنطرف چهار راه يك اتوبوس دو طبقه ايستاده بود واو خودش را بدو به آن . دافتا .ران پياده شد و تا كافه مولن روژ را تقريبا بقدم دو رفتيسرپيچ شم .رساند

Page 113: سفر شب

١٠٧ بهمن شعله ور / شب رسف

تاري كه مي خواست جلوي چشمش كشيده ةكمي گرم شده بود و آن پرد

كافه مطابق . كافه نشست ةتوي باالخانه سرميز معمول خودش گوش. شده بودشمران آمده بود و دو تا ةبيوه زنك اين بار با يك شوفر كراي. معمول خلوت بود

. بچه هايش هم مطابق معمول دور بالكن مي دويدند و گرگم بهوا بازي مي كردندل سرهايشان را بهم چسبانده بودند و براي هم ليلي صدو جفت دختر و پسر مح

كه يك دست فنجان طال توي دهنش بود با ارمني پيرةيك جند .مجنون مي گفتندبه واهرام يك نيم .ديگر نشسته بود ةيك جوانك ژيگولوي زيبائي اندام يك گوش

. سفارش داد و بهش گفت كه بچه ها را از دور و بر او رد كندشاهاني بطر شراب پيش از آنكه بتواند چيزي بنويسد تقريبا بطري شراب را خالي كرده بود و باز اما باالخره صحنه اي را كه مي .دو تا چرخ درشكه گوشه كاغذ كشيده بوديكي

. خواست با آن شروع كند پيدا كردو مشغول نوشتن شدكاغذهايش را جمع كرد و .وقتي ساعت را نگاه كرد ساعت از پنج گذشته بود

جمع شده بودند و انتظارامير تا آنوقت البد همه بچه ها توي سالن .براه افتاد. روم را مي كشيدند ةارسالن ملكزاد

Page 114: سفر شب
Page 115: سفر شب

٧ شب بود و كافه . هومر توي كافه مولن روژ نشسته بود و آبجو مي خورد

ش نمك مي پاشيد تا كف كند و يآبجو را توي ليوان خالي ميكرد، رو. خلوت بودسعي كرد فكر . رداين بازي كهنه اي بود كه از آن لذت مي ب. آنرا هورت مي كشيد

زندگي تازه اي را كه در پيش گرفته . توانستاما نمي.و فكر نكند آبجوبخورد. نكندبعد از كمي بيشتر از . بود هم نتوانسته بود هرج و مرج وجودش را آرام كند

يكسال توي كافه ها گشتن، نمايشنامه نوشتن، چرخ درشكه كشيدن، بين دكان كردن، درمحضر استاتيد نشستن، روي صحنه نمايش كفش پاره ةناشرها و ادار

قلم . هاي تاتر شهر و پشت تلويزيون بازي كردن، باالخره يكروز خسته شده بودو كاغذ را بكناري انداخته بود، رفته بود اتاق رئيس اداره و بهش گفته بود كه ديگر

بود نمايش و امير ارسالن رومي بهم خورده و دمش را گذاشته ةادارودلش از او رفته بود پيش ناشرها نمايشنامه هايش را پس .روي كولش و رفته بود پي كارش

گرفته بود و بهشان گفته بود كه آنها همه يك مشت كاسبكار بزدل تنگ نظر ب راه اخرفت هستند كه بجاي اينكه دكان ماست بندي باز كنند موسسه انتشار كت

كافه فردوسي و كافه فيروزه و كافه ه سري ب .انداخته اند تا كتاب كيلوئي بفروشندنادري زده بود وبه رفقايش ،هنرمندان مادرزادي كه روزها و شب ها آنجا جمع مي شدند، گفته بود كه بنظر او همه آنها منجمله خودش يك مشت آدم چس نفس دلقك ماب بيشتر نيستند، و بعد توي خيابانهاي شهر راه افتاده بود و سعي كرده

بعد . از كابوس بيست و يكي دوسال زندگي گذشته خالص كندبود خودش را توي مريضخانه تصميم گرفته بود مثل بچه آدم ديگر مرتب سركالس هايش برود،و حاال پس از . دل بكار بدهد ودانشكده اش را مثل هزارها آدم ديگر تمام كند

هنوز .آنكه بيش از يكسال ديگر هم گذشته بود هنوز از كابوس خالص نشده بودشبها ببهانه آنكه خوابش ببرد كليات شكسپير را برختخواب مي برد و تا پاسي از

مكبث را . كردشب رفته مي خواند و بعد تكه هائي از آن را بصداي بلند تمرين ميهم بدون آنكه حتي قصد چاپش را داشته باشد بفارسي برگردانده بود و گوشه

ندن كتابهاي درسي حوصله اش سر مي گاهي شبها موقع خوا .قفسه انداخته بودرفت، آنها رابكناري مي انداخت و كتاب شعري از بامداد يااميد يا فروغ بر مي داشت و براي خودش زمزمه مي كرد و غم دلش را مي گرفت و ديگر اگر تا

اينجور مواقع كه . درس خواندن برايش نميماند ةصبح هم بيدار مي نشست حوصل

Page 116: سفر شب

بهمن شعله ور / شب رسف ١١٠

رخيابانهاي شهر توي تاريكي راه ميرفت، آدم هائي را وشد دهوائي مي شد بلندميكه با پاكت هاي ميوه زير بغل داشتند پش زن و بچه هايشان ميرفتند، جنده هائي را كه توي خيابان شاه رضا و بولوار كرج و خيابان شاه ايستاده بودند، فولكس

لي مجنون هائي را كه و لي ،واگنهائي را كه براي بلند كردن آنها نوبت گرفته بودندتوي خيابانهاي تاريك قدم مي زدند تماشا مي كرد و حس مي كرد كه بغض كهنه

گاه از اينكه ديگر نمي توانست اشك در چشمهايش بگرداند . گلويش را مي فشاردگرامافون كهنه اي را كه در . برود سيقيبفكر افتاد كه دنبال مو. خيلي غمگين ميشد

سوزنش را عوض كرد و شروع كرد . و در خانه گذاشتش داشت آورد پدر ةخانپارت تايم هم در يك حاال عالوه بر درسي كه ميداد يك كار. خريدن صفحهه ب

متصدي نامه نگاري انگليسي . شركت تجارتي پيدا كرده بود و درآمدش بد نبود: شركت بود و سعي ميكرد بدون آنكه راجع به متن نامه ها فكر كند آنها را بنويسد

فلزي ةآقاي عزيز از دريافت سفارش دو هزار عدد شير حمام وقطعات آشپزخانما را ةاحترامات صميمان لطفاً. در اولين فرصت اقدام خواهيم كرد. شما خوشوقتيم

عيبش آن بود كه گاهي شبها خواب نامه ها و شيرهاي حمام و تنها. بپذيريددر مدت كمي . خواب مي پريدقطعات آشپزخانه فلزي را ميديد و سراسيمه از

و بيشتر صفحات بتهوون را خريده بود و براي تمام صفحات موتزارت و هايدنشبهائي كه در شهر كنسرت بود براي . خودش گنجينه گرانبهائي ترتيب داده بود

دريكي از همين كنسرت ها با يك . شنيدن مي رفت و تا دير وقت سرگرم مي شد اودرسب يمجانبطور دختر حاضر شده بود وه بوددختر قشنگ فرانسوي آشنا شد

بيست جلسه تعليم پيانو فقط باندازه دو جلسه چيز ياد ازبيش دراما . پيانو بدهدباالخره هم يكروز . چون معموال وقتشان را به كارهاي ديگر مي گذراندند. گرفت

ميم دختره بارو بنديلش را بست و رفت چون ظاهرا او نتوانسته بود بموقع تصسر بعد سعي كرد دنبال نقاشي برود و . بگيرد و او را نسبت به آينده اميدوار كند

مدتي در . توي يك كالس نقاشي اسم نوشت. خودش را به آن وسيله گرم كندمغازه ها كپيه كارهاي و و مجله فروش ها ابخيابانها راه افتاد و در بساط كت

ا با تابلوهاي قاب شده رنوار، ماتيس درو ديوار اتاقش ر .نقاش هاي بزرگ را خريداما پس ازمدتي ببهانه آنكه وقت و پول كافي براي . و پيكاسو زينت داد ، وان گوگ

ر تمام گدي. كنار گذاشتهم كالس نقاشي و تابلو خريدن ندارد آنرا ه رفتن بهاملت و مكبث را از حفظ مي . از بر شده بودتقريباًشكسپير را ةتراژدي هاي عمد

و تكه هاي ،از بر بود جوليوس قيصر، شاه لير و رومئو و ژوليت را تقريباً .ستداناين بود كه ديگر حتي . بخاطر داشت كم و بيشنمايش نامه ها را ةقيبجالب

تاريك پرسه مي زد شبهاوقتي توي خيابانهاي . نداشتشكسپير احتياجي بخواندن نقش براي خودش اكر دوكر بازي مي كرد، و با تكه سنگ هاي توي پياده روها

Page 117: سفر شب

١١١ بهمن شعله ور / شب رسف

هاملت يا مكبث يا مكداف را بازي مي كرد و وقتي چشمش به عابر يا عابريني

. ميفتاد سعي مي كرد وانمود كند كه دارد يك آهنگ آمريكائي را زمزمه ميكندشبها وقت رفتن به رختخواب صفحه اي از . تازگي ها به فلسفه رو آورده بود

يايك كنسرتو ويولون از چايكوفسكي يا پاگانيني مي يا هايدن وموتزارت داشت براي خودش يك فيلسوف . گذاشت و يك كتاب فلسفه بدست مي گرفت

روزها وقتي كه توي .و بدين ترتيب كابوس همچنان با او بود. حسابي مي شدانه آمفي تاتر دانشكده نشسته بود و بدرس استاد گوش ميداد يا وقتيكه در مريضخ

روي مريضي بحث مي كردند ناگهان متوجه مي شدكه باز در كابوس فرو رفته استاد كه در ذهنش تداعي مي شد ناگهان خودش را روي ةبا يك كلم. است

صحنه مي ديد و شبح بانكو را مي ديدكه سر ميز در جاي مكبث نشسته است، تا اًاما درسش را نسبت. يامدو او از كابوس در م» !شما«آنكه ناگهان استاد داد مي زد

ش گاه و پدر. خوب ميخواند و بر خالف انتظار خودش امتحانات را قبول مي شدبيگاه به ديدن اتاق محقرش ميامد ويك فنجان چاي يا يك گيالس ودكا با هم

.ميخوردندقسمت . آقاي پوالدين هم گوئي سعي داشت از كابوس ديگري بيرون بيايد

در مقابل مبلغ ناچيزي بدهي حراج شده بود و فقط يك عمده اي از باغ شمرانو قرض همچنان . خانه هاي شهر فروخته شده بود. كوچك از آن مانده بود ةباغچ

سالها نتوانسته بود اتومبيلش را نو كند و هنوز با همان فورد آلماني چهار . با او بودبود عقب افتاده نفره پنج شش سال پيش كه ماليات نمره اش هم نزديك بيك سال

. بود توي شهر مي گشت وهنوز هم درست و حسابي رانندگي ياد نگرفته بودميكرد و آن رازمين دماوند را يك نفر تصرف عدواني كرده بود و ادعاي مالكيت

سيا دوسه . از طريق عدليه اقدام كند درخود نمي ديد آقاي پوالدين حتي حال آنكهدا رفته بود، آنجا با يك زن كانادائي عروسي سالي بود مهندس شده بود، به كانا

نصرل ليسانس اقتصاد گرفته بود و . كرده بود و تقاضاي تابعيت كانادا را كرده بودماهرخ، دختر بزرگ آقاي پوالدين، عاشق يك افسر . نظام رفته بوده خدمت ب

ه چندما .كرده بود او ازدواجش باالخره با پدرشهرباني شده بود،عليرغم مخالفت جوانك . سر دعوا و كتك كاري در خانه شروع شده بود و تازه بعد حامله شده بود

اغلب اوقات را در بيرون به الواطي ميگذارند و شبها دير بخانه ميامد وهر هفته آنها بروند و سعي كنند مدارا ةخانه يكبار آقاي پوالدين وزنش مجبور ميشدند ب

دهند و اتمام حجت كنند و باالخره هم احتمال كنند و بعد داد بزنند و اولتيماتوم بآن ميرفت كه بعد از وضع حمل زن و شوهر از هم جدا بشوند و ماهرخ با بچه

دختر دوم آقاي پوالدين هم بزرگ شده بود و منبع . بر گردد پدر ةخانه اش بحاال ديگر زندگي در شمران يك دعوا و فحش كاري . دردسر جديدي بشده بود

اي گذشته مسئله كارهاي دختر ، هبه تمام بهانه . و مادر ودختر بود درپمداوم بين

Page 118: سفر شب

بهمن شعله ور / شب رسف ١١٢

،درس نخواندنش، ودرنظر آقاي پوالدين از همه بدتر، از به خانه مدنشآدير وزود .مدرسه غيبت كردنش هم اضافه شده بود

. و پسر روبروي هم مي نشستند و سعي مي كردند سكوت را حفظ كنند پدر كمي عقده ،ديگر مي زد دستكشيد و يك دستش را پشت آه عميقي مي پدربعد

رفتن سعي مي كرد پيش ازاش را خالي مي كرد، از حال پسرش مي پرسيد، و كابوس آقاي پوالدين هم جزئي. كمي باو پول بدهد؛ اما او هيچوقت نمي گرفت

هميشه درصحنه هائي كه در ذهنش مي گذراند خواهر .از كابوس پسرش بودبزرگش را مجسم ميكرد كه با شكم باال آمده دارد با شوهر يونيفورم پوشش كتك

رامجسم مي كرد كه پس از يك دعوا و فحش كاري پدرشكاري مي كند و لواري ش و خواهر كوچكش با زير پيراهن وزير شپدرطوالني صبح جمعه با زن

توي حياط باعچه زير آفتاب نشسته و كاله حصيري را روي پيشاني و قسمتي از سرش گذاشته و سعي ميكند بي توجه به صداي گريه دخترش و داد وفريادها و

. فحش هاي زنش زندگي گذشته خود را مرور كند حاال هومر آمده بود توي آن كافه نشسته بود تا نه تنها كابوس گذشته را بياد

چونكه نبوغ مدتي بود كه ناگهان در بيژن برادر . بياورد بلكه راجع بĤن صحبت كنددوست قديميش سيروس حلول كرده بود و سيروس از او خواسته بود تا بپاس

همانطور كه نشسته بود و روي . دوستي قديم چندكلمه اي با برادرش صحبت كنديكرد افكار خودش را آبجو نمك مي پاشيد و كف ها را هورت ميكشيد سعي م

دوباره كابوس قديمي كه ،مرتب كند و ببيند وقتي بيژن آمد از كجا شروع كند :مدتها سعي كرده بود فراموشش كند در ذهنش زنده ميشد

Muse, let's sing of rats! يك قربوني ديگه من براي نوشتن زائيده شده م منمني در جستجوي يك شايد زائيده شده م كه يك نابغه بشم خوبه پس تو هم مثل

بزرگ اما بهتره پيش از اينكه در اين كابوس فروبري يه خرده توي كافه هاي شهر بگردي توي كافه فردوسي كافه فيروز كافه نادري و به تمام اون كسخل هائي كه

ازهم سنگرهاي اون مرحوم گرفته تا اين جغله هائي گوش بدي دور ميز نشسته ن ميخواي بگي اونها در ر آورده ن و به پيشواهاي ادبي تازهداز تخم سر كه تازه

كارشون صميمي نيستن هان خب اوناي ديگه چي اون مرحوم كه رفت خودشو مردار كرد و اون يكي كه سي ساله توي فرنگ نشسته و هنوز ازايران عهد قاجار

د محترم كه توي همين مملكت نشسته و داره خودشورچيز مي نويسه و اون پيرمنهاي ديگه كه هر كدوم مثل يك سگ يك استخوان به دهنشون ودود ميكنه و ا

گرفتن و هر كدوم رفتن يك گوشه و از پارس كردن افتادن و اون يكي كه توي برج عاج خودش يك دنياي كوچيكي درست كرده كه در اون خودش فرمانرواي

خواست به مطلق باشه و بهر كي دلش خواست فحش بده وبذاره هر كي ام دلش اون فحش بده هيچ اين روزها سراغ پيرمرد رفته ي باهاش حرف زده ي ميدوني

Page 119: سفر شب

١١٣ بهمن شعله ور / شب رسف

آخر عمري همدم روز و شبش چيه يك بست ترياك و يه پنج سيري عرق دم مغازه داود خان باهاش ميخواي راجع به شعر حرف بزني البته بعله بعله اون

وي كولش شاعر شكارچي عكس بريده روزنامه رو مياره نشونت ميده با تفنگ رز شكار چيزي نميدونيد به بعد امالحظه ميفرمايد شاعر شكارچي بنده هستم شما

نيم ساعت صحبت راجع به شكار و بعد جناب استاد نظرتون راجع به اين شعر البته خوبه يك كلمه بگيد خوبه تموم ميشه اما بگيد بده چرا چيه خوبه بعله بعله

خوب بشه واون روز كه اون يا رو حضرت سر بده چكارش كنيم شبده كجااستادي و مباشر ادبي آمد كه شعرهاش رو بگيره چاپ بزنه پسرش رو فرستاد كه

كيلوئي داد بغل يارو وفرستادش ةيك بغل شعر بياره بهش بده عين روزنامه باطليوش شهري است در هن حاشيه ها را هم بنويساوو هچاپ كن هبيرون كه بر

از تر ديوار بديوار استاد است و اسم خودش را هم درشت ةعلي همسايمازندران اسم پيرمرد آن باال چاپ بزند هيچوقت ازش نپرسيدم چرا چون خودم ميدانستم

كه ميگويد حافظا اين چه كيد و دروغيست اما او آردش در افسانه يتش بهمان يك شعر اين مملكت كرده و را بيخته و آرد بيزش را آويخته كاري را كه بايد براي

كافي هم سوژه دست اين مردم داده كه ده بيست سالي مطلب براي حرف ةباندازصبحي و شير خدا شما ةزن وزندگي گرفته تا برنام ةن داشته باشند از برنامدز

طرفدار شعري هستم كه نه نو نو بندهبفرمائيد طرفدار شعر نو هستيد يا شعر كهنه باشد نه كهنه كهنه باشد در حقيقت من طرفدار شعر نيمدار هستم مثال مالحظه بفرمائيد اين جيغ هائي كه بتازگي ميكشند جيغ بنفش منظورم را كه مي فهميد من

معتقدم نميگويم همان جيغ هاي بيرنگ سابق خوب است اما آخر جيغ بنفش منچند هزار نفر توي اين مملكت با مآبي آسماني داشته باشد فكر كه جيغ بايد رنگ

بحث بر سر شعر نو وكهنه و نيمدار بيك نان ونوائي رسيدند و بعد آن يكي كه نه مجبور است براي حاال ميمرد و نه باز ميگشت ه فريدون بود ونه والديمير كه ن

رد و ببنان پيش ةسفرفيلم هاي بندتومبوني فارسي سناريو بنويسد تا سفرش را در بعد آن خراساني برومند بايد از پول عرقش بزند و از اوقاف سينمائي دوستان وام بگيرد كه كتاب شعرش را روي كاغذ كاهي و با جلد شوميز چاپ بزند و دانه اي سه تومن البد ده تا ده تا در دكانها امانت بگذارد و آنوقت فكر اينكه يك مشت

زركوب و كاغذ اعال بقيمت پنجاه شصت تومن چاپ مي كتابهاي ديگر با جلدخودش را باهاش پاك كند هم نميخورد و گرو ماتحت شود كه بدرد اينكه آدم

من تومن 60گرهم ميخرند مثل ترجمه اي كه آن يارواز اشعار حافظ كرده قيمت اگر توي اين مملكت يك كاره اي بودم مردك را بجرم توهين به تمام مقدساتمان

يگرفتم و اعدام ميكردم و آنوقت هم اين و هم آن نتوانسته اند از كابوس گذشته مبيرون بيايند آنوقت ها كه اسكندر مغموم ضلمات بودند و با پيراهن چركين هاي ديگر فرياد مي كشيدند و آنوقت كه مشت ها هنوز وا نشده بود و هنوز خيال

Page 120: سفر شب

بهمن شعله ور / شب رسف ١١٤

ب مي تابد و حاال ديگر ميدانند ميكردند در وازنا خبري هست و آنطرف كوه آفتاكه نادري در كار نيست و سراغ اسكندر را ميگيرند شايد از اول هم نادري در كار

ةكنك ما سر هم كرده بوده اند ملت عرب ديد نبوده شايد آنرا هم براي دلخوشفس و كركري خوان كه آدم هر طرف را نگاه ميكند نبي جوهر و بي همت و چس

م كه يكي را مي بيند كه مثل ارشميدس هد و بقول يارو گاهي يك پفيوز مي بينيافتم يافتم Eureka Eurekaلخت و كون پتي توي خيابانها ميدود و داد مي زند

آخرش معلوم ميشود كه يك پفيوز ديگر يافته و بعد آن يكي آن پري شادخت و همه اش شعر آدميزادان با آن تاج كاغذي كه بقول خودش باالي سرش بو گرفته

حسرت اين را ميخورد كه بجاي آنكه توي خيابانها بگردد و مجسمه گچي تماشا كند چرا فقط براي اين زنده نيست كه تا آخر عمر برگ شمعداني بصورتش بچسباند وبچه بزايد و كهنه بشورد و اتاق جارو كند هنوز يك شاعر خوب پيدا

هتري برود و هنوز هم يك جوان نكرده ام كه به آدم توصيه نكند كه دنبال كار بخوب پيدا كرده ام كه كله خري نكند و گوش بدهد مگر اينكه آدم بخواهد از اين

نون ونوائي برسد شعرهاي دختر مدرسه پسند بگويد يا روي شاخ يك ه راه بمشت ديگر بزند و وكيلي وزيري چيزي بشود با اين همه توي تمام تاريخ

ر باشد يا مجبور نباشد براي يك لقمه نان مجيز هر يكيشان نبوده كه شكمش سيكس و ناكسي را بگويد مگر آنكه امير قابوس بن وشمگير باشد كه از سر سيري

گشادش نصيحت نامه بنويسد و در آن راجع به همه چيز از كونبراي پسر عياش و ةبالهيات و طب و نجوم گرفته تا خادم كردن و بودن با غالمان و جماع در گرما

گرم داد سخن بدهد از هومر گرفته آن پيرمرد محترم كور بينوا كه يك عمر مجبور بود توي در بار اين امير و آن امير چنگ بزند ودلي دلي كند و پيزي هر شمشير

دهنش مهر زده و ه د محترم كه سه هزار سال بعد بربكمري را جا كند تا اين پيرمم اگر شمشير يوشع نبود آن موساي دلش به روزي پنج سير عرقش خوشست فكر

پير زيرك ميتوانست قوم را با آن دو تا لوح سنگي كه بخاطر ش چهل روز ةارقباالي كوه عرق ريخته بود رهبري كند و پشت قرآن مجيد هم شمشير علي ابن ابيطالب ايستاده بود و بعد هم نيزه عمر بود كه آنرا شيوع داد و طفلك عيسي

راي خودش يك شمشير زن پيدا كند هي رفت ماهيگيرها را بجاي آنكه ب سيحمجمع كرد كه صياد آدميان باشند و وقتي مصلوبش كردند يكيشان حاضر نشد بگويد من با اين آدم سالم و عليك داشته ام و حاال اينهمه ملت ها دارن سنگش را د بسينه مي زنند چونكه مرده و پي كارش رفته و چونكه هر كس هر جور بخواه

ميتواند حرفش را تعبير كند و گرنه اگر دوباره بيايد باز هم ميگيرند مصلوبش ميكنند يا بقول يارو حتي مصلوبش هم نميكنند بلكه خانه شان بشام دعوتش

اگه ميخواي ميگم ميكنند بحرفهاش گوش ميدهند بعد هم بريشش ميخندندو تمام شاهكاراتو توي سن نظام وظيفه نرسيده ي بنويسيه بنويسي بهتره تاهنوز ب

Page 121: سفر شب

١١٥ بهمن شعله ور / شب رسف

همين يكي دوسال تا هنوز شور و شوق و جذبه اي داري سر قلم بري نه اينكه يكي دو سال ديگه فكر زن گرفتن و خونه و زندگي و ونگ ونگ بچه و خاكه ذغال زمستون ميفتي بلكه يه مدت ديگه مثل اونيكي پيرمرد محترم به اين نتيجه

قهوه بخوري يا يه شاهكار بوجود بياري بعدم مي رسي كه مهم نيست يه فنجوناگه ميخواي شاهكار بوجود بياري توي اين مملكت نيار چون تازه نميتوني چاپش كني چون گذشته از چيزهاي ديگه ناشراي اينجا يه مشت بقالن يه مشت ماست بندن يه مشت كيلوئي فروشن يه مشت بساط پهن كن كنار خياباوني ان كه سيصد

هت ميدن يه بليط سينما ام بهت ميدن كه بري توي سالن بشيني بامداد و تومن بهاملت يا مكبث يا دكتر ژيواگو ةيك ترجم اومديسينما در يقلم و وقتي از تو

يا يك كتاب ژان پل سارتر يا هر شاهكار ديگه اي رو بدي دستشون و ميدوني كيا ادرزاد يك مشت جوون با م ةحاضر ميشن اين كارو بكنن من و تو يك مشت نابغ

رهبري قوم داريم چونكه يك مدت كه گذشت مي ةاستعداد پرمدعي كه داعيبيني همه ش كلك يه لقمه نون خورد نه كلك ارضاء جنسيته كلك بچه پس انداختنه كلك اتومبيل خريدنه و اگه تو خيال ميكني كه جز اينه كالت پس معركه

يه باشي اين گوي واين ميدان تازه س اگه ميخواي يك قديس باشي يك شوالميدوني شواليه گري مال چه قرني بوده تاريخ و ادبيات قرون وسطي رو بخون مي فهمي از قرن چهاردهم كه بعقب برگردي تا قرن نهم مي بيني همه دارن داد سخن

درست و حسابي باقي نمونده ةميدن كه شواليه گري از بين رفته كه ديگه يه شوالين نهم به قبل كسي نميدونه شواليه گري يعني چي چون كه از اولشم يك و از قر

شواليه درست و حساب نبوده كه اونطور كه براي ما گفتن مدافع حقيقت باشه مدافع آدماي ضعيف باشه مدافع پيرزناو بچه ها باشه چرا فقط يكي بوده دن

سابي بوده پيش گرم يه شواليه درست و حاكيشوت اونهم چون آدم احمقي بوده يا زير آب كرده ن ميدوني من و كسي برسه بي سرو صدا سرش ه از اينكه خبرش ب

چرا نوشتن رو ول كردم چرا رفتم نمايشنامه هامو گرفتم آوردم انداختم كنج گنجه براي اينكه هيچوقت نتونستم يه صحنه رو از مغزم بيرون كنم كه يارو چالقه سوار

يط بخت آزمائي ميفروشه و يه يارو نگهش داشته بلداره سه چرخه ش داره ميره ازش مي پرسه كه پاش كي چالق شده چه جوري چالق شده و اون با

واسه ما شبخري دوتومن دوزاركه يه بليط بيبين داداش بيحوصلگي بهش ميگه آدمائي توي اين شهر هستن صغري كبري نتيجه س و شعرهس باقيش كا استفاده

كه شب زمستوني پنج زار ميخوان كه يه لحاف دم قهوه خونه كرايه كنن و ندارن و تو مريضخونه گرنه خيال ميكني من خوشم مياد برم توي اون آمفي تاتر بشينم يا

ر اون تختا وايسم يا تو خرداد ساعت سه بعد از ظهر برم توي اون آفتاب پشت سايسم مثل صف نونوائي چرا احشاء داخل شكم زنها بيشتر از ر ژوري امتحان ود

مردها پائين افتادگي پيدا ميكنه البد واسه اينكه كمرشون رو تنگ تر مي بندن

Page 122: سفر شب

بهمن شعله ور / شب رسف ١١٦

تشييع جنازه چند جوره دوجور جناب استاد با موزيك و بي موزيك گوساله احمق گيرين و پهلوي ياد ب ةشماها ميخواين طب رو تابستونا زير درختاي چنار جاد

زمستونا زير كرسي مادر بزرگتون چرا تو ميخواي طبيب بشي از آنج من اين علم طب را بغايت دوست ميدارم كه علمي مفيد است دوچرخه سواري بلدي نخير

استاد خوبه خيلي جناب ياد بگيري نخير ياستاد هيچوقتم سعي نكرده جناب بگو معده كه قوي و سالم رو ةخوبه پس تو دكتر خوبي ميشي مشخصات معد

درست باشد اگر چه باسراف طعام خوري بهفت ساعت هضم شود سه ساعت بپزاند و سه ساعت ديگر مزه بستاند از آن طعام و بجگر برساند تا جگر قسمت

مردم از آنكه قسام اوست و ساعتي ديگر آن ثقل را كه بماند بروده يكند بر احشاشده باشد و هر معده كه نه چنين بود كه تم ساعت بايد كه معده خاليشفرستد ه

ه بود نه معده اينو توي كتاب من نوشته نخير جناب استاد توي كتاب ذوي بوسيذكبن قابوس بن وشمگيربن زيار، ردكتر امير عنصر المعالي كيكاوس بن اسكند

MD., Ph.D., F.R.C.P., F.R.C.S.، بيماريهاي داخلي خارجي مياني در متخصصمامائي پوست مقاربتي وغيره دكتر در طب ادبيات نجوم الهيات جراحي زنان

گرم خيلي خوب كافيه انواع ةمولف كتاب فوائد غالمبازي و مضار جماع درگرمابمزاج ها را شرح بده سودائي صفرائي بلغمي شيرخشتي بگذار گرداگرد من مرداني

ب مي گذرانند باشند كه چاق هستند موهاي صاف و براق دارند و شبها را درخواوس نگاه الغر و گرسنه اي دارد زياد مي انديشداين افراد خطرناكند اينارو يآن كاس

,.M.D ،من نوشته نخير جناب استاد توي كتاب دكتر ويليام شكسپير توي كتا بPh.D. متخصص در امراض روح و روان عضو كالج سلطنتي روانپزشكان انگليس

كتر ا فتخاري در تاتر و نمايش روحوضي بشه دحدكتر در ادبيات انگليس از ؟آن قيافة گوساله وار را از كجا آورده ايوخيمه شب بازي احمق بي شعور

Where gott'st thou that goose look? سن ر طبابت را پيش سگان بينداز روبا اين تكه پاره ها زير ويرانه هاي وجودم Tereu بازي آموز سگ از چپر بپران

اسمت چيه هومرهان اون پيرمرد كور احمق روده دراز نخير دكتر شمع زده ام بريد ب رو حاج آقاپاردن پاردن موسيو پاردن خواهش ميكنم بفرمائيد .M.Dهومر

آقا چائي بيار صحنه بزرگ احمق ها بشكن قلب تمنا ميكنم بشكنسر طويله تو .افكارش قطع شد ةبيژن را ديد كه از پله ها باال مي آيد و رشت "آبجو؟" ".بعله" بزرگ شده بود، و هنوز هم با ،همان بيژن قديمي بود كه حاال قد كشيده بود

.به واهرام گفت دو تا آبجو ديگر بياورد. او همانطور با احترام صحبت مي كرد "دبيرستان رو تموم كردي؟ ،خب" ".بعله"

Page 123: سفر شب

١١٧ بهمن شعله ور / شب رسف

".حاال به بچه هاي مردم آب بابا بار درس ميدي و" ".بعله" ".و ميخواي بنويسي" ".بعله" ".دانشكده ام نميخواي بري" ".داشته باشم و بتونم بنويسم يهمينقدر كه به نون بخور و نمير. درسته" .هومر چند لحظه ساكت ماند "ميدوني من نوشتن رو گذاشتم كنار و نمايش رو هم ول كردم؟" ".از سيروس شنيدم" "ميدوني چرا؟" ".نخير" ليوان آبجويش را تا ته سر كشيد و دوباره ليوان را پر . هومر باز ساكت ماند وفقط .بهت ميگم چرا ،خيله خب". حرف زدن برايش مشكل و دردناك بود. كرد ".چون مثل برادر خودم بهت عالقه دارم و نميخوام دچار يه كابوس بشي. بتو

Page 124: سفر شب
Page 125: سفر شب

٨ آدم التم كه ميشه باهاس يه الت خوب باشه آدم باهاس به يه من ميگم

ز وجود دست صراطي مستقيم باشه مثل اون يارونشه كه بقول عراقي گفتني ميگهبه طواف كعبه به كنشت راه بردم به صنم رهم ندادند شستم به عدم رهم ندادند

ئي من ميگم رفتم به حرم رهم ندادند كه تو در برون چه كردي كه درون خانه آاگه ما يه الت خوبم نباشيم بمرتضاي علي قسم هيچي نيستيم ما نميگيم وقتي

ا آدم ا آدم دو تّمرديم برامون علم عزا وردارن و خلق عالم سياه بپوشن اما بذار دو تّبگن خدا بيامرزتش آدم خوبي بود اگه دنيا نداريم آخرت داشته باشيم يارو باباش

يش نريخته ميان سي تا ماشين سوواري جلوش قطار ميميره جخ دندوناي شير يه مميكنن ميگن پاپا جونت اينارو واسه تو گذاشت وقتي باباي من مرد ازش برا

ت و پنج تومن جرم داشت جخ سيه اره با يه وافور كه ميگرفتنش بي تيشه موند و كفن اضافه ببره من ميگم اصغر حاج آقا اگه حاج رجب شد كه يه متر تخمشم قر

ودم باز اكبر شيراز مي ببابش نبود اصغر حاج آقا نمي شد اما من اگه پسر بابامم نشدم روزيم كه بميرم قسمم راسته كه يه تك شاهي دين كسي بگردنم نيست من

خونه و دكون ندارم كه وقتي نوچه هامو ميبرن ةمث اصغر حاج آقا يه دسته قبالما هر كي اصال نوچه ندارم رتسحبسي ببرم ضمانتي شونو بكنم من بدولتي

ا علي هر كي گفت يا عمر ميگيم يا عمر هر كاري رم بهمون گفت يا علي ميگيم يرفاقت مي كنيم بذار اصغرحاج آقا الف غريبي بزنه كه تو ةميكنيم روي گرت

شمرون هر كي به اصغر حاج آقا تو بگه غير شخصياش با پونصد تا آژان طرفه من اونيكه از تو ميترسه از تو نميترسه از اون پونصد تا آژان ميگم اصغر آقا جون پس

ميترسه ميگم اون برو بچه هائي كه مي بيني دورو ورتن واسه عقب اون فولوس واگون نوبت گرفته ن من ميگم اگه من بخوام ماشين بخرم يه فورد مي خرم كه

ن و اصغر خروكه عقبش شيش تا جا بگيره اما اينكارا به امثال ماها نيومده باباي ماز ميدون اومدن سر پل گرت بمي ديدن رم ميكردن اونموقع كه نوچه هاي تي

گيري كنن اصغر با نوچه هاش و هر چي بچه سرپل و ايستگاه بود پا شدن رفتن ك سنگر بستن انگار كه ميخوان با قشون روس بجنگن هر كدوم يه ب توي مقصود

ن الي درختا قايم شده بودن اما من چوب و يه چاقو توي آستينشون گرفته بودتك و تنها وسط اين ميدون قدم مي زدم اصغر پيغوم داد اكبر آقا بيا تو مقصود بك پيش بچه ها با كارد ميزننت براش پيغوم دادم گفتم داش اصغر غمت نباشه تو تو

Page 126: سفر شب

بهمن شعله ور / شب رسف ١٢٠

سنگرت قرص بيشين من همين جا ها تو ميدون قدم مي زنم تو مقصود بكم نميرم ام كاري ندارم هر عصمت جنده اي ام كه با من طرفه اگه مرده مياد پيش با كسي

پيغوم داد اكبر آقا ما با تو كاري نداريم ما با نامرد اش طرفيم كه بمن خود تيميون ريفيقياي بپريشب جلوي ريفيقياي ما رو گرفته ن براش پيغوم دادم داش تي

دنيا به ةنيست من ميگم اين دوروزمن يكي نامرد پيدا نميشه اگه باشه ريفيق من اين حرفاش نميارزه كه آدم نامردي پيشه كنه وقتي باباي من مرد عموم ا ومد كه اكبر بيا تو بازار دم دست من تو حجره وايسا كار كن گفتم حاج عمو من بچه

ارم تيشه بگي بلتم بزنم اره ام بگي بلتم بكشم اما پادوئي ذم حجره بموت قسم نجبلت نيستم گفت جوون پشيمون ميشي گفتم حاج عمو سرت سالمت تخم وواسه

ي گذاشته ن گفتم پيغمبر اسالم گفته كه بازار گنبديه كه زيرش يه مشت شياد چم نه گفت پس اينارو من ميبرم داري گفتم رجمع شده ن گفت آبجياتو جا داري نيگ

هروخ مردونگيشو پيدا كردي كه نيگرشون داري مياي ميبريشون حرفش مث كارد تو قلبم نشست لبمو گزيدم اما هيچي نداشتم بهش بگم تموشا كردم كه آبجيامو از هشتي برد بيرون جخ پونزده سالم شده بود پنج سال آزگار خواب راحت بچشمم

اري كردم عملگي كردم قمار هر كاري بگي كردم نج نرفت هر جوني بگي كندمكردم شيتيلي گرفتم باج گرفتم تا هف هش ده هزار تومن راس وريس كردم دو تا

صاوون پز خونه گرو كردم بعد رفتم در خونه عموم گفتم ناكس ةرچااتاق تو بازتو كي بتو گفته بياري آبجياي منو تو خونه ت نيگر داري گفت اكبر بيا جندهزن

يه چائي بخور گفتم بموت قسم تا آبجيامو زير سقف خونه خودم نبينم اگه آب خودم نيگر داشتم بدولتي سرت دوتاشونو ةبخورم آوردم آبجيامو زير سقف خون

شوور دادم سوميشم پاش نشسته م تا شوورش بدم

يه تن فداي سه تن نوش فدا

تو كافه گلپر شبا پيت پيت كنياك حاالشم اگه اصغر حاج آقا بقولي خودش ارد ميده ما تو اختياري عرق كيشميش ارد ميديم اگه اصغر حاج آقا شبي پنجاه

م وقتي ام كه ديدم پول جيبم داره يت تا رو عرق ميدستارو عرق ميده من شبي بيته ميكشه آقائي كه شوما باشي ميگه اكبر آقا بريم يه جفت آبجو ديگه بخوريم

نه ميگيرم ميزنم توگوش يه كسي كه آژانه منو ور داره ببره كلومتري ميرم يه بوفيق مني نفهمي كه من پول يه جفت آبجو يشب اونجا نيگر داره كه شوما كه ر

ديگه جيبم نبود اگه اصغر حاج آقا شبي به پنجاه تا آژان حق و حساب ميده من شون اگه اصغر حاج پنجاه تا گدا رو تو ا ين ميدون شبي دو تومن ميذارم كف دس

ميون راس ميگه ميخواس اون شبي كه رفتن دركه پرويز دزده رو جلوي اصغر آقا

Page 127: سفر شب

١٢١ بهمن شعله ور / شب رسف

سي تا نوچه ش از قهوه خونه كشيدن بيرون بردن كلومتري همون آژانائي كه ده ساله داره بهشون حق وحساب ميده اگه اصغر حاج آقا راس ميگه ميخواس

رو آوردن مث شهر نو طوق انداختن اونموقع نذاره اونموقع كه پرويز دزدهگردنش تو بازار تجريش گردوندنش اگه اصغر حاج آقا راس ميگه ميخواس اونو

اصغرو دور بازار نگردونده بودن سرگرد واسه من پيغوم نميداد كه ةگه نوچا نذارهادم ببري همين مامله رم با تو ميكنم براش پيغوم فرس ديه دفه ديگه دس بكار

رگرد اوني رو كه طوق ميندازي گردنش توي بازار تجريش گفتم جاب ساصغر حاج آقاس اسم من اكبر شيرازه ةميگردونيش اسمش پرويز دزده س نوچ

رو احدي كارد نكشيده م گفتم برو از پيغوم دادم گفتم جاب سرگرد من تا حاالعه ش دفاع از خود بوده اوندف همه بپرس برو پرونده هاي تو دادسرارو بخون همه

ام كه اون سه نفر و با كارد زدم دفاع از خود بوده پونزده نفر اومدن شهادت دادن كه اون سه تا ناغافل سر من ريخته بودن ده تا كارد بمن زدن سي تا كارد بهشون زدم سي و يكي ام نه اوندفعه ام كه آژان پست شهادت داد كه با كارد توي سر

صندلي بوده شوما ةي كرد كه جاي ضربجيگر كيه زده بودم پزشك قانوني گواهميگي من دو تا پيت سابقه توي دادسرا دارم اما من ميگم همه ش يا دفاع از خود بوده يا دفاع از حق يه نفر ديگه پنجاه تا جيگر كي و دوره گرد تو اين شمرون دارن به من باج ميدن همه شونم از ته دل دارن ميدن بهشون ميگم اگه حالل

ن ميدون نون يندين اگه رضا ندارين ندين من شبي پنجاه تا گدارو توي انميدونين ميدم شبي پنجاه تا رو سر ميزم مي شونم اين آدامس فروشه بمن ميگه اكبر آقا اين

ام ميپ شا من دو ساعت برم اون باال سينما و بيام من وايميسم براط پپسي منو بپابسايستگاه يه گيالسي با ما بزن من بهش ميگم اصغر حاج آقا مياد ميگه اكبر آقا بريم

اصغر حاج آقا جون منتتو دارم خيلي ممنونتم اما من باهاس بساط پپسي جيميام تا از سينما برگرده بذار اصغر بره پيش نوچه هاش تعريف رو بپ آدامس فروشه

ن رو ميپائيد امام آدامس فروشه كنه بخنده بگه اكبر وايساده بود بساط پپسي جيميميگم اگه علي ابن ابيطالبم جاي من بود همين كارو ميكرد اصغر اگه بمن بخنده به

علي ا بي ابيطالب خنديده

فدا نوش فدا

دش نيست كه بمن بخنده اگه مردش بود تو روم مي راما من ميگم اصغر م مين اصغره كه موقعي كه سرگرد براش شاه كس زن شاه هخنديد ميگن پشت سر

پيغوم ميده سوار فولوس واگونش ميشه بتاخت ميره دم كلومتري سرگرد واسه من پيغوم ميده ميگه اكبر شيراز بيا كلومتري كارت دارم از آژانه ميپرسم كار جاب

Page 128: سفر شب

بهمن شعله ور / شب رسف ١٢٢

سرگرد چيه ميگه ميخواد ازت التزوم بگيره كه ديگه كارد نكشي من براش پيغوم م جاب سرگرد هر كي با من كار داره پاتوق من شبا سر مقصودبك بغل ميدم ميگ

دكه اس خونه مم توي بازار تجريش زير تكيه اس از هر كي ام بپرسي نشونت ميده بهش ميگم جاب سرگرد من توي اين شمرون يه شاكي ندارم اگه كار اداري

وكرتم هستم احضاريه ميفرستي در خونه م ن با من داري شيكايتي چيزي ازم شدهميام كلومتري دادسرا هر جا كه بخواي خودمو تحويل ميدم اما اگه كار شخصي با من داري شب مياي سر پل سرمقصودبك منومي بيني ميخواد از من التزوم بگيره كه من تو شمرون ديگه الت بازي در نيارم ديگه كارد نكشم من ميگم جاب

شبي از اين مردمم دارم نم يكيسرگرد تو ميگي پليس حافظ حقوق مردمه خب مپنجاه تومن روي پول عرق ماليات بدولت ميدم من ميگم قصاص قبل از جنايت

مليون سنباهاس كرد ميگي من التزوم بدم نوكرتم هستم ميگن تو اين مملكت بيكه يآدم هس هر وقت بيس مليون مردم اين مملكتو آوردي ازشون التزوم گرفت

كارد نكشن منم ميام بهت التزوم ميدم اما اگه خيال ميكني ديگه الت بازي نكنن و من الت شده م كه هروخ رئيس كلومتري دلش درد گرفت تا كلومتري تجريش يه نفس بدوم داشم كور خونده ي بهش ميگم اگه ميخواي ازكسي التزوم بگيري برو

ه چونكه بچه مزلف بيگير كه هفت تير مي بنده تو اين ميدون راه مير ةاز اون پسر كاميونايباباش يه موقع سناتور بوده باباش زمان جنگ هر چي الستيك زير

ورد فروخت پولشو گذاشت بانك كه حاال پسرش هفت تير ببنده آفقين بود در متّر الدوله وسط ميدون پارك كنه و هيچ افسريم جرات نكنه بو بره ماشينشو تو مخ

وام ببينم اونموقع كه اون بچه مزلف كرده ي ميخ واينجاپاركتماشين بهش بگه چرااومد پشتي امير موسرخ واسه من عرض اندوم كنه تكمر ش بسبه هفت تير

آدم با اين حسين آقا ةجاب سرگرد كجا بود كه حافظ حقوق من باشه من مث بچديپلمه سرمقصود بك كنار دكه نشسته بودم داشتم بالل مي خوردم اومد با اون

من وايساد امير موسرخ وده شو نزده تا ايل و تبارشم ده هفت تير كمرش جلوي متر عقب تر وايساده بودن جرات نداشتن جلوتر بيان اومد از من پرسيد آقا شوما

كجاس گفتم فرمايشي باهاش داشتين گفت با خودش كار ناين اكبر شيراز نميدونيهاش داشتين من نه همين دوروورا بود شوما بفرماين چه فرمايشي باداشتم گفتم اال

يه دقيقه اي اينجا حاضرش ميكنم گفت به خورده حسابي داشتم ميخواستم دست و ميخواستين رو ننه تون بكشينش تا گفت آي باهاش تصفيه كنم گفتم مثالً

كاردو كشيدم هر ده شونزده تا شون مث تير فرار ميكردن و من هفت تير ه برد بال من مي دويد بهش گفتم بي عصمت منو از ان پستم دنبدمنم دنبالشون بودم و آژ

هفت تير مي ترسوني گفتم اينو نشون كسي بده كه نديده باشه چيزي كه توي اين كمرشه تو جاش پول خورد ميريزه بهش به شهر زياده هفت تيره هر آژداني يكي

شاخ هفت تير تو بزنه كارش خرابتر از اونه كه روگفتم اگه امير موسرخ ميخواد

Page 129: سفر شب

١٢٣ بهمن شعله ور / شب رسف

فكر ميكردم گفتم حاال ديگه دلم ميخواد امير بياره شبا صندلي بذاره جلوي من

همون صندلي رو تو هر چي بدترش ميكنم پيغوم ةويال با پر فيچياش بيشينه پايدادم گفتم امير شوماها تو سياست اسم در كرده ين سي نفر با هم ريخته ن با

موسرخ در رفته گفتم زنجير ماشين زده ن يكي رو كشته ن اسمش پاي امير شوماها واهللا اگه خوف مرگ بدونين چيه گفتم اگه راس ميگي يه تنه وايميسي دعوا ميكني براش پيغوم دادم بقول گفتني سرت ننگه كونت ننگه وسط خشتكت

ري ههفتادو هفت رنگه گفتم ياد ت رفته اونموقع كه تو اوس درگاه خيابون ري شيچ شاطري هيچ آسمون جلي نبود كه كوزه شو رو آباد كرده بودي هيچ جاهلي ه

لب قناتت نداشته باشه براش پيغوم دادم گفتم اونموقع كه سوگلي حرمسرا بودي اونموقع كه هروييني نبودي چه پخي بودكه حاال كه شبا جا نداري توش بخوابي

م كه تكه مجبوري بري روي نيمكتاي فرودگاه بخوابي گفتم الحمداهللا از اون ماشيني دسي آتيش زدي كه پول بيمه شو بيگيري ام كه چيزي گيرت نيومد گفتم اگه دس

تا حاالشم گذاشته بودم صندلي بذاري شبا تو پياده رو دم ويال بيشيني روبزرگواريم بوده و گرنه اگه ميدونستم بد بخودت ور ميداري اينشم بموال بهت

زبونت خوشه رات نزديكه روا نميداشتم گفتم آخه بقول يارو گفتني تو چي داري پولت زياده من صب تا شب ميدوم كه خشتك يه بي عصمتي مث تو رو بكشم سرش تقصير منه كه اون شب كه اون بچه قرتي اومد زد تو گوشت سي هزار جور بد و بيراه بهت گفت من دلم برات سوخت گفتم خدارو خوش نمياد هر چي باشه

هن يارو پسره گفت اكبر آقا من نوكر توام امير اسمي جلو چار تا داره زدم تو دبدهروئيني جندةهرچي بگي حق داري هر كاري بگي من ميكنم اما من اين مادر

رو نيمذارم واسه من دور ور داره تقصير منه كه اونموقع كه باالخره تورو درواسي ما دست كرد كارد كشيد با پس كارد زد تو سينه يارو من پسره رو جلدي انداختم

وي يه كرايه ردش كردم كه گندش در نياد بعد بمن چشمك ميزنه مي پرسه اكبر تآقا بدجوري زخميش كردم منم واسه اينكه جلوي اون ده شونزده تا كنفت نشه گفتم آره امير خان خدا بهش رحم كرد يه سانت مونده بود به قلبش برسه آخه

ني زدي رو پوستش ما كه مردم خر كه نيستن يه سانت مونده بود به قلبش برسه يعاسمشه سي ساله كارد بزنيم ديگه سالي ماهي يه دفه ام دس بكارد نمي بريم اصال اين حسين آقا ميدونه من كارد جيبم نميذارم كه مجبور نشم بكشم يعني صرفم نميكنه مگه ديگه يه آدم پر رو به پست آدم بخوره چقدر پر روئي بكنه جلو سر و

كنيم دس بكار ببريم اما اگه دس بكارد برديم پس كارد همسر رودرواسي گير نميزنيم به مردمم چشمك نميزنيم بپرسيم اكبر آقا بدجوري زخميش كردم براش پيغوم دادم گفتم دلم ميخواد ديگه پات به اينجا برسه گفتم ديگه من پاي رضا

امير ي رم قلم ميكنم كه دورت كنن هي بكونت كدونبش و اصغر تا ن كوتول و معدخان امير خان ببندن ميگم اصال ما خان نداريم ما ايل قشقائي نيستيم كه خان داشته

Page 130: سفر شب

بهمن شعله ور / شب رسف ١٢٤

باشيم بعد رفته بود دم اصغر حاج آقا رو ديده بود كه بياد با من دعوا كنه اصغرم آب پاكي رو رودستش ريخته بود گفته بود امير خان من با اكبر آقا طرف نميشم نه

بيا طرف بشو

فدا وش ن فدا

اگه من اصغرو مي بينم ميگم اصغر آقا سام و عليكم اين يعني اينه كه من از اصغر مي ترسم نه سالم سالمتيه من روزي به بيست تا بچه انقديم سالم مي كنم

م نكشه قعشم بكشه به اين جيمي آدامس فروشه ام سالم مي كنم روزيم كه عشم نكشيده بهت سالم كنم امروز عشقم قبه اصغر ميگم اصغر آقا جون امروز عش

كشيده تو بمن سالم كني اصغرم اينو ميدونه ا گه اينو نميدونس بموال قسم اگه ميذاشتم تو شمرون اسمش اصغر حاج آقاباشه من ميگم اصغر حاج آقا گردن كلفته تو ايستگاه پائينم خيلي تك و دوش ور ميداره پونصد تا شخصي و آژانم زير

نه مي زنن اما اونموقع كه من تو شمرون بساط شمندفر پهن مي كردم علمش سيشبي پنجاه تومن شيتيلي مي گرفتم اصغر و سيد مجتبي ميومدن دم قنات باغ دو

ر و با شستشون روي نون پهن يقلو ده شي نون بربري و دي شي پنير مي خريدن پنتا فال گردوم ميكردن ميخوردن خيلي ام كه ميخواستن بخودشون عزت كنن دو

قاتقش مي كردن اصغر رقيق منه احترام هم ام نيگر ميداريم اما اصغر و من اصغر كردم من بردم تو زورخونه ميل دستش دادم من بردمش رو دشك من بهش قاپ بازي ياد دادم من نون و نمك مرحوم حاجي رو زياد خورده م يادمم نميره اما

م يادشون نرفته داصغر حاج آقا كردش مرو اوناگه اصغر حاج آقا يادش رفته كي من نميره پيش اصغر تهرون وختي مياد شمرون مياد پيش ةچرا ترياك فروش عمد

بگرد ميگه هيچ كاريم و قا ماهي بيس هزار تومن از من بيگيرآاومده ميگه اكبر بگرد بهش گفتم حاج آقا و نميخوام برام بكني ماهي فقط بيس هزار تومن بيگير

اومده ي پيش من گردن كلفت شمرون اصغره گذشته از اينا پول داره زور چرا داره رئيس كلومتري رو مي شناسه آژانا ازش حق و حساب مي برن تو دادسرا

بميري ام سرش من بميرم تو آشنا داره پسر حق و حساب دون و خوبي ام هستگفت اكبر ميشه گفت اكبر آقا واسه ما حسين كرد ميگي بموت قسم عينهوهمين

آقا واسه ما حسين كرد ميگي اما حسن چلوئي ام اومد اينجا بهش گفتم حسن آقا ده هزار تومن صافي برات آب ميخوره يعني ده هزار تومن دستخوش بعدشم با هاس ماه بماه يه چيزي بسلفي گفت اصغر آقا پنجهزار تومن خواست بهش ندادم

حسن آقا واسه اصغر صرف ميكنه اون گفتم دو هزار تومن بهش بيشتر نميدم گفتم پسر حاجيه اصغر پنج هزار تومن كه از تو بيگيره جخ خودشم يه سير يه سير

Page 131: سفر شب

١٢٥ بهمن شعله ور / شب رسف

هروئين دستش ميگيره ميون نوچه هاش قسمت ميكنه كه برات دم قهوه خونه ها بفروشن اما من ده هزارتومن ازت ميگيرم براتم صنار كار نميكنم گفتم اگه خيال

ار تومن ازت ميگيرم كه برات هروئين بفروشم كور خونده ي من ده هزمي كني مي كنم من كاري كه ضررش به خلق الناس برسه من بچه هاي مردمو آلودهگفتم

بموت قسم نمي كنم اين ده هزلر تومن و ازت ميگيرم كه موي دماغت نشم گفتم نه كن چيكار نمن بيام بهت بگم چيكار بكن تو چهار راه حسن آباد هيچ ديده ي

هيچ ديده ي اما يه شمرونه و يه اكبر شيراز اگه تو شمرون ميخواي كاري بكني كسي ام موي دماغت نشه ده هزار تومن برات صافي آب مي خوره گفت فكرشو ميكنم بعد رفت بقول خودش زرنگي كرد رفت محمود ضباح و پيداكرد براش يه

كارو تموم كنه ميگم اگه فولوكس واگون خريد كه روزي ام پنجاه تومن بهش بدهبنا باشه تو اين شمرون كسي آب بخوره وخبرش بما نرسه بما ديگه نميگن اكبر شيراز ميگن اكبر اصفاهون ميخوام ببينم حسن چلوئي فكر كرد ما نمي فهميم يا فكر كرد محمود ضباح حريف ماس البد فكر كرد ما نمي فهميم آخه ما خريم

وس واگون از كجا آورد نميگيم محمود ضباحي كه نميگيم يهو محمود ضباح فولآه نداشت با ناله سودا كنه حاال چطور پسر رئيس برزن و ور ميداره ميبره شبي چهل پنجاه تومن خرجش ميكنه شبي يه چيزيم كف دستش ميذاره نميپرسيم ببينيم محمود ضباح هر سر صبحي خونه تيليفون چيه سر ايستگاه چيكار داره چرا شبي

اون قايم كرده ةنج تومن ميبره ميذاره كف دست تيليفون چيه چي تو انباري خونپكه كليدشم پيش خودش نيگر ميداره صبح بصبح ميره سراغش ما نميگيم چرا هي محمود ضباح مث خري كه نشادر كونش كرده باشن از باغ فردوس مياد ميره سه

ه مام بقد خودمون تيزيم اگه راه نياورون و بر ميگرده آخه اگه حسن چلوئي زرنگ اون تو شهر بزرگ شده مام مومونو تو آسياب سيفيد نكرده يم

دا ف نوش فدا

وختي واسه حسن چلوئي پيغوم دادم كه نيم مليون تومن جنس دس اولش پيش منه صد هزار تا تك تومن مياره ميگيريتش اونوخ كك تو تومبونش افتاد

گفت اكبر آقا جون نوكرتم ده ة منرسوند در خون گرگ و ميش سحر خودشوهزار تومنتو آورده م گفتم حسن آقا ده هزار تومن اونموقع بود كه گنجيشك رو شاخ درخت بود حاال گنجيشك تو مشت منه صد هزار تومن دسخوش ميگيرم بهت ردش ميكنم گفت اكبر آقا جون سرتاپاي جنسي كه پيشته صدهزار تومن

ه ش دستمه آقا جون درسته كه من هروئين نميفروشم اما مظنّنيس گفتم حسن قيمت مثقالشو ميدونم به بيس هزار تومن راضي شد گفتم تو بيميري صد هزار

Page 132: سفر شب

بهمن شعله ور / شب رسف ١٢٦

تومن كه بدي چهار صد هزار تومن منفعت كرده ي گفت تو كه هروئين فروش ده نيستي اگه من ازت نگيرم چيكارش ميكني گفتم اينروزا آب رودخونه دربند زيا

ت هزار تومن ضررته گفتم چهار صد و هشتاد سميريزمش تو رودخونه گفت بيهزار تومن ضررته گفت بيس هزار تومن نقد بيگير هشتاد هزار تومن چك سه

ه نجارم سوراخ كون خودمو با يه ماهه بهت ميدم گفتم حسن آقا جون من يه بچيرم نميدونم تو كدوم سوراخ تو ديوار از هم فرق نميذارم من اگه از تو چك بگ

تو تازه من برم بانك خيال ميكنن اومده م بانك و بزنم بانك باهاس خوردش كنم تاجري اعتبار داري سي دهنه دوكون داري هر جا چكتو ببري اسكونت ميكنن جابجا پولشو بهت ميدن گفت تو بميري وضعم خرابه گفتم تو بميري وضع من از

م ميگيرم د مي شينم كاسه گدائي دسدم مچ تو خرابتره شب جمعه به شب جمعهفت يه هفته بهم مهلت بده گفتم من صبر ايوب دارم ده روز بهت مهلت ميدم گ

بدولتي سرت پنج روزش گذشته قول بهت ميدم دو روز ديگه وقت نماز مغرب حسن آقا دم تكيه باشه چونكه حسن حريف من نميتونه بشه حسن قاچاقچيه من

ولش ميزنه اما من بپاي جونم ميزنم التم اون بپاي پ

فدا نوش فدا

بذار اصغر حاج آقا ده سال ديگه يه سير يه سير دم قهوه خونه ها هروئين بفروشه امير موسر خم بره روي نيمكتاي فرودگاه بخوابه سرگردم هي پيغوم

سرگردهروقت بفرسته كه بيا كلومتري التزوم بده براش پيغوم ميخوام بدم جاب بيگيري بفرست دادسرا سي سال حبسي هپيش منكه هروئين و ةابي اون غرّتونس

اگه راس ميگي برام بيرن اما تا وقتي من عوضي نرفته م تلنگر بهم نميتوني بزنيصدتا آژان وسي تا استوار تو كلو متر يت داري همه شونم منوميشناسن خونه مم

نو دم خونه م بيگيرن استوار رشتيه بهت خوب بلتن اگه راس ميگي بفرست بيان مداريم اما نميزنيم اكبر شيرازكارد داره و ميزنه سرگرد ما هفت تير بگفت گفت جا

اما بقول رئيس آگاهي گفت اكبر اگه همه التاي شمرون مث تو باشن سال بسال توي شمرون دعوا نميشه بمن ميگه آخه تو پونزده ساله التي چيكار كرده ي چه

رقي اي كردي بهش ميگم جاب سرگرد من افسر نيستم كه پونزده ساله سرگرد تپيش با نيم بطر عرق لبشم آخه الت كه ترقي نداره ترقي من اينه كه پونزده سا

منسه بطر شم مست نميشم فعال صد هزار تو اكيشميش مست ميشدم حاال بنه من نميتونم حسن چلوئي رو عشق است با ماهي بيس هزار تومن حاجي رو اال

شمرون و ول كنم وقتي اين پول و بگيرم دين حسن چلوئي و حاجي گردنمه اما تا شيش ماه ديگه بذار آبجيمو با يه جهازي خوب به همين يارو كه پاش وايساده

Page 133: سفر شب

١٢٧ بهمن شعله ور / شب رسف

شوور بدم ده پونزده هزار متر زيمينم جور كنم كه توش زراعت و گاو داري راه

زوم ميدم او نوخ نامردم اگه ديگه سر پل تجريش بندازم اونوخ ميرم به سرگرد التآفتابي بشم ميرم يه جائي دوراز آدم و آدميزاد به سرگرد ميگم آخه اگه من الت

س مي شدم معلم مي نّعنمي شدم چيكاره مي شدم افسر مي شدم دكتر مي شدم ما شدم گفت سير از گشته خبر نداره سوواره از پياده اون يارو ناكس معلم حسين آق

پيغوم ميده ميگه واسه من از قاپ بازي تعريف كن ميخوام يه كتاب راجع به قاپ آقا ميگم بهش بگو اگه ميخواي بدوني قاپ بازي چيه حسينه باي بينويسم ب

ار راه حسابي دم قهوه خونه چهار زانو رو زيمين بشيني من چباهاس بياي زير خودمو پاره كرده م كه ياد بيگيرم كونقاپ بريزم تو تموشا كني من پونزده سال

كجاي قاپ و بسابم كجاشو با موم پركنم كه سه خر بياد حاال بيام بيشينم واسه تو بگم كتاب بينويسي اين دكترو كه مي بيني مياد ميگه زندگيتو واسه من تعريف كن كتاب بينويسم ميگم نوكرتم هستم بيخودي نميگم من تااز يه امامزاده معجز نبينم

ريدش نميشم اين بابا مياد ميشينه شخصيت خودشو جلو چارتا آدم خورد ميكنه مسر ميز با من عرق كيشميش ميخوره اين اگه بمن بگه قاپ بازي ميخوام ياد

تو دارم اما اون ناكسي كه واسه من پيغوم ميده منم بيگيرم ميگم نوكرتم هستم منتّميشه من ميگم حسين آقا غوم ميدم حسين آقا ميگه بابا خيلي سرش پس واسش

ات دادگستريه شبي جون بشاش به اين حرفا تو زندگي انسانيت مهمه يا روقضّكرايه ميده شبي دونه اي يه تومنشو ميگيره اونم خيلي شهر نوسيصد تا لحاف تو

چيز سرش ميشه اگه من واسه حسين آقا ارزش قائلم واسه خاطر ديپلمش نيست س واسه اينكه من و حسن آقا الزم و منظور واسه خاطر انسانيت حسين آقا

همديگه ايم اگه من به دكتر ميگم نوكرتم واسه خاطر انسانيتشه ما تو عالم دوستي اما اگه كسي ميخواد از ما باشه باهاس قلبش با ما باشه سفنائيم سر از خودمون ني

گي ما نور اگر نيست صفا هست اگه دروغ ميگم دكتر بگو دروغ مي ةگفت در كلباگه دروغ ميگم حسين آقا بگو دروغ ميگي مام ميگم بقد خودمون چيز سرمون ميشه بقد خودمون تيزيم منتهي تو اين دور زمونه آدم اگه سرش بتو باشه ميگن

نمي فهمه آدم اگه هياهو نداشته باشه ميگن جربزه نداره

فدا نوش فدا

يل مرده و زنده ش صد تومنه اما بذار مردم هر چي دلشون ميخواد بگن ف رضا ترب ام هر شب اينجا يه جنجال راه ميندازه يه شبم اينجا واسه يكي كارد

كردن زنبورو ديده كس آقا رضا ما مكشيده بود وقتي منو ديد گذاشت جيبش گفتبوديم كارد كشيدن تو رو نديه بوديم اما ما بخيل نيستيم من ميگم روزي كه

Page 134: سفر شب

بهمن شعله ور / شب رسف ١٢٨

بندازم هيكه زيمينم خريدم كه توش زراعت و گاو داري راآبجيمو شوور دادم يه تاين شمرون و ميبوسم در بست ميدم دست اصغر حاج آقا اونوخ بذار رضا ترب هر شب اينجا يه دعوا راه بندازه معدودونبش و اصغر تانكي ام هر روز سر تپه

جلوي يه بچه رو بيگيرن امير موسرخ ام بياد صندلي بذاره شب وروز الهيه خرويال بيشينه هر چي ام گرگ و كفتار تو توچال وهف حوض هس بياد وسط اين چمن اردو بزنه اما تا وختي من تو اين شمرونم نه وقتي من از بازارچه صاوون پزخونه پاشدم اومدم اينجا اينجا يه بيابوني بود مغرب به بعد پرنده توش پر ميزد

ةحسين چرچر با يه قهوه خون ةنسرشو ميبريدن اين شمرون بود ويه قهوه خوشيرخان كمركش جاده قديم ويه مشت باغ و خونه گلي شب تا صبحم صداي

ن از سلطنت آباد بيان برن شهر جرات نداشتن زوزه گرگ ميومد سربازا كه ميخواستو اين شمرون شبا بيرون قهوه مدوسه تائي شبا از اينجا رد بشن اونموقع من اومد

شم وقتي از ك و تنها يه لحاف كشيدم روسرم خوابيدم حاالحسين چرچر ت ةخونگرگ بياد بقول گفتني گفت ديگي كه واسه ةاينجا رفتم بذار باز توش صداي زوز

ه سگ توش بجوشه من زراعت و گاو داري خودمو ميكنم ما نمي جوشه بذار كلّب اين عرق لعنتي رم از سرم ميندازم هيشكي نميدونه كه من چي از اين بدمص

ميكشم نصفه هاي شب انگار كه كارد تو سينه م فرو ميكنن تا صبح نميتونم از درد و سوزشش بخوابم دكتر ميدونم چي ميخواي بگي زخم معده باشه يا نباشه من مريضخونه برو نيستم من همچي كه اون پرستاره رو با سوزن دستش مي بينم بوي

ين عرق لعنتيه تا وختيم كه مرگ ميشنفم خوف مرگ مي گيرتم هر چي هس مال اتي شب سراين ميز نشسته م اگه آدم بمردم بفرما خاينجام نميتونم تركش كنم وني نخواس ما بخوريم يا خواس پول الن ميگن فونزنه يا خودش نخوره تو دلش

ميزش كمتر بشه من ميدونم مردم تو دلشون چي فكر ميكنن بعد اصغر پشت سر عده ش ضعيف شده ميترسه اگه زياد بخوره باال بياره من ريگ ميشينه ميگه اكبر م

اما وقتي ما رفتيم بذار هر چي دلش ميخواد بگه بقول گفتني از ما كه گذشت به جوال كاه فعال ماهي بيس هزار تومن حاجي رو عشق است يا صدهزار تومن

خوشي كه حسن آقا چلوئي پس فردا مياره دس

فدا نوش فدا فدا

Page 135: سفر شب

٩ كارگاه آهنگري را پائين كشيد،آنرا قفل كرد و از توي ةحسين ديپلمه كركر

براي او اين مطبوعترين . پياده رو تاريك جاده پهلوي بطرف سر پل براه افتادنحال كه در تاريكي اساعت شب بود كه ميتوانست پس از كار روزانه ش در هم

مثل هر . قدم مي زد زندگي گذشته اش را مرور كند و در روياهاي آينده فرو برودش پدر. ش را هرگز نديده بودپدر. شب از كودكيش در ده شروع كرد، در ساوه

هاي بيمارستانتهران آمده بود و توي يكي از ه لي چيزي ببراي عم بار گويا يكرا كه يكسال و نيم بيشتر نداشت برداشته بود وبه ده تهران مرده بود و مادرش او

ديگري مرده بيماريشش سال بعد مادرش هم گويا از سينه پهلو يا . برگشته بودش باو رسيده بود بدست دائيش كه تنها پدربود و او و آب و ملكي كه از

ةزاد دائيش پنهانكي و با حقه بازي ملك و آب خواهر. او بود افتاده بود اوندخويشصغيرش را بنام خود كرده بود و بعنوان سرپرست او زندگي سگي برايش درست

تا آنكه او در سن چهارده سالگي يك روز تابستان شناسنامه اش را با ،كرده بود سر جاده ةول از دائيش دزديده بود و فرار كرده بود، تا قهوه خانپبيست تومن

اتوبوس داده بود خودش را به تهران و با پنج تومن كه به شوفر يك ،دويده بودتوي ناصر خسرو از اتوبوس پياده شده بود و تا شب توي توپخانه و . رسانده بود

شب توي يك قهوه خانه .خيابان چراغ گاز پرسه زده بود و گيج گيجي خورده بوديك تومن داده بود يك ديزي آبگوشت با نصف نان سنگك خورده بود ويك

نصفه هاي شب قهوه چي زير لحافش . كرده بود و خوابيده بود لحاف پنجزار كرايهخزيده بود ولي او موفق شده بود دست قهوه چي را گاز بگيردو يك مشت توي

صبح كنار يك درخت توي جوب ةتا سپيد. شكمش بزند واز قهوه خانه فرار كندصبح وقتي .پاسبان پست قايم كندخودش را از چشم نشسته بود و سعي كرده بود

توي . شده بود دوباره توي خيابانهاي تهران شروع به گيج گيجي خوردن كرده بودشاگرد نمي آياچند تا دكان توي خيابان فردوسي سر كرده بود و پرسيده بود

خانمش او را براي وافسر بازنشسته كتا اينكه توي يك كاشي فروشي ي ،خواهندلباس دهاتي اش را از تنش در .بودند خانه بردهه خانه شاگردي پسنديده بودند و ب

حمام و ه او را ب ،نديك دست لباس كهنه آقا را تنش كرده بود و اورده بودند. بودند مقرر كردهسلماني فرستاده بودند و برايش هم ماهي پانزده تومن حقوق

اول ،وز كه خانم بيرون رفته بود آقاي خانه بسراغش آمده بودربعداز پانزده روز يك

Page 136: سفر شب

بهمن شعله ور / شب رسف ١٣٠

كرده بود شلوارش را از ي كردن حقوقش كرده بود و بعد هم سع زيادت از صحباما او موفق شده بود پيرمرد را هل بدهد و فرار كند و از خير ده . پايش در بياورد

.پانزده روز حقوق هم بگذردكار شده ببزودي يك جاي ديگر با ماهي سي تومن حقوق ماهيانه مشغول . حواسش را خيلي جمع كند كه بود مصممبود و باز شدهديگر چشمهايش . بود

ي ي بود كه در وزارت ماليه كار مي كرد و ظاهر خيلي آرامآقاي خانه مرد مسنّخانم خانه زني تقريبا چهل ساله بود، آب و رنگي داشت وخيلي هم به او .داشت

تنها پسرشان در آلمان درس مي خواند و عكسش توي اتاق . محبت مي كرداتاق خود ه او را ب يك روز بعد از رفتن آقا خانم .م سر طاقچه بودخواب خان

صدا زده بود، از كمر درد ناليده بود و از او خواسته بود كه لحاف را كنار بزند و او با ترديد لحاف را كنار زده بود و ديده بود كه خانم . كمي كمر او را مالش بدهد

و مي سبك سنگين كردن با ترس بعد ازك. لخت مادرزاد به شكم خوابيده استآموزش و پس از كمي . حرف خانم گوش كرده بوده بترديد ولي با كمي هيجان

مطلب دستگيرش شده ماهيت و محل درد خانم پي برده بود و به باالخره راهنمائي .بود

حقوقش بزودي چهل و بعد پنجاه تومن شد، . وضعش بهتر شد پساز آن جفت كفش نوگيرش آمد، از خانم خانه كمي كار دو دست لباس و يكي دو ييك

و آشپزي و اطوكشي ياد گرفت ، بتشويق او با كوره سوادي كه در ده پيدا كرده اسم نوشت و كمي به آينده هاي دبستانبود شب ها به اكابر رفت و در كالس

كم كم ياد گرفت كه چطور از روي خريد روزانه مداخل كند، از . اميدوار شد مدندبهانه هاي مختلف انعام بگيرد و ايام عيد به مهمانانيكه بديدن مي آخانم ب

دو سال آنجا ماند ششم ابتدائي را امتحان . و عيدي بگيردبگويد "عيد شما مبارك"و همه چيز به وفق مراد بود داد و قبول شد، هفتصد هشتصد تومن پول جمع كرد،

خانه آمد و مچ آندو را كه داشتند بعجله ه تا آنكه يكروز آقا وسط روز سرزده بداد و مشغولدر همانحال كه آقا و خانم . لباسهايشان را تنشان مي كردند گرفت

بخودش از سر دورانديشي خانم پيشاو شناسنامه اش را كه مدتي بودندفرياد در . بست و از خانه فرار كردبسرعت رداشت، چمدانش را بداده بود پس داده

ه اي ه بود و در محلاعت خودش را از يكسر تهران بيكسر ديگر رساندعرض نيمسگو حاال ديگر براي خودش آدمي بود، . گرفتميسراغ نوكري در خانه ها را تازه

صورت .ش مردي بنظر ميامدهيكل درشتبا ، بيشتر نداشت شانزده سالاينكه هنوز عالوه بر ،تنش بود هب يو متناسب ، لباس تميزو شسته رفته اي داشت سرخ و سفيد

و ،ششم را گرفته بودكالس تصديق ،نوكري كمي آشپزي و اطوكشي مي دانستهنوز غروب نشده با ماهي .حساب و كتاب و چك و چانه زدن هم ياد گرفته بود

Page 137: سفر شب

١٣١ بهمن شعله ور / شب رسف

براي خودش نو دست لباس و يك جفت كفش هشتاد تومن حقوق و سالي يك

.كاري گرفتيك دختر شانزده ساله و يك پسر چهارده ش رئيس برزن بود وتازه ا ارباب

جديدش داشت سعي كرد هاي در اولين برخوردي كه با ارباب. ساله داشتبا هر كدام از آنها از تكليف خودش را روحيات هر كدامشان را بدقت بسنجد و

و خوش قيافه ،خانم و آقا هر دو خيلي شيك پوش. روشن كندهمان اول كاردختر قشنگ و خوش لباس و شيطان بود و در تمام مدتي . بودند خوش برخورد

با و مادرش حرف مي زد چشم به او دوخته بود و پدركه نوكر جديد با .پسر خجالتي و سربزير بود .او را برانداز مي كردكنجكاوي

احساس كرد كه براي خودش آدمي است براي اولين بار در زندگيش حسين حاال ديگر .ميشه دستخوش هوي و هوس اين و آن باشدو ديگر مجبور نيست ه

ميدانست كه نوكر خوب توي تهران كم پيدا ميشود و مردم مرتب در پي دزديدن خودش استخدام خيلي رك و راست شرايط از خود و با اطمينان . نوكر اين و آنند

چون اغلب شناسنامه اش را پيش خودش نگهميداشت. را براي اربابانش شرح دادساعت به سه شب دو هر . براي نام نوشتن در كالسهاي شبانه آن را الزم داشت

روز هم حقوقش را .مرخصي داشت را هم كالس اكابر مي رفت و جمعه عصرهاآقا و خانم با تعجب و در عين حال رضايت به اين نوكر .اول هر برج مي خواست

در حاليكه ،تندجديد و از خود راضي گوش كردند و همه شرايطش را پذيرفنوكر پر مدعا را كه ميتوانست دخترشان با لبخندي كنجكاو و شيطنت بار داشت

.در مدرسه همكالسش باشد برانداز ميكردو ،داشت تا آنجا كه بتواند سعي. لي و با جديت شروع بكار كردطاو بدون مع

هر چه بيشتر و كنجكاوي بخرج بدهد ،كردكار ياد بگيرد ،در هر كجا كه بتواندهاي شبانه در كالس روز بعد در يك كالس .دنياي بزرگ اطرافش را بشناسد

هميشه در حين . اول متوسطه اسم نوشت و شروع بخواندن كرد متفرقة سيكل. كار خانه كتابي دم دستش بود و از هر دقيقه اي براي خواندن استفاده ميكرد انجام

پسر . از كار نوكر تازه اش كامال راضي بود خانم خانه مانعي در اين كار نميديد وبود و شاگرد زرنگي هم نبود به كالس اول متوسطه كه خودش شاگرد صاحبخانه

با او دربارة درس و مشقش گاهي نوكر تازه به چشم يك همكالس نگاه ميكردوشاگرد كالس دوم متوسطه بود و مطلقا شاگرد زرنگي كه دختر .تبادل نظر ميكرد

گاه و بيگاه .داشتبرتري و تحقير ،عشوه گري رفتاري حاكي ازوكر تازه بان نبودنگاهي باز ميديد نوكراز ميان مطبخ رد ميشد و وقتي كتابي را جلوي روي

مي بست و از مطبخ بيرون و شيطنت آنرا با عشوه گري ،سرسري به آن مينداختخودشان مخصوص به اطاق در هر كدامبچه ها كه خيلي عزيز كرده بودند . ميرفت

هميشه صداي اتاقهايشاناز انواع و اقسام وسائل سرگرمي و تفريح داشتند و

Page 138: سفر شب

بهمن شعله ور / شب رسف ١٣٢

يك روز دختر درحين لباس پوشيدن او را به اتاقش .موسيقي و آواز ميامدخواسته بود و درحاليكه با دامن و سينه بند جلوي آينه ايستاده بود به او گفته بود

پسرك د رحاليكه بند سينه بند او را از پشت ميبست به . تا بند سينه بندش را ببندددختر با . شكم لخت و سينه نيمه لختش در آينه نگاه كرده بود و قلبش لرزيده بود

اي هو چشم ة برافروختهرشيطنت بار در آئنيه بتماشاي چهخونسرد و نيمه لبخندي بعد هنگامي كه روزهاي .او پرداخته بود وبعد او را بيرون فرستاده بودهيجانزدة

بهانه اي ه خانه خلوت بود و خانم گرفتار كاري بود دختر در حين استحمام او را بصدا زده بود و به او گفته بودكه اگر بخواهد ميتواند از الي در نيمه باز حمام بدن

در همانحال كه او مات و مبهوت مشغول تماشاي بدن . لخت او را تماشا كندو خونسرد به سير و سياحت در باز با لبخندي شيطنت بارلخت دختر بود دختر

از شكنجة او پرداخته بود و پسرك دهاتي هيجانزدةاي هو چشم ة برافروختهچهر .لذت برده بود

ديگر نمي توانست براي امتحان . بزودي تمام افكار جوانك فلج شده بود ةشب چهر و روز .متفرقه اش درس بخواند يا آنطور كه بايد بكارهاي ديگر برسد

شبها پيش .او پيش نظرش بودو هوس انگيزدختر و اندام لخت گر هزيباو وسوسو در عالم رويا از خواب عشقبازيهاي گذشته اش را با كدبانوي سابقش بياد مياورد

اگر كدبانوي سابقش او . همان صحنه ها را با معشوقة خيالي تازه اش تكرار ميكردود آيا بعيد به نظر ميرسيد كه دختر هم او را معشوق را معشوق مناسبي يافته ب

باالخره . مناسبي بيابد؟ آيا مي بايستس دل به دريا بزند و بختش را با دختر بيازمايدو در طاقتش طاق شد و تصميم گرفت كه خودش را به آب و آتش بزنديك شب

.اولين فرصت دختر و قصد و غرض او را محك بزندتان كه خانم حالش خوب نبود و در رختخواب خوابيده يك روز اوائل تابس

حمام كردن ميشد، حسين ةبود و پسر صاحبخانه بيرون رفته بود و دخترك آمادرا در چمدان گذاشت و بعد سراغ دختر دار و ندارش ،خودش را به اتاقش رساند

تماشاي بدن ه باو و ه بودشتادر حمام را كمي بازتر از معمول گذدختر .رفت، چند قدم وارد حمام شد بعد از چند دقيقه. دختر پرداختو هوس انگيزلخت

ناگهان . بدن دختر را لمس كند ترسان لرزان دستش را دراز كرد تابجلو برداشت وشروع به جيغ زدن با ترس پس كشيدوخودش را ،چهرة دختر وحشت زده شد

چمدانش را برداشت و پيش از ،خودش را به اتاقش رساند حسين دوان دوان. كردآنكه خانم بتواند خودش را از رختخواب بيرون بكشد ويا دختر بتواند خودش را

توي خيابان يك تاكسي گرفت . خودش را به خيابان رساندبه اتاق مادرش برساند، وقتي باالخره چشم باز كرد توي . و براننده گفت مستقيم تا آنجا كه مي تواند برود

.شمران بود

Page 139: سفر شب

١٣٣ بهمن شعله ور / شب رسف

با هزار مكافات موفق شد براي .اولين كاري كه كرد بسراغ بانك رفت

خودش كه هنوز به سن قانوني نرسيده بود يك حساب پس انداز باز كند و هزار و بعد . نزديك به سه سال كارش بود در آن بگذارد محصولخرده اي پولي را كه

ت ملكي ها سرك چمدانش را در يك قهوه خانه گذاشت و شروع كرد توي معامالسي تومن حق دادن توانست با ردكدومين معامالت ملكي اي كه سر در . كشيدن

دست لباس و الزحمه يك كار خوب باماهي صدو پنجاه تومن حقوق و سالي يكصاحبخانه يك تاجر واردات صادرات بود كه با زن و دو . دو جفت كفش پيداكند

بكار حسين وقتي . ندگي مي كردبچه اش در يك ويالي بزرگ در محموديه زديگر مي دانست توي . جديدش مشكغول شد ديگر همه جوانب كار را مي دانست

چه جور دنيائي زندگي مي كند و براي اينكه توي دردسر نيفتد از چه چيزهائي وقتي به آقا و خانم جديد برخوردخيلي خونسرد ايستاد و شروع به . بايد پرهيز كند

.خونسردي و با اطمينان كامل پاسخ مي دادا ب شانسئواالته ب. ارزيابي آنها كردضامن؟ ضامنش هزار و خرده اي تومن پول بود كه . داشتكه شناسنامه؟ البته

اين خيلي . دربانك داشت و مي توانست دفترچه بانكش را پيش آنها گرو بگذارد، يك سر و پاپسرك بي شان يك نوكر ، يك برابردر . روي آقا و خانم تاثير كرد

بعد نوبت به . صفر گنده ايستاده بود كه ضامنش خودش بود و دفتر چه بانكشكالس اكابر مي رفت، عصرهاي جمعه ه ساعت بسه شبي دو : شرايط او رسيد

مرخصي داشت، حقوقش را روز اول ماه مي خواست، دفترچه بانكش را سرماه ه اش را هم هر وقت براي بسرماه مي گرفت تا پولش را در آن بگذاردو شناسنام

شرايطش همه . اسم نويسي در امتحان و غيره الزم بود پيش خودش نگهميداشت .پيدا كردن نوكر خوب آسان نبود. قبول شد

. در خانه بود كه آشپزي مي كردهم يك كلفت كودن . اينجا ديگر تنها نبود وز مي آمد و ر ديگري هفته اي يكهفتگي كلفت . رختشور هفته اي يكبار مي آمد

يك باغبان هر پانزده . و شيشه هاي پنجره ها را ميشست كف اتاق ها را مي سابيدها را مرتب مي باغچهگل كاري و را هرس ميكرد اي يكبار مي آمد و درختها

كارش را خوب و . همه از كار نوكر تازه بحيرت افتادند او ل در همان هفتة. كرددر آن واحد . ه همه كاري را ياد بگيردكبود و مشتاق آماده . بسرعت انجام ميداد

دم دست باغبان مي . به آشپز كمك مي كرد و از او چيز ياد ميگرفت. همه جا بوددر . بهتر بودهم و در بعضي كارها كارش از خود باغبان .ايستاد و باغباني مي كرد

دي باغبان را بزو. نشان ميدادو استعداد كارهاي مكانيكي ماشين عالقه آموختن كارش را به نوكر خانه دادند و در عوض ماهي سي تومن به حقوق ،جواب كردند

آشپز هم همه اش ترس اين را داشت كه كار او راهم از دستش . او اضافه كردندخيلي خانهحاال ديگر مداخلش از خريد . بگيرند و به پسرك تازه وارد بدهند

Page 140: سفر شب

بهمن شعله ور / شب رسف ١٣٤

چنان آقا و خانم و دوستان و آشنايان بزودي در دل. بيشتر از گذشته شده بود .تعريف او بودو در همة مهانيها همه جا كهه بود جائي براي خودش باز كرد

خانه همه در و غيره يكروز وقتي نوكر و آشپز و كلفت هفتگي و رختشور مشغول كار بودند انگشتر برليان پنجهزار تومني خانم با يكي دو تكه جواهر ديگر

به كالنتري گذارش دادند و. تمام جستجوها و داد وفريادها بجائي نرسيد .گم شدآقا و خانم ةعقيد. كرد بازجوئياز مستخدمين شخصاًآمد و شمران آگاهي رئيس

دنبال خريد و غيره گذرانده خانه اين بود كه نوكر خانه بيشتر صبح را در بيرون در واقع آقا و .برود خيلي كم بودبود و احتمال اينكه توانسته باشد به اتاق خانم

مامور .قسم بخورند نوكرشان خانم حاضر شدند در مورد درستي و امانت داري. نظر آقا و خانم راتأئيد كردهمان آگاهي هم پس از بازپرسي از نوكر خانه

نيمساعتي را در آن دست كم ،برعكس كلفت هفتگي كف اتاق خانم را شسته بوداتاقهاي نوكر و .مشكوك به نظر ميرسيدترس و اظطرابش هم و،اتاق گذرانده بود

توي بغچه هاي آشپز مقداري قندو اما. كلفت را گشتند و نتيجه اي حاصل نشدشده بود پيدا كه يكي دو هفته پيش گمرا چاي و قلم خودنويس يكي از بچه ها

وقتي آشپز را بيرون كردند و. شكست پزآشكاسه كوزه ها سر ةهم و كردندبكالنتري فرستادند نوكر خانه آشپزي را هم بعهده گرفت و پنجاه تومن ديگر

انگشتر را فراموش ي بعد هم آقا و خانم باالخره قضيةمدت. بحقوقش اضافه شدكردندو معتقد شدند كه كلفت البد در آگاهي جوري سر و ته قضيه را هم آورده

. ر در رفته بودسبود و قزبانزد ،"حسين آقا"بلكه ،خشك و خالي "حسين"ه ن ،نوكر جديدنام ديگر

خانه كار لباس پوشيدنش،شيك و تميز ،يريتشمدكارداني و .بود دوست و دشمنگرفتن ،ششبانه ا درس خواندن ،امانت و درستكاريش، باغبانيش ،آشپزيش ،اش

و ،اش گرفتن گواهينامة رانندگي ،ش درامتحانات متفرقهتصديق كالس نهما فسانه شده همه ماشين مثل مكانيكي استعدادش در آموختن كارهاي كنجكاوي و

براي او مي گذاشتند و ةرا بعهد هاكار ةخانم و آقا در مهمانيهاشان هم. بودبهترين نوكر روي مهمانانشان از داشتنپيش خودشان يك گوشه لم ميدادند و

. زمين بخود مي باليدندرا قرض مي "حسين آقا"و مهمانيهاشان ها و فاميل براي جشن دوستان

در اين جشن ها و گاه و بيگاهالبته .گرفتند و انعام هاي حسابي بهش مي دادنداما هميشه فاصلة ، تكه هاي جواهري گم ميشددر اين خانه و آن خانه، ،مهمانيها

وجود داشت گم شدن اين جواهرات و حسين آقاكشف درازي بين محل و زمان سرقتبا داليل محكم به ه كسان ديگري در محل جرم بودند كه ميشد و هميش

مي بايست بيشتر چه كسي به اينكه ةدر بار حسين آقاحتي با هميشه .كرد شانمتهم كوچكترينهرگز نسبت به خود حسين آقااما . ميشدصالح و مصلحت مظنون بود

Page 141: سفر شب

١٣٥ بهمن شعله ور / شب رسف

عنوان ضامن پيش دفتر پس انداز او هنوز ب. ذهن هيچكس خطور نمي كردبه ي ظنّ

. اربابش بود و سر ماه بسر ماه آنرا مي گرفت تا حقوقش را در ان امانت بگذاردو ديپلم كالس سال پنجهزار تومن توي دفترش پس انداز كرده بود سهپس از

.هم گرفته بوديازدهش را پانصد متر زمين در حوالي تهران خود پس اندازتشويق اربابش با پول ه ب

ده تومن خريدو هنوز شش ماه نگذشته قيمت زمين به متري چهل بنرخ متريگيرش آمد دوران نوكري حسين آقا از آن با فروش زمين و پولي كه .تومن رسيد

و ارباب زير باغ فردوس سر قفلي يك كارگاه آهنگري را خريد .به آخر رسيدن ترغيبش زياد سعي كردند به ماند اصرار و وعده هايبا آقا و خانم . خودش شد

و همة دوستان گرفتندمفصلي مهماني زياد برايش و وقتي موفق نشدند با تأثر كنندكه برايشان كار كرده دوستاني .و آشنايانشان را براي خداحافظي با او دعوت كردند

با وعده و وعيدهاي بيشتري سعي و آوردند يگران قيمتبود برايش هديه هاي تعيين حقوقش را به اختيار خودش . دام كنندبراي خودشان استخ او را كردند

يك قول دادند برايش ،دادند هام مجاني سقول در شركت هاشان به او . گذاشتندة آبرومند و خانواد برايش زني از يك حتي قول دادند ،خوب پيدا بكنندكار دولتي

نامي از كاوة .وسوسه نكرداز اين پيشنهادها او را اما هيچكدام.پولدار پيدا كنند .آهنگر شنيده بود و عزمش را جزم كرده بود كه آهنگر شود

هرگزحسين براستي در دلش .نبود مدتها بود كه در دلش ديگر حسين نوكر تمام تجربيات زندگيش را تا به آن روز حوادثي مي .نوكري را نپذيرفته بودهويت

.رايش پيش آمده بودمقصدي ناشناس ب سويديد كه در حين سفري دور و دراز ببيرون از خانه هم . ارباب هايش هم ديگر به او به چشم نوكري نگاه نميكردند

برخي از همسايه ها او را يك عضو خانواده . ديگران از هويت او مطمئن نبودندبراي خواربار فروشهاي شمران او جوانك شيك و پيكي بود كه .حساب ميكردند

سرش را هم نميشد كاله .روز براي خريد ميامدو هر "جائي مباشري چيزي بود"براي . هميشه بهترين جنس ها را مي خريد و چانه زدن هم خوب بلد بود. گذاشت

ي بود كه اشتياق با هوشاو جوان در كالسهاي شبانه معلم ها و همكالسي هايش .چيزي براي پرسيدن داشتهم و هميشه نشان ميدادزيادي به آموختن

ن دكان آهنگري از علي آقاي آهنگر خواربارفروش هاي شمران بعد از خريد وردست علي "اما ميان دكاندارهاي جادة پهلوي اول بنام .ديگر رد او را گم كردند

حاال ديگر شبهاي . شناخته شد "حسين آقاي آهنگر"و بعد به نام "آقاي آهنگرو يگذراندهفته و روزهاي جمعه اش را در گود زورخانه يا روي دشك كشتي م

آخرهاي شب را در اطاق كرايه ايش در خانة يك كتاب فروش در بازار تجريش به "داش حسين"اسم او ورخانه كارهاي تجريش او براي ز. خواندن كتاب ميگذراند

بيشتر ،كه سنگين ترين ميل ها را بر ميداشتجوان افتاده و بي سر و صدائي ،بود

Page 142: سفر شب

بهمن شعله ور / شب رسف ١٣٦

و خواب و خيال روزي را داشت ،بيشتر از همه مي چرخيد ،از همه كباده ميكشيد .زنگ بزندسه بار كه كمربند پهلواني ببندد و موقع ورودش به گود مرشد برايش

او جوان قوي هيكل بي مدعائي بود كه سه ماه بود با براي كشتي گيرهاي باشگاه شگاه را به فن كشتي آشنا شده بود اما بجز يكي دونفر پشت همة كشتي گيرهاي با

.خاك ماليده بودالت هاي ديگرحاال .شهرت ورزشكاريش كم كم در تمام شمران پيچيده بود

راهش كنار ميرفتند و يا جلويش به احترام سر خم و ايستگاه پائين يا از سر سر پل چيزي نكشيد كه دوستان ورزشكار و جاهل مسلكش پاي او را به كافه . ميكردند

ديگر نشانة . به پاي آنها شروع به عرق خوري كرد اهم پها باز كردند و او مردانگي به سنگيني ميل و كباده نبود بلكه به بزرگي ليوان عرق و به اينكه چه

به تبعيت از همان هم پياله ها ديگر پاشنة . كسي مشروبش را بهتر نگهميداردي زمين هايش را رومثل جاهل ها پاشنه رفتن راه وقت ورا ميخواباند كفشش ،دل او نشده بود تا آنكه با اكبر شيرازو هم اما هنوز هيچكس همزبان .ميكشيد

.دوست و هم پياله شد ،گردن كلفت شمرانمثل گاو پيشاني سفيد از ازگل گرفته تا امانيه اكبر شيراز در تمام شمران

.شهرت داشت و فروتني جوانمردي ،لوطيگري ،به شهامتهمه جا و معروف بود ،كاسب ها ،دكاندارها .زورخانه وقتي وارد گود ميشد مرشد برايش زنگ ميزددر

يا ،و بازار تجريش هر روز چيزي به او باجسر پل هاي يو جگركدستفروش هادستفروش ها و التهاي ،ميان كاسبهااگر . ميدادند "دستخوش"بقول خودشان

د تا ميانشان داوري سراغ اكبر شيراز را ميگرفتنكسي به كسي زور ميگفت شمران كسي به ياد نداشت كه خود او به كسي . كسي حرف نميزد او و روي حرف. كند

هرشب ده پانزده نفر را سر ميزش در كافه اختياري عرق و غذا .زور گفته باشداگر .گدائي نبود كه پيش او دست دراز كند واواسكناسي كف دستش نگذارد. ميداد

به شمران ي براي دعوا و گردگيرييا جاي ديگر از تهرانيا جاهل دسته اي الت كه گردن كلفت ايستگاه حتي رقيبش اصغر حاج آقا ،تمام التهاي شمرانميامدند

. گردن كلفتي و چاقوي اكبر شيراز حساب ميكردند روي ،بود هاپائين و آن طرفترولي اگر ميبرد ،همه ميدانستند كه اكبر شيراز بيخودي دست به كارد نميبرد

زخمهاي كارد روي صورت و گردنش نشانة معركه هائي .هيچكس حريفش نبودهمه هواي او را داشتند شمرانپاسبانهاي .بود كه او از آنها جان سالم بدر برده بود

حتي رئيس كالنتري تجريش و .ابي به آنها ميدادبه ميل خودش حق و حسو او چون ميدانستند ،ران برايش احترام قائل بودندروساي بقية پاسگاه هاي پليس شم

و تا آنجا كه كه او با قاچاقچي ها و فروشنده هاي ترياك و هروئين ميانه اي نداردرا به عهدة رقيبش فروش و توزيع مواد مخدرهاو .بتواند كار آنها را مشكلتر ميكند

حق و حسابي قاچاقچي هاالبته از . اصغر حاج آقا و دار و دستة او گذاشته بود

Page 143: سفر شب

١٣٧ بهمن شعله ور / شب رسف

قاچاقچي توجيه او در اين كار اين بود كه گرفتن . ميگرفت كه موي دماغشان نشود

ها كار پليس است نه كار او و او با حق و حساب گرفتن از آنها قيمت مواد را باال .ميبرد و خريدن آن را مشكلتر ميكند

ي و تا حدي احساس همدلحسين كه پيش از اكبر شيراز با تنها كسي ،بود كه دانشجوي پزشكي در كالس شبانه شمعلم ،"دكتر" همزباني كرده بود

ولي با او هيچگاه نتوانسته بود . بود هنرپيشة تاترو نمايشنامه نويس ،نويس رمانطبقه اي از اجتماع تعلق داشت كه آنچون او به ،تمام اسرارش را در ميان بگذارد

داستان او توانسته بود با . حسين سالها پيششان نوكري كرده بود و زجر كشيده بود: بزرگترين عقدة زندگيش صحبت كنداز و زندگيش را در شهر و در ده بازگو كند

ايستاده بود و با چشمهاي حمام دختري كه زير دوش سفيد و زيباي تصوير اندام يطان و لبخندي كه بيشتر توي چشمها بود تا گوشه لبها، او را نگاه مي وقيح و ش

اما براي او نتوانسته بود از جواهراتي صحبت كند .و از شكنجة او لذت ميبردكرد كه در طول سالها از اين خانه و آن خانه دزديده بود و آنها را در روياي خود به

يراز ميتوانست تمام رازهايش را در ميان اما با اكبر ش. اندام لخت دختر پوشانده بود .بگذارداز . نميتوانست اما دختر را هرگز .دائيش را مدتها بود فراموش كرده بود تنها كه ديگر ميدانست آمد ه بود نكه از آن خانه فرار كرده بود وبه شمرا يروز

ش در زندگي آن نيست كه براي خودش آدمي بشود تا يك روز باو آرزوي هدف ارماشين شخصي و يك مامور از تهران به ساوه برود، رئيس پاسگاه ژاندارمري

تهران ه ب با اردنگي عقب ماشين بنشاند، بسراغ دائيش برود، او را جلو بيندازدوكه بود نآرزويش آ تنها حاال. ميراث خود را از گلوي او بيرون بكشد تابياورد

زير دوش حمام تماشا كند، اما او رات لخ بدنو ديكبار ديگر با دختر روبرو بشوبچرخد و دختر رواين بار او باشد كه د .اوخود ميل دختر بلكه بميل ه اين بار نه ب

نه با ترس اين بارتماشا كند، يكبار ديگر به او نزديك شود، ة او راديرنگ پرة چهر سرو را لمس كند بلوريشبدن سفيد و ،اطمينانخونسردي و و لرز، بلكه با

سير و لمس اودلش از تماشا ، هر وقت كه دلش خواست، هر وقت كه فرصت .لباسش را تنش كندبيرون بيايد و شد، به او بگويد

هر .كرده بود با اين آرزوشش سال تمام بود كه هر كاري را كه كرده بود هر تكه . ين منظور كنار گذاشته بودا يكشاهي پولي را كه بدست آورده بود به

خود در ذهن سرقتاز و بعد پيش راو آن ري را بهمين منظور دزديده بودجواهاندام لخت دختر را آراسته . دختر امتحان كرده بود به انگشت، بازو، گردن و سينة

برق جواهرات به برق مجسم كرده بوددر حاليكه زير دوش حمام در جواهرات ه ب .بوده د اضافه شديت سفيدش مي لغزوسقطرات آبي كه روي پ

Page 144: سفر شب

بهمن شعله ور / شب رسف ١٣٨

خواب و رفته بود با روياي وصال دختر به خواب شش سال تمام هر شب فكر ابتدا .بود كشيده ها نقشهدر خيال خود دست يافتن به اوبراي . او را ديده بود

هفت باتهديد ه او بشود، دهنش را ببندد، ب ةوارد خان كيكرده بود كه روزي دزدبكشد، توي يك ماشين بيندازد و بنقطه اي دور از تير يا كارد او را از خانه بيرون

براي ينيامده بود روياي ديگر خوشايندرش چندان ظوقتي اين فكر بن .شهر ببردو بعد به ،دكتري مهندسي چيزي بشود ،تحصيل كندآنكه خودساخته بود،روياي يادش مانده بود كه در مهماني خداحافظيش دوستان . خواستگاري دختر برود

ي ول. دختري خانواده دار و پولدار پيدا كنند او وعده داده بودند كه براي اربابشبعد .شوهر كرده بودقطعاً چنين نقشه اي خيلي طول ميكشيد و تا آن زمان دختر

به فكر تجارت افتاده بود تا بلكه بتواند در مدتي كوتاه پول و پلة زيادي به هم ،ه كرايه كندارباب سابقش در محموديخانة مجللي مثل خانة ،ماشيني بخرد ،بزند .به خواستگاري دختر برود بعد و

اگر اسمش را هم عوض . انجام نشدني آمده بودبنظرش همة اين نقشه ها مي ترسيد مچش باز بشود، بشناسندش، از مهندسيش ايراد بگيرند،از ميكرد

از خانواده اش ،ازش قبالة خانه بخواهند، كافي نباشدپولش ،دكتريش ايراد بگيرنديا پيش از آنكه او ،خود دختر قبول نكند ،از شهر و ديارش بپرسندبپرسند،

گاهي شب ها خواب ميديد كه شب .كرده باشددختر شوهر به جائي برسدبتواندمانند نيم تاجي تاج نقره، نيمبا لباس عروسي و يك دختردختر است و عروسيشكم گنده نشسته و به او كه و مسن ر داماد، كناديده بود ها عروسي ي ازكه در يك

ته چشم ها خيره شده ةرد مشروب دورمي گرداند با همان نگاه شيطان و خندادتا ديگر از خواب مي پريد، عرق سرد پيشانيش را پاك مي كرد، و هراسان. است

.صبح خوابش نميبرداز يكي از آب ميداد وبه چهار سال بود كه گاه و بيگاه سرو گوشي در محل

هم خبر نداشت فرار او كاسب هاي محل كه با هم كمي دوست بودند و از جريان كه ،جا عوض نكرده اند كه تا مطمئن بشود ،قبليش را مي گرفت ةسراغ صاحبخان

چندين بار سر راه .است پايش ننشستهاستگار وخيا است ، دختر شوهر نكردهه كسال پيش فهميده بود .مدرسه اش ايستاده بودو دختر را از دور تماشا كرده بود

. متوسطه را گرفته است و در منزل منتظر خواستگار نشسته است پنجمديپلم او . رد كرده بودندرا پنج شش سالة بي پول استگار، يك معلم سي وويك خ گويا

واز هميشه خوشگل تر و تودل بروتر شده الي داشتسبيست نوزده حاال كه دختر .كه هرگز به وصالش نرسد بود نگرانبوداو بيش از پيش

معلم سابقش را هم با "دكتر"طولي نكشيد كه او اكبر شيراز پس از آشنائي با هم از آن هائي بود كه شب ها سر پل تجريش پرسه "دكتر". ز آشنا كندااكبر شير

حسين "بزودي . مشتي ها هم پياله ميشد داشالت ها و ها و ورزشكارميزد و با

Page 145: سفر شب

١٣٩ بهمن شعله ور / شب رسف

مشتري هاي دائمي ميزي شدند كه هر شب در گوشة كافه "دكتر"و "ديپلمه

هم مثل اكبر شيراز "دكتر"براي اكبر شيراز رزرو شده بود و از آن پس اختياري .شد "داش حسين"مونس راز

انزوائي كه سالها احساس كرده حسين را از "دكتر"دوستي با اكبر شيراز و . ديگر احساس نميكرد كه در برابر تمام دنيا تنها ايستاده است. بود بيرون كشيد

را تمام شمران مي هم پياله و يار غار اكبر شيراز ،"حسين ديپلمه"حاال ديگر الت ها و آژدانها او را ميشناختند و احترامش را ،ورزشكارها ،كاسب ها .شناخت

نوچه هاي اصغر حاج آقا هم پيشش سر خم ميكردند و حتي . نگهميداشتندوقتي با اكبر شيراز و اصغر حاج آقا سر يك ميز مي نشستند . ميگفتند "چاكرم"

.اصغر حاج آقا همان حرمتي را براي او قائل بود كه براي اكبر شيرازداشت نقش گوئي هميشه و نمايشنامه نويس ،داستان نويس ،پيشههنر "دكتر"

در ذهنش هميشه در حال داستان كسي را روي صحنة نمايش بازي ميكرد و هميشه به دوستانش هشدار ميداد كه دير يا زود در يكي از رمانهاي او . نوشتن بود

شده بود "حسين ديپلمه"چنان شيفتة ماجراهاي زندگي او .سر در خواهند آوردو بروي كه گوئي زندگي حسين نمايش ناتمامي بود كه او بايد تمامش ميكرد

احساسات ،سر ميز عرق خوري مدام داستان دختر را پيش ميكشيد. صحنه مياوردو سناريوهاي ،و خاطره هاي خفته و فراموش شدة حسين را بيدار ميكردحسين را به . كردگوناگوني براي وصال حسين با عروس رويائيش پيشنهاد مي

روميو و "استاندال و "سرخ و سياه"خواندن داستان ها و نمايشنامه هائي چون و در هر ديدار كتاب تازه اي براي حسين هديه شكسپير تشويق كرده بود "ژوليتپا ميگذاشت و خودش را "دكتر"حسين كم كم داشت به دنياي تخيلي .مياورد

همراه دكتر پايش به مهماني ها و . مه ميديدنمايشنارمان يا بصورت قهرمان يك مجامع طبقة متوسط يا باالي جامعه باز شده بود و ديگر در برابر آنها احساس

همچنان با دوستان هنرمند و نويسندة او آشنا شده . نميكردو حقارت "نوكري"با بهتر شدن وضع .بود و ميديد كه آنها هم دراحساس انزوا و تنهائي او شريكند

حاضرند تمام امكانات خود و با احساس آنكه دو دوست يار غارش ،الي خودشمديگر رسيدن به ،هاي او شريك شوندرسيدن به آرزورا در اختيار او بگذارند و در

.آرزوهاي خود را آنچنان بعيد و تحقق ناپذير نمي يافتاز دست داده بود در بچگي را و مادرش اكبر شيراز يك بچه نجار بود كه پدر

از چهارده پانزده سالگي مجبور شده بود توي اين دنياي ولنگ و واز گليم و خودش را از آب بيرون بكشد و هميشه هم فكر سه تا خواهري كه بايد نان ميداد

اكبر براي . روي وجدانش سنگيني كرده بودو برايشان خانه و زندگي فراهم ميكردخفت و خواري بي پدري و دربدري او و ،شهر و در زندگي حسين در دهشيراز براي حسينپيشين آرزوي. ياد آور زندگي خودش بود ،كشيده بود كههائي

Page 146: سفر شب

بهمن شعله ور / شب رسف ١٤٠

گاهي .كامال قابل فهم بودبراي او ش نامرد بازگشت به ده و انتقام گرفتن از دائيجا به جا يك ماشين دربستي كرايه وقتي كله اش گرم ميشد پيشنهاد ميكرد كه

را كف دستش "داش حسين"شبانه به ساوه بروند تا او حق دائي نامرد و كنند طبقه اي كه او به آن تعلق داشتحاالت روحي او و زندگي دختر و اما . بگذارد

"حسين كرد شبستري"با وجود آنكه در بچگي و . برايش قابل درك و لمس نبودبه آن "دكتر"كه دنياي تخيلي رمان و تاتر را خوانده بود "امير ارسالن رومي"و

در بارة را "دكتر"هيجان او در ابتدا. بيگانه بودكامال براي اوهم تعلق داشت به اثرات عرق كشمش نسبت ميداد و "حسين ديپلمه"خواب و خيال هاي محال

را"دكتر"سناريو هاي پيشنهادي و هاخواب و خيال بال و پر دادن به آنولي در ذهن او هم آنچه در . ميخواندسر ميز عرق خوري "كرد گفتنحسين "

بصورت جدي در آمد و او هم فكاهي داشت كم كم محال و تا حدي ابتدا جنبة .پيدا كرد "دكتر"نقش خود را در سناريوهاي سر انجام

براي حسن ديپلمه نوشته بود آن بود كه "دكتر"آخرين سناريوئي را كه سين يآلماني تكن ةسالي سري به آلمان بزند، توي يك كارخانشش ماه يكحسين

نفر ديگر يك تيتر هابشود،وقتي برگشت چهار كلمه آلماني بلغور كند و مثل هزارمبلمان ،ة مجلل در شمران كرايه كندبعد يك خان. مهندسي روي خودش بگذارد

پاني يك ماشين آخرين سيستم كروكي قسطي از كم ،در آن بگذارد يشيك خيليومادرش را در بچگي پدرقاجار را بازي كند كه متاسفانه ةبخرد و نقش يك شازد

عوض كردن اسم و .ببردبه ارث كالني از آنها پولاز دست داده و فقط موفق شده با يك سبيل دوگالسي و گريمي كه و گرفتن شناسنامة قالبي مثل آب خوردن بود

هم نميتوانست او را پدر جدش ،كه هيچ دختره او براي داش حسين ميكرد، كه بهر حال بعد از خواستگاري از دختراگر با او عروسي هم نميكرد .بشناسد

معلوم نبود آنچيزي باشد كه حسين بخواهد ، مي توانست با صحبت عروسي دختر را لخت زير دوش حمام تماشا كند و لخت هم بغلش بخوابد و بعد بگذارد دختر

. مهم نبود ديگراتفاق ميفتاد براي حسين آنچه بعد.كند كشفهويت واقعي اش را رن كاابهم .يا نزند پله اي بهم بزند وپول . مي توانست مهندس بشود يا نشود

كاري براي دولتية توي يك ادار داشتكند و يا باديپلمي كه تعاآهنگري قن .خودش دست و پا كند

اكبر شيراز . را داشتند هم خواب و خيال هاي خودشان "دكتر"اكبر شيراز و مش كه هنوز در خانه نشسته بود يك شوهر خوب وبراي خواهر سميخواست

براي ي، بيرون تهران تكه زمين بزرگدپيداكند، دست از التي و باج گيري بردار ملك بزرگيفكر روزي بود كه "دكتر". خودش بگيرد و زراعت و گاو داري كنديك باغ وحش شهر داشته باشد، دور ازا با يك ويالي كوچك و يك استخر شن

، يك باغ ميوه درست كند ،نگهدارد اجوروجور پرنده ها و حيواناتكوچك با

Page 147: سفر شب

١٤١ بهمن شعله ور / شب رسف

زندگي كند و در ايام فراغت از فروش محصوالت ملكش مرغداري راه بيندازد،

گوئي در عالم تخيل خواست هاي هر سه نفر به صورتي . نمايشنامه بنويسد رمان و .ادغام ميشد

عمال "داش حسين"اجراي سناريوي زندگي ،با شروع از جزئيات ساده تر اواز حسين ساوه اي به امير هوشنگ خان در شناسنامة تازه نام .شروع شده بود

سري به كمپاني "داش حسين"و "دكتر" .ميشدتبديل شازدة قاجار ،يمعزّگ خان را هم امير هوشنكاديالك كروكي كاديالك زده بودند و مدل و رنگ

قاب "دكتر"در حين رد شدن از كنار يك سمساري يروز .انتخاب كرده بودندپيرمردي با سرداري وكاله و ديده بود كه در آن عكسبزرگي عكس منبت كاري

ظاهرا كسي كه قاب . عصاي دسته نقره اي حكام دوره ناصرالدين شاه قرار داشتخريدن عكس و با .فروخته بودن با آرا هم شبزرگ پدررا فروخته بود عكس

بعد از آن بيست روز تمام .اصل و نسب دار شده بود "حسين ديپلمه" قابشگشته را ها و خرده فروشي هاي تهران ي سمسار تمام "داش حسين"و "دكتر"

را كه با شخصيت پدر بزرگ يو غلط انداز نما عتيقه و هر چيز كهنه وبودند لبوم بزرگ خانواتدگي آ "دكتر". بزخري كرده بودندميامد مرحوم حسين جور در

ميان عكس هاي آن و عكس هاي متفرقة ديگري كه خود را ورق زده بود و از درست كرده "داش حسين"گيرش آمده بود يك آلبوم خانوادگي آبرومند براي

بعد . هر چه بود او مي بايست بداشتن يك فاميل اشرافي و خوب عادت كند .بودمستعان براي او خان شت كتاب جواد فاضل و حجازي و حسينقليهم يك م

ايراني خريده بود تا در ايام فراغت بخواند و به رموز عشق بازي و عاشق كشي خودش از ،بناي آشنائي با فاميل دختر را بگذارد "دكتر" كه قرار شد. آشنا شود

و ،نگهداردف بالتكليرا ديگر احتمالي خواستگارهاي دختر خواستگاري كند تا خودش امير هوشنگ خان را خوش قيافه و خوش هيكل ة سر موقع دوست شازد

پول ،اصل و نسب اشرافي ،و بگذارد كه او با كاديالك كروكيوارد صحنه كند . از دست او بيرون بكشد دختر را كالن و ملك و امالك وسيعش

غي كه خريده وقتي قاچاق فروش عمده ترياك تهران به شمران آمد تادر با به اكبر شيراز ترياك و مواد مخلوط كند و تا در آن بود يك كوره زير زميني بسازد

فقط هواي باغ و نوچه هاي او را داد كهقول ماهي بيست هزار تومن باج ماهانه بعد قضية. روبراه شد مالياوضاع نگذارد كسي موي دماغش بشودداشته باشد و

حسن چلوئي پيش آمد و آن نيم ميليون تومن جنسي كه محمود ضباح توي انباري از "دكتر"و يك شب حسين و اكبر شيراز .قايم كرده بود ايستگاه پائين تلفن چي

در انباري را قفلديوار خانه تلفن چيه باال رفتند و با يك دسته كليد جورواجور گذاشتند "دكتر"برداشتند توي ماشين راحسن چلوئي هروئين ةباز كردند و غراب

Page 148: سفر شب

بهمن شعله ور / شب رسف ١٤٢

براي حسن چلوئي اكبر شيراز فردايش . قايم كردندشيرازاكبر ةوي خانتو بردند .پيغام داد كه صد هزار تومن پول جيرينگي بياورد و جنسش را تحويل بگيرد

با باج ماهانة ترياك فروش عمدة تهران و باجي كه از حسن چلوئي ميگرفتند حوالي كرج يك قطعه بيست هزار روز بعد .شد لهم ح باغين و قضية خريد زم

. كردند قولنامهچنار تنومنددرخت هاي باغ ميوه و با كنار رودخانه متري زمينيك خانة كوچك . سوار مي شد نزمين خوبي بود، آب رودخانه از باال به آ

ان در مي رودخانه مشرف به ة شيكچهاراتاق ويالييك روستائي نزديك در و . درختاي تنومند چنار و بيشة انبوه درختان تبريزي داشت

پهلوي بطرف سر پل ةدر آن حال كه حسين ديپلمه داشت در پياده رو جاد هنوز خودش روي زمين ميكشيد و پاشنه هاي كفشش را مثل جاهل هاقدم مي زد

ن ساوه اي مي شناخت و هنوز جوانكي بودكه در باغ فردوس شمران دكان يرا حسكافه توي هم پيالهو آهنگري داشت و شبها را با اكبر شيراز ويك مشت الت

اين فكر عادت ميكرد كه ه اما كم كم داشت ب. هامون مي گذراند كافهاختياري و بلوز و ارخانه ر چهابزودي دكان آهنگري را مي فروشد و بجاي آن كت و شلو

و پيراهن سفيد يخه آهاري مي خياط دوخت باز كت و شلوارهاي تيره رنگ هيخو عينك دودي مي زند و پشت يك كاديالك كروكي ابريشمي پوشد و كراوات ،ميكندكروكيش مجسم كاديالك فرمان پشت رادر رويايش خود. روباز مي نشيند

خودش را تنگ به او چسپاندهگشاد با دامن ساتنيك لباس سفيد با دختر را كه وبا سرعت توي جاده كرج مي .دنميكو باد موهايش را توي صورتش پريشان است

كه بسرعت، ميكنداتومبيل را مجسم . ردندآينده شان صحبت مي كدر بارة و ندراناز خانة روستائي باغبان ،بدرون باغ مي پيچد ،نطور كه در فيلم ها ديده بودآ

ميان درختهاي چنار و تبريزي جلوي باال ميرود و باغ باريك شني ةاداز ج،ميگذرد .توقف ميكند كوچكويالي

ميگويد و نماي زيباي رودخانه را نشان دختر ميدهد كه بيند ميخودش را چه احساس ،دور از عالم و آدم ،در سكوت و انزواي آن ويالي كوچك كه

بيرون كرده است و دنبال باغبان را همبخصوص حاال كه باغبان . آرامشي ميكندتوضيح ميدهد كه مخصوصا ويال را كوچك ساخته كه براي دختر. ميگرددتازه

مبل ها را خيلي . باين بهانه بتواند از آمدن دوستان و آشنايان مزاحم جلوگيري كندهان، البته بجز اين .ساده انتخاب كرده كه ويال خيلي اروپايي و مدرن جلوه كند

. خودم نگهميدارم بامرحومم است و من هميشه بزرگ پدرتيقه كه يادگار اشياء عتوي چشمهاي او نگاه .عينك آفتابي را بر مي دارد و دختر را در آغوش مي كشد

دچار شك و ترديد مي كند و مي گذارد دختر در قيافه او دقيق بشود و يكبار ديگر : شود

"يم؟ گه رو نديدهما هيچ جائي قبال همديكه مطمئني ،عزيزم"

Page 149: سفر شب

١٤٣ بهمن شعله ور / شب رسف

به اين قشنگي رو قبال جائي صورتيكه من هچطور ممكن. كه مطمئنمالبته "

".ديده باشم و يادم نباشه "ولي . مطمئنم من يه جائي قبال تو رو ديده م. خيلي عجيبه. ي ميگمنه جد

"جمعه ها فرودگاه ته دانسان نميومدي؟. هر چي فكر ميكنم يادم نمياد كجا ".من هيچوقت فرودگاه ته دانسان نرفته منه، " بعد روي كاناپه مي نشينند و دختر به عكس پيرمرد كه روي طاقچه است

.خيره مي شود "ته؟بزرگ پدر پدرگفتي اون عكس " ".جونم ،آره" ".خيلي اشرافي بنظر مياد" . شاه بدون اون آب نميخورد ناصرالدين. شاه بود دست راست ناصرالدين"

ناصرالدين وقتي والي كردستان شد. وي همة سفراش اونو همراه خودش ميبردت ".اون ميموندةشاه هر پونزدهي يكبار ميرفت كردستان و دو سه روز خون

"راستي؟" ".جونم ،كه راستي البته" فكري بخاطر دختر رسيده باشد بر مي گردد و باز بچهره كه بعد ناگهان انگار

. و چشمهاي او دقيق مي شود "چي شد؟" پيار سال تابستون . م من مطمئنم قبال تو رويه جائي ديده. عجيبهخيلي خيلي " "متل قو نبودي؟توي كجا من پيارسال تابستون . پيارسال تابستون. صبر كن ببينم. گمون نميكنم"

".بعدم يه ماه رفتم آلمان گردش –ن، بابلسر بودمبودم؟ ها ".عجيبه" . دختر آلبوم را مي بيند و آنرا بر ميدارد "اجازه هست؟" ".همآلبوم خانوادگي. البته" "كردستان ميمونن؟ هيچوقت نميان تهران؟توي فاميالي تو هميشه "

دويست سيصد تائيشون دست كم . ميانحتماًبراي عروسيمون البته . گاهي" ".ميان

"تهرون هيچ فاميل نداري؟ يتو" .همش دنبال پول آدمن .از شون خوشم نمياد.دورخيلي فاميالي . كم"

".سالهاست نديده مشون : دختر شروع مي كند به ورق زدن آلبوم واو برايش توضيح مي دهد

Page 150: سفر شب

بهمن شعله ور / شب رسف ١٤٤

ميده مادر اون زنيم كه داره كالسكه رو هل.سالگي يكسن در . اون منم" ".مرحوممه

"گفتي از چي مرد؟. چه موهاي قشنگي داشته. چقدر قشنگ بوده .طفلكي" ".حيوونكي. سرطان خون" "چطور عكس ا ونو سر طاقچه نيگه نميداري؟" شبازير سرم ميذارم مي خوابم كه . عكس اون توي اتاق خوابمه، تو تهرون"

".خوابشو ببينم "بيني؟ مي مراستي؟ خوابش" خواب مي بينم كه توي كالسكه نشسته م، توي خونه مون . هر شب تقريباً"

".هل ميدهكالسكه رو واون داره ،توكردستان "ازاون هيچ يادگاري برات نمونده؟. طفلكي" ".ترين جواهرات دنيا يك سري از نفيس" "راستي؟" ".ناونتوي گاو صندوق رو اون گوشه ميبيني ؟ ناو.البته" "ميتونم ببينمشون؟" اولين كسي تواگه تو ببيني شون .ا تاحاال به هيچكسي نشونشون نداده موالّ"

".ميدمهستي كه بهش نشونشون ".خواهش مي كنم. خواهش مي كنم عزيزم" ".هدية عروسيتن .چون بهر حال بزودي مال خودت ميشن ،باشه" : كه او دارد در گاو صندوق را باز مي كند دختر مي پرسد در حالي ؟ نگهشون داريترين جواهرات دنيان چطور جرات ميكني اينجا نفيساگه "

".ممكنه بدزدنشونامروز خيال دارم با خودم ببرمشون .بود شونمواظب ها تا ديروز باغبونوالّ"

".بانك مليبه شونتهران و بسپرم "راستي؟" و دولت از خدا ميخواد كه نثروت ملي مملكتجزو هر چي باشه اينا .هالبت"

".چندين بار از من خواسته ن كه اين كارو بكنم .در بانك بمونن ".عاليچه " و درش را جلوي چشمهاي دختر ميگيرد ،جواهرات را بيرون مياورد ةجعب

. و با حيرت به آنها نگاه مي كندكشد دختر جيغي از خوشحالي مي. باز ميكند "ميتونم امتحانشون بكنم؟" ".بزودي مال خودت ميشن. البته" دختر جواهرات را به انگشت و سينه و مچ دست و گوشهاي خود امتحان مي تا درخشش آنها را از هر ميچرخد خود رود ،قدي مي ايستد ةجلوي آين ،كند

Page 151: سفر شب

١٤٥ بهمن شعله ور / شب رسف

نگين نور خورشيد ميگيرد و درخشش انگشتش را روي هوا جلوي. طرف ببيند

.را تماشا مي كند و از خوشحالي جيغ كوتاهي مي كشد درشت برليان "اينا همه ش مال من ميشه؟" ".ي كرديمسعروبمحض اينكه " و سر و شودبگردنش آويزان مي. دختر جيغي ميكشد و بطرف او مي دود

"ي ميكنيم؟كي عروس" بعد ميپرسد. ميكندصورت او را غرق بوسه تو همسر شمدر دل من همين حاال. عقد رو هر روزي بخواي ميتونيم بكنيم" جشن رو خوايم باگه .يه چند ماهي طول ميكشهولي تدارك جشن عروسي . مني

بايد بگيريم م ميسازم عباس آباد توي خونة بزرگ و مجللي كه دارم تو زمين ".همه ميگن دارم يه قصر ميسازم. هنميدوني چقدر مجللّ .چندين ماه صبر كنيم

"؟تموم بكنيزمين عباس آبادو بذاري بعد از عروسي ن اساختمنميشه " ولي دلم ميخواد بعد از عروسي تو مثل ملكه اي باشي كه به قصر . چرا"

".ارهذخودش قدم ميعباس آباد ساخته بشه ةتاوقتي كه خون نميشه. من نميخوام اونقدر صبر كنم"

"؟بمونيم تتخت جمشيد ةخون توي همونطول باشگاه رزرو كردنم .پس بايد يه تاالر واسه عروسيمون كرايه كنيم" ".بعدم بايد به اقوامم در كردستان خبر بدم كه آماده باشن .ميكشه "؟ميخواي رزرو كنيكدوم باشگاه يتو" چون فكر كرده بودم توي خونة عباس آبادمون مبود فكرشو نكرده .نميدونم"

".وهيلتون شايدم.رزرو كنيمو باشگاه افسران ميتونيم. عروسي ميكنيم ".ميتونه اونجا پارتي بازي كنه. باباي من با مدير هيلتن آشناست" پارتيمن مرتب اونجا . هيلتون خود منو خيلي خوب ميشناسهصاحب . اوه" بعد . آدرس دائميم هيلتن بود بخرمتوي تخت جمشيد و ةپيش از اينكه خون. ميدم

يه خورده . دروديوار آويزان كرده ن خسته شدمه ازاون زلم زيمبوهائيكه همه جا ب ".ذوق دهاتي رو نشون ميده

دستش را دور شانه . جواهرات را دانه دانه از او مي گيرد و در جعبه ميگذارد دختر را رو . او را بطرف اتاق خواب مي بردآهسته آهسته و ميكند هاي او حلقه

سينه ةهمانحال كه دارد دكمدر .بلوزش را از تنش در مياوردبه آينه مي ايستاند و وسعي ميكند خيره شده استاو ةبندش را باز مي كند دختر باز توي آينه به چهر

كه چيزي را ناگهان گوئيبعد . كجا ديده استقبال بخاطر بياورد كه او را چهره اش بعد دوباره . وحشت زده ميشودچهره اش يك لحظه آورده است بخاطر

بر مي .آرامش خود را باز مييابد ولي پيداست كه ذهنش دچار كشمكشي است. خيره ميشودو باز در چشمهايش حلقه ميكنداو هايش را دور گردن دست ،گردد

Page 152: سفر شب

بهمن شعله ور / شب رسف ١٤٦

چند بار و او را ميكند خنديدن بهشروع شكش بر طرف شده باشد كه بعد گوئي . ميبوسد

"عزيزم؟ ،هيادت اومد چيز خنده داري" اما بهت . اگه بهت بگم از خنده روده بر ميشي. راخيلي خنده د يه چيز. آره" ".ناراحت بشي و بهت بر بخورهچون ممكنه . نميگم "ايه؟ چيز ناراحت كننده" ".خنده ت ميگيرهخيلي نم تعريف ك اگه براتاما . يه كمي" ".من خيلي از چيزاي خنده دار خوشم مياد .خواهش ميكنم بگو. بگو پس" ".بعد كه برگشتيم شهر بهت ميگم. نه" ".نه بايد همين االن بگي" "قول ميدي ناراحت نشي؟ ميدي بهت بر نخوره؟ لقو"

".قول ميدم ،آره" ما يه خونه . انقدر بنظرم آشنا ميومد چرا قيافه تحاال فهيمدم . خيلي خب"

"خنده دار نيست؟. شاگردي داشتيم كه خيلي شكل تو بود ".هه هه، هه، هه، ،چه جورم" بعد شروع ميكنند به ماچ و .ميخندندغش غش دوتائي دلشان را ميگيرند و

بقية لباس دختر را از تنش در او ميخواهد .بوسه كردن و روي تخت دراز ميكشند .نميگذارد لي دختررا كامال لخت كند و و او اوردبي

ما ديگه تقريباً زن . رفتار نكنپائين امل طبقةمثل دخترهاي . بچه نشو عزيزم" ".و شوهريم

بلند مي شود باشدبعد انگار كه دوباره شك برش داشته . دختر آرام مي شود . به چهرة او خيره ميشودنشيند و مي

"ت همراته؟شناسنامه ،عزيزم" "چطور مگه؟. آره" "ميتونم ببينمش؟" "؟البته" يرد گشناسنامه را مي دختر. ميدهداو شناسنامه را از جيب كتش در مياورد و به

. و آن را پيدا نميكند انگار دنبال چيزي مي گردد.و ورق مي زند "دنبال چيز بخصوصي ميگردي؟ البد ميخواي ببيني زن نداشته باشم؟" ".نه يا گفتي بمن توواقعي سن ببينم خواستم .نه" نكنه ميخواي مطمئن بشي من اون خونه شاگرد " ميگويد شيطنت با او

"سابقتون نيستم؟

Page 153: سفر شب

١٤٧ بهمن شعله ور / شب رسف

كه انگار بعد "!چه حرفا! وا" دختر انگار كه خجالت كشيده باشد ميگويد دوباره به پشت دراز ميكشد و ميگذارد كه ، ميبوسد را او باشد شده راحت شخيال

.ميشود تسليم دختر وشوند مي هم بوسيدن مشغول باز .لختش كند او كامالً و كند مي نگاه مالفه روي خون به دختر.نشينند مي شوند مي بلند بعد كمي

.ميدهد دلداريش و ميكند نوازشش وا .كردن گريه به كند مي وعرش ".ميكنه ناراحت جداً منو تو گريه .عزيزم كنن گريه كنم مي خواهش" .كند مي گريه همچنان دختر ".ميفتاد اتفاقبايد زود يا دير كه هچيزي اين .نكن گريه كنم مي خواهش گفتم" "؟مميكني عقد كي" ميپرسد كنان گريه دختر ".بزودي. بزودي عزيزم" دختر ناگهان گريه اش ساكت مي شود و بدون آنكه هيچ اثري از اشك در

: چشم ها يا روي صورتش باشد مي پرسد "همين ماه؟توي " ".اگه دلت بخواد" و ماهنوز عروسي نكرده باشيم من آبستن بشمميدوني اگه خداي نكرده " "و فاميل من چقدر بد ميشه؟ مانو ما بابابراي حاال بلند شو يه دوش بگير . براي فاميل منم خيلي بدميشه. ميدونمآره، "

".ميشه حالت بهتردختر تو مي رود و مي . از جا بلند ميكند و او را بطرف حمام ميبرد دختر را

. خواهد در را روي او ببندد اما او زانويش را بدر ميگذارد "؟من زير دوش لخت تماشات كنمنميشه " من خجالت تماشا كني؟وايسي و منو لخت وا؟ چطور ميشه تو اونجا "

".ميكشمدوست داشته باشي من فكر كردم شايد "او با لبخندي شيطنت آميز ميگويد

".تماشات كنممي . دوباره دچار شك و ترديد ميشوددختر كمي در فكر فرو مي رود و

"چرا همچي فكري كردي؟"پرسد شايد اندام به اين قشنگي داره كهكر كردم دختري ف. هيچي، همينطوري"

".نتماشاش كن دلش بخواد كه مردا زير دوشميگذارد كه ليو گرفته ميشود و دوباره دچار ترديد ميشوددختر دوباره چهرة

و با به چهرة او خيره ميشود كه دارد با اشتياقزير دوش مي ايستد و. در باز بماندبلورينش تماشا روي پوست سفيد و را قطرات آب لغزش لبخندي شيطنت بار

بعد او در را بيشتر باز .مي شود تر مشكوكلحظه به لحظه نگاه دختر گوئي . ميكند. با لبخندي پيروزمندانه دستش را دراز ميكند تا بدن دختر را لمس كندمي كند و

Page 154: سفر شب

بهمن شعله ور / شب رسف ١٤٨

وي وقتي انگشتان او را ر. كامالً هراسان و وحشت زده استدختر حاال چهرة همانطور كه به چشمها و لبخند .پوست خودش حس ميكند بي اختيار جيغ ميكشد

: وحشت مي پرسدديرباوري و با پيروزمندانة او خيره مانده است "؟ئيتوخود ؟ ئيتو" . ممن"خودش اشاره مي كند ه با انگشت ب وميدهد جواب مثبتسر با او

".خود منكوچك باالي حمام رديف از پنجرة او. جيغ ميكشد و كمك مي طلبددختر

او يادآوري مي ه باغ را ب و بزرگيدرختهاي تبريزي و چنار را نشانش مي دهد .نيست همسايه اي شاناطراف چند فرسخو اينكه تا ،صداي رودخانه را و كند،

: دختر همچنان جيغ مي كشد و مي گويد "چطور؟آخه چطور؟ ؟تو ؟تو" خودش را روي تخت اتاق خواب تويميدود و از حمام بيرونكنان هق هق

. ميندازد و به هق و هقش ادامه ميدهداز . را ميديدچراغهاي سر پل حسينحاال ديگر پياده رو روشن شده بود و

توي اختياري "دكتر"اكبر شيراز و . اختياري رفتكافه خيابان گذشت و بطرف .انتظار او را ميكشيدندنشسته بودند و

Page 155: سفر شب

١٠

وقتي ساعت . چشم هيچيك از بچه هاي شمران نرفته آنشب خواب ب دوازده شب شد دكانها و كافه هاي سر پل كه هميشه نيمه شب تعطيل ميكردند همانطور باز ماندند و بچه هائي كه هميشه نيمه شب بخانه هايشان مي رفتند

بعد از مدتها با خيال ر احت باز آمده امير موسرخ . همچنان سر پل پالس بودندبود جلوي ويال صندلي گذاشته بود نشسته بود و پر قيچي هايش هم دورش جمع

. اصغر حاج آقا با تمام نوچه هايش از سر شب سر پل پرسه مي زدند. شده بودندموضوع صحبت همه شان هر گوشه يك مشت داشتند با هم چيزي مي گفتند و

ك تير سرخ رنگ را همان شب پاسبانها آورده بودند و ي. يك چيز بود و بس .زمين كوبيده بودنده ب فرد جلوي هتل

از دو دبه بعد كرايه ها و تاكسي ها شروع كردن صبح از ساعت يك ونيم آنوقت دكانها و كافه ها كم كم كركره ها را پائين كشيدند . طرف وارد ميدان شدن

بنزهاي صدو هشتاد سر پل ترمز ميكردند از ساعت دو و نيم ديگر مرتب. و بستندصداي خنده و متلك و شوخي و فحشهاي . و التهاي تهران را پائين ميريختند

هومر و حسين ديپلمه ساكت . چارواداري كم كم داشت فضاي ميدان را پر ميكردگاهي نگاهي به تير سرخ رنگ . ندروي يكي از نيمكت هاي دور فلكه نشسته بود

ير نور چراغهاي ميدان سفيد بنظر مي رسيد مي انداختند و سعي جلوي هتل كه زدست كم دوساعت ديگر مانده بود تا ماشين . ميكردند از نگاههاي هم پرهيز كنند

به گردنش را اكبر شيراز را دست بسته از آن پياده كنند، طناب ،سياه زندان بيايده بود براي عبرت سايرين شهرباني تصميم گرفت. بيندازند و از تير بااليش بكشند

. محل واقعه يعني سر پل تجريش اجرا كند رمراسم اعدام را بجاي ميدان توپخانه دو وسط ،كنار سكوي جنوبي كه ايستگاه كرايه ها بود ر فلكه،وپاسبانها د

يك . ميدان قدم بقدم ايستاده بودند و جمعيت بيشتر پشت سكو جمع شده بود. معيت بود و عده اي روي سقف آنها ايستاده بودندمشت تاكسي و كرايه ميان ج

. بچه هاي شمران جلوي ويال جمع شده بودند و ساكت و بي سرو صدا بودندنشسته بودند و صداي خنده ها و شوخي هاي ساكتهومر و حسين

هر كدام پيش خود به آخرين صحنه هائيكه با . جمعيت در گوششان مي پيچيداكبر شيراز گذرانده بودند فكر ميكردند، به شب آخر كه امير موسرخ مقر آمد و توي كافه از گل سور داد و روي اكبر شيراز را بوسيد و آنقدر عرق بناف اكبر

Page 156: سفر شب

بهمن شعله ور / شب رسف ١٥٠

بعد كه سرپل برگشتنداكبر شيراز همانطور .شيراز و بقيه بست كه سياه مست شدندمست سرمقصودبك ايستاده بود و آن استوار ناشناس كه تازه از كالنتري سوار منتقل شده بود ميخواست اكبر را به كالنتري ببرد و اكبر همانطور نرم بهش ميگفت كه هيچ خالفي نكرده و التزام بده هم نيست و كاري هم با جناب سرگرد

كبر نيايد او را با تير ميزند و آنوقت استواره هفت تير كشيد و گفت كه اگر ا.ندارددو قدمي هم ايستادند و همديگر را نگاه ةورد و در فاصلآاكبر هم كاردش را در

كردند و همانطور باز هم با هم يكي بدو كردند تا آنكه استواره به اكبر گفت و باز "مادر قحبه داآش بزرگته"و اكبر شيراز گفت "مادر قحبه كاردو بنداز"

و "زن جنده ها نميزنن"واكبر شيراز گفت "با تير مي زنمت"فت استواره گاستواره يك تير هوائي در كرد و دوباره لوله را بطرف اكبر گرفت و اكبر شيراز با

اكبر خورد و اكبر ةسر دويد توي شكم او واستواره يك تير ديگر خالي كردكه بشان .شيراز با كارد زد توي گردنش و استواره افتاد

كه بيمارستانيهمان در ، شهرباني در بيمارستان مرداستوار كه لحظه اياز بود،هومر ميدانست كه ديگر كار اكبر بستري در آن تحت بازداشتشيراز اكبر

. تا بلكه بتواند كاري بكند با اين همه سه ماه تمام بهردري زد. شيراز ساخته استهر چه . راز را قبول كندآقاي پوالدين بخاطر پسرش حاضر شدوكالت اكبر شي

ز مستي سرپاي آن شب اشهود شهادت دادند كه اكبر .الزم بود پول خرج كردندحمله خود بند نبود و نميدانست چكار ميكند وتنها پس از تير خوردن به پاسبان

به دادستان تهران و وزير عدليه كه هر دو از آقاي پوالدين شخصاً .كرده بودمتوسل شد تا بلكه محكوميت حبس ابد برايش در نظر دوستان قديمش بودند

كرد كه اگر اكبر شيراز را اعدام رئيس شهرباني جد. اما فايده اي نكرد. بگيرندنكنند لباسش را همان توي اداره از تنش در مياورد و از همانجا ميرود توي خانه

ي بدوي اعدام أربعد از . اش مي نشيند و تا روزي كه زنده است از خانه در نميايدسعي كرد بلكه صحبت جنون را . يد نظر و فرجام كرددآقاي پوالدين تقاضاي تج

. هم فايده اي نكردآن پيش بكشد، اما زندان قصر مي رفتند و ه ببار هفته اي يكسه ماه بود كه هومر و حسين ديپلمه

ايستادند و بفاصله يك متر از اكبر شيراز پشت ميله هاي آهني و تور سيمي مي پاسبانهائي را كه با مسلسل ميان دو تا تور سيمي بين مالقاتي ها و زنداني ها

و سر و صدا آنقدر بود كه زندانيان و شلوغي .ايستاده بودند تماشا ميكردندنع بود كه اكبر شيراز به اين قا. بزحمت صداي همديگر را مي شنيدندمالقاتي ها

ند بزند و با حركات دست و شانه بگويد كه تمام مدت مالقات به دوستانش لبخ .هر چه پيش آيد خوش آيد

ةيك مهندس تحصيل كرده در اين فاصله دختر روياهاي حسين ديپلمه ب اما اين . و امريكا شده بود اروپا ةآمريكا شوهر كرده بود و براي ماه عسل روان

Page 157: سفر شب

١٥١ بهمن شعله ور / شب رسف

بود و وقايعي كه در آن مدت پيش آمده .مطلب براي حسين بي تفاوت بود

به پوچي تمام آرزوهاي در بارة سرنوشت اكبر شيرازناگهان حسين راو اضطراب اكه باز خريد گذشته و ديگر ميدانست. بود كردهشش هفت سال گذشته اش واقف

.زماني كه آدم يكبار از دست داده است امر محالي استم آن تجستمام شبي كه سه ماه ،و حاال بعد از سه ماه انتظار شب موعود رسيده بود

. آشفته كرده بود در خواب و در بيداريذهنشان را . صداي خنده و متلك و شوخي جمعيت هنوز همانطور بلند بود "گذاشته؟من كي پاشو رو سپر " ".ماشين خالت كه نيس كه. سپر وردار نشي پاتو از رو اوآدا" ".ابوطياره ت چش نميخوره،بابا رسنت" پيش سي وسه تومن پول دادم از كمپاني هما دو. آقا جونته ابوطياره مال"

".كشيدمش بيرون ".داش اصغر براش حسين كرد ميگي ؟ بزن با لقد توكونش بندازش پائين" ".مشكتاون آره ارواي " ".اش بوداگه من مشك داشتم كه ننه ت سقّ" ".صلوات بفرستين بابا"

"!صل علي محمد و آل محمد مهاهللا " "حاال اين بابا چيكار كرده ميخوان دارش بزنن؟" ".آژدان كشي كردهيه خورده شم،آهيچي دا" آخه . ميخوان دارش بزنن آدمي چيزي رو كشتهمن خيال كردم !اي بابا"

".تو سر سگ بزني آژدان در مياد. كه اين صحبتارو ندارهكشي آژدان "حاال چيكارش ميخوان بكنن؟" ش ميكشن از پس يخهمعامله شوفقط . كاريش نميكنن. شيآهيچي دا" ".بيرون ".ي؟ اگه نديده ي حاال مي بينيه ديد هگوسفند گل قنار،حاجي" شوخي شون ،چطور خنده شون مياد. گامادس"حسين بصداي بلند گفت "مياد؟ حاله خورده ي چرا نياد؟ اكبر شيرازو دارن دار مي زنن كه اينا"هومر گفت

".دار زدن واسه اينا سينما و تاتره. ننكاگه اون ،اگه سيامست نشده بوديم،اگه اونشب انقدر عرق نخورده بوديم"

ميگن استواره سگ شخصي . همچي مصيبتي بار نميومد ،نبود هاستواره ناكس غريبهيچ وگرنه .همراه خودش از يه كالنتري ديگه آورده بودش. جناب سرگرد بود

اكبرم هيچوقت انقدر مست نبود كه .به پرو پاي اكبر نمي پيچيدتو شمرون پاسبوني ".يا ما نتونيم جلوشو بگيريم ،ندونه چيكار ميكنه

Page 158: سفر شب

بهمن شعله ور / شب رسف ١٥٢

فكر نميكردم استواره . من تا آخرشم خيال ميكردم شوخيه .آره"هومر گفت ".اكبرم معموالً كاردو تو گردن نميزد. وقتي صداشو شنيدم باورم نميشد. تير دركنه

و باجگيري رو چاقو ،عرقو ترك كنهتازه ميخواست . طفلكي اكبر شيراز" ".راه بندازهزراعت و گاو داري ،بيل و كلنگ دستش بگيره ،بذاره كنار

".آره" اكبر با . من با دختره و شازدة قاجارم. خته بوديمپتو سر خودمون چه خياال"

".توحشميوه و باغ تو با باغ . گاوداريش ".آره" مونوبي اينكه هر شب جون. ميتونستيم واسه خودمون آدمي بشيممن واكبر"

. باشيم سر و كار داشتهبي اينكه با يه مشت قاچاقچي بي ناموس .يمبخطر بندازدست چهار تا . بتونيم بكنيمبخوايم رو كه هر كاري انقدم پول كنار گذاشته بوديم

"مگه نيس؟ .نون برسونيمخونوار تا به چهار. رو بگيريم ".آره،آره" :ان دادكهومر سر ت . چه افسانه ها راس و ريس كرده بودي. چه نقشه ها واسه مون كشيده بودي"

از بديمبه سگامون ياد . كه حيوونامونو جوري تربيت كنيم كه از آدما آدم تر بشنه غذا كاس هبا كفترامون از توي ي بديمبه گربه هامون ياد .گربه هامون مواظبت كنن ".ميگفتي حيوونا وحشيگري رو از ما آدما ياد گرفته ن. بخورن، باهم همبازي بشن

".آره" هرماشيني كه . دوباره ساكت شدند و به داد و بيداد جمعيت گوش كردند

هورا ،داد ميزدند. خيال ميكردند ماشين زندان استچراغهايش پيدا ميشد .صلوات ميفرستادند ،ميكشيدند

".آوردنش" ".شهجاكش اين ديگه خود" ".بنز صد وهشتاده. يه ماليد" ".اين ديگه خودشه" ".شين گوشته، مايه سابيد" گذشته بودند وتوي از روي سكوديگر حاال . جمعيت خيلي زيادتر شده بود

ديگر افسرهاي كالنتري هم آمده بودند و به پاسبان ها .ميدان را گرفته بودندپاسبان ها . ئي را كه از روي سكوگذشته بودند با باطوم پس بزنندميگفتند آدم ها

جمعيت را با باطوم مي زدند و پس ميراندند و جمعيت روي هم بعقب مي ريختند باطوم ها نعره مي ةو به ماشين ها بر مي خوردند و مي ايستادند و زير ضرببودند هو مي درامان كشيدند و رديف هائي كه عقب تر بودند واز ضربه باطوم

حاال يك مشتي هم . مي دادند به پاسبان ها كشيدند و فحش هاي چارواداري

Page 159: سفر شب

١٥٣ بهمن شعله ور / شب رسف

اما عده شان زياد نبود چون پاسبانها وسط خيابان .شدند يداشتند دور فلكه جمع م

.گذاشتند بطرف فلكه بروند جلوشان را مي گرفتند و نمي ".بريم زير چوبه وايسيم .ديگه از اينجا بريم"هومر گفت . بلند شدند و بطرف هتل، جايي كه تير سرخ رنگ به هوا رفته بود، راه افتادند

آهسته و آرام با سرهاي پائين . پاسبانها خودشان را كنار كشيدند و گذاشتند بگذرنددو تا پاسبان نزديك تير. افتاده از وسط ميدان رد شدند و بطرف تير رفتند

اما صدائي از پشت سر . ال بفرستندشانجلويشان را گرفتند و خواستند بطرف ويسرگرد بلند قد . كالنتري بود رئيس صداي. راهشان برونده ب فرمان داد كه بگذارند

بلند . با چوب تعليمي صيقلي دستهايش را بكمرش زده بود و پاي تير ايستاده بود : گفتش اگه بنا ميشد دار .اما بهت گفتم. دكتر متاسفم كه كوششات بجائي نرسيد"

اگه تواين مملكت واسه پاسبون كه مجري .نزنن مملكت خيلي هرج و مرجي بود "قانونه امنيت وجود نداشته باشه واسه كي هست؟

اما اينم دارش .حق با شماست جناب سر گرد"هومر سري تكان داد و گفت ".كه بود ميمونه هرج و مرجيو مملكت همون نمي زنمن دارم هر چي از دستم .مي كنممن دارم خدمت خودمو "سرگرد گفت

".باقيش ديگه بمن مربوط نيست. برمياد براي اين مملكت مي كنماما مهم .منم دارم هر چي از دستم برمياد براي اين مردم مي كنم"هومر گفتم

".اينه كه چقدر از دستمون بر ميادمن هميشه باهاش . تقصير خودش بود .سفمبهر جهت متاً" سرگرد گفت اما تقصير .بهتر بود ة التااز بقي كه چون. گذاشتممياحترام مبهش. كردمميارا مد

جون .اين جا رسونده واسه اينكه يه التزام خشك و خالي نده كارو ب. خودش بودبه پاسبان ها فرمان ".بهت تسليت ميگمبهر حال . يه استوار پليس رو هم گرفت

كه چوب تعليميش را به يو در حال ".اين دو نفر هر جا ميخوان وايسن نبذاري"داد .كنار پايش مي زد قدم زنان دور شد

دكتر وقتي ": ياد حرفي افتاد كه اكبر شيراز در زندان بهش زده بود رهوم دلت واسه اون استواره . باال دلت واسه من نسوزه مكشيدن نم انداختن گردن وطناب

اون ةدلت واسه زن و بچ. من زن و بچه ندارم. جونشو گرفتكارد من هبسوزه ك ".بسوزهحتي به هومر . اعدامش را خيلي با خونسردي پذيرفته بود حكماكبر شيراز

تنها نگرانيش براي خواهرش . گفته بود كه زياد براي عوض كردن حكم تقال نكنده بود براي ماند برايشاز هومر و حسين قول گرفته بود كه با پولي كه .بود

دو اتاقي را كه زير تكيه داشت پول رهن. كنند ةخواهرش يك جهيزيه خوب تهيجوانكي ه ب بعدهم. وصول كنند و برايش يك خانه كوچك جائي دست و پا كنند

Page 160: سفر شب

بهمن شعله ور / شب رسف ١٥٤

از همانجا كه ايستاده بودند خواهر اكبر را . كه خواستگارش بود شوهرش بدهند .ديوار هتل نشسته بود و آرام زار مي زدمي ديدند كه با چادر نماز يك گوشه كنار

ياد شب هائي ".نيم ساعت ديگه سفيده ميزنه "آسمان كردو گفت هومر نگاهي بهه تا سپيده صبح سر پل پالس بودند و وقتي بطرف ايستگاه تجريش مي كافتاد

رفتند سپورها را مي ديدند كه دارند خيابان را مي روبند و آنوقت اكبر شيراز ".شب ما داره شروع ميشه"به آسمان ميكرد و ميگفت نگاهي

".شهنمي مباور مهنوز .شهنمي مباور"اكبر گفته بود به دار وقتي زير چوبةپس فردا. دكتر ميشه تباور"واو با خنده گفته بود مثل پرواري دم قصابي آويزونم كردن و ادي ديدي طناب گردنم انداختن واس ".شهمي تباور

"؟نداريترسي هيچ " بودپرسيده و ا باالخره راهي اس كه همه مون . نه"واكبر همانطور با خنده پاسخ داده بود

خ دو دقيقه طول ج. زود در خونة همه مون ميخوابه شتريس كه دير يا. بريمباهاس دلم واسه دولت ميسوزه كه ديگه پول ماليات فقط . نميكشه كه نفس آدم بند بياد

".عرق من گيرش نميادچارواداري فحش جمعيت هنوز باطوم مي خوردند و هو مي كشيدند و

باال مي رفتند و پائين مي و از سر و كول هم از تاكسي ها و كرايه ها ميدادند ووقتي سپيده زد هومر و حسين كنار چوب چمباتمه نشسته بودند، بزمين .آمدند

قدمي آنها زنجموره و صداي خواهر اكبر شيراز را كه در چند ،چشم دوخته بودندسياه زندان همراه با جرثقيل كوچك سرخ رنگ پاترولباالخره .ميكرد مي شنيدند

صوت بلبلي از جماعت و وهورا و صداي هو مدنداز خيابان ايستگاه تجريش باال آپياده كردندو گذاشتند خواهرش دست بند زده ر شيراز را با دستهاي باك. بلند شد

هومر و حسين در برابر او ايستادند . آغوش بكشد و شيون بكنداو را در يك لحظه اكبر همان لبخند خونسرد هميشگيش را به . چشمهاي هم نگاه كردند و راست درهومر . و خنديد ".ميشه بزرگي اين واسه من درس عبرت"گفت . لب داشت

او زد وسعي كرد قطره اشكي را كه گوشه چشمش جمع ميشد ةدستش را بشان . او داده بودند بيادشان آورده اكبر شيراز قولي را كه ب. كندمخفي ".ها يادتون نميره" ".خاطر جمع باش ،نه" "ين هااه مشغول ذم." ".ميميدون"هومر و حسين با هم گفتند ".بگو تو بميري" ".به موت قسم"

Page 161: سفر شب

١٥٥ بهمن شعله ور / شب رسف

كيسه را روي سرش. وصيتي نداشتياهيچ حرفي .او را روي سكو بردند

لحظه اي همه ساكت . طناب را گردنش انداختند و بااليش كشيدند ،كشيدندهيكل اكبر كمي بخودش پيچيد، . بودندو تنها صداي شيون خواهر اكبر بلند بود

راست شد و بعد جسد مثل كرم بخودش لوليد و راست و بيجان در پاهايش خم و .آويخت هوا

. جسد بي جان نگاه ميكردندهومر و حسين راست ايستاده بودندو خيره به جرينگ و جرينگ سكه هائي را كه كف ميدان ميريخت صلوات و صداي

ه و شيون خواهر اكبر را مي شنيدند و همچنان ب ندواتومبيل هائي را كه براه ميفتادچپ وراست ه ببا باد جان نگاه ميكردند كه حاال توي هوا مي چرخيد و جسد بي

. تكان مي خورددو چشمهاشان را از جسد آويخته آن.خلوت شده بود دان نسبتاًچندي بعد مي

. برداشتند و لحظه اي نگاههاي خيره و پر معني خود را بهم دوختند ".همه چي تموم شد"حسين ديپلمه گفت ".همه چي نه .نه"هومر گفت

Page 162: سفر شب
Page 163: سفر شب

١١

هار راه استانبول رد شدم مردد وقتي از پياده رو خيابان نادري گذشتم و از چ . خواستم با هيچكس روبرو شوم نمي. نمي خواستم به كافه فردوسي بروم .ماندم

مطمئن بودم آن موقع روز در كافه. جلوي يك تاكسي خالي را گرفتم و سوار شدمدر آنوقت روز در و دساعت يازده صبح بو. اسپرسو به كسي بر نخواهم خورد

حدسم . جز يكي دو جفت عاشق و معشوق كسي پيدا نميشد اسپرسو حتماً كافهوقتي وارد كافه شدم تنها دو جفت دختر و پسر جوان وسطهاي كافه . درست بود

كافه رفتم و پشت پنجره بزرگ شيشه اي روبروي باغ نشستم ةبگوش. نشسته بودنده بود روزنامه اي را كه هنوز از پريشب توي جيبم ماند. وسفارش يك آبجو دادم

همانطور كه روزنامه روي ميز بود صفحه . بيرون آوردم و روي ميز انداختمحوادث جلوي چشمم بود و عكس ارژنگ را كه شش در دوازده چاپ كرده بودند

عكسي بود كه براي ورود به دانشكده انداخته بود و شش سال بود آنرا . ميديدمدر تمام آن شش حتماالًا. مرتبا چاپ ميكرد و روي كارت تحصيلي مي چسباند

در آستانه اخذ "باالي صفحه درشت نوشته بودند .سال عكس ديگري نگرفته بودحتما خيلي رويشان تاثير گذاشته بود، ."خود را كشتپزشكي ي اديپلم دكتر

روي تمام مردم شهر كه خيال مي كردند دانشكده پزشكي، تنها دانشكده پزشكي هزار نفر االن . خيلي پر شور و هيجاني است شهر وبهترين دانشكده كشور، جاي

هزارها نفري كه فكر مي كردند . داشتند توي دلشان به ارژنگ فحش ميدادندشانس بيشتر در كنكور محروم كرده يك ارژنگ به آنها حقه زده بود، آنها را از

. بعقلشان جور در نميامد. خيلي تعجب كرده بودند و هزارها نفر ديگر حتماً .بوددانشجوي سال آخر در آستانه فارغ التحصيلي، يك تفنگ شكاري روي كله

يميتوانست دكتر خوب .حيف شد. خودش بگذارد وهر دو لوله را با هم خالي كندفداكار، با بچه هاي قد ونيم قد كه سر سفره پدرآل، يك ه بشود، يك شوهر ايدرمز اشك آلود و ارژنگ را با آن چشمهاي ق پدرو هنوز .قاچ قاچ بخورندش

صورت نتراشيده و لباس سياه ميديدم كه دم مسجد مجد ايستاده بود تا مردم بهش يك عده از دخترهاي همكالسمان كه ،را سر سالمتي بدهند و پسر عموي ارژنگ

داشت برايشان با و او ،دورش جمع شده بودند با لباسهاي سياه وتور سرانگار كه يك فيلم جنائي تعريف يداد،توضيح مبا شور وهيجان و اصطالحات طبي

استيلوئيد گذاشته و ي زائدةاالب ،تامپورال ةروي ناحي را بعله، لوله ها"مي كند، كه

Page 164: سفر شب

بهمن شعله ور / شب رسف ١٥٨ . يك با تشديد و با حركت دست فرماندهي كه فرمان آتش ميدهدشلّ ".يك كردهشلّتامپورال چپ را متالشي كرده واز سوراخ پاره و منطقة رالندوگلوله شيار "

بعضي مردم خوشبخت آفريده شده اند و خودشان هم ".خلفي خارج شدهطفلك ارژنگ كه . مشان را ازشان بگيردهيچ چيز نميتواند خوشبختي مسلّ. نميدانند

نگ وقتي بهم خبر دادند كه ارژ .هم و من و ايرج و پرويز و فرخ .يكي از اينها نبود .موضوع را ميدانستم انگار مدتها بود كه اين .ه نخوردمخودكشي كرده هيچ يكّ

وقتي بهش .كه خبر را بمن داد پرسيد آيا قبال مطلب را شنيده بودم طوريكه كسي. مطمئنا فكر كرد كه من بايد دوست خيلي سطحي و بي احساسي باشم "نه"گفتم

خواهد سر ارژنگ ه چي ب ه احتماالًميدانستم ككه وقتي ،شايد هم حق با او بودكاري نكرده هيچكداممان .و هيچ كاري براي جلوگيري از فاجعه نكرده بودم آمد

من، ايرج، پرويز و فرخ هر كدام بخانه هامان رفته بوديم و منتظر شده .بوديمبعد روزوقتي صبح .بوديم تا خبر را از مردم بشنويم يا در روزنامه بخوانيم

باالخره اتفاق "هم بگوئيم ه م نگاه كرديم، انگار كه به ديديم فقط بههمديگر را ماهها .نميشد گفت چندروز .اين چيزي بود كه مدتها انتظارش را داشتيم ".افتاد

مدتها بود كه دستهاي همه مان روي ماشه بود و .بودكه منتظر اين لحظه بوديم .ماشه را بكشد مانيكيكه منتظر بوديم

تا . خواهدافتادارژنگ همه ميدانستيم كه فاجعه اتفاق در راه خانةشب ناما آ كشي كرده دهمه روي كتابها افتاده بوديم و خوبود كه پيشش پانزده روز تمام هفتة بامتحان فارماكولوژي را كه هيچكس از سال پيش امتحان نداده بود و عق .بوديم

م امتحان ميداديم و اضطرابي را كه انداخته بوديم و امتحان پزشكي قانوني را با هچهار روز مانده به .ما هم سرايت كرده بوده همه از اين دو امتحان داشتند ب

هر پنج تامان با هم .امتحانها پرويز كتابها را پرت كرد و شروع كرد به فحش دادنوقتي . شمران ةاينها در الهي در زير زمين خنك خانه ارژنگ .درس مي خوانديم

را پرت كرد و شروع كرد به فحش دادن ما همه ساكت نگاهش اكتابهپرويز خود بعد داد و بيدادش را سر. دانشكده فحش ميدادبه داشت به كتابها و .كرديم

من كتاب را كنار گذاشتم و با لبخندي شروع كردم او را نگاه .ما راه انداختانگار خودم هم مدتي .راستش اين بودكه داد و بيداد او مرا تسكين ميداد. كردن

ارژنگ سرش را ميان دو دستش گرفت و زمين را نگاه .بود ميخواستم جيغ بكشمكرد تنها فرخ نگاهي بباال . ايرج گويي صفحات كتاب را بشمرد آنرا ورق ميزد. كرد

اما .ن ادامه بدهدخوانده و دوباره سرش را روي كتاب انداخت و انگار سعي كرد بو را از دستش گرفت و آنرا وسط اتاق پرت كرد فرخ هيچ وقتي پرويز كتاب اوقتي .آنروز پرويز از ما جدا شد و براي قدم زدن بيرون رفت .مقاومتي بخرج نداد

يكساعت و نيم بعد برگشت مثل بچه هائي كه قهر كرده بوده اند و خجالت مي ا كشند بروي كسي نگاه كنند برگشت روي صندلي راحتي اش نشست و كتاب ر

Page 165: سفر شب

١٥٩ بهمن شعله ور / شب رسف

غروب كه شد ارژنگ كتاب را بگوشه اي انداخت .برداشت و شروع كرد بخواندن

ما همه انگار كه .و پشت پيانو رفت و شروع كرد به زدن يكي از سناتهاي بتهوونباري از روي شانه هامان برداشته شده باشد كتاب ها را كنار گذاشتيم و ساكت

ميداديم بفكر افتادم كه يك من در همانحال كه به سنات گوش . گوش داديمموقعي است كه برادر قهرمان داستان مرده .صحنه جديد به نمايشنامه ام اضافه كنم

و در همانحال كه هنوز از اتاق هاي باال صداي گريه بلند است او توي سالن پشت ةآنشب من براي تمام كردن پرد .پيانو مي نشيند و آهنگ محبوب برادرش راميزند

رفتم و فرخ هم به بيمارستان رفت تا بجاي يك دوستش خانهم به سوم نمايشروز بعد فرخ بكله . ارژنگ ماندنددر خانةتا صبح اما پرويز و ايرج . كشيك بدهد

وقت كشيكش مريضي در اثر دير رسيدن پمپ اكسيژن مرده بود و .اش زده هست آسيستان كشيك بهش گفته بود كه او قضايا راخيلي جدي تري از آنچه ك

پمپ وقتي قضية .تا ظهر روز بعد خوابيده بود و عصر بمنزل ارژنگ آمد. ميگيرد. اكسيژن و حرف آسيستان كشيك را تعريف مي كرد ما فقط ساكت نگاهش كرديم

ةانگار كه براي خودش تعريف مي كند، گفت كه چطور هفت ،ارژنگ بخونسرديپيش پرستاري نصفه شب خون اشتباهي بمريضي وصل كرده بود و مريض تلف

كتابش را باز بعد روبر زل زد و ه مدتي ب .فرخ آرام سرجايش نشست .شده بوداما هنوز يكساعت نگذشته بود كه جلد كتاب را كند و .كرد كردو شروع بخواندن

ردن كه ماها همه يك داد و بيداد كه شروع كرد ب و آنرا بطرف پيانو پرت كردمشت آدم دوروي متقلب پست ترسو بيشتر نيستيم و شهامت هيچكاري را نداريم جز آنكه توي يك زير زمين بنشينيم و كتابهاي مزخرف و جزوه هاي مزخرفتر را

ارژنگ خيلي . و اضطراب خوابمان نبرد سورق بزنيم و شب تا صبح هم از زور ترداد اد كار بهتري دارد و فرخ با همان لحن جوا بآرام از او پرسيد آيا او پيشنه

ت و سآنوقت ايرج رفت پشت پيانو نش ".مون خالي كنيمخود ه تومخيه گولّ ،آره"از پشت پيانو بلندش شروع كرد يك تكه از شوپن را ناشيانه زدن تا آنكه ارژنگ

. آنشب ديگر هيچكداممان چيزي نخوانديم .زدن همان آهنگه كرد و شروع كرد بمتحانها ا .وب آفتاب به بعد ديگر هيچ نخوانيمرشب امتحان تصميم گرفتيم از غ

كه يكي را امتحان اين را نگذاشته بودند ةيكي صبح بود يكي بعد از ظهر، و فاصلغروب كه شد از .يكي را مرور كنيم آنيك شب ديگر داشته باشيم تا بدهيم و

.سينما برويمه تا شام بخوريم و بر آمديم هش بهو شديم اتوبوس محموديه سوار را ميداد كه جك لمون و شرلي "لهگايرما خوش"بود راديو سيتي فيلم هيك هفت

ليكردند و ما دلمان ميخواست برويم تماشايش كنيم و مك لين تويش بازي ميپرويز هنوز گرفته بود،چون زياد چشمش آب .امتحانهاي لعنتي نميرفتيمآن بخاطر

اما ما بهش تذكر داديم كه آنشب را خيال .امتحانها قبول شود در نمي خوردكهآلبركامو را كه خيلي مورد ةمن آن جمل .نداشتيم راجع به هيچ زهرماري فكر كنيم

Page 166: سفر شب

بهمن شعله ور / شب رسف ١٦٠

ناپذير وقايع خودرا بدست جريان خلل": عالقه اش بود برايش تكرار كردمگ آنرا از جلوي سينما فرخ يك روزنامه خريد تا بخواند ولي ارژن ".سپردن

گذشته از كهبهش گفت .بتوي جو شكردو انداخت اش دستش گرفت ، پارهدر آن روزنامه قراري كه داشتيم كه آنشب را چيزي نخوانيم ، هيچ خبر حسابي

گفت حاضر است شرط ببندد و از سر تا ته روزنامه را .نبود كه فرخ بتواند بخواندو ربع بود، سينما هنوز شروع ساعت شش. نخوانده از حفظ برايش تعريف كند

فيلم .بفروختن بليط نكرده بود و تا نيمساعت ديگر هم خيال شروع كردن نداشتاما از .ول ميكشيدو تا ساعت نه و نيم طساعت هفت و ربع شروع ميشد

جلوي گيشه صف كشيده بودندو منتظر باز شدن بليط همانوقت سي چهل تا دالل ارد 55رق عفتيم و جوجه سرخ كرده با ساالد و يك بطر ما به باباطاهر ر. آن بودند

آن ابرگرديم به سينماو ب ماندههفت ه براي يك ربع ب حساب كرده بوديم كه. داديمرا نشان مي دادند شانس اين كه بليط گيرمان يلمن فآهفته بود حساب كه يك

كننده شاممان به شوخي و خنده گذشت، اما گاهي سكوت ناراحت . نيايد كم بوداي بر جمعمان ميفتادو ناگهان معلوم ميشد كه با چه تالشي است كه داريم از

وقتي جلوي سينما رسيديم ده .ان جلوگيري مي كنيمماضطراب و پريشاني خاطردقيقه به هفت بود و صفي كه جلوي هر دو تاگيشه پائين و بالكن بسته بودند

خيابان ديده ميشد توي كوچه ها آنقدر طوالني بود كه پنج برابر آنچه كه تويفتيم دو دسته بشويم و نصفمان توي هر يكي ازصفها بايستيم ريم گتص .پيچيده بود

. شد ده دقيقه نگذشته بود كه بليط پائين تمام .تا باالخره بليط يكيشان گيرمان بيايد بهف پائين ايستاده بوديم يه صف بالكن رفتيم و صدر كهناچار من و ارژنگ هم

ساعت پنج دقيقه از هفت ميگذشت و ده دقيقه ديگر فيلم شروع .پيوستيمقيه بهمانوقت پاسبان جلوي گيشه داد زد كه لژ بالكن تمام شده و فقط بليط . ميشد

و بيست اصرار داشت بليطوجود مخالفت پرويز كه اب. بيست و پنج زاري ماندهكه در صف بمانيم و بليط ش را كور ميكند باالخره قبول كرديم ياهپنج زاري چشم

كه نزديك گيشه رسيديم و دو نفر وقتياما درست .بيست و پنج زاري بخريمنزديك بود . بيست و پنج زاري هم تمام شدبليط بيشتر جلوي ما نمانده بودند

بخصوص وقتي فكرش را ميكرديم كه .زنجيري ةديوان ،همه مان ديوانه بشويماجور وباالتر يا پائين تر يك مشت دالل جورر قدم اچه درست در همان لحظه

كه به آن صحبت. ندختبازار سياه ميفروبه قيمت بليط هارا داشتند ند و بودايستاده در خاطر "لهگيرما خوشا"يك هفته بود فيلم . يك فيلم ديگر برويم مطرح نبود

ن داشته تازه فيلم ديگري كه ارزش رفت. ما بود و براي ما سمبل اسارتمان شده بودبود معلوم نبود تا وقتي ما به آنجا برسيم و لو اينكه هم باشد در شهر نبود و اگر

فكر اينكه دو مرتبه به باباطاهر .هشت هم شروع ميشد بليطي باقي مانده باشدهم بليط بگيريم نه و نيم تا يازده و نيمبرگرديم و مشروب بخوريم و براي سانس

Page 167: سفر شب

١٦١ بهمن شعله ور / شب رسف

خاطر دو ه نه ب .م نبوديم از بازار سياه بليط بخريمو حاضر ه. لطفي نداشت چندان

اين براي ما اصلي شده بود كه از بازار بخاطر آن كه تومن گران تر بودنش ، بلكهبارها اتفاق افتاده بود كه ترجيح داده بوديم از رفتن به نپيش از آ .سياه نخريم

آنشب با شبهاي ديگر اما .سينما منصرف بشويم تا اينكه از بازار سياه بليط بخريمكمي فرق داشتو وقتي توافق كرديم كه از بازار سياه بليط بخريم من و ارژنگ

وقتي .بطرف باال راه افتاديم و دوروبر بساط جگركي ها دنبال دالل ها راه افتاديمفهميديم كه بليط هاي سه تومني را پنج تومن ميخواهند بفروشند حسابي ديگر بكه

ظه حس كردم كه دلم ميخواهد با ضربه راست با تمام بدن يك يك لح. مان زدمشت محكم توي چانه ياروبزنم و مطمئنم اگر در همان لحظه اي كه اين احسا را كردم يارو را زده بود م با چنان غيظي مي زدم كه يا فكش مي شكست و يا جابجا

ژنگ را هم ديدم كه وار. شايد براي همين بود كه اين كار را نكرد .ناك اوت ميشديك . داشت دندانهايش را روي هم زور ميداد و يك فكري پيش خودش ميكرد

حتي بفكرمان .لحظه بهم نگاه كرديم و تصميم گرفتيم معامله را انجام بدهيمكيفهايمان را كه در آورديم ارژنگ فقط بيست .نرسيدكه چانه اي چيزي بزنيمچنگ زد يك ده تومني از توي دست من ارژنگ .نتومن داشت و من هم سي توم

ار كه ميخواهد توي دهن گبرداشت و با دو تا ده تومني خودش مچاله كرد و انمي كه مثل آن بود "بگير"وقتي گفت .يارو بچپاند، فشار داد روي صورتش

وقتي توي چشمهايش نگاه .دهن يك سگ بكند ييك استخوان را بزور توخواهد ارژنگ حتي منتظر گرفتن بليط ها .شدم اًثربراي خودم متهم و هم براي اوكردم

من بليط ها و بقيه پول را گرفتم و .و رفت برگشتو نشديا پنج تومن بقيه پول داشت دنبال بليط مي گشت از ما هم مسن كه او يك آقاي نسبتاً .دنبالش برگشتم

ه خورد يكّ "منپنج تو"وقتي بهش گفتم .پرسيد كه بليط ها را چند خريده بوديم. بايد اين جور آدم ها را تحويل پليس بدهيمما اعتراض آميز گفت كه يو با لحن

ارژنگ با بي حوصلگي به او گفت كه اين كار از ما ساخته نيست اما بلكه او وقتي به بقيه بچه ها رسيديم ما . بتواند اين كار را بكند ودست مرا كشيد و برد

.متوجه شدند كه اتفاقي افتاده رانگاه كردند و بالفاصلهقدم پيش از آنكه بپرسند چه اتفاقي افتاده ارژنگ راهش را ادامه داد و يك

من يك لحظه از جواب "؟چطور شده"پرويز پرسيد .ايستادپشت به بقيه جلوتر خواستم با سر بطرف ارژنگ اشاره كنم و بفهمانم كه هيچ چيز .گفتن عاجز ماندمي اتفاق افتاده جدخيلي ولي آنوقت خيال مي كردند كه يك چيز .نگويندو نپرسند

گفتم اگر مي. توضيح دادنش هم مشكل بود .و تمام شب خيالشان ناراحت ميماندكه بايد بوديارو گفته ن آويم بودل خريده بليط ها را دانه اي پنج تومن از دالّ

هيچ داستان ،داده بود به او چه جوابيارژنگ و اينجور آدم ها را تحويل پليس دادتوانستم حالت ارژنگ راآنوقت كه پول را چنگ نمي .احساسي را منتقل نمي كرد

Page 168: سفر شب

بهمن شعله ور / شب رسف ١٦٢

ترسيم مه بودرا كه در چشمهايش ديد برقين آو چپاندزدوانگار توي دهن يارو شعرچه جوري برات بگم؟ "گفتم .وور گفتناين بودكه شروع كردم به شرّ.كنم

با دست يه كهمرد رو خونده ي؟ Robert Frost سترابرت فرا تدفين خانگيبعد مرد مياد توي مطبخ، .هاز پنجره نگاه ميكن شو زن همي كن شو خودش گور بچه

حرف به هو شروع ميكن ،هخودش ةبا كفشاي گل آلود، گل تازه اي كه مال گوربچپرچين ني بهترين وسه روز مه آلود ويك روز بار' ميگه ميدوني چي ميگه؟ و. زدن

پرويز "؟چي ميخوام بگم ميفهمي '.چوب افرائي رو كه آدم ميتونه بسازه ميپوسونهشعرو بخوني ناواگه "و من بهش گفتم ".داري كس و شعر ميگي ،نه"گفت ".ميفهمي

م بريم ه مااومدي .گم چي شدهبمن برات بذار "ارژنگ برگشت و گفت بعد و .بليطا رو خريده نهمة اال ه دلّكست چونبليط ني. اونم امشب از همه شبا. سينما

ماتصميم ميگيريم كه از سينما رفتن منصرف نشيم و بريم از بازار سياه بليط يارو بليطا رو دونه اي پنج تومن ميفروشه و ما ميخريم و هر چي پول توي .بخريمكه آقاي خيلي محترم و مسن اين بعد .مي چپونيم تو دهن ياروهست نجيبمواز ما ميپرسه بليطا رو چند خريده يم و وقتي ميشنوه پنج مي گرده دنبال بليط داره

و ما اون ،جور آدما رو بديم دست پليس اينبايده ما گميره و مي تومن از كوره درن رو تحقير مي كنيم و بهش با بيحوصلگي ميگيم اين كار از ما مسمحترم و آقاي

حاال فهميدي چه اتفاقي . ين كارو بكنهامي خواد ميتونه اگه خودش،ساخته نيستمي و لحن صداي او توجهچشمهاي ارژنگ حالت پرويز و بقيه داشتند به "افتاده؟كه من ديده و مي شنيدند ديدند مطمئنم كه آنها هم همان چيزي را مي و كردندبراه افتاد و بطرف . مي فهميدكامالً . پرويز سرش را تكان داد .و شنيده بودم بودم

با وجوداين توصيه مي كنم شعر"من با خنده پشت سرش داد زدم .در سينما رفت ".گمشو برو" برگرددگفت كهآن بي او ".بخواني رو فراست برات را خانگي تدفين پرويز و ارژنگ .نبود خوردن تكان جاي سينما، انتظار سالن توي ميرفت وقتي به جمعيت ميان از بود زحمتي بهر را خودمان ما آبجوبخورندو ميخواست دلشان حتي كه بود هائي شب آن از .داديم آبجو تا پنج وسفارش رسانديم پيشخوان كنار

سينما سالن توي كه را آدمهائي و كنيم نگاه خودمان رو و دور هب خواست نمي دلمان سالن درهاي طرف به خاليق و شد باز سالن درهاي بعد دقيقه چند .ببينيم بودند را احمقانه و لوس هاي آگهي صداي ميتوانستيم پيشخوان كنار از.ندبرد يورشو خواهش كرد موقعي كه خود فيلم پيش مامور كنترل دم در رفتارژنگ .بشنويم

.جوانك خوبي بود. ما خبر بدهد و يارو قبول كرده يا برنامه آينده شروع ميشود بفقط براي تمام ،فتيم كه نهما گ "از چيز بخصوصي خوشتون نمياد؟"با لبخند گفت

او .كردن آبجوهامان بود كه ميل نداشتيم زودتر از شروع فيلم توي سالن برويم

Page 169: سفر شب

١٦٣ بهمن شعله ور / شب رسف

و كرد و متوجه شد كه آبجوهامان تمام شده استما نگاهي به بطري هاي آبجو

.پسر باهوشي بود .لبخندي زدهمه .بودازفيلم خوشمان آمده .آمديم همه شنگول بوديمبيرون وقتي از سينما فيلم .ز شرلي مك لين هم خوشمان ميامدو ا لمون را دوست داشتيم كمان جتصميم گرفتيم باز به .اش را مدتي پيش ديده بوديم و همه كيف كرده بوديمشايعه

شب نقرار گذاشته بوديم آ .را نفله كنيم 55بابا طاهر برويم و يك بطر ديگر عرق ه هيچكداممان هم نميتوانستيم آن موقع شب بو مطمئنا ديگر چيزي نخوانيم

با پپسي و خيار شور و 55رفتيم باباطاهر و يك بطر عرق .رختخواب برويمبعد ارژنگ گفت كه .مخلفات سفارش داديم و تا ساعت ده ونيم آنجا نشستيم

شب را همگي در خانه ارژنگ .همه به خانه آنها برويم و كمي پيانو بزنيممثل يك لشكر شكست خورده بوديم .ح با هم به دانشكده رفتيمبگذرانديم و ص

روز بعد از امتحان دوم از هم جدا شديم و تايكي دو آن .كه از جنگ برميگشتيمه هر كدام ب رفته باشنده كمان در ه از چلّكمثل تيرهائي .روز همديگر را نديديم

باره دورهم جمع وقتي دو. يك طرف رفتيم و تا دو سه روز از هم پرهيز كرديمروز نتيجه ها را در دانشكده اعالم مي كردند آن. بعد بودهفته ةشديم روز سه شنب

مي روند از چهار راه پهلوي قدم زنان و بدون ختمو ما مثل آدمهائي كه به مجلس وقتي توي كريدور دانشكده رسيديم حسابي .طرف دانشكده ميرفتيمه تعجيل ب . شلوغ بود

ما بدون . از ظهر جمع شده بودندو منتظر اعالم نتيجه ها بودند هادانشجو ةهم بچه ها به زير ةخودمان را از ميان شلوغي و داد و فرياد و خند اي هيچ عجله

دانستيم نتيجه ها هر چه باشد برايمان غم انگيز مي .تابلوي اعالنات رسانديمجه ها هم هيچ برايمان و نتي .حتي نميخواستيم قبول شده باشيم انگار.خواهد بود

شده فرخ و ارژنگ از هر دو قبول .پرويز از هر دو رد شده بود .ور نبودآتعجب .و من و ايرج هم هر كدام از يكي نمره نياورده بوديم. بودند .وقتي از دانشكده بيرون آمديم از وقت داخل شدن به آن غمگين تر نبوديم

فكر اينكه ديگر با همان بچه ها، با همان الكي خوش ها و غربتي ها توي همان و ارژنگ و فرخ .مان حرفها گوش بدهيم مطرح نبوده كالس ها سر كنيم و به

. نبود بقيهبهتر از هيچ حالشان كه در هر دو امتحان قبول شده بودند هم ان شاهرضا را گرفتيم و دانشكده رفته بوديم راست خيابه ز همان راهي كه با

. من حتي توي فكر نمايشم هم نبود .هر كداممان توي يك فكري بوديم. برگشتيماينگمار برگمن را نمايش مي دادند و مهر هفتمساعت هفت شب توي كانون فيم

تا آنوقت يكي دو ساعت وقت داشتيم كه پرسه بزنيم .خيال داشتيم به آنجا برويم .ر كنيمو در روياهاي خودمان سي

Page 170: سفر شب

بهمن شعله ور / شب رسف ١٦٤

".خب، من ميرم پاريس"گفت . اولين كسي كه سكوت را شكست پرويز بود پزشكيمدتها بود ميخواست . پرويز از رفتن به پاريس صحبت ميكردكه مدتها بود

يكي دوسال بود داشت به اين منظور . را ول بكند و برود پاريس فلسفه بخواندسه سال پيش . اد گرفته بوديهم اي شكسته بسته ةفرانسه مي خواند و فرانس

مادربزرگش مرده بود و يك تكه زمين برايش گذاشته بود و از همان وقت پرويز نآ. دكه مي تواند زمين را بفروشد و با پول آن به پاريس برو ه بودسرش زده ب

.نمير خودش را اداره كند و گيرش ميامد كه دو سه سالي بخورپول قدر يعني هم دوسالي بود، او .لش ياد هندوستان كردايرج هم في با حرف پرويز از همانوقت كه پيانويش را خريده بود، كه صحبت از اين ميكرد كه پيانويش تقريباً

وقتي ايرج صحبت از رفتن . بخواند سيقيرا بفروشد و با پول آن به وين برود و موحرف مي فقطبه وين ميكرد فرخ دومرتبه داد و بيدادش بلند شد كه ماها همه

و ترسو هستيم و همه همه مان يك مشت آدم دوروي پست بي جربزهكه ،زنيمدستمان بدهند، بعد هم ميرويم كنج يك به مان هم آنقدر ميمانيم تا يك ورق پاره

بره گرفتن و و و شروع ميكنيم از مردم جوجه شويم شهرستان رئيس بهداري مياندار و استاندار، و هرجمعه شب هم مروابستن با رئيس ژاندارمري و بخشدار و ف

بازي مي كنيم و ماهي يكدفعه پوكرباهاشان جمع مي شويم وعرق مي خوريم و قاچاقي ميايم به تهران براي سينما رفتن و خريد كردن واين و آن را ديدن و

كه مزاياي بدي آب وهواش بيشتر باشد وغيره و به جائيضاي انتقال كردن اتقنظام وظيفه معرفي ميكند و ه ت كه فرداش ميرود خودش را ببعد هم گف .غيره

.بعنوان يك سرباز ساده دو سال توي پياده نظام خدمت ميكندمن به ارژنگ .فقط من و ارژنگ هنوز تكليف خودمان را روشن نكرده بوديم و "تو چيكارميكني؟ .مونده يم من و تو. خب، تكليف اينا كه روشن شد"گفتم

ميذارم روي ومبابا ميشينم، تفنگ شكاريالهيه ميرم سر تپه "بخند گفت ارژنگ با لهيچ .يمخيره شدارژنگ به ما همه ".شقيقه م، و هردو لوله رو با هم خالي ميكنم

ارژنگ هيچوقت صحبت از .وقت شوخي نبود و براي همين هم همه ترسيديمبخواند و آدمي هم تخيال نداشت فلسفه ياادبيا. رفتن به اروپا وآمريكا نميكرد

نبود كه توي يك مطب پائين شهر بنشيند و چشمش بدست مردمي باشد كه گليم پيانو . هاي خانه شان راگرو گذاشته بودند تا خرج دوا و دكتر بچه هايشان بكنند

در دو سه تا كتاب . چه كه ميزد تئوري موسيقي ميدانستنخوب ميزد و بهتر از آناشر رفتن فقط آنقدر نعد از كلي پيش اين ناشر و آنوشته بود و ببارة موسيقي

گيرش آمده بودكه جبران كاغذ و مدادهائي را كه مصرف كرده بود و كفشي را كه فلسفه و خواندن هر وقت ما ها صحبت از خارج رفتن و . پاره كرده بود بكند

يم او ساكت ميماند و اگر مجبور ميشد حرفي دو ادبيات و غيره مي كر سيقيمواتوبوس و ازمي كرد؛ آرامش از جنجال وهياهو، آرامش يبزند صحبت از نوع

Page 171: سفر شب

١٦٥ بهمن شعله ور / شب رسف

م هاي روي چروزنامه و راديو و شعارهاي توي خيابانها و پر هايدروغاز تاكسي ،

اين بود كه . اتوبوس هاو صف سينما و بازار سياه و حرص و دنبال پول دويدنوقتي گفت كه تفنگ شكاري را روي شقيقه اش ميگذاردوهر دو تا لوله را با هم

در .شوخي نباشدنكند كه بهش خيره شديم و ترس ورمان داشتخالي ميكند ما و در عين .نستيم كه شوخي نيستته دلمان، درضمير ناخودآگاهمان، ميدا واقع

به كه نداشتيم چيزيهيچكدام .او بگوئيمه بكه نداشتيم چيزي حال هيچكداميكي ديگر كه يممنتظر بود همههمه مان دروضع مشابهي بوديم و .همديگر بگوئيم

يا براي خاطر برداردو هر كدام مي دانستيم كه هر چيزي كه براي تسلياول را قدم براي شكستن .دوروئي محض است ييكديگر بگوئيم نوع صميماز تانصراف

حرف ارژنگ ه سكوت و براي اينكه مجال اين را نداشته باشيم كه بيشتر راجع بفكركنيم من هم بهشان گفتم كه به لندن يا امريكا يا جاي ديگري ميروم وتاتر

.ميخوانمايستگاه ايستاده توي دو طبقه يك اتوبوس . حاال به سه راه شاه رسيده بوديم

پشت سرش مهفتادارژنگ باال پريدوماها بود و درست همانوقت كه داشت راه ميوقتي دم .طرف استانبول رفتيمه نادري پياده شديم و بخيابان توي .باال پريديم

رفتيم توي زير زمين و يكي .الي رسيديم هوس لوبياو آبجو كرديمير 5 يبيستروتصميم گرفتيم .بيرو ن كه آمديم ساعت شش و نيم بود .يك لوبيا با آبجو خورديم

به ،ه هنرمندان شهر جمع بودنداجلّفيلم توي كانون. تا بهارستان را پياده گز كنيمن از جمله آ .نددهميشه خودشان را اينجور جاها بر ميز آن يك مشتي كهاضافة

كه از ل گبلند و چشم و ابروي قجري و اندام خوشخيلي دختره با موي سياه فرانسه آمده بود و سيروس ميگفت شبي هزار تومن ميگيرد و بغل آدم مي

درب ووقتي از فيلم بيرون آمديم . كه از آدم خوشش بيايدآنبشرط اماخوابد،فيلم كه انگار .فيلمآن بهترين و بدترين شب بود براي تماشاي . داغون شده بوديم

جنگهاي صليبي بوديم ةن يك شواليهر كدامما. شب ما ساخته بودند را براي آن .ميديديمچيز ديگري نكثافت جز شهر مقدس رسيده بوديم و درو تا دورمان ه كه ب

دور و دراز يفره سشب وقتي از هم جدا ميشيدم انگار بود كه هر كدام ب نآ ديگر صحبت بر خالف معمول وبوسيديم و بغل كرديمهمديگر را تنگ .ميرويم

ميدانستيم كه هر كدام فكر هائي . كجا و كي همديگر را ببينيماين را نكرديم كه ارژنگ .اتفاقي كه بايد بيفتدافتاد روز بعد باالخره. تنهائي بكنيمه داريم كه بايد ب

ش را روي شقيقه بابارفت سر تپه الهيه نشست، تفنگ شكاري . طلسم را شكست .ا با هم خالي كردماگفته بود هر دو تا لوله ره طوريكه ب و همان ،اش گذاشت

ارژنگ وبعد در مجلس ختم جمع شديم حتي ةوقتي ما چهار تا اول توي خان سعي كرديم از چشمهاي ساكت باهم دست داديم و .يك كلمه هم صحبت نكرديم

هيچ چيز .نگفتيمي چيز هم ارژنگ دست داديمپدر وقتي با.همديگر احتراز كنيم

Page 172: سفر شب

بهمن شعله ور / شب رسف ١٦٦

هر كدام دو دستي دستهايش را در دست گرفتيم و سعي كرديم از . نداشتيم بگوئيمچرا اينكارو "مرتب از ما مي پرسيد او. چشمهاي سرخ اشك آلودش احتراز كنيم

جوابي هيچ وما "آخه چرا؟. نشما ها ميدونستي .ميدونين هاكرد؟ آخه چرا؟ شمانوشته بود كه بود گذاشته شواده اخان براي ي كهارژنگ درياد داشت.برايش نداشتيم

. مرگ پناه مي برده براي يافتن آرامشي كه از يافتن آن در زندگي عاجز مانده بود ب .مده بودآبنظرشان يك شوخي .اما اين حرف براي هيچكدامشان معنائي نداشت

.هفتصد هشتصد تا آدم جمع شده بود .خاك جمع شديمسرآنروز عصر دخترها هم . خودمان بودند ي هايكالسهمانشكده و بيشتر شان دانشجوهاي د

هنوز هيچي نشده شايعه پيچيده بود كه . بودند، با لباس هاي سياه و تورهاي سياهكه آدم بعد يك مشت . و بخاطر او خودكشي كرده بود ارژنگ عاشق يكيشان بود

باالي و خودشان را دوستان نزديك ارژنگ جا مي زدند نمي شناختيم ما اصالًپشت ،ستعدادا،هوشاز.و پرت و پالهائي گفتند سكو رفتند و نطق كردند

دوستي و از اين قبيل نوع و بشر دوستي ،از خود گذشتگي،فداكاري ،لياقت،كارارژنگ خودش . چيزهاي ارژنگ صحبت كردندو ما مثل آدمهاي گنگ گوش داديم

تكرار سر خاكشرا بازي هاو حاال داشتند همين دكشته بو بازي ها بخاطراينرا .مي كردند

طلسم شكسته . م كرديوقتي از سر خاك برگشتيم ديگر ميدانستيم چكار خواه براي هيچ كداممان راه برگشتي ارژنگ .كارها راحت بود بقيةشده بود و ديگر

وظيغه روز بعد فرخ خودش را بعنوان يك سرباز ساده به نظام. بودباقي نگذاشته ي هائي كه رپرويز و ايرج پيانو و زمين را بمشت. معرفي كرد و به پياده نظام رفت

گذرنامه رفتم پيوقتي من . رفتند گذرنامه ةپايش ايستاده بودند فروختند و به اداراز آن فقط ميخواستم گورم را گم كنم و .نداشتم هم كه تاتر بخوانمآنحتي خيال

شايد براي آنكه . خواستم يك نفس آزاد و عميق بكشممي .خراب شده بيرون بروم.ها نيستم كه خودشان را مي كشند من حتي از آن آدم

Page 173: سفر شب

١٢

كه من اين ساعت توي خيابونها پالس باشم هكمتر اتفاق ميفتصبح ساعت هفت كاش تونسته بودم بيشتر بخوابم با اين سردردي كه برام باقي مونده اما بي فايده

بيدار دماي صبح دم خوري زياد همينه آدم نصفه هاي شب يا بود بدي مشروبزهاي صد و نتي بناي لعهميشه و ديگه نميتونه بخوابه بخصوص با صداي اين ماشين

هشتاد با اون صداي سوت سوتكشون وهمچي دنده چاق ميكنن كه انگار ميخوان برام مونده م بود خداميدونه انقدر پول مهر سه تا رو با هم جا كنن در ضمن گشنه

پاره ةيه تومني با گوش و مادر بخورم هنوز يك پدرش يك صبحونه با اباشه كه باهاز كونش مييفته تو كيف زارگوشه پاره ش بشن دو ةبايد تو كيفم باشه اگه متوج

مال پاك تره و بديش اينه كه آدم كونفكر نميكنم چيز ديگه اي باشه بعله از چقدر مونده يك ردووقت رو نمي كنه پول خهيچوقت شب فكر فردا صبح اول

عبارت نه هزار جيب ساعت هيچي يادش ه دوزاري بتا پنجزاري و اينم دو عمو حاجكه ماه ها يك نيم پهلوي طال تو جيب ساعت ميموندعيدي وقتا بخيراون

سال دريغ از پارسال حكمت بزرگان ه وبانو سال بDe Sapientia Veterum1 ديگه بكنم ه نيگاهرم بد نيست يه جيب ديگه ياين

نيستم كه توي فرودگاه بيروت جهودهديگه جايي نمونده حيف كه من اون دستگيرش كردن فكر شو بكن آدم ده تا سكه طال رو توي يك كيسه نايلون دراز

قايم كنه گذشته از كثافتكاريش خوبه خود شوتيكه كونشبذاره و توي سوراخ هيچ دلم و سال ديگه با بواسير مراجعه ميكنهپاره نكرده بود البد يكي د

زن هم شنيده م دارن واسه زنها سنميخواست جاي اون بازرس گمرگ باشم بازرآدم فكرشم هاشونو ميگردنسنبه زنهاي قاچاقچي رو لخت ميكنن و همه سوراخ

نميتونه بكنه مردم واسه خاطر پول چه كارا ميكنن با وجود اين براي يك لحظه دش نميادجاي اون يارو قاچاقچيه باشه موقعي كه از گمرك رد شده فكر آدم ب

اينكه آدم بدونه االن ميتونه انگشتي بخودش برسونه وده تا سكه طال گيرش بياداگه توشه گيرم بياد االن بر ميگشتم خونه و اين كارو ميكردم ام دونه شك داشتم يه

ورولژي بكنيم بدتر نيست هر روز توي بخش ا از اونيكه مجبور بوديم ركتال

.خردباستانيان 1

Page 174: سفر شب

بهمن شعله ور / شب رسف ١٦٨

واژينال توشهداي پنحاه شصت ساله روامتحان پرستات وبعد توي بخش زنان رپيرمالاقل دستگش دستمون ميكرديم وازلينم بكار مي برديم بعضي اما توي مريضخونه

ها براي بعضي كاراي ديگه ام بكار ميبرن توي تركيه شنيدم روغن زيتون بكار فكرم توي ايتالياو يونان چي بكار ميبرن هر ملتي خصوصيات زيتين ترياقيميبرن

نجنايت كرده ي ننكني توشه ركتالمخصوص خودشو داره درد ناحيه شكم اگه جنايت فكرشو بكن سه سال تا پونزده سال حبسي كه چرا بمريضي كه پيشتون

ةيه دختر هفده سال اومده بوده انگشت نرسونده ين بخصوص اگه مريض مثالًشگل باشه خانم لخت بشين ميخوام انگشت بكنم فكرشوبكن موقع معاينه خو

دش بيرون افرستام آدم وايساده نميشه مثل مادر فوالدزره بغل دستمادرشم با وجود اين فكر خانوم لطفاً بفرماين بيرون ميخوام به دخترتون انگشت برسونم را و زنا انگشت اينكه بعضي شب وروز توي اين خيابونها راه ميرن و به دخت

ميرسونن متدهاي مختلف هم دارن بعضي ها انگشتشون رو فرو ميكنن بعضي هاوشگون ميگيرن بعضي ها كف دستشون رو ميمالن بعضي ها پشت دستشون رو مكاتب مختلف داره مثل هر علم واقعي مكتب امريكائي مكتب فرانسوي مكتب

راه يوسف آباد تا دم هتل رانميتونست از چه Ruth البرز مكتب علميه طفك روثنادري بياد وتنش سياه و كبود نشه مي گفت اولين امپرسيوني كه از ايران پيدا كردهمين بود گفتم آره ما ايروني ها به مهمون نوازي مشهوريم توي خونمونه

اما نه فقط مختص ما ها نيست توي تركيه هم هست و سورزش ملي ماايرانيام يشنا شده بودآمريكائي كه توي قطارآ هانس با اون دخترايتاليا توي قطار فلورتوي

خواهرش و دوتائي رفتيم ه هرياامااون جاشو داد باكه جامو بهش دادم دو تا خواما خودش خوب چيزي بود با اون توي راهروي قطار خواهرش قيافه اي نداشت

ته و پولشون يك ماه اروپا رو گشته انگفت نگوشتالو گفت توريستكلفت لباي بخصوص قديمي داستان همون كشيده و حاال ميترسن توي اروپا به پيسي بخورن

كه توي نورمبرگ توي التاري برده بودم خيلي ديد شامپاين رو يوقتي اون بطرولم از پارو باال ميره اصرار پنظرشونو گرفت فكر كردن ازاون پسر حاجيام كه فرق شامپاين گرم وخنك و كردن كه باز كنم همونجورگرم گرم بخورن بدون

وقتي دستمو توي راهرو دور شونه هاي لختش گذاشتم شك داشتم نميدونستنبذاره جلوي چشم تمام اون پسراي گشنه ونديد بديد ايتاليائي وقتي قطاررفت توي

لب گرفت اداواطوار لب داد و هيچ بي اونم كردم ماچش كردن عتونل شرو و تاب خوردن فكر كردم نميتونه چد به پيمن وقتي شروع كره خودشو چسبوندبو

طول اي لحظهچند چون هنوز داشت لباي منو مي مكيداز ماچ كردن من باشه كشيد تاحقيقت مثل خورشيدبهم طالع بشه دستم رو پائين بردم و اقال پنج تا دست

پل ككنند داشتند با كون و انگار كه مثل آچار بخوان پيچ و مهره چيزي رو سفتايتاليائي هميشه توي نةگشگدا جووناي اون دخترك ور ميرفتن تازه فهميدم چرا

Page 175: سفر شب

١٦٩ بهمن شعله ور / شب رسف

اومد همه وقتي قطار از تونل بيرون راهروي قطارا پرسه ميزنن با اين

ما نزديكتر نبودن واگه با دست خودم پنج تا دست رو ه متر به هيچكدومشون از يون ااشون بيگناهن و بدترازچهارت بترتيب لمس نكرده بودم قسم ميخوردم كه اقالً

پاپ ساليانة ديدن پاپ دعاي خير ه رفت ب Rhyllisوقتي فيليس بود Romeتوي يك ميليون نفر توي Nomine Domineسالي يكبار تمام امريكائي ها ميرن اونجا

راقامت تابستاني پاپ خوب شد من نرفتم فيليس بدبخت وقتي كه ميدون جلوي مقّسرو دست شبودبوداون دعاي خيري كه كاتوليك ها برابرگشت لنبراش سياه وك

روحاني من امروز پدراعتراف ميكنن پيش كشيش ميشكنن بعدم البد ميرن كليسادختر امريكائي رو وشگون گرفتم كجاشو؟ لپشو؟ عيبي نداره پسرم خدا به هي

روحاني لپش نبود گلوشو؟ مهم پدروشگون گرفتن از لپ زياداهميت نميده نه پدر؟ نه و؟ استغفراهللا سينه شوروحاني گلوشم نبود كف پاش پدرست پسرم نه ني

درزير Grand fessierسريني بزرگ ةطور بگم لپ پائينش عضلچروحاني اي مادر بخطا درحضورپاپ مقدس Grand bassin بزرگترين قطر لگن بزرگ

بود روحاني امريكائي پدروشگون از ماتحت يك دوشيزه عفيف؟ عفيف نبود فرق نميكنه خدا مرز نميشناسه همه بره هاي خدان منتهي بعضي ها بيشتر بره خدان يه موقع بود كه خدا يه جنتلمن انگليسي بود اما حاال يك كابوي پولدار

روحاني حرفي نزد اما هي پدرامريكائيه خب دختره راضي بود يا نه نميدونم همه شون خودشونو پيچ وتاب خودشو پيچ و تاب ميداد اون دليل نميشه پسرم

Nomineميدن من خودم يادمه كه وقتي جوون تر بودم استغفراهللا چي دارم ميگم Domine خداي پسر و روح القدس پدرشونه چپ شونه راست بنام خداي

ةشمايك جوج ةآمين كفار Plexus2 پلسكوس Sexusسكوس Nexusوس سنكانقدر زناي امريكائي و دخترا چرااينم فكر اينهمه با چاق باضافه يكصد ليرايتاليا

ايتاليان البد واسه همين پا ميشن اونهمه راه ميان ةگشنگدا همين جووناي مردة مثل هم اطاقي فيليس هر شب وقتي من و فيليس ميرفتيم بيرون يكي از گارسن ها

يه هفته بعداز اونكه توي رم بوديم صحبت عشق هم رو ميبرداطاقش خود فيليس اشقي ميكرد بيست روز نبود همديگه رو شناخته بوديم گفتم خيلو خب همين وع

امشب ميريم پيش پاپ كه خودش ما رو عقد كنه گفت شوخي ميكني گفتم نه گفتم من مدتيه تصميم گرفته م اولين دختر خوشگلي رو كه ازش خوشم بياد

جواهر فروشي جلوش زانو بزنم و ازش تقاضاي ازدواج كنم تا وقتيم كه رفتيم دمانگشتر بخريم خيال مي كرد شوخيه اما وقتي ديد جديه زه زد مثل تمام دختراي

يه كلكي توكاره اما دختر خوبي بودخيلي عشقي بود با امريكائي فكر كرد حتماً ياون كارتي كه توي كيفش داشت چيزهائي كه من دوست دارم يا غير قانون

.امريكاييةنويسند Henry Miller از هنري ميلر رمان نام سه 2

Page 176: سفر شب

بهمن شعله ور / شب رسف ١٧٠

قاروقورافتاده روده كوچكه البد داره ه ده شكم بيا غير اخالقي يا چاق كنن هستندي نخورده م سرم هم يه زع ده ساعته چيبروده بزرگه رو ميخوره ساعت هفت و ر

ميشه مثل بي بواسيرخرج فالنبد مستي ديشب ميگن پول ةخورده گيجه كفارربطيه يه خمار شكن ميخواد يك ليوان آبجو شمس تگري كاروطن تورك مالي

Türk Mali جب تره بزحمت به يه صبحونه خوب برسه ااما با اين پول صبحونه وصدو چهل تومن از اداره بابت حق الترجمه ميخوام ده تومنم از دكتر طلبكارم اما

بايد به يه كله الًاينها همه مال بعد از رفتن اداره است بلكه به ناهار ظهر برسه فعرم برخالف تئوري هاي بزرگان كه پاچه خوب قانع بود عجيبه كه انقدر اشتها دا

ديشب من ه كمعده ميشه با انقدر مشروبي ةالكل بمقدار زياد باعث رسوب شيرباشه هيچ قانوني در طب كلي رسوب كردهروده بزرگه هم ةخوردم االن بايد شير

بود و هنيست در چيزاي ديگه ام همينطور از مطلب پرت نشيم صحبت صبحونكله پاچه اگر پول ميبود و توي اين شهر لعنتي تاكسي پيدا مي شد به پل امير بهادر

همين بهترين كار خيابان نادريوي پيدا مي شاد دسميرفتيم اما نه پول مي باد و نه تاك پاهاي خسته ما هم زياد دور نيستشيرواني از چةكو

Hey Sirrah! What Price Breakfast? بخورين سرور من اي بحونهتا چه صاز جهت پول ماشين تا اداره هم بايد پياده گز كنيم وجه رايج مملكت لنوزده ريا

گرچه ساعت نه ونيم برسيم چون اتوبوس كه نميشه سوار شد با اين صف هاي دراز واتوبوسهاي نامكرر وعزت نفس زيادتوهيني است به موجوديت آدمي يك

هم مثل گوسفند قربوني از عقب يك ماشين دو ساعت توي صف بايستي و بعد و كون طبقه آويزون بشي راحت تره كه آدم دو سه كيلومتر رو پياده راه بره كفش از اون رو پاره ميكنه ولي عزت نفس رو حفظ ميكنه تنها چيزيه كه برامون مونده

از صبح تا شب داشتم پياده توي واشنگتن بدتر نيست كهچهارم جوالي روز عقب ة ال يك كار سگ مي زدم با پنجاه سنت پول توي جيبم و دو هفته كرايدنب

فشفشه واطاق اونوقت پاي بناي يادبود واشنگتن داشتن دو مليون دوالر ةافتادچقدرراهه گفت ميخواي دوپن سيركل تا پرسيدميارو از ش بازي هوا ميكردن يآت

توبودم اتوبوس سوار بري آتيش بازي تماشا كني گفتم آره گفت اگه من جاي پياده رويم تا روز سه شنبه كه اون بيست دالرو از ةميشدم گفتم آره اما من مرد

بگيرم بابت هيجده ساعت سرپا وايسادن و اون صفحات فكاهي "تواشنگتن پس"يكشنبه گذاشتن وقتي سفيده صبح يكشنبه اومدم خونه ةمضحك رو الي روزنام

مادرقحبه دم ةارنگ شده بوداونوقت اون چپولوو صورتم مثل صورت دلقكا رنگ باشه چرت نزدهسرك ميكشيد كه كسي اونجا مي رفت ومستراح باال از ديواربدم

كه سر پا وايساده بوديم چشممونو يه دقه روي هم ميذاشتيم مثل ماگه همونجوراجل معلق ميومد باالي سرمون انگار كه در كونشم چشم داشت گفت من از شما

هر چي مكزيكيه بشمار گفت از تمام پدرياي ناكس خوشم نمياد گفتم برمكزيك

Page 177: سفر شب

١٧١ بهمن شعله ور / شب رسف

هر چي پدرخوشم نمياد همه تون سر تا پا يه كرباسين گفتم بر ئياشما اسپانيا

الخره شم نفهميد كجائيم گفت اگه يه دفه باكار شده بود يخوب ش اسپانيائيه بشماراينكه شنبه ديگه بياي اينجا ديگه چشمتو هم گذاشتي و باون ستون تكيه دادي فكر

و ميكنم بعد سه شنبه وقتي پولو شاز سرت بدر كن گفتم باشه فكر رو كار كنيو برخوردم باون زنيكه "كانكتيكت"گرفتم شب رفتم توي اون بار توي خيابون

گارسنه صورت خيلي خوشگلي داشت اما راستي چاق بود صدو پنجاه كيلو رو تنش كرده بودواون پيش بندي كه بسته لباسيكه شيرين داشت گو اينكه با اون

بودزياد معلوم نميشد بخصوص كه اين بارها روانقدر تاريك ميكنن كه آدم هي چراغ ميزدو قر ونجور كه از دور وايساده بودوخرمگس و پروانه مي بينه ا

نميخواستم دلشو بشكنم تازه اومده ي .گفتم آره اي؟ ايتاليائي پرسيد وقنبيل ميومداومده واسه گردش سه ماهه .واسه كار؟ نه توريستم .يه هفته س .تو اين شهر؟ آره

گفتمميخواي من راهنمات بشم شهرو نشونت بدم؟ .هنواشنگتن رو ديده ي؟ .منگو كه ميميرم براش اگه يه چيز باشه كه من براش ميميرم همون منظره ديدنه آخه

ريكا گشتم وهي از پله و آسانسور باال رو كه توي آسيا و اروپا و ام ياون شش ماهرفتم و از او ن باال پائين و نگاه كردم بسم نبود برج ايفل و برج نورمبرگ و پل لندن و كليساي نتردام و مسجد اياصوفيا و مجسمه آزادي وبناي يادبود واشنگتن

فته ازيكيشون كه باال بره انگاراز همه شون باال ر آدم الخ وعمارت امپاير استيت وو نوواز اون باال هميشه همون چيزا رو ميبينه خونه ها و چمن ها و چراغهاي نئ

آدماي بينواي ول معطل كه مثل مورچه يه چوب جارو دهنشون گرفتن و ميدوون كم مونده كه دنبال يه راهنما راه بيفتم كه صدو پنجاه كيلو ام وزنشه مهمين و حاالاون بدبخت چطوري مي خواست مبرم فكر هي از پله ها و آسانسور باال و باز

ره نشون دادن ظاما خودشم غرضش من اون صدو پنجاه كيلو رو باال و پائين بكشهچون دو دقيقه طول نكشيدكه گفت من آدرسمو نميتونم بدم چون دادن بود نبود

صاحب كافه داره نيگا ميكنه اما اگه پنج دقيقه بيرون منتظرم بشي كارم تموم ميشههيچ جور چيزي كه گدا گشنه دست رد بسينة ايتاليائياي اون ميدونست كه ميام

دامن پاش باشه نميذارن گواينكه بااون حال فزناتي كه من داشتم با جيب خالي و حتي روم ميكردم كه جور اتاق وشهريه اي كه بايد براي دانشگاهةعقب افتاد ةكراي

دداشتم فكر شرلي رو ميكردم و مثل ماه بو هو اينكه ي پول بخوام منميشد از بابامگ از اينكه بهم زده بوديم پشيمون شده بودم و نميخواستم برم منتشو بكشم از س

رو سر كشيدم و Rumم ااي بدتر بودم اين بودكه گيالس ر گداگشنه هر ايتاليائيخودم اگه صاحبخونه ةرفتم بيرون منتظرش شدم تا اومد حتي نميشد ببرمش خون

قشقرقي عقب افتاده خانومم خونه ش آورده م خدا ميدونه چه ةاجارميفهميد با اون خونه ش توي يه هتل ارزون قيمت بود ة راه مينداخت اين بود كه رفتيم خون

ديدم در اتاق و موقتي از زير دوش برگشت Nابون چهاردهم و خيابون ينزديك خ

Page 178: سفر شب

بهمن شعله ور / شب رسف ١٧٢

پول ميگرده اما خيالم از قفل كرده فهميدم داره جيبامو ميگرده اول فكر كردم دنبال هف هشت ده دالر فقط اون بيست و دو دالر ةاون جهت راحت بود چون از تتم

درستي بود گفت هر چي باشم دزد وراست بم بود اما اشتباه كرده بودم جندةجيتو آره؟ يه ،نيستم بعد كارت دانشكده رو جلوي صورت من تكون داد گفت ايتاليائي

آره؟ توريست؟ بهش گفتم كه من اصال يك هفته س اومده ي واشنگتن؟همين ه مو ببابادروغگوئي در خانواده ما ارثيه كه ولوژيك هستم تدروغگوي پا

جرم يكسال زندونيش كرده بودن واز اين حرفها فهميده بود كه دستش انداخته م و فكرشو بكن كه صبح وقتي فهميد كه من بي پولم صاف و ساده اي بود ةاما جند

اونجا اون كار ميگيره و با هم "سالت ليك سيتي"دنبال كار ميگردم گفت بريم عروسي ميكنيم گفتم پس بذار من برم ويولونم رو هم بيارم كه حسابي شاعرونه

:بشه3tendir and trewe ، O Dowglas, O Dowglas

داشت يپنج سالو جاه كيلو وزن كه بگذريم دست كم سي سي نون صد و پا ازها رو كرد از مقوله استي صاف و ساده بود وقتي صحبت عشق و عاشقي و اين ر

چرا گفتم واسه اينكه چاقي اول پرسيدمن پرسيد كه دوستش دارم گفتم مرده تم از گفت چرامگه ش شداما بعد كه قيافه مو ديد باور فكر كرد مسخره ش ميكنم

نكه اگه قطحي بشه آدم آره گفت چرا گفتم واسه اي زناي چاق خوشت مياد گفتمميتونه تيكه تيكه شون كنه شيش ماه تموم بخوردشون طفلكي راستي دلم براش

فكر شو بكن كه وقتي نميدونم از من چي پرسيد و من اين همهسوخت با گفت از آلمانيا صحبت اون دختره آلمانيه رو كردم كه تو مونيخ باهاش بودم

يادگفتم چرا گفت واسه اينكه جنگ راه انداختن و من گفتم امريكائيام مخوشش نهمچي خودش و منواز جابلندكرد كه گفتم ميخواد بزنتم كم جنگ راه ننداختن

انقدرم وباشه بنداز خوشم اومد حظ كردم فكرشو بكن آدم تو رختخواب مشغول شم انقدر جدي باشه اينو بهش ميگن شعور سياسي فقط امريكاس كه جنده ها

همه وقتي صبح ازش جدا شدم جدا دلم براش سوخت با اين وطن پرستنهيكل مردم بمن اد توي خيابون فكرشو بكن با اونيميخواست همراهم راه بيفته ب

چي ميگفتن اما وقتي ازش جداشدم راستي غمگين شدم Post coitum homo tristis4 اونوقت تا يك ماه بعد از اون خودمو مجازات

و هر شب فكر شرلي بودم طفلكي وقتي ميرفتم كاليفرنيا همونطور كه توي ميكردم

1450ي ل حواSir Richara Hollandاز سر ريچارد هلند "و صادق اي دوگالس، اي دوگالس مهربان"3

.بعد ها بصورت يك ترانه در آمدو شعر بزبان انگليسي قديمي است .ميالدي ).التين( مگين مي شودغ مرد جماع بعداز 4

Page 179: سفر شب

١٧٣ بهمن شعله ور / شب رسف

ماشين نشسته بوديم گفت حاضري كاليفرنيا نري و همين االن با هم عروسي كنيم

ي ميگه فكر و وقتي گفتم نه گفت ميدونستم اما وقتي گفتم نه فكر نميكردم جداز اون چطور اون حرفا گذشتهميكردم اگه بگم آره باز بازي در مياره و از

شيكي قول داده بودم برم پيشش و تكليفمو باها تيكه به اونقميتونستم بگم آره وهي ميشست گريه ميكرد يكسره كنم و وقتي رفتم اونجا گير افتادم اونجور كه

وهي ميگفت يه هفته ديگه بمون ويه روز ديگه بمون و اگرم ميخواي بگي دوستم و صبر كن بعد كه از پيشم رفتي برام بنويس واسم يه قرص رو نداري حاال نگو

نر و شكنجه آدمو بكشه و از اوجبمن بگو كه زود آدمو راحت كنه و بدون زهمه شون ه راستي باور كرده باشم كه ميخوادخودشو بكشه چونكهك حرفا نه اين

ي رو كه آب پاك همين حرفو ميزنن نشون به اون نشوني كه يك ماه بعد از اينروي دستش ريختم رفت عروسي كرداونوقت تمام مدتي رو كه من توي كاليفرنيا

كه بودم يه دقيقه تنهام نميگذاشت كه االقل يك نامه براي شرلي بنويسم با اينحتي يادم رفت واسه جشن تولدش بنويسمنامه قول داده بودم هفته اي سه تا

كرد به نيويورك سراغ منو مي كارت تبريك بفرستم و اون طفلكي هي تلفن مينرم اماوقتي گرفت تازه پولم نداشتم كه همونوقت باهاش عروسي كنم و كاليفرنا

خوندم راستي كفري شدم تلفن و برداشتم شو باالخره رسيدم نيويورك و اون نامهش گفتم تقصير منه اگه پوزه هبه مركز گفتم جابجا منو به تگزاس وصل كنه وقتي ب

خاك ماليده بودم حاال همچي نامه ه بميدونه چه جور كه خودش شو همونطوري من نمي نوشت و اون گفت بخاك ماليدي هومر بخاك ماليدي و من يك واسهاي

هفته بعد از اينكه گوشي رو كوبيدم زمين و اون نامه رو براش نوشتم تازه ر توي مقصودشو فهميدم راستي كه ما مردا خريم اونوقت تا ماه ها صداش همينطو

خاك ماليدي ه گفت حاضري همين االن بريم عروسي كنيم و بيگوشم بود كه مواشنگتن يك ماه تموم شبها توي خيابونها خاك ماليدي و وقتي رفتمه بهومر

هلدن كالفيلد رو بازي كردم و بخودم ترحم كردم واون شعرهاي نقشپرسه زدم و بند تنبوني رو گفتم

ميروماينك برفراز زمين راه

با پاپوش هائي از هوا من حقيقت را ديده ام كه از دهاني الل

گوشهائي كر در آوزا داده شده است

دهبنو سرهاي جن و آن يكي ديگر

Page 180: سفر شب

بهمن شعله ور / شب رسف ١٧٤

من يوحني سقراط كهتر است در دكان سلمانييس ةعالم

مسلم ةو نابغ از خنديدن برخورد ناتوانم و از اين روست كه بينوايم

كردمش به تكزاس فكر ه اوهم

In a somer seson whan soft was the sonne5 و پياده رو ها را پر مي مدنواي ماه ژوئن درميهوقتيكه سوسكسال تابستان آن ن و ميذاشتم به پشت روي ونا راه مي رفتم و با پا ميزدمشومن شبها دور خياب ردنك

مي مدن وقتي با ماشين توي شهرودر مي ار بخورن بعد جيرجيركسپياده رو پمپ بنزين ها مثل افتادن ماشين مي خوردن و مي ةنديم تق و تق به شيشور

آبستن توي پياده رو ها چندك ميزدن و با ةاماوقتي وزغهاي گندن قتلگاه مي شدنقدر از جا تكان اچشمهاي درشت مثل آدميزاد به آدم خيره نگاه مي كردن و

ن شده شلوارهاي وراستي تابست ن كني ميفهميديمولگدش ياينكه بخواتا نميخوردنمي كرديم و كروك ماشين را پائين ميزديم و ميرفتيم كنار ساحل مونكوتاه پاامواج هانبو ةخندتا گردن توي شن چال مي كرديم و به ونوخودمدرياچه همه اش غمگين بود چونكه Jackن جك ون تابستاوگوش مي كرديم اقيانوس

چونكه نتونسته بود پنج هبش اخوت دانشگاه هاي انجمنيكي ازنتونسته بود عضو كدوم نكه هيچاوبي هراه بر فرسخ هو ي هتا تخم مرغ خام توي شلوار كابوئيش بذار

هنش تاخوعضو يك انجمن اگهشم هي بهش مي گفت بابا هاز تخم مرغا بشكنانجمن تا بتاي سياه و سفيدهاي شو كف عضويت آرمنمياد طفلكي حتي ربا دمرش ماه بغل بگيرن و همه جا يكه بايد ش ودرختي ر ةكند اونو هم خريده بودور

تازه وارد انجمن عضو ن كه دونن ببرن كه همه بوهمراه خودشحتي توي مستراح و توي ساحل من و شرلي هنصف قيمت بفروشو مجبور شد همه ر ت هستناخو

جك تو مال كدوم انجمن "دست مينداختيم من ميگفتم وجك رباربارا هي آلفا "و تودماغي تندوتند ميگفت با دست ميگرفت وو شرلي دماغش "اخوتي؟بود و ما هم رفتيم "جنگ تنكه"روزي كه ناو و و همه ميخنديديم "كاپابيتا

خوابگاه جنوبي آمده بچه هايو بيشتر اخوتانجمن هاي اعضاي تماشا تمام

است ويليام النگالندWilliam Langland از Middle English قرون وسطیبزبان انگليسي شعراين 5 : و ترجمه آن اينست )1330?- 1400?( ".در يك فصل تابستان آنگاه كه خورشيد ماليم بود"

Page 181: سفر شب

١٧٥ بهمن شعله ور / شب رسف

دور تادور خوابگاه زيگ زاگ پارك كرده بودند توي خيابوناي ونوبودند و ماشيناش

اون باالسوم و از ةرفته بودن طبقهم دخترا هبرس خوابگاهبموقع به نهكه پليس نتويكي از بچه هاي بعد پائين ونو مينداختنن بنداشوتنكه ها و پست نوكشجيغ

ل بغ هيبا وتو كست ورفتيش واول ر يكي از پنجره هاي طبقة خوابگاه جنوبي ليو هبگير ومد ناظم پسرا خواست جلوشاونه بيرون وزن ةن بند و پيژاموتنكه و پست

بچه ها هكست تا پليس برسيديوار و شه بخورد داد سرش از پشت هلش يكي توي خوابگاه جنوبي و اخوتهاي خانهخوابگاه تمام شب توي ه ببرگشته بودن

دادن توي مين و نمايش ه بودن كردونه تنشوزن ةن بند و پيژاموبچه ها تنكه و پستو كرده بودن نقاشي ور ها عكس آلت زنا تنكهروي م از مستراح ها هم وهر كدسال اولي كه هم اطاق ةن پسراوشب بودكه نون همه بودگذاشت آب ايسر شير

ش زد وصبح از دانشكده بيرونش يآت وجك بود رفت تمام پيت هاي آشغال رتعطيالت عيد واسهمجبور شد نلي قهر كردم و اوروز كه با شر ناوكردن بعد و شهر مثل بيرون كه همه از شهر رفتناون بعد از هن بروششهره پاك تنها ب

تونستم بكنم كاري نمي م هيچويكهو وحشت كردم سه روز تممن شد ونقبرستترياي هپشت كاف ياپرسه بزنم ي شهرنكه آبجو بخورم وتوي خيابانااوجز درس بخونم شب دوم نصفه شب از وسعي كنم مثالً ن بشينموايو ده رويكدانش

ن پر ستاره او ةنوش صبح رفتم در خيخواب پريدم و ديگ خوابم نبرد ساعت شدعوتم كرده بود نه اينكه راستي ازش خوشم به قهوه يم بود و يكوقت كه همسايه

ده دار اينجا م نداشت خنابود و قيافه اي منقدرا داشت و چاقاچون سي سال بيادنطور كه او اما من نميدونستم بود كه دختر بود و اولين بار بودكه با كسي ميخوابيدانگار نه رد كطاق نگاه مي ه مثل ماهي به پشت افتاده بود و چشماش مثل نعش ب

مگاه ميكردم و باورين ومالفه رخون روي من بعدشانگار كه احساسي داره بزودي آبستنه و همه گفت كه ه راه افتاد و بنه وتوي مريضخ روز بعدش شدنمي

تو تصادف ماشينهفته نكشيد كه مضطرب شدم امايك خيليمن ه مادر ميشكه توي هن طوطياوشدم بعد خيلي متاثربراش خيالم راحت شد اما من جابجا مرد

متري دو ازونمايشگاه تكزاس توي داالس برده بودم چونكه يك سكه پنح سنتي ربشقاب چيني انداخته بودم و سكه پائين نيفتاده بود عصبي شد چون من توي يك

و كتاب ميذاشتمروشن خونه و تا نزديكي هاي صبح چراغ و مدموهر شب دير ميموسيقي كالسيك بين آگهياي تجارتي ميخوندم تاخود صبح هم راديو باز بود و

ولوزد توي اطاق نه ها را با نوكش ميود ةنه نميخورد همود هديگطوطيه مي زد هدر مياورد وتند و تند ي وحرفم نمي زد فقط گاهي اداي راديو ر همي كرد ديگ

روز بردمش بيرون هي دلم براش مي سوختفهميد چيزائي ميگفت كه خودشم نميتا ناپديد و باال رفت باال رفت و چرخيدو آزادش كردم تماشاكردم كه چرخيد و

داشتم بازروز كه ناوبعد حساس خوبي كردم از احساس آزادي اون خودمم اشد

Page 182: سفر شب

بهمن شعله ور / شب رسف ١٧٦

و همون تو رفتم كليسا صداي سرود شنيدمتوي يه از توي شهر پرسه مي زدمپردار با كالههاي ومردا و زناي شامپو زده و خدا ترس رو همه اون عقب واستادم 6و هرهرو ر بدبخت تماشا مي كردم و دختراي شونرنگ و وارنگ

Wretched un-idea’d girls مدن وهم باوقاربنظرمي خيلي و ود ميخوندنركه سدختري كه درست جلوي فرزندم؟ آيا مرددي ؟ ديمردآياوكشيشه هي ميگفت

من مي خوند صداي ظريف و قشنگي داشت صداش مثل يك زنگ نقره اي دي فرزندم ؟ آيا آيا مردهواي شلوغ طنين مينداخت اونكوچك بود كه توي

چشماي آبي و با خيلي هم خوش قيافه بود ي گرمي داشتصداكشيش دي ؟مرد ن همه خوش قيافه ي زن ندوستها چرااين كشيش يكردمفكرم مداشت نومهرب

؟ فرزندمآيا مرددي ميگفت هي ن صحبتش وميگاهي انگار بود كه نگاهش به منه سال من ناوباالخره هم Liberavi Animam Meam7گفتم نه نيستم آيا مرددي؟

اون نستيم چراونميد منوهر دو از آزمايشگاه بيوشيمي رد شديم چون خودمو جك شدن الزم فارغ التحصيل اونو واسهنم جك ويم گم انتخاب كرده ور كورسخنده حرفايكه من يوزربا هم باشيم فقط از به منم گفته بود بگيرمش كه داشت هديگ شف كردمك نوشته بودنبه در و ديوار مستراح هاي عمارت كه رو داري

به دست وكاغذ قلم هي از توي آزمايشگاه قاچاق ميشدم و هد ديگماوكارم در جك مي رفتم و يادداشت مي كردم تازههر دفعه توي يك مستراح ميرفتم مستراح

كتاب هم يريال داخميرم بهش گفتم مستراحچرا من انقدر ونهدميخواست بدر و ديوارهاي تمام مستراح هاي هاينوشته و "دبيات مستراحيا"بنويسم به اسم

كتابي يكي از بزرگترين گنجينه هاي م كه چنينمطمئن بودش جمع كنم رو تودنيا فكر و فلسفه و ت زاز طر اي هبعد ديگ هقرنها بعد ميتون كه حتي هلكلور دنيا ميشوف

بايد در كنار صفحه هاي بيتل وين كتاب راگفتم بنظر من نشون بده وتمدن ما رن كپسولي وادر نقاشي هاي پيكاسو كي وينساستراو سيقيو شعر اليوت و مو ها

در تا بذارن ن كرده نآينده دف انسان هاي آموزشزمين براي قعر كه جائي در هم آگاه بشن انسانهاي آينده از اين بعد فكري ما هشبصورتيكه جهان ما نابود

اونباور كرد و از وفمدارم سربسرش ميذارم ولي باالخره حر جك اول فكر كردش از آزمايشگاه سر مي رفت يك مداد و كاغد م حوصلهنبعد هر وقت اوه ب

اون گفته هاي اما راستي بعضي از راهي مستراح ميشددستش ميگرفت و و يكي ديگه اصالح ن شعري كه يكي گفته بوداوبود مثل واقعي هنر مستراحي

كرده بود اولي گفته بود

.از ساموئل جانسون"دخترهاي بدبخت بي ايده" 6 .سنت برنارد از) التين( ".خود را آزاد كرده ام حمن رو" 7

Page 183: سفر شب

١٧٧ بهمن شعله ور / شب رسف

Here I sit sad and broken – hearted I came here to shit but I only farted

چهار كلمه از شخط زده بود و بجا واول نيم بيت دوم رةر كلماچه هيكي ديگ وقوانين شعري بلكه ه بنو تسلط اونه تنهاخودش اضافه كرده بود كه بدون شك

مده بوداوصورت در ند در نتيجه شعربه اين وميرس effet dramatique به شوتوجهHere I sit sad and broken – hearted I ran six blocks to shit but I only farted

زاس هم كرستوران چيني گرفتم خودبخود فكر ت بهر حال وقتي اون كارو توي اوناز سرم افتاد چون مجبور بودم مثل خر كار كنم و انقدر خسته ميشدم كه وقتي

كه وچپوله ر اونگرفت و منومثل نعش ميفتادم فكرم يا رو چرا ميرفتم خونهفكل و اونالبد چونكه وقتي من با رد كرد هگارسني دار ةسيزده سال سابقميگفت

ت و احترام رفتم توي اطاقش بلند شد و كلي عزّ آفتابيني و عينك ولباس تابستاونم كار شاگرد مده باشم اون كار گرفت رسيدكه واسه نميشم فكر به كرد چون

توي يك سال تموم گفتم آره يه خورد پرسيد گارسني بلدكّيوقتي فهميد گارسني مردم فهميد كه دروغ كباب ميكردم ميدادم بهكافه تريا توي تكزاس هامبورگر هي

گنده دروغاي سوال كنه هنست اگوميد بيشتر از اين سوال نكرد چون ديگه مميگم باباكه يم و آبادي آشپز و گارسن بوده ميگم كه ما جد ميدم مثالًتري بخوردش

كينگهام بعد اسر گارسن هتل هيلتن استانبول بوده و مادرم هم آشپز باشي كاخ بجنده اي سرمه اياون يونيفورمبااون يونيفورم قرمز رنگ رو دادن كه تنم بكنم

انگار ميكردنن تنشون وهاش كاپيتان به قول خودشونكشي كه سر گارسنا و اون و يه رئيس و يه معاون معاون پرزيدنت هپرزيدنت داشتن و ي هكه همين قدر كه ي

يه سرپرست ناهار خوري بس نبود كه يه معاون مدير و يه مدير و و يه رئيسيارو چينيه بااون اونكه قطار كرده بودناي و فرانسوي رم چيني و هاوائي مشت

گفتم هي كنهمن امر و نبياد به سرمه اي جنده كششو يونيفورم هيكل خرسش هژنرال پنج ستاره م گفتم ي هكاپيتانم گفتم من ي هتو ديگه كي هستي؟ گفت من ي

كه بكنن شانس آوردم استقاللاعالم ون خودش واسهكنگره كه هارتش كم دارن و ياون يه ماهه ا كردم ام رو پيدانه ون كار توي مريضخاونجا دوام آوردم تا او ماهي هي

و زير زمين اون طور كه از ساعت ده صبح ميرفتم توي اون عالمي داشت خودش سالن ناهار خوري كه اون و ميدادآشپزخانه گنده كه بوي گند غذاهاي چيني اون

صدف و اون همه ماهي وو نبينه وكه چشم چشمنگهش ميداشتن نقدر تاريك ا نم همه صدف بود ووبودن حتي جا سيگاريشدرو ديوار آويزان كرده ه حلزون كه ب

همه اش داشتن از لباس جديد ژاكلين شونن مشترياي مكش مرگ ما كه زنهااو

Page 184: سفر شب

بهمن شعله ور / شب رسف ١٧٨

همه اش داشتن به فيدل كاسترو شونكندي توي فالن پارتي حرف مي زدن و مرداقمارخونه و جنده خونة كه هاوانا اون موقع بعلهكه دادن ميخوار مادر فحش

حاال گوشت سگ اماگوشت بره و بوقلمون ميخوردن هر روزم بودمرد شخصي مااز ونم ظرفاي غذا روما داده بودن كه نميده ي كه بئدستورا و اونندارن بخورن ام

داريم و وقتي ورراست طرفاز وركثيف چپ بذاريم و ظرفاي خالي طرفروش دمر كنيم كه هيكي ديگ خالي كنيم ور صدف زير سيگاري هميخوايم ي

آماده باشيم هو هميشه وقتي كسي سيگار دستش هنريز مشتريا روي اكسترخ نجااوساعت ه يما بزنيم و كفندبراش دهنش گذاشت وسيگاربمحض اينكه تا

شونو سيگار لعنتي عمداً و نطور وراجي مي كردنيوايميساديم و ناكس ها همه مشترينم حق هميشه با وكه نميد همة اون كس و شعران نميذاشتن وودهنشارنست همينگوي صحبت كشيدنروز كه يكي از خواو و مشتري پول ميده كهچونگفتم و با تعجب م و اونا كينمن چنان غافلگير شدم كه يادم رفت من كي و كرد

از وقورباغه دهن هگاه كردن كه انگار يينبه من ا همچي اونمرد و مينگويچي؟ه اون يهبود نه راستي شانس آوردم صحبت كرده انجليزي ن فصيح وكرده بود و بزب

م ول كردم چون بهر حال خودشان بيرونم اجا دوام آوردم خوب موقعي اون وماه رو رو جمع مي كنني امضادفترا هربع ديگ دقيقه يك هفت و بيست و پنج كردنمي

ونايكم خالي و ريش نتراشيده توي خيابيبا شهنوز دارم من پسر يك نجيب زاده نو توي جيب شريفي مامور تومني م بعد سر ماه بسر ماه يك بيستشهر پرسه ميزنعرض ميكنم قربان تشكر ميكنم قربان خجالت ميدين مالنه ميره سودم در وزارتخ

ديگه جور ه كه من چرا هر روز ي تعجب مي كنن حسابداريقربان و توي اداره ن جناب وجناب آقاي معا Business as per usual هر روز صبحو امضا مي كنم

بعرض مقام محترم وزارت مي رساند و تمام شماها را بايد اًآقاي وزير محترمرف و حضرت اقدس و شحضرت احضرت عالي و تبديل كرد به جنابعالي و

ره ميگه مگه ميشه به وزير گفت فالني گفته احضرت امام جفعر صادق و رئيس ادو ريال هصد و شصت تومان و سي سه ماهي ندخل خيلي آدم پفيوزي هستي و

ندارد چهارده دينار با كسر ماليات و بازنشستگي وعوارص شهرداري اضافه كارحق اياب و ذهاب ندارد حق عائله ندارد حق اوالد ندارد حق حيات ندارد جمع

مستخدم خرج مبلغ نهصد و شصت تومان و سي سه ريال و چهارده دينار ال پول آبدارخانه يدويست ردفاتر امضا ماًمور يشريف دويست ريال حسابداري

ال و ده شاهي يال عيدي خدمتگزاران دوازده ماه از قرار ماهي دوازده ريپنجاه رال نرخ كله پاچه بعبارت يوامروز روز بيستم ماه موجودي جيب بعبارت نوزده ر

ال ك كاسه هيچ ريو يال آب زيپيال مغز هر عدد ده ريپاچه چهار رهر عدد ال يال نان سنگگ برشته يك كفدست نيم ريچائي تركي هر عدد دو ر

Page 185: سفر شب

١٧٩ بهمن شعله ور / شب رسف

Omnia Romae Cum Pretio8

الزم براي شش ساعت كار اداري معادل با يك ساعت و نيم تعداد مجموع كالري كار غير اداري بضميمه شصت دفعه بله قربان هيچ دفعه نخير قربان و دو تا چائي

ورود اشخاص متفرقه ممنوع و دو ساعت و مهمانان قند پهلو و ساعت پذيرائي ازدفتر وبعد هجده ساعت آزادي مطلق مطابق اطالعيه حقوق قاچاق روزانه وامضاء

به جمع كردن مانده تا صبح روز بعد روز از نو روزي از نو ده دقيقه بشرخود را با اخذ تخفيف محصلي و يك تاكسي رساند ه خود را ب ودترهنوز ميشادف

شريفي ودكتر و حيرت زدةد بقيمت ديدن قيافه هاي انيساعت به اداره رسسر هان باز مثل اينكه فرهنگ كه پسر يك نجيب زاده سرساعت دراداره حاضر شده

ما عيسي منجيكرده ن باز تمثال بيدق و پالكاردعلم خبري هست توي خيابانها شده واينست شليمراو كوي و برزنمسيح و بانوي او ليدي مكبث زينت بخش

با من بگو روح من آيا اين ميتواند مرگ اورشليم سرزمين آزادگان و خانه دليران 11Vicicistiاي آبستن شده پسري خواهد زائيد اينك باكره Vae Victis10 9؟باشد

Galilaee هان پس عيد پاك فرا رسيده يوبيل آزادي بندگان روز رستاخيز عيسي Stop! Christ is Coming.12كاليفرينا هاي راهشاه در آگهي مثل تابلوهاي مسيح

انگار Stop! Christ is coming يكهو ناغافل سرعت شصت مايل سر پيچ و بعدنشسته و با منتظر بعدي توي يك ماشين پليس عمود بر جاده پيچمسيح سر كه

! صبح بخيرآگهي هاي لوس توي جاده آنرا كنترل مي كند و بعد سرعترادار كه فرا رسيده واينك آن روز فرخنده مصرف كرده ين؟ Pearsامروز صابون

ناگاه مجوسي چند از مشرق به اورشليم آمده گفتند كجاست آن مولود كه پادشاه البد او را در مشرق ديده ايم وبراي پرستش او آمده ايم ةيهود است زيرا كه ستار

كنترل فشار كنترل هوا توالت در جلوي با هواپيمائي پان امريكن پرواز مخصوصسيگار نكشيد آب نبات كابين است كمربند نجات در زير صندلي شماست لطفاً

وص براي كسانيكه رژيم غذائي يا مذهبي صداغ غذاي مخ ةحوله گرم صبحان

تا 60شاعرهجونويس يوناني كه حوالي سالهاي Juvenalاز جوونال "در روم همه چيز گران است"8 .ميالدي مي زيست 130

.Alexander Popeساندر پوپ كاز ال9تاريخ نويس رومي است كه بين سالهاي Titus Livius (Livy) اين كلمات از"!واي بر فتح شدگان"10

.پس از ميالد مي زيست 17قبل از ميالد و 59اشاره جليلي .در بستر مرگ)361-363(امپراطور روم جوليان ترين كلماآخ"جليلي تو فاتح شدي"11

.استح به عيسي مسي ".مسيح ميايد! ايست"12

Page 186: سفر شب

بهمن شعله ور / شب رسف ١٨٠

دارند مسافرين كاتوليك كه با پان امريكن سفر مي كنند بموجب فرمان گرفته شده ناگزير به پرهيز از كليساي روممخصوصي كه از شوراي مقدس

زماني بود كه خوردن گوشت در روزهاي جمعه و ساير روزهاي پرهيز نيستند ي هاغذاخداوندگار عالم يك جنتلمن انگليسي بود حاال يك كابوي آمريكائيست

Kosher تهيه شده پاكت تحت نظارت كامل بر طبق قوانين غذائي يهود مابراي بستن آنرا بطرف خود تا كنيد درش Pour le mal de l’air مخصوص استفراغ

را با گيره ها محكم كنيد براي خالي كردن مهماندار را صدا بزنيد مهمانداراننيويوقك ويبامخرج فرانس All purpose hostessesماهمه فن حريف هوائي

ببنديد گ تن راي عفّتتان اچي كمربندهاقالندن پاقي قم ايستانبول بيقوت تهقان كمهمانداران زميني ما در رزرواسيون هتل به شما كمك خواهند كردايستانبول

ايراني و فرنگي ورود افسران و درجه داران آزاد ةهيلتن اتلي رستوران پالژ اغذيآلتي تورك ليره سي، يمكسيز،دوكسان ياتاكلي ادا ك تَ : است فيات ليست سي

دا، تام سالونلواُ ، ئيكي يوز تورك ليره سي،ياريم پانسيون دا،چيفت ياتاكلي اُالر ش آراسينداكي چوجوكبِن اُ ايال يرمي تورك ليره سي،اوچيپانسيون،اوچ يوز

ش سرويس بِن ِفيات الرا آيريجا يوزدا اُ وبئيكي تورك ليره سي، توزياتاك،اُآمد اوجرتي ايالوه اديلير اين كارت را به دختر بار بدهيد براي شما قهوه خوش

در مرحبا بخشيش گوله گوله صبحانه تهيه ديده است چخ تشكوراديريممي را كه ميخواهيد خط بكشيد و الزيراق درصد اضافه سرويس لطفاً 15رختخواب

بيرون ةبه دستگير لطفاً !No me deranges paتعداد سفارش را ذكر فرمائيد زساعات دكو يالابوچوق ساعات يدي Bitte nicht storen ! اطاقتان آويزان كنيددر

وارد شويد از در عقب 5/9بوچوق گونلوك سياحت لراتوبوس هتل سر ساعت قبال جا رزرو فرمائيد ترتيب گردش مسجد سولطان احمد يا مسجد آبي تنها لطفاً

كفشهايتان را در بياوريد مسجد شش مناره اي دنيا شاهكار معماري تورك لطفاًدار مسجد روپوش براي كفش هاي خود بگيرند داخل خارجي ها ميتوانند از سراي

د و بخصوص براي تماشاي نقش و نگار يبر طبق سنن تركي بنشين مسجد لطفاًسقف گنبد به پشت نخوابيد واين مسجد بايزيد مظهر امپراطوري عثماني در اوج عظمت خود و اين مسجد رمضان افندي و اين مسجد ميهريماه بنام دختر سليمان

ن مجسد اياصوفيا وقف شده به خليفه حضرت عمر توسط حضرت ياكبير و كه ابتدا كليساي سنت صوفيا ناميده ميشد و پس از شكست مسيحيان حعيسي مسي

.توسط مسلمانان تبديل به مسجد شد و مسجد اياصوفيا ناميده شدNo, Jesus Christ was not a tail- pounder اين برج تئودوسيوس و اين برج و

بايزيد و اين آب انبار هزار ستون واين بازار بزرگ كاپالي چارشي در خدمت توپكاپي يا و اين قصرتوپكاپي حكم بچسبيدرا مربندهايتان مك توريست ها لطفاً

شركت پيتر يوستينف و بمب جنسي هاليوود لطفاًبا Old seraglioدرسراي

Page 187: سفر شب

١٨١ بهمن شعله ور / شب رسف

چهار هزار و بيست وصد نجا قسمت چيني آالت يعالمت فلش رادنبال كنيد وا

ن بزرگترين زمرد دنيا يخاقان چين به سلطان احمد سوم و ا ةيني آبي هديچرف ظن جام از استخوان شاخ كرگدن و پوست الك پشت و اين آفتابه لگن سلطان يو ا

پسر سلطان ةاطاق ختنو اين Sultan’s Finger Bowlاز زمرد خالص سليمان كبير يك سكه توي حوض فواره بيندازيد لطان لطفاًآرزوي زن هاي س ةمشچو اين

نوع سفارش را ذكر فرمائيد پسر يا دختر يكي را عالمت بگذاريد باغ الله اولين نرسد از ايكه به هلند وارد شد از اينجا بود فقط بهتر است بگوش سفير هلند الله

د ودر قصر بيلربيگي بفرمان عبدالعزيز بنا شو اين نظر حفظ روابط ديپلماسي زن و همين جا بود كه مرحوم قطاطور ريغ رحمت را سر كشيد و سبب مرگ او

شهر اب و آوزا بود قصر آبهاي شيرين زماني وعده گاه عشاق صاحب جاهرش "ساحيل"تپه سيخي وناهار در رستوران زيباي و ركوي مكاني كوي عشاق و

يلي حيصار ساعت ظهر بازديد از قصر معروف روماز بسفر وبعد زبر بغامشرف چهار بعد از ظهر تحويل در هتل حمل وبيمه مجاني آرايشگر مخصوص ما در خدمت شما فارغ التحصيل از پاريس عضو آكادمي آرايشگرهاي پاريسي رزيدنت

صحبت ميشود ارزان و مناسب فرانسه سابق آرايشگاههاي نيويورك انگليسي واساژ الكتريكي و شامپوي سر ابرو مةشان و هجده ليره ترك جهت اصالح سر

دالر لطف فرمائيد دالرهاي شما را بنرخ رسمي يو اس دالر مساوي نه مجاني لطفاًمميز پانزده ليره ترك ميخريم و به نرخ غير رسمي يو اس دالر مساوي سيزده مميز

طبق مقررات از پذيرفتن Business as per usual و پنج ليره ترك ميفروشيم بيستاز شما دعوت مي شود كه در شام اًنفر بعد افتخار ترك معذوريم لطفاً ةلير

شركت فرمائيد Rooftop ”پشت بام“مخصوص شنبه شب ما در رستوران زيباي نشئه گولكون با رقص شكم خود بهمراه گيتاريست اسپانيولي ما زيباي ماة رقاصاي بليط براي دو شما را مسحور خود خواهد كرد بهPablo Neruda رودان پابلو

خواهد شد بفرما حسابدونفر ي يك نفر ليرةنود و نه مميزنه و چهل و نفر صدبه و برادر برابرآداب ورسوم و مباني حسن همجواري تو بشقاب از نظر حفظ

دريافتن همصحبت براي شخدمت هاي هتل تعليمات الزم داده شده تا با مهمانانيپنمايند بطور خصوصي با پيشخدمت ها سساعات بعداز نيمه شب همكاري

و و شامي بود و روزي نخواهد شد مشورت فرمائيد شكايت در مورد كاال پذيرفته از عقب وارد شوندي سوار شدن امسافرين محترم بيقوت تهقان كقاچي بر

نسون كروزو و يباهمانطور كه مهمانداران ما اينك نمايش ميدهند كاپيتان رساين توجه فرمائيد واسموكينگنميگويند به شامدخوبه شما خوش حواريونش

حزام النجاة تحت المقعد در ارتفاع سي سه هزار پا پرواز تنگتان را محكم ببنديداز پنجره به بيرون خم ر بقيامت لطفاًارد چنانكه هواپيما سقوط كرد ديدكخواهيم

پنجره به بيرون خودداري فرمائيد از نشويد از ادرار كردن واخ تف انداختن

Page 188: سفر شب

بهمن شعله ور / شب رسف ١٨٢

نقليه درها را باز نكنيد در هنگام ايستادن از توالت استفاده ةتاايستادن كامل وسيلو نكنيد از انداختن پاكت استفراغ و دستمال كاغذي و دستمال سفره و پوشت

مهمانداران ما وسائل در چاهك توالت خودداري فرمائيد در حين سفر لچكاز مهمانداران تقاضاهاي خارج از نزاكت فراهم خواهند آورد لطفاًراحتي شما را

هنگام حركت در راهرو خودتان را به مهمانداران نماليد مسافرين طفاًلنفرمائيد درحين بينسون كروزوادرجه دو بداخل سالن درجه يك سرك نكشند كاپيتان رراست ما سمت ك درنسفر توجه شما را بمناظر جالب توجه جلب خواهد كرداي

شهر بغداد قرار دارد كه بسبب دوري مسافت ديده نمي شود متشكرم اينك در متشكرم ديده نميشوددرياي مديترانه قرار دارد كه بسبب تراكم ابرها ماسمت چپ

مهمانداران زميني ما اقامت باال نياوريد در شهر بيقوت فرود ميائيم سعي كنيد اينك سينيوريتا ا و سالوته سينيوريموس ابنژور مادام ندنآرزو ميكبراي شماخوشي را

Tereu فرماسيون رزرواسيونر انفرماسيون Natürlich با شب توقف در يكآدرس تيلقرافي نتينتالونتركعبيقوت دراوتيل زيباي فينيسيا) مخرج فرانسه(

يداز پاك كردن كفش با پرده و نازبالش خودداري فرمائ لطفاً Inhotelcor راينهتلككش نرويد از شما صميمانه دعوت مي شود تا از غذا و مشروب را منوهاي لطفاً

9مهمانان از ساعت دراختيار كلية استخر شناي روباز حرارت معتدل ما كه مجاناًشب براي رسيدن به ناحيه استخر لطفا از آسانسور سرسراي عقب 7صبح تا

ستخر و بالعكس ربدشامبر يا متمني است در سر راه خود به ا استفاده فرمائيدپاداشته باشيد از آوردن حوله هاي حمام بناحيه ه تن ونعلين به پيراهن اسپرت ب

مامور استخر حوله در اختيارتان ضمنا مديريت هتل استخر خودداري فرمائيدمتمني است از هل دادن يكديگر توي آب از واالنس زدن روي نردبان كنار استخر

يشدن زياده از حد به ران شكاف سينه و باسن خانمها خوددار خيرهاز و زير آبي رفتن ماليدن دست به بدن خانمها ونشگون زدن فرمائيدهنگام شيرجه

ممنوع است متخلفين به پرداخت دو برابر عين يا معادل گرفتن از كپل آنها اكيداًيا هر سه محكوم و تراشيدن سر يا سبيل يا ابرو و يا هر دو و خسارت وارده

تاديبي كه كمتر از پنجاه و سحبه خواهند شد در صورت تكرار تخلف بزهكار ب بيشتر از صدو پنجاه سال نباشد محكوم خواهد شد تبصره درصورتيكه زن مورد

تجاوز از اين كار شكايتي نداشته و عالوه بر اين ادعا كند كه از اين كار لذت برده در غير اينصورت به اعدام و سپس صد راثابت كندبزهكار ناجار است ادعاي زن

هنگام Ignorantia Juris neminem excusat13ضربه شالق محكوم خواهد شد براي دوستان خود در بار Sous la merبنام بار زير آبي ما ةشيرجه رفتن از پنجر

و كافي شاپ la cascade آبشاردست تكان بدهيد همچنين بار سرسراي ما بنام

.ندانستن قانون دليل بيگناهي نيست 13

Page 189: سفر شب

١٨٣ بهمن شعله ور / شب رسف

آماده پذيرائي از شماست براي راحتي L’Ameriqueما بنام ةبيست و چهار ساعت

قرار مالقات بگذاريد Sonnaدر عضالت خود با متخصص فارغ التحصيل ماويبروتراپي هيدروتراپي ژيمناستيك و بي دست بادست حمام حرات خشك ماساژ

آقايان بعد از ظهرها فيزيوتراپي بانوان صبح ها ماوراء بنفش و درمان با عةاشوگروه آرايشگرانش Alexander de Paris وپاقي دآرايشگر مخصوص ما الكساندر

Chicken Innما بنام ةوجوجه خان شدم ديوژن مي ماگر اسكندر نمي بود منروي تراس ما بنام عصر Rotisserieكبابي Trader’s Vicبنام رستوران چيني ما

ةيه پاچآقا لطفاً غذاي شف در آسانسور نصب شده منوي l’Age d’orطالئي سالن كوكتيل روي قربون دستتون با كمي نون يه خورده ام آبليمو بيارين ديگه

كاكل تراس ما بنام Le panache در كلوب شام ما بنام طاووس سرخ Le Paon Rougeپرمغز ةستار

مارك كالس باالي ما شعبده باالهمراه با Cilia سيلياما فرانسوي ةو چهارچاندختران مكش مرگه ماي شما را سرگرم خواهند كرد همچنين رقص آنتوني

ما پلي بار زنان Go Go Girls "بيا بيا"دختران ه و بال Bunny Bumper خوش كپليعني مي توانند به بيست و هفت هستند "كثير المخارج" لينگوال يا بزفان طبري

Gambeiچين Prositاطريش : اين ترتيبزبان مختلف بشالمتي بگويند بآلمان À votre Santeفرانسه Kipis فنالند Cheersانگستان Na Zdarچكسلواكي

Zum Wohl يونانStiayinnasis هلندOp uw gesonheid بسالمتي ايران éSalut ايتاليا Consonti نزيواند Lahainاسرائيل Slantéايرلند مارماالت زياد

Boa Saludeپرتقال Na Zdraviلهستان Skollنروژ Satu Ampat Jalanمالزي اسكاتلند Skalسوئد Salud y pesetasاسپانيا Salamat پاكستان Zdravoروسيه

Slanch-i-Bha تركيهرِشه فerefeŞ امريكاBottoms up ويلزIechyd Da هاي زنكنند ختيار اما مي توانند به هفت زبان سكوت هاي بارزن Zivioيوگسالوي

تمنا و مست نشوند بخورند مشروب نما بار ما ميتوانند تمام شب را آب چائيدر صورت اضطرار اطاق هاي خود خودداري فرمائيد ياه هاي بار بزناز بردن دارد

هر كه دارد امانتي موجود بسپارد به بنده بيت اشياء قيمتي خود را به ميز بسپاريدهاي بار نيز زنو وقت ورود نسپارد اگر شود مفقود بنده مسئول آن نخواهد بود

هفت و نه قابل مواخذه نيستند متشكرم صبحانه بين ساعتمقام غير مسئولند يعني :پرتقال كريب فروت آناناس بيضتان :عصير: ليزيجفطوركنتينتال و فطوران و نيم

لب االفطار طالرجاء تعليق .جامبون .دقيقه 3مسلوقتان جه مقليتان سكرامبل اوعالتز طلبات الرجاء توضيح االصناف المطلوب مع بيان عددا.خارج الباب مساء

را تنگتانسيگارها را خاموش كنيد .دستگيره بيرون در آويزان كنيده عجوني لطفا بپندي الهور مهمان اچي راولقك )نسهبا مخرج فرا(در نزول ميكنيممحكم ببنديد

ةرابط :سطقمپاني در بهترين هتل شهر ناهار شام و نوشابه هاي غير الكلي نو

Page 190: سفر شب

بهمن شعله ور / شب رسف ١٨٤

موجر و مستاجر باشد بين ةهيچ رابطه اي كه مبني بر رابط: مديريت و مشتريانقمپاني يا هتل از يكطرف و مشتري يا مهمان از طرف ديگر وجود نخواهد داشت

حق را براي خود محفوط ميدارد كه يك يا تمام اطاق هاي اشغال اين مديريتمحفوظ ميدارد حق را براي خود مديريت اين شده توسط مشتريان را بازرسي كند

هيچ گونه دليلي از هر يك از مشتريان خود بخواهد ةكه بدون اخطار قبلي يا ارائفتن يا زيان وارده به كه اطاق خود را تخليه كنند مديريت خود را مسئول از بين ر

اموال و مايملك ساكنين يا مشتريان يا مهمانان بهر علت و سببي ازجمله اعمال خدا دشمنان جنگ انقالب آشوب داخلي آتش سوزي زلزله دزدي و غيره نمي

دفتر بسپارند و از دفتر ه ء ذيقيمت خود را باداند از ساكنين دعوت مي شود كه اشي نسپارد اگر شود مفقود بنده مسئول آن نخواهد بود نددار كشيك رسيد دريافت كن

صورتحساب ها بمحض ارائه مي بايستي پرداخت شوند چك پذيرفته نمي شود براي اجتناب از هر گونه سوء تفاهم اثاثه تا هنگام پرداخت كامل صورتحساب از

خود را محق ميداند كه اطاق هر يك از مشتريان هتل خارج نخواهد شد مديريتن ياشغال نموده بد فوراً كه بدون پرداخت صورتحسابش هتل را ترك كند را

منظور اطاق او را باز كرده و اثاثه او را ضبط كندو در موقع مقتضي آنرا مصادره درخواست ة نمايد چنانچه شخصي طي بيست و چهار ساعت از تاريخ ارائ

در تابلو باز بزند نامش پرداخت صورتجساب از طرف مدير از پرداخت سراين اقدام عالوه بر هر گونه اقدام ديگري خواهد اعالنات هتل آگهي خواهد شد

ساكنين مسئول هر گونه خسارتي خواهند .بود كه مديريت بر ضد او بعمل آورديا خدمتكاران شخصي بود كه از طرف ايشان مهمانانشان جانوران دست آموز و

ساكنين هتل خواهش مي زمنقول وارد آيدا شان باموال هتل اعم از منقول و يا غيراز چراغها بادبزنها وغيره و بخصوص هنگام ترك دهاشود هنگام عدم استف

از ساكنين هتل خواهش ميشود هر گونه مايحتاج اطاقهايشان آنها را خاموش كننداز هتل خريداري كنند طبق آئين نامه هاي مالياتي مشتريان را خود ةشراب وغيرد شراب و مشروبات الكلي با خود به سالن هاي عمومي بياورند حق ندارن

در ) ب( در ايوان ها يا راهروها بخوابند) الف( مستخدمين مهمانان حق ندارنداستعمال )د( در سالن هاي هتل غذا سرو كنند) ج( اطاق مشتري رخت بشويند

هتل اكيداًدخانيات توسط مستخدمين مشتريان در ايوان ها راهروها و سالن هاي هيچگونه سفارش شفاهي از طريق مستخدمين پذيرفته نخواهد شد ممنوع است

نبايد بدون اجازه مديريت در اطاقها نگهداري شوند )الف(سگ و ساير حيوانات در صورتيكه براي ديگر مشتريان مزاحمت توليد كنند بايد فورا خارج گردند )ب(بايد هنگام ورزش يراق به گردن داشته )د(نبايد به داخل سالن ها برده شوند )ج(

باشند هزينه نگهداري سگ دو روپيه در روز خواهد بود و هيچگونه غذايي از طرف هتل آماده نخواهد شد از مشتريان تقاضا مي شود چنانچه شكايتي دارند آنرا

Page 191: سفر شب

١٨٥ بهمن شعله ور / شب رسف

به مدير هتل تسليم كنند تمام مستخدميني كه براي گرفتن انعام به مشتريان كتباًبه مدير هتل گزارش شوند بوقدرافنديم واينك شهر زديك مي شوند بايد فوراًن

يضرت غفران پناه لوراعمستطاب الهور باغ شاالمار مسجد بادشاهي مرقد منّهان قلعه االصل ملكه نورجة ايراني شاه آرامگاه شاهزاددابنورالدين محمد جهانگير س بين سه و دوازده سال هر رأ ل س دوازده پيسه اطفاسلطنتي بهاي بليط هر رأ

معتبر از ةشش پيسه از محصليني كه بهمراهي معلم با در دست داشتن معرفي ناممربوطه مراجعه نمايند هر راس شش پيسه وصول خواهد مدرسةمدير يا رئيس

ةنجا بلكه در داخل دروازيشد در روزهاي جمعه و روزهاي عيد بليط نه در ااهد شد كتاب راهنما از گيشه تهيه فرمائيد مختصر و مفيد عالمگيري فروخته خو

حميد سرهنگ دوم سابق ژاندارمري سرپرست قسمت اج مولوي محمدحاثرالهمايوني ةكليه حقوق محفوظ بها پنجاه پيسه قلع) بازنشسته(باستانشناسي بررسي

ادشاهي منسوب به بشمال غربي شهر در برابر مسجد عظيم ةدر الهور در زاويعالمگير اورا نگزاب واقع ميباشد براي اولين بار در تاريخ در جنگهاي امپراطور

سلطان پدرفيمابين جايپال فرمانرواي هند و شاهي پيشاور و اميرسوبوختيكين كه نام الهور بر مي خوريم ودر الهور بوده ادشاهان افعانستان ببمحمود غزنوي از

سپس نخستين سلطان دين قوري بود وسلطان قطب الدين آيباك كه غالم شهاب ال وگان ريغ رحمت را سركشيد وچامپراطوري موسولمان هند شد در حين بازي

كنوني ةموغول برهبري جينگيزخان قلع ةگورش تا بدين روز برپاست پس از فتنالهور بدست سلطان اكبر كبير برپا شد و اين شاه برج قصر سلطنتي شاه جهان

ةبدان نام خوانده مي شود كتيب است و اينك عموماً است كه مدخل شيش محالپارسي بر سر در دروازه ذكر مي كندكه امپراطور شاه جهان ساختمان اين بنا را

1041كه بنام شاه برج ناميده ميشود و البته شامل اين دروازه نيز هست بسال ان داد و ميالدي كه چهارمين سال فرمانروائيش بود فرم 1638هجري مصادف با

معمار همايوني عبدالكريم كه متصدي ساختمان بود تاريخ اتمام را در اين كلمات 1041يعني سال دااميد است كه اين برج رفيع هماره از گزند در امان بمانيافت خوانده مي شود و پلكان دروازة فيليا Hathi Pol هاتي پلو اين دروازه .هجريا فيل هاي همايوني كه رمعروف است زي پلكان فيليا Hathi Pair هاتي پيرآن بنام

قلعه داخل واز آن خارج مي كردند از اين پلكان استفاده مي ه ني را بيوبانوان هما كريشناجواني نور غربي صحنه هائي از كودكي و او اين نقش هاي ديو ردندك

است و اين ويشنواست كه باعتقاد هندوان هشتمين تجسم اموترهندوي ةراجاست و اين ديوان خاص يا بزفان Hammamحمام همايوني از انواع حمام تركي

است و اين خوابگاه دولت خانه جهانگيري يا بزفان Diwan-i-Khas اردومغول )بالكن(است تعمير كرده جهانگير و اين جهروكه Khwabgahبنگالي

و اين همه 1566 اكبر تقريبا سنه ةكرد رشاهنشاهونيكي جاي نشست تعمي

Page 192: سفر شب

بهمن شعله ور / شب رسف ١٨٦

منسوب به دوران امپراطور شاه جهان شوهر بانوي تاج در آغرا است و اين و اين اطاق پذيرائي يا بزفان پشتواست Qatriقاطري يا بزفان هندو ةتوپخان

اي دراز است بزفان بزرگ ديوان عام كتيبه ةر باالي دروازب و است مخاتيب خانادوازدهمين سال دست يافتن به تاج و تخت در :فارسي نستعليق بدين مضمون

كيومرثي در شوكت و سكندري در الهي سليماني درحشمتةامپراطور بزرگ سايبادشاه )اكبر(پسر امپراطور جالل الدين )جهانگير(سالحداري امپراطور نورالدين

سرپرستي ه د بيهجري اين قصر ميمون به انجام رس 1027غازي در سال چاكر مامور خان وفادار و اين اتوبوس قمپاني هواپيمائي حقيرترين شاگرد و

و روانه شدند كه ناگاه ستاره را دنبال فرمائيد اورشليم لطفاً راهيمسافرين محترم آن ستاره اي كه در مشرق ديده بودند به پيشروي ايشان مي رفت تا فوق آنجائيكه

ح روز شباط ك هشت ونيم صبربايستاد در اين ساعت مبا طفل بود رسيدهپانزدهم ماه مبارك ذيحجه بسال هزار ونهصد واندي از سالهاي خداوندگار ما عيسي مسيح وتو اي بيت لحم در زمين يهود از ساير سرداران هرگز كوچكتر نيستي زيرا كه از تو پيشوائي بطهور خواهد آمد كه قوم من اسرائيل را رعايت

غرق درسرور و خوشي صدهزار و فرودگاه بين المللي بيت لحم خواهد نمودورود شاهداين روز ميمون ومبارك و نيز شاهد هاله لويا مستقبل و فريادهاي

منجي ما عيسي مسيح و بانوي او آنكه زماني دختر ما بود و ا ينك بانوي ماست نهاد چه بما پسري عنايت خواهد شد و جهان خواهده ان ما فرزندي پا بيچه درم

بنام . صلح خواهد بود ةسرمدي و شهزاد، پدرخداي قدير نام او شگفت، رايزن، .سوس سكسوس پلكسوس آمينكلقدس نپدر و پسر و روح ا

اي اورشليم اي اورشليم كه قاتل انبياء و سنگسار كننده مرسلين خودهستي آيا

14همين است آنكه اشعياء نبي از او خبر داده است؟

سو مي رود يكه پرده ب

نورافكن هاي . تمام چشمها به هواپيما دوخته شده .حضاركف زدنهاي ممتد زيباي نوراني برنگ ةفرودگاه همه روي در هواپيما افتاده و دور در هواپيما يك هال

. وداما در باز نميش.مشتاقانه انتظار مي كشندهمه .ست كردهرقوس و قزح د .دي رساز بيرون صداي موزيك خفيفي بگوش م.تماشاچيان همچنان كف مي زنند

جماعت بازوبندهايكنار باند فرودگاه يك عده جوان با لباس هاي پيشاهنگي و جادوگر "فرقه و "كبير اژدها كالنتر"ميانشان . كوكالكس كالن سرود مي خوانند

.قياس كنيد با انجيل لوقا، باب سيزدهم، آيه سي و چهارم، و نيز با انجيل متي، باب سوم، آيه سوم 14

Page 193: سفر شب

١٨٧ بهمن شعله ور / شب رسف

در . با عالمت فلش مشخص شده اند "همايوني شواليه هاي سفيد كوكالس كالن

اين موقع در هواپيما باز مي شود و منجي ما عيسي مسيح با صورت تكيده و ريش نورافكن ها .در يك سرداري بلند سياه ظاهر مي شود افتادهسياه و چشم هاي گود

وپ ها شروع به شليك مي ت. هاله درست دور سر قرار بگيرد جابجا مي شوند تاصداي شيپورها شنيده مي شود و .به آسمان بلند مي شود لويا ههالكنندو فرياد

كوكالس كالن . مي كنند 15Hail to thd Chief موزيك شروع بنواختن آهنگ ةدست Move Them Niggers North16خواندن آهنگ محبوب تابستاني خود ه شروع ب ها

را John Birch Societyكه پرچم جماعت جان برچ پيرهن سياه جوانهاي. ميكننددر اين موقع . روندمي رژهمي زنند 17Sieg Heilروي سرهايشان گرفته اندو فرياد

ها شروع ي هارچبسرود كوكالكس كالن ها بپايان رسيده و آنها هم همراه جان كه قفسئي ها چهارچرخه بالفاصله. بقدم رو مي كنندو از باند خارج مي شوند

گالدياتورها بانيزه و شمشير و ،مي شونده صحنفلزي بدنبال مي كشند وارد هاي و فرياد ،سپر بقدم دو از قفس ها خارج مي شوند

Ave Caesar, morituri te salutant18 و پسران و ثنا ميتراوداز دهان كودكان و شيرخوارگان حمد . ميدان را پر مي كند

Ducit Amor Patriae19با صفوف منظم و پرچمهاي رنگارنگ با فريادهاي مدارسو جيغ مي زنند در صف عقب دختران مدارس پا مي كوبند. نزديك مي شوند

و ،موهاي بلند فرو ريخته، با بانوي ما مريم عذرا با ميني ژوپ "!ژاكي !ژاكي"نورافكن . مي ايستد خود و كنار خداوندگار از در هواپيما بيرون ميايدچهره مهتابي

فرياد جيغ دختران .سر او درست ميكنند دور ينوراني ديگر ةها بالفاصله هال ةدست. به اوج خود ميرسد و يك لحظه همة صداهاي ديگر را خفه ميكندمدارس

دوربين هاي . ميكند 20The maid of the Mountains موزيك شروع بنواختن آهنگها روي چهار چرخه ها عقب و جلو و باال و پائين مي روند و عكاسها تلويزيون

در اين موقع فرياد گالدياتورها از طرف ديگر ميدان بلند . عكس ميگيرندتند و تند گالدياتوري روي سينه . ميشود و همه چشمها يك لحظه به آنطرف متوجه مي شود

.مارشي است كه هنگام ورود رئيس جمهور امريكا مي زنند "درود به رئيس" 15 "!به شمالبفرستيد كاكا سياه ها را " 16 .بود در زمان هيتلر ها شعار نازي "سالم بر پيروزي" 17هنگام ي روم باستانگالدياتورها شعار ".سالم قيصر، آنها كه رو بمرگند بتو درود مي فرستند" 18

.ميدان نبرد ورود به "ن پرستي شعار ماستوط" 19 "دختر كوهستان ها" 20

Page 194: سفر شب

بهمن شعله ور / شب رسف ١٨٨

كارد را روي قلب او گذاشته وبسوي منجي ما عيسي ،ديگر نشسته يك گالدياتور انوي خودنگاه مي كندعيسي مسيح يك لحظه به چهره ب. مسيح و بانو نگاه ميكندولي گرداند مي بر از گالدياتورهارويش رااز فرط تاثر و چون جوابي نمي بيند

،فرياد شوق از همه بلند ميشود. ميدارد انگشت شستش را در هوا رو بپائين نگه در. و خون به بيرون فواره مي زند ،قلب حريف فرو مي كندرا در گالدياتور كارد

شاعر ملي "قاصد مرتد"بالفاصله . 21آوزاي در رامه شنيده مي شود هنگاماين زيبائي از ةو قطعمي پرد اسكاتلند تحت تاثير عواطف آني خود روي چهار پايه

:دكلمه مي كندمكبث شكسپير را Bleed, bleed, poor country! Great tyranny, lay thou thy basis sure, For goodness dare not check thee!

شاعر ملي ةمنجي ما عيسي مسيح كه از دكلم. كف مي زنندحضار بشدت :مي گويندغليظ اسكاتلندي ةاند با لهج اسكاتلند بسيار خرسند شده

From scenes like these Auld Seotland’s grandeur springs22

مايلندبشدت ابراز احساسات مي كنند ودختران مدارس گوئي كه جماعتبانوي ما نيز در اين اقتراح ادبي شركت كنند باز بشدت پا مي كوبند و فرياد مي كه

به پله هاي هواپيما كلوزآپدوربين هاي تلويزيون براي يك "!ژاكي !ژاكي"زننددوربين هاي از پله ها ديوهاوعكاس ها با ميكرفن وانزديك مي شوند و مخبرين ر

. گ مي شود و با عجله بداخل هواپيما ميدودبانوي ما كمي رنگ برن. باال مي دوندازاطلس سفيد در حاليكه موهايش را مطابق لحظه اي بعد با يك لباس بلند شب

لحظه .ظاهر مي شود ليدي مكبثمدل كلئوپاترا از پشت باال برده است در نقش .اي مي ايستد تا هلهله تماشاچيان فروكش كندو سكوت همه جا را فرا بگيرد

:ع مي كندآنوقت شرو اما كه مي توانست گمان برد كه پيرمرد

هنوز اينهمه خون در تن داشته باشد ؟و هورا و سوت بلبلي بلند مي شود و دخترهاي مدارس صداي فرياد

"!دوباره !دوباره"و عده اي داد مي زنند "!ژاكي !ژاكي" پاكوبان فرياد مي زنند

.قياس كنيد با انجيل متي، باب دوم، آيه هيجدهم 21 :شاعر اسكاتلندي Robert Burns شعري از رابرت برنز 22 از صحنه هائي اين چنين" ".شكوه اسكاتلند كهن سرچشمه مي گيرد

Page 195: سفر شب

١٨٩ بهمن شعله ور / شب رسف

و دستهايش را بهم مي مالد شروع مي آنگاه ليدي مكبث در حاليكه نيم رخ ايستاده

:كندعطرهاي عربستان اين دست خرد يتمام :از اينجا هنوز بوي خون مي آيد !واي !واي !واي. دستر درا نتوان

بالفاصله آمبوالنس هاي آتش نشاني از .اي ازخانم ها غش مي كنند عدهآژير كشان دور ش كرده ها را سوار مي كنند و غآشيانه هاي خود خارج مي شوند،

پله هاي هواپيما مي دوند و بسوي كاشان سرخ ةعده اي با يك كنار. مي شوندوبرو نگاه مي كند و منجي ما عيسي مسيح به ر. كناره را روي پله ها مي اندازند

خداوندگار تكيده و ريش بلند ةچهره ليدي مكبث ب. در پايين رفتن ترديد دارد :مي گويدوشش در گخود نگاه ميكندو آهسته

براي . ميتوان خواند چيزهاي شگفتين شما كتابي است كه درآ ةسرور من، چهر .روزگار مانند شويده فريفتن روزگار ب

. Non Possumus23.زير لب زمزمه ميكندو كشد عيسي مسيح صليب مي منجي مالبهاي خويش ه زبانهاي خود بمن تقرب مي جويند و به قوم ب اين "سپس ميگويد

24".مرا تمجيد مي كنند ليكن دل ايشان از من دور است :ليدي مكبث لحن صدايش را كمي بلند مي كند

سرباز و ترسيدن ؟ !شرم آور است سرور من، شرم آوردوربين هاي سينما و تلويزيون . جلو مي رانده و با آرنج خداوندگار خود را ب

بسرعت عقب مي روند و مخبر راديو در حاليكه پس پس ميدود توي ميكرفن : فرياد مي زند

منجي ما عيسي .دنيحاال مهمانان عاليقدر دارنداز پله هاي هواپيما پائين مياار با وق عقببانوي ما از . سعي مي كنند لبخند بزنند. مسيح درجلو هستند

درحاليكه با دست راست پائين دامن لباس شبشون رو بدست گرفته اند و با دست هب. چپ كيف ساتن سفيدي رو به سينه فشار ميدهند و لبخند مي زنند پائين ميايند

صف اول عبارت هستند از بزرگان اورشليم و . صف مستقبلين نزديك مي شوند سپرنس ملكم و پرن رك؛هاملت جوان شاهزاده دانما:بترتيب .اصحاب حضرت

نفرتيتي دختر روم؛ ةملكزاد رن نامداالاسكاتلند؛ امير ارس دونالبين شاهزادگانپولونيوس صدراعظم ملقب به شمعون هيروديس تيترارك جليل؛ فرعون مصر؛

بزرگ عبدالرزاق ابن حسن ةپطرس؛ افيليا دختر پولونيوس صدراعظم؛ خواجوزير انطباعات و وظايف و موقوفات و الميمندي وزير ملقب به يعقوب حلفي

).التين( "نمي توانيم" 23 .نهم انجيل متي، باب پانزدهم،آيه 24

Page 196: سفر شب

بهمن شعله ور / شب رسف ١٩٠

عدالت و ديوان بلخ؛ پيران ويسه صاحب ديوان و مستوفي و سررشته دار ممالك ما عيسي مسيح را گرفتار منجي محروسه ملقب به يهودا اسخريوطي، كه همو

ساخت؛ پنطيوس پيالطس والي يهويده و اورشليم؛ مكداف اسپهساالر ارتش پادشاه و اسپاهبت فردوسي سپهساالر :اسپهساالران طيباريوس قيصر روم اسكاتلند؛واينان

خداوند جنگ و سردار كل عساكر، اصفهبد امير اسپهساالر خراسان،اصفهبد و وزير اصفهبد امير ،سيستان و بلوچستان اصفهبد امير اسفهساالر،امير اسفهساالر مازندران

تمل بر شدوم م صف .واصفهبد امير اسفهساالر خوزستان، اسفهساالر فارسمجوسيان كه بتعقيب ستاره براي پرستش عيسي مسيح بن داود بن ابراهيم

نحشون :عبارت از ،ادشاه يهود به اورشليم آمده اندبخداوندگار و سرور و عباس افندي ايلچي قطاطور كبيرامپراطور شلمون كاهن اعظم كنايس يهود؛

پطر كيبر تزار الياس ايلچي پيتر؛آندرياس ايلچي پاپ اعظم و كليساي سن ؛عثمانيچي ناپيليون ايمپراطور ل؛ جنرال غاردان ايHis Most Catholic Majestyروس

و دربار انگريز ةياحضرت ملكلچي علمستر شوستر اي ؛25Stupor mundiفرانسه واالحضرت و چي ينگه دنياي شمالي؛لسنت جيمز؛ حضرت كريستف كلمب اي

مكزيك ةايلچي اياالت متحد بازها، و خانمازهاسلطان كالن ب، پرنس آقا خان.Estados Unidos Mexicanosهاي هاي خردمند در حاليكه مشعل اينك باكره

روشن بدست دارند و يك دست الي پا ميمالند به بانوي ما نزديك مي شوند و او هاملت .صف مستقبلين نزديك مي شونده خداوندگار ما ب .را احاطه مي كنند

منجي .دو تقاضاي آمرزش ميكن ميزندزانو د،جوان شاهزاده دانمارك صليب ميكش ايمان تو گناهانت"ميگويندن را روي سر او ميگذارندو اما عيسي مسيح دست چپش

سحاق استوار ااما من عهد خود را با .در دانمارك همچون خود ما باش .را بخشيدكه نآنگاه خطاب به هاملت جوان بحكم آ ".اسحاق پسر ايام پيري من .خواهم كرد

در نباشد هيچ به ازشوي مادر نيست اندر آئين و شرط بادشاهي پون چگفته اند و ادشاه باشي پارسا باش و چشمباي پسر بدان و آگاه باش كه اگر " ميفرمايند

دست از حرم مردمان دور دار و پاك شلوار باش كه پاك شلواري پاك ديني است تا آخر و دن آن بر گيرمي شدن نخست شمار بيرون آهكاري كه در خواو بهر

بفرمائيم و اگر پير باشي يا بايدجنانك بگوي كه تا بنگريم آنگاه .نبيني اول مبينكه گفته اند اندر اين باب و جنانك نجوان وزير پير دار وجوان را وزارت مده از آ

:من مي فرمايم بيت بجز پير ساالر لشكر مباد

ون از هر جنس باشند اين جنس را بدان جنس جاما لشكر همه از يك جنس مدار تا آن ] الخشك مع الخشك اليتچسبك[جنس رابدين جنس مالش دهند نبمالندو آ

.لقب امپراطور فردريك دوم بود )التين( "مايه شگفتي جهان" 25

Page 197: سفر شب

١٩١ بهمن شعله ور / شب رسف

قوم از بيم اين قوم و اين قوم از بيم آن قوم بي طاعتي نتوانند كردن و فرمان تو بر

هزار غالم ترك داشت رحمود جهالشكر تو روان باشد و خداوند جد تو سلطان محاال پرنس ".هزار هندو و دائم هندوان را بتركان ماليدي و تركان را بهندوان و

من . ملكم و پرنس دونالبين زانو به زمين گذاشته اندو تقاضاي آمرزش مي كنند :جلوي منجي ما عيسي مسيح ميگيرم اميكرفن ر

به انگريز گريخته اند و در آنجا مي پنداشتيم كه پسر عم هاي خونخوار ما "ه جهان افعي زادگان .لعنت اهللا ،نانك آن سگ فرعونج .يبي رواج مي دهندذكاايز شما را بر آن داشت تا از خشم و غضب خداوند بگريزيد و طلب آمرزش ج

پرنس ملكم و پرنس دونالبين سعي مي كنند توضيح بدهند اما فايده اي » كنيد؟ .ندارد

26Roma Iocuta est. Causafinite est.

و "!مادر بخطا"روم با لفظ مبارك مي فرمايند ةارسالن ملكزاد واالحضرت اميربه همه چيز ،همچون زن قيصر باش" دختر فرعون مصر مي فرمايند "نفرتيتي"به

پاي منجي ما به اينك پولونيوس صدراعظم ملقب به شمعون پطرس ".همه كستو پطرس هستي و براين صخره " داوندگار بدو مي فرمايندخ. عيسي مسيح ميفتد

مان رابتو خواهم داد اما هر سو كليد ملكوت آ من كليساي خود را بنا خواهم كردبتو مي گويم كه در همين شب پيش از بانگ خروس سه بار مرا انكار خواهي هآين :به افيليا دخترپولونيوس ميفرمايند ".كرد

Why so wan and pale fond lover27 هميشه از ": خواجه بزرگ عبدالرزاق ابن حسن الميمندي وزير مي فرماينده ب ندان نبايد ترسيدكه وزير را و اگر جادشاه بكس را از جادشاه ترسان باش و هيبون مثال بچه مرغابي بود و جادشاه زادگان بادشاه خرد بود خرد مشمر كه مثال ب

ايد آموخت كه بس روزگاري بر نيايد كه تا وي از نيك بچه مرغابي را شنا كردن نبدست "ودا اسخريوطي ميفرمايند هبه پيران ويسه ملقب به ي 28".و بد تو آگاه گردد

:ويهودا مي گويد ".كسي كه با من در سفره است مرا تسليم مي كند آن

Non ego, milord.29

".استختم شده روم سخن گفته است، قضيه ":از سنت اگوستين 26شاعر Sir John Suckling از سر جان ساكلينك "عاشق مشتاق؟ اين چنين زار و رنگباخته چرا" 27

قرن هفدهم انگليسي قابوس نامه 28 ".گار من خداوند ،بنده، خير" 29

Page 198: سفر شب

بهمن شعله ور / شب رسف ١٩٢ اسكاتلند بر جاي خود آيا ": از مكداف اسپهساالر ارتش اسكاتلند مي پرسند

"استوار است؟ .افسوس كشور تيره بخت، از بازشناختن خود بيم دارد"و مكداف مي گويد

در آنجا هيچ كس جز آنكه هيچ .ديگر نمي توان آنرا مام ما خواند بلكه گورماستنمي داند خنده بر لب ندارد و آهها و ناله ها و فريادهائيكه دل آسمان را ميشكافد

نواختن . آنجا اندوهي جانكاه جذبه اي تازه مي نمايد: د و بشمار نميايدبر ميايناقوس مرگ را نمي پرسند كه در عزاي كيست و نيكمردان پيش از آنكه گل هاي

30".مي سپارند نافتخار كالهشان بپژمرد يا بيمار ميشوند جا : در پاسخ مكداف مي فرمايند

Rara temporum felicitate ubi sentire quae veils et quae sentias decree licet31

"از روم چه خبر؟"از پنطيوس پيالطس مي پرسند Ubi solitudinem faciunt, pacem appellant. "32":واو مي گويد

:و هم بدو مي فرمايندSi fueris Romae,Romano vivito more."33"

تو آنج شرط "فرماينداسپاهبت فردوسي در آئين و رسم اسفهساالري مي به ".تذبيرست همي كن بر طريق صواب

چي پاپ اعظم در پاسخ مكتوبي كه وي از موالي خود تقديم داشته لبه ايمنت آن داشتيم بدين شفقت كه نمود، زيرا كه زبان از .بقاش باد"است مي فرمايند

".زيادتي دل سخن مي گويد ايلچي پاپ اعظمSua Eccellenza آنگاه

Pontifex maximus صليب طالئي را كه بدست دارد بوسيده بگردناز ايلچي تزار روس يك جلد كالم اهللا مجيد چاپ افست .خداوندگار ما ميندازد

. ان سرخ دليري تقديم مي كندراه با يك نشجامعه مسلمانان روس را هم فطرقي از نقره نحشون شلمون كاهن اعظم كنايس يهود سر يحيي تعميد دهنده را بر طب

در حاليكه سكة حضرت .بهمراه يك سكه طال مزين به تمثال قيصر تقديم مي كندقيصر ه آنچه را كه از آن قيصراست ب"مي فرمايند طال را در جيب ميگذارند

اين قطعه از نمايشنامه مكبث شكسپر در صحنه چهارم پرده چهارم از زبان راس نقل مي شود 30 هاز مواهب نادر اين روزها اينست كه آدمي مي تواند آنچه را كه ميخواهد بينديشد و آنچه را ك" 31

.تاريخ نويس رومي در قرن اول پيش از ميالد Tacitusاز تاسيتوس "مينديشد بر زبان آرد از تاسيتوسايضاً ".آنگاه كه بياباني ميسازند آنرا آرامش مي نامند"32 )قرن چهارم ميالدي( St. Ambrose.روز باز سنت ام ".اگر در روم هستي بشيوه روميان بزي" 33

Page 199: سفر شب

١٩٣ بهمن شعله ور / شب رسف

ايمپراطور فرانسه عاليترين نشان چيلاي ".بدهد،آنچه را كه ا زآن خداست به خدا

بد ويك بطر شامپاينوك پاي حضرت مي كرا بر قوزلژيون دونور دولتي فرانسه . اعال را جهت شام آخر تقديم ميكند "رزة"

ايلچي عياحضرت ملكه انگريز خداوندگار ما عيسي مسيح را به دريافت بانوي و 34"فرزند خاص امپراطوري انگليس"و نيز لقب Sir Jesusشواليه عنوان

Dame of the British Empireدريافت لقب بانوي امپراطوري انگليسه ايشان را ببنام ئيطالآب آزادي ةحضرت كريستف كلمب يك مجسم .مفتخر مي سازد

به خداوندگار ما تقديم ميكند و نيز بانوي ايشان را به "مامردم ينگي دنيا" "دختران انقالب امريكاة جامع" Daughters of American Revolutinعضويت

به گردن بانوي ما احاال يك دختر بچه خردسال حلقه گلي ر .تخر مي سازدفمعكاسها تند وتند .ما خم ميشوند و دختر بچه را در آغوش ميگيرند بانوي. ميندازد

به دختر بچه اشاره ميكنند كه لبخند بزند اما دختر بچه انگار نمي . عكس ميندازندو آنوقت و لبخند ميزند "پنير"و او مي گويد "پنير" به او مي گويند بگويد. فهمد

د از دختر هبانوي ما نميخوا .دارند دختر بچه را دور مي كنند 35.عكس ميندازندنهائي كه آبه .دميكن او با چنگال صورت خودش ر دجيغ مي زن .ودبچه جدا بش

منجي ما عيسي مسيح زير .فحش هاي چارواداري ميدهد ددور ميكنن ابچه ر ددارنمجله بانوان نزديك ةبالفاصله نمايند. ساكتش مي كنندبغلش را مي گيرند و

يلت ، بيك راهنماي كامل اتيكت اثر خانم واندر – و سه جلد كتاب نفيس ودميشكه عبارت .Ph.D. ، R Swaroop M.D نوشتةيك خود آموز تخصصي عشق بازي

كشورها كه موبمو بر اساس ةاست از يك راهنماي عملي براي مردان و زنان كليهندوان نوشته بازياب عشقتك كاماسوتراراهنماهاي شرقي عشق بازي ازجمله

در . به ايشان تقديم ميكند Ladies Guide to Bobby Kennedy36جلد يك شده وهمين موقع عمليات ورزش باستاني بميانداري پهلوان رستم بعمل مي آيد و در

ب عكس مزين به تمثال خاتمه نماينده باشگاه از فرصت استفاده كرده يك جلد قادر ا ين .موالي متقيان علي ابن ابيطالب را به منجي ما عيسي مسيح تقديم مي كند

نظام .ه قاره هندوستان داده بودندحيدر آباد در شب )فرمانرواي(اين لقبي بود كه انگليس ها به نظام 34

هندستان بر عليه كمپاني هند شرقي همراه با انگليس ها بر عليه ملت خود 1857حيدر آباد در انقالب با انگليس ها مي جنگيد از پشت بر وي تاخت "مراتا"پادشاه Tipu يپوتوي هنگامي كه سلطان . جنگيد

. واو را شكست دادچيز و عكاسها براي اينكه عكس با لبخند بيفتد باشخاص مي cheeseدرزبان انگليسي به پنير ميگويند 35

.كلمه را بگويند ينگويند كه ا .بانوانبراي "بابي كندي"ماي نراه 36

Page 200: سفر شب

بهمن شعله ور / شب رسف ١٩٤

صنف نجار در حاليكه صليب بزرگي را كه ساخته اند ةموقع نمايندگان اتحاديبدوش ميكشند به منجي ما عيسي مسيح نزديك مي شوند و در حاليكه زير بار

و از چهره هاي آفتاب سوخته شان عرق جاري است از صليب كمرشان خم شده منجي ما در .ودمنجي ما عيسي مسيح ميخواند كه هديه شان مورد قبول واقع بش

ان كنجار بودن خوداحساس افتخار و غرور مي كند با لبخند سر ت بچهحاليكه از ق در ينكه هديه شان مورد قبول واقع شده غراميدهند و نمايندگان صنف نجار از

نمايندگان صنف آهنگر در . خوشي مي شوند و شروع بخواندن هاله لويا مي كنندنزديك مي 37حاليكه تاج بزرگي را كه از سيم خاردار ساخته اند حمل مي كنند

از منجي ما عيسي مسيح مي خواهند كه منت گذاشته هديه استغاثهشوند و با ا مي رهو كف ميزنن و. اقع مي شودهديه شان مورد قبول و. شان را قبول بفرمايند

يك سر بزرگ سرهاشان با نزديك كردن ،بعد دور هم جمع مي شوند .كشندعكاسها از صليب .ميگذارندسر خودشان بر سيم خار دار راو تاج درست ميكنند،

نمايندگان سنديكاي كاميونداران با يك كاميون .و تاج سيم خاردار عكس ميگيرندلشان قبول بشود تا ناقاب ةو استغاثه مي كنند كه هدي نزديك مي شوند هدوازده چرخ

اما نمايندگان .الاقل براي حمل صليب و تاج خار دار مورد استفاده قرار بگيردكارگران صنف نجار و صنف آهنگر حاضر نيستنداز صليب و تاج خار جدا

و سرهاي ميگويند تا آخرين نفس صليب و تاج خاررا روي دوش ها وبشوندميشود و كارگران همانطور كه توافقي پيشنهاد باالخره.خودشان حمل خواهند كرد

تاج خار را بر سرو صليب را بر دوش دارند سوار كاميون مي شوند و شروع مي از اينكه بعضي هاشان جداً. كنند از همانجا براي دوستان خود دست تكان دادن

هاشان براي عكاس ها دست تكان سوار كاميون شده اند خوشحالند و بعضي با كه در اين موقع نمايندگان دهقانان . ميدهندكه بلكه بازعكسشان را بگيرند

هر كدام زنبيلي از گندم، جو، برنج، كشمش، و پاي برهنهلباسهاي دهاتي محلي خرما و غيره در دست دارند وهر كدام بزبان محلي خود آوازي مي خوانند نزديك

شان را اهداي. و پاهاي او را ميبوسند ي منجي ما عيسي مسيح ميفتندمي شوند و بپانگر تند وتند هع شده بار كاميون مي كنند وكارگران نجار و آقكه مورد قبول وا

پولونيوس صدراعظم از اينكه .شروع ميكنند بخوردن كشمش ها و خرماهاو به منجي و كشمش ها را مي خورند معذرت مي خواهد هاكارگرها دارند خرما

بانوي ما مي .ما عيسي مسيح و بانو ياد آوري مي كنند كه كارگرها گرسنه هستند

هنگام مصلوب كردن مسيح وادارش كردند صليب بزرگي را بر دوش بكشد و بعد بر سرش تاج 37

".ست عيسي مسيح پادشاه يهودن ااي"ن نوشتند خاري گذاشتند و زير آ

Page 201: سفر شب

١٩٥ بهمن شعله ور / شب رسف

نمايندگان ه آنگاه منجي ما خطاب ب Qu´ils mangent de la brioche.38فرمايند

من علي الذين استضعفوا في نو نريدان "دهقانان بزبان شيرين عربي ميفرمايندنمايندگان ساير طبقات مردم از 39".وارثينائمه و نجعلهم اال االرض و نجعلهم

دانش ،، دانشگاهيان، معلمينجمله رانندگان اتوبوسها و تاكسي ها، كافه چي هافرقه هاي مذهبي، دراويش، كارمندان نمايندگان ،ورزشكاران ،دانشجويان آموزان،هاله لويا خوانان نزديك ائي و غيرهماعضاي سنديكاهاي كارگر ي و كارفر،دولت

هاي بزرگي حمل پالكاردپرچمهاي بزرگ رنگارنگ بدست دارند و آنها.ميشونددرود بر سرور و منجي و خداوند گار ما عيسي بن ها نوشته شده نمي كنند كه بر آ

همه از سر عشق و از براي پاداش و" .مسيح بن داود بن ابراهيم بادشاه يهوداز پشت . بناچار مردم را عقب ميزندكه پليس اندازه است ازدحام تا به آن 40"هيچ

صف پليس و مردم صداي جذاميان و مسلولين شنيده ميشود كه شيون كنان دولتي دانشگاهدر اين هنگام رئيس ".اي پسر داود بر ما رحمت كن"ميگويند

اورشليم نزديك مي شود و تقاضا مي كند كه خداوندگار ما با قبول يك دكتراي افتخاري در علوم الهي و بانوي ايشان با قبول يك دكتراي افتخاري در خانه داري

پيشنهاد مورد قبول واقع ميشود و همه . اورشليم منت بگذارند بر دانشگاه دولتيلباسهاي فارغ التحصيلي را بتن . كف زدن وهورا كشيدن مي كننده شروع ب

. ا را بسرشان مي گذارنده الهخداوند كار ما عيسي مسيح و بانو مي كنند و ك ".ك كمي تنگ استياين "حضرت مي فرمايند

ار ما ميخواهند كه چند كلمه اي براي طالب علوم الهي صحبت گاز خداوند : ايشان قبول مي كنند. ايشان را از زالل انديشي خود مستفيض فرمايندو كرده

را بحكمت اين جهان سر بدان و آگاه باش كه حق سبحانه و تعاليباي "ون ج .كي بر موجب عدل آفريد و بر موجب حكمت ،خيره آفريد نه ،آفريد

ح به از فساد وزيادت به از نقصان و خوب الدانستي كه هستي به از نيستي و صبرخالف دانش .به كردو به از زشت و بر هر دو دانا وتوانا بود و آنج بود به بود

دل بود و بر موجب جهل و فساد و خود نكردو بهنگام كرد و آنج در موجب عپس با صوفيان صافي باش وسنگ و ترازو راست دار و با عيال . گزاف نكردوننهاد

مبازان خود خيانت نكن و صناعتي كه كني هخود دو دل و دو كيسه مباش و با

هنگاميكه ،وب به ماري انتوانت ملكه فرانسه در قرن هيجدهمسمنپاسخ ".بهشان كيك بدهيد بخورند" 38 .به وي گفته بودند كه ملت فرانسه گرسنه هستند

وارث ملك زمينانرا نلم و ستم ضعيف شده اند منت گذارده آظما اراده كرديم كسانيكه در زير بار " 39 .جيدمقران ".وپيشوايان خلق قرار دهيم

Edmund Spencerاز ملكه پريان اثر ادمون اسپنسر 40

Page 202: سفر شب

بهمن شعله ور / شب رسف ١٩٦

براي كارشناس و ناكارشناس كار يكسان كن و متقي باش و اگر عالمي مفتي باشي يز جاك جامه باش و باك تن و ببسيار حفظ و بسيار درس با ديانت باش و

ش از آن خويش دان و از آن ديگران از آن ايشان وهمه كس را دزد دان تا يخوبي توانگران را دوست دارند هيز تواز دزدايمن باشد و بدان كه مردم عامه همج

اسب و جامه :و در مثل است كه .شمن دارند بي ضرريدنفعي و همه درويشان را تا اسب و جامه ترا نيكو دارد وايزد تعالي و تقدس بر من و بر تو ،رانيكودار

رحمت كناد و خشنودي من در تواثر كناد بحق محمد مصطفي وآله و عشرتهحضرت تمام ةخطاب 41 "الطاهرين و سلم تسليما كثيرا و الحمد اله رب العالمين

به طالب علوم الهي وقت داده ميشود تا اگر سئوالي دارند و حاال ده دقيقه شد : بله بفرمائيد. مطرح كنندمصلوب شدن و رستاخيز مجدد جنابعالي چه ةجناب استاد بفرمائيد فلسف :س

.بودمصلوب شدن بنده بيشتر يك نوع نمايش تبليغاتي بودكه تحت فشار تهيه : ج

ي مجدد من بيشتر بخواهش تماشاچياناما رستاخيز .كننده وكارگردان صورت گرفت خوششان ميايد Happy Endبود كه از داستان هاي

درس و نجناب استاد مقصود جنابعالي از پوشيدن اين لباس كهنه و م :س ؟نداري مي كنيده هستيد يا تظاهر ب Beatnickنتراشيدن ريشتان چيست؟ آيا

.لطفا يكي را عالمت بگذاريدگاميكه براي جنگ بخاطر آزادي و راستي بيرون هن"مكتوب است كه : ج

42".ميشوي بهترين شلوار خود را بر تن مكنجناب استاد بفرمائيد الغري شما در اثر نداشتن است يا نخوردن و براي : س

چاق شدن چه توصيه هائي مي فرمائيد؟ ?Expende Hannibalem: quot libras in duce summon invenies: ج استاد ، بفرمائيد بخت يار چه كساني است ؟جناب : س 43".بخت يار احمق هاست"مكتوب است كه: ججناب استاد بفرمائيد خوشبختي چيست و چگونه ميتوان آن را كسب : س

كرد؟

.قابوس نامه 41 .از هنريك ايبسن 42 Juvenal من گوشت در آن سردار بزرگ خواهي يافت ؟ از جوونال چند .ارذهانيبال را در ترازو بگ" 43

).ميالدي140?- 60?(هجونويس رومي

Page 203: سفر شب

١٩٧ بهمن شعله ور / شب رسف

ن يا كه ي،ان دراز بگريز و هرگز خادم كردن عادت نكنفاز دست زن ز: ج

يش به يك جنس مدار، تا از اما از زنان و غالمان ميل خو .ستا برابر خون كردندر تابستان ميل بغالمان كن ودر زمستان ميل بزنان و در .دو گونه بهره ور باشيهر

.خاصه در گرمابه گرم ،جماع كردن مشغول نباش البتهه گرمابه بO Sancta Simplicitas44

جنابعالي دوست بهتر است يا برادر؟ ةجناب استاد بعقيد :س .هبرادر نيز دوست ب :ججناب استاد بفرمائيد آيا رحم خوب چيزي است يا نه و اگر هست به :س

.چه كساني بايد رحم كردخردمندي كه زير دست بي خردي باشد و : سه كس بجاي رحمت باشند :ج

.قويئي كه ضعيفي برو مستولي باشد و كريمي كه محتاج لئيمي باشد چيست؟» نبرد من" كتاب معروفتان بنام ةجناب استاد نظر جنابعالي دربار :سآنها كه اين نوع چيزها را دوست دارند خواهند ديد كه اين از آن نوع :ج

45.چيزهائي است كه دوست دارند آيا اين كتاب را خود جنابعالي نوشتيد؟ :س .ديگران نوشتند و گناه آنرا به گردن من انداختند :ج ؟چه بود كتاب مقصود جنابعالي از نوشتن اين :س .به پا نوراماي ادبيات معاصر غوطت :ج

!بارك اهللاحاال دومين شركت كننده مادر برنامه بانوان دوشيزه .متشكريم جناب استاد :بفرمائيد مريم خانوم .مريم عذرا شغل خانه دار

كمال خوشوقتي است كه كلمات زير را براي شنوندگان ةبراي اينجانب ماي" شوي به يا با ذجون بو ه به وذاند دختر نابو گفته .بانوان تكرار نمايم ةمحترم برنام

. اما هيچ مردي دو زن اختيار نكند كه گفته اند بدو كدبانو خانه ناروفته ماند .بگوركه دختر دل بر شوي ،اما داماد نيكو روي گزين و دختر بمرد زشت روي مده

".ترا و شوهر را بدنامي آيد ،زشت روي ننهدبلبلي مي مردم تشويق ميكنند بشدت كف مي زنند و هورا مي كشند و سوت

ةال مريم خانوم ممكن است چندكلمه در باراح .بخصوص دختر خانم ها. زنند :.زندگي زناشوئيتان بفرمائيد

از ديدن آنكه در مراسم سوزاندن يك .John Huss (1373-1415)از ".ساده لوحي مقدس از ايو" 44

. محكوم يك پير مرد دهاتي يك تكه هيزم به آتش سوزان اضافه ميكند .كتابي پرسيده بود ةپاسخ آبراهام لينكلن به كسي كه نظر او را در بار 45

Page 204: سفر شب

بهمن شعله ور / شب رسف ١٩٨

)داريه زنگي با همراهي(مريم خانوم

شوهر پير بخدا شكر پنيره واهللا" "برام ميميره واهللا

اما "!دوباره !دوباره"بعضي داد ميزنند .باز بشدت تشويق مي كنندمردم

خمير دندان لوله شما يك الزحمة حق. م شدهوم تمامتاسفانه وقت مريم خان .بلنداكس

واز خداوندگار ما عيسي حاال رئيس دانشگاه ملتي اورشليم نزديك مي شوندطب بر دانشگاه ايشان مسيح تقاضا مي كنند كه با قبول يك دكتراي افتخاري در

.تقاضاشان مورد قبول واقع مي شود. نيز منت بگذارنداز آنج من اين علم طب رابغايت دوست ميدارم كه علمي مفيد مي پذيرم"العلم علمان علم االديان وعلم : كه رسول گفته است صلي اله عليه و سلم .است

".االبدانمياورند و يكي ديگر را درنشان الن دارند لباس فارغ التحصيلي قبلي را ازتا

اند دارند قسم ن را روي كالم اله مجيد گذاشتهاحاال درحاليكه دستش. بتن مي كنندهر دارو و درمان است و به ةآفرينند بخدائيكه".بقراط را مي خوانند ةنام

تمام اولياء خدا از زن و مرد سوگند ياد مي كنم و همه را گواه ه و ب 46اسكوالبمعلم خود را كه اين صنعت را بمن : ند و پيمان وفا كنمگاين سوه ب ميگيرم كه

مالي ه ات كنم و اگر بسخود دانم و در مقابل با او موا پدر ةآموخته است بمنزليكسان فرزندان استاد را با فرزندان خود .مال خود به او بدهم ازمحتاج شود

خود و فرزندان از و اموزم شمرم و اگر بخواهند اين علم را بي اجرت به ايشان بيو شاگران ديگر كسي را دراين فن شركت دهم كه به اين عهد نامه فرزندان استاد

وفا كند وعهد مي كنم كه در تمام معالجات مقصودم نفع مرضي باشد و اگر كسي از من داروئي كشنده بخواهد ندهم واگر در اعدام نفسي مشورت شوداظهار عقيده

ه در وقت كامور ناگفتني را .باشد ندهم اروئي كه مسقط جنينبه زنها د نكنم وحاال از منجي ما .و اهللا واعلم .معالجه ميشنوم هيچ جا و براي هيچ كس نقل نكنم

علم طب براي استادان و محصلين ةعيسي مسيح مي خواهند چندكلمه اي در بار :ايشان قبول مي فرمايند. بفرمايندمدرسه طب ايراد

ه جر كه اگر طبيب باشي بايد كه اصول علم طب بداني نيك بسبدان اي "ه اقسام عملي و بداني كه آنج در تن موجود است يا طبيعت جاقسام علمي و

يك قسم از وي آنست كه ثبات : يا خارج از طبيعت و طبيعي سه قسم است ،است

46 Asclepius يوناني وAesculaipus اوند علم طب در روم و يونان باستانرومي خد.

Page 205: سفر شب

١٩٩ بهمن شعله ور / شب رسف

ت يزها را كه ثباجاست كه توابع است آن و قوام تن بدوست و يك قسم ديگرآن

تن بدوست و يك قسم آنست كه تن را از حال بحال مي گرداند و آنك و قواميا خودنفس ،يا بي واسطه ،خارج است از طبيعت يا بفعل مضرت رساند با واسطه

اما آن قسم كه ثبات و قوام تن مردم بدوست يا از جنس مادت ;ضرر فعل بود ونج ،راستآنك از جنس مادت است يا سخت دو ،يا از جنس صورت ،است

هوا و آتش و خاك و آب، يا نزديك تر : و عددش جهار است اسطقساتست ،يكي معتدل و هشت نامعتدل :جون امزجه و عددش نه است ،اسطقساتستازون اخالط و عددش ج ،يا نزديكتر از امزجه است ،هار مركبجهار فرد و جون ج يا نزديكتر از اخالطست ،فرا و سودا و خونصو شون گج ،هاراستج

هاراست و نزديك وجه دو و معني اين سخن كي جاعضاء و عددش نزديك وجه االعضاءازاخالطست و تركيب اخالط از مزاج است و كه تركيب: گفتيم آنست

حاال ده دقيقه به 47".تركيب مزاج از اسطقساتست واسطقسات دورترين ماده استبله .دارند مطرح كنندگر سواالتي تا امحصلين مدرسه طب وقت داده مي شودا

:بفرمائيدجناب استاد بفرمائيد آيا مي توان از راه طبابت ثروتمند شد يا خير ؟واگر :س

؟.مي شود چگونهويزيت در ]آهسته زير لب ودرحاليكه با انگشت براي خود مي شمرد[ -ج

ويزيت در منزل يكهزار .ويزيت با تعيين وقت قبلي پانصدريال .مطب سيصد ريالگواهي دروغ .جراحي از يك تا پنج هزار تومن .سقط جنين يكهزار تومن .الير

كميسيون از همكاران .فروش نمونه مجاني طبيب ماهي يكهزار تومن .اليپانصد ركميسيون از داروخانه ها .كميسيون از شركت هاي داروئي سي درصد .سي درصد

حق مشورت هر .الحق تدريس در دانشگاه ماهي پانزده هزار ري .بيست درصدسر بدان و اگاه باش كه مراد باي .العياذ باهللا ]بصداي بلند [.اليجلسه يكهزار ر

من جنانك شرط كتاب است بگفتم و نبشستم كه .دنيائي طبيب را حاصل نشودچون شنونده خريدار نيست جاي آزار ،گفته اند بر گوينده بيش از گفتار نيست

.)كيل نميره هزار جريب به تخمشگاوي كه به ( ]زير لب[ .نيست جناب استاد بفرمائيد نظر جنابعالي در باره درستكاري چيست؟-س Probitas laudatur et alget.48–ج

ةرئيس دانشگاه دولتي اورشليم براي آنكه يك گل ديگر وارد درواز حاالتوپ را به منجي ما عيسي مسيح .دانشگاه ملتي اورشليم بكند نزديك مي شود

.قابوس نامه 47 .از جوونالايضاً ".درستكاري ستايش مي شود واز گرسنگي مي ميرد" 48

Page 206: سفر شب

بهمن شعله ور / شب رسف ٢٠٠

واز ايشان خواهش مي كند كه با قبول يك دكتراي ،پس ميگيرد ،ميدهد پاساستدعايش پذيرفته مي . افتخاري در نجوم يكبار ديگر بر دانشگاه وي منت بگذارند

دو به يك . دانشگاه ملتي اورشليم مي شود ةشود و توپ با يك شليك وارد دروازخداوندگار .بلند مي شود هورا وسوت بلبليو صداي فرياد .بنفع دانشگاه دولتي

مياورند و يكي ديگر تنشان درلباس فارغ التحصيلي را از تنشان يك ما االن دارند .مي كنندسر بدان و آگاه باش كه اگر منجم باشي جهد كن تا از حاالت كواكب باي "

طالع و از قمر و از برج قمر و خداوند برج قمر ةآگاه بگردي و از طالع و از خانون باشد و از جز مزاج بروجها واز مزاج كواكب كه در هر برجي تاكي باشد و و ا

ك از وي ماه برگشته باشد و از كواكب كه ماه بدو نخداوند خانه حاجت و آيوست و آن كواكب كه مستولي بود بدرجه طالع و خانه آن كواكب كه بخواهد

سير كواكب و بدرجه ة طالع و خانه آن كواكب كه مستولي بودمستولي بود بدرجدرجه سير و صعود و در مظلمه و آن كواكب كه ثابته بسير بدو رسند يا او از

اعد و هابط او هيچ ص ،آثار مضار و از درجه محترق كه درجه آفتاب بوددرجه غافل مباش و ازسهمها اثني عشرات و زيجات و ارباب مثلثات و حد و صورت

گاه بنگر در نآفت واوج و حضيض و آشرف و هبوط و خانه و بال و فرج و ون اقبال خير و شر و نظر و مقارنه اتصال و انصراف، ج ،حاالت قمر و كواكب

النور، دفع رد[السيروحشي فعل، جمع و منع و بعيدالنور، بعيداالتصال، خاليو تشريف ،ولبق ،مكافات ]،الطبيعه،انتكاف،اعتراض دفع[ ،قوت عدف ]،ريالتدب

دادن و كم كردن و وعطيت ،وهيالج وكدخدا عرفه، مواستقباليتعريف، اجتماعي 49 ".كم كردن وزيادت كم كردن عمر

.چيست» چربك«جناب استاد بفرمائيد :سارسي بم اول لغتي است در زفان طبري و من هم اين معني بضب "چربك" :ج

دروغ راست مانند درحق كسي و سخني كه از زبان دشمن بظرافت و نگويم و آخرگي و خوش طبعي و طنز و سعايت گويند تا فساد افزايد و بمعني افترا و مس

.تهمت و طنازي و مسخرگي وخجلت و انفعال و هم بمعني لغز و چيستان جناب استاد بفرمائيد كه نظر جنابعالي در مورد مدح چيست؟ :سمدحي كه گوئي درخور ممدوح گوي و آن كسي را كه هرگز كارد برميان :ج

سته باشد مگوي كه شمشير تو شير افكند و بنيزه كوه بي ستون برداري و به تير نبو آنك هرگز بر خري ننشسته باشد اسب او را بدلدل و براق و موي بشكافي

اما بر شاعر .ه بايد گفتجرخش و شبديز ماننده مكن و بدان كه هر كسي را آنگاه او .ه خوش آيدجرا كه او دواجب بود كه از طمع ممدوح آگاه باشد و بدان

.از قابوس نامه 49

Page 207: سفر شب

٢٠١ بهمن شعله ور / شب رسف

ندهد كه ننگوئي كه خواهد او ترا آ ننان ستايد كه او راخوش آيد و تا تو آجرا

".ترا خوش آيدجايزه شما يك كباب پز برقي .كف بزنيد براشون .است صحيح .احسنت

،چند مي فروشين؟ پونصد تومن .اهدائي كارخانجات مارگارت آستور و بلنداكسه واجب ج .سبحان اهللا .نه؟ سي شي ،سه هزار تومن،دوهزارتومن،نه؟ هزار تومن

نين سخن گفتن؟جون مني جنان محتشمي را با جكند اصلي شما در كتاب معروفتان بنام "تم"جناب استاد بفرمائيد :س

"La tarhison des clercs"50 ؟چيست La noslatgie de la boue51 :ج

جايزه شما يك كباب پز برقي ديگه احسنت صحيح است كف بزنيد براشون .اهدائي كارخانجات مارگارت استور و بلنداكس همچنين يك پارو سكه ده شاهيبه حاال خداوند گار ما عيسي مسيح و بانو براي صرف كله پاچه و چائي

در يك مصاحبه مطبوعاتي دد و بعشونمي فرما فرودگاه تشريفمخصوص سالن . شركت مي فرمايند

.ان بفرمائيد بنظر جنابعالي چرا شما را مصلوب كردندقرب :سچنان كه به آناگر 52نبي بي حرمت نباشد مگر در وطن و خانه خويش :ج

مرا در روزگار پيري كرده بودمپادشاه خود خدمت كردم بخداي خود نيز خدمت 53 .اين چنين بي يار و ياور نميگذاشت

بنظر شما زياد بودن دشمنان شما دليل غلط بودن فلسفه تان نيست؟ :سگفتند عيب جوي .مكتوب است كه يكي را گفتند عيب داري؟ گفت نه :ج

.داري ؟ گفت بسيار راز موفقيت شما در چيست ؟ :سبستديم و ،ذهبنا و تركنا ،همه جهان بستديم و دست تهي مي رويم :ج

.بگذاشتيمخيال داريد در زندگي دوباره اي كه بشما داده شده چه حرفه اي پيشه :س

.كنيد There's no business like show business.54 :ج

Julien Benda.ه ايست از لجم "خيانت روشنفكران" 50شاعر و نمايشنامه نويس Emile Augierه ژيجمله ايست از اميل او "بنداگ دلتنگي براي" 51

).ميالدي 1820- 1889(فرانسوي .57انجيل متي باب سيزدهم ، آيه 52سياستمدار انگليسي و كاردينال )Thomas Wolsey )1471 -1530اين جمله از كاردينال توماس وولسي 53

.كليساي كاتوليك است

Page 208: سفر شب

بهمن شعله ور / شب رسف ٢٠٢

از كدام يك از نقش هائي كه تا حاال بازي كرده ايد بيشتر لذت برده ايد؟ :ساز نقش عموي هاملت ،از نقش مكبث كه همراه با ويوين لي بازي كردم :جرنس اليويه كشته الوليوس قيصر كه بدست سر جاز نقش ،با ليز تايلورهمراه .نقش عيسي مسيح در فيلم شاه شاهان و،شدم

مدت اقامت خود در اورشليم خيال داريد به دولت ماليات بدهيد؟ آيا در :س L' Etat c'est moi!55 دولت ؟ فرموديد دولت؟ :ج شما از آمدن به اورشليم چيست ؟ قصد :س 56تفرقه بيندازم ،دختر و مادر ،و پسر پدرمن آمده ام تا درميان :ج .استاد مي خواهيم از تو آيتي ببينيم :سفرقه اي شرير و زناكار آيتي مي طلبند و بديشان جز آيت يونس نبي داده :ج

موت تسليم خواهند كرد و دشمنان ه فرزند را ب پدربرادر برادر را و . نخواهد شدجست وآنرا خانه خود او خواهند بود و نيمي ديگر مرگ راخواهندشخص از اهل

در .نخواهند يافت و آرزوي مردن خواهند كرد و مرگ از ايشان خواهد گريخت 57آن ايام واي بر آبستنان و شير دهندگان

حاال مهمانان عاليقدر ما سوار يك ليموزين سياهرنگ مي شوند وبطرف شهر كورت كامل پليس با موتورسيكلت ايشان را همراهي اس .اورشليم براه ميفتند

مستقبلين در حاليكه در صدها اتوبوس سوار هستند از عقب و جلوي . ميكند Via, Via, Via! :حركتند و بشدت ابزار احساسات مي كننددر كاروان

مد با اند و شعارهاي خوشا در دو طرف جاده مردم براي تماشا جمع شده االن از دروازه شهر ميگذرند و وارد شهر مي شوند .خودحمل ميكنند

Lasciate ogni speranza voi ch'entrate!58 شهردار اورشليم به هفده زبان خوش آمد مي گويند و منجي ما به هجده زبان

وبعد . ميكنند انشهردار كليد مطالي شهر را تقديم حضرتش. پاسخ مي دهندگردش در خيابانها ي مصفاي شهر در حاليكه كارمندان اداره در صف هاي

.اتوبوس ايستاده انددم كه من باور نمي داشتم مرگ آنچندان را پي رآنچنان رديفي دراز از م

59.كرده باشد

.تصنيف امريكايييك عنوان " .هيچ حرفه اي مثل نمايشگري نيست"54 "! مدولت من"جمله معروف لوئي چهاردهم 55 .دهم، آيه سي و پنجم انجيل متي، با ب 56 .مكاشفه يوحني ،و با كتاب23،انجيل لوقا باب بيست ويكم،آيه 36و 21قياس كنيد با انجيل متي باب دهم،آيات 57 .سطر نهم ،سوم فصل دوزخ ،كمدي الهي ،دانته ".دست از هر اميد بشوي اي كه بدينجا پا مي نهي" 58

Page 209: سفر شب

٢٠٣ بهمن شعله ور / شب رسف

.lonely hearts club60 باشگاه قلبهاي تنها بعد مهماني رسمي به كله پاچه در

.فقيره ميدم ب ميمونه يه قرون اونم. بعبارت هجده زاراونم ه داشتين؟ دو تا پاچساعت هشت ونيم و من پرنس هاملت هنوز دارم توي خيابونها پرسه مي زنم و در

ت اون پدرتو هستم اي تو روح پدرمرحومم هستم هاملت من روح پدرفكر ي نذاشتي اي همون تو جاكش بودي كه دانمارك رو به لجن كشيدي يه مرد باق

اي اي آبشالوم، ،كاش من بجاي تو مرده بودم اي پسرم آبشالوم، ،آبشالوم پسرم .پسرم

Well, they talk we shall have no more Parliaments, God bless us 61 با اين تكه پاره ها زير ويرانه هاي وجودم شمع زده 62آه بن جانسون كمياب

؟ب رو تماشا كنيمآخب حاال چيكار كنيم ؟توي خيابونها بگرديم و فواره هاي .امدل اي دل به شاباجي خانوم گوش بديم وبه اخبار ساعت دو ونيم و برنامه گلها و

نه و وصنار بنداز تو كشكول و نقالي در قهوه خ ركس بكاري مشغولهي لي دلداي زرگي بكام شير در است و بهرام گور و گر ب تاريخ دو هزار و ششصد سالهعظمت

در سن چهارده سالگي تاج رو ميون دو تا شير گذاشتند بهش گفتند نرويد قربان از بخوره رفت هون فرمود شير تير ما رو هم نميتونددتاج صرفنظر كنيد شير ميخور

گفت شير بيا تير مارو دست رو زد به چوبدست ايستاد چوبدست رو زد بزمين :جاش تكوم نخورد في البداهه فرمود بيت بخور شير از

؟مي نخود تير مرا من عجب اين شير چرا خب بعد چيكار كنيم ؟ هميشه چيكار كنيم؟ عاشق بشيم؟O, Romeo, Romeo! Where fore art thou Romeo?63

احمق دراماتيك شكمباره كلمات جز آن نيست كه من دل و جگر كبوتر دارم سه دسته !آه اي صداي زنداني .م هم كمر نمي بندمپدركه حتي به خونخواهي

خارج رفته ها خارج نرفته ها و اونائي كه ميخوان خارج برن خب حاال .ملتچيكار كنيم هميشه چيكار كنيم نقش مكداف رو بازي كنيم يا با ابليس قراري ببنديم؟ دنيا رو نگهدار ميخوام پياده شم يك جهش بزرگ در تاريكي چون عيسي

55-57فصل سوم ، ابيات ،دوزخ ،دانته 59 "باشگاه قلبهاي تنها" 60 بن جانسونجمله اي است از ".خوب، ميگويند ديگر پارلماني نخواهيم داشت ،خدا بر ما رحمت آورد" 61

Ben Jonson ميالدي 1637-1573(، شاعر و نمايشنامه نويس انگليسي.( 62 O Rare Ben Jonson بن جانسون كتيبه گور. آه رومئو ، رومئو از چه رو نام تو رومئو است ؟ 63

Page 210: سفر شب

بهمن شعله ور / شب رسف ٢٠٤

بر پدر تاجدارشواين بار در ملكوت آسمان در كنار مسيح دوباره ظهوركرده تخت نشسته و شب هنوز هم گوئي ادامه همان شب بيهوده است

64هناگهان يك فكر رومي بخاطرم رسيد اما نه

ciao ta ta

:قياس كنيد با آنتوني و كلئوپاترا، پرده اول، صحنه دوم 64 "آنتوني سرگرم خوشي بود اما ناگهان فكري رومي بخاطرش رسيد"